عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۸۹- سورة الفجر- مکیة
النوبة الثانیة
این سورة الفجر پانصد و هفتاد و هفت حرفست، صد و سى و هفت کلمه، سى آیه، از شمار کوفیان، و سى و دو آیه از شمار مدنیان، و بیست و نه آیه از شمار بصریان.
اختلافست میان ایشان اندر چهار آیت کوفیان فِی عِبادِی آیت شمارند، مدنیان وَ نَعَّمَهُ آیة شمارند، و عَلَیْهِ رِزْقَهُ آیت شمارند، وَ جِی‏ءَ یَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ آیت شمارند. و این سوره مکّى است، جمله به مکه فرو آمده باجماع مفسّران. و اندرین سوره نه ناسخ است و نه منسوخ. روایت کنند از ابى کعب از پیغامبر (ص) گفت: «هر که سورة الفجر برخواند روز آدینه، خداى عزّ و جلّ او را بیامرزد و هر که در دیگر روزها برخواند، نورى باشد او را روز قیامت. قوله: وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ وَ اللَّیْلِ إِذا یَسْرِ این همه سوگندان است که ربّ العالمین یاد مى‏کند و در قرآن ذکر سوگند بسیار است زیرا که قرآن بلغت عرب فرو آمده بر عادت عرب، و العرب اکثر خلق اللَّه قسما فی کلامها. در هیچ لغت آن سوگندان نیست که در لغت عرب و ربّ العالمین مصطفى (ص) در تبلیغ رسالت و سخن گفتن با مشرکان سوگند میفرماید: «قُلْ بَلى‏ وَ رَبِّی» «قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ».
وَ الْفَجْرِ وقت الفجار الصّبح و المراد به النّهار کلّه، کقوله: «وَ الضُّحى‏» و قیل: فجره اللَّه لعباده فجرا، اى اظهره فی افق السّماء فی المشرق مبشّرا بادبار اللّیل المظلم و اقبال النّهار المضی‏ء و ابتداء یوم من الایّام، و هما فجران مستطیر و هو المحرّم للأکل و الشّرب فی رمضان و مستطیل و هو الّذى قبله کذنب السّرحان و لا یتعلّق به حکم. و قیل: معنى انفجر انفجار الماء من العیون و النّبات من الارض. و قیل: انفجار الماء من اصابع رسول اللَّه (ص) یوم الطّائف. و قیل: انفجار النّاقة من الصّخرة لصالح (ع).
فعلى قول من یقول: الْفَجْرِ شقّ عمود الصّبح اختلفوا فی انّه اىّ فجر؟ فقال قوم بالعموم و انّه فجر کلّ یوم الى انقضاء الدّنیا و هو قول القرظى و خصّ الآخرون فقالوا: هو فجر اوّل یوم من المحرّم تنفجر عنه السنّة. و قال الضحاک: هو فجر اوّل ذى الحجّة لانّ اللَّه تعالى قرن الایّام به. و قال مقاتل: «فجر» کلّ جمعة فی کلّ سنة. و قیل: هو «فجر» یوم النّحر. قوله تعالى: وَ لَیالٍ عَشْرٍ هى العشر الاوّل من ذى الحجّة و هی افضل ایّام السّنة.
قال النّبی (ص): «سیّد الشّهور شهر رمضان و اعظمها ذو الحجّة».
و عن جابر بن عبد اللَّه قال: قال رسول اللَّه (ص): «انّ افضل ایّام الدّنیا ایّام العشر». قالوا: یا رسول اللَّه و لا مثلهنّ فی سبیل اللَّه؟ قال: «لا الّا عفّر وجهه فی التّراب».
و قال (ص): «اختار اللَّه الزّمان فاحبّ الزّمان الى اللَّه الاشهر الحرم و احبّ الاشهر الحرم الى اللَّه ذو الحجّة و احبّ ذو الحجّة الى اللَّه العشر الاوّل.
و عن ابن عباس (رض) قال: قال النّبیّ (ص): «ما من ایّام ازکى عند اللَّه و لا اعظم اجرا من خیر عمل فی عشر الاضحى». قیل: یا رسول اللَّه و لا المجاهد فی سبیل اللَّه؟ قال: «و لا المجاهد فی سبیل اللَّه الّا رجل خرج بنفسه و ما له فلم یرجع من ذلک بشی‏ء.
و کان رسول اللَّه (ص) اذا فاته شی‏ء من رمضان قضاه فی عشر ذى الحجّة. قال: «و صیام یوم منها یعدل بصوم سنة و قیام لیلة منها یعدل بلیلة القدر».
و قال الضحاک: فی قوله: وَ لَیالٍ عَشْرٍ قال: هى العشر الاوّل من شهر رمضان. و قال ابن عباس: هى العشر الاواخر من رمضان، و قیل: هى العشر الاوّل من المحرّم الّتى عاشرها یوم عاشوراء اقسم اللَّه عزّ و جلّ بها لشرفها و فضیلتها و العرب تذکر اللّیالى و هی تعنیها بایّامها فما تقول بنى هذا لبناء لیالى السّامانیّة. و المراد بها الایّام.
وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ قال ابن عباس: «الشّفع» الخلق بماله من الشّکل «وَ الْوَتْرِ» الخالق الفرد بما لیس له مثل، و ذلک انّ اللَّه تعالى خلق من کلّ شی‏ء زوجین. کقوله: وَ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ و قال تعالى: وَ خَلَقْناکُمْ أَزْواجاً وَ الْوَتْرِ هو اللَّه الاحد الصّمد الّذى لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ. و قیل: الشَّفْعِ یوم النّحر وَ الْوَتْرِ یوم عرفة، لانّ یوم عرفة هو التّاسع و هو وتر، و یوم النّحر هو العاشر و هو شفع. و قیل: الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ الصّلوات، فانّ فیها شفعا و و ترا فصلاة المغرب وتر و الاربع البواقى شفع. و قیل: الشَّفْعِ ابواب الجنّة لانّها ثمانیة، وَ الْوَتْرِ ابواب النّار لانّها سبعة، فکانه اقسم بالجنّة و النّار. و قال الحسن: «الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ» العدد کلّه فمنه شفع و منه وتر. و قال مقاتل بن حیّان: «الشّفع» الایّام و اللّیالى، وَ الْوَتْرِ الیوم الّذى لا لیلة بعده و هو یوم القیامة. قرأ حمزة و الکسائى: الْوَتْرِ بکسر الواو و قرأ الآخرون بفتحها و هما لغتان. قوله: وَ اللَّیْلِ إِذا یَسْرِ اى «اذا» مضى و ذهب کما قال: «وَ اللَّیْلِ إِذْ أَدْبَرَ».
و قال قتادة: اذا جاء و اقبل. و قیل: «إِذا یَسْرِ» یعنى: یسرى فیه السّارى کما یقال: لیل نائم، اى ینام فیه النّائم، و اراد کلّ لیلة. و قال مجاهد و عکرمة و الکلبى: هى لیلة المزدلفة. و قیل: هى لیلة القدر، و قیل: لیلة الاضحى. قرأ ابن کثیر و نافع و ابو عمرو و یعقوب: «یسرى» بالیاء فی الوصل و یقف ابن کثیر و یعقوب بالیاء ایضا و الباقون یحذفونها فی الحالین. فمن حذف فلو فاق رؤس الآى و من اثبت فلانّها لام الفعل و لام الفعل لا تحذف فی الوقف، نحو قوله: هو یقضى و انا اقضى.
هَلْ فِی ذلِکَ قَسَمٌ لِذِی حِجْرٍ اى هَلْ فِی ذلِکَ کفایة «لذى» عقل فیعرف عظم هذه الاقسام. و قیل: هَلْ فِی ذلِکَ ما یقسم به اهل العقل اذا بالغوا فی القسم، و قیل: کفى «ذلک» قسما «لذى» العقل، و سمّى العقل حجرا لانّه یحجر صاحبه عن الباطل کما یسمّى عقلا لانّه یعقله عن القبائح و جواب القسم قوله: إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ و اعترض بین القسم و جوابه قوله عزّ و جلّ: أَ لَمْ تَرَ معناه التّعجّب اى «الم» تخبر «الم» تعلم کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ.
