عبارات مورد جستجو در ۴۳۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم
دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
غم خوردن این جهان فانی هوسست
از هستی ما به نیستی یک نفسست
نیکویی کن اگر ترا دست رسست
کین عالم یادگار بسیار کسست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
آن روز که بیش با من او را کینست
بیشش بر من کرامت تمکینست
گویم به زبان نخواهمش گر دینست
شوخیست که می کنم چه جای اینست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
روزی که رطب داد همی از پیشت
آن روز به جان خریدمی تشویشت
اکنون که دمید ریش چون حشیشت
تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد
در عهد وفا نگر که چون آید مرد
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۱
خوشخو شده بود آن صنم قاعده‌ساز
باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
چون گوز درآگند دگر باز از ناز
از ماست همی بوی پنیر آید باز
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۰
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس
رنج تنم از حریف آسوده مپرس
نالودهٔ پاک را از آلوده مپرس
در بوده همی نگر ز نابوده مپرس
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۶
گه سوی من آیی از لطیفی پویان
گه عهد شکن شوی چو رشوت جویان
گه برگردی ستیزهٔ بدگویان
این درنخورد ز فعل نیکورویان
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۷
آزار ترا گرچه نهادم گردن
غم خورد مرا غمم نخواهی خوردن
از محتشمی نیست مرا آزردن
تو محتشمی مرا چه باید کردن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۳
بد کمتر ازین کن ای بت سیمین‌تن
کایزد به بدت باز دهد پاداشن
یکباره مکن همه بدیها با من
لختی بنه ای دوست برای دشمن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
گفتی که چو راه آشنایی گیری
اندر دل و جان من روایی گیری
کی دانستم که بی‌وفایی گیری
در خشم شوی کم سنایی گیری
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۶
با هر تاری سوخته چون پود شوی
یا جمله همه زیان بی سود شوی
در دیدهٔ عهد دوستان دود شوی
زینگونه به کام دشمنان زود شوی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۳
کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد
هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد
تیغ تیز و دل بی‌رحم چرا داده خدا
جوی خون بر در بیداد روان باید کرد
گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور
چون بود مصلحت ناز همان باید کرد
سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق
دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد
گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده
چیست پوشیده از ایشان که چنان باید کرد
وحشی آزار حریفان کند از کم ظرفی
دفع بدمستیش از رطل گران باید کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۶
مغرور کسی به که درت جا نکند کس
وصلی که محالست تمنا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهٔ جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بی جرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است
حسن ار نبود این همه اینها نکند کس
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۸
الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه می‌آید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری
نمی‌خواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنه‌ها درپی
الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پند آمیز می‌خواهم
نمی‌گویم که با وحشی همیشه همزبان دارش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۱
اینچنین گر جانب اغیار خواهی داشتن
بعد ازین خوش عاشق بسیار خواهی داشتن
یک خریدار دگر ماندست و گر اینست وضع
بیش ازین هم گرمی بازار خواهی داشتن
بندهٔ بسیار خواهی داشت در فرمان خویش
گر چنین پروای خدمتکار خواهی داشتن
باغبانا خار در راه تماشاچی منه
دایم این گلها مگر بر بار خواهی داشتن
ضبط خود کن وحشی این گستاخ گویی تابه کی
باز می‌دانم که با او کار خواهی داشتن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۰
ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمی‌ست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشته‌ای وحشی چه رسوایی‌ست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۳
گهی از بزم بر می‌خیز و طرف بام جا می‌کن
زکات بزم عشرت عشوه‌ای در کار ما می‌کن
قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن
نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا
بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا می‌کن
چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا می‌کن
تو زخم ناز بر جان میزن و می‌آزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها می‌کن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن
تغافل رطل پر کرده‌ست وحشی ظرف می‌باید
نگاهی جانب این کاسهٔ مرد آزما می‌کن
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - وجه برات
خواجه وجه برات خود بدهد
تا مرا گفتگو نباید کرد
یا زرم را به کس حواله کند
تا مرا هجو او نباید کرد
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خان ها تبوراک زدی