عبارات مورد جستجو در ۱۱۹ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سروی که بر مهش ز شب تیره چنبرست
لؤلؤش زیر لعل و گلشن زیر عنبرست
پرورده سپهر ستم پیشه شد به حسن
زین روی عشوه ده چو سپهر ستمگرست
زیر شکنج زلفش و در شکرین لبش
صد فتنه مدغم است و دو صد نکته مضرست
گر ریختم سرشگ چو سیمو سمن ز چشم
زیبد که دوست سیم سرین و سمنبرست
ور عقل من شدش به دل و دیده مشتری
عیبش مکن که همچو دل و دیده در خورست
بر زلف همچو عود گره زد به رغم من
یعنی که پر گره و خم نکوترست
چون گویمش که سرو و مهی چون ز روی حسن
رشگ مه نو و حد سرو کشمرست
در عرض روی حوروش و قد دلکشش
نی سرو بر کشیده و نی مه منورست
گفتی شگفت بین که رخش در غمم مقیم
همچون گل شکفته به سرخی مشهرست
در عشق دوست سرخ بود روی بیدلی
کش خون دل ز دیده همه شب مقطرست
هر خشک و تر که در کف من بد ز عقل و هوش
بر روی خوب و غمزه شوخش مقررست
وین طرفه تر که در هوسش دیده و لبم
هر دم ز سینه خشک وز خون جگر ترست
در دست فتنه طره عقلم مشوش است
وز خون دیده چشمه عیشم مکدرست
زین غم که چون ز چنبر عشقش برون جهم
شخصم نحیف چون رسن و قد چو چنبرست
در گوش هر که حلقه غم کرد شک مکن
کز عیش خوش چو حلقه همه عمر بر درست
زلفش چو ظلمت است و لبش چشمه خضر
واندر ره غمش دل من چون سکندرست
زیبد که من ز ظلمت ظلمش برون جهم
چون همرهم مدیح شه عدل گسترست
کیخسرو دوم شه خورشید مرتبت
کو ملک بخش و خصم کش و بنده پرورست
سرچشمه ملوک عمر عز نصره
کز عقل کل به مرتبه و قدر برترست
در صدر وصف چو چتر فریدون مؤیدست
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرست
طبعش ز بد چو روح پیمبر مقدس است
شخصش ز عیب چون دم عیسی مطهرست
در بزم وقت عشرت و در رزم روز کین
زربخش و عدل گستر و دلدوز و صفدرست
در بحر لطف و در چمن نصرتش مقیم
یک برگ خشک طوبی و یک قطره کوثرست
وهمش برون ز نه فلک و هشت جنت است
جودش فزون ز شش جهت و هفت کشور است
فتح مبین و نصر عزیزش به شرق و غرب
روشن چو فتح رستم سگزی و نوذرست
صدر شهی به شخص لطیفش مزین است
شغل عدو ز عزم متینش مبترست
خشمش چو دوزخیست که در وی به روز و شب
سوزد حسود همچو سمن گر سمندرست
صیتش فزوده ولوله در خیل خلخ است
تیغش فکنده زلزله در قصر فیصر است
زنده بدوست جود طبیعی و جود خلق
چون نیک بنگری بر جودش مزورست
فرخنده خسرویست که در جنب همتش
نه چرخ و هشت خلد و دو گیتی محقرست
سرور به تیغ شد نه به حیلت که نزد عقل
در ملک سروری به سر تیغ و خنجرست
در بزم، زر چو قطره و دستش چو میغ شد
در صف، عدوش روبه و تیغش غضنفرست
گر هر کسی مسخر دور سپهر شد
بنگر بدو که دور سپهرش مسخرست
چرخ بنفشه رنگ سیه دل ز هیبتش
بی خورد و خفت شب همه شب همچو عبهرست
عرش مجید پیش دلش کم ز خردلیست
بحر محیط پیش کفش کم ز فر غرست
گر گویمش که عمر و حیدر صفت سزد
کو در صف چو عمر و در صف چو حیدرست
خورشید نزد عرصه قدرش چو پشه یست
سیمرغ پیش مخلب قهرش کبوترست
هر صبحدم ز رشک دل و طبع روشنش
قرص فلک ز دیده به خون جگر درست
رویش چو دید فتح و ظفر گفت دیر زی
کز رشگ روی تو رخ گردون مجد رست
نقش نگین تو خلل ملک دشمن است
درج مدیح تو حسد درج گوهرست
در دفترست مدح تو مسطور وزین قبل
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفترست
بر بیرقت ز طره بلقیس پرچم است
بریغلقت ز پنجه سیمرغ شهپرست
گر چه ملوک جز تو درین عصر دیگرند
بشنو ز من که دولت و فر تو دیگرست
روی کرم به طبع لطیفت مزین است
جعد سخن به مدح شریفت معنبرست
پشت زمین ز عدل تو چون صحن جنت است
روی فلک ز جود تو پر زر و زیورست
در حضرتت مجیر به عز قبول تو
شیرین حدیث و خوش سخن و سحرپرورست
