عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۹ - درپنهان داشتن راز
تو با دوست هم راز خود را مگو
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد سرم ز آتش سودا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجو دلداری
نرخ جماع ار شبی رسید بدینار
کار فروشنده راست وای خریدار
خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست
پشت به دیوار بامشان مکن ای یار
به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز
تو نه تو آری همی خیار ببازار
دست بدیوار نه که روی نکو را
گنج روانست زیر هر که دیوار
سیم بدست آر زانکسی که نهادت
بهر جماع تو سیم بر سر دستار
دست بدستار دار و سیم چو دادت
پشت بدو دار تا گشاید شلوار
گوئی عار است هشتن آری عار است
هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار
یک سروده شاخ چون گوزن برآرند
هر چه درین شهر شهره بینی و عیار
آسان کار است هشتن ار تو ندانی
منت بیاموزم ار بداری شلوار
. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر
همچو نفس میکند بشرط برو آر
هیچ برون در نمیرسی بطبیعت
تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر
نزد خرد پیشگان اهل صناعت
دار بود سودمند و . . . اد زیان کار
من نه بر آنم که تو زیان زده باشی
جمله زیان بر منست و سود تو بسیار
ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار
خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار
پند مرا کار بند و برره . . . ادن
راست تر از تیر باش و نرمتر از تار
قلب مپندار مرمرا که نه قلبم
آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار
من خر پیرم بکاروان لواطه
گر نبرم بار ره برم بعلفزار
. . . ن یکی کودک ار درست بمانم
از مشرف خاک بو نو اسم بیزار
گر بگروگان خود نیابم توفیق
راه نمونی کنم به کیسه سرکار
خسرو سادات میر شرق و خراسان
صدر و سر اهل بیت حیدر کرار
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
گنده و شلف آرزو کند خر انبار
کنج دهان معای شیب کند آب
از صفت . . . ر او چو سازم گفتار
هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد
عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار
سرش چو ناریست کفته در پی خفتن
دانککی چند نارسیده در آن نار
هر که از آن نار دانه خورد خنک دل
گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار
کیسه زر چون زنار دانه بیاکند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار
. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا
رأفت بی مال خوان و صحت بیمار
. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر
باد بنیمور من عدوش گرفتار
دست بدارم ز هزل و مدح سرایم
زانکه خداوند من بمدح سزاوار
ای شه اولاد مصطفی که زایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار
در برت از حضرت رسول دو منشور
وز دل امت ولایتی خوش و هموار
ملک سیادت ترا و پیش و پس تو
غیرت کرار رزم و لشکر جرار
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار
جد تو مختار ایزد است و تو در فضل
از همه اولاد جد خویشی مختار
منکر فضل تو نیست هیچکس الا
آنکه ندارد بدین جد تو اقرار
امت جد تو از سخای تو بی بهر
نیست بعالم و راز عبید و زاحرار
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار
ابر سخائی و آفتاب فتوت
بر سر عالم همی نباب و همی بار
رایت اقبال تو چو گشت سرافراز
گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وانکه سرافراز شد مباد نگونسار
باز در هزل برگشایم از آن تا
هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار
باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش
همچو فراخی ره فراخی عمار
این بدو صد بار از آن بهست که گفتم
گنبد سیمینش را چو نیمه دینار
کار فروشنده راست وای خریدار
خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست
پشت به دیوار بامشان مکن ای یار
به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز
تو نه تو آری همی خیار ببازار
