عبارات مورد جستجو در ۲۴۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر یوسف اسباط قدس الله روحه العزیز
آن مجاهد مردان مرد آن مبارز میدان درد آن خو کرده تقوی آن پرورده معنی آن مخلص محتاط یوسف اسباط رحمةالله علیه از زهاد و عباد این قوم بود و در تابعین بزهد او کس نبود و در مراقبه و محاسبه کمالی داشت و معرفت وحالت خود پنهان داشتی و ریاضت کردی و ازدنیا انقطاع کلی داشت وکلماتی شافی دارد و بسیار مشایخ کبار دیده بود.
نقلست که هفتاد هزاردرم میراث یافت و هیچ از آن نخورد و برگ خرما میافت و از مزد آن قوت می‌ساخت.
و گفت: چهل سال بر من بگذشت که مرا پیراهنی نو نبود مگر خرقه کهنه وقتی بحذیفه مرعشی نامه نوشت که شنیده‌ام که دین خود بدو حبه فروختهٔ و آن آنست که در بازار چیزی می‌خریدی او دانگی گفت: وتوبسه تسو خواستی او به سبب آنگه ترا می‌شناخت مسامحت کرد برای صلاحیت تو و اینحکایت بر عکس این نوشته‌اند و مادر کتاب معتمد چنین یافتیم و هم بحذیفه نوشت که هرکرا فضایل نزدیک او دوستر از گناه بود او فریفته است و هر که قرآن خواند و دنیا برگزیند او استهزا کرده است و من می‌ترسم که آنچه ظاهر می‌شود از اعمال ما بر زبان کارتر بود ازگناه ما و هرکرا درم و دینار در دل او بزرگتر از بزرگی آخرت چگونه امید دارد به خدای در دین و دنیاء خویش.
و گفت: اگر شبی به صدق باخدای کار کنم دوستر دارم از آنکه در راه خدای شمشیر زنم وهم بحذیفه نوشت اما بعد وصیت می‌کنم به تقوی خدای و عمل کردن بدانچه تعلیم داده است ترا و مراقبت چنانکه هیچ کس نبیند ترا آنجا که مراقبت کنی الاخدای تعالی و ساختگی کردن چیزی که هیچ کس را در دفع آن حیلتی نیست و در وقت فروآمدن آن پشیمانی سودمند نیست والسلام.
شبلی گفت: از یوسف اسباط پرسیدند که غایت تواضع چیست گفت: آنکه از خانه بیرون آئی هر کرا بینی چنان دانی که بهتر از تست.
و گفت: اندکی ورع را جزاء بسیار عمل دهند و اندکی تواضع را جزاء بسیار اجتهاد دهند.
و گفت: علامت تواضع آنست که سخن حق قبول کنی از هر که گوید و رفق کنی با کسی که فروتر بود و بزرگ داری آنرا که بالای تو بود در رتبت و اگر زلل بینی احتمال کنی و خشم فروخوری و هرجا که باشی رجوع به خدای کنی و بر توانگران تکبر کنی و هرچه بتو رسد شکر کنی.
و گفت: توبه را ده مقام است دور بودن ازجاهلان و ترک گفتن باطلان وروی گردانیدن از منکران و در رفتن به مجبوبات و شتافتن به خیرات ودرست کردن توبه و لازم بودن بر توبه و ادعا کردن مظالم وطلب غنیمت و تصفیه قوت.
و گفت: علامت زهد ده چیز است ترک موجود و ترک آرزوء مفقود و خدمت معبود و ایثار مولی و صفاء معنی و متعزز شدن بعزیز و احترام مشفق و زهد در مباح و طلب ارباح قلت رواح یعنی آسایش.
و گفت: ازعلامت زهد یکی آن است که بداند که بنده زهد نتواند ورزید الا بایمنی بخدای تعالی.
و گفت: علامت ورع ده چیز است درنگ کردن در متشابهات و بیرون آمدن از شبهات و تفتیش کردن در اقوات و از تشویش احتراز کردن و گوش داشتن زیادت و نقصان و مداومت کردن برضاء رحمن واز سر صفا تعلق ساختن بامانات و روی گردانید ازمواضع آفتاب و دور بودن از طریق عاهات و اعراض از سر مباهات.
و گفت: علامت صبر ده چیز است حبس نفس و استحکام درس و مداومت بر طلب انس و نفی جزع و اسقاط ورع و محافظت بر طاعات و استقصا در سنن واجبات و صدق در معاملات و طول قیام شب در مجاهدات و اصلاح جنایات.
و گفت: محو نگرداند شهوات را از دل مگر خوفی که مرد را برانگیزاند بی‌اختیار و یا شوقی که مرد را بی‌آرام کند.
و گفت مراقبت را علامات است بر گزیدن آنچه خدای برگزیده است و عزم نیکو کردن به خدای تعالی و شناختن افزونی و تقصیر ازجهت خدای و آرام گرفتن دل بخدای و منقطع شدن از جمله خلق به خدای تعالی.
و گفت: صدق را علامات است دل با زبان راست داشتن و قول با فعل برابر داشتن و ترک طلب محمدت این جهان گفتن و ریاست ناگرفتن و آخرت را بر دنیا گزیدن و نفس را قهر کردن.
و گفت: توکل راده علامت است آرام گرفتن بدانچه حق تعالی ضمان کرده است و ایستادن بدانچه بتو رسد از رفیع و دون و تسلیم کردن بما یکون و تعلق گرفتن دل در میان کاف و نون یعنی چنان داند که هنوز میان کاف ونون است و کاف به نون نه پیوسته است تالاجرم هرچه ترا بکاف ونون بود توکل درست بود وقدم در عبودیت نهادن و از ربوبیت بیرون آمدن یعنی دعوی فرعونی ومنی نکند و ترک اختیار گوید و قطع علایق ونومیدی از خلایق و دخول در حقایق وبدست آوردن دقایق.
و گفت عمل کن عمل مردی که او معاینه می‌بیند که او را نجات نخواهد داد الا بدان عمل و توکل کن توکل مردی که او معاینه می‌بیند که بدونخواهد رسید الا آنکه حق تعالی در ازل برای اونبشته بود وحکم کرده.
و گفت: انس را علامت است دایم نشستن در خلوت و طول وحشت از مخالطات و لذت یافتن بذکر و راحت یافتن در مجاهده و چنگ در زدن بحبل طاعت.
و گفت: علامت حیا انقباض دل است و عظمت دیدار پروردگار و وزن گرفتن سخن پیش از گفتن و دور بودن از آنچه خواهی که از آن عذر خواهی و ترک خوض کردن در چیزی که از آن شرم زده خواهی شد و نگاه داشتن زبان و چشم و گوش و حفظ شکم و فرج و ترک آرایش حیوة دنیا و یاد کردن گورستان و مردگان.
و گفت: شوق را علامت است دوست داشتن مرگ در وقت راحت در دنیا و دشمن داشتن حیوة در وقت صحت و رغبت و انس گرفتن به ذکر حق و بی‌قرار شدن در وقت نشر آلاء حق و در طرب آمدن دروقت تفکر خاصه در ساعتی که تو بر حق بود.
نقلست که یکی پرسید از جمع و تفرقه گفت: جمع جمع کردن دل است در معرفت و تفرقت متفرق گردانیدن در احوال.
و گفت: نماز جماعت بر تو فریضه نیست و طلب حلال بر تو فریضه است رحمةالله علیه و الله اعلم.
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نصیحت
این شنیدم که تازی‌ای درویش
کف بسودی ز مهر بر سگ خویش
زاهدی سک بدید و آن تازی
گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!
مرد تازی به آب درزد دست
گفت شستمش باز و عذرم هست
آن پلیدی ز من برفت به آب
بر زبان تو ماند رجس عتاب
حق گرت آب رحمت افشاند
آن پلیدیت بر زبان ماند!
امر معروف و نهی از منکر
به طریق ملاطفت خوش‌تر
ور نصیحت کنی‌، نهان شاید
نه عیان کش فضیحت افزاید
اوستادان ما به عهد قدیم
چون که در حضرتی شدند ندیم
روز و شب بر درش مقیم بُدند
ناصح غیرمستقیم بُدند
صفتی زشت اگر در او دیدند
مهره بر عکس آن صفت چیدند
نعت اضداد آن صفت گفتند
گر شقی بد، ز عاطفت گفتند
هر صفت کاندرو ندیدندی
وصف آن را زمینه چیدندی
که فلان شه فلان صفت را داشت
به فلان حُسن‌، مملکت را داشت
گر نبخشیدی این عمل تأثیر
فرق کردی طریقهٔ تقریر
چون اثر کرد حس رحم در او
به رحیمی مثل زدند برو
آن قدر وصف رحمتش کردند
که ز رحمت ملامتش کردند
بود پور سبکتکین به قدیم
پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم
آن قدر مدح نصر سامانی
خوانده شد در حضور سلطانی
که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید
چه عطایا به آن یکی بخشید
تا بجنبید حس مکرمتش‌!
عام شد بر جهانیان صلتش‌!
به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد
که ز بسیاریش شکایت کرد!
الغرض‌، پند اگر نکو گویی
آن‌چنان گو که خاص او گویی
ور ز حکمت برون نهی گامی
چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی
یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:
سرزنش بهتر از نصیحت زشت
ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی
که خدا داند و تو دانی و اوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۲
رتبه زمزمه عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه جنت شنود
روزگاری است که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود
نیست پیش تو خبر، ورنه ز هر ذره خاک
گوش معنی طلب اسرار حقیقت شنود
سخت رویی که به خود راه نصیحت بسته است
باش تا یک به یک از اشک ندامت شنود
برگ سبزی که نگیرد ز بهاران خط راه
از دم سرد خزان نغمه رخصت شنود
باده ناب به ساغر کند از پرده گوش
هر که صائب سخن تلخ به رغبت شنود
هرکه گفتار صواب از سر غفلت شنود
مایه جهل شود هرچه ز حکمت شنود
دل آگاه ز هر ذره شود پندپذیر
مرده دل از دهن گور نصیحت شنود
سخن راست خدنگی است که زهرآلودست
جگر شیر که دارد که به جرأت شنود؟
عندلیبی که ز تعجیل بهار آگاه است
از شکر خند گل آوازه رحلت شنود
دل آگاه درین غمکده چون شاد شود؟
که ز هر ذره او ناله حسرت شنود
هر که از نرم زبانان نشود نرم دلش
سخن سخت ز هر سنگ ملامت شنود
از زبان بازی امواج، صدف آسوده است
غرقه عشق کجا حرف ملامت شنود؟
قصه عشق کند آب دل مردان را
نیست افسانه که هر طفل به رغبت شنود
در توفیق شود باز به رخسار کسی
کز ته دل سخن اهل حقیقت شنود
همچو پروانه جگر سوخته ای می باید
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۷
دل می برد ز قند مکرر کلام من
نی می کند به ناخن شکر کلام من
در قطع ره ز جادو بود خضر بی نیاز
از راستی غنی است ز مسطر کلام من
در گفتگوی نازک من نیست کوتهی
از مد مانوی است رساتر کلام من
در یک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوی یوسف است سبک پر کلام من
یک روز(ه) چون کبوتر بغداد می رود
از باختر به کشور خاور کلام من
از گوش پیشتر به دل مستمع رسد
از دلپذیریی که بود در کلام من
از خلق در حجاب سیاهی نهفته نیست
از آب زندگی است روانتر کلام من
صور قیامت است مرا کلک خوش صریر
دارد نمک ز شورش محشر کلام من
کاغذ حریف آتش سوزان نمی شود
دفتر کند ز بال سمندر کلام من
بر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگ
هر چند قیمتی است چو گوهر کلام من
از مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورق
پند و نصیحت است سراسر کلام من
نسبت به فکرهای قدیدش مکن که هست
از تازگی چکیده کوثر کلام من
اندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیست
باشد متین چو سد سکندر کلام من
چون مار پا به راه نهد کشته می شود
انگشت اعتراض منه بر کلام من
گردید خشک همچو صدف پوست بر تنم
تا گشت آبدار چو گوهر کلام من
یک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافت
هر چند پیچ و تاب زند در کلام من
ای وامصیبتاه که شد خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام من
صائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشید
آفاق را گرفت سراسر کلام من
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۱۴
از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۳
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
حلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
جانی، ندانم این چنین با زندگانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تواز کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن ودل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زوگه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهدگشت
وین پدیدآیدش زمانه بزمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان
تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبر دستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یا بدکس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گوید
ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری
هر زمان با پدر خویش به خوی دگری
با چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری
تنگدل گردی چون من سوی توکم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سونگری
بوسه ندهی ونخواهی که کسم بوسه دهد
پس توای جان پدر رنج و عنای پدری
گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی
تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گری
من به پروردن تو رنج بدان روی برم
که تو در جستن کام دل من رنج بری
به مراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری
تیر بالایی و ماننده تیری که ترا
هر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتری
مکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم روی
بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند به خوبی چوبری
دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند
مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری
خواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسا
احمد بن الحسن آن بار خدای هنری
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری
نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف
اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری
مهتری کرده و آموخته در خانه خویش
مهتری کردن و آن مهتری او را گهری
از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او
ادبای سفری گشته براو حضری
زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر
این چنین باید کردن پدران را پسری
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک
از نکو رایی و دانایی و تدبیر گری
در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوی
گر توانی به مثل قطره باران شمری
گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به در خانه او بر گذری
لاجرم ناموری یافت بین عادت خوب
به چنین عادت نادر نبود ناموری
طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع
فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری
ای کریمی وسخی بار خدایی که مدام
از همه خلق به دینار همی شکر خری
اندرین دولت ماننده تو کیست دگر
چه به نیکو سیری وچه به نیکو نظری
عادتی داری نیکو ورهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راهبری
زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دری
بخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبری
دست طاقت به چنان همت عالی نرسد
پس تو زین همت با رنج دل و درد سری
ای جوادی که همه میل سوی جود کنی
ای کریمی که همه راه کریمی سپری
چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتی
چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری
شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود
زشت باشد که ترا گویم تو شیرنری
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری
تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر
دشت و هامون چوبساطی شو از شوشتری
شاد بادی و توانا و قوی تا به مرا د
گه ولی پروری وگاه معادی شکری
مجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری
گوش تو سوی سماع و لب نو سوی شراب
چشم تو سوی دو رخساربت کاشغری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
غمی دارم که وا گفتن نشاید
مرا زان غم به شب خفتن نشاید
غم دُردانه ای دارم که نامش
به الماس قلم سفتن نشاید
غباری کز سرکوی تو دارم
زلوح چهره ام رفتن نشاید
زگریه سوز دل ننشسته کآتش
به آب دیده بنهفتن نشاید
نصیحت می کند ابن حسامم
ولیک از دل پذیرفتن نشاید
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و یکم - الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب
الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب فی حق شیخ صلاح الدیّن حتیّ ربما ینفعه و یندفع منه هذه الظلّمات و الغشاوة هذا ابن چاوش ما یقول فی نفسه ان الخلق و الناّس ترکوابلد هم و آباء هم و امهّم و اهلهم و قرابتهم و عشيرتهم وسافروا من الهندالی السند و عملوا الزرّابیل من الحدید حتّی تقطعت ربما یلتقوا رجلاله رائحة من ذلک العالم و کم من اناس ما توامن هذه الحسرة و مافازوا و ماالتقوا مثل هذاالرجل فانت قدالتقیت فی بیتک حاضراً مثل هذاالرجل و تتولی عنه ما هذالابلاء عظیم و غفلة هو کان ینصحنی فی حقّ شیخ المشایخ صلاح الحق و الدین خلد اللهّ ملکه انه رجل کبير عظیم و فی وجه ظاهر و اقلّ الاشیاء من یوم جئت فی خدمة مولانا ماسمعته یوما یسمیّ اسمکم الاّ سیدّنا و مولانا و ربنّا و خالقنا قط ماغير هذه العبارة یومامن الایام الیس ان اغراضه الفاسدة حجبه عن هذا و الیوم یقول عن شیخ صلاح الدین انه ما هو شیء ایش اسی شیخ صلاح الدیّن من الاسیة فی حقه غيرانه یراه یقع فی الجب یقول له لاتقع فی الجب لشفقة له علی سائر الناس و هو یکره ذلک الشفقة لانک اذا فعلت شیئا لایرضی لصلاح الدیّن کنت فی وسط قهره فاذا کنت فی قهره کیف تنجلی بل کلمّا رحت تغشی و تسود من دخان جهنمّ فینصحک و بقول لک لاتسکن فی قهری و انتقل من دار قهری و غضبی الی دار لطفی و رحمتی لانکّ اذافعلت شیئا یرضیئی دخلت فی دارمحبتی و لطفی فمنه ینجلی فؤادک و یصير نورانیا هوینصحک لاجل غرضک و خيرک و انت تأخذ ذلک الشفّقة و النصّیحة من علّة و غرض ایش یکون لمثل ذلک الرجّل معک غرض اوعداوة الیس انکّ اذا حصل لک ذوق ما من خمر حرام او من حشیش اومن سماع او من سب من الاسباب ذلک الساّعة ترضی علی کلّ عدّو لک و تعفیهم و تمیل ان تبوس رجلیهم و ایدیهم و الکافر و المؤمن ذلک الساّعة فی نظرک شیی واحد فشیخ صلاح الدیّن هو اصل هذا الذّوق و ابحر الذوّق عنده کیف یکون له مع احد بغض و غرض معاذاللهّ و انمّا یقول هذا من الشفّقة و المرحمة فی حق العبید و الا لولاکذلک ایش یکون له غرض مع هؤلاء تاجرد و الضفادع من يكون له ذلك الملك و ذلك العظمة ايش يسوي هؤلاء المساکين الیس ان ماء الحیوة قالوا انهّ فی الظلّمة و الظلّمة هی جسم الاولیاء و ماء الحیوة فیهم ولایقدر ان یلتقی ماء الحیوة الافی الظلمة فأن کنت تکره هذه الظلمة و تتنفرّ منه کیف یصل الیک ماء الحیاة الیس انکّ اذا طلبت ان تتعلمّ الخناث من المخنثين او القحوبیةّ من القحاب ما تقدر ان تتعلمّ ذلک کیف و ان ترید تحصّل حیاتاً باقیة سرمدیةّ و هو مقام الانبیاء و الاولیاء ولایجیی الیک مکروه و لاتترک بعض ما عندک کیف بصير هذا ما یحکم علیک الشیّخ ماحکموا مشایخ الاولّين انکّ تترک المرأة و الاولاد و المال و المنصب بل کانوا یحکمون علهی و یقولون اترک امرأتک حتی نحن نأخذها و کانوا یتحملّون ذلک و انتم اذا نصحکم بشیی یسير مالک لاتتحملّون ذلک و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خير لکم ایش یقول هذا الناّس قد غلب علیهم العمی و الجهل ما یتأملّون ان الشخص اذا عشق صبیّا اوامرأة کیف یتصنعّ و یتذللّ و یفدی المال حتّی کیف یخدعها ببذل مجهوده حتی یحصل تطییب قلبها لیلا ونهارا لایملّ من هذا و یملّ من غيرهذا فمحبة الشّیخ و محبةّ اللهّ یکون اقل من هذا انهّ من ادنی حکم و نصیحة و دلال یعرض و یترک الشیخ فعلم انه لیس عاشق ولاطالب لو کان عاشقا و طالبا لتحمّل اضعاف ماقلنا و کان علی قلبه الذمّن العسل و السکّرّ.
جامی : دفتر اول
بخش ۹۵ - حکایت عاشق و معشوقی که شب در خلوتی نشسته بودند و در بر همه اغیار بسته ناگاه غلام آن عاشق که باریک نام داشت حلقه بر در زد عاشق گفت کیست گفت منم غلام تو باریک عاشق گفت باز گرد که اگر در باریکی مویی شده ای امشب تو را درین خلوت گنجایی نیست
مبتلایی به عشق بدخویی
داشت باریک نام هندویی
بعد عمری شبی ز بخت بلند
آمد آن صید وحشی اش به کمند
بود با او به هم خوش و خندان
کامد آواز حلقه بر سندان
کیست گفتار درین شب تاریک
گفت کمتر غلام تو باریک
گفت روز کز کمال نزدیکی
گر چه مویی شوی ز باریکی
نیست امکان آنکه ره یابی
زین در آن به که روی برتابی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۰ - جواب گفتن سلامان پادشاه را
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت شاها بنده رای توام
خاک پای تخت فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بی صبری خویشم ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده ام
در خلاصی زین بلا پیچیده ام
لیک چون یادم ازان ماه آمده ست
جان من در ناله و آه آمده ست
ور فتاده چشم من بر روی او
کرده ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نی نصیحت مانده بر یادم نه پند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۷ - در نصیحت مجردان که به صحبت زنان آب خود نریزند و وصیت کدخدایان که از فرمانبرداری زنان بپرهیزید
بیا ای چو عیسی تجرد نهاد
تو را زین تجرد تمرد مباد
چو عیسی عنان از تجرد نتافت
سوی آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد ازان بند وارستن است
کسی را که بند است بر دست و پای
چه امکان که آسان بجنبد ز جای
ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست
ز رسم و ره عقل بیگانه نیست
چرا بند بر دست و پا می نهد
دل و دین به باد هوا می دهد
چه خوش گفت دانا حکیمی که گفت
که دارم ز خواهنده زن شگفت
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و دیده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آنسان گران
که صد گونه اندوه بر دیگران
کند سیم و زر وام بهر جهیز
که سویش شود رغبت شوی تیز
دو صد حیله در خاطر آویزدش
که تا از دل آن بار برخیزدش
ز ناگه سلیمی ز تدبیر پاک
نهد پا در آن تنگنای هلاک
ز جان پدر گیرد آن بار را
شود طوق کش غل ادبار را
یکی شادکانش ز گردن فتاد
یکی خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که این بار بیهوده بر خود نهد
دو زن چون به هم همنشینی کنند
به کار جهان خرده بینی کنند
بشو دست امید از خیرشان
که در وادی شر بود سیرشان
زن از زن چو در مشورت یافت کام
گرفت افعیی ز افعیی زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان در گذر
مکن زن وگر زن کنی زینهار
زنی کن بری از همه عیب و عار
چو در گرانمایه روشن گهر
صدف وار بر تیرگان بسته در
جمال وی از چشم بیگانه دور
ز نزدیکی آشنایان نفور
ز حنای کس بر کفش رنگ نی
چو طفلان به هر رنگش آهنگ نی
به جز سبحه نپسوده انگشت او
