عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بود ملاحی معمر کار دان
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
دلا فیض بر از لقای صباح
ببر عطر جان از هوای صباح
ترا هر چه مشکل شود تیره شب
بجو حل آن از هوای صباح
صباحست مشکل گشای جهان
صلاهر که دارد لقای صباح
صباح از شبت میگشاید گره
بدست آر مشکل گشای صباح
نخستین قدومش دمی با خود آی
سعادت ببر از خدای صباح
نهد پای چون صبح شب را بسر
سرآگهی نه بپای صباح
دهد روشنائی دل و دیده را
جمال خوش دلگشای صباح
چو خواهی دل تیره را روشنی
شبی زنده دار از برای صباح
اگر بر نسیمش نهی دل دمی
بری بوی جان از هوای صباح
بود ساعتی از بهشت برین
شب و روز بادا فدای صباح
کند روحرا تازه دریاب فیض
دم تازهٔ جان فزای صباح
ببر عطر جان از هوای صباح
ترا هر چه مشکل شود تیره شب
بجو حل آن از هوای صباح
صباحست مشکل گشای جهان
صلاهر که دارد لقای صباح
صباح از شبت میگشاید گره
بدست آر مشکل گشای صباح
نخستین قدومش دمی با خود آی
سعادت ببر از خدای صباح
نهد پای چون صبح شب را بسر
سرآگهی نه بپای صباح
دهد روشنائی دل و دیده را
جمال خوش دلگشای صباح
چو خواهی دل تیره را روشنی
شبی زنده دار از برای صباح
اگر بر نسیمش نهی دل دمی
بری بوی جان از هوای صباح
بود ساعتی از بهشت برین
شب و روز بادا فدای صباح
کند روحرا تازه دریاب فیض
دم تازهٔ جان فزای صباح
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در موعظه ونصیحت
رفتند رفیقان ورسیدند به منزل
در خواب غروری تو هنوز ، ای دل غافل !
از نیست به هستی وزهستی به ره نیست
تا شهر وجود است روان است قوافل
راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعیف است
بس شاهسواری که فرو رفت درین گل
ای غرقه ی دنیا مطلب غور ! که جستند
نه قعر پدید ست در این بحر نه ساحل
ناکا می ورنج است همه حاصل دنیا
ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل
قسمت نشود بیش و کم از کوشش وتقصیر
تا خود چه قدر گشت مقدر زاوایل
خواهی که به رغبت هما پیوند تو خواهند
رو رشته پیوند نخست از همه بگسل
دنیا چه کنی جمع ؟ که مقصود ز دنیاست
دلقی کهن ونانی وباقی همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است
از تو نشود دفع به تعویذوحمائل
حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش
کاینها همه بر قدرت حق اند دلایل
گفتی تو که با حقم وحق بر طرفت نیست
با توست بلی حق وتو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدمیی را
پیدا زکفی خاک بدین شکل وشمایل
در خوردن وخفتن چه شوی همسر انعام ؟
می کن عملی تا نشوی کم زعوامل
هم سوده وفرسوده شوی آخر اگر خود
ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل
قول علمایی که عمل نیست در ایشان
ماننده یرمحی است که خالیست ز عامل
این طول امل چیست ؟ بر آنی که زمانه
شد عمر تو را تا به قیامت متکفل
خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟
چون غنچه بر آن باش که گردی هم تن دل
عاجل دهی از دست که آجل بستانی
رو دوست طلب کن چه کنی عاجل آجل
از خود گذرای یار وبدو رس که کسی نیست
غیر از تو میان تو ومقصود تو حایل
در راه هوا کاه وشی سارع وپران
در شارع دین کوه صفت سنگی وکاهل
این اشک ریایی است چو در وجه نشیند
سیم سره باید ، که بصیرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
این نرگس چشم وگل رخسار تو زایل
تو در ظلمات شب کفران وبرایت
بر کرده در این گنبد فیروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدی طغرل وسنجر
بنگر که کجا اند کنون سنجر وطغرل
از هر که بد آید طمع نیک مدارید
خاصیت کافور مجویید ز فلفل
خیری که خلاص تو در آن است خلوص است
باقی همه اجزای تو قیدند وحبایل
عالم که ندارد عمل او مثال حماری ا ست
بی فایده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکویی نتوان داشت
هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگویی که : که بخشید زوال
اصوات بم وزیر به قمری وعنادل ؟
یا کیست که داد است به باغ از سر مستی
از بلبله گل می گلگون به بلابل ؟
یا بهر کمال از پی تحصیل خرد را
کی بر سر ابنای جهان کرد محصل ؟
یا کیست که از اول ماه ووسط روز
ثور مه وخورشید کند زاید وزایل ؟
اینت چو محقق بود ای بنده ! بود ظلم
گر تو نبری طاعت این حاکم عادل
نفس ملکی را نبود حاجت زینت
طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل
دولت نه به عقل است وکیاست وگر این نیست
از چیست که عالم رود اندر پی جاهل ؟
در بیت حرم ، قافله ای سایل ومهجور
در شهر یمن ،طایفه ای ساکن وواصل
بر دوش هر آن کس که طرازی زهنر نیست
آن بین ومزن دست در اذیال زوایل
وحشی که خورد خار قناعت بود آهو
گر زانکه فرود آورد او سر به سنابل
توحید به دل گو چو کسانی که به انگشت
گفتند ونهادند بر آن حرف انامل
رو قطع تعلق کن امروز که فردا
آسوده ز اغلالی وایمن ز سلاسل
تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح
خود را همگی ساخته باطل و عاطل
در راندن سایل چه جوابت بود آخر
آن روز که باشد ز تو رزاق تو سایل
چندین چه کنی حکم اواخر که چه باشد؟
تا بر چه نهج رفته بود حکم اوایل
سلمان دگری را چه دهی پند که هستند؟
اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل
پندی که به قول آمدت اول تو به فعل آر
ورنه نبود هیچ کدام موثر دم قایل
در خواب غروری تو هنوز ، ای دل غافل !
از نیست به هستی وزهستی به ره نیست
تا شهر وجود است روان است قوافل
راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعیف است
بس شاهسواری که فرو رفت درین گل
ای غرقه ی دنیا مطلب غور ! که جستند
نه قعر پدید ست در این بحر نه ساحل
ناکا می ورنج است همه حاصل دنیا
ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل
قسمت نشود بیش و کم از کوشش وتقصیر
تا خود چه قدر گشت مقدر زاوایل
خواهی که به رغبت هما پیوند تو خواهند
رو رشته پیوند نخست از همه بگسل
دنیا چه کنی جمع ؟ که مقصود ز دنیاست
دلقی کهن ونانی وباقی همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است
از تو نشود دفع به تعویذوحمائل
حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش
کاینها همه بر قدرت حق اند دلایل
گفتی تو که با حقم وحق بر طرفت نیست
با توست بلی حق وتو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدمیی را
پیدا زکفی خاک بدین شکل وشمایل
در خوردن وخفتن چه شوی همسر انعام ؟
می کن عملی تا نشوی کم زعوامل
هم سوده وفرسوده شوی آخر اگر خود
ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل
قول علمایی که عمل نیست در ایشان
ماننده یرمحی است که خالیست ز عامل
این طول امل چیست ؟ بر آنی که زمانه
شد عمر تو را تا به قیامت متکفل
خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟
چون غنچه بر آن باش که گردی هم تن دل
عاجل دهی از دست که آجل بستانی
رو دوست طلب کن چه کنی عاجل آجل
از خود گذرای یار وبدو رس که کسی نیست
غیر از تو میان تو ومقصود تو حایل
در راه هوا کاه وشی سارع وپران
در شارع دین کوه صفت سنگی وکاهل
این اشک ریایی است چو در وجه نشیند
سیم سره باید ، که بصیرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
این نرگس چشم وگل رخسار تو زایل
تو در ظلمات شب کفران وبرایت
بر کرده در این گنبد فیروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدی طغرل وسنجر
بنگر که کجا اند کنون سنجر وطغرل
از هر که بد آید طمع نیک مدارید
خاصیت کافور مجویید ز فلفل
خیری که خلاص تو در آن است خلوص است
باقی همه اجزای تو قیدند وحبایل
عالم که ندارد عمل او مثال حماری ا ست
بی فایده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکویی نتوان داشت
هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگویی که : که بخشید زوال
اصوات بم وزیر به قمری وعنادل ؟
یا کیست که داد است به باغ از سر مستی
از بلبله گل می گلگون به بلابل ؟
یا بهر کمال از پی تحصیل خرد را
کی بر سر ابنای جهان کرد محصل ؟
یا کیست که از اول ماه ووسط روز
ثور مه وخورشید کند زاید وزایل ؟
اینت چو محقق بود ای بنده ! بود ظلم
گر تو نبری طاعت این حاکم عادل
نفس ملکی را نبود حاجت زینت
طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل
دولت نه به عقل است وکیاست وگر این نیست
از چیست که عالم رود اندر پی جاهل ؟
در بیت حرم ، قافله ای سایل ومهجور
در شهر یمن ،طایفه ای ساکن وواصل
بر دوش هر آن کس که طرازی زهنر نیست
آن بین ومزن دست در اذیال زوایل
وحشی که خورد خار قناعت بود آهو
گر زانکه فرود آورد او سر به سنابل
توحید به دل گو چو کسانی که به انگشت
گفتند ونهادند بر آن حرف انامل
رو قطع تعلق کن امروز که فردا
آسوده ز اغلالی وایمن ز سلاسل
تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح
خود را همگی ساخته باطل و عاطل
در راندن سایل چه جوابت بود آخر
آن روز که باشد ز تو رزاق تو سایل
چندین چه کنی حکم اواخر که چه باشد؟
تا بر چه نهج رفته بود حکم اوایل
سلمان دگری را چه دهی پند که هستند؟
اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل
پندی که به قول آمدت اول تو به فعل آر
ورنه نبود هیچ کدام موثر دم قایل
رهی معیری : چند قطعه
راز خوشدلی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به منزل کوش مانند مه نو
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی که خود را امتحان کرد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰۰
تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظههای شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید بها
مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید بها
مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسناست خوبان را
زبانکفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم
بهپیش شعلهکی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیهروزی
چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفتهام از دل
من و نقدی که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان
مثال خوب و زشت آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرعکه حسنت خرمنآرای عرقگردد
به پروین میرساند ریشه هر کس خوشهچین باشد
نسیم از خاککویتگر غباری بر سرم ریزد
بهکام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی
دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن
چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمیارزد
مکن کاری که انجامش ندامتآفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل
که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشد
که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسناست خوبان را
زبانکفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم
بهپیش شعلهکی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیهروزی
چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفتهام از دل
من و نقدی که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان
مثال خوب و زشت آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرعکه حسنت خرمنآرای عرقگردد
به پروین میرساند ریشه هر کس خوشهچین باشد
نسیم از خاککویتگر غباری بر سرم ریزد
بهکام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی
دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن
چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمیارزد
مکن کاری که انجامش ندامتآفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل
که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۶
بر میان فتنه شوخی طرف دامانی شکست
ترکتاز غمزه هر سو فوج ایمانی شکست
ملک حسن از شیوه خالی گشت تا گشتم خراب
کافرستانی به هم زد تا مسلمانی شکست
شکر طالع می کنم با آن که از بابم فکند
زان که هر خاری به پایم در گلسنانی شکست
گر سلیمانی است و گر موری که در معنی گداست
هر که دست از آبرو شست او لب نانی شکست
شید صوفی طالبان کعبه را گمراه کرد
نو مسلمانی در آمد فوج ایمانی شکست
هر که با آن نامسلمان یک زمان همراه شد
با خدای خویش در هر گام پیمانی شکست
قابل رنج محبت کس نیاید در وجود
رنگ روی خویش را هر کس به دستانی شکست