یخوّف اهل مکة، یعنى: «کیف» اهلکهم؟ و هم کانوا طول اعمارا و اشدّ قوّة من هؤلاء! قیل: هما عادان عاد الاولى و هی آدم و هم قوم هود اهلکوا بالرّیح و عاد الآخرة و هی ثمود، و هم قوم صالح اهلکوا بالصّیحة. و قیل: ارم قبیلة من عاد الاولى. قال محمد بن اسحاق: ارم اسم جدّ عاد و هو عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح، و التّقدیر: «بعاد» سبط «ارم» و قیل: هو ابو عاد و التّقدیر «بعاد» ابن «ارم» و هو لا ینصرف یکون فی موضع الجرّ منصوبا. و قیل: «ارم» اسم البلدة و التّقدیر «بعاد» صاحب «ارم» فحذف المضاف. و قیل: «ارم» اسم دمشق، و قیل: اسم الاسکندریة، و قیل: اسم مدینة بناها شدّاد بن عاد. قوله: «ذاتِ الْعِمادِ» اى «ذات» الاجسام الطّویلة قال ابن عباس: یعنى: طولهم مثل «العماد» کان الانسان منهم من ستّین و سبعین ذراعا الى مائة ذراع، رأى عظم ذراع میّت منهم اثنى عشر ذراعا او عظم ساق بارض الیمن فعلى هذا معنى: لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ اى «لَمْ یُخْلَقْ» مثل عاد و قبیلته «فِی الْبِلادِ»، من شدّة قوّتهم و طول قامتهم و هم الّذین قالوا: «مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً». و قال الکلبى: «ارم» هو الّذى یجتمع الیه نسب عاد و ثمود و اهل السّواد و اهل الجزیرة کان یقال: عاد ارم و ثمود ارم فاهلک اللَّه عادا ثمّ ثمود و بقى اهل السّواد و الجزیرة و کانوا اهل عمد و خیام و ماشیة سیّارة ینتجعون الغیث و الکلا فذلک قوله: «ذاتِ الْعِمادِ» اى «ذات» العمد و الخیام ینتقلون من مکان الى مکان للانتجاع. و قیل: «ذاتِ الْعِمادِ» اى «ذات» البناء الرّفیع «الّتى لم» تخلق مدینة «فِی الْبِلادِ» مثل مدینتهم و هی المدینة «الّتى» بناها شدّاد بن عاد على صفة لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ الدّنیا.
و بیان این قصّه آنست که از امام عصر خویش عثمان بن سعید الدارمى روایت کردند از عبد اللَّه بن صالح از ابن لهیعة از خالد بن عمران از وهب بن منبه از عبد اللَّه بن قلابه، این عبد اللَّه بن قلابه گفت: شترى گم کردم در صحراى عدن همى‏گشتم در آن بیابان در طلب شتر، تا در افتادم بدیوار بستى عظیم، چنان پنداشتم که آنجا مردم‏اند شهرنشین: قصد کردم در درون دیوار بست شدم شهرستانى عظیم دیدم، اساس آن از جزع یمانى، دیوارها از زر و سیم، قصرها بر بالا بر ستونهاى زبرجد و یاقوت بداشته و بالاى قصرها غرفه‏ها از زر و سیم و لؤلؤ و یاقوت ساخته، درهاى آن قصور و غرف بعضى از یاقوت سرخ و بعضى از یاقوت سپید همه مقابل یکدیگر ساخته، همه زمین آن بنادق مشک و زعفران ریخته، در کویهاى آن درختهاى میوه‏دار ببار آمده، و زیر درختان جویها روان، درکنده‏ها سیم خام و بجاى سنگ ریزه مروارید و مرجان. آن مرد در آن جایگه مدهوش و متحیّر شد. با خود گفت: و الّذى بعث محمدا بالحقّ ما خلق اللَّه تعالى مثل هذا فی الدّنیا. مثل این در دنیا نیست، مگر آن بهشت است که ربّ العالمین در کتاب خویش وصف آن کرده! گفتا: دستم بدان زبرجد و یاقوت نمیرسید که سخت استوار و محکم بود. یکى از آن مروارید و بنادق مشک و زعفران لختى برداشتم و بیرون آمدم. و من خانه در یمن داشتم با خانه خود رسیدم و از آن قصّه بعضى باز گفتم و از آنچه داشتم اثر توانگرى بر من پیدا شد. آن قصّه و خبر منتشر گشت و خلیفه آن روزگار معاویه بود.
این خبر بوى رسید، مرا بخواند و شرح آن قصّه از من درخواست. من آنچه دیده بودم بخلوت با وى بگفتم. معاویه کس فرستاد و کعب احبار را حاضر کرد، گفت: یا با اسحاق هل فی الدّنیا مدینة من ذهب و فضّة؟ در دنیا هیچ شارستانى را دانى که بناى آن از زر و سیم نهاده‏اند؟ کعب قصّه آن مدینه از کتب پیشینیان خوانده بود، گفت: بلى آن مدینه که ربّ العالمین در کتاب قرآن میگوید إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ مدینه‏اى است که شدّاد عاد بنا نهاده. عاد اولى را دو پسر بود، یکى شدّاد و دیگر شدید، عاد هالک شد و این دو پسر از وى باز ماندند و دیار و بلاد بقهر بستند و خلق را مقهور خود کردند. شدید نیز هالک شد و شدّاد بر همه زمین مالک شد تنها، و دیگر ملوک زمین همه منقاد وى گشتند و سر بر خط فرمان وى نهادند. و این شدّاد برخواندن کتب پیوسته مولع بود و در کتابها و قصّه‏ها حدیث بهشت خداوند جلّ جلاله و صفات آن بسیار خوانده بود و دانسته. نفس وى بر وى آراست از سر تمرّد و تکبّر و طغیان که من چنان بهشت در دنیا بسازم. و در ممالک وى دویست و شصت ملک بود. بفرمود تا هر ملکى در مملکت خویش هر چه داشت از زر و سیم و جواهر همه بوى فرستاد و استادان حاذق از همه دیار و اقطار جمع کرد تا آن مدینه بر آن صفت بساختند. بسیصد سال از آن فارغ شدند. آن گه بفرمود تا گرد آن شارستان دیوار بستى بر آوردند تا حصنى حصین گشت و بفرمود تا گرد بر گرد آن حصن هزار قصر بساختند و در هر قصرى وزیرى از وزراء خویش بنشاند با اهل و عیال و مال، و بفرمود تا هزار علم بر مثال منارها بساختند و مردان مبارزان بسان پاسبانان بر آنجا نشاند، آن گه ده سال دیگر ساز و جهاز خود مى‏ساخت و ترتیب آن میداد که خود با آن مدینه تحویل کند با خیل و حشم و وزرا و ندما و سپاه فراوان، فرا راه بود و عمر وى بنهصد سال رسیده، چون میان وى و میان مدینه یک روزه راه مانده بود، ربّ العالمین از آسمان بفرمان روان صیحه‏اى فرستاد و همه را بیکطرف هلاک کرد که از ایشان یکى زنده نماند. آن گه کعب احبار معاویه را گفت: در روزگار خلافت تو مردى از جمله مسلمانان ازین سرخى کوتاه مردى که بر پیشانى و بر گردن خالى دارد، و در آن بیابان شترى مى‏طلبد، در آن شارستان شود! و آن مرد عبد اللَّه قلابه بود و در آن مجلس حاضر بود نزدیک معاویه! کعب با وى نگرست گفت: هذا و اللَّه ذلک الرّجل.
اینست قصّه إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ قوله: وَ ثَمُودَ الَّذِینَ جابُوا الصَّخْرَ اى و بثمود الَّذِینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ الجوب: القطع، تقول: جبت القمیص، و منه سمّى الجیب و النّاقة تجوب الفلاة کانوا یقطعون الصّخور بوادى القرى وادى الحجر من الشام و یتّخذون منها بیوتا کما قال اللَّه عزّ و جلّ: و یَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً آمِنِینَ. قال اهل السّیر: اوّل من نحت الجبال و الصّخور الرّخام ثمود فبنوا من الدّور و المنازل الفى الف دار و سبعمائة الف کلّها من الحجارة. اثبت ابن کثیر و یعقوب الیاء من الوادى وصلا و وقفا على الاصل و اثبتها، و رشّ عن نافع وصلا، و الآخرون یحذفونها فی الحالین على وفق رؤس الآى.
وَ فِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتادِ یعنى: فرعون موسى و هو الولید بن مصعب بن ریان ابن ثروان ابو العباس القبطى و الیه تنسب الاقداح العباسیّة «وَ فِرْعَوْنَ» لقب، و القبط تسمّى الجبابرة فراعنة. قوله: «ذِی الْأَوْتادِ» اختلفوا فیه فقال بعضهم: یعنى الجنود و الجموع الکفرة الفجرة الّذین کانوا «اوتاد» مملکته و یقوّن امره. و قال سعید بن جبیر: کانت له منارات یعذب النّاس علیها. و قیل: «الاوتاد» عبارة عن ثبات مملکته و طول مدّته کثبوت «الاوتاد» فى الارض قال الشّاعر: فی ظلّ ملک ثابت «الاوتاد».
و قال ابن عباس: سمّى فرعون ذا «الاوتاد»، لانّه اذا کان غضب على احد مدّه بین اربعة «اوتاد» حتّى یموت و کذلک فعل بامرأته آسیة بنت مزاحم و بامرأة خازنه خربیل و کانت ماشطة هیجل بنت فرعون. اصحاب سیر گفته‏اند که: این ماشطه دختر فرعون را موى بشانه میزد، شانه از دست وى بیفتاد، گفت: تعس من کفر باللّه.
دختر فرعون گفت: هل لک من آله غیر ابى؟! جز از پدر من ترا خدایى هست؟! ماشطه گفت: الهى و آله ابیک و آله السّماوات و الارض و احد لا شریک له. دختر برخاست گریان پیش پدر شد. پدر مرو را گفت: چرا میگریى؟ گفت: ماشطه مرا گفت که: خداى من و خداى پدر تو و خداى هفت آسمان و زمین یکى است، یگانه و یکتا که او را شریک و انباز نیست. فرعون مرو را بخواند و او را بعذاب خویش بیم داد، گفت: اگر از این گفتار و این دین که دارى برنگردى و بخدایى من اقرار ندهى ترا بمیخ بند هلاک کنم. ماشطه با وى همان گفت که با دختر گفت و از توحید اللَّه برنگشت.
فرعون بفرمود تا او را چهار میخ کردند و او را بمیخها در زمین دوختند و مار و کژدم فرا سینه وى گذاشتند. فرعون گفت: ترا دو ماه در این عذاب فرو گذارم، اگر از دین خویش بازنگردى. گفت: من از توحید و از دین حقّ بازنگردم و اگر هفتاد ماه مرا در این عذاب دارى! ماشطه دو دختر داشت: یکى خرد که شیر همى‏خورد و یکى بزرگ بزنى رسیده. آن بزرگ را بیاوردند و سر وى بر سینه مادر بریدند و مادر از این برنگشت. آن طفل رضیع را بیاوردند. مادر چون آن طفله دید بگریست و جزع کرد. ربّ العالمین آن طفله را زبان فصیح دید تا گفت: یا امّاه لا تجزعى فانّ اللَّه قد بنى لک بیتا فی الجنّة! اصبرى فانّک تفیضین الى رحمة اللَّه عزّ و جلّ و کرامته. اى مادر صبر کن، جزع مکن! اینک برحمت و کرامت اللَّه مى‏روی و ببهشت جاودان. پس او را هلاک کرد و اللَّه تعالى او را بجوار رحمت خویش برد و فرعون کس بطلب شوهر وى فرستاد، خربیل، و او را نیافتند. پس فرعون را گفتند که: خربیل در فلان جایگه بر فلان کوه گریخته. فرعون دو مرد فرستاد بآن جایگه، خربیل را دیدند در نماز ایستاده سه صف از وحوش بیابان بر متابعت وى ایستاده، ایشان هر دو بازگشتند و خربیل دعا کرد باللّه گفت: اللّهم انّک تعلم انّى کتمت ایمانى مائة سنة و لم یظهر علىّ احد، فایّما هذین الرّجلین کتم علىّ فاهده الى دینک و اعطه من الدّنیا سؤله و ایّما هذین الرّجلین اظهر على فعجّل عقوبته فی الدّنیا و اجعل مصیره فی الآخرة الى النّار. گفت: خداوندا خود میدانى که صد سال ایمان پنهان داشتم و هیچ دشمن بر من ظفر نیافت و حال من بر کس آشکارا نگشت. خداوندا ازین دو مرد آن یکى که کار و حال من بر من بپوشد او را راه نماى بدین خویش و ایمان کرامت کن و از دنیا آنچه خواهد مرادش حاصل کن، و از این دو مردان یکى که حال من ظاهر کند و دشمن را بر کار من اطّلاع دهد، در دنیا او را بعقوبت شتابان و در عقبى او را بآتش رسان. ایشان هر دو بازگشتند، دعاى خربیل در یکى رسید ایمان آورد و مسلمان پاک دین گشت و با پیش فرعون نشد و آن دیگر بر فرعون شد و قصّه خربیل بآشکارا گفت على رؤس الملأ. فرعون گفت: با تو هیچکس بود که بآنچه تو میگویى گواهى دهد گفت: فلان کس با من بود، و همان گوید که‏ من گفتم. آن مرد را بیاوردند و فرعون از وى پرسید که: آنچه این مرد میگوید راست است؟ او جواب داد که: لا ما رأیت ممّا قال شیئا: از آنچه او میگوید خبر ندارم و هیچ ندیدم. فرعون بفرمود تا آن مرد بدگوى را بردار کردند و آن دیگر را بنواخت و عطا داد. پس خبر به آسیه رسید که فرعون ماشطه را بمیخ بند هلاک کرد. آسیه گفت: این دین اسلام تا کى پنهان دارم و بر ناشایست دیدن چند صبر کنم؟! با فرعون گفت: انت شرّ الخلق و اخبثه عمدت الىّ الماشطة فقتلتها اى فرعون بترین آفریدگان تویى، خبیث‏ترین عالمیان تویى که آن ماشطه را چنان بعذاب بکشتى. فرعون گفت: مگر آن جنون که ماشطه را گرفت ترا نیز گرفت؟! گفت: من دیوانه نه‏ام و مرا جنون نگرفته من همى‏گویم که: خداى من و خداى تو، خداوند هفت آسمان و هفت زمین است آن یگانه یکتاى بى‏شریک و بى‏انباز.
فرعون او را نیز بمیخ بند درکشید، هم چنان که با ماشطه کرد، و آسیا سنگى عظیم بر سینه وى فرو گذاشت. ربّ العزّة آن ساعت در بهشت بر وى گشاد و ناز و نعیم بهشت فرا پیش چشم وى داشت تا آن عذاب بر وى آسان گشت و گفت: «رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ». قوله: الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلادِ اى کفروا و جاوزوا قدرهم و توثبوا على اللَّه عزّ و جلّ و نصبوا له الحرب و همّت برسله لیأخذوهم.
فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسادَ بالکفر و القتل و النّهب و منع النّاس عن عبادة اللَّه و طالت اعمارهم و ساءت اعمالهم بارض الیمن و ثمود بارض الشّام و نمرود بالسّواد و قبط بمصر.
فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ اى ارسل من فوق عذابا سطا بهم فدمّرهم.
قال الزّجاج: جعل سوطه الّذى ضربهم به العذاب.
إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ قال مقاتل: ممرّ النّاس علیه لا یفوته احد و یؤخذ کلّا بما یفعله. و فی التّفسیر انّ الصّراط سبع قناطر ثلاث صعود و ثلاث هبوط، و السّابعة وسطها فی اعلى الصّراط على القنطرة الاولى الامانة الّتى لا یجاوزها الّا من اداها فی الدّنیا. و على القنطرة الثّانیة الرّحم لا یجاوزها الّا من وصلها فی الدّنیا و اللَّه عزّ و جلّ على القنطرة الاعلى ثانى رجلیه: «یقول: «و عزّتى لا یمرّ بى الیوم ظلم ظالم» و فی بعض الرّوایات انّ على جسر جهنّم سبع قناطر یسأل العبد عن الشّهادة. فى اولاها فان اتى بها تامّة جاز الى الثّانیة، فیسأل عن الصّلاة فان جاء بها تامّة جاز الى الثّالثة، فیسأل عن الزّکاة فان جاء بها تامّة جاز الى الرّابعة، فیسأل عن الصّوم، فان جاء به تامّا جاز الى الخامسة، فیسأل عن الحجّ و فی السّادسة عن العمرة و فی السّابعة عن المظالم، فان خرج منها قیل له: «انطلق الى الجنّة».
فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ نزلت فی عتبة بن ربیعة، و قیل: فی امیة بن خلف الجمحى «ابْتَلاهُ» اى امتحنه «ربه» بالنّعمة «فَأَکْرَمَهُ» بالمال «وَ نَعَّمَهُ» بما وسّع علیه «رزقه» «فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ» اى فضّلنى بما اعطانى یرى الاکرام فی کثرة الحظّ من الدّنیا هذا کقوله: «لیقولنّ هذا لى».
وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ بالفقر «فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ» اى ضیّق «علیه» و قیل: جعله على مقدار البلغة و الکفایة «فَیَقُولُ رَبِّی أَهانَنِ» اى اذلّنى، بالفقر یرى الهوان و المذلّة فی قلّة الحظّ منها، فردّ اللَّه على من ظنّ انّ سعة الرّزق اکراما و انّ الفقر اهانة فقال: «کلّا» اى لیس الاکرام و الاهانة فی کثرة المال و قلّته. و انّما الاکرام و الاهانة فی الطّاعة و المعصیة. و قیل معنى: «کلّا» هاهنا اى لم یکن ینبغى ان یکون الحمد على نعمه دون فقره، بل ینبغى ان یکون حمده على الحالین جمیعا. قرأ ابو جعفر و ابن عامر: «فقدّر» بتشدید الدّال و الآخرون بالتّخفیف و هما لغتان. و قرأ نافع و ابن کثیر و ابو عمرو و یعقوب اکرمنى و أهاننی بإثبات الیاء فی الوصل و یقف ابن کثیر و یعقوب بالیاء و الآخرون یحذفونها وقفا و وصلا. قوله: بَلْ لا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ قرأ اهل البصرة: «یکرمون» و «یحضّون» و «یأکلون» و «یحبّون» بالیاء فیهنّ و قرأ الآخرون: بالتّاء لا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ اى «لا» تحسنون الیه، و قیل: «لا» تعطونه حقّه. قال مقاتل: کان قدامة بن مظعون یتیما فی حجر امیّة بن خلف فکان یدفعه عن حقّه فنزل فیه: لا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ.
وَ لا تَحَاضُّونَ عَلى‏ طَعامِ الْمِسْکِینِ اى لا یأتونه و لا یأمرون به، و تقدیره: «على» اطعام «طعام المسکین». و قیل: وقع الطّعام موقع الاطعام کالنّبات موقع الانبات. و قرأ ابو جعفر و حمزة و الکسائى و عاصم «تحاضّون» بفتح الحاء و الف بعدها اى «لا» یحضّ بعضکم بعضا علیه.
وَ تَأْکُلُونَ التُّراثَ اى میراث الیتامى و اموالهم «أَکْلًا لَمًّا» اى شدیدا بالغلبة و هو ان یأکل نصیبه و نصیب غیره و ذلک انّهم کانوا لا یورثون النّساء و الصّبیان و یأکلون نصیبهم. و قال «ابن زید» الاکل اللمّ الّذى یأکل کلّ شی‏ء یجده لا یسأل عنه احلال ام حرام؟ و یأکل الّذى له و لغیره. و قیل: «أَکْلًا لَمًّا» اى جمعا. یقال: لممت ما على الخوان المّه اذا جمعته فاکلته اجمع.
وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا اى کثیرا مفرطا فیه. یقال: جمّ الماء فی الحوض اذا اجتمع فیه و کثر.
«کلّا» اى ما ینبغى ان یکون الامر هکذا. و قال مقاتل: اى لا یعقلون ما امروا به فی الیتیم و فی المسکین. ثمّ اخبر عن تلهّفهم على ما سلف منهم حین لا ینفعهم فقال عزّ من قائل: إِذا دُکَّتِ الْأَرْضُ دَکًّا مرّة بعد مرّة و کسر کلّ شی‏ء على ظهرها من جبل و بناء و شجر فلم یبق على ظهرها شی‏ء. قال الزجاج: «دکّت» زلزلت. قوله: وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا هذا کقوله: «هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِکَةُ صَفًّا صَفًّا» اى تصف الملائکة صفوفا کصفوف اهل الدّنیا. قیل: اهل کلّ سماء صفّ على حدة فتکون سبعة صفوف. قوله: وَ جِی‏ءَ یَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ قلل عبد اللَّه بن مسعود و مقاتل فی هذه الآیة: تقاد جهنّم بسبعین الف زمام کلّ زمام بید سبعین الف ملک، لها تغیظ و زفیر حتّى تنصب على یسار العرش و روى فلا یراها ملک مقرّب و لا نبىّ مرسل الّا جثا لرکبته یقول: نفسى نفسى، و نبیّنا (ص) یقول: امّتى امّتى.
«یومئذ» یعنى: یوم یجاء «بجهنّم» «یَتَذَکَّرُ الْإِنْسانُ» اى یتذکّر ما اخبر به فی الدّنیا فیتّعظ وَ أَنَّى لَهُ الذِّکْرى‏ اى «انّى» ینفع ذلک و من این له التّوبة. قال الزجاج: یظهر التّوبة و من این له التّوبة و لیس بدار التّکلیف.
یَقُولُ یا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیاتِی اى «قدّمت» من الاعمال الصّالحة «لحیوتى» بعد موتى.
فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ قرأ الکسائى و یعقوب: «لا یُعَذِّبُ» و «لا یُوثِقُ» بفتح الذّال و الثّاء على معنى «لا یعذب» «احد» فى الدّنیا کما «یعذب» هو فی الآخرة.