دست بدیوار نه که روی نکو را
گنج روانست زیر هر که دیوار
سیم بدست آر زانکسی که نهادت
بهر جماع تو سیم بر سر دستار
دست بدستار دار و سیم چو دادت
پشت بدو دار تا گشاید شلوار
گوئی عار است هشتن آری عار است
هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار
یک سروده شاخ چون گوزن برآرند
هر چه درین شهر شهره بینی و عیار
آسان کار است هشتن ار تو ندانی
منت بیاموزم ار بداری شلوار
. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر
همچو نفس میکند بشرط برو آر
هیچ برون در نمیرسی بطبیعت
تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر
نزد خرد پیشگان اهل صناعت
دار بود سودمند و . . . اد زیان کار
من نه بر آنم که تو زیان زده باشی
جمله زیان بر منست و سود تو بسیار
ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار
خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار
پند مرا کار بند و برره . . . ادن
راست تر از تیر باش و نرمتر از تار
قلب مپندار مرمرا که نه قلبم
آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار
من خر پیرم بکاروان لواطه
گر نبرم بار ره برم بعلفزار
. . . ن یکی کودک ار درست بمانم
از مشرف خاک بو نو اسم بیزار
گر بگروگان خود نیابم توفیق
راه نمونی کنم به کیسه سرکار
خسرو سادات میر شرق و خراسان
صدر و سر اهل بیت حیدر کرار
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
گنده و شلف آرزو کند خر انبار
کنج دهان معای شیب کند آب
از صفت . . . ر او چو سازم گفتار
هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد
عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار
سرش چو ناریست کفته در پی خفتن
دانککی چند نارسیده در آن نار
هر که از آن نار دانه خورد خنک دل
گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار
کیسه زر چون زنار دانه بیاکند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار
. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا
رأفت بی مال خوان و صحت بیمار
. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر
باد بنیمور من عدوش گرفتار
دست بدارم ز هزل و مدح سرایم
زانکه خداوند من بمدح سزاوار
ای شه اولاد مصطفی که زایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار
در برت از حضرت رسول دو منشور
وز دل امت ولایتی خوش و هموار
ملک سیادت ترا و پیش و پس تو
غیرت کرار رزم و لشکر جرار
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار
جد تو مختار ایزد است و تو در فضل
از همه اولاد جد خویشی مختار
منکر فضل تو نیست هیچکس الا
آنکه ندارد بدین جد تو اقرار
امت جد تو از سخای تو بی بهر
نیست بعالم و راز عبید و زاحرار
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار
ابر سخائی و آفتاب فتوت
بر سر عالم همی نباب و همی بار
رایت اقبال تو چو گشت سرافراز
گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وانکه سرافراز شد مباد نگونسار
باز در هزل برگشایم از آن تا
هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار
باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش
همچو فراخی ره فراخی عمار
این بدو صد بار از آن بهست که گفتم
گنبد سیمینش را چو نیمه دینار
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۰ - در گله از بزرگی ابراهیم نام که چرا پدرش را گرفته و طلب رهائی او
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۸ - در موعظت و نصیحت و ترغیب به اختیار آخرت بردنیا گوید
عمرها کوتاه گشتست ای عزیزان زینهار
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
حسبة لله که پیش از مرگ دریابید کار
روزگار از دست ضایع گشت بردارید پای
کاروان شهر بیرون رفت بربندید بار
تاکی از غفلت به دست قهر ذوالقرنین دهر
خویشتن را در سد دنیا پیختن یأجوج وار
شغل دنیا نیست آخر همچو کار آخرت
کی بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
یادتان ناید همی امسال از آنجا تا چه رفت
با عزیزانی که اینجا با شما بودند پار
جانهاتان سوخت است و طبعهاتان ساخت است
با سپهر تنگ خوی و اختر ناسازگار
نامه های حشرتان را ظلم و رشوت عجم و نقط
جامه های جانتان را ترس و شهوت پود و تار
عقلها در مغزتان بنیادهای پرخلل
جهل ها در پیشتان دیوارهای استوار
روز و شب را عمر می دانید و هیچ آگه نه اید
کز در مرگ شما این حاجب است آن پرده دار
از برون با تو سپیداست از درون باتو سیاه
کس نشان ندهد درون بیرون تو را از لیل و نهار
صید گاه آز گشت این جایگاه رام و دد
مردمان بیکار و از دیوان بدو در پیشکار
چرخ شد بی آفتاب و مملکت بی پادشاه
روی هامون بی مدر اجرام گردون بی مدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از دیار خالی شد دیار
حکمت لقمان هبا شد همت مردان هدر
عالمی ویران در و نه نان ده و نه نامدار
یافه گشته روزگار و رنجها ضایع شده
نیست حاصل کار ما را وای رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دریا زده
گشته سرگردان خلایق زیر این گردان حصار
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را یار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ایمن شده
زان ره باریک و تیز زان چه تاریک و تار
گرتو را شکی بود تا چون برانگیزد به حشر
صوراسرافیل خلقان را بامر کردگار
بنگر اینجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگیزد ز خاک مرده اسرافیل وار
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را بدیشان واگذار
گرتو خواهی کز فراموشان نباشی روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نیکی نماند یادگار
ور تو می کوشی که فردا سرخ رو آئی چو سیب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار
ورترا باید که بوسی چشم چون بادام حور
پس مچین انگور عشق از خوشه زلفین یار
صاحب ملک و عقاری دان که روز رستخیز
به کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شریف ار دانش آموزد ز عقل
زانکه موسی را ز علم خضر بود است افتخار
جان صافی به پذیرد صورت سر خرد
گوش غمگین به نیوشد ناله بیمارزار
ای برادر خوش بود بازارگانی با خدای
بار دربند از ره دل تا در داراقرار
گر درین حضرت تجارت آرزو باشد ترا
رستی از رنج بیابان ها و از موج بحار
ار هزارت را صد و صد را ده و ده را یکی است
وین یکی را ده بود ده را صد و صد را هزار
با خدای اسمان باش از ره بیم وامید
خشم او را ترسناک و عفو او را خواستار
عفو او از دود آب آرد چو باران از سحاب
خشم او از آب دود آرد چو از دریا بخار
رحمت ایزد دهد آب نشاط از چاه غم
عکس خورشید آورد زر عزیز از خاک خوار
ای بسا فرق جهانداران که بی گردن شداست
زافت این برگشیده گنبد گوهرنگار
تامرید نور شمع او نباشی رانکه هست
پیر صوفی جامه زاهد کش زنهارخوار
آنکه بر گردون نهادی مسند عزو شرف
گشت زیر خاک شخصش عیبه عیب و عوار
وانکه کرد از تیغ سربی تن همی چون خربزه
کرد شمشیر اجل او را دو نیمه چون خیار
هرکه آمد در جهان از بهر مرگ آمد پدید
هرکه باشد جانور ناچار باشد جان سپار
نعزیت ما را ز پیش دور آدم داشتند
جامه نیلی از آن دارد فلک چون سوگوار
ای درون تو تماشاگاه دیوان هوی
تانشد در تو نهان ابلیس کی گشت آشکار
تونه آن دیوی که از «لاحول » باکی باشدت
دیو مردم چهره آدم تن ابلیس کار
هرکجا دیویست از دستت به زنهار آمد است
دیو کی پای تو دارد الله الله زینهار
وعظ با تو چه که خود برتو نجنبد هیچ موی
گربهشتت بر یمین دارند و دوزخ بر یسار
تن جحیم آلود کردی دل به جنت بر منه
تو کجا خود مرد آن جائی هم اینجا پی فشار
دشمن تو هم توئی وین غایت نازیرکی است
خویشتن را هم به دست خویش کردن سنگسار
راحت دنیات را رنج قیامت در قفاست
هیچ اندوهی مخور با هم بود خرما و خار
ازره طاعت سوی درگه جمازه راست کن
چند درعصیان دوان بگسسته چون اشتر مهار
جوشن عصیان به تیر توبه گردد ریزریز
جامه نوگل به دست باد باشد پاره پار
رحمت ایزد بدو جهان در نثار جان توست
در ره جان آفرین چون بندگان کن جان نثار
از جهان باکی نباشد مرد را از راستی
از خزان آفت نیاید سرو را بر جویبار
یاوری ده مستحق را تا بماند دولتت
هرکه یار حق بود باشد بدو جهان بختیار
ایزدت لوح گناهان بسترد از پیش رو