طبعش چو تیغ جان شکرت تیز و روشن است
شعرش چو لفظ پر شکرت نغز و دلبرست
نثرش شگفت منطقی تیز فکرت است
نظمش شگفت عنصری مدح گسترست
خرم نشین که موکب نوروز در رسید
می خور که بخت بر در و معشوق در برست
زر بخش و رطل گیر و طرب جوی و عیش کن
کز دست خنجر تو عدو دست بر سرست
بختت قوی و ملک قویم و فلک رهی است
شغل طرب میسر و گردون مسخرست
چون روز نو رسید درین بزم چون بهشت
می خور که روز خصم تو چون روز محشرست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
صفاهان خرم و خوش می نماید
بسان پَرّ شهرآرای طاووس
ولی زین زاغ طبعان کاهل شهرند
نجس شد بال خوش سیمای طاووس
یقین می دان که مجموع سپاهان
چو طاووس است و اینها پای طاووس
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آن عارض چون دو هفته ماهش بین
و آن طره گوشه کلاهش بین
رویش به پناه زلف ار دیدی
جان و دل خلق در پناهش بین
در زیر رخ چو آفتاب او
آن غبغب چون دو هفته ماهش بین
از نور و ضیاء عارض خوبش
رخشان چو ستاره خاک راهش بین
از بهر سپید کردن روزم
خال و خط و نرگس سیاهش بین
از مشک بمه برش رسن یابی
از سیم در آفتاب چاهش بین
لبهاش چو مهره سلیمان دان
گرد دو رخ از پری سپاهش بین
در حسن و جمال پایهایش دان
در غنج و دلال دستهاهش بین
گر ماه ندیده که می نوشد
در بزم شراب پادشاهش بین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نگار ناردانی لب بهار نارون بالا
میان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا درد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرکس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما
چو مارا یک هوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده او خون چو بارد دیده ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
بروز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگرچه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
بپای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
بهمت چون فلک عالی بصورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
وعد را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتشی کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر بچینش بیم و او اینجا
اگرچه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
بمردی صد هزاران تن بهمت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او پیدا شود ماننده دریا
ز تف تیغ او دریا شود ماننده بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یکسر امروز و نباید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل بصبر آزاده در دنیا
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است اول شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد
باده سرخ و برگ زرد و مهر گرم و باد سرد
همچو ناف نیکوان آبی ز شاخ آویخته
وز میان ناف آهو بر کرانش بوی و گرد
باغ زرد و باد برگ از شاخ بر وی ریخته
چون فشانده ساده دینار از بر دیبای زرد
همچو پیر سالخورده بد ترنج نو بباغ
خورد باید با ترنج نو نبید سالخورد
شاخ تا از باد گشته گوژ و بر وی کفته نار
همچو پشت و چشم خصم از خشت شه روز نبرد
باد از پالیز با بلبل گسسته پای گل
رود گیرد جای بلبل باده گیرد جای گل
تا بباغ اندر ز برگ گل تهی شد گلستان
من ز روی دوست هر ساعت کنم پر گلبن آن
من همی خوانم زبر وصف جمال و قد دوست
گر نخواهد فاخته نعت گل اندر گلستان
گر نباشد سنبل اندر باغ و بستان باک نیست
من ز زلف دوست بینم هر زمان سنبلستان
گر نباشد در چمن نرگس دو چشم یار من
بس بود نرگس ندیده هیچ کس نرگس چنان
گر نباشد چون جنان از سوسن و شمشاد باغ
من ز روی و موی جانان کاخ سازم چون جنان
گر گل از بستان برفت و بلبل از دستان بماند
غم نباشد هست یار و مطرب دستان زنان
این همه پاک از پی شادی و نزهت کردنست
نزهت آن باشد که آید شه ز ره شادی کنان
گر میان گلبن و بلبل فراق افکند دهر
از وصال دوست هر ساعت مرا بیش است بهر
آنکه یکبارم بدیدن مژده جانان دهد
این تن بی جان و بی دل را دل و جان آن دهد
جان دل کردم اسیر دلبری کو خلق را
دل بدو نرگس رباید جان بدو مرجان دهد
مؤمنان را زلف شب رنگش سوی کفران کشد
کافران را روی روز افزون او ایمان دهد
عنبرین چوگان و سیمین گوی او هر ساعتی
جان و دل را گردش گوی و خم چوگان دهد
با پری پیکر بتی کش چهره چون حوری بود
خوش بود پیوند خاصه کز پری دوری بود
تندرستی خوشتر آن کش بیش بیماری بود
وصل جانان خوشتر آن کش بیش مهجوری بود
کام و دام عاشقی نزدیکی و دوری بود
همچو ناز و رنج کز مستی و مخموری بود
مشک کافوری سزد کردن ز مهر آن مهی
کز رخ و زلفش ز می مشگی و کافوری بود
شادی وصل از پس غمهای هجرانی بود
روز خوش اندر پس شبهای دیجوری بود
در فراق او گل سوری مغیلانم بود
در وصال او مغیلانم گل سوری بود
عاشقان را از نهیب هجر بیماری بود
همچو خصمان را ز هول شاه رنجوری بود
تا جهان باشد خداوندش حسام الدین بود
هرکه مهر او نجوید جاودان غمگین بود
شمسه میران و شمع شهریاران بوالخلیل
آن مؤالف زو عزیز و آن مخالف زو ذلیل
شیر و پیل از خسروان او را سزد خواندن از آن
کو بگاه زهره شیر است و بگاه زور پیل
ای نبشته بر جبینت ایزد بقای جاودان
ای سرشته تنت را یزدان چو جان جبرئیل
همچو مهری بی علل همچون سپهری بی خیال
همچو ماهی بی بدل همچون جهانی بی بدیل
بر تو دارد جهان را از همه شری بری
عدل تو دارد جهان را با همه خیری عدیل
نعمت مصری موالی را معادی را نهنگ
از قیاس رود نیلی وین رود در رود نیل
ملکت گم گشته از رای تو باز آمد براه
همچو بیماران بدارو همچو گمراهان بمیل
از بسی کز دست تو بارید زر جعفری
بوالخلیلی گشت خواهد روزگار جعفری
دشمنان را جان ستانی دوستان را جان دهی
ریک هامون را بخنجر گونه مرجان دهی
درد و انده بدسگالان را بکوه و در دهی
زر و گوهر نیکخواهان را بگنج و کان دهی
رنج و راحت خلق را از کوشش و بخشش دهی
آب و آتش خلق را از خامه و پیکان دهی
یار تو باشد بهر کار اندرون یزدان بدانک
جان و تن دائم بامر و طاعت یزدان دهی
پیشکار تو سزد گردون گردان کو بطبع
سر نپیچد هرگز از کاری که تو فرمان دهی
زر که نتوان از جهان الا بدشواری ستد
آنچه بستانی بدشواری بخلق آسان دهی
گر بصحرا بگذری بر خار و خاک این هر دو را
قدر سیم و زر دهی و بوی مشک و بان دهی
بی نیازیها همه موجود شد از جود تو
داد یاران را سعادت طالع مسعود تو
گاه داد و دین و دانش در جهانت یار نیست
گر بجوئی چون تو اندر این هنر دیار نیست
دشمنان را روی چون دینار گشت از بهر این
خوارتر نزدیک تو از درهم و دینار نیست
جز عطا دادنت گاه باده خوردن شغل نه
جز عدو بستن بروز کار زارت کار نیست
تا جهان باشد نیابی زاسمان آزار تو
زانکه کس را در جهان از فعل تو آزار نیست
آفرین خوان را بر تو جاودان مقدار هست
روز بخشش گنج قارون زی تو آن مقدار نیست
آنکسی کو عار دارد کش فلک بوسد زمین
گر ببوسد خاک درگاه تو او را عار نیست
تیره گردد گاه کوشش زور پیل از دست تو
خیره ماند روز بخشش نام نیل از دست تو
شادمان رفتی براه و شادمان باز آمدی
رنج ره بسیار دیدی باز با ناز آمدی
دوستان را دلفروز و نعمت افزا آمدی
دشمنا نرا تن گداز و ملک پرداز آمدی
کس نه بیند چون تو انجام بدو آغاز نیک
زان کجا بیننده انجام آغاز آمدی
هرچه نتوانست گفتن گفت غماز از بدی
شادمان اینجا بر غم جان غماز آمدی
آسمان یار تو باد و دهر دمساز تو باد
زانکه با هرکس به نیکی یار و دمساز آمدی
جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت
جانش باز آمد بتن تا تو به اعزاز آمدی
جان و تن دادی مرا امسال و هر گه خواسته
خواسته باشد بجای جان و تن ناخواسته
تا بود شاهی و شادی شاد باش و شاه باش
با سعادت یار باش و با ظفر همراه باش
از تنت چشم بدو دست بدان کوتاه باد
شاد با عمر دراز و با غم کوتاه باش
هیچ مخلوقی زر از روزگار آگاه نیست
هرکجا باشی زر از روزگار آگاه باش
جان بناز آگنده باش و دل ز غم برکنده باش
راحت خواهنده باش و آفت بدخواه باش
چون رسول چاه داری خوبی و دانندگی
بر سریر ملک عالی چون رسول چاه باش
بر همه میران عالم جاودانی میر باش
بر همه شاهان گیتی جاودانه شاه باش
بر مخالف نیش باش بر مؤالف نوش باش
بر معادی چاه باش و بر موالی جاه باش
تا مه و خورشید باشد چون مه و خورشید باش
تا فلک جاوید باشد چون فلک جاوید باش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ای دریغا کهربا با امزیک و فیروزه نگین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۲ - سیب
ای قد تو در گلشن جان نخل امید
خطت چو بنفشه ای که در باغ دمید
دادم بحضور تو به صد روسیهی
سیبی که چو رخسار تو سرخ است و سفید
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد
الا ای معنبر شمال مورد
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
چشمت که طریق سحر ازو یافت رواج
از بابل و کشمیر همی گیرد باج
عیار صفت ربوده گاه تاراج
از تن ها سر چنانک از سرها تاج
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
سبحان لله قد و خط و رخسارش
وان ابرو و چشم و لب شکر بارش
گوئی که به التماس من صورت کرد
نقاش قضا به مستطر و پرگارش
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ عمارت
حضرت میرزا ابوطالب
ابروی سراچه ایجاد
آنکه صدخانه دل از لطفش
گشت چون کعبه خلیل‌آباد
آنکه معمار قدرت آب و گلشن
از نکوئی سرشته چون اجداد
آنکه دارد نشان شمسه از او
زینت ایوان خانه ایجاد
ریخت رنگ عمارتی که زند
از صفا طعنه بر بهشت‌آباد
در صباح و مسادرش از خلد
بندد و واکند ز بست و گشاد
در تماشایش آید ار رضوان
رودش گلشن بهشت از یاد
سرمه از گردش ار کشد یابد
روشنی چشم کور مادرزاد
باشد آئینه از صفا هر خشت
که در او کار کرده است استاد
بسکه در وی چو خامه مانی
کلک نقاش داد صنعت داد
هست سرسبز نخل تصویرش
از طراوت همیشه چون شمشاد
وصف گل‌های نقش دیوارش
چون زبان قلم کند بنیاد
همچو منقار بلبلان گردد
خامه بر کف لبالب از فریاد
گر نسیمی رود ز باغچه‌اش
بوی گل را دهد ز عطر بباد
بدل آن ذوق کاین نسیم بود
دیده گشتی کجا ز باد مراد
من که و وصف او که تعریفش
هست بیرون ز حد استعداد
وصف او نغمه‌ایست در بدنم
چون زبان در دهان شمع زباد
این عمارت چو شد تمام که برد
قصر شیرین ز خاطر فرهاد
گفت مشتاق بهر تاریخش
این عمارت همیشه باد آباد
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۵ - تاریخ انجام ساختمان خانه یی
نگردد یارب این فرخنده منزل، خالی از مهمان
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - مهر منیر
باز می بینم به عالم طرفه جشنی بی نظیر
باز می بینم همی اسباب عشرت دلپذیر
عیش و عشرت را مهیا هر که از خرد و بزرگ
وجد و شادی را مصمم هر که از برنا و پیر
عالمی دمساز عشرت از رعیت تا سپاه
کشوری انباز بهجت، از توانگر تا فقیر
انجمن از زلف خوبان غیرت شام سیاه
مشکو از چهر نکویان مطلع مهر منیر
بذله خوان هر گوشه قومی از جوان و از کهن
کف زنان هر جا گروهی از صغیر و از کبیر
بانگ های و هویشان بگذشته از کاخ سپهر
صوت خندا خندشان بر رفته از چرخ منیر
بوم و برزن از خط و خال رخ خوبان شهر
پر بخور عنبر و بوی گل و دود عبیر
صوفی از می در سماع و زاهد از صهبا به رقص
آن ز عشرت ناصبور و این ز شادی ناگزیر
دلبر از عاشق به وجد و عاشق از دلبر به عیش
آن پیاپی کام بخش و این دمادم کامگیر
گلعذاران هر طرف از خم به خم زنجیر زلف،
کرده در مشکین سلاسل عشقبازان را اسیر
زهره در رقص اندر آمد در زوایای فلک
بسکه از سارنگ و چنگ افغان برآمد بم و زیر
از غو شیپور و خنگ شندف و غوغای کوس
وز غریو توپ و آوای دف و بانگ نفیر
شادی این جشن را کروبیان آسمان
بال و پر بگشوده تا آیند از بالا به زیر
اوفتاده در تزلزل پیکر خاک نژند
آمده اندر توهم خاطر گردون پیر
از دل خمپاره خیزد بسکه دود قیرگون
سقف گردون تیره گردد چون خم اندوه قیر
در کدوی چرخ پیچید ناله ها زنبوروار
بسکه از زنبورها بر آسمان خیزد زفیر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چون یار سخن راند وز نطق شکر بارد
خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد
بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را
کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد
یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن
تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد
دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس
تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد
چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر
تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد
بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد
دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را
کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد
یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای
تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - و من نتایج افکاره
جامه چون درتوله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره
مفرش از جرجانی و مخفی شمار
در جهای خط و حبر محبره
لشکر موئینه را صوف بین
هست چونان لاجوردی دایره
دق مصری رابلا کمخامده
میمنه آراسته با میسره
از قماش شمسی ماشد خجل
چنبری ماه در این منظره
هست جلبیل و چکن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره
گرچه رو به پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره
روزن بیت مرا نی دان قصب
وزقلا مدفون و رو بین پنجره؟
برکجی با نسبت دارائیست
خلعت خورشید و مرغ شب پره
از قبائی قلعه آور بدست
کش کلاه و جبه باشد کنگره
گرته پر پنبه گرهست و کمر
ازقسن بر کردش و چاکش دره
پیش بعضی خارپشت و قاقمست
در نظر یکسان و کامو و بره
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره
ای جل خرسک تکلتورا مکن
عیب و در بر سر تو هم در توبره
یقه مقلب بگوش استاده است
دکمه کوبا جیب کم کن مشوره
در طهارت زاهد عبدالحقی
از کلاه زردکش بین مطهره
دامن ابریسکی شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره
خوش بود گردن ببر این رختها
بابخور عطر وعود مجمره
جاودان قاری بنازد دوش دهر
زین دقیقی و دقیق نادره
مانده ام در کوب حالی زین رخوت
تا چه نوع آید برون از جندره
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷ - کمال خجندی فرماید
این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - اوحدی فرماید
ای پیکر خجسته چه نامی فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نام‌های این همه گفتست یک به یک