عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مرثیهٔ سیدالسادات مجدالدین ابی‌طالب‌بن نعمه
شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست
سید و صدر جهان بار ندادست کجاست
دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود
چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست
بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد
او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست
دوش گفتند که رنجور ترک بود آری
بار نادادنش امروز بر آن قول گواست
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است بهش هست که دلها درواست
ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان
مردمی کن بکن این کار که این کار شماست
ور توانی که رهی بازدهی به باشد
تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست
ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد
خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست
که تواند که به اندیشه درآرد به جهان
کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست
وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی
نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست
وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست
چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست
آفریده چکند گر نکشد بار قضا
کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست
والی ما که سپهر است ولایت سوز است
وای کین والی سوزنده به غایت والاست
اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت
گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست
چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست
دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست
ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس
کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست
وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا
تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست
به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول
تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست
از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را
که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست
با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند
وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست
دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد
بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست
گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند
اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست
بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود
آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست
رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد
گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست
کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان
شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست
تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی
داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست
وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست
زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست
ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت
وان تصور نه به اندازهٔ این سینهٔ ماست
کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب
سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست
کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست
کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست
تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم
که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست
تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست
ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست
وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست
ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو
نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست
ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد
چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست
یاربش در کنف لطف خدایی خوددار
کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست
چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن
با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست
ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن
که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - چون صدراعظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی از سمرقند بازآمد و سلطان تشریفش فرمود اعدا بر او افتریها کردند در دفع آن افتریها انوری این قصیدهٔ بگفت
سه ماهه فراقت بر اهل خراسان
بسی سال بودست آسان و آسان
به جانت که گر بی‌خبرهاء خیرت
خبر داشت کس را تن از دل دل از جان
زبان بود در کامها بی‌تو خنجر
نظر بود در دیده‌ها بی‌تو پیکان
یکی از تف سینه در قعر دوزخ
یکی از نم دیده در موج طوفان
ز بس خار هجر تو در دیده و دل
ز خونابه رخسارها چون گلستان
چنان روز بر ما سیه کرد بی‌تو
که کس‌مان ندیدی سپیدی دندان
از آن بیم کز کافریهای گردون
نباید که کاری رود نابسامان
دعاگوی جان تو خلقی موحد
مددخواه جاه تو شهری مسلمان
کدامین سعادت بود بیشتر زین
که باز آمدی در سعادات الوان
مگر طاعتی کرده بودست خالص
زمین سمرقند در حق یزدان
اگر این نبودست آلوده گشتست
زمین خراسان به نوعی ز عصیان
که مستوجب فرقتت شد سه ماه این
که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن
ایا چرخ در پیش قدر تو واله
و یا ابر در پیش دست تو حیران
تویی آنکه در مجلست بخت ساقی
تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان
به کوی کمال تو در، عقل ناقص
به خوان سخای تو بر، جود مهمان
کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی
دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان
زمین هرکجا امن تو نیست فتنه
جهان هرکجا عدل تو نیست ویران
کمر پیش حکم تو بربسته جوزا
کله پیش قدر تو بنهاده کیوان
اثرهای کین تو چون نحس عقرب
نظرهای لطف تو چون سعد میزان
ز مسطور کلکت شود مرده زنده
مگر در دوات تو هست آب حیوان
زهی فکرتت اختران را مدبر
زهی دامنت آسمان را گریبان
به تشریف اقبال اگر برکشیدت
چه سلطان عالم چه گردون گردان
ز عالم تویی اهل اقبال گردون
ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان
منزه بود حکم گردون ز شبهت
مجرد بود رای سلطان ز طغیان
از آن دم که چشم بد روزگارم
ز چشم خداوند کردست پنهان
گمانم به لطفت همین بود کاری
مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان
گمانی ازین به یقین شد نشاید
امیدی از این به وفا کرد نتوان
نگر تا ندانی که تاخیر بنده
در این آمدن بود جز محض حرمان
به ذات خداوند و جان محمد
به تعظیم اسلام و اجلال ایمان
به تاکید هر حکمی از شرع ایزد
به تغییر هر حرفی از نص قرآن
به حق دم پاک عیسی مریم
به حق کف دست موسی عمران
به تیمار یعقوب و دیدار یوسف
به تقوی یحیی و ملک سلیمان
به جود کف راد دینار بخشت
که بر نامهٔ رزق خلقست عنوان
به نور دل پاک اسرار بینت
که بر دعوی آفتابست برهان
که در مدتی کز تو محروم بودم
جهان بود بر جان من بند و زندان
نفس کرده بر رویم اشک فسرده
اسف کرده در جانم اندیشه بریان
دلی پر مواعید تایید یزدان
سری پر اراجیف وسواس شیطان
تن از ایستادن به خانه شکسته
دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان
تو دانی که تا یک نفس بی‌تو باشم
دلی باید از سنگ و جانی ز سندان
کنون نذر عهدی بکردم بکلی
که باطل نگردد به تاویل و دستان
که تا دست مرگم گریبان نگیرد
من و دامن خدمت و دست پیمان
حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن
به مدح اندرون باز بردن به دیوان
طریقی قدیمیست و رسمی مؤکد
همه کس بگوید چه دانا چه نادان
من آن دانم و هم توانم ولیکن
از آن التفاتی نکردم به ایشان
که از عشق مدحت سر آن ندارم
که گویم فلانکس فلانست و بهمان
خداوند خود خصم را نیک داند
من این مایه گفتم تو باقی همی دان
الا تا ز نقصان کمالست برتر
الا تا ز گردون فرودند ارکان
ز آثار ارکان و تاثیر گردون
مبادا کمال ترا بیم نقصان
دو عیدست ما را ز روی دو معنی
که خوشی و خوبیش را نیست پایان
همایون یکی هست تشریف خسرو
مبارک دگر عید اضحی و قربان
بدان عید بادت قضا تهنیت‌گو
بدین عید بادت قدر محمدت خوان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب
گر زلف چو ز نارش می‌رنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل
یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خستهٔ هر ستم شدم، ای قدم بلا برو
سخرهٔ هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل
خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان
آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل
ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم
لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل
چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟
این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی
با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟
اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو
مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان
بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان
بیگانه را خبر مده از حال این سخن
زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان
جای حدیث او دل آشفتهٔ منست
بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان
پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او
رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان
یا روی او ز دور درآور به چشم من
یا روی من به خاک در آن سرا رسان
زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی
یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان
ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست
خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان
آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول
از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بسته‌ام در آن رسن مشک‌سای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه می‌دهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟
ما را به جفا گذاشتن تا کی؟
شاخ طرب از زمین جانها تو
برکندن و غصه کاشتن تا کی؟
در حسرت خویش گونهای ما
زینگونه به خون نگاشتن تا کی؟
از لطف بما نگاه کن روزی
راز تو نگاهداشتن تا کی؟
بر یک دل مستمند سر گردان
صد درد و بلا گماشتن تا کی؟
در پای ستم چو خاک ره ما را
افگندن و برنداشتن تا کی؟
بر اوحدی شکسته، چون گردون
گردن ز جفا فراشتن تا کی؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در دعای ممدوح خداوند زاده
خداوندا، به ارواح بزرگان
که یوسف را نگه داری ز گرگان
بزرگش دار در دانش چو یوسف
عزیز مصر گردانش چو یوسف
برنجش را ز باد غم مکن پست
به خواری دشمنانش را ببر دست
به پیش خواجه رونق بخش و نورش
مدار از سایهٔ این خواجه دورش
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در خاتمت کتاب
در آن مدت، که بود از محنت تب
جهان بر چشم من تاریک چون شب
دلم مصباح گشت و فکرتم زیت
بدین پرتو بگفتم پانصد بیت
شب شنبه، که بود آغاز هفته
رجب را بیست روز از ماه رفته
به سال «واو» و« ذال» از سال هجرت
به پایان بردم این در حال ضجرت
چو دیدم در سخن خیرالکلامش
نهادم « منطق‌العشاق» نامش
به اصل از طبع دراک منند این
نبات خاطر پاک منند این
شگرفانند یکسر بالغ و بکر
به تایید الهی زاده از فکر
سبق گیرند بر آب از روانی
گر ایشان را به آب خود بخوانی
چو هر یک را زلیخایی شمردم
گران کاوین به یوسفشان سپردم
خرد را نزهتی، جان را بهاریست
جهان را از من این خوش یادگاریست
نظر در وی به چشم راست باید
جمالش چشم کژبین را نشاید
خداوندا، نگه دارش ز دزدان
ز چشم عیب جوی زن به مزدان
بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم
مکن پیدا، اگر چیزی نهفتیم
بدیهایی، که از ما گشت پیدا
به روی ما میار، از لطف، فردا
در آن روزی که تابی بر جهان نور
مدار از اوحدی توفیق خود دور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
مناجات
ای خرد را تو کار سازنده
جان و تن را تو دل نوازنده
در صفات تو محو شد صفتم
گم شد اندر ره تو معرفتم
روشنایی ببخش از آن نورم
از در خویشتن مکن دورم
رشحهٔ نور در دماغم ریز
زیت این شیشه در چراغم ریز
تا ببینم چو در نظر باشی
راه یابم چو راه بر باشی
بنمایی،چرا ندانم دید؟
ننمایی، کجا توانم دید؟
گر چه شد مدتی که در راهم
همچنان در هبوط این چاهم
از پس پرده میکنم بازی
تا مگر پرده را براندازی
بر درت بی‌ادب زدم انگشت
حلقه‌ای ساختم ز چنبر پشت
تا ز در حلقه را در آویزم
میزنم آه و اشک میریزم
بتو میپویم، ای پناهم تو
مگر آری دگر به راهم تو
سرم از راه شد، به راه آرش
دست من گیر و در پناه آرش
زین خیالات بر کنارم کش
پردهٔ عفو پیش کارم کش
با منی درد سر چه میخواهم؟
چو تو دارم دگر چه میخواهم؟
کرمت چون ز من بریده نشد
چه ببینم دگر؟ که دیده نشد
بی‌خود ار زانکه باختم ندبی
تو به چوب خودم بکن ادبی
با چنین داغ بندگی، که مراست
به سر خود چه گردم از چپ و راست؟
از تو گشت استخوان من پر مغز
اگر چه کاری نیامد از من نغز
باد نخوت برون کن از خاکم
متصل کن به عنصر پاکم
روشنم کن چو روز شبخیزان
به شبم زین وجود بگریزان
چون بر اندیشم از تو اندر حال
مرغ اندیشه را بریزد بال
تو بجویی مرا؟ خیالست این
باز پرسی ز من؟ محالست این
تا حدوث مرا قدم چه کند؟
وان وجود اندرین عدم چه کند؟
دیر شد کز دکان گریخته‌ام
و آب رویی، که بود، ریخته‌ام
خجلم من ز بینوایی خویش
شرمسار از گریز پایی خویش
وه! که از کار خود چه تنگدلم!
می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم!
سود دیدم، سفر به آن کردم
بختم آشفته شد، زیان کردم
دلم از کار تن به جان آمد
هم ز من بر من این زیان آمد
جگرم خون شد از پریشانی
آه! ازین جان سخت پیشانی!
گشته چندین ورق سیاه از من
من کجا میروم؟ که آه از من!
تنگدستی چو من چه کار کند؟
تا ازو خود کسی شمار کند
بی‌چراغ تو من به چاه افتم
دست من گیر، تا به راه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست
غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه می‌خواهم
چون تو گفتی: بخواه، میخواهم
دست حاجت کشیده، سر در پیش
آمدم بر درت من درویش
مگرم رحمت تو گیرد دست
ورنه اسباب ناامیدی هست
چکند عذر پیچ بر پیچم؟
که ز کردار خویش بر هیچم
نتوانستم آنچه فرمودی
بتوانم، به من چو بنمودی
گر ببخشی تو، جای آن دارم
ور بسوزی، سزای آن دارم
غم ما خور، که از غمت شادیم
مهل از دستمان، که افتادیم
گر چراغی به راه ما داری
به در آییم ازین شب تاری
ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟
چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟
به عنایت علاج کن رنجم
دستگاهی فرست از آن گنجم
دست و دامن گشاده مییم
مدوان، چون پیاده مییم
چون گریزم؟ که پای راهم نیست
چون نشینم؟ که دستگاهم نیست
گر چه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد؟ چونکه خود کردم
قلمی بر سر گناهم کش
راه گم کرده‌ام، براهم کش
گر تو توفیق بندگیم دهی
جاودان خط زندگیم دهی
دل من خوش کن از شمایل خود
گردنم پر کن از حمایل خود
کام من پیش تست، پیشم خوان
خاکپای سگان خویشم خوان
با وفا عقد کن روانم را
همدم صدق ساز جانم را
دیر شد، ساغر میم درده
که من امشب نمیروم در ده
میدوم در پی تو سرگشته
تا به پایان برم سر رشته
من ازین دو رهی به آزارم
تو فرستاده‌ای، تو باز آرم
چون نهشتند در سرم مغزی
نغز دانی تو کمتر از نغزی
عشق و دیوانگی و سرمستی
کرد بازم بدین تهی دستی
از برای تو در تو دارم دست
چون تو باشی، هر آنچه باید هست
کردگارا، به حرمت نیکان
که در آرم به سلک نزدیکان
ریشهٔ آز بر کش از جانم
به نیاز و طمع مرنجانم
از شراب حضور سیرم کن
در نفاذ سخن دلیرم کن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
دعا و ختم کتاب
یارب، این نوبر نو آیین را
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازه‌دار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بی‌هنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوه‌ای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گم‌نامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نواله‌ئی به اویس قرن رسان
خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا بزمستان توان نشست
بوی بهار باز بمرغ چمن رسان
تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی
از وصل مژده‌ای بمن ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص
خانه دار گوشه ی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه ی دست فنا؟
زنده ی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشه ی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابی هاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولی های خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده
نشئه ی پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده
برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران را
ما تشنه لبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
یا رب سبب حیات حیوان بفرست
وز خون کرم نعمت الوان بفرست
از بهر لب تشنهٔ طفلان نبات
از سینهٔ ابر شیر باران بفرست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بندهٔ بی‌نوا نوایی بفرست
کار من بیچاره گره در گره است
رحمی بکن و گره گشایی بفرست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۳
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود
راهی دهیم به کوی عرفان چه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردی
یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۴
یا رب بگشا گره ز کار من زار
رحمی که زعقل عاجزم در همه کار
جز در گه تو کی بودم در گاهی
محروم ازین درم مکن یا غفار