«وَ لا یُوثِقُ» مثل وثاق اللَّه «احد» «یومئذ». و قیل: هو رجل بعینه و هو امیة بن خلف، یعنى: «لا یعذب» کعذاب هذا الکافر «احد» «و لا یوثق» کوثاقه «احد»، فعلى هذه القراءة الهاء الاولى و الثّانیة راجعتان الى الانسان. و قرأ الآخرون بکسر الذّال و الثّاء، و معناه: «لا» «احد» فى الدّنیا «یعذب» مثل ما «یعذب» اللَّه ذلک الیوم و «لا» «احد» فى الدّنیا «یوثق» مثل «وَثاقَهُ» للکافر ذلک الیوم و یجوز ان یکون معناه: «لا یُعَذِّبُ» عذاب اللَّه «احد» اى «لا» یتولّى «عَذابَهُ» غیره فهو الّذى یتولّى تعذیب الکفّار و توثیقهم بنفسه من غیر ان یکلهما الى غیره، فیکون فیه زیادة فی التّهویل. و یجوز ان یکون ذلک فی بعض اوقاتهم و على هذه القراءة الهاء الاولى و الثّانیة راجعتان الى اللَّه. و یروى انّ ابا عمرو رجع فی آخر عمره الى قراءة من قرأ بفتح الذّال و الثّاء. و قیل: هى قراءة النّبیّ (ص). قوله: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ اى المطمئنّة باللّه و بالایمان من قوله: الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ. و قیل: اطمأنّت بالبشرى من الملائکة، من قوله: وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ. و قیل: اطمأنّت اذا اوتیت کتابها بیمینها. قال الحسن: «النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» المؤمنة الموقنة، الرّاضیة بقضاء اللَّه، الآمنة من عذاب اللَّه. و قیل: القلب السّاکن بسکینة الیقین لا یخالجه شکّ. یقال: نزلت فی حمزة بن عبد المطّلب و اختلفوا فی وقت هذه المقالة فقال قوم: یقال لها ذلک عند الموت، فیقال لها:
ارْجِعِی إِلى‏ اللَّه «راضیة» بما اعطیت من الثّواب «مرضیّة» عنک اى اللَّه عنک راض. و قال الحسن: اذا اراد اللَّه قبضها اطمأنّت الى اللَّه و رضیت عن اللَّه و رضى اللَّه عنها. و قال عبد اللَّه بن عمرو: اذا توفّى العبد المؤمن، ارسل اللَّه عزّ و جلّ ملکین و ارسل الیه بتحفة من الجنّة، فیقال لها: اخرجى أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ اخرجى «الى» روح و ریحان و رب عنک راض فتخرج کاطیب ریح مسک وجده احد فی انفه و الملائکة على ارجاء السّماء یقولون: قد جاء من الارض روح طیّبة و نسمة طیّبة فلا تمرّ بباب الّا فتح لها و لا یملک الّا صلّى علیها حتّى یؤتى بها الرّحمن فتسجد. ثمّ یقال لمیکائیل: «اذهب بهذه فاجعلها مع انفس المؤمنین» ثمّ یومر فیوسّع علیه قبره سبعین ذراعا عرضه و سبعین ذراعا طوله و ینبذ له فیه الرّیحان ان کان معه شی‏ء من القرآن کفاه نوره و ان لم یکن جعل له نور مثل الشّمس فی قبره، و یکون مثله مثل العروس ینام فلا یوقظه الّا احبّ اهله الیه. و اذا توفّى الکافر ارسل اللَّه الیه ملکین و ارسل قطعة من بجاد أنتن و اخشن من کلّ خشن، فیقال: أَیَّتُهَا النَّفْسُ الخبیثة اخرجى «الى» جهنّم و عذاب الیم و ربّ علیک غضبان. و قال ابو صالح فی قوله: ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً. قال هذا عند خروجها من الدّنیا فاذا کان یوم القیامة، قیل: فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی و قال آخرون: انّما یقال لها ذلک عند البعث. قال ابن عباس: الخطاب لروح المؤمن یأمرها اللَّه بالرّجوع الى الجسد فیکون قوله: «إِلى‏ رَبِّکِ» اى «الى» امر «ربک»، و قیل: «إِلى‏ رَبِّکِ» اى «الى» بدن صاحبک فسمّى ذلک ربّا کما یقال: ربّ الدّار و ربّ الدّابّة.
فَادْخُلِی فِی عِبادِی اى مع «عِبادِی» «جَنَّتِی». و قیل: «فى» جملة «عبادى» الصّالحین مع الّذین انعم اللَّه علیهم من النّبیّین و الصّدّیقین و الشّهداء و الصّالحین. و قیل: فِی عِبادِی اى «فى» عبادتى و طاعتى فحذف التّاء کاقام الصّلاة.
و قال بعض اهل الاشارة: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ الى الدّنیا «ارْجِعِی» الى اللَّه بترکها و الرّجوع الى اللَّه سلوک سبیل الآخرة. و فی بعض التّفاسیر انّ هذه الآیة نزلت فی خبیب بن عدى الّذى صلبه اهل مکة و جعلوا وجهه الى المدینة فقال:
اللّهم ان کان لى عندک خیر فحوّل وجهى نحو قبلتک، فحوّل اللَّه وجهه نحو القبلة من غیر ان یحوّله احد فلم یستطع احد ان یحوّله. و قیل: نزلت فی عثمان بن عفان بین انّه سیقتل شهیدا مظلوما. و قال سعید بن جبیر: مات ابن عباس بالطّائف فشهدت جنازته فجاء طائر لم یر على خلقته فدخل نعشه ثمّ لم یر خارجا منه فلمّا دفن تلیت هذه الآیة على شفیر القبر لا یرى من تلاها.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی‏
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۴
بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار
کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
لشکری از حد روم و لشکری از زنگبار
در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر
متفق با یکدگر در مهرگان و در بهار
بنگر این سرگشته پیلان معلق در هوا
نعره‌شان بنگر چو کوس اندر مصاف کارزار
آتش از دلشان د‌رفشان چون سنان اندر نبرد
بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار
بنگر این ‌گوهر که از پولاد و سنگ آید برون
عالم تاریک را روشن کند خورشید وار
عکس او در جرم‌ او گویی مرکب کرده‌اند
در میان دستهٔ ‌گل سُفتهٔ زر عیار
بنگر این مرکب ‌که از رفتن نیاساید همی
گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار
موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد
ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار
بنگر این حرّاقهٔ جان‌پرور صورت پذیر
با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار
تازه گرداند زمین را چون فرو بارد سرشک
تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار
بنگر این گسترده شادروان ‌که بر آب روان
بسته‌اند او را به مسمار گران‌سنگ استوار
باطن او سر به سر آلایش و درد و دریغ
ظاهر او سربه‌سر آرایش و رنگ‌و نگار
بنگر این ترکیب مردم بنگر این تقلیب حال
بنگر این تذهیب صورت، بنگر این ترتیب ‌کار
این بدایع وین طبایع را بباید صانعی
گر به صانع نیست حاجت‌حجتی قاطع بیار
گرکواکب کرد صانع پس‌کرا خوانی زهفت
ور طبایع کرد باری پس کدام است از چهار
از چهار و هفت دل بگسل‌ که معبودت یکی است
مستعان بندگان و ملک او نامستعار
نیست آن اول که ثانی باشد او را بر اثر
نیست آن واحد که بر انگشت‌گیری در شمار
ذات او دانستنی امروز و فردا دیدنی
بنده را فردا نظر و امروز علم و انتظار
بندگان در قبضهٔ تقدیر حکمش عاجزند
عاجز و مقهور در سودای جبر و اختیار
زو یکی را بهره‌گنج است و یکی را بهره رنج
زو یکی‌ را قسم نورست و یکی ‌را قسم نار
زو شدست امروز پیدا آنچه پنهان بود دی
زو شدست امسال پنهان آنچه پیدا بود پار
بس شگفتیها که هست از قدرت و آثار او
در گریبان سپهر و آستین روزگار
از شگفتیها یکی این است کاندر خاک مرو
روی پنهان کرد فرزند وزیر شهریار
بود چون ماه و عطارد روشن و روشن‌ضمیر
چرخ بودش جا و اکنون در زمین دارد قرار
گر زمین مرو چرخ اول و ثانی نشد
ماه‌ را مسکن چرا گشت و عطارد را حصار
ای زمین اندر کنار تو همی دانی که کیست
نیک بنگر تا که را داری در آغوش و کنار
در کنارت زینهار کدخدای خسروست
خویشتن را دور دار از زینهارش زینهار
داد پیغامی ملک سلطان مجیرالدوله را
بر زبان باد نوروز از بهشت کردگار
گفت کانجا یاد تو با ما تو را فرزند توست
باید آنجا از تو فرزند تو ما را یادگار
تا ز فرزند تو ما باشیم اینجا شادمان
همچو کز فرزند ما هستی تو آنجا شادخوار
صاحبی کاندر تبارش بود شمعی دلفروز
کز همه عالم به علم و عقل او کرد افتخار
نیستش جای ملامت‌ گر همی‌ گرید چو شمع
زانکه ناگه در تبارش کشته شد شمع تبار
تا به مردی در سواری کرد در میدان فضل
شد به میدان اجل بر مرکب تازی سوار
وان که‌ گفتی ذوالفقارستی قلم در دست او
در دریغش خون همی گرید قلم چون ذوالفقار
گر همی نازند حوران بهشت از وصل او
در بهار از هجر او مرغان همی نالند زار
چون بشد بیمار نرگس گشت خاکستر نشین
جامه زد در نیل و پیش مرگ او شد سوگوار
گل چو آگه شد که او ناگه بخواهد رفت زود
جامه بر تن چاک ‌کرد و بستر از غم ‌کرد خار
وز پی‌آن تاکند روشن روانش را دعا
دست بردارد همی همچون دعاگویان چنار
شور در لشکر فتاد از آسمان‌گویی مگر
کاسمان را باد تا محشر به پیروزی مدار
شیر بچه‌گر شکار دام کیوان گشت زود
باد شیر شرزه را کیوان به دام اندر شکار
ور نهال مهتری پژمرده شد در باغ ملک
سبز و خرم باد سرو سروری در جویبار
مدت گشتاسب از گیتی مبادا منقطع
گر ز گیتی منقطع شد مدت اسفندیار
دور گردون گر ز احمد بستد ابراهیم را
عمر احمد باد همچون دورگیتی پایدار
ور تن بوطاهر از جان مطهر گشت دور
دولت بوالفتح با فتح و سعادت باد یار
صبر و خرسندی دهاد ایزد مجیرالدوله را
بر دریغ و درد فرزند عزیز نامدار
هم پدر را باد در دنیا نثار آفرین
هم پسر را در بهشت از رحمت ایزد نثار
یادگارست از معزی تا قیامت این سخن
از سخن‌ گستر سخن بهتر که ماند یادگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰
کی توان‌ گفتن که شد ملک شهنشه بی‌نظام
کی توان ‌گفتن که شد دین پیمبر بی‌قوام
کی توان‌ گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان ‌گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام
قهر یزدان نرم‌ کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ‌ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن ‌کاو کرد عالم را شکار
شد به‌کام دشمن آن‌کاو دید دشمن را به‌کام
در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام
آن‌ که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام
آن‌که بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همی‌گرید قلم در فرقت او چون حسام
آن ‌که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام
ای جهان بی‌وفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ‌ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آن‌که بود اندر وزارت بی‌ملام و بی‌ملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق‌ کفات و آب در چشم‌ کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام
ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای به امر و نهی‌ کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی‌ تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام
آن‌که پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتاده‌اند
بی‌نهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفران‌گون است و لبها نیل فام
گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک‌ کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
دستور و شهنشه از جهان رایت خوش
بردند و مصیبتی نیامد زین بیش
بس دل‌ که شدی ز مرگ شاهنشه ریش
گر کشتن دستور نبودی از پیش
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
نه هرکه مرد ازو در جهان اثر ماند
ز صد چراغ یکی زنده تا سحر ماند
ز بس که خون شهیدان ز خاک می‌جوشد
نشان پای در آن کو به چشم تر ماند
بَدم به گل که چو دل‌های بی‌غمان شاد است
خوشم به می که به خونابه جگر ماند
ز ضعف تن شده‌ام آنچنان که افغانم
درون سینه به مرغ شکسته پر ماند
کسی که جانب گلشن رود به گل‌چیدن
چو گل به ناله مرغان باغ، درماند
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)
چنین ز بغض کتب شد روایتی تحقیق
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه می‌گویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذی‌الجوشن
برای کشتن آن بی‌معین تشنه جگر
گرفته آن سک بی‌آبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظه‌ای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه می‌کنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنه‌لبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بی‌کسیم را بدهر برپا کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - در وضوء گرفتن فخر امم(ص)
روایتی به نظر آمد از حیات قلوب
که هست راوی این قول ابن شهر آشوب
که شد به یادیه روزی رسول فخر انام
به سایه شجری لحظه‌ای گرفت آرام
ز بعد سنت قیلو برای او و فراغت خواب
طلب نمود برای وضوی سنت آب
چو آب مضمضه را کرد از دهان جاری
نمود آب سرایت ببوته خاری
علی الصباح همان خارگشت بار آور
بسی بلند و تناور به قدرت داور
چنان‌که گشت ز طوبی و خلد ضرب مثل
به بوی میوه او عنبر وز طعم عسل
گرسنه سیر نمودی و تشنه را سیراب
شفای جمله امراض سخت از هر باب
زیمن میوه او منتفع صغیر و کبیر
ز برگ او شده پستان هر غنم پر شیر
قبیله‌ای که در اطراف او معین بود
زهر بلیه در آن روزگار ایمن بود
ز اهل بادیه هر کس که بود در هر جا
ز برگ وی همه بردند از برای شفا
جهان ز پرتو او جمله غرق در نعمت
زمانه را شده اسباب رحمت و برکت
ز بعد مدت چندی شد آن درخت نزار
چنانکه از غم معشوق عاشقی بیمار
شدند اهل قبیله از آن سبب حیران
که شد بهار درخت از چه روبه فصل خزان
خبر رسید به ناگه که سید لولاک
کشید رخت محن از جهان به دامن خاک
از این قضیه بسر رفت مدت سی سال
که بود حال درخت آن زمان بدین منوال
دوباره زینت و حسن و طراوتش کم شد
اساس خرمی وی شکسته درهم شد
تمام رشته بار و برش گسیخته شد
چو اشک غمزده‌گان میوه‌هایش ریخته شد
خبر مقارن این حال باز شد مسموع
که قتل شوهر زهرا به کوفه یافت وقوع
ازآن به بعد دگر آن درخت میوه نداد
در شکفتی اصلاً به روی کس نگشاد
به غیر برگ دگر کس از او ندید ثمر
از این مقدمه بگذشت روزگار دگر
که خشک گشت به یکباره آن درخت تمام
قدش معاینه خم شد ز محنت ایام
چو کاینات لباس عزا به تن پوشید
ز برگ و ریشه وی خون تازه می‌جوشید
فتاد زلزله بر ساکنان ارض و سما
