عبارات مورد جستجو در ۲۶۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۸
نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم
اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم
نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم
نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم
ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم
کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم
اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم
نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم
گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم
دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۵
به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندی
به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی
در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان
گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی
به دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی
که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی
ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی
مده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالم
که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی
چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟
نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی
ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون
که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی
همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
همچون قلمم ز بیخ کندی به ستم
کردیم نوان و لاغر و زرد و دژم
وانگاه فرو بردیم ای شهره صنم
در آب سیاه و گل تیره چو قلم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
ای بخت مرا سوخته خرمن کردی
بی جرم دو پای من در آهن کردی
در جمله مرا به کام دشمن کردی
با سگ نکنند آنچه تو با من کردی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در صنعت مقطع
از دل راد او رود رادی
زان دل راد دارم آزادی
زردی از رخ ز دودش آن دل راد
ای دل راد ، داد او دادی
درد دارد ز زار دل زارش
ای دل راد ، داد او دادی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۳ - در مذمت آنان که شرع را بهانه آزار مسلمانان سازند و کارهای باطل را در صورت حق بپردازند
آن که شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانه آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
می کند پایه شریعت پست
تا دهد مایه طبیعت دست
میر بازار و شحنه شهر است
شرع ازو او ز شرع بی بهر است
شرع را تیره ساخت از توره
قند را شیره ریخت در شوره
کرده اسلام را وقایه کفر
شد ز سعیش بلند پایه کفر
ساخت یکسان ز نفس شورانگیز
دین حق را به توره چنگیز
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
سازد او را نکرده هیچ گناه
پشت و پهلو به ضرب دره سیاه
کاله اش را به گردنش ماند
گرد بازارها بگرداند
بعد از آنش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
تا ستاند عسس به چوب از وی
بهر شحنه بهای شاهد و می
این و امثال این فراوان است
که بر آن بد نهاد تاوان است
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین ازو و بستان
شرع را خوار کرد خوارش کن
شرم بگذاشت شرمسارش کن
خود چه حاجت که من دعا کنمش
بر جگر ناوک دعا زنمش
پیشتر زین به هشتصد و هفتاد
به دعایش رسول دست گشاد
کای خدا هر که کرد نصرت دین
در دو کونش نصیر باش و معین
وان که خذلان شرع خواست امروز
دل و جانش به تیر خذلان دوز
خود چه خذلان ازان بتر که کسی
باغ رضوان بدل کند به خسی
روی در خلق و پشت بر مولا
دین فروشی کند پی دنیا
بدهد دین و دنیی اندوزد
شمع دین بهر دنیی افروزد
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - حکایت بیوه زنی از نسا و باورد که سخنی درشت پرداخت و سلطان محمود را گرم ساخت و به سخنی دیگر نرم گردانید و به سر حد دادخواهی رسانید
پیش سلطان عاقبت محمود
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - حکایت پیر زالی که راه بر سنجر گرفت و از بیراهی یک دو ظالم دادخواهی کرد و ظلم ایشان را از راه برداشت
بود در مرو شاهجان زالی
همچو زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی
بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه می رسد سنجر
برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار
گوش خود سوی سینه ریشان دار
گوش سنجر چو آن نفیر شنید
بارگی سوی گنده پیر کشید
گفت کای پیرزن چه افتادت
که ز گردون گذشت فریادت
گفت من ز رنجکش یکی زالم
کمتر از صد به اندکی سالم
خفته در خانه ام سه چار یتیم
دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام
کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوری
تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجه مزدور
ز آبله پر چو خوشه انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
شد پر از آرزویشان سبدم
بادل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهی کردند
هیچ کس را چو من ز طالع بد
بر نیامد تهی ز آب سید
تو چنین فارغ و جگر خواران
از جفای تو خون دل باران
این چه شاهی و مملکتداریست
در دل خلق تخم غم کاریست
دست از عدل و داد داشته ای
ظالمان بر جهان گماشته ای
گر چه امروز نیست حد کسی
که برآرد ز ظلم تو نفسی
چون هویدا شود سرای نهفت
چه جواب خدای خواهی گفت
دی نبودت به تارک سر تاج
وز تو فردا کند اجل تاراج
به یک امروزت این سرور که چه
در سر این نخوت و غرور که چه
کنگر تاج تو چو اره کشید
از جهان بیخ عافیت ببرید
قبه چتر تو چو گشت بلند
سایه ظلم بر جهان افکند
خلقی از تاب مهر بی مایه
با صد افسردگی در آن سایه
تو چنین گرم در جهالت خویش
گام زن در ره ضلالت خویش
تو نهاده به تخت پشت فراغ
میوه عیش می خوری زین باغ
مانده در باغ ظلم بیوه زنان
مضطر از دست ظلم میوه کنان
بیوگان در فغان ز میوه بری
تو گشاده دهان به میوه خوری
پیش ازان کت اجل دهان بندد
خصمت از اشک دوستان خندد
چشم بگشا چو عاقبت بینان
بنگر حال زار مسکینان
شاه سنجر چو حال او دانست
صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت با خود که این چه کارگریست
تف بر این خسروی و شاهی ما
تف بر این زشتی و تباهی ما
شرم ما باد ازین جهانداری
شرم ما باد ازین جهانخواری
ما قوی شاد و دیگران ناشاد
ما خوش آباد و ملک ناآباد
بعد ازان گفت کان دو ظالم را
وان دو سر دفتر مظالم را
دفتر عمر پاره پاره کنند
تا همه ظالمان نظاره کنند
بیوه زن را عطا مقرر کرد
از زر و قلب زر توانگر کرد
داد با زر یکی رزش معمور
تا ازان کودکان خورند انگور
کردش از عدل و جود خود خوشنود
در جهان تا که بود ازان خوش بود
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۵ - حکایت غازان که از برای یک توبره کاه آتش در خرمن ظالمی انداخت و از پرتو آن عالمی را روشن ساخت
سرور خیل غازیان غازان
بر سر دشمنان دین تازان
روزی از شهر کرد عزم شکار
در رهش بر دهی فتاد گذار
به تعدی گرفت ناسره ای
از فقیری ز کاه توبره ای
خواست از وی فقیر دهقان داد
به سیاستگریش فرمان داد
گفت با شه وزیر وزر اندوز
بهر ظلمی هزار عذر آموز
کای شهنشه برای مشتی کاه
به سیاست مریز خون سپاه
شاه گفت ای به کار عدل زبون
گر نریزم برای کاهش خون
کاه را چون گرفت جو خواهد
جان دهقان برای جو کاهد
ور ز جو نیز دارمش معذور
بر وی آرد برای گندم زور
ور جهد از سیاست گندم
طمع آرد به خانه مردم
آتش افتد چو در در خانه
بایدش ز آب کشت مردانه
کز در خانه چون به بام رسد
کی کس از کشتنش به کام رسد
پس بفرمود تا کنند سپاه
خرمنی کاه گرد بر سر راه
جا به بالای خرمنش سازند
واندر آن خرمن آتش اندازند
آتش افتاد چون در آن خرمن
شد جهان از فروغ آن روشن
ظلمت ظلم از جهان برخاست
جان ظالم فتاد در کم و کاست
علم نور عدل بر سر زد
سر بر این نه رواق اخضر زد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۴ - حکایت آن مظلوم که از تیر زبانی یک حجت سنجیده پرداخت و تیغ ظلم حجاج را در قطع عرق حیات خود کند ساخت
ظلم حجاج به غایت چو رسید
تیغ بر تهمتی چند کشید
گنج ها زر به فدا آوردند
گنجشان خاک به سر بر کردند
هیچشان حیله گر سود نکرد
کارشان روی به بهبود نکرد
جلمه کردند سر اندر سر تیغ
سر نهادند در آبشخور تیغ
