عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
در بحر نیابد اگر از فیض تو قوت
اورنگ صدف شود گهر را تابوت
گر زان که نه لطف تو برو آب زند
در آتش رنگ خود بسوزد یاقوت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
چشم مجنون هرچه بیند صورت لیلی بود
خوش بود صورت پرستی گر بدین معنی بود
من ز آب و رنگ حسن ساقی خود یافتم
آنچه فیض آب خضر و آتش موسی بود
گو بمیر افسرده دل کاین نکته با من شمع گفت
هر که از داغی نسوزد مردنش اولی بود
زان خوشم با کنج غم کز رشک غیر آسوده ام
دوزخی کاسوده باشم جنت اعلی بود
هر که با مشکین غزالان همچو مجنون خو گرفت
میرمد ز آنجا که بوی مردم دنیی بود
چاک دل نتواندم بی غمزه یی زلف تو دوخت
رشته مریم اگر با سوزن عیسی بود
در دو عالم گر نباشد مایه شادی غمت
خاطر اهلی ملول از دنیی و عقبی بود
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
شب چیست سویدای دل اهل کمال
سرمایه ده حسن به زلف و خط و خال
معراجی نبی به شب از آن بود که نیست
وقتی شایسته تر ز شب بهر وصال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
«حصل ما فی الصدور» لذت جان یافتن
«بعثر ما فی القبور» گنج نهان یافتن
یافت عطای خداست، یافت سبیل هداست
یافت طریق فناست، گر بتوان یافتن
دولت جاوید چیست؟ غایت امید چیست؟
درد ترا هر زمان در دل و جان یافتن
جلسه تو «قم » شود، بحر چو قلزم شود
نور جمال ازل وقت عیان یافتن
کار تو نیکو کند، یار بتو خو کند
جمله صفات کمال در همگان یافتن
لذت جام ازل در همه جانها رسید
لیک کجا هرکسی رطل گران یافتن؟
قاسم هجران زده لذت دیدار یافت
همچو مه عید را در رمضان یافتن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در صفت خانه ممدوح
این خانه گوشواره عرش مطهرست
کو را سعادت از نظر سعد اکبرست
این خانه از شکوه جهانگیر پادشاه
گویی که خانه شرف مهر انورست
حایل به پیش دیده جدارش نمی شود
بس کز فروغ شاه درونش منورست
از فخر سایه بر سر افلاک افکند
کاین سایه خدای برو سایه گسترست
از شوق آنکه شاه درو پا نهاده است
هر روز از سپهر به یک پایه برترست
از بوسه نشاط، زمینش منقش است
وز سجده نیاز، بساطش منورست
معراج حاجتست و به مقصد مقابل است
میزان طاعتست و به جنت برابرست
مانند کعبه گشته حرم چار حد او
هر رکن خانه قبله یک رکن دیگرست
ساقی مجلسش همه هوش و خرد دهد
گویی می محبت شاهش به ساغرست
بر خشت او سعادت و اقبال زاده است
دولت از آن چو طفل درو مهر پرورست
عدل آشیان بر وزن قصرش نهاده است
زان ظلم ازو چو طایر بی بال و بی پرست
امید گو به عرصه او داد دل بگیر
کاین خانه در حمایت اقبال داورست
اخلاص گو به ساحت او کار خود بساز
کاب و گلش به عدل و سخاوت مخمرست
من وصف این بنا نتوانم به سر رساند
کز هرچه گویمش به صفت پایه برترست
یابد شرف ز شرفه قصر رفیع او
تا شمسه سپهر برین طاق اخضرست
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۸
چون سر شمع که گیرند و همان نور بجاست
در ره او سر ما میرود و، شور بجاست!
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
رندی و شب روی به دو عالم چکار ماست
شکرخدا که دلبر عیار یار ماست
در شام زلف یار چه احیا کنیم شب
گوید بروز وصل که شب زنده دار ماست
بر ما چو خضر شد صفت و ذات و اسم و فعل
شد امن دل که ذات حقیقت حصار ماست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
میان ما و او ره در میان است
مقام او بجز در عین جان است
مراد از نحن اقرب قرب جان است
مقرب شو که این قرب مکان است
نباشد در جهان یکذره موجود
اگر چون آفتاب آن مه عیان است
عدم دان جز وجود ذات بیچون
در این حضرت زمین و آسمان است
نه اشیا باشد و نه نطق اشیا
اگر در نطق اشیا او زبان است
به ذات پاک او دیدیم روشن
بحمد الله که کوهی در میان است
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۲ - در رشادت و شهادت حضرت مسلم (ع)
کسی کو با بتی شیرین زبان همراز و همدم شد
به غیر از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد
فرو بربست گوش جان زحرف این و آن چندان
که بر اسرار جانان از سروش غیب ملهم شد
به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاویدان
دمی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به یک جان عاریت چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستی در گذشت انسان که خود شد مالک هستی
ز خود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبّت را
که تیر جانگزا در سینه ی او عین مرهم شد
نشان آدمیّت خاکساری باشد و زاری
همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد
ز نخل زندگی خرما تواند خورد تمّاری
که بر دار وفاداریّ و مردی همچو میثم شد
نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را
به عالم می تواند در سخاوت همچو حاتم شد
نه هرکس سر بجنباند نشان سروری داند
که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضیغم شد
نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمی باید که او دارای خاتم شد
نه هرکس می توان نایب مناب شاه دین گردد
که نتوان ذرّه شد خورشید و نه شبنم توان یم شد
کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را
مگر مسلم که در عالم به این منصب مکرّم شد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - پسر بوالعطا
آمد پسر دیو بوالعطا را
قیمت شد ازو در پربها را
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را
چون ابرو شب است آن پلید زاده
از ظلمت و نور این دو پادشا را
زان داد که تا دیو را بینند
لاحول بکار دارند و دعا را
شویش بسر خوان مامکش برد
نه از پی راحت بل از بلا را
تا صورت نان را کند فراموش
از خوردن چلیو لوبیا را
تا شور بیفتدت همی در سر
یکسر بخورد یک شوربا را
گویند که در کوهسارها هست
از بیخ گیا خوردن اولیا را
ماننده اولیا نخواهد شدن
از یاوه خوردن خر گیا را
یکروزه درین سور و میزبانی
کامد بسر آن دیو بیوفا را
آمد بسر ما دوان و پویان
گفتا که بسی جسته ام شما را
تا دعوت و سور مرا بیند
یکسر همه رسم و نهاد ما را
خواجه بدرم را مدیح گوئید
زو چشم بدارید مر عطارا
گفتیم هلا و سپاس داریم
گوئیم در او مدحت و ثنا را
نی از پی آن تا بریم صلت
لیکن ز پی باز پس هجا را
رفتیم در آن باغ تا ببینم
آن دعوت بی نان و با را
اندر رد و اندر محلت او
نسپرده بر راه رو چرا را
پاسخ تراشان و پای کوبان
زانو زده همساج اولیا را
دیدیم یکی خوان مایه جسته
از بهر خدا و از پی عشا را
آویخته زو نان ریشه ریشه
مانند درخت دعار وارا
مطرب ز بر خوان بایستاده
ایجان من ای نان زدی دعا را
ما جمله بر آن گرد خوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را
بر خوان بسی نان نشد شکسته
یکتن نشکستیم ناشتا را
گیرم بند آن خود نبیره او
بایست کردی او ز روی ریا را
پس گفت که بر خوانم آفرین گوی
گفتم بگویم ولی کجا را
جای بره و مرغ را ستایم
یا جای خلیلی و مربا را
بر خوان تهی آفرین بگویم
بر من بنویسد ایزد خطا را
در جنگ بنده رنج بیش بری
گر خر کره دازی آشنا را
بر خوانش سزای ثنا ندیدم
جز سید اولاد مصطفی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چه حاجت است به شمع و چراغ مستان را
پیاله چشم و چراغ است می‌پرستان را
نظر به روی بتان عذر بت‌پرستی‌هاست
خبر کنید از آن‌رو خداپرستان را
هزار حج کند ار باغبان به آن نرسد
که وقف مشهد بلبل کند گلستان را
چراغ بخت اگر تیرگی کند فیّاض
توان به ناله برافروخت بزم مستان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
شاداب باغ دهر به آب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
روی خدا نهان به نقاب محبت است
حیرت ز بیقراری گردون چه میبری
آنهم به پیچ و تاب ز تاب محبت است
درس و کتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و کتاب محبت است
زین باده مست بین همه ذرات را بلی
خورشید ساغری ز شراب محبت است
خواندیم از کتاب طبیعت هزار باب
دیدیم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز کعبه گل بشمرد صغیر
ویرانه دلی که خراب محبت است
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱ - این رباعی اثر طبع رضا صغیر متخلص به سعید میباشد
پرسید کسی ز من بگو عرش کجاست
گفتم که فراز این سپهر میناست
گفتا که ز عرش اعظمت هست خبر
گفتم دل با صفای مردان خداست
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲
ایزد جزای مستی من کی دهد مگر
لب تشنه در شراب شعور افکند مرا
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۷
فقیا بفیکا تفز بالعلا
معلماعلی قلبکا القیا
بیا زاهد از باده ما بشوی
دل و جان ز اوساخ زرق و ریا
از من می که در کیش اکسیریان
گدائی کند مهر از و کیمیا
به میخانه ما یکی برگذر
نه میخانه بل کعبه اصفیا
می از جام ما خور که تا روز حشر
زخاک تو خورشید روید گیا
الهی دلم بنگه مهر تست
که اقلیم نور است و صقع ضیا
شد اشراق خاک تو کز خاک او
کند دیده عقل کل توتیا
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
آن می که عصیر روح پاک است کجاست
وان باده کش آفتاب تاک است کجاست
آن چشمه زندگی که در عالم قدس
در نسبتش آب خضر خاک است کجاست
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صوفی که فکند از تن و سرخرقه و تاج
بازار اناالحقش بحق یافت رواج
تن بر سردار خودنمائی است مبر
شو پنبه عشق را نهانی حلاج
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱ - الامامان
امامان قطب را همچون دو دستند
که در جنبین او پیوسته هستند
یکی کان بریمین است او به ملکوت
بود ناظر دگر پر ملک ناسوت
خود این کوناظر ملک است اعلاست
از آن دیگر که بر ملکوت بیناست
خلیفه قطب این باشد به تعیین
به نزد اهل ذوق از روی تمکین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۴ - الحجاب
حجابت عکس صورتهای کونیست
که جز آن بر تجلی مانعی نیست
چو در قلبت صورها منطبع شد
تجلی حقایق ممتنع شد
صورها را ز لوح قلب رد کن
تماشا پس در آن ذات‌الاحد کن
صور مانع ز وهاب الصور گشت
پس از رفع صور او جلوه گر گشت
هر آن نقش بجز حق در ضمیرت
حجابی دان بقلب مستنیرت
حجاب او توئی او بیحجاب است
صورها مرجمالش را نقاب است