چون قلم گریان و نالان باشی و زرد و نزار
چشم گریان به طاعت تا دلت روشن شود
هرکجا باران بود ناچار بنشیند غبار
دست پرتسبیح کن زیرا که بی تسبیح دست
از در آتش بود ماننده شاخ چنار
بردباری کن که اندر صحن بستان بهشت
شاخ طوبی را ز بهر بردباران است بار
بردباران رابه جان خدمت کند ازبهر آنک
سجده گاه اهل طاعت گشت خاک بردبار
آه نیکان نیک باشد خاصه در وقت سحر
بانگ مرغان خوب باشد خاصه در فصل بهار
ای قوامی کار و باری داری اندر موعظه
نانبای شعر پرورکی بود بی کار و بار
آسمان دکان، تنورت خاطر و، مزدور طبع
شد دکانت نه، تنورت هفت، مزدورت چهار
قحط نان و نام باشد گر نباشد شعر تو
شهرها آشوب گیرد چون نماند شهریار
در دکان جان بود نانت نه در بازار جسم
در بن دریا بود گوهر نه بر دریا کنار
مالهای مالداران کی بود چون نان تو
نان تو ماند به جای و مال گردد تار و مار
مالداران را سنائی وارگوید پند تو
«ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۴ - به شاهد لغت پازند، بمعنی اصل کتاب و اوستا گزارش
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۲ - به شاهد لغت سوسمار، بمعنی جانوری که ضب گویندش بتازی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۹ - به شاهد لغت انگاره، به معنی جریده حساب و نامه اعمال
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۰ - به شاهد لغت لنج، بمعنی بیرون روی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۱۰ - به شاهد لغت ناغوش، بمعنی سر بآب فروبردن و غوطه خوردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای خرامت را ثناگو همچو قمری هوشها
سرو قدت را حصار عافیت آغوشها
سربلندان همچو سرو آواز سایل نشنوند
کردهاند از طوق قمری حلقهها در گوشها
شهد اگر خواهی برو در خانه زنبور باش
نیشها دارند در پی صاحبان نوشها
ای خوش آن روزی که بر دارند گردون را ز سر
تا شود روشن چه باشد زیر این سرپوشها
ریختند ای سیدا بر دیگم آخر آب سرد
مدتی با اهل دولت کرده بودم جوشها
سرو قدت را حصار عافیت آغوشها
سربلندان همچو سرو آواز سایل نشنوند
کردهاند از طوق قمری حلقهها در گوشها
شهد اگر خواهی برو در خانه زنبور باش
نیشها دارند در پی صاحبان نوشها
ای خوش آن روزی که بر دارند گردون را ز سر
تا شود روشن چه باشد زیر این سرپوشها
ریختند ای سیدا بر دیگم آخر آب سرد
مدتی با اهل دولت کرده بودم جوشها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
از رخت آئینه من دامن گلچین شود
چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود
چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مگو در انجمن مینا ز دست چرخ دون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای دل مطیع آن بت مژگان فرنگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
با اهل جاه ناخن زاغ و پلنگ باش
در کام شیر اره پشت نهنگ باش
در مجلسی که نیست مروت درو مرو
در شیشه یی که نیست در او باده سنگ باش
همخانگی به صورت دیوار پیشه کن
یکجا نشین مصاحب ناموس و ننگ باش
خواهی که پا نهی بسر اهل روزگار
در باغ دهر چون گل رعنا و رنگ باش
محتاج دستگیریی کس چون کمان مباش
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
از صحبت گرفته جبینان حذر نمای
آنجا که نیست وسعت مشرب به تنگ باش
بر پشت و روی آئینه ای سیدا ببین
گاهی به خویش صلح کن و گه به جنگ باش
در کام شیر اره پشت نهنگ باش
در مجلسی که نیست مروت درو مرو
در شیشه یی که نیست در او باده سنگ باش
همخانگی به صورت دیوار پیشه کن
یکجا نشین مصاحب ناموس و ننگ باش
خواهی که پا نهی بسر اهل روزگار
در باغ دهر چون گل رعنا و رنگ باش
محتاج دستگیریی کس چون کمان مباش
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
از صحبت گرفته جبینان حذر نمای
آنجا که نیست وسعت مشرب به تنگ باش
بر پشت و روی آئینه ای سیدا ببین
گاهی به خویش صلح کن و گه به جنگ باش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اگر یک دم شود خالی ز موج می سبوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من