بجز آن بازپسین نکته گذار
که چو آمد به سرش نوبت کار
گفت کای داور فرمانفرمای
کار بر ما نه به احسان پیمای
ما تنی چند که از بیخردی
کار ما نیست بجز شغل بدی
نسپردیم ره احسان لیک
نزدی گام تو هم چندان نیک
از گنه گر چه بدی شیوه ماست
ترک احسان ز تو هم عین خطاست
چه ز ما رسم ستم ورزیدن
چه ز تو سر ز کرم پیچیدن
طبع حجاج ازان نکته شگفت
داد فرمان به خلاص وی و گفت
تف بر آن طایفه مرده دلان
در هوا و هوس افسرده دلان
که ازان قوم فرومایه کسی
بر نیاورد چنین خوش نفسی
کاش از اول ز تو بودی این کار
تا ز تو یافتی این کار قرار
کار هر یک ز تو سنجیده شدی
جرم هر یک به تو بخشیده شدی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶ - در مدحت سایه خدا که سایه بودن وی مر آن حضرت را چون آفتاب بر همه ذرات عالم روشن است لازال ممدودا علی مفارق العالمین
دلم را چو فکرت بدینجا رسید
به مداحی شاه والا کشید
زمان را امان و امان را ضمان
درین نه صدف او و خور توامان
ملاذ الوری ملجاء الخافقین
هژ بر ظفر صید سلطان حسین
ز چترش سپهر برین سایه ای
ز قدرش فلک کمترین پایه ای
چو خورشید کو آسمان را گرفت
به میغ زرافشان جهان را گرفت
جهانگیری او به خود بود و بس
نبودش در آن منت از هیچ کس
به تختش همه خسروان سوده تاج
به تیغش همه سرکشان داده باج
فلک چون ببیند کمانش ز بیم
به قربانیش آورد سبز ا دیم
چو از زه فتد بر کمانش گره
برآید ز قوس قزح بانگ زه
چو جنبد خدنگش ازان سهم تیر
نشیند به خاک از سپهر اثیر
چو رمحش کند با فلک سرکشی
شود زان تغابن شهاب آتشی
به بهرام چرخ ار کمند افکند
به خاکش ز اوج بلند افکند
به خود و سپر درنیاورد سر
که پاس خداوند بودش سپر
زره بر تن خود نکرد استوار
که دریا که دیده ست در چشمه سار
نگهدار آن کس که یزدان بود
چه آسیبش از چرخ گردان بود
زهی بهر معماری این سرای
تو را ز آب و گل بر کشیده خدای
درین پر خلل چار دیوار خویش
مشو یک زمان غافل از کار خویش
به هر جا فتد رخنه فتنه زای
به یک مشت گل دست رحمت گشای
مبادا که دور از گل تازه ای
شود رخنه تنگ دروازه ای
درآید ز دروازه خیل بلا
بگیرد در و بام سیل بلا
به هر جا بود زین سرا خانه ای
شود خالی از گنج ویرانه ای
صدای خوش است این کهن طاق را
که عدل است معموری آفاق را
ز عدل است این گوی گردان به پای
ز عدل است این تنگ میدان به جای
اگر عدل نبود نماند جهان
به هم در رود آشکار و نهان
هر آن دل که از عدل جان پرورد
کجا رو به ظلمات ظلم آورد
بترسد ز ظلم آن که سالم هش است
که نفرین مظلوم ظالم کش است
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ لا تَسْفِکُونَ دِماءَکُمْ الآیة سیاق این آیت تهدید ظالمانست و تخویف ناپاکان که بر مسلمانان ستم کنند، و در خون و مال ایشان سعى کنند، و بدست و زبان خود ایشان را برنجانند تا از خان و مان بیفتند، نقدى در مسلمانى ایشان خلل است که مصطفى ع گفت: «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده»
و در دنیا لعنت خداوند بریشان و در عقبى جاى ایشان آتش سوزان. یقول اللَّه تعالى: أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِینَ یَوْمَ لا یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ تَرَى الظَّالِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمَّا کَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى‏ یَدَیْهِ‏
وَ الظَّالِمِینَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِیماً وَ الظَّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ. و در قرآن فراوان است ازین تهدید ظالمان و انذار مجرمان. روى انّ داود ع نظر الى منجل من نار یهوى بین السماء و الارض، فقال یا رب ما هذا قال هذا لعنتى تدخل بیت کلّ ظالم. و قال سعید بن المسیب: «لا تملئوا اعینکم من اعوان الظلمة الّا بانکار من قلوبکم، لکیلا تحبط اعمالکم الصالحة. و قال الحسن من دعا الظلم بالبقاء فقد احبّ ان یعصى اللَّه عز و جل، الظالم و المعین على الظلم و المحبّ له سواء.» و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «قال اللَّه تعالى لا تدخلوا بیتا من بیوتى و لاحد من عبادى عند احد منکم ظلامة فانّى العنه ما دام قائما یصلّى حتى یردّ تلک الظلامة الى اهلها.