تا دل عرفی شکست آشوب در عالم فتاد
این نه موری بود، پنداری سلیمانی شکست
ترکتاز غمزه هر سو فوج ایمانی شکست
ملک حسن از شیوه خالی گشت تا گشتم خراب
کافرستانی به هم زد تا مسلمانی شکست
شکر طالع می کنم با آن که از بابم فکند
زان که هر خاری به پایم در گلسنانی شکست
گر سلیمانی است و گر موری که در معنی گداست
هر که دست از آبرو شست او لب نانی شکست
شید صوفی طالبان کعبه را گمراه کرد
نو مسلمانی در آمد فوج ایمانی شکست
هر که با آن نامسلمان یک زمان همراه شد
با خدای خویش در هر گام پیمانی شکست
قابل رنج محبت کس نیاید در وجود
رنگ روی خویش را هر کس به دستانی شکست
تا دل عرفی شکست آشوب در عالم فتاد
این نه موری بود، پنداری سلیمانی شکست
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۶
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست
راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس
صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش
چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون
یا ز تنگی میتپد در سینهٔ مجنون نفس؟
بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم
غنچهوارم برنمیآید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند
آنچه میزد بال عشرت میزند اکنون نفس
شعلهای دارد چراغ زندگی کز وحشتش
در درون دل تمنا میتپد بیرون نفس
فیضها میباید از حرف بزرگان گل کند
صبح روشن میشود تا میزند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ
تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست
راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس
صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش
چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون
یا ز تنگی میتپد در سینهٔ مجنون نفس؟
بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم
غنچهوارم برنمیآید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند
آنچه میزد بال عشرت میزند اکنون نفس
شعلهای دارد چراغ زندگی کز وحشتش
در درون دل تمنا میتپد بیرون نفس
فیضها میباید از حرف بزرگان گل کند
صبح روشن میشود تا میزند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ
تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۱- تمهید بزرگمهر بختگان
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده علما و براهنه هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال، و همیشه حکمای هر صنف از اهل عالم میکوشیدند و بدقایق حیلت گرد آن میگشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل و مصالح معاش و معاد، تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود، و بر این جمله وضعی دست داد، که سخن بلیغ باتقان بسیار از زبان بهایم و مرغان و وحوش جمع کردند، و چند فایده ایشان را دران حاصل آمد: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند تا در هر باب که افتتاح کرده آید بنهایت اشباع برسانیدند، دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل و بهم پیوست تا حکما برای استفادت آن را مطالعت کنند. و نادانان برای افسانه خوانند، و احداث متعلمان بظن علم و موعظت نگردند و حفظ آن بریشان سبک خیزد، و چون در حد کهولت رسند و در آن محفوظ تاملی کنند صحیفه دل را پر فواید بینند، و ناگاه بر ذخایر نفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. و مثال این همچنان است که مردی در حال بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر برای او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد و در باقی عمر ا زکسب فارغ آید.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۴ - ایضا فی الموعظه النصیحه
لالهزار جهان عجب باغیست
که از آن باغ هر نفس داغیست
نیست بوی نشاط در گل او
محنتافزاست صوت بلبل او
دهن غنچهاش که خندانست
دل پرخون دردمندانست
هست هر برگ و شاخ در چمنش
تن گلچهرهای و پیرهنش
هر بنفشه که بر لب جوییست
گره زلف عنبرینموییست
لاله کز خاک میدمد هر سال
صفحهٔ عارضست و نقطهٔ خال
