عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ شرف
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
آنانکه ز خون دو دست رنگین کردند
آزادی حق خویش تأمین کردند
دارند در انظار ملل حق حیات
آن قوم که انقلاب خونین کردند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
روزی که ز دل بانگ خبردار زنیم
صد طعنه به سالار و به سردار زنیم
هر کس که بود ناقض قانون، او را
«منصور» بود گر همه بردار زنیم
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱
هزاران قبه عالی کشیده سر با بر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا
چو گرگ ظلم را کشتی بزور بازوی عدلت
زانبوهی شده صحرای اقلیم تو چون کمرا
یکی دبه در افگندی بزیر پای اشتربان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ما را
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا جامه مدح تو بپوشید رهی
با چرخ ستمکاره بکوشید رهی
تا از تو حدیث خوش نیوشید رهی
از شیر ژیان بدوشید رهی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای شاه تو شیر می فکندی ره ره
اقبال همی کرد پیاپی زه زه
با خصمان شرط کن که روزی گه گه
از شیر پنج پنج ازیشان ده ده
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۰ - زاری کردن فرنگیس در فراق والده بلقیس بانوی خود
از آن سو فرنگیس ژولیده موی
خروشیده جان و خراشیده روی
بزد قفلی از آهن اندر حصار
که دشمن نیارد بدان سو گذار
پس آنگه بر آمد به بالای بام
فروزنده مانند ماهی تمام
بدست اندرش دست بلقیس زار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
چو افتاد چشمش به بانوی خویش
فرنگیس بگشود گیسوی خویش
برآورد آوازه از سطح بام
که ای بانوی مهربان تر زمام
برفتند یارانت زین جایگاه
کجا بی سپهدار ماند سپاه
همه رخ نهفتند از یاریت
نکردند دیگر هواداریت
من و دخترت اندرین آستان
بماندیم چون مهربان پاسبان
چو دشمن بتازد در اینجا سمند
ببام حصار اندر آرد کمند
بمانیم در دست خون خوارگان
بما بر بگویند سیارگان
کجا لاف نیروی مردان زنیم
نتابیم از ایراکه گریان زنیم
اگر خان اکبر به بیند مرا
بدین خرمی کی گزیند مرا
ز بند گران دست بندم کند
به پستان ز یک سو کمندم کند
همی روز روشن گشاید سرم
برهنه سر آرد به خیل اندرم
مرا گردن از بند سنگین کند
زخون اندرم پنجه رنگین کند
به سختی و زاری بیازاردم
گرفتار بندگران داردم
خروشد درون و خراشد رخم
به تندی و تلخی دهد پاسخم
ترا خوش که رفتی و آسوده ای
ز آهنگ دشمن نفرسوده ای
نیفتادی اندر کمند عدو
نگشتی ابا دشمنان روبرو
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - دولت رنجبر
اعلان زوال سیم و زر خواهم داد
دولت همه را به رنجبر خواهم داد
یا افسرشاه را نگون خواهم کرد
یا در سر این عقیده سر خواهم داد
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - لزوم انقلاب
این ملک، یک انقلاب می خواهد و بس
خونریزی بی حساب می خواهد و بس
امروز دگر درخت آزادی ما
از خون من و تو آب می خواهد و بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
چه خوست کاین دل کافر نهاد من دارد
نه مذهب من و نه اعتقاد من دارد
به آب و آتشم از سرکشی نمی سازد
هزار عربده با خاک و باد من دارد
ز تیر ناله فلک را به کین برانگیزد
کمان فتنه به زه از عناد من دارد
ندیم غصه که رویی ز من نگرداند
عدوی رحم که راهی به داد من دارد
به چشم دل ز سویدای دل ضعیف ترم
اگر چه قوت دید از سواد من دارد
مبارزی که هدف سد آهنین سازد
کجا حذر ز کمین و گشاد من دارد
چه اعتماد کنم بر دوروییی غماز
که حادثات جهان را به یاد من دارد
به صد علاقه دل بایدم مقید بود
به این گمان که سر انقیاد من دارد
من آن عزیز جهانم که بخت هر ساعت
متاع مصر دگر در مزاد من دارد
رساست دست تجرد که نزل من گیرد
قویست پشت توکل که زاد من دارد
به مصرعی که ندیمان ز شعر من خوانند
هزار فخر به من اوستاد من دارد
ز مکر چرخ «نظیری » عجب هراسانم
که کارهای مرا بر مراد من دارد
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۰
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۴
عدل یزدان را به حق هر روز باید قتل عامی
گر بخواهد خون ناحق کشتگان را انتقامی
ای سرشک تلخ و شور من کجایی یا کدامی
دست گیری کن یکی دریای رحمت را به جامی
ای شهید بن شهید ای آنکه در کیهان نبینم
جز تو در گوهر نبی حرمت ولایت احتشامی
باب یزدان وجه حق خون خدا نفس مشیت
لوحش اله جمله اینان یا برون ز اینان کدامی
چیست دانی برتو رفت آنچ اندک از بسیار گفتن
باز راندن راز دفترها رزیت در کلامی
کاوش باطل اگر آن احتساب حق اگر این
ممتنع بینم و زین بوی رحمت بر مشامی
صد ره افزون گر بپیمایی زمین تا آسمان را
رسته از ماتم نبینی نه مقیمی نه مقامی
چیست دانی با نشور نینوا و شور اعدا
رستخیز صد قیامت ترک جوشی نیم خامی
گبر و ترسا کی بدین خون دست سودی حاش لله
شرع نسبت ناصبی را گر نرفتی اهتمامی
یک تن از تنها مسلمان کافرم گر چشم دارم
قبله اسلامیان راکام جوید با سلامی
ای نظام ناصری افواج چرخ امواج دولت
خود چه نقصان گر فزاید از تو دین را انتظامی
رزم را ده مرده بر خیل ستم بگشای دستی
عزم را چار اسبه سوی نینوا بردار گامی
شرک بر توحید چیره کفر بر اسلام غالب
دین ز دنیا شور بختی حق ز باطل زشت نامی
باز ننشیند قیامت رستخیز نینوا را
خود تقاعد تا به چند ای وقعه ی کبری قیامی
گریه شور صفایی بر لب شیرین اصغر
نیل و جیحون را به نشگفت ار نماند احترامی
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای دزد هجا و مدح دیوان پدر
گوئی که شدم سوار میدان پدر
من رستم شعرم و تو سهراب منی
از خنجر من جان نبری جان پدر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند
پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد
طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
اعدای تو را خاک بود مأوایش
تیغ تو بود به فرق دشمن جایش
خصم تو اگر به آسمان بگریزد
چون بادبرک زمین کشد از پایش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
قرعه کاری به نام سعی باطل می‌زنم
می‌کشم از سینه تیر آه و بر دل می‌زنم
بر گلو از طوق راه تیغ روشن می‌کنم
قمری این گلستانم فال بسمل می‌زنم
موجم و آشفته دارد ذوق سرگردانیم
غوطه در گرداب خون از بیم ساحل می‌زنم
صبر قفل بی کلیدم پرگشایش جو نیم
حلقه چشمی به بازی بر در دل می‌زنم
کشته بگذاریدم امشب اندرین میدان که من
یک شبیخون دگر بر تیغ قاتل می‌زنم
همتم وز کبریای عشق در کوی طلب
مهر حسرت بر دهان و دست سائل می‌زنم
پای شوقم چند بشتابم فصیحی بی‌رفیق
دست امیدی به دامان سلاسل می‌زنم
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۹
به سیزده از رجب آن بی‌قرین
عیان شد از غیب خفا بر زمین
ظهور حق شد بچنین ماه و روز
منت خدا را بظهوری چنین
نصرمن‌الله و فتح قریب
فتوح و نصری که ندارد قرین
ز فتحها سر‌آمد این بود و گفت
انا فتحنا لک فتحنا مبین
بهل بجا تمیز مفرد ز جمع
نه شاعرم که در خورم باشد این
شد از خدا بخلق نعمت تمام
ولا تجد اکثر هم شاکرین
فینظر الانسان مم خلق
تبارک اله احسن الخالقین
مولی الموالی و امام الاجل
هوالعلی امتعال المکین
بذکر او پیمبران مفتخر
فمالهم عن ذکره المعرضین
هوالذی لیس کمثله شیی
نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین
نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست
بوحدتش مناسب آمد همین
ولن اجد من دونه ملتحد
ایاه نعبد و به نستعین
محب او بهشتش اول مقام
عدوی او سعیرش آخر یقین
بمنکر و مکذبش هر دو تن
قیل ادخلا النار مع‌الدخلین
علامت مخالفش در عیان
تکبر است و عجب و هم کذب و کین
فذلک الذی یدع الیتیم
ولا یحض علی طعام المسکین
بر اینجماعت است انذار حق
فانظر الی عاقبه المنذرین
نوشته در کتاب احباب او
کتاب الابرار لفی علیین
وجوههم یومئذ ناظره
انا کذلک نجزی المحسنین
یدخل من یشاء فی رحمته
برحمتش علی رحمت امین
بجنت قرب چو گیرند جای
قیل لهم تمتعوا حتی حین
سر آن بود که باشدش ز آستان
در آن بود که ریزدش ز آستین
اشاره‌اش بخلق اشیاء دلیل
اراده‌اش بنظم عالم متین
ودادش از شکست پشتی قوی
ولایش از عذاب حصنی حصین
نبیند آنکه هر زمانش بچشم
بود بهر دو نشاه کور و غبین
کسی که نشناخت بیکتائیش
نموده نقش شرکت خویش از جبین
بحاسدین او بود این خطاب
ان انتم الافی ضلال مبین
مکذبش ددان ابلیس خو
مصدقش ملایک و مرسلین
ولی او بملک دین پادشاه
دو عالمش تمام زیر نگین
موآلفش بوصف حق متصف
مخالفش بسوء سیرت رهین
ندیدش آنکه یا که دیدش بکم
کم از کمست و از گروه عمین
خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد
ز اول و ز دویم و سیمین
ولا یغوث و یعوق و نسر
وکن مع‌الواحد حق مبین
بجز باذن و امر او روز حشر
بود عبث شفاعت شافعین
جماعتی کز او شکستند عهد
اولئک لهم عذاب مهین
به مرتضی گرت بود اتکال
ولا تخفف انک من آمنین
نشسته باشی‌ ار که در فلک نوح
مدار غم نئی تو از مغرقین
خود این کسی بود که با مهر او
گلش بود در آفرینش عجین
یوئیده بنصره من یشاء
گر او کند مگر که نصرت بدین
بسبش آنکه شد ز خلق مجاز
نبود جز باصل فطرت لعین
بلیس نام او بر با ادب
اعوذبالله من الجاهلین
بدوزخ این خطابش آید بگوش
کذلک نفعل بالمجرمین
ان عذاب ربک لواقع
لکل مارقین و القا سطین
بجو ولای مرتضی نی بظن
که ظن بود رویه غافلین
مباش متکی بعقل و نظر
که نیست حکمت اندرین ره متین
مجو طریقی بجز از راه فقر
طریق عارفان کامل یقین
طریق رستگان از هر و کون
نه فقر جاهلان دنیا گزین
نه فقر آنکسان که آگه نیند
ز اعتقاد و عمل متقین
لترکبن طبقا عن طبق
مطابقی که گردی از آمنین
جهان چو آفرید از بهر تست
مباش غافل از جهان آفرین
ببر ز خلق بند خوف و طمع
که عاجزند و مضطر و مستکین
حریف نفس تست فولاد مشت
ترا بباید اسپری آهنین
حسین دین تست مقتول نفس
کنی تو لعن ابن سعد و حصین
علاج کن بکش ز نفس انتقام
به پیروی قبله راستین
عدو بد ار هزار ور صد هزار
هنالک و انقلبوا صاغرین
عمل نما بذکر و فکری تمام
که این بود نشانه سالکین
کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر
که دائمی ز فکر دنیا غمین
بحکم اذکرت بود فرض عین
نه بازبان و قلب صافی ز طین
مراد از ذکر بود ذکر قلب
طریقه علی و اصحاب دین
موحدی که روز میدان ازو
شکست پشت و پنجه مشرکین
به بیکسان چو موم نرم و شفیق
بسرکشان چو قلزم آتشین
مقابل آنکه گشت با او برزم
شکسته بود کشته بر پشت زین
ز صوت و صولتش تو گو بر مثل
فاصبحو فی‌دار هم حاثمین
کسی که کین او بدش در کمون
نبوده جز که دوزخش در کمین
و تحسبون انهم مهتدون
الهنا اعلم بالمهتین
ز علم او نشانه بحر محیط
ز حلم او نمونه کوه رزین
حقایقش بر اهل حق منکشف
محامدش بر اهل دین مستبین
جهاد اکبرش ز اصغر فزون
که نفس از او گشت ذلیل و مهین
طریق آن نداند امروز کس
بجز ولی و دوره تابعین
بباید آموخت از او رسم و راه
کسی که خواهد آن ز اهل زمین
شده مسلم این بعقل و نظر
فلا تکونن من‌الممتدین
فتاد جبرئیل بدریای نیل
نداشت چونکه مرشدی بیقرین
چو گشت مرتضایش آموزگار
بوحی و تنزیل حق آمد امین
صفیعلی بلطف او متکی
ز خرمن تصوفش خوشه چین
بر این امیدم که نمانم خجل
بجمع مقربین یوم دین
عمل نبد بدادهایت سبب
مرا مگر که گشت لطفت معین
تو دانی آنچه داده‌ای برصفی
نه مردم مکدر دیر بین
وربنا الرحمن المستعان
ارحم وانت ارحم الراحمین
ز خلق و حق درود بیحصر و حد
به احمد و بآل او اجمعین
بیکهزار و سیصد و شانزده
نوشتم این قصیده دلنشین
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۰
بسته باشد تا بکی میخانه را در الغیاث
چند ماند خالی از می جام و ساغر الغیاث
طبل شادی تا بکی در سینه ام سلطان غم
کوبد و آراید از هر سوی لشگر الغیاث
تا بکی از منجنیق چرخ ناهموار دون
سنگ فتنه باردم بر کاسه سر الغیاث
گرچه یارانم ز یاری یاوریها میکنند
نیست ما را جز تو یارا یار و یاور الغیاث
حیدرا از آستین دست یداللهی برآر
نفس بگشاده دهن مانند اژدر الغیاث
زآیه نصر من الله رایتم افراشتی
تا شوم بر دشمنان دین مظفر الغیاث
تیره شد آئینه گردون ز روی عاصیان
تا کند نور علی بازش منور الغیاث
احمد شاملو : 23
23
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره‌های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می‌کشید

و تابستانِ گرمِ نفس‌ها
که از رویای جَگن‌های باران‌خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
می‌چکید

خیابانِ برهنه
با سنگ‌فرشِ دندان‌های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.

و شهر بر او پیچید
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه‌مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری‌اش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بی‌سرگذشت را
خونین کرد.

جوانه‌ی زندگی‌بخشِ مرگ
بر رنگ‌پریدگیِ‌ شیارهای پیشانیِ‌ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفه‌های خون‌آلود
که عرقِ مرگ
بر چهره‌ی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آماده‌ی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبان‌های تاریکِ یک آسمان
از ستاره‌های بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره‌ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!

اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان‌کروچه‌ی دشمن
به زانو درنمی‌آید.

و من چون شیپوری
عشقم را می‌ترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر می‌کنم
چون کبوتری
روحم را پرواز می‌دهم
چون دشنه‌یی
صدایم را به بلورِ آسمان می‌کشم:
«ـ هی!
چه‌کنم‌های سربه‌هوای دستانِ بی‌تدبیرِ تقدیر!
پشتِ میله‌ها و ملیله‌های اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامه‌ها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته‌اش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدی‌ِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیبایی‌ِ یک تاریخ
تسلیم می‌کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن‌اش را
به مردانی که استخوان‌هاشان آجرِ یک بناست
بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»

لب‌های خون! لب‌های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان‌های صدفِ خیابان باز هم می‌توانست
شما را ببوسد...

و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می‌پندارند که سودی برده‌اند،

و به آن دیگرکسان
که سودِشان یک‌سر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می‌گذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانه‌های من
دلتان را بکنید!

دعایی که شما زمزمه می‌کنید
تاریخِ زندگانی‌ست که مرده‌اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده‌اند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکده‌شان آواز
نداده بود...

دلتان را بکنید، که در سینه‌ی تاریخِ ما
پروانه‌ی پاهای بی‌پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه‌ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگی‌ِ خود
چون دانه‌ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»

اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی‌غشیِ‌ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چه‌گونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چه‌گونه بر سنگ‌فرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چه‌گونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله‌ها را داغاداغ
با دندانِ دنده‌هاشان بلعیدند...

قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نام‌های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار

سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!

اما شما ـ ای نفس‌های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می‌پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی‌درید
تاریخِ واژگونه‌ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!

۲
با شما که با خونِ عشق‌ها، ایمان‌ها
با خونِ نظامی‌ها، اسب‌ها
با خونِ شباهت‌های بزرگ
با خونِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
با خونِ چشمه‌های یک دریا
با خونِ چه‌کنم‌های یک دست
با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جویند
با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه‌ی تاریخِمان را،

خونِمان را قاتی می‌کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره‌های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه‌ی تیر
روز بیست و سه...

۲۳ تير ۱۳۳۰