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم لا یقفن احدکم على رجل یقتل ظلما فانّ اللعنة تنزل من اللَّه على من یحضره اذا لم یدفعوا عنه.
و قال ابو الدرداء «ایاک و دعوات المظلوم فانهنّ یصعدن الى اللَّه تعالى کانهن شرارات نار.» و قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم: «ایها النّاس اتقوا اللَّه، فلا یظلم مؤمن مؤمنا الّا انتقم اللَّه من الظالم یوم القیامة و ذلک اذا کان عزّ و جل بالمرصاد، و هو القنطرة الاعلى من الصراط، یقول و عزتى لا یمرّ بى الیوم ظلم ظالم.
گفته‏اند این ظلم ظالم از حرص وى خیزد بر دنیا و راندن شهوات، که چون همگى وى دوستى دنیا بگرفت و شهوات بروى مستولى شد دل وى تاریک گردد، و رقت و سوز در وى نماند. پس شفقت برخیزد و بر خلق خدا ظلم کند، و اثر این تاریکى فردا در قیامت پدید آید، چنانک مصطفى ع گفت: الظلم ظلمات یوم القیامة نه یک ظلمة خواهد بود بل ظلمات بسیار خواهد بود، چنانک امروز نه یک شهوتست بلکه شهوات بسیار است، پس چون سر همه ظلم دوستى دنیا است هر کس که دوستى دنیا از دل خود بیرون کند شهوات بروى مستولى نشود، و در دل وى رقت و سوز بماند، و بر همه خلق خدا مهربان بود، تا اگر سگى بیند شفقت از وى باز نگیرد، و او را نیازارد بلکه او را بنوازد، چنانک عیسى ع کان یسیح ببعض بلاد الشام اذا اشتد به المطر و الرعد و البرق فجعل یطلب شیئا یلجأ الیه، فرفعت له بخیمة من بعید، فاتاها فاذا فیها امرأة، فحاد عنها فاذا هو بکهف فى جبل، فاتاه فاذا فى الکهف اسد، ثم قال الهى جعلت لکل شى‏ء مأوى ثم لم تجعل لى مأوى، فاجابه الجلیل مأواک عندى فى مستقر رحمتى، لازوّجنّک یوم القیمة مائة حوراء و لأطعمنّک فى عرسک اربعة آلاف عام یوم منها کعمر الدنیا، و لآمرنّ منادیا ینادى این الزهاد فى دار الدنیا و راوا عرس الزاهد عیسى بن مریم ع ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ اهل معانى درین آیت لطیفه‏هاى نیکو گفته‏اند: یکى آنست که تَقْتُلُونَ أَنْفُسَکُمْ اشارت میکند که شما بعمل ناپسندیده و فعل نکوهیده خود را در گرداب عقوبت مى‏اوکنید و آن عقوبت شما را بجاى قتل نفس است، یعنى مکنید چنین و تن خود را بدست خویش مکشید، همانست که جاى دیگر گفت وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ.
و آنچه گفت: تُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیارِهِمْ اشارت میکند که شما بعضى قوتها از نهاد خود و از مقتضى آفرینش خویش مى‏بگردانید، و آن را ضایع میگذارید، چنانک مثلا قوت عامله از بهر آن در نهاد آدمى آفریدند تا بدان عمل کند و بجاى خویش استعمال نماید، پس اگر تقصیر کند یا نه بر جاى خویش استعمال کند از محل خویش بگردانیده باشد. راست چنان باشد که کسى را از سراى خویش بیرون کنند.
و آنچه گفت: وَ إِنْ یَأْتُوکُمْ أُسارى‏ تُفادُوهُمْ اشارت میکند که دیگران را راه مى‏نمائید و خود گمراه میشوید، دیگران را پند میدهید و خود پند مى نه پذیرید. چنانک جاى دیگر گفت أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ.
أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِالْآخِرَةِ در قرآن نظائر این فراوانست منها قوله تعالى: وَ رَضُوا بِالْحَیاةِ الدُّنْیا وَ اطْمَأَنُّوا بِها أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا میگوید ایشان که دنیا خرند و عقبى فروشند و هواء نفس بر رضاء مولى اختیار کنند فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ عذاب ایشان را پایان پدید نکنند، و آن عذاب بریشان سبک نکنند نه در دنیا و نه در عقبى، در دنیا عذاب ایشان جمع مال است و طلب حرمت و جاه و شره و حرص نفس امّاره و هو المشار الیه بقوله إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ بِها فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا و آن طلب و شره ایشان را غایتى نیست، تا در آن غایت خفتى پدید آید.
آن گه گفت وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ ایشان را در آن مال نصرتى نیست نه در دنیا نه در عقبى: در دنیا آنست که صاحب مال بوقت مرگ گوید ما أَغْنى‏ عَنِّی مالِیَهْ و در عقبى آنست که رب العالمین گفت: مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لا یُغْنِی عَنْهُمْ ما کَسَبُوا شَیْئاً.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ اشارتست بنواخت موسى بن عمران.
میگوید وى را کتاب توریة دادیم که هم نورست و هم ضیاء و هم فرقان، ضیاء دل مؤمنان، نور دل دوستان، آرام جان مریدان.
آن گه گفت وَ قَفَّیْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ پیغامبران را فرستادیم پس از وى فرا پى یکدیگر داشته و هر یکى را نو تشریفى و دیگر خاصیتى و نواختى داده: آدم را در خلقت کرامت، ادریس را زندگانى تا قیامت، نوح را اجابت دعوت، ابراهیم را خلعت خلت، اسماعیل را فدا کبش بکرامت، داود را آواز بنغمت و ملک و نبوت، سلیمان را ملک عظیم و علم و رسالت و سخن گفتن وا مرغان و جن و شیاطین و باد را اطاعت، یحیى بن زکریا را عصمت، موسى را مکالمت بى واسطه، پیغامبر ما را سید اهل زمین و سما را، مهتر و پیش رو انبیا را، هر چه جمله پیغامبران را داد از نواخت و کرامت آن همه مصطفى را ارزانى داشت، وانگه او را بریشان افزونى و برترى داد.
اگر آدم را در خلقت کرامت بود که ید صنعت اللَّه بوى رسید، مصطفى را همین نواخت بود و بر آدم فضل داشت، که آدم هنوز از آب و گل بود، هنوز در و نه فهم بود نه فطنت نه استیناس بود نه مشاهدت که ید صنعت حق بوى رسید، باز مصطفى شب معراج با دانش و عقل بود، با مشاهدت و مؤانست بود، که ید صنعت حق بوى رسید. چنانک در خبرست: فوضع یده بین کتفى فوجدت بردها بین ثدیى و اگر ادریس را مکان عالى داد عالى‏تر از مقام مصطفى نبود، که اللَّه گفت فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏.
و اگر نوح را بر کشتى نشاند و دشمن را بدعاء وى هلاک گردانید، مصطفى را بر براق نشاند و از براق بر معراج و از معراج بر رفرف تا بدید عجائب ملکوت عزت و بیافت اجابت دعوت و قبول شفاعت در حق امت، و اگر ابراهیم را ملکوت آسمان و زمین بنمود و نام وى خلیل نهاد، مصطفى را جلال و جمال بر کمال خود بنمود، و نام وى حبیب نهاد، و اگر موسى بر طور سخن حق بشنید، مصطفى بر عرش عظیم با حق هام راز بود و هام گفتار و هام دیدار، خلوت گاهى بود او را که نه فرشته مقرّب را ور آن اطلاع بود نه پیغامبر مرسل را در آن جاى، چنانک گفت لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل.
مقام لدى سدرة المنتهى
لاحمد لا شکّ للمصطفى
فقد کان بالقرب من ربّه
على قاب قوسین لما دنا
فما مثل احمد فیمن مضى
من الرسل فى سالف من ورى‏
أَ فَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ سخن باز بوعید و تهدید جهودان باز آورد گفت هر چند این پیغامبران ما نشانهاى روشن نمودند و معجزه‏هاى صادق آشکارا کردند، امّا آن جهودان از خود رائى قدم بیرون ننهادند، بر آنچه دل ایشان خواست قبول کردند و آنچه نخواست بگذاشتند و نه پذیرفتند، لا جرم بد سرانجامى که سرانجام ایشانست و بد جایگاهى که مقام ایشانست. مصطفى ع گفت: «اشتدّ غضب اللَّه على من قتل نبیّا و على من قتله نبى»
و قال «کل ذنب عسى اللَّه ان یغفره الا من مات مشرکا، او مؤمن یقتل مؤمنا متعمدا»
و قال ع «لزوال الدنیا اهون عند اللَّه من قتل رجل مسلم و لو انّ اهل السّماء و الارض اشترکوا فى دم مؤمن لاکبّهم اللَّه فى النار، یجی‏ء المقتول بالقاتل یوم القیمة ناصیته و رأسه بیده و أوداجه تشخب دما یقول یا رب قتلنى حتى یدنیه من العرش.»
وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ اشارت آیت آنست که دل بیگانگان در پرده شقاوت است رب العزة چون کسى را مهر شقاوت بر دل نهد، و رقم نابایست بروى کشد، از اول دل وى سخت گرداند. چنانک گفت ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ پس سیاه گرداند کَلَّا بَلْ رانَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ پس غاشیه بى دولتى بسر او در کشد قُلُوبُنا غُلْفٌ پس قفل بیگانگى بر آن زند أَمْ عَلى‏ قُلُوبٍ أَقْفالُها پس بمهر نومیدى ختم کند، خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ آن گه بسکّه جدایى ضرب کند بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ آن گه بیکبارگى واخودش برگرداند وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ. آن گه ندا در عالم دهد که ما این دل را نخواهیم و نمى‏پسندیم أُولئِکَ الَّذِینَ لَمْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ نعوذ باللّه من سخطه و نقمته.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ چون روى داد موسى به سوى راه مدین قالَ گفت: عَسى‏ رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ (۲۳) مگر که خداوند من راه من باز نماید بمیان راه راست.
وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ چون بآب مدین رسید وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ گروهى مردمان یافت بر آن یَسْقُونَ که آب مى‏دادند وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ و جز زان مردان دو زن یافت تَذُودانِ که از آب باز میراندند قالَ ما خَطْبُکُما گفت این چه کار است که شما در آنید؟ قالَتا لا نَسْقِی گفتند «ما گوسفندان را آب ندهیم حَتَّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ تا آن گه که شبانان برگردند، گله‏هاى خویش برگردانند وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبِیرٌ (۲۳) و پدر ما پیریست بزاد بزرگ.
فَسَقى‏ لَهُما ایشان را آب داد، ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ آنکه بازگشت و با سایه شد فَقالَ رَبِّ گفت خداوند من: إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ (۲۴) من خیرى را که فرو فرستى بر من از خوردنى نیازمندم.
فَجاءَتْهُ إِحْداهُما آمد بموسى یکى از آن دو خواهر تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیاءٍ مى‏رفت بشرم قالَتْ إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ گفت پدر من میخواند ترا لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا تا پاداش دهد مزد این آب که ما را دادى فَلَمَّا جاءَهُ چون موسى آمد باو وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ و قصه خود او را باز گفت: قالَ لا تَخَفْ گفت مترس نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (۲۵) از آن گروه ستم‏کاران رستى.
قالَتْ إِحْداهُما از آن دو دختر یکى گفت پدر را یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ اى پدر من مزدور گیر او را إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ که بهتر کسى که مزدور گیرى اینست الْقَوِیُّ الْأَمِینُ (۲۶) مردى با نیروى و راست و استوار.
قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ گفت من میخواهم که بزنى بتو دهم إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ ازین دو دو دختر خویش یکى عَلى‏ أَنْ تَأْجُرَنِی بر آنچه مزد مزدورى خویش بکاوین او مرا دهى ثَمانِیَ حِجَجٍ هشت سالست فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً اگر ده سال تمام کنى فَمِنْ عِنْدِکَ آن از نزدیک تو است وَ ما أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ و نخواهم که رنج آن بر تو نهم سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ (۲۷) آرى اگر خداى خواهد مرا از خوسران نیک یابى.
قالَ ذلِکَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ موسى گفت این میان من و میان تو است أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ تا از دو کى کدام کى بگزارم فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ افزونى جستن نیست بر من وَ اللَّهُ عَلى‏ ما نَقُولُ وَکِیلٌ (۲۸) و اللَّه بر آنچه ما گفتیم کارساز.
فَلَمَّا قَضى‏ مُوسَى الْأَجَلَ چون موسى مدّت مزدورى خویش تمام کرد وَ سارَ بِأَهْلِهِ و کسهاى خویش برد آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً از سوى طور آتشى دید قالَ لِأَهْلِهِ اهل خویش را گفت امْکُثُوا درنگ کنید إِنِّی آنَسْتُ ناراً من آتشى دیدم. لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ تا مگر من شما را خبرى آرم أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ یا پاره آتش لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ (۲۹) تا مگر شما گرم شوید.
فَلَمَّا أَتاها چون آمد موسى بآن آتش نُودِیَ آواز دادند او را مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ از کران رودبار از سوى راست فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ در آن جایگاه با برکت مِنَ الشَّجَرَةِ از آن درخت أَنْ یا مُوسى‏ که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ (۳۰) من اللّه‏ام خداوند جهانیان.
وَ أَنْ أَلْقِ عَصاکَ و که بیوکن عصاى خویش فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ چون عصا را دید که مى‏جنبید و میجست کَأَنَّها جَانٌّ راست گویى که آن ماریست وَلَّى مُدْبِراً. برگشت پشت برگردانیده وَ لَمْ یُعَقِّبْ و هیچ نپائید پس آن که دید یا مُوسى‏ أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ یا موسى پیش آى بیا و مترس إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ (۳۱) که تو از وى در امانى اسْلُکْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ دست خویش در جیب خویش کن تَخْرُجْ بَیْضاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ تا بیرون آید سپید بى‏پیسى وَ اضْمُمْ إِلَیْکَ جَناحَکَ مِنَ الرَّهْبِ و با خویشتن آر بازوى خویشتن از بیم فَذانِکَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّکَ این هر دو دو برهانند از خداوند تو إِلى‏ فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ بفرعون و کسان او إِنَّهُمْ کانُوا قَوْماً فاسِقِینَ (۳۲) که ایشان قومى بودند از فرمان‏بردارى بیرون.
قالَ رَبِّ موسى گفت خداوند من إِنِّی قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً من ازیشان کسى کشته‏ام فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ (۳۳) و مى‏ترسم که مرا بازکشند.
وَ أَخِی هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِساناً و برادر من هارون او گشاده سخن‏تر است از من بزبان فَأَرْسِلْهُ مَعِی بفرست او را با من رِدْءاً یُصَدِّقُنِی تا یارى بود، که مرا گواهى میدهد إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ (۳۴) که من مى‏ترسم که ایشان مرا دروغ‏زن گیرند.
قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِیکَ گفت سخت کنیم بازوى تو ببرادر تو و نَجْعَلُ لَکُما سُلْطاناً و حجّتى دهیم شما را و سلطانى، فَلا یَصِلُونَ إِلَیْکُما تا هیچ بشما نرسد بِآیاتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَکُمَا الْغالِبُونَ (۳۵) شما هر دو و هر که بر پى شما رود بنشانها و معجزتها هر جا که باشید غالب باشید، بیش ببرنده و کم آورنده و باز مالنده.
فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسى‏ بِآیاتِنا بَیِّناتٍ چون بایشان آمد موسى بپیغامهاى ما و نشانهاى روشن پیدا قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً گفتند نیست این مگر جادویى ساخته وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِی آبائِنَا الْأَوَّلِینَ (۳۶) و نشنیده‏ایم ما این سخن در روزگار پدران پیشین ما.
وَ قالَ مُوسى‏ رَبِّی أَعْلَمُ گفت خداوند من داناتر دانا است، بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى‏ مِنْ عِنْدِهِ بآن کس که پیغام راست آرد از نزدیک او بر راه راست وَ مَنْ تَکُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ و بآنکس که سرانجام این سراى او راست، إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (۳۷) ستمکاران هرگز پیروز نیایند و توان ایشان بنماند.
وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ فرعون گفت اى بزرگان کسان من ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرِی من شما را جز خویشتن هیچ خدایى ندانم. فَأَوْقِدْ لِی یا هامانُ عَلَى الطِّینِ آتش افروز مرا اى هامان بر گل فَاجْعَلْ لِی صَرْحاً و مرا کوشکى ساز بناى آن عالى، طارمى بلند لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلى‏ إِلهِ مُوسى‏ تا بر روم مگر مرا دیدار افتد بخداى موسى وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْکاذِبِینَ (۳۸) و من این موسى را از دروغ‏زنان مى‏پندارم.