نخاریده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه عصمتش سرخ روی
رخش از خوی شرم گلگونه شوی
ز گردندگانش به خلوتسرای
نکرده به جز چرخ گردنده جای
ز تاب کفش رشته خیط الشعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نکرده به پیوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنین زن نیابی به جز در خیال
وگر زانکه یابی به فرض محال
غنیمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
ولی آنچنان هم زبونش مشو
که داری به فرمان او دل گرو
همی زن بدو رای و می کن خلاف
که اینست رای درونهای صاف
برای زنان کار بهبود نیست
ورای زیان هیچ ازان سود نیست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی
«دیدهٔ اقبال من روشن به توست
عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام
تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام
همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرق‌سای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمین‌بران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردن‌فکن،
به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تخت‌فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده‌ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده‌ام
در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام
لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست،
جان من در ناله و آه آمده‌ست
ور فتاده چشم من بر روی او
کرده‌ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینه‌ات
غرق نور معرفت آیینه‌ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلوده‌ای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالی‌مرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفس‌ات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - وصیت اسکندر که پس از مرگ دستش را از تابوت بیرون بگذارند
سکندر چو نامه به مادر نوشت
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستی‌ست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قوی‌بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دست‌ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالی‌ت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى‏ قال ابن عباس لا تبطلوا صدقاتکم بالمن على اللَّه. خداى عز و جل میگوید اى شما که ایمان آوردید و دست بحلقه بندگى ما زدید، و بحبل عصمت ما در آویختید، راه بندگى نه آنست که بگرد خود نگرید، و در طاعت منت بر ما نهید، که هر چه شما کنید بتوفیق و ارادت ماست: دلت. که گشاده شد ما گشادیم، توفیق که یافتى ما دادیم، مواساة که کردى با درویش ما خواستیم، و ما راندیم، پس همه منت ماراست، که ساختن همه از ماست و پرداختن بر ما. براء بن عازب گفت رسول خدا را دیدم روز خندق که این کلمات ابن رواحه میگفت «اللهم لو لا انت ما اهتدینا و لا تصدقنا و لا صلّینا فانزل سکینة علینا و ثبت الاقدام ان لاقینا» میگوید بار خدایا اگر نه عنایت تو بودى، ما را در کوى توحید چه راه بودى؟ و رنه توفیق تو بودى، ما را به کار خیر چه توان بودى؟
آن بیچاره که در طاعت منت بر اللَّه مى‏نهد از آنست که راه بندگى گم کرده، طاعت خود را وزن مى‏نهد و آن را بزرگ مى‏بیند و نظر دل و دیده از آن مى‏بنگرداند، و در راه جوانمردى خود را در طاعت دیدن گبرکى است، و از آن نگرستن عین دوگانگى!
اگر صد بار در روزى شهید راه حق گردى
هم از گبران یکى باشى چون خود را در میان بینى‏
و گفته‏اند لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى‏ یعنى بالمن على السائل میگوید صدقه‏هاى خویش تباه مکنید بآنک منت بر درویش نهید، مرد توانگر که منت بر درویش مینهد بآنچه بوى میدهد، از آنست که شرف درویشى و رتبت درویشان نشناخته و ندانسته که ایشان امروز ملوک جهانند، چنانک در خبرست‏
«ملوک تحت اطمار»
و فردا بپانصد سال پیش از توانگران در بهشت شوند، کدام شرف ازین بزرگوارتر! کدام نعمت ازین تمامتر! قال ابو الدرداء احب الفقر تواضعا لربى و احب الموت اشتیاقا الى ربّى و احب المرض تکفیرا لخطیئتى و روى ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال لعلى یا على انک فقیر اللَّه فلا تنهر الفقراء و قرّبهم تقرّبا من اللَّه عزّ و جلّ، رسول خداى على را گفت اى على، تو درویش خدایى، نگر تا درویشان را باز نزنى و بایشان تقرب کنى و نزدیکى جویى، تا باللّه نزدیک شوى. پس سزاى توانگر آنست که منت بر درویش ننهد بل که از درویش منت پذیرد، و او را تحفه حق بنزدیک خود داند، که در خبرست: «هدیة اللَّه الى المؤمن السائل على بابه»
و چرا منت باید نهاد بر درویش که نه او بدرویش میدهد یا درویش از وى مى‏ستاند، لا بل که وى بخداى میدهد و خداى بدرویش مى‏سپارد. کذا قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان الصدقة لتقع فى ید اللَّه قبل ان تقع فى ید السائل»
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَیِّباتِ ما کَسَبْتُمْ بر زبان اشارت این خطاب با جوانمردان طریقت است، ایشان که چون دیگران تحصیل مال کردند، ایشان تصفیت حال جستند، دیگران بخرج مال بنعیم و ناز بهشت رسیدند، و ایشان بانفاق حال نسیم وصال حق یافتند، اگر جوینده بهشت تا طیّبات کسب خویش انفاق نکند ببهشت نمى‏رسد، پس جوینده حق اولى‏تر، که تا کسب احوال و طیّبات اعمال در نبازد بحق نرسد. و باختن احوال و اعمال نه آنست که نیارد، بل که بیارد و بگزارد، اگر عمل ثقلین در آرد در آن ننگرد و آرامگاه و تکیه گاه خویش نسازد، و بر طاعت خویش بیش از آن ترسد که عاصى بر معصیت خویش، تا غرور و پندار در راه وى نیاید و راه بر وى نزند.
سلطان طریقت بو یزید بسطامى قدس اللَّه روحه گفت وقتى نشسته بودم بخاطرم در آمد که من امروز پیر وقتم و وحید عصر خویش، پس با خود افتادم، دانستم که آن غرور است و پندار که بر من راه میزند، برخاستم براه خراسان فرو رفتم، در میان بیابان سوگند یاد کردم که از اینجا نروم، تا مر او امن ننمایند، سه شبانروز آنجا بماندم، روز چهارم مردى اعور دیدم بر راحله نشسته و مى‏آمد و بر وى نشان آشنایان پیدا، دست بیرون بردم و باشتر اشارت کردم که باش، هم در ساعت دو پاى اشتر بزمین فرو رفت، آن مرد اعور در من نگرست، گفت هان هان اى با یزید! بدان مى‏آرى که چشم فراز کرده باز کنم، و در بسته بگشایم و بسطام را با اهل بسطام و با یزید را غرقه کنم، گفتا هیبتى از وى بر من افتاد، آن گه گفتم از کجا مى‏آیى؟ گفت از آن که باز که تو آن عهد کردى و پیمان بستى، سه هزار فرسنگ آمده‏ام، پس گفت زینهار اى بایزید که فریفته نشوى و با پندار نمانى که آن گه از جاده حقیقت بیفتى! این بگفت و روى از من بگردانید و رفت. بو یزید گفت آن گاه از روى الهام بسرّم فرو گفتند که اى بایزید در خزینه فضل ما بسى طاعت مطیعان است و خدمت خدمتکاران، گر زانک ما را خواهى سوز و نیاز باید و در دو گداز، شکستگى تن و زبان و غارت دل و جان!
وى را نتوان یافت به تسبیح و نماز
تا بتکده از بتان تو خالى نکنى
الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ لفقره، و اللَّه عز و جل یعدکم المغفرة لکرمه.
شیطان که خود از حق درویش است، مى وعده درویشى دهد، که همان دارد و دستش بدان میرسد، خود خرمن سوخته است، دیگران را خرمن سوخته خواهد رب العالمین که آمرزگارست و بنده نواز وعده مغفرت و کرم میدهد. آرى هر کس آن کند که، سزاى اوست، وز کوزه همان برون تراود که دروست. کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ دعوت خداوند عز جلاله آنست که گفت یَدْعُوکُمْ لِیَغْفِرَ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ و دعوت شیطان، آنست که گفت إِنَّما یَدْعُوا حِزْبَهُ لِیَکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِیرِ شیطان بر حرص و رغبت دنیا میخواند و این بحقیقت درویشى است، و اللَّه بر قناعت و طلب عقبى میخواند و این عین توانگرى است. در دین وجه توانگرى مه، از آن که در دنیا قانع بود، از خلق بى‏نیاز، و بدل با حق هام راز، و فردا در بستان فضل و کرم در بحر عیان غرقه نور اعظم.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه توانگرى سه چیز است: توانگرى مال، و توانگرى خوى، و توانگرى دل. توانگرى مال سه چیز است: آنچه حلال است محنت است، و آنچه حرام است لعنت است، و آنچه افزونى است عقوبت است.
و توانگرى خو سه چیز است: خرسندى و خشنودى و جوانمردى. و توانگرى دل سه چیز است: همتى مه از دنیا، مرادى به از عقبى، اشتیاقى فا دیدار مولى.
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ الآیة... گفته‏اند که حکمت را حقیقتى است و ثمرتى، اما حقیقت حکمت شناختن کارى است سزاى آن کار، و بنهادن چیزى است بر جاى آن چیز، و شناخت هر کس در قالب آن کس، و بدیدن آخر هر سخنى با اول آن، و شناختن باطن هر سخنى در ظاهر آن، و ثمره حکمت و زن معاملت با خلق نگه داشتن است میان شفقت و مداهنت، و وزن معاملت با خود نگه داشتن است میان بیم و امید، و وزن معاملت با حق نگه داشتن است میان هیبت و انس، حکمت آن نور است که چون شعاع آن بر تو زد، زبان بصواب ذکر بیاراید، و دل بصواب فکر بیاراید، و ارکان بصواب حرکت بیاراید. سخن که گوید بحکمت گوید، دلها رباید، جانها را صید کند، فکرت که کند بحکمت کند، بازوار پرواز کند، در ملکوت اعلى جولان کند، و جز در حضرت عندیت آشیان نسازد.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول‏
بحکمتها قوى پر کن تو مر طاوس عرشى را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینى‏
و گر زى حضرت قدسى خرامان گردى از عزت
ز دار الملک ربانى جنیبتها روان بینى
آرى! و حرکت که کند بحکمت کند، در حظیره رضاء محبوب جمع کرده، و مراد خود را در آن فداء مراد اللَّه کرده، و انس خود در ذکر وى دیده، و نظر خود تبع نظر وى داشته، و با یاد وى بهر چه رسد بیاسوده، گه در میدان جلال بر مقام نیاز از عشق او سوخته، گه در روضه وصال بر تخت ناز با لطف او آرمیده.
گه بقهر از زلف مشکین تیغها افراخته
گه بلطف از لعل نوشین شمعها افروخته‏
اى کمالت کم زنان را صره‏ها پرداخته
وى جمالت مفلسان را کیسه‏ها بر دوخته
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللَّهِ الایه... اى الّذین ربطناهم بالخذلان و وسمناهم بوصف الحرمان، اخبرهم انا سوف ننقلهم عن دار الهوان و من الخذلان و الحرمان الى العقوبة و النیران، کسى که در ازل خسته تیغ شقاوت شد، در ابد کمند سعادت او را نگیرد، و آن را داغ خذلان بر جان نهادند، نى! روزبه و دولت یار او نباشد، آن را که نواختند آن روز نواختند، و آن را که راندند آن روز راندند.
عباس را که کمند سعادت از مکنون غیب بینداخته بودند، در کعبه شد و سر پیش بر سجود نهاد و مى‏گفت یا لات! یا هبل! بار خداى عالم میگفت: لبیک عبدی لبیک!» غلغل در فرشتگان افتاد که بار خدایا! او لات و هبل میخواند و تو بعزّت خویش جواب میدهى! گفت اى فرشتگان! آرام گیرید، که شما را بر مکنونات غیب ما اطلاع نیست، اگر او را در بندگى سهو و غلط افتاد ما را در خداوندى سهو و غلط نیفتاد، و شما نظارگیان آئید نظاره کنید، تا تقدیر ما در حق وى و فرزندان وى تا بقیامت چه اعجوبه بیرون دهد! و آنکه آن میر پیغامبران نوح پیشانى خویش بدان درگاه در خاک مالید و گفت: بار خدایا! در دل پدران در حق فرزندان تو به دانى، تواند بود که برین ضعف و پیرى ما رحمت کنى، و این پسر را دین اسلام کرامت کنى. از جبار عالم خطاب آمد که: إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ یا نوح! حکم ما چنان رفت در ازل که سر فرزند تو کلاه توحید را نشاید، و حکم ما را مرد نه، و بر آن مزید نه! تا بدانى که این کاریست رفته و بوده! آن را که خواندند آن روز خواندند، و وسیلت نه، و آن را که راندند آن روز راندند، و علت در میان نه! آن کشته قضا چندین سال بساط عبادت پیمود بر امید وصل، چون پنداشت که دیده املش گشاده شود، یا نفحه وصال در دلش وزد، از سماء سمو بر خاک مذلّت افتاد اخلد الى الارض سیاه افتاد است.
پیش تو رهى چنان تباه افتادست
کز وى همه طاعتى گناه افتادست‏
این قصه کز آن روى چو ماه افتادست
این رنگ گلیم ما سیاه افتادست.
قوله: فَکَیْفَ إِذا جَمَعْناهُمْ لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ. آیا تا چون بود حال ما روز رستخیز؟ که جهانیان را از اول موجودات تا آخر دور مخلوقات بیک نفخه اسرافیلى از خاک جهان برانگیزند، و بیک لمحه در عرصات قیامت حاضر کنند، وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً
باش تا از صدمه صور سرافیلى شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار.
باش تا اظهار عزت و ریاست کوه‏ها فرا رفتن آید، دست و پاى و پشت و پهلو فرا گرفتن آید، و آن عیبها پوشیده و سرها آلوده فرا دیدن آید، و با تو گویند.
فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ. پرده از روى کارت بر گرفتیم، یعنى که خود را چه توخته و چه ساخته؟ همان بینى که خود فرستاده! همان خورى که خود پخته، همان دروى که خود کشته؟ اینست که رب العالمین گفت هُنالِکَ تَبْلُوا کُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ، هر چه تو امروز به پناه او شوى فردا از تو برگردد، و ترا بگذارد، مگر تقوى که درین سراى و در آن سراى ترا ضایع نگذارد. همه حسبها را آن روز داغ کنند، و همه نسبها را پى کنند، تقوى را گویند بیا که امروز روز بازار تست، هر کرا از تو نصیبى بود در آن سراى امروز در سراى جزا او را بر قدر نصیب او بمنزلى فرود آر، آشنایان خویش را در مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ فرود آر: عاشقان خویش را در حضرت رضا و رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ فرود آر، آشنایان تقوى دیگرند و عاشقان تقوى دیگر، آشنایان او کسانى‏اند که از حرام و شبهات بپرهیزند، و حرکات و سکنات و اقوال و افعال ایشان بدستورى تقوى باشد، و عاشقان تقوى کسانى‏اند که از طاعات و حسنات خویش از روى نادیدن چنان بپرهیزند که دیگران از معاصى و سیئات بپرهیزند. ابو القاسم نصیر آبادى رحمه اللَّه از خواص متقیان بود، او را گفتند: تقوى چیست؟ از حالت خویش از تقوى خبر داد و گفت: ان یتقى العبد ما سوى اللَّه تقوى آنست که از هر چه جز اللَّه است پرهیزى. هر آینه این کس برابر نبود با آن کس که از حرام تنها بپرهیزد. اشارت قرآن چنان است که إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ فردا که روز رستخیز باشد، و روز نواخت و سیاست هر کس که بمراتب تقوى برتر، او بحضرت آلهیت نزدیکتر و گرامى‏تر!. همانست که رب العالمین گفت: وَ وُفِّیَتْ کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ.
رشیدالدین میبدی : ۱۳- سورة الرعد- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بسم اللَّه الرحمن الرحیم ما استقلّت القلوب الّا بسماع بسم اللَّه، ما استنارت الارواح الّا بوجود جمال اللَّه، ما طربت الاشباح الّا بشهود جلال اللَّه.
یا موضع الباطن من ناظرى
و یا مکان السرّ من خاطرى‏
یا جملة الکلّ الّتى کلّها
کلّى من بعضى و من سائرى‏
اى نامدارى که نامت یادگار جانست و دل را شادى جاودانست، روح روح دوستانست و آسایش غمگنانست، عنوان نامه‏اى که از دوست نشانست و مهر قدیم بر وى عنوانست، نامه‏اى که از قطعیّت امانست و بى قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمین هر که او نامى یافت ازین نام یافت، دولتى آن کس شد که آفتاب انوار این نام برو تافت.
هر که نام کسى یافت ازین درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش از کس
هر که مقبول حضرت الهیّت آمد به اقرار این نام آمد، هر که مهجور و مطرود سطوت عزّت آمد بانکار وى آمد، یضلّ به کثیرا و یهدى به کثیرا.
پیرى مرید را وصیّت میکرد که اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بى توقیع بسم اللَّه بدان ننگرى که آن را وزنى نیست، و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند تا سلطان این نام داغى از خود بر جانت ننهد بدان که آن را محلّى نیست، هر جانى که عاشق‏تر بود او را اسیرتر گیرد، هر دل که سوخته‏تر بود رختش زودتر بغارت برد.
گفتم که چو زیرم و بدست تو اسیر
بنواز مرا مزن تو اى بدر منیر
گفتا که ز زخم من تو آزار مگیر
در زخمه بود همه نوازیدن زیر
قوله تعالى: «المر» سرّى است از اسرار محبت، گنجى از گنجهاى معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایى همى بینند و در آرزوى قطره‏اى مى‏زارند، این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى جوى تو روان و مرا تشنگى تا کى؟ این چه تشنگى است و قدحها مى‏بینم پیاپى!
زین نادره تر کرا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال‏
عزیز دو گیتى، چند نهان شوى و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى این استتار و تجلّى، آخر کى بود آن تجلّى جاودانى، اشارتست این که دوستان را از انوار آن اسرار و روایح آن آثار امروز جز بویى نیست و جز حوصله محمد عربى (ص) سزاى آن عیان نیست، اوّل اشارت فرا راه معرفت اهل خصوص کرد که نظر ایشان بذات و صفات است و آن را عالم امر گویند، آنکه راه معرفت عامه خلق بخود پیدا کرد دانست که نظر ایشان از محدثات و مکوّنات و عالم خلق در نگذرد، گفت: «اللَّهُ الَّذِی رَفَعَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» آسمان و زمین و برّ و بحر و هوا و فضا عالم خلق است، میدان نظر خلایق و آن را نهایت پدید و جایز الزّوال است. اما عالم امر روا نبود که آن را نهایتى بود، که آن واجب الدّوام آمد و مرد تا از عالم خلق درنگذرد، بعالم امر راه نیابد. جوانمردانى که نظر ایشان در عالم امر سفر کند، ایشان اوتاد زمین‏اند، چنانک این کوه‏هاى عالم از روى صورت زمین را بر جاى دارد، ایشان از روى معنى عالم را بپاى دارند، فبهم یمطرون و بهم یرزقون، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ هُوَ الَّذِی مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِیها رَواسِیَ» از روى اشارت برمز اهل حقیقت مى‏گوید: هو الذى بسط الارض و جعل فیها اوتادا من اولیائه و سادة من عباده الیهم الملجأ و بهم الغیاث.
صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا یکى را کحل حقیقت بمیل عنایت در دیده کشند، بو که آن جوانمردان را بتواند دید تا بیک دیدار ایشان سعید ابد گردد، و آن ماه رویان فردوس و حور بهشت که از هزاران سال باز بر آن بازار کرم منتظر ایستاده‏اند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علیّین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ».
آن روز که جنازه جنید برداشتند مرغى بیامد بر آن گوشه نعش وى نشست، مردمان دست بر وى مى‏فشاندند بر نمى‏خاست، رویم گفت: آن مرغ از روى کرامت بزبان حال گفت دست از ما بدارید که این چنگ ما بمسمار عشق در گوشه نعش او دوخته‏اند، این کالبد جنید امروز نصیب کرّوبیانست، اگر نه زحمت غوغاى شما بودى، با ما باز وار درین هوا پرواز کردى چون او را دفن کردند درویشى بر آن بالا شد و این بیت بر گفت:
وا اسفى من فراق قوم
هم المصابیح و الحصون‏
و المزن و المدن و الرّواسى
و الخیر و الامن و السّکون
لم یتغیّر لنا اللّیالى
حتّى توفتهم المنون‏
فکلّ نار لنا قلوب
و کلّ ماء لنا عیون‏
«وَ فِی الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ» از آنجا که رموز عارفانست و فهم صادقان بزبان اشارت مى‏گوید، چنانک ربّ العزّه در زمین تفاوت نهاد و بقاع آن مختلف آفرید و بعضى را بر بعضى افزونى داد همچنین در طینت سالکان تفاوت نهاد و قومى را بر قومى افزونى داد، آنست که ربّ العزّه گفت: «انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ» جاى دیگر گفت: «وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» و مصطفى (ص) گفت: «الناس معادن» مردم همچون کانها است مختلف و متفاوت، یکى زر و یکى سیم، یکى نفط و یکى قیر، همچنین یکى را اعلى علّیین قدمگاه اقبال او، یکى را اسفل السّافلین محلّ ادبار او، یکى رضوان در آرزوى صحبت او، یکى را شیطان ننگ از فعل او، یکى جلال عزّت احدیّت او را بدست عدل داد که: «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُمْ» یکى الطاف کرم او را در پرده عصمت گرفت که: «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» چون ازین مقام برتر آیى، یکى اسیر بهشت، یکى امیر بهشت، یکى بر مائده خلد با مرغ بریان و حور و ولدان، یکى در حضرت عندیت آسوده بجوار رحمن،چنانک درختها بهم نماند میوه و بار آن نیز بهم بنماند، هر درختى را بارى و هر نباتى را برى، اینست که گفت: «وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى‏ بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ» اشارتست که هر طاعتى را فردا ثوابیست و هر کس را مقامى و جاى هر کس بقدر روش خویش و هر فرعى سزاى اصل خویش.
یحیى معاذ رازى گفت: این دنیا بر مثال عروسى است و عالمیان در حق وى سه گروهند، یکى دنیادار است که این عروس را مشاطه گرى مى‏کند، او را مى‏آراید و جلوه مى‏کند. دیگر زاهد است که آن عروس آراسته را تباه مى‏کند، مویش مى‏کند و جامه بر تن وى مى‏درد. سوم عارف است که او را از مهر و محبّت حق چندان شغل افتاده که او را پرواى دوستى و دشمنى آن عروس نیست. فردا آن دنیادار را در مقام حساب کشند، اگر اللَّه تعالى با وى مسامحت کند فضل آن دارد و اگر مناقشت کند بنده سزاى آن هست: و من نوقش فى الحساب عذّب، و آن زاهد را ببهشت فرو آرند و پاداش کردار وى از آن ناز و نعیم بر وى عرضه کنند گویند: انّ لک الّا تجوع فیها و لا تعرى و انّک لا تظمأ فیها و لا تضحى، و آن عارف را از آن منازل و درجات بهشتیان بر گذرانند و بعلیین رسانند، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.