که کشته شد شه لب‌تشنگان به کرببلا
عجب شبیه بود این درخت را مطلب
به داستان وداع حسین با زینب
چه دید بی‌کس و افسرده شاه مظلومان
نمود روی شهادت ز خیمه در میدان
فغان کشید ز دل آه بی کسی سر کرد
به گریه روی تضرع سوی برادر کرد
که ای زجد و پدر یادگار دیرینم
مباد آنکه دمی بی‌رخ تو بنشینم
چو از جهان به جنان رفت جد اطهر من
تو بودی و پدر و مادر و برادر من
هنوز بود ز جدم ببر لباس عزا
که خون‌جگر شدم از داغ مادر زهرا
دلم ز محنت بی‌مادری به تاب آمد
پی تسلی وی درد و داغ باب آمد
ز بعد باب گرامی فزوده شد محنم
که شد ز سوده الماس خون جگر حسنم
به هر بلیه و هر داغ صبر می‌کردم
فغان بی‌کسی از دل برون نیاوردم
به خویش گفتمی از بعد مادر و پدرم
خدای کم نکند سایه حسین ز سرم
ز رفتن تو من زار دل دو نیم شدم
کنم خیال که امروز من یتیم شدم
کنم خیال که امروز رفته مادر من
شهید زهر شده از جفا برادر من
به غیر آنکه گریبان صبر پاره کنم
ز رفتن تو من ینوا چه چاره کنم
ز خود گذشته به اطفالبی کست چه کنم
در این زمین به یتیمان نورست چه کنم
شهید کرببلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرام تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
زد هر دیده حق بین خویش پوشیدند
چسان به راه خدا جان و سر فدا نکنم
به وعده‌ای که به حق کرده‌ام، وفا نکنم؟
شهید گر نشوم پس به دوستان چه کنم؟
به عاصیان و محبان و شیعیان چه کنم؟
تو نخل ماتم باغ فراغ را ثمری نیست
ز بعد من به یتیمان بی‌پدر پدری
به جان من نگذاری که اشکبار شوند
ز بی‌کسی ببر خلق خوار و زار شوند
سوی سکینه من کس به بد نگاه کند
کز آن نگاه دل زار وی تباه کند
به گوی ظالم از این دربه در چه می‌خواهی
از این ستمزده خون جگر چه می‌خواهی
بزرگوار خدایا به حق آل عبا
به حق خون شهیدان دشت کربلا بلا
به اشک و آه ل و چشم زینب غمگین
به بی‌کسی و اسیری عترت یاسین
به آفتاب قیامت شفیعه کبری
به دل شکسته غمگین حضرت زهرا
به حق حجت کبرای شاه تشنه جگر
شهید تیر خدنک جفا علی اصغر
به آبروی تمام مقربان درت
که بسته‌اند کمر بهر بندگی ببرت
که امتان نبی را غریق رحمت کن
به شاه راه طریق هدی هدایت کن
برای توشه راه سعادت ازلی
زیاده ساز ولای علی و آل علی
ز خوف مرگ دل شیخ و شاب ایمن کن
به روی شاه نجف چشم جمله روشن کن
ره مخوف قیامت که هست پر تشویش
عنایتی که به منزل رسیم بی‌تشویش
نگویمت که نظر بر اطاعت ما کن
به ما ز مرحمت خویشتن مدارا کن
به غیر اینکه ز عصیان هلاک می‌آید
دگر چه کاری از این مشت خاک می‌آید
و فور رحمت تو کرده عاصیان مغرور
که گشته از ره توفیق نیکنامی دور
مبین به ما که بدیم ای مهیمن علام
به لطف خویش نگه کن به عاصی گمنام
شده است (صامت) دلخسته همچو نی به نوا
که هست در دل وی آرزوی کرب و بلا
بر آر حاجت او را تو ای خدای غفور
رضا مباش که این آرزو برد در گور
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵ - زبان حال شاه اولیاء با زینب دختر ستمکش خود
به مرگ من مکش امروز معجر از سر زینب
که خواهی گشت از بعد پدر خونین جگر زینب
ز بعد از من برادرها نمایند از تو غمخواری
مخور غم گر شوی از کشتن من بی‌پدر زینب
دمن از ناخن غم جامه جان را نما صد چاک
که گردد مجتبی از زهر صدپاره جگر زینب
دمی گیسو به رخساره چو ماه خود پریشان کن
که بینی شش برادر کشته و بی‌دست و سر زینب
دمی بر شیشه طاقت بزن سنگ مصیبت را
که بینی خم حسین را از غم اکبر کمر زینب
دمی از ناصبوری اشک خود را رشک جیحون کن
که گردد حنجر خشک حسین از آیب تر زینب
دمی از ناله نه افلاک را اندر خروش آور
که بر نعش حسین در قتلگاه آری گذر زینب
دمی از آتش غم بزم ماتم را چراغان کن
که در ویرانه‌ها مسکن کنی با چشم تر زینب
دمی اشعار (صامت) را بخوان درخدمت زهرا
که آید چشم گریان بر سر نعش پدر زینب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷ - زبان حال حضرت سکینه
دریغ و درد که نگذاشتند جان پدر
تن مبارکت از آفتاب برادرم
نداد شمر امان کز رخت نگاهی سیر
برای توشه شام خراب برادرم
اگر به خواب رود بی‌تو دیده‌ام امشب
دگر ز روز جزایش ز خواب برادرم
مرا که سوختن دل به اختیاری نیست
چگونه از سر آتش کباب بردارم
برای گریه اگر کوفیان مجال دهند
بنای عالم امکان ز آب بردارم
اگر به شام یزیدم به نزد خود طلبد
چگونه پاسوی بزم شراب بردارم
کنم حکایت چوب و لب حسین (صامت)
به روز حشر چو سر از تراب برادرم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۵ - همچنین مرثیه
ای از ازل ز داغ تو آدم گریسته
آدم نه، بلکه جمله عالم گریسته
تا روز حشر دیده حواست اشکبار
در ماتم تو بسکه دمادم گریسته
در کشتی مصیبت تو تا نشسته است
نوح نبی ز اشک دمادم گریسته
یکسر خلیل کرده فراموش از ذبیح
در نار ابتلای تو از غم گریسته
موسی به کوه طور چو یحیی کشیده آه
عیسی به روی دار چو مریم گریسته
کروبیان عالم علوی جدا جدا
با ساکنان عرش معظم گریسته
اکیل قرب را ز سر افکنده جبرئیل
با خیل قدسیان مکرم گریتسه
کف الخضیب ساخته از خون خود خضاب
هفت آسمان چو نیر اعظم گریسته
ایوب را عنان تحمل شده ز دست
یعقوب سان به کلبه ماتم گریسته
ایوب را عنان تحمل شده ز دست
یعقوب سان به کلبه ماتم گریسته
در هر بهار غنچه سوری به گلستان
از یاد لعل خشک تو شبنم گریسته
دشمن به خون نشسته برای تو همچو دوست
بیگانه در غم تو چو محرم گریسته
خیرالبشر برای علی اکبرت بخلد
تا برنهد به داغ تو مرهم گریسته
اندر مدینه فاطمه و در نجف علی
قلب شکسته و کمر خم گریسته
هر کس که دید حلق ز خنجر بریده‌ات
گر خون گریسته به خدا کم گریسته
(صامت) نزار گشته و بهر تو زار زار
هر ساله همچو ماه محرم گریسته
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - مصائب ام‌الائمه
در جهان هرگز ز بعد رحلت پیغمبری
کس نزد در خانه پیغمبر خود آذری
چون امیرالمومنین در عین قدرت تاکنون
سر به تسلیم و رضا ناورده هرگز سروری
آنقدر شیر خدا گردن به حکم حق نهاد
تار سن در گردن او بست از سگ کمتری
داد دنیای دینی آنقدر دو نان را امان
تا بشیر حق نمودند ادعای همسری
تا قیامت کرد کار شرع احمد را خراب
از در غصب خلافت روسیاه خودسری
عقل کی باور کند کز بعد خود ختم رسل
واگذارد امتان خویش را بی‌رهبری
یا کند محروم از میراث خود در روزگار
دختر خود را و بخش ارث را بر دیگری
کی نهادی تا کند بیگانه غصب حق وی
داشتی گر شوهر زهرای اطهر یاوری
او فکند آتش بدا را لمصمت دخت رسول
پهلوی او را شکست از ملعنت بدگوهری
حیف می‌باشد که در جای رسول هاشمی
جا کند بوبکر چون بوزینه‌ای بر منبری
صورت خاتون محشر شد ز سیلی نیلفام
کس نبیند بعد از این بالاتر از این محشری
گشت گریان محرم و بیگانه بر حال رسول
در مدینه هر که او را دید با چشم تری
در به روی دختر احمد کشی ننمود باز
از طریق بی‌وفایی مردم یک کشوری
یاد ایام پدر می‌کرد می‌زد در جهان
شعله از سوز جگر چون مرغب بی‌بال و پری
گاه بودی با حسن همناله گاهی با حسین
در شکایت گاهی از دور سپهر چنبری
بهتر از خیرالنسا مردم کنندش احترام
گر بماند در جهان یک دختری از کافری
(صامتا) خلق جهان را نیست تاب استماعع
بهتر آن باشد کز این شرح غم افزا بگذری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۸ - مرثیه
صبا به باغ جنان رو تو آه و زاری کن
ز دیده بهر پیمبر سرشک جاری کن
بگو حسین تو تنها و بی‌مدد کار است
بیا به کوفه از آن شهریار یاری کن
ز تشنگی جگر عترت تو گشته کباب
بیا به گلشن خود فکر آبیاری کن
ز بهر آب حسین از سکینه گشته خجل
ز نور دیده خود رفع شرمساری کمن
حواله گشته به زینب رکاب داری شاه
نظر به حال حسین موسم سواری کن
شده چو خانه زنبور جسم شاه شهید
بیا و چاره این زخمهای کاری کن
حسین تو ز قفا داد سر به راه خدا
نظر به شوق وی از بهر جان نثاری کن
یتیم پروری آخر ثواب می‌باشد
بیا سکینه خود را نگاهداری کن
برای بخشش عصیان خویشتن (صامت)
به ماتم شه لب تشنه اشگباری کن
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۳ - زبان حال امام برسر نعش برادر
ای علمدار به خون غوطه‌ورم کو علمت
به سر خاک به نمود مکان از ستمت
نظری سوی برادر بنما باز که باز
جانی آید به بدن از نگه دم به دمت
فرش سم فرس خصم شده پیکر تو
عوض آنکه گذارن سر اندر قدمت
بسر آب نهادی سر و تا روز جزا
هر زمان تازه شود داغ حسین از المت
کمر خم‌شده‌ام راست شود بار دگر
گر اشارت کنی ای کشته ز ابروی خمت
قطع بی‌دستی تو رفع کند خجلت آب
خیز تا نزد سکینه برم اندر حرمت
پر برآورده تنت این قدر از تیر عدو
که یک بال زدن برد به باغ ارمت
چه زنم گر نزنم شعله ز داغت بر جان
چه کنم گر نکنم ناله و افغان ز غمت
گر نسوزد دلت از محنت بی‌یاری من
یاری (صامت) افسرده نما از کرمت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دون‌پرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق می‌گفتند بهتر می‌شود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین می‌راحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بی‌اعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن شش‌ماهه‌اش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بی‌یاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۲ - خطاب امام(ع) باب عقاب
کجاست راکبت ای مرکب نکوسیما
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمی‌دهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بی‌وفا باشی
که بی‌سبب ز علی‌اکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینه‌ام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حق‌بینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غم‌انگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۳ - همچنین زبان حال زینب خاتون(ع)
جان برادر، فدای قلب فکارت
خوب تسلی دهی به خواهر زارت
از وطنت کوفیان به کوفه کشیدند
تا بنمایند جان خویش نثارت
حال خدنک ستمگری به کمان‌ها
آخر دارند جمله قصد شکارت
هر چه نهاد آسمان مرا به جگر داغ
از غم مرگ رسول و جد کبارت
رفت ز دستم برادر و پدر من
داشت تسلی دلم ز ماه عذارت
هر که به من می‌رسید گفت که زینب
هست حسین گر چه نیست خویش و تبارت
حال که بینم تو هم به مثل عزیزان
شوق شهادت ز دل ربوده قرارت
پیشتر از آنکه همره تو در این دشت
آیم و بینم به این بلیله دچارت
کاش که می‌مردم و ندیمی اینسان
بی‌کس و مظلوم و بی‌برادر و یارت
اصغر و عباس و اکبرت همه خفتند
بی‌سر و بی‌دست و غرق خون به کنارت
این همه دشمن در این زمینه بلاخیز
کز همه سو بسته‌اند راه فرارت
چون تو روی بعد خویش بر که سپاری
دختر کان غریب و زار و نزارت
من که زنی بیش نیستم چه توان کرد
عترت آواره ز شهر و دیارت
همره اطفال تو روم سوی کوفه
یا که بمانم برای دفن مزارت
فخر تو بس (صامتا) به روز قیامت
گر که عزادار خود کنند شمارت
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۸ - همچنین من افکاره
زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه می‌بود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بی‌تابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۳ - و برای او همچنین
آمد مه غم بهر عزاداری زینب
شد موسم غمخواری بی‌یاری زینب
کو شیر خدا شاه نجف تا که بیاید
در کرب و بلا بهر هواداری زینب
فریاد که از ظلم یزید آن سنگ می‌شوم
فرزند نبی کشته شده بی‌کس و مظلوم
خون شد دل حیدر ز علمداری کلثوم
سوزد دل زهرا ز جلوداری زینب
سرو قد اکبر چو در آن دامن صحرا
افتاد ز شمشیر ستمکاری اعدا
رد طعنه سنان گاه به دلداری لیلا
خندید گهی شمر به غمخواری زینب
بنشست چو شمر شقی آن کافر دوران
بر سینه بی‌کینه سلطان شهیدان
می‌گفت که ای شمر مبربالب عطشان
سر از تتنم آخر بنگر زاری زینب
بردند چو از رخ یپه شام نقابش
بستند چو بر گردن و بازوی طنابش
می‌کرد ز غم روی تضرع سوی بابش
کای باب نداری خبر از زاری زینب
آن شب که روان شدی به سوی کوفه ویران
دادند بوی جا ز جفا گوشه زندان
می‌بود در آن نیمه شب ناله طفلان
در کوفه غم مونس بیداری زینب
در شام به ویرانه چو دادند مکانش
خون گشت چو (صامت) ز بصر اشک روانش
شاه شهداء دید چو بی‌تاب و توانش
آمد بسر از بهر پرستاری زینب
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۶ - فی المرثیه
یا حسین ای جان فدای نام غم افزای تو
کرده ما را دل کباب اندوه جان فرسای تو
چون به راه حق برای شیعیان سر داده‌ای
ای سرما شیعیان قربان خاک پای تو
کاش می‌شد جسم ما از تیغ بران چاک چاک
تا نگشتی پاره پاره همچو گل اعضای تو
ای کلام الله چو افتادی به دشت مشرکین
قطه قطعه شد ز جور ناکسان اجزای تو
کاش ما را ببدجگر صدپاره از شمشیر و تیر
پاره از تیر سه شعبه می نگشت امعای تو
خاک عالم کاش می‌شد بر سر پیر و جوان
می‌نبد غلطان به خاک و خون قدر عنای تو
آبهای جمله عالم کاش می‌گشتی سراب
آن زمان کز تشنگی خشکیده شد لبهای تو
سیل اشک از دیده هر چشم می‌آید برون
گشته طوفان جهان از داغ طوفان زای تو
زد گریبان چاک در جنت ز غم خیرالنسا
چون شنود از بی‌کسی فریاد و اغوثای تو
شد زمین کربلا را رتبه بالاتر ز عرش
تا فتاد از روی زین آن قامت زیبای تو
شمر چون برداشت سر از مخزن علم خدا
بهر غارت شد روان از هر طرف اعدای تو
کاش می‌شد خیمه گردون خراب و می‌نشد
خیمه گهت شعله‌ور از خصم بی‌پروای تو
می ندانم با چه دل خولی بی‌دین لعین
روی خاکستر نهاد آن موی عنبر سای تو
خسروا یتیبه بتی چون مقرر گشته است
بهر مداح درت از ایزد یکتای تو
کن کرم امروز یک بیت ای امام ذوالکرم
باقی دیگر برای وعده فردای تو
لیک در فردای محشر سخهت دارم آرزو
تا شود جایم در آنجایی که باشد جای تو
این تمناگر چه از (حاجب) بعید است و عجیب
لیک چندان نیست نزد همت والای تو