هر کجا تازه سرو رعناییست
قد موزون سروبالاییست
تا توانی دل از جهان بگسل
رشتهٔ مهر از این و آن بگسل
جاودان نیست عالم فانی
تو درو جاودان کجا مانی؟
روی در ملک جاودانی کن
ترک این کهنه دیر فانی کن
پا در این دام پیچپیچ منه
همه هیچند، دل به هیچ منه
پیش گوهرشناس گوهرسنج
هست عالم چو عرصهٔ شطرنج
که به بازیچه هر زمان شاهی
سوی این عرصه می کند راهی
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
فی المثل عمر نوح گر یابی
چون به توفان رسی خطر یابی
که از آن باغ هر نفس داغیست
نیست بوی نشاط در گل او
محنتافزاست صوت بلبل او
دهن غنچهاش که خندانست
دل پرخون دردمندانست
هست هر برگ و شاخ در چمنش
تن گلچهرهای و پیرهنش
هر بنفشه که بر لب جوییست
گره زلف عنبرینموییست
لاله کز خاک میدمد هر سال
صفحهٔ عارضست و نقطهٔ خال
هر کجا تازه سرو رعناییست
قد موزون سروبالاییست
تا توانی دل از جهان بگسل
رشتهٔ مهر از این و آن بگسل
جاودان نیست عالم فانی
تو درو جاودان کجا مانی؟
روی در ملک جاودانی کن
ترک این کهنه دیر فانی کن
پا در این دام پیچپیچ منه
همه هیچند، دل به هیچ منه
پیش گوهرشناس گوهرسنج
هست عالم چو عرصهٔ شطرنج
که به بازیچه هر زمان شاهی
سوی این عرصه می کند راهی
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنهلب جان دهی درین ظلمات
فی المثل عمر نوح گر یابی
چون به توفان رسی خطر یابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خواجه آمد سرای خود آراست
رفت و منزل به دیگری پیراست
بنده بی خواجه ماند سر گردان
در به در می دود که خواجه کجاست
خواجه همچون خیال آمد و شد
نیک و بد از نشان او برخواست
معتبر بود اعتبار نماند
عبرتی گیرد آنکه او بیناست
بود خواجه حباب بحر محیط
گرچه جامش شکست آب به جاست
هر که با ما نشست در دریا
نزد ما آبروی ما از ماست
این و آن جفت یکدیگر باشند
نعمت الله از همه یکتاست
رفت و منزل به دیگری پیراست
بنده بی خواجه ماند سر گردان
در به در می دود که خواجه کجاست
خواجه همچون خیال آمد و شد
نیک و بد از نشان او برخواست
معتبر بود اعتبار نماند
عبرتی گیرد آنکه او بیناست
بود خواجه حباب بحر محیط
گرچه جامش شکست آب به جاست
هر که با ما نشست در دریا
نزد ما آبروی ما از ماست
این و آن جفت یکدیگر باشند
نعمت الله از همه یکتاست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
گر آتش آه ما درافتد
صد شاه به یک نفس برافتد
دستی چه بود هزاردستان
گر دست زنیم بر سر افتد
افتاد به خاک و بر نخیزد
آن کو به دعای ما درافتد
در دامن ما کسی که زد دست
هستیم یقین که کمتر افتد
دجال اگر به خر نشیند
آید روزی که از خر افتد
وان کس که به صدق درنیامد
در خانهٔ فقر بر در افتد
هر کس که رسد به نعمت الله
بر درگه او چو قنبر افتد
صد شاه به یک نفس برافتد
دستی چه بود هزاردستان
گر دست زنیم بر سر افتد
افتاد به خاک و بر نخیزد
آن کو به دعای ما درافتد
در دامن ما کسی که زد دست
هستیم یقین که کمتر افتد
دجال اگر به خر نشیند
آید روزی که از خر افتد
وان کس که به صدق درنیامد
در خانهٔ فقر بر در افتد
هر کس که رسد به نعمت الله
بر درگه او چو قنبر افتد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
بود روزی خواجه ای سالار کرد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و خیال
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یک سَر شمرد
گر به صورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامهٔ سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد
می کشیدی درد و می نوشید درد
کیسه های سیم و زر بر هم نهاد
عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
شیشه ای بودش پر از نقش و خیال
اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
بر سر پل ساخت خواجه خانه ای
سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
هر کجا دیدیم رند سرخوشی
بود و نابود جهان یک سَر شمرد
گر به صورت عارفی رفت از جهان
جان امانت داشت با جانان سپرد
خلعتی از جامهٔ سید بپوش
ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