وَ اسْتَکْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ و گردن کشید، او و سپاه او در زمین و نیامد او را آن وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَیْنا لا یُرْجَعُونَ (۳۹) و مى‏پنداشتند که ایشان با ما نیایند و نیارند.
فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فرا گرفتیم او را و سپاه او را فَنَبَذْناهُمْ فِی الْیَمِّ و کشتیم ایشان را در دریا فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِینَ (۴۰) نگر که سرانجام آن ستمکاران چون بود.
وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً و ایشان را درین جهان پیشوایان کردیم یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ خلق را با آتش میخواندند، وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ لا یُنْصَرُونَ (۴۱) و روز رستاخیز کس ایشان را یارى ندهد، و فریاد نرسد، وَ أَتْبَعْناهُمْ فِی هذِهِ الدُّنْیا لَعْنَةً و بر پى ایشان پیوستیم در این جهان نفرین وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِینَ (۴۲) و روز رستاخیز ایشان فرا هلاکت و تباهى دادگانند.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ موسى را نامه دادیم مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ الْأُولى‏ پس آن که قرنهاى پیشین هلاک کردیم بَصائِرَ لِلنَّاسِ حکمها و پیغامهاى روشن مردمان را وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (۴۳) و راه نمونى و بخشایشى تا مگر پند پذیرند و وعدهاى من در یاد دارند.
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۱
فلک، از جور تو دل پر ز خون بود
غم و اندوه من از حد فزون بود
نه اکنون است ظلمش یار فایز
ز هنگام تولد تا کنون بود
رهی معیری : چند قطعه
باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
ماه شهر آشوب من، هر گه به راهی بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون به ره می بینمش، بی خود تظلم می کنم
همچو مظلومی که بر وی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی
صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان، تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت: می خواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! گر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
آخر چه شد که راه جفا برگرفته یی
بی هیچ جرم سایه ز ما برگرفته یی؟
خود در طریق جور محابا نمی کنی
یکبارگی حجاب حیا برگرفته یی
مردی شمرده یی که دلم را شکسته یی
بستر عرق که کوه ز جا برگرفته یی
ما خود بدست غم بدو انگشت کشته ایم
تو هر زه تیغ غمزه چرا برگرفته یی؟
افکندیم بخاک ره آخر چرا؟ چه بود؟
نه خود ز خاک راه مرا برگرفته یی
ما دیده از خطای تو بر هم نهاده ایم
پس تو صواب ما بخطا برگرفته یی
ما دفع روزگار بنام تو می کنیم
تو خود دو مرده تیغ جفا برگرفته یی
بردست خویش بوسه ده اکنون که کشتیم
کالحق سری بزرگ ز پا برگرفته یی
گویی که من ترا ام و خونم همی خوردی
ای ساده دل مرا ز کجا برگرفته یی؟
بر خود نوشته یی بهمه عیبها مرا
وانگه بخطّ خویش گوا برگرفته یی
با خاک ره برابرم از بهر آنکه تو
هستیّ و نیستیم برابر گرفته یی
باری بدانمی که چو بفکنده یی مرا
از روی اختیار کرا برگرفته یی
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بازم لباس صبر به صد پاره کرده ای
بازم ز کوی عافیت آواره کرده ای
ترسم خجل شوی اگرت آورم به روی
آن جورها که بر من بیچاره کرده ای
هرچ آسمان به خنجر مرّیخ می کند
تو در زمین به غمزۀ خون خواره کرده ای
خود با دل تو لابۀ ما سودمند نیست
گویی بر غم ما دلی از خاره کرده ای
گویند رستخیز به هم برزند جهان
این بازی ات خود که تو صدباره کرده ای
کو داد و داوری ؟ که کنم بر تو من درست
تا بی سبب چرا دل من پاره کرده یی
گفتی که رایگان غم من می خوری نه بس
الحق تو این شگرفی همواره کرده یی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۷
از جور که بر سرو بلندت مردند
در بند اسیر و مستمندت کردند
شمعی ، چه عجب که کند داری بر پای
سروی، چه عجب که تخته بندت کردند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر