عبارات مورد جستجو در ۱۸۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظه‌ای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانت‌کنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سر‌و بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین‌ گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بو‌قلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک‌
باشد اندر قعر د‌ریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق‌ کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظام‌الدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظام‌الملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوام‌الدین تویی ملک جهان را یادگار
بهره‌ور ما نی از آن مرکب‌که اندر باغ ملک
سی‌ و شش‌ سال‌ است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار د‌ر دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بی‌زوال و عقل باید بی‌مجاز
جاه باید بی‌قیاس و مال باید بی‌شمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد ما‌ل دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«‌لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوا‌لفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق‌ گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکون‌گر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم‌ کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و ما‌نشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست‌ کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی به‌شادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان‌ گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک ا‌لاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الا‌عتبار
گردتو باری‌حصاری ساخته‌است ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک‌
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ‌ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بی‌زهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی‌ کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق‌ گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق‌ گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطر‌ار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود د‌ر مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه‌ گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان‌ که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین‌ گزاف
گاه د‌ر جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی ‌در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ‌ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون‌ بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغ‌گوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را ‌داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامش‌فزای
زین همایون نوبهار و زین مبار‌ک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرمایی‌کشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لاله‌زار
چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه باده‌نوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی ‌‌کاو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بی‌قیاس و عمر بادت بی‌شمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیک‌اختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و می‌گسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چه‌کشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرم‌کن برمن مسکین دل چون‌آهن و سنگ
می آسوده به‌خم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دل‌فروز کنیم
به‌می لعل‌شتاب و به لب‌کشت درنگ
سوی باغ آی‌ که در رود و سرود آمده‌اند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راست‌گویی‌که در ایوان ملک ساخته‌اند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت‌:
«‌ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ‌»
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
بلبل ز شاخِ سرو چو بر زد نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
لشکر نوروز بصحرا رسید
موسم شادیّ و تماشا رسید
ز آمدن گل ببشارت ز پیش
عید رسید اینک و زیبا رسید
روزه شبانگاه بزد طبل کوچ
بر سر این طارم مینا رسید
بادة نوروز و گلشن همرهند
عید مبارک نه بتنها رسید
در چمن از بس خوشی و رنگ بوی
موکب گل یا برسد، یا رسید
باده بیاور که درین انتظار
جان پیاله بلب ما رسید
سرو چو زد دست در آزادگی
لاجرمش کار ببالا رسید
شاخ شکوفه ست ثریّا وزین
نعرۀ بلبل بثریّا رسید
لاله چو من خیمه بکهسار زد
تا بدلش آتش سودا رسید
داشت صبا بوی سر زلف یار
نیم شبان دوش چو اینجا رسید
آن همه آسایش و راحت چه بود؟
کز دم آن باد بدلها رسید
الحق از آنها که ز روی تم
پار بروی گل رعنا رسید
گفتم ازین پس نزند رای باغ
شکر که امسال بما وا رسید
بوی گل و نعرۀ بلبل ز باغ
چون سخن من بهمه جا رسید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - ایضاً له
ای کریمی که نفحۀ خلقت
بوی باد شمال میدارد
فصل نوروز از شمایل تو
مایۀ اعتدال میدارد
امل از پهلوی عنایت تو
یک شکم جاه و مال میدارد
آرزو سربسر توقّع خویش
زین جناب جلال میدارد
دوری دولت از ستانۀ تو
دری اندر محال میدارد
آفتاب بقای بدخواهت
روی سوی زوال میدارد
هفت سیاره را بحضرت تو
هوس اتصّال میدارد
پاس بام سراچۀ قدرت
هفتمین کو توال میدارد
هم بفتویّ مشتری مریخ
خون خصمت حلال میدارد
روز نوروز در حمل خورشید
دیدن تو بفال میدارد
زهره از خلقت اکتساب کند
هرچه زیب و جمال میدارد
تیر چرخ از نشاط خدمت تو
هوس پر و بال میدارد
از فروغ ضمیر روشن تو
کسوت مه صقال میدارد
بردرت چرخ هرچه کرد و کند
روی در امتثال میدارد
همه نوروزها بعهد تو باد
تا وجود احتمال میدارد
یک سخن دارم و بخواهم گفت
گرچه زانت ملال میدارد
از جنابت که نیست خالی ازو
هرچه اسم کمال میدارد
بنده زاده علی اسمعیل
طمع رسم سال میدارد
وین دوبیتی زبان حالش گفت
زین سبب اختلال میدارد
«آن وعده نه در خور وفا بود مگر
یابنده نه لایق عطا بود مگر»
«پروانۀ آن جزوخطا بود مکر
یا چنین زاندازۀ ما بود مگر»
صیت جود تو بی زبانانرا
اینچنین برسؤال میدارد
کودکی را که وعدۀ دیبا
سالی اندر جوال میدارد
نیست از کار دور با کرامت
آنچه او در خیال میدارد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
زهی گشوده ز طبع تو چشمه سار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
ای حکم تو چون قضاءمبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۴
بود لفظ چون شیر و معنی شکر
ز اندازه گر پای ننهد به در
نبندد چنان روزن لفظ، کس
که معنی در آن برنیارد نفس
مکن لفظ را آنچنان پرده‌دار
که معنی نگردد ازان آشکار
چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟
چو معنی پری‌وار ازان کرده رم
به همواری لفظ باید تلاش
نه چندان که معنی فتد از قماش
پی لفظ خوش گرچه جان درخورست
به معنی بسی بیش ازان درخورست
قیاس ار کنی معنی در لباس
چو پیوند اطلس بود بر پلاس
به حدی پی لفظ باید دوید
که معنی به گردش تواند رسید
مچین آنقدر بر سر هم کلوخ
که از معنی تر کشد نم کلوخ
مکش پای آن لفظ را در میان
که معنی به جان آید از دست من
بر آن شعر کم افکند کس نظر
که لفظش ز معنی بود بیشتر
رسایی بود درخور آفرین
نه چندان که دامن رسد بر زمین
می لفظ را صاف کن آنچنان
که معنی چو صورت نماید در آن
بود آن بهار سخن کی بهار؟
که معنی بود خشک و لفظ آبدار
بکش صورت لفظ و معنی چنان
که معنی بدن باشد و لفظ جان
سخن‌ور به آن لفظ دل داده است
که با معنی از یک شکم زاده است
به صد جان توان ناز لفظی خرید
کزان لفظ، معنی توان آفرید
کسانی کزین پیش، در سفته‌اند
سخن‌ها به وصف سخن گفته‌اند
چه ذوق از سخن کوته اندیشه را
می معرفت نیست هر شیشه را
نه هر باده را نشئه باشد بلند
به بام فلک کی رسد هر کمند
سخن‌رس مبر گو، ز شعر آب و رنگ
ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ
ز بس بر سخن کرده‌اند اشتلم
سخن‌ور سر رشته را کرده گم
ادب، گو لب طعن حاسد بدوز
به یک مصرع تند جانش بسوز
شب از رشک پروانه را سوختم
که شمعی ز هر مصرع افروختم
به هر زنده داری گمان سخن
خدا را چه داری به جان سخن
نه هرکس به کنه سخن رهبرست
سخن‌بافتن عالمی دیگرست
چو باریک افتاد راه اندکی
به منزل برد بار از صد یکی
به زر کی فروشد سخن اهل دید؟
که جان را به زر باز نتوان خرید
سخن هست با آن که گنج روان
بود خرجش از کیسه نقد جان
نپنداری آسان سخن خاسته
سخن‌پرور از دقتش کاسته
سر از طوس بر زد نی خامه‌ام
که طوفانیِ بحر شهنامه‌ام
مرا چون ریاض سخن بشکفد
ز هر غنچه‌ای صد چمن بشکفد
گر از لاف بیشی مسلم نیم
ز دعوی‌گری پیش خود کم نیم
ز بیعم زیان را چه رونق بود؟
خریداری‌ام سود مطلق بود
به بازارگرمی چه آیم به جوش؟
نه کس مشتری و نه من خودفروش
بود گرم از خویش بازار من
کسی نیست جز من خریدار من
نخواهم غم خودفروشی کشید
توانم گر از خویش خود را خرید
چو من نیست خواری در ایام من
به عزت بلندست ازان نام من
بچش دست‌پخت مرا گو فلک
نه شورست این لقمه نه بی‌نمک
فلک گرد و بنگر مدار مرا
محک شو که دانی عیار مرا
به دریا روم گر پی شعر تر
صدف را به رویم نبندند در
کنم چون صدف، قطره گر انتخاب
جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب
سخن را تفاخر بود بس همین
که آمد ثنای شهنشاه دین
به مدح شه از کلک معجز بیان
همای سخن را دهم استخوان
دهد بوسه خاقان چینش رکاب
کمین بنده ترکش افراسیاب
ز لشگر گه پادشاه جهان
بود یک سراپرده، هفت آسمان
محیط عتابش ندارد کنار
که قهرش بود قهر پروردگار
به عدل و سخا و به تیغ و سنان
جهان فتح شد از دو صاحبقران
بس است آن دو صاحبقران را همین
که این نقد آن است و آن جد این
ز عدلش چنان راستی گشته فن
که از موی چینی برون شو شکن
یکی را دهد از کرم تخت و تاج
یکی را به شمشیر گیرد خراج
به یاد کفش گر ببارد سحاب
شود چون صدف پر ز گوهر حباب
ز بس شد سخن گوش کن شهریار
شنیدن ز گفتن برآرد دمار
شنیده ز شه، گفتن از من بود
مرا مزد گفتن، شنیدن بود
نشد بر فلک راز من آشکار
که بر من کند سیم اختر نثار
اگر گویمش بنده کیستم
بداند که شایسته چیستم
بیا ساقی آن جام غفلت گداز
که دور افکنم پرده از روی راز
چو مستان نهم پای بر دوش چرخ
کشم پنبه غفلت از گوش چرخ
***
زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه
که از سایه مکتوب ریزد به راه
به صورت چو مدّی بود در حساب
چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب
گه از حال ماضی حکایت کند
گهی شکر و گاهی شکایت کند
به دستش رگ ابر شعر ترست
ازان دست فواره گوهرست
زهی سحرپرداز معنی نگار
که از شاخ خشک آورد میوه بار
که دیده چنین تند سنجیده‌ای؟
بر اوراق ایام گردیده‌ای
بر انواع جنس سخن قادرست
اگر بد اگر نیک ازو صادرست
به وقت سخن چون کند سحر، ساز
شود از بریدن زبانش دراز
ز ذوق سخن چون شود بی‌خبر
به دست کسان می‌کند راه سر
ز بس گشته سرمست بالای خویش
محرف نهد بر زمین پای خویش
تراش سرش کرده چندان اثر
که گردیده عاجز ز یک موی سر
ز صوفی‌گری بر ورق داده جا
به پهلوی هم نام شاه و گدا
تواند گرفتن به روز شمار
دو انگشت او دست چندین هزار
چو گردد فسون‌ساز و سحرآفرین
کند کار صد دست، یک آستین
شود گرم حرفی چو در گفتگو
زبانش برآرد ز تکرار مو
ز جادو زبانی، به گاه بیان
نگوید سخن بی شکاف زبان
شود خضر ره چون به سوی دوات
ز ظلمت برون آرد آب حیات
ز چاهی که بگسسته در وی رسن
برآرد بسی یوسفان سخن
ز بس گرم پوییده بر صفحه راه
پی‌اش چون پی برق باشد سیاه
به دستش بود قسمت بیش و کم
ضعیف و قوی نطفه‌ها در شکم
ز آسیب او دشمنان در حذر
پی دوست، شاخش دهد خیر بر
بلندش بود گاه گاه ار چه عزم
زبان گرددش بیش بر حکم جزم
ندانم چه با تیغ اظهار کرد
که برداشتش بند و سردار کرد
شود پرده‌در راز نگشاده را
مخطط کند صفحه ساده را
دمادم چکد خون ز افسانه‌اش
کند تیغ، معماری خانه‌اش
زبانش کند کار پا در دهن
که پیوسته در راه گوید سخن
ز رفتار گرمش تن افروخته
ز گرمیش تا نقش پا سوخته
نهاده‌ست سر بر خط حرف دین
به یک دست زنّار در آستین
ازان است بی قدر این ارجمند
که مصحف‌نویس است و زنّاربند
ز همت سرشته چنان پیکرش
که درمانده گردون به خرج سرش
سخن‌آفرینی‌ست در انجمن
که از نقش پایی نگارد سخن
ز نشتر زدن‌های اهل زمان
رگش جسته چون شمع در استخوان
به جادوگری شایدش طاق گفت
که سر می‌کند راه با پای جفت
زبان را به افسون چنان کرده راست
که گر پای خوانی سرش را، رواست
چه نازک نهالی که چون مهوشان
خرامد به ره، زلف در پاکشان
فرو ناور سر به کس جز کتاب
کشد عالمی را به پای حساب
گرفته زبانی که دید ای شگفت
که حرف از زبانش جهانی گرفت
همین بس بود افتخار قلم
که مدح شهنشاه سازد رقم
پناه امم، پادشاه انام
خدیو جهان، کعبه خاص و عام
برازنده دولت جاودان
دُر بحر اقبال، شاه جهان
محیط کرامت، جهان شرف
زمین درش آسمان شرف
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
تا فکرت من نهاد بنیان سخن
آباد شد از من طرب آباد سخن
میخواست سخن ز دست بی طبعان داد
دادم باشارت خرد داد سخن
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
تا نکند درد رخنه در دل انسان
راه نیابد در او محبت جانان
تا نزنی عقده بر سلاسل گیسو
جمع نبینی دل هزار پریشان
شرم کن آخر ز توبه های شکسته
چند نخواهی شدن ز توبه پشیمان
صبح منوّر چگونه چهره گشاید
تا نرسانی شب سیاه به پایان
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
عید در موسم نوروز بسی روح افزاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ریاض ملک را دیگر بهار دلگشا آمد
بفرق دوست از نو سایه بال هما آمد
بروی ترکش اقبال تیر رفته برگشته
دعای مستجاب از آسمان حاجت روا آمد
ز گرد موکب اقبال چشم بخت روشن شد
بباغ خاطر افسردگان آب بقا آمد
بهای سرمه با خاک سیه خواهد برابر شد
چنین کز گرد راهت کاروان توتیا آمد
ازین کحل الجواهر قسمت من بیشتر باید
که اندر راه او چشم امیدم چارتا آمد
مبارک رجعتت مستلزم صدگونه عشرت شد
ببین تا آمدی نوروز فیروز از قفا آمد
کلیم از باغ امیدت گل شادی بدامن کن
نهال خوشدلی را موسم نشو و نما آمد
نجم‌الدین رازی : باب دوم
باب دوم در بیان مبدأ موجودات
و آن مشتمل است بر پنج فصل تبرک و تیمن بدانچ نماز فریضه پنج است
فصل اول
در بیان فطرت ارواح ومراتب معرفت آن
قال‌الله تعالی: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین» و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان‌الله خلق‌الارواح قبل‌الاجساد باربعه آلاف سنه و فی روایه بالفی سنه» این حدیث مفسر آیت آمدبدان معنی که اول ارواح انسانی آفرید آنکه اجسام و اجساد.
بدانک مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بود و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیه‌الصلوه والسلام چنانک فرمود «اول ما خلق‌الله تعالی روحی» و در روایتی دیگر «نوری». چون خواجه علیه‌الصلوه والسلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره کاینات بود که «لولاک لما خلقت الافلاک» مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نبایدکه باشد زیرا که آفرینش بر مثال شجره‌ای است و خواجه علیه‌الصلوه والسلام ثمره آن شجره و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حق تعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد چنانکه خواجه علیه‌الصلوه والسلام خبر می‌دهد «انا من‌الله والمومنون منی» و در بعضی روایات می‌آید که حق تعالی به نظر محبت بدان نور محبت محمدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق از و روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوه والسلام از قطرات نور محمدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید و از انوار ارواح اولیا ارواح مومنان بیافرید و از ارواح مومنان ارواح عاصیان بیافرید و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران و از انوار ارواح انسانی ارواح ملکی بیافرید و از ارواح ملکی ارواح جن بیافرید و از ارواح جن ارواح شیاطین و مرده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان و از درد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید ان‌شاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قد سپید بیرون آورد پس از آن قند سپید اول بار که بجوشاند نبات سپیده بیرون آورد و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد چهارم کرت بجوشاند طبر زد بیرون گیرد پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد ششم کرت بجوشاند دردی ماند که آن را قطاره گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم می‌شود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
زان می‌خوردم که یار من زان می‌خورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت می‌بایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصیبه آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهاده‌اند بردارد به قدر احتیاج و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبه خویش بردارد و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبه خویش بردارد و هم‌چنین هریک در مقام خویش به حد استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میَکنند. تا بآخر در قطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد و در نبات اندکی ظلمت و کدورت باشد باقی سپیدی و صفا بود. چنانکه در نبات آن ظلمت و کدورت به نظر حس نتوان دید اما باشد در قطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک از این اجناس نبات و شکر و غیر آن می‌باید و هر یک درمقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهاده‌اند که در آن دیگر یافته نشود و آنجا که یکی ازینها بتخصیص بکار آید دیگری نیابد تا آنجاکه نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید و آنجا که شکر باید نبات نشاید و هیچ ازینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هریک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید «الذی احسن کل شییء خلقه».
پس درین مثال بدانک آن قند صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم ارواح اوست چنانک آدم علیه‌السلام ابوالبشر آمد خواجه علیه‌الصلوه والسلام ابوالارواح آمد «نحن الاخرون السابقون» اشارت بدین معنی است که اگر چه صورت ما بآخر تبع صور بود روح ما در اول مقدم ارواح بود. ارواح انبیا را علیهم الصلوه و السلام نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مومنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن می‌گرفتند تا آنچ دردی آن بود که قطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفه‌ای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین هماناکسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت و کدورت که در قند تعبیه بود ظلمت مطیه حرارت آمدو کدورت مطیه کثافت تا هر کجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبر زد و قوالب و قطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات بیک درجه گرم‌تر و کثیف‌تر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایه محبت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایه خست و فروتنی بود و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و «انا خیر منه» گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت بود. از اینجاست که حیوانات رکیک طبع و دون همت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنندکه اصل ایشان از خاک است و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از صفت خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو بغایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفت ظلمت و کدورت اگر چه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر ظهور کمال این دو صفت در قطاره آمد که آخر دردی بود از قند بازمانده و صفا و سپیدی دروی اندک بود و کمال سپیدی و صفا درنبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
هم‌چنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایه محبت باشد و اندک کدورت که خمیر مایه تواضع و عبودیت بودولیکن چون این دو صفت در وی بکمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن و در قطاره آب و گل حیوانی اندک صفاو نورانیت روحانیت بود ولیکن چون بکمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعه‌ای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم آلت محبت و بندگی بکمال دارد و هم آلت علم و معرفت بکمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود چنانک فرمود«انا عرضنا الامانه علی‌السموات والارض و اجبال» تاآنجا که «... و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگر چه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور وصفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر «و لقد کرمنا بنی آدم» آن بود.
فاما معرفت ماهیت روح اگرچه متقدمان در شرح آن شروعی زیادت نکرده‌اند ولیکن شمه‌ای گفته آید. بدانک هر بر این مناسبت چنانک در قندهفت صفت تعبیه است از سپیدی و سیاهی و صفا و کدورت و لطافت و کثافت و حلاوت همچنین در روح که لطیفه ایست ربانی و شرف اختصاص یاء اضافت «من روحی» یافته هفت صفت تعبیه است از نورانیت و محبت و علم و حلم وانس و بقا و حیات و صفات دیگر از این صفات تولد کند چنانک از نورانیت سمیعی و بصیری و متکلمی و از محبت شوق و طلب و صدق و از علم ارادت و معرفت و از حلم وقار و حیا و تحمل و سکون و از انس شفقت و رحمت و از بقا ثبات و دوام و از حیات عقل و فهم و دیگر ادراکات و جزین صفات دیگر تولد کند چه پیش از تعلق روح به قالب و چه بعد از تعلق روح به قالب که شرح آن اطنابی دارد.
اما اصل همه آن هفت صفت است و هر صفتی از صفات روح به مثابت صفتی از صفات قند است چنانک نورانیت بمثابت سفیدی و محبت بمثابت ظلمت. شرح این مناسبت برفته است. و علم بمثابت صفا و حلم بمثابت کدورت و انس بمثابت لطافت و بقا بمثابت کثافت و حیات بمثابت حلاوت و هر صفت که در قند اثر آن اندک‌تر ظاهر است بهمان مثابت در روح اثر آن صفت اندک‌تر ظاهر است.
تااگر خواهند که آن صفت بکمال در وی ظاهر شود او را به معدنی باید برد که کمال آن صفت در وی باشد. مثلا اگر خواهند که نبات را صفت سیاهی که در وی اندک ظاهرست کمال رسانند در قطاره باید آمیخت که معدن سیاهی است تا نبات هم به نسبت سیاه شود.
پس چون در روح صفت محبت اندک بود که بمثابت سیاهی است در نبات و خواستند که محبت در وی به کمال رسد او را با قالب که معدن ظلمت بود تعلق دادند تا به پرورش صفت محبت در وی به کمال رسد. یکی از اسرار تعلق روح به قالب این است چون ملایکه این تعلق با قالب جسمانی ظلمانی نداشتند تخم محبت ایشان هرگز به کمال تربیت نیافت که مثمر «یحیهم و یحبونه» گردد.
اگر کسی سوال کندکه «چون گفتی در قند نور روح محمدی علیه‌الصلوه والسلام ظلمت و کدورت و کثافت تعبیه بود و شرح دادی که ارواح انسانی بدین صفات محتاج بود که هر یک درمقام خویش معرفت را آلتی خواست بود و گفتی روح محمدی از پرتو نور احدیت پدید آمد پس در نور احدیت این صفات تعبیه توان گفت یا نه؟ اگر گویی توان گفت آنجا هم احتیاج ثابت شود و اگر گویی نتوان گفت پس در روح پاک محمدی آنچ در نور احدیت نبود از کجا آمد؟»
جواب از سه وجه بشنو: اول آنک اگرچه قند روح پاک محمدی از نی شکر پرتو نور احدیت بود ولیکن به وصمت حدوث موصوف بود و این صفت درنور احدیت نبود و هرچ محدث است مطلقا آن را ظلمت خلقیت حاصل است و نور مطلقا صفت خاص خداوندی است که «الله نورالسموات والارض» و ظلمت مطلقا صفت خاص خلقیت است چنانک فرمودکه «ان الله خلق الخلق فی ظلمته» پس این ظلمت و کدورت و کثافت شاید که از صفت خلقیت و خاصیت حدوث باشد.
وجه دوم آنک ذات احدیت جل و علا موصوف است به صفات لطف و قهر شاید گفت که هرچ از نورانیت و صفا در ارواح است از پرتو صفت لطف باشد و هرچ از ظلمت و کدورت است از پرتو صفت قهر باشد.
وجه سیم آنکه چون ظلمت را در قند بمثابت صفت آتش محبت نهادیم در روح شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند بیت:
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز شد. بیت:
گستاخ تو کرده‌ای مرا با لب خویش
ورنه من بیچاره چه مردان توام
پس «یحبهم» صفت قدم است و «یحبونه» همین ذوق دارد روح را کدام صفت در مقابله این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت.
و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند «فذروه فی سنبله» جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد زیرا که بار محبت نتوانستند کشید چه محبت و محنت از یک خانه‌اند و محبت و شایداز هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری می‌گوید: محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابن آدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهانی درباخت. این ضعیف گوید
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ارچه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٠ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد
مرا که هست زبان تیغ آبدار سخن
گهر نما شد ازو در شاهوار سخن
رها نمیکند ایام ورنه بگشایم
بدستکاری فکرت گره ز کار سخن
مبارزان سخن چون صف جدال کنند
نخواندم خرد الا که شهسوار سخن
منم که خاطر من نو عروس معنی را
بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن
زمانه دست تعدی گشاد تا ز حسد
کند بر اهل هنر بسته رهگذار سخن
کراست زهره کزین پس بکارخانه فضل
طراز بر کشد از شعر بر شعار سخن
اگر نه تربیت خسرو زمان باشد
فرو شود بزمین آب خوشگوار سخن
سپهر حشمت و رفعت علاء دولت و دین
که گرد مرکز مدحش بود مدار سخن
محمد بن محمد که در ممالک فضل
ز فر مدحت او بینم اشتهار سخن
سخن که آن نه صفات کمال او باشد
سخنورانش نیارند در شمار سخن
بکارگاه طبیعت درون مهندس فکر
ببافت کسوت مدحش بپود و تار سخن
چو نای خامه مشکین زبانش نیشکری
نرست بر همه اطراف جویبار سخن
سپهر فضل شود پر کواکب دری
گهی کز آتش طبع افکند شرار سخن
بنفس نامیه گر بوی فضل او برسد
زبان سوسن ازو یابد اقتدار سخن
زهی رفیع محلی که نفس ناطقه را
گلی چو مدح تو نشکفت در بهار سخن
توئیکه زرگر فطرت زد است سکه مدح
بنام نیک تو بر زر یا عیار سخن
بدرگه تو که بازار گوهر هنر است
گشاد قافله سالار فضل بار سخن
کنون چو کلک تو معمار خطه هنر است
خراب می نشود بعد ازین دیار سخن
چو کلک تیز زبانت ادا کند سخنی
سزد که ناطقه جانها کند نثار سخن
گهی که موج زند بحر خاطر تو شود
کنار فضل پر از در شاهوار سخن
ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم
که میرود بقرار آب چشمه سار سخن
خدایگانا ابن یمین چو مادح تست
بیمن دولت تو دارد آن یسار سخن
که اهل فضا بدین شعر معترف گردند
که نیست همچو وی امروز کامکار سخن
همیشه تا ز لطافت عروس معنی را
بگاه جلوه نشانند در کنار سخن
عروس خوب رخ مدح در کنار تو باد
که در جهان چو توئی نیست خواستار سخن
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٣ - ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۹
فرزند اعز محمد ای کان هنر
وی تازه ز آب سخنت جان هنر
در خوش نمکی چون تو جگر گوشه نیافت
جز ابن یمین هیچکس از کان هنر
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد