عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - رزمنامه
می فروهل زکفای ترک و به یکسو نه چنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش، تفنگافکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون بهدشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آندشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملکمحمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگو حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تنزنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکتهها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش، تفنگافکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون بهدشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آندشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملکمحمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگو حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تنزنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکتهها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - صفت هلال و اسب
چون غرهٔ افق ز شفق شد شقیق رنگ
بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ
شب را ز روی، پرده برافتاد و رخ نهفت
حور سپیدچهر، ز دیو سیاهرنگ
خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید
خمیدهسر چو ابروی مهطلعتان شنگ
چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ
وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ
گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند
بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ
یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان
افکنده خنجر از کف و بگریخته ز جنگ
یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب
وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ
یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب
ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ
بخبخ به مرکبی که بدیدم به درگهت
پویندهای بدیع و کرازندهای کرنگ
در دشت همچنان که بهدشت اندرون گوزن
درآب آنچنان که به آب اندرون نهنگ
اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز
اعصاب او به سختی چون شاخه زرنگ
پیش از خدنگ، بر سر آماجگه رسد
بر پشتش ار کشی سوی آماجگه خدنگ
بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ
شب را ز روی، پرده برافتاد و رخ نهفت
حور سپیدچهر، ز دیو سیاهرنگ
خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید
خمیدهسر چو ابروی مهطلعتان شنگ
چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ
وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ
گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند
بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ
یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان
افکنده خنجر از کف و بگریخته ز جنگ
یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب
وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ
یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب
ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ
بخبخ به مرکبی که بدیدم به درگهت
پویندهای بدیع و کرازندهای کرنگ
در دشت همچنان که بهدشت اندرون گوزن
درآب آنچنان که به آب اندرون نهنگ
اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز
اعصاب او به سختی چون شاخه زرنگ
پیش از خدنگ، بر سر آماجگه رسد
بر پشتش ار کشی سوی آماجگه خدنگ
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه
شنیدهام که یلی بود پهلوان رستم
کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ
دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم
نیاش سام و پدر زال و مام رودابه
ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم
به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز
سپس به دیو سپید آخته سنان رستم
بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک
به جای مغفر پولاد زرنشان رستم
دریده چرم ز ببر بیان وکرده بهبر
به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم
چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب
بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم
شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل
نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم
ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن
نهاد سر به بیابان هندوان رستم
پی معالجت زخم و دوری از ایران
به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم
گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست
به پیش آتش و گردید زند خوان رستم
چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران
گزیده مسند دارا و اردوان رستم
نفوذ ترک و عرب کمشده است و مردم پارس
نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم
کشید رخت به زابلزمین ز خطهٔ هند
به کوه خواجه درون شد چو کهبدان رستم
بهشهر طاق سپس قلعهای و ارگی ساخت
که دورتر بود از راه کاروان رستم
خرید مزرعهای در جوار طاق و نشست
درون مزرعه خرسند و کامران رستم
به یاد آتش کرکوی، آتشی افروخت
نهاد نامش کرکوی رستمان رستم
نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا
از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم
گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق
ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم
خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای
گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم
نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان
ز جمع حاصل املاک سیستان رستم
گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه
نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم
ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق
یکی جوان و ببردش به میهمان رستم
یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود
به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم
به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی
بدان غرور که گفتی بود جوان رستم
به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان
که درنیافت یکی گفته زان میان رستم
ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد
شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم
چو زد به آتش سیگار را و برد بهلب
ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم
پذیره گشت ورا در سرای بیرونی
نهاد در بر او خوان پرزنان رستم
چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل
یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم
شکفته گشت و یکی مجمرش نهاد به پیش
سرود خواند به آیین مسمغان رستم
جوان کشید چو از جامدان برون وافور
به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم
خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است
ازین خیال دلش گشت شادمان رستم
ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش
بجست ناگه از جا سپندسان رستم
بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت
مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم
سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد
ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم
گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن
به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم
به چاکرانش چنین کفت: گر ز من پرسید
بدو بگویید افتاده ناتوان رستم
جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد
که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم
هزارها متلک بار پیرمرد نمود
که بازگشت بهناچار سوی خوان رستم
بهشرم گفت: الا ثسپوهر خوشمت هی
پذت هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم
هنوز چیزیناخورده خواست جام شراب
جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم
خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست
وزین خیال برآشفت بیکران رستم
معاشران عجم می پس از غذا نوشند
چو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم
جوان چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد
دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم
ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد
میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم
چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند
نهاد بزم به آیین خسروان رستم
نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار
به خوانچهای بنهادند و شد چران رستم
چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید
یکی مغنی با زخمهٔ روان، رستم
ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی
چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم
نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات
شد از نشاط سرشگش به رخ چکان رستم
سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان
از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم
جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن
نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم
ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت
چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم
چو رند بود جوان، ساخت پردهٔ بیداد
ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم
بخواند قصهٔ اسفندیار رویینتن
که درنبرد بکشتش به رایگان رستم
گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه
بگفت کاش نبودی در این جهان رستم
من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب
وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم
گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان
بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم
زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش
بسا شنوده ز دوران باستان رستم
جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی
بهطبعشد سر تصنیفو رستاز آنرستم
چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر
به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم
نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان
به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم
جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع
که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم
پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع
فشرد دست وی و ساختش روان رستم
جوان چو شد به خراسان گزارشی برداشت
کههستسرکشو خودکامو بدزبان رستم
به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده، از آن
تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم
من اهل قلعهٔ او را نهان فریفتهام
که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم
اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی
شود دلیری و گردش بی نشان رستم
سپهبدان خراسان فسون او خوردند
که شد ز همت او نیتش عیان رستم
جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی
به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم
سبه پراند پهصحرای رپک وثاخث به دز
که جفت سازد با اندوه و غمان رستم
سپه رسید بر طاق و دیدهبان از ارگ
بدید و گشت خبردار در زمان رستم
گمان نمود ز توران سپاهی آمده است
که بود از ایران پیوسته در امان رستم
بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان
کشید موزه و آویخت تیردان رستم
بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع
هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم
فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت
نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم
ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر
براند جانب گردان سبکعنان رستم
فکند حمله و زد نعرهای بلند و به گرز
بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم
بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ
فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم
پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را
شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم
ز هیبتشدو سه گز پسنشست مرد جوان
ز بیم کش برساند مگر زیان رستم
به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد
از انکه رفت به پیکار دوستان رستم
ز یکطرفرهیانش به جنگ کشته شدند
اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم
جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر
بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم
بریختند به گردش پیادگان سپاه
چو خیل مورکه گیرند در میان رستم
نخواستتاکشد آنقوم را به مشت و لگد
فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم
دواندوانبهسویقلعهشد ز عرصهٔ جنگ
ز خشم، دل شده در سینهاش طپان رستم
جوانچو دیدکهرستمبجست، گفت دهید
بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم
بجست در بنچاهی کهداشت ره بهحصار
ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم
کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور
حصار داد به آیین جنگیان رستم
هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت
طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم
به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ
طلب نمود مر او را از آشیان رستم
تریز جبه به خنجر درید و آخت برون
پری که داشت نهان در میان جان رستم
فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن
بجست برقی و شد سخت شادمان رستم
پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید
که میدرآمد از اقصای زاهدان رستم
نگاه کرد به بالا و دید پران است
سطبر مرغی رویینه استخوان رستم
فرو نشست خروشان درون میدانی
که اسپریس نوین کرد نام آن رستم
زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی
که دیده بودش در هند یک زمان رستم
به هندوی سخنی چندگفت ورستم را
سوارکرد و شد از دیدهها نهان رستم
محاصران در دز بستدند و نعره زدند
وزین طرف بهسوی هند شد پران رستم
ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد
کزین سپس نکند رای امتحان رستم
وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان
کمست در بر مردان، ز ماکیان رستم!
دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار
چسان نهد به بر فره کیان رستم؟
زبان پارسی باستان چگونه نهد
بر تلفظ طهران و اصفهان رستم؟
فراخنای لب هیرمند وگود زره
کجا نهد ببرکند و سولقان رستم؟
چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ؟
که نیست درهوس طوس وطابران رستم
بهلونظاهرشان کیخورد فریب چو یافت
خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم
خیانتی که به دارا نمودهاند این قوم
به یاد دارد از عهد باستان رستم
همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم
به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم
کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران
برفت بر سر پرویز و خاندان رستم
همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری
به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم
ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید
که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم
براستان که برون زاستانهاند، گریست
چو دیدکجمنشان را بر آستان رستم
کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ
دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم
نیاش سام و پدر زال و مام رودابه
ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم
به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز
سپس به دیو سپید آخته سنان رستم
بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک
به جای مغفر پولاد زرنشان رستم
دریده چرم ز ببر بیان وکرده بهبر
به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم
چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب
بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم
شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل
نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم
ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن
نهاد سر به بیابان هندوان رستم
پی معالجت زخم و دوری از ایران
به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم
گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست
به پیش آتش و گردید زند خوان رستم
چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران
گزیده مسند دارا و اردوان رستم
نفوذ ترک و عرب کمشده است و مردم پارس
نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم
کشید رخت به زابلزمین ز خطهٔ هند
به کوه خواجه درون شد چو کهبدان رستم
بهشهر طاق سپس قلعهای و ارگی ساخت
که دورتر بود از راه کاروان رستم
خرید مزرعهای در جوار طاق و نشست
درون مزرعه خرسند و کامران رستم
به یاد آتش کرکوی، آتشی افروخت
نهاد نامش کرکوی رستمان رستم
نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا
از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم
گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق
ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم
خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای
گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم
نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان
ز جمع حاصل املاک سیستان رستم
گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه
نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم
ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق
یکی جوان و ببردش به میهمان رستم
یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود
به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم
به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی
بدان غرور که گفتی بود جوان رستم
به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان
که درنیافت یکی گفته زان میان رستم
ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد
شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم
چو زد به آتش سیگار را و برد بهلب
ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم
پذیره گشت ورا در سرای بیرونی
نهاد در بر او خوان پرزنان رستم
چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل
یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم
شکفته گشت و یکی مجمرش نهاد به پیش
سرود خواند به آیین مسمغان رستم
جوان کشید چو از جامدان برون وافور
به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم
خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است
ازین خیال دلش گشت شادمان رستم
ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش
بجست ناگه از جا سپندسان رستم
بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت
مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم
سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد
ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم
گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن
به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم
به چاکرانش چنین کفت: گر ز من پرسید
بدو بگویید افتاده ناتوان رستم
جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد
که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم
هزارها متلک بار پیرمرد نمود
که بازگشت بهناچار سوی خوان رستم
بهشرم گفت: الا ثسپوهر خوشمت هی
پذت هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم
هنوز چیزیناخورده خواست جام شراب
جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم
خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست
وزین خیال برآشفت بیکران رستم
معاشران عجم می پس از غذا نوشند
چو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم
جوان چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد
دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم
ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد
میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم
چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند
نهاد بزم به آیین خسروان رستم
نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار
به خوانچهای بنهادند و شد چران رستم
چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید
یکی مغنی با زخمهٔ روان، رستم
ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی
چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم
نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات
شد از نشاط سرشگش به رخ چکان رستم
سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان
از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم
جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن
نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم
ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت
چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم
چو رند بود جوان، ساخت پردهٔ بیداد
ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم
بخواند قصهٔ اسفندیار رویینتن
که درنبرد بکشتش به رایگان رستم
گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه
بگفت کاش نبودی در این جهان رستم
من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب
وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم
گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان
بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم
زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش
بسا شنوده ز دوران باستان رستم
جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی
بهطبعشد سر تصنیفو رستاز آنرستم
چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر
به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم
نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان
به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم
جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع
که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم
پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع
فشرد دست وی و ساختش روان رستم
جوان چو شد به خراسان گزارشی برداشت
کههستسرکشو خودکامو بدزبان رستم
به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده، از آن
تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم
من اهل قلعهٔ او را نهان فریفتهام
که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم
اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی
شود دلیری و گردش بی نشان رستم
سپهبدان خراسان فسون او خوردند
که شد ز همت او نیتش عیان رستم
جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی
به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم
سبه پراند پهصحرای رپک وثاخث به دز
که جفت سازد با اندوه و غمان رستم
سپه رسید بر طاق و دیدهبان از ارگ
بدید و گشت خبردار در زمان رستم
گمان نمود ز توران سپاهی آمده است
که بود از ایران پیوسته در امان رستم
بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان
کشید موزه و آویخت تیردان رستم
بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع
هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم
فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت
نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم
ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر
براند جانب گردان سبکعنان رستم
فکند حمله و زد نعرهای بلند و به گرز
بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم
بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ
فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم
پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را
شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم
ز هیبتشدو سه گز پسنشست مرد جوان
ز بیم کش برساند مگر زیان رستم
به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد
از انکه رفت به پیکار دوستان رستم
ز یکطرفرهیانش به جنگ کشته شدند
اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم
جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر
بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم
بریختند به گردش پیادگان سپاه
چو خیل مورکه گیرند در میان رستم
نخواستتاکشد آنقوم را به مشت و لگد
فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم
دواندوانبهسویقلعهشد ز عرصهٔ جنگ
ز خشم، دل شده در سینهاش طپان رستم
جوانچو دیدکهرستمبجست، گفت دهید
بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم
بجست در بنچاهی کهداشت ره بهحصار
ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم
کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور
حصار داد به آیین جنگیان رستم
هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت
طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم
به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ
طلب نمود مر او را از آشیان رستم
تریز جبه به خنجر درید و آخت برون
پری که داشت نهان در میان جان رستم
فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن
بجست برقی و شد سخت شادمان رستم
پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید
که میدرآمد از اقصای زاهدان رستم
نگاه کرد به بالا و دید پران است
سطبر مرغی رویینه استخوان رستم
فرو نشست خروشان درون میدانی
که اسپریس نوین کرد نام آن رستم
زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی
که دیده بودش در هند یک زمان رستم
به هندوی سخنی چندگفت ورستم را
سوارکرد و شد از دیدهها نهان رستم
محاصران در دز بستدند و نعره زدند
وزین طرف بهسوی هند شد پران رستم
ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد
کزین سپس نکند رای امتحان رستم
وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان
کمست در بر مردان، ز ماکیان رستم!
دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار
چسان نهد به بر فره کیان رستم؟
زبان پارسی باستان چگونه نهد
بر تلفظ طهران و اصفهان رستم؟
فراخنای لب هیرمند وگود زره
کجا نهد ببرکند و سولقان رستم؟
چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ؟
که نیست درهوس طوس وطابران رستم
بهلونظاهرشان کیخورد فریب چو یافت
خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم
خیانتی که به دارا نمودهاند این قوم
به یاد دارد از عهد باستان رستم
همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم
به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم
کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران
برفت بر سر پرویز و خاندان رستم
همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری
به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم
ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید
که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم
براستان که برون زاستانهاند، گریست
چو دیدکجمنشان را بر آستان رستم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - من کیستم
ز بس در زمانه خمش زیستم
ندانند یاران که من کیستم
یکی چیستانم بنگشوده راز
تو نشناسی آسان که من چیستم
به دم زنده کردم همی مردگان
همانا که اعجاز عیسیستم
محل برترستم ز چارم سپهر
اگر خویشتن مرد دعویستم
چو یحیای محبوس در بند غم
بشارتگر امر مولیستم
ازینرو به چنگ جهودان اسیر
به چندین عقوبت چو یحییستم
نیندیشم از کید اهریمنان
که در پاس ایزد تعالیستم
به من بر چه خندی که در رنج تو
بسا شب که تا روز بگریستم
به جای تو و فر و فرهنگ تو
ادبنامهها کرده املیستم
همی تا بگردانم از تو بلا
ز دشمن هزاران تعدیستم
همانا که اندر تولای تو
ز دزدان کشور تبریستم
چه مایه به تبعید درساختم
چه مایه به حبس اندرون زیستم
کجا پهلوانان هزیمت شوند
من از شیرمردی به جای ایستم
نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج
نه سغبهٔ فریبنده دنییستم
ازیرا پس از سالها فر و جاه
به جز نیبستی حاصلی نیستم
به معنی فزونم ز پندار تو
به صورت اگر ده و گر بیستم
تو اکنون گریزی ز نزدیک من
همانا گزاینده افعیستم
به نزدیک صاحبدلان شکرم
بنزد تو گر تلخ کس نیستم
چو مانی به فر نگارین قلم
روان پرور لفظ و معنیستم
عزیزم دگر جای و در شهر خویبش
ذلیلم ازیراک ما نیستم
ندانند یاران که من کیستم
یکی چیستانم بنگشوده راز
تو نشناسی آسان که من چیستم
به دم زنده کردم همی مردگان
همانا که اعجاز عیسیستم
محل برترستم ز چارم سپهر
اگر خویشتن مرد دعویستم
چو یحیای محبوس در بند غم
بشارتگر امر مولیستم
ازینرو به چنگ جهودان اسیر
به چندین عقوبت چو یحییستم
نیندیشم از کید اهریمنان
که در پاس ایزد تعالیستم
به من بر چه خندی که در رنج تو
بسا شب که تا روز بگریستم
به جای تو و فر و فرهنگ تو
ادبنامهها کرده املیستم
همی تا بگردانم از تو بلا
ز دشمن هزاران تعدیستم
همانا که اندر تولای تو
ز دزدان کشور تبریستم
چه مایه به تبعید درساختم
چه مایه به حبس اندرون زیستم
کجا پهلوانان هزیمت شوند
من از شیرمردی به جای ایستم
نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج
نه سغبهٔ فریبنده دنییستم
ازیرا پس از سالها فر و جاه
به جز نیبستی حاصلی نیستم
به معنی فزونم ز پندار تو
به صورت اگر ده و گر بیستم
تو اکنون گریزی ز نزدیک من
همانا گزاینده افعیستم
به نزدیک صاحبدلان شکرم
بنزد تو گر تلخ کس نیستم
چو مانی به فر نگارین قلم
روان پرور لفظ و معنیستم
عزیزم دگر جای و در شهر خویبش
ذلیلم ازیراک ما نیستم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - فوج آهن
چون بدرید صبح پیراهن
جلوه گر گشت فوجی از آهن
سپهی کز نهیب نیزهٔ او
بردرد چرخ پیر پیراهن
لشگری کانعطاف خنجر وی
بگسلاند ز کهکشان جوشن
چون برآید غریو، روز نبرد
فوج آهن به جنبش آرد تن
آهنین قلعهای بود جنبان
نه بر او در پدید و نی روزن
تیر بارد چنان که بر پرد
آهن ذوب گشته از معدن
بمب کوبد، چنان که درغلطد
سنگ خارا ز قله در دامن
میغی از تیغ برکشد که از آن
مرگ بارد به تارک دشمن
جلوه گر گشت فوجی از آهن
سپهی کز نهیب نیزهٔ او
بردرد چرخ پیر پیراهن
لشگری کانعطاف خنجر وی
بگسلاند ز کهکشان جوشن
چون برآید غریو، روز نبرد
فوج آهن به جنبش آرد تن
آهنین قلعهای بود جنبان
نه بر او در پدید و نی روزن
تیر بارد چنان که بر پرد
آهن ذوب گشته از معدن
بمب کوبد، چنان که درغلطد
سنگ خارا ز قله در دامن
میغی از تیغ برکشد که از آن
مرگ بارد به تارک دشمن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستینهای گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی، ستاک گل نسترن
چو دوشیزهای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگزن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔپنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزهاش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهانجوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «اورس» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نهبینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از اینرو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بیدولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامهها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبهداران هند
کمین کرده با لشکری تیغزن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه، چون کارتن
همه نیزهدار و گروهه گذار
همه ناوکانداز و زوبینفکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیتالحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «زاوی» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوهزن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپهای بزرگ
رده بسته چون بارهای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یکسو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه
به دهلی، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بیلا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوانبخت و راد
ندید و نهبیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل و به من
به ایران زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستینهای گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی، ستاک گل نسترن
چو دوشیزهای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگزن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔپنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزهاش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهانجوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «اورس» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نهبینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از اینرو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بیدولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامهها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبهداران هند
کمین کرده با لشکری تیغزن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه، چون کارتن
همه نیزهدار و گروهه گذار
همه ناوکانداز و زوبینفکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیتالحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «زاوی» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوهزن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپهای بزرگ
رده بسته چون بارهای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یکسو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه
به دهلی، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بیلا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوانبخت و راد
ندید و نهبیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل و به من
به ایران زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت
خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان
کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان
چون شب تمام گردد روزی شود پدید
چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان
تاربخ روزگار سراسر بخواندهام
زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان
قرنیدو چون گذشت به بدبخت کشوری
پیدا شود ز غیب یکی صاحبقران
گوبند هر به الف برآید الف قدی
خود راستست و نیست خم و پیچی اندر آن
چون نقشهای گنجفه در طالع ملل
پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان
در هر قمار سود و زیان با تناسب است
وندر حیات جامعه پیداست این نشان
درباست زندگانی اقوام و اندرو
پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان
باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش
آری شگفتی آرد هر صفحهای از آن
بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم
تاربخ ملک ایران از عهد باستان
یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر
ایران و «بیورسب» در آن شد خدایگان
ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه
بگرفت ز اشک خونین، رخسار ارغوان
صاحبقران ملی ناگه برون شتافت
چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان
بربست کاوه یکسره بازارهای شهر
برکف گرفت رایت منصورکاویان
لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت
فرزند آبتین را با طالع جوان
روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک
ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان
ناگه رشادت پسر زال زر بداد
از ترکتاز دشمن، این ملک را امان
آمد زکوهسار دماوند، کیقباد
شدکشور از قدومش چون روضه جنان
روزی دگر تسلط شورشگران گرفت
از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران
بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی
بهر خراب ایران گشتند توأمان
هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند
دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان
ناگاه گشت « کورش» والاگهر پدید
در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان
گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند
سر بر سپهر سود مهین رایت کیان
جانش اگرچه در ره این مملکت برفت
از او رسید دشمن این مملکت به جان
روز دگر به دعوی شهزادگی، نهاد
هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان
نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت
کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان
کامد یکی فریشته در پیش «داریوش»
گفتش برون خرام که هنگام تست هان
سردار نامدار برآمد بر اسب و راند
توسن گه سپیده به میدان امتحان
پیش سپاه، شیهه کشید اسب دولتش
یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان
تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت
ایران چو عهد « کورش» دارای عز و شان
شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت
از قیروان مسخر او تا به قیروان
شد داستانش نقش به کهسار بیستون
تا بیستون بجاست بجایست داستان
روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد
دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان
اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند
از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان
یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید
اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان
از شهر «اشکآباد» آمد برون و راند
بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان
یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر
یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران
زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت
آن سوز و سوگواری از یاد مردمان
چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید
در پهنهٔ مصاف، جگرگاه اردوان
بر سیرت هخامنشی دولت بخاست
گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان
ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ
نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان
روز دگر ز نیزه گذاران بادیه
جست آتشی به مکمن شیران نیستان
سالی دویست بر سر این آسیای دهر
از خون بیگناهان شد جویها روان
ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید
یعقوب لیث، شیر بیابان سیستان
آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد
سهم عرب برون ز دل قوم آریان
پور وصیف سگزی و بسام خارجی
گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان
تا چار قرن، خلق خراسان و نیمروز
کردند سعی و تازه شد آثار باستان
افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن
آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان
فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت
بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان
آنک به خاندان عجم کرد خدمتی
کان هیچگه نمیرود از یاد خاندان
ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
وانگه ز تیرهبختی خوارزمشه، نهاد
چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان
بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند
خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان
جست از میان تودهٔ خاکستر وطن
ناگاه برق و گشت منور از او زمان
اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت
ایران جلال و شوکت رفته به رایگان
وانگه که شد ز سستی آلصفی، بلند
در زیر تیغ افغان، افغان از اصفهان
روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل
ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان
محمود سیستانی از سیستان گرفت
تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان
آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری
وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان
و امروز باز نو شده این دولت کهن
بعد از قیام نادر و جهد کریمخان
یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی
کس را نبود تخت جم و کاخ کی، مکان
ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی
وز بیخیالی شه و دربار ناتوان
قانون خراب و ابتر و قانونگذار کور
بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان
القصه نیست مردم این ملک را سپس
بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان
فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی
شاهی که هست بر همه فرمان او روان
شاها خدای بر گلهٔ خلق، مر تو را
چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان
آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه
کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان
تفریح خلق در گرو زحمت شه است
دژ بغنود چو باشد بیدار دیدهبان
اقرار میکنم که در این عهد و روزگار
هرگز شهی به از تو نداده است امتحان
چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک
اندر ولایت طبرستان و دیلمان
تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو
چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران
تو با قلیل مایه سپه، تاختی به رشت
کرده سپر به پیش اجانب تن و روان
زان بیشههای صعب گذشتی به رزمگاه
کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان
مردابهای موحش و آن سنگلاخها
بگذاشتی، چو تیر که پرگیرد ازکمان
اندر میان دشمن رفتی و آمدند
از هر طرف سپاهی بسته به کین میان
جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز
بر دشمنان خانگی و خصم بیامان
کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت
گردنکشان و دزدان گشتند بینشان
جاماسب گفته است به جاماسبنامه در
یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان
هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند
همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان
از بهر دفع آنان بیرون شود یکی
مانند تو از ایران در آخرالزمان
آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه
وایران دوباره گردد چون عهد باستان
مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو
خوی نژاد ایران با صدق همعنان
جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه
از من به یاد دار و بر این فال خوش بران
کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان
چون شب تمام گردد روزی شود پدید
چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان
تاربخ روزگار سراسر بخواندهام
زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان
قرنیدو چون گذشت به بدبخت کشوری
پیدا شود ز غیب یکی صاحبقران
گوبند هر به الف برآید الف قدی
خود راستست و نیست خم و پیچی اندر آن
چون نقشهای گنجفه در طالع ملل
پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان
در هر قمار سود و زیان با تناسب است
وندر حیات جامعه پیداست این نشان
درباست زندگانی اقوام و اندرو
پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان
باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش
آری شگفتی آرد هر صفحهای از آن
بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم
تاربخ ملک ایران از عهد باستان
یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر
ایران و «بیورسب» در آن شد خدایگان
ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه
بگرفت ز اشک خونین، رخسار ارغوان
صاحبقران ملی ناگه برون شتافت
چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان
بربست کاوه یکسره بازارهای شهر
برکف گرفت رایت منصورکاویان
لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت
فرزند آبتین را با طالع جوان
روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک
ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان
ناگه رشادت پسر زال زر بداد
از ترکتاز دشمن، این ملک را امان
آمد زکوهسار دماوند، کیقباد
شدکشور از قدومش چون روضه جنان
روزی دگر تسلط شورشگران گرفت
از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران
بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی
بهر خراب ایران گشتند توأمان
هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند
دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان
ناگاه گشت « کورش» والاگهر پدید
در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان
گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند
سر بر سپهر سود مهین رایت کیان
جانش اگرچه در ره این مملکت برفت
از او رسید دشمن این مملکت به جان
روز دگر به دعوی شهزادگی، نهاد
هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان
نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت
کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان
کامد یکی فریشته در پیش «داریوش»
گفتش برون خرام که هنگام تست هان
سردار نامدار برآمد بر اسب و راند
توسن گه سپیده به میدان امتحان
پیش سپاه، شیهه کشید اسب دولتش
یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان
تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت
ایران چو عهد « کورش» دارای عز و شان
شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت
از قیروان مسخر او تا به قیروان
شد داستانش نقش به کهسار بیستون
تا بیستون بجاست بجایست داستان
روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد
دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان
اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند
از مصر و شام و اربل تابلخ و بامیان
یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید
اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان
از شهر «اشکآباد» آمد برون و راند
بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان
یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر
یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران
زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت
آن سوز و سوگواری از یاد مردمان
چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید
در پهنهٔ مصاف، جگرگاه اردوان
بر سیرت هخامنشی دولت بخاست
گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان
ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ
نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان
روز دگر ز نیزه گذاران بادیه
جست آتشی به مکمن شیران نیستان
سالی دویست بر سر این آسیای دهر
از خون بیگناهان شد جویها روان
ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید
یعقوب لیث، شیر بیابان سیستان
آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد
سهم عرب برون ز دل قوم آریان
پور وصیف سگزی و بسام خارجی
گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان
تا چار قرن، خلق خراسان و نیمروز
کردند سعی و تازه شد آثار باستان
افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن
آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان
فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت
بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان
آنک به خاندان عجم کرد خدمتی
کان هیچگه نمیرود از یاد خاندان
ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
وانگه ز تیرهبختی خوارزمشه، نهاد
چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان
بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند
خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان
جست از میان تودهٔ خاکستر وطن
ناگاه برق و گشت منور از او زمان
اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت
ایران جلال و شوکت رفته به رایگان
وانگه که شد ز سستی آلصفی، بلند
در زیر تیغ افغان، افغان از اصفهان
روسیه تاخت تا طبرستان و اردبیل
ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان
محمود سیستانی از سیستان گرفت
تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان
آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری
وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان
و امروز باز نو شده این دولت کهن
بعد از قیام نادر و جهد کریمخان
یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی
کس را نبود تخت جم و کاخ کی، مکان
ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی
وز بیخیالی شه و دربار ناتوان
قانون خراب و ابتر و قانونگذار کور
بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان
القصه نیست مردم این ملک را سپس
بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان
فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی
شاهی که هست بر همه فرمان او روان
شاها خدای بر گلهٔ خلق، مر تو را
چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان
آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه
کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان
تفریح خلق در گرو زحمت شه است
دژ بغنود چو باشد بیدار دیدهبان
اقرار میکنم که در این عهد و روزگار
هرگز شهی به از تو نداده است امتحان
چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک
اندر ولایت طبرستان و دیلمان
تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو
چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران
تو با قلیل مایه سپه، تاختی به رشت
کرده سپر به پیش اجانب تن و روان
زان بیشههای صعب گذشتی به رزمگاه
کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان
مردابهای موحش و آن سنگلاخها
بگذاشتی، چو تیر که پرگیرد ازکمان
اندر میان دشمن رفتی و آمدند
از هر طرف سپاهی بسته به کین میان
جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز
بر دشمنان خانگی و خصم بیامان
کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت
گردنکشان و دزدان گشتند بینشان
جاماسب گفته است به جاماسبنامه در
یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان
هر چیز را خورند و ستانند و بگذرند
همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان
از بهر دفع آنان بیرون شود یکی
مانند تو از ایران در آخرالزمان
آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه
وایران دوباره گردد چون عهد باستان
مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو
خوی نژاد ایران با صدق همعنان
جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه
از من به یاد دار و بر این فال خوش بران
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - زیان تازیان
روزی رسد که آید پیکی ز هندوان
گوید دهید مژده که آمد خدایگان
با فر اورمزد، چو خورشید بردمید
بهرامشاه کیزاد، ارمزد هندوان
پویان به پیش لشکر او پیلها هزار
بر پیلسر، یکایک بنشسته پیلبان
اسپهبدان برند همی پیش لشکرش
آراسته درفش به آیین خسروان
زیدر به ملک هند به هنجار زیرکی
باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان
بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم
کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان
از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد
جنبش بهسوی بنگه ایران باستان
شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند
این دیوروی مردم بدخوی بدنشان
نز مردی و هنر، که بریخواری و فسون
این خسروی به دست گرفتند یک زمان
بردند خواسته به ستم ازکسان و زن
وندر گزیده باغ نشستند و بوستان
بخشند باغها به سران سپاه خویش
وز باغ و کشت، ساو بخواهند بس گران
و آنگه فرشته گوید، بنگر که این دروغ
اندر فکند چند بدیها درین جهان
نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما
پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان
آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد
بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان
بازآوریم کین خود از تازیان چنانک
آورد باز رستم، صد کین دیرمان
بتخانههای ایشان از بیخ برکنیم
سازبم پاک از ایشان یکباره خان و مان
تا این دروغزنها از بن براوفتند
گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
گوید دهید مژده که آمد خدایگان
با فر اورمزد، چو خورشید بردمید
بهرامشاه کیزاد، ارمزد هندوان
پویان به پیش لشکر او پیلها هزار
بر پیلسر، یکایک بنشسته پیلبان
اسپهبدان برند همی پیش لشکرش
آراسته درفش به آیین خسروان
زیدر به ملک هند به هنجار زیرکی
باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان
بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم
کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان
از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد
جنبش بهسوی بنگه ایران باستان
شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند
این دیوروی مردم بدخوی بدنشان
نز مردی و هنر، که بریخواری و فسون
این خسروی به دست گرفتند یک زمان
بردند خواسته به ستم ازکسان و زن
وندر گزیده باغ نشستند و بوستان
بخشند باغها به سران سپاه خویش
وز باغ و کشت، ساو بخواهند بس گران
و آنگه فرشته گوید، بنگر که این دروغ
اندر فکند چند بدیها درین جهان
نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما
پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان
آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد
بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان
بازآوریم کین خود از تازیان چنانک
آورد باز رستم، صد کین دیرمان
بتخانههای ایشان از بیخ برکنیم
سازبم پاک از ایشان یکباره خان و مان
تا این دروغزنها از بن براوفتند
گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - دماوندیه اول
ای کوه سپیدسر، درخشان شو
مانند وزو شراره افشان شو
ای رنگپریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو
ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو
زان یال سپید، نیشها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو
ای قلهٔ کوه، آتشافشان کن
وی قلعه ری، به خاک یکسان شو
شهر ری بیهنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو
انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسمالله، بر مثال و فرمان شو
وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو
ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو
ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک ریزان شو
ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو
ای سیل سرشک آتشین، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو
ای خاره، درون کورهٔ برکان
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو
زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو
ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو
گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهندشت پنهان شو
از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو
زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو
برگریز به چند میل آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو
چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو
چون ابر سیاه و برقها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو
تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو
زی حضرت طوس گامها بردار
وز رنج و غم جهان تنآسان شو
زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو
فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو
تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو
در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبتخوان شو
بگذار حدیث شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو
ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو
گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو
عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو
وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به طوس و نوقان شو
چون خصم ترا شرنگ پیش آرد
برگیر و بنوش و محمدتخوان شو
زان افشره و می شرنگآگین
بستان و به یاد دوست مستان شو
بگرای زکاخ میر زی خانه
«باصلت» به پیش خوان و نالان شو
ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو
فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو
دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو
برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو
بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو
این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو
این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو
این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی، آنچه گفتمت آن شو
تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو
*
*
ای شاه بهار خانهزاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو
شد تیره در این حظیرهاش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو
ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو
ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
مانند وزو شراره افشان شو
ای رنگپریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو
ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو
زان یال سپید، نیشها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو
ای قلهٔ کوه، آتشافشان کن
وی قلعه ری، به خاک یکسان شو
شهر ری بیهنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو
انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسمالله، بر مثال و فرمان شو
وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو
ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو
ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک ریزان شو
ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو
ای سیل سرشک آتشین، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو
ای خاره، درون کورهٔ برکان
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو
زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو
ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو
گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهندشت پنهان شو
از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو
زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو
برگریز به چند میل آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو
چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو
چون ابر سیاه و برقها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو
تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو
زی حضرت طوس گامها بردار
وز رنج و غم جهان تنآسان شو
زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو
فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو
تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو
در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبتخوان شو
بگذار حدیث شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو
ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو
گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو
عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو
وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به طوس و نوقان شو
چون خصم ترا شرنگ پیش آرد
برگیر و بنوش و محمدتخوان شو
زان افشره و می شرنگآگین
بستان و به یاد دوست مستان شو
بگرای زکاخ میر زی خانه
«باصلت» به پیش خوان و نالان شو
ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو
فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو
دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو
برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو
بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو
این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو
این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو
این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی، آنچه گفتمت آن شو
تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو
*
*
ای شاه بهار خانهزاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو
شد تیره در این حظیرهاش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو
ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو
ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰ - همسایهٔ مزاحم
ثانی شمر لعین حسین خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی
بر سر راهم بریخته است بسی سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگو سقطهرچهبوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی
پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی
شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی
هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعیاستخصمشاه و مساعی
داعیهها دارد و صریح بگوید:
هست درین لکه صدهزار دواعی
جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی
خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی
آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی
این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه عددشان خماسی است و رباعی
شاه سر است و نخاع، قائد لشکر
هست کشنده مرض چو کشت نخاعی
بازوی شه باد از این که هست قویتر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی
بر سر راهم بریخته است بسی سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگو سقطهرچهبوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی
پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی
شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی
هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعیاستخصمشاه و مساعی
داعیهها دارد و صریح بگوید:
هست درین لکه صدهزار دواعی
جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی
خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی
آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی
این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه عددشان خماسی است و رباعی
شاه سر است و نخاع، قائد لشکر
هست کشنده مرض چو کشت نخاعی
بازوی شه باد از این که هست قویتر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - تسلیت به سردار معزز حکمران بجنورد هنگامی که مادر او و مهرالسلطنه همسرش در یک زمان بدرود حیات گفتند
مگِری سردار، زان که گریه و زاری
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته، به زاری وگریه باز نگردد
جز که بخوشد دو چشم و خسته شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته، به زاری وگریه باز نگردد
جز که بخوشد دو چشم و خسته شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - بنای تختجمشید
پادشه ملکستان، داریوش
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت سوی پارس بهعزت سمند
تا کند از سنگ، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغزار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنکتراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستونها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتکزنان پتک بر آهن زدند
کورهپزان خشت خزف ساختند
ارهکشان سرو بینداختند
چهرهنگاران بهسرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیهجان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطنخواهیش
تا لب دانوب، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج، به سیم به زر
چون که بیاراست بهفرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
تاخت سوی پارس بهعزت سمند
تا کند از سنگ، بنایی بلند
تافت عنان بر طرف مرودشت
یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ
سبزه و گل فرش ره مَرغزار
آب و هوا گشته بهم سازگار
گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه
وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد
سنکتراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری
جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین
تخم ستونها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند
تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتکزنان پتک بر آهن زدند
کورهپزان خشت خزف ساختند
ارهکشان سرو بینداختند
چهرهنگاران بهسرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش
هر طرفی سنگ سیهجان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت
هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون
چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار
تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه
داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران
بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او
بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطنخواهیش
تا لب دانوب، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان
گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ
پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را
یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز
خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی
گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج، به سیم به زر
چون که بیاراست بهفرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب، صخر شرید
پیش از اسلام بهعهدی، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه بهبر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
رهنوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
از پس واقعهٔ ذات اثل
بود از ابطال عرب، صخر شرید
پیش از اسلام بهعهدی، نه بعید
بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم
رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار
بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم
حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب
صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت
پسر ثور زدش نیزه بهبر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در
طعن، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید
حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت
صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید
در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام
رهنوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید
گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز
راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید
به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود
روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت
گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله
من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم
گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش
صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید
گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من
لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است
زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟
آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد
روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۱ - یک بحث تاریخی
یکی روز فرخنده از مهر ماه
مثال آمد از درگه پادشاه
که برخیز و زی کاخ مرمر گرای
ره آستان ملک برگرای
پذیرفتم و سوی درگه شدم
پذیرفته نزد شهنشه شدم
یکی کاخ دیدم سر اندک سماک
برآورده از مرمر تابناک
هنرمندی اوستادان کار
نهاده بر او گنبدی پرنگار
به دهلیز و کاشانه و سرسرای
نگاریده ارژنگها زیر پای
تو گفتی بهشتی است آراسته
چنان کرده صنعت که دل خواسته
به هر مشکو از طاق و دیوار و در
همی جسته پیش هنر بر هنر
به هر گوشه گویا لبی سحرساز
سخن گفته درگوش دلها بهراز
از انبوه آیینه خودبین شدم
به خودبینی خویش بدبین شدم
چو رفتم بر اشکوب دوم فراز
بهرویم ز مینو دری گشت باز
پرستندهای رهنمون آمدم
به تالار خاتم درون آمدم
شهنشاه را دیدم آنجا بپای
بهتعظیم گشتم بهپیشش دوتای
شهم جای بنمود و بنشست نرم
پس از روزگارم بپرسید گرم
ز مهرش دلم فال فرخ گرفت
سخنها بپرسید و پاسخ گرفت
پس آنگه به تاربخ ایران رسید
به دوران رزم دلیران رسید
شهنشه بپرسید از اشکانیان
که کندند بنیاد یونانیان
ز پرتو نژادان آرش گهر
وزان پهلوانان پرخاشگر
به شه عرضه کردم همه نامشان
وز آثار و آغاز و انجامشان
سخن گفتم از پرتو و پرتوی
که شد در لغت پهلو و پهلوی
ز ارشک سخن کردم و مهرداد
که مردانه بنیاد شاهی نهاد
براندند از ایران سلوکیه را
سپس ره ببستند رومیه را
زکار «کراسوس» و آن لشکرش
که ازکینه ببرید «سورن» سرش
ز رزم «تراژان» و رومی گروه
که ایرانیان آمدندی ستوه
پس از مرگ دارا، به ایرانزمین
نماند آن که اسبی کشد زبر زین
ز یونیان کار ما گشت زار
فکندند درکاخ دارا شرار
بکشتند سی تن شه و شهربان
نماندند از زند و استا نشان
در ایوانها آتش افروختند
کتب خانههای مغان سوختند
ز سوریه تا مرز پنجاب و چین
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
نهفرهنگ ماند و نهتخت و نهتاج
که ناگه ز مشرق دمید آفتاب
سر بخت ایران برآمد ز خواب
ز پهلو نژادان زهگیر شست
یکی مرد جنگی به زین برنشست
مهین ارشک شیردل مهرداد
به کین کیان دست مردی گشاد
ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی
درآمد به بُن دورهٔ بندگی
ز بیگانه شد شهر ایران تهی
فروزنده شد فر شاهنشهی
کیانی کمان را زه افکنده شد
ز نو آرشی تیر پرنده شد
سپرکوب شد گرز گرشاسبی
سرانداز شد تیغ لهراسبی
فلک بویهٔ کین دارا گرفت
ز یونانیان آشتی وا گرفت
سپاه سکندر درِین رستخیز
یکی گور بگرفت و دیگر گریز
ز شهر هرات تا در تیسفون
زمین شد ز یونان سپه لعل گون
بجستند از آن رزمگاه درشت
به انطاکی و شام دادند پشت
پس آنگه به بلخ گزین تاختند
وزان بیخ یونان برانداختند
ز پنجاب تا مرز چین و تتار
به یونانیان مانده بد یادگار
ز خود پادشاهان برانگیختند
به فرهنگ یونان درآویختند
شده نامشان دولت باختر
زده سکهٔ پادشاهی به زر
براندند اشکانیان بیدرنگ
گرفتند آن پادشاهی به چنگ
بسی رزمهای گران ساختند
ز بیگانه مشرق بپرداختند
پسآنگه بهخوارزم و دشت خزر
بجستند بر خیل ترکان ظفر
به سالی سه آمد به زیر نگین
ز آشور تا مرز کشمیر و چین
ز جوشنشکافان صحرانورد
برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد
مثال آمد از درگه پادشاه
که برخیز و زی کاخ مرمر گرای
ره آستان ملک برگرای
پذیرفتم و سوی درگه شدم
پذیرفته نزد شهنشه شدم
یکی کاخ دیدم سر اندک سماک
برآورده از مرمر تابناک
هنرمندی اوستادان کار
نهاده بر او گنبدی پرنگار
به دهلیز و کاشانه و سرسرای
نگاریده ارژنگها زیر پای
تو گفتی بهشتی است آراسته
چنان کرده صنعت که دل خواسته
به هر مشکو از طاق و دیوار و در
همی جسته پیش هنر بر هنر
به هر گوشه گویا لبی سحرساز
سخن گفته درگوش دلها بهراز
از انبوه آیینه خودبین شدم
به خودبینی خویش بدبین شدم
چو رفتم بر اشکوب دوم فراز
بهرویم ز مینو دری گشت باز
پرستندهای رهنمون آمدم
به تالار خاتم درون آمدم
شهنشاه را دیدم آنجا بپای
بهتعظیم گشتم بهپیشش دوتای
شهم جای بنمود و بنشست نرم
پس از روزگارم بپرسید گرم
ز مهرش دلم فال فرخ گرفت
سخنها بپرسید و پاسخ گرفت
پس آنگه به تاربخ ایران رسید
به دوران رزم دلیران رسید
شهنشه بپرسید از اشکانیان
که کندند بنیاد یونانیان
ز پرتو نژادان آرش گهر
وزان پهلوانان پرخاشگر
به شه عرضه کردم همه نامشان
وز آثار و آغاز و انجامشان
سخن گفتم از پرتو و پرتوی
که شد در لغت پهلو و پهلوی
ز ارشک سخن کردم و مهرداد
که مردانه بنیاد شاهی نهاد
براندند از ایران سلوکیه را
سپس ره ببستند رومیه را
زکار «کراسوس» و آن لشکرش
که ازکینه ببرید «سورن» سرش
ز رزم «تراژان» و رومی گروه
که ایرانیان آمدندی ستوه
پس از مرگ دارا، به ایرانزمین
نماند آن که اسبی کشد زبر زین
ز یونیان کار ما گشت زار
فکندند درکاخ دارا شرار
بکشتند سی تن شه و شهربان
نماندند از زند و استا نشان
در ایوانها آتش افروختند
کتب خانههای مغان سوختند
ز سوریه تا مرز پنجاب و چین
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
کشیدند یکسر به زیر نگین
گرفتند از مرد دوریش باج
نهفرهنگ ماند و نهتخت و نهتاج
که ناگه ز مشرق دمید آفتاب
سر بخت ایران برآمد ز خواب
ز پهلو نژادان زهگیر شست
یکی مرد جنگی به زین برنشست
مهین ارشک شیردل مهرداد
به کین کیان دست مردی گشاد
ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی
درآمد به بُن دورهٔ بندگی
ز بیگانه شد شهر ایران تهی
فروزنده شد فر شاهنشهی
کیانی کمان را زه افکنده شد
ز نو آرشی تیر پرنده شد
سپرکوب شد گرز گرشاسبی
سرانداز شد تیغ لهراسبی
فلک بویهٔ کین دارا گرفت
ز یونانیان آشتی وا گرفت
سپاه سکندر درِین رستخیز
یکی گور بگرفت و دیگر گریز
ز شهر هرات تا در تیسفون
زمین شد ز یونان سپه لعل گون
بجستند از آن رزمگاه درشت
به انطاکی و شام دادند پشت
پس آنگه به بلخ گزین تاختند
وزان بیخ یونان برانداختند
ز پنجاب تا مرز چین و تتار
به یونانیان مانده بد یادگار
ز خود پادشاهان برانگیختند
به فرهنگ یونان درآویختند
شده نامشان دولت باختر
زده سکهٔ پادشاهی به زر
براندند اشکانیان بیدرنگ
گرفتند آن پادشاهی به چنگ
بسی رزمهای گران ساختند
ز بیگانه مشرق بپرداختند
پسآنگه بهخوارزم و دشت خزر
بجستند بر خیل ترکان ظفر
به سالی سه آمد به زیر نگین
ز آشور تا مرز کشمیر و چین
ز جوشنشکافان صحرانورد
برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۷ - داستان رستم و اسفندیار
چو اسفندیار آن شه نیکبخت
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
بهمردی گشوده ره هفت خوان
بریده سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس کهخون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم
بدوگونهاش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و بهدست دگر
خدنگی ز خونسرخ، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
بهمردی گشوده ره هفت خوان
بریده سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس کهخون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم
بدوگونهاش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و بهدست دگر
خدنگی ز خونسرخ، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۰ - شاه حریص ترجمهٔ یکی !ز قطعات فر!نسه
پی چیست این ساز و برگ نبرد؟
هم این کشتی وییل جنگی و مرد
به«پیروس» گفت این، یکی هوشیار
که همراز او بود و آموزگار
سوی روم خواهم شدن، گفت شاه
بدانجا که جویندم از دیرگاه
چرا گفت، گفت از پی گیر و دار
ستودش خردمند آموزگار
که این رای رائی است با دستگاه
سکندر سزد کرد این یا که شاه
چه خواهیم کردن چو شد روم راست
بگفتا همه خاک لاتن ز ما است
خردمند گفت اندرین نیست شک
که آن جمله ما را بود یکبهٔک
دگر کار کوته شود؟ گفت نه!
به سیسیل از آن پس درآرم بنه
همین کشتی و لشکر بیشمار
درآید «سراکوش» را برکنار
دگرکارگفتا تمام است؟ گفت
نه زآنروکه با آب و بادیم جفت
همانگه بسنده است بادی بگاه
که تا خاک « کارتاژ» باز است راه
کنون، گفت بر بندگان شه، درست
که ما جمله گیتی بخواهیم جست
برانیم تا دامن قیروان
به صحرای «لیبی» و ریگ روان
به مصر و حجاز اندر آییم تنگ
وز آن پس بتازیم تا رودگنگ
چو ازگنگ بگذشت یکران ما
شد آن مرز و بوم نوین زان ما
بپیچیم از آن پس به تورانزمین
ز جیحون برانیم تا پشت چین
چو این نیمه بخش جهان بزرگ
درآمد به فرمان شاه سترگ
به دستور ما گشت کار جهان
چه فرمان کند شهریار جهان
به پیروزی و شادی آنگاه گفت:
توانیم خندید و نوشید و خفت
بدو گفت دستور آزادمرد
که این را هماکنون توانیم کرد
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچهخواهی، که گوید مکن؟
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه «اپیر»
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
همی خواست گیتی ستاند بهزور
که گیتی کشیدش به زندان گور
نصیحت بسی گفتهاند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقتنیوش
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخنها دگرگونه شد
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد
هم این کشتی وییل جنگی و مرد
به«پیروس» گفت این، یکی هوشیار
که همراز او بود و آموزگار
سوی روم خواهم شدن، گفت شاه
بدانجا که جویندم از دیرگاه
چرا گفت، گفت از پی گیر و دار
ستودش خردمند آموزگار
که این رای رائی است با دستگاه
سکندر سزد کرد این یا که شاه
چه خواهیم کردن چو شد روم راست
بگفتا همه خاک لاتن ز ما است
خردمند گفت اندرین نیست شک
که آن جمله ما را بود یکبهٔک
دگر کار کوته شود؟ گفت نه!
به سیسیل از آن پس درآرم بنه
همین کشتی و لشکر بیشمار
درآید «سراکوش» را برکنار
دگرکارگفتا تمام است؟ گفت
نه زآنروکه با آب و بادیم جفت
همانگه بسنده است بادی بگاه
که تا خاک « کارتاژ» باز است راه
کنون، گفت بر بندگان شه، درست
که ما جمله گیتی بخواهیم جست
برانیم تا دامن قیروان
به صحرای «لیبی» و ریگ روان
به مصر و حجاز اندر آییم تنگ
وز آن پس بتازیم تا رودگنگ
چو ازگنگ بگذشت یکران ما
شد آن مرز و بوم نوین زان ما
بپیچیم از آن پس به تورانزمین
ز جیحون برانیم تا پشت چین
چو این نیمه بخش جهان بزرگ
درآمد به فرمان شاه سترگ
به دستور ما گشت کار جهان
چه فرمان کند شهریار جهان
به پیروزی و شادی آنگاه گفت:
توانیم خندید و نوشید و خفت
بدو گفت دستور آزادمرد
که این را هماکنون توانیم کرد
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچهخواهی، که گوید مکن؟
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه «اپیر»
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
همی خواست گیتی ستاند بهزور
که گیتی کشیدش به زندان گور
نصیحت بسی گفتهاند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقتنیوش
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخنها دگرگونه شد
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۲ - مرگ سرخ به از مرگ زرد
شدم با یکی مرد عیّار یار
که بودش همی رزم و پیکارکار
سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند
نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری
هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد
بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار
بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد
به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام
بگفتم به شهر اندر آیی همی؟
و یا اندرین کوه پایی همی؟
بگفتا به شهر اندر آیم بسی!
که جز دوستانم نداند کسی!
بگفتم که دولتسرایت کجاست؟
کجاخانهداریوجایت کجاست ؟
بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست
بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز
که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی
نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر
سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من
وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست
نشاید دگر جای، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من
وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانهام تنگنای زمین
فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشهاش صعبتر
چو اینست، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
که بودش همی رزم و پیکارکار
سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند
نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری
هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد
بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار
بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد
به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام
بگفتم به شهر اندر آیی همی؟
و یا اندرین کوه پایی همی؟
بگفتا به شهر اندر آیم بسی!
که جز دوستانم نداند کسی!
بگفتم که دولتسرایت کجاست؟
کجاخانهداریوجایت کجاست ؟
بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست
بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز
که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی
نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر
سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من
وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست
نشاید دگر جای، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من
وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانهام تنگنای زمین
فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشهاش صعبتر
چو اینست، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
ملکالشعرای بهار : مسمطات
تهنیت فتح آذربایجان
فلق لیلالفراق، وریح وصل تفوح
وصاح دیکالصباح، فقم لاجلالصبوح
زان می گلگون بیار، نهفته از عهد نوح
کوکب برج ظفر گوهر درج فتوح
نیرو بخشای تن، راحتافزای روح
نه جان که انباز جان، نه خون که همرنگ خون
خیزکه آزادوار روز و شبان میزنیم
هرکه کند منع می تاخته بروی زنیم
بر فرس پردلی بار دگر هی زنیم
ز آذر آبادگان یکسره بر ری زنیم
از میفتح و ظفر جام پیاپی زنیم
به یاد سالار دین، به رغم بدخواه دون
حضرت ستارخان، سپهبد نامدار
امیر نصرت پژوه، هژبر دشمن شکار
پیل دمان روز رزم، شیر ژیان وقت کار
تیغش مغفر شکاف، تیرش خفتان کذار
آنکه بهٔک دار وگیر، آنکه ز یک گیر ودار
کرد ز خون عدو دشت و دمن لاله گون
عینالدوله که بود دیدهٔ شه سوی او
پشت ستبدادیان گرم ز بازوی او
شاه به اسب و سوار فزود نیروی او
کرد به تبریز رخ جیش جهان جوی او
پر شد صحرا و دشت از تک اردوی او
بر شد گرد سپاه بر فلک نیلگون
رسید و آغاز کار خواست به نیرنگ و رنگ
به حلیه آرد شتاب، به کوشش آرد درنگ
دید چو نیرنگ او نیک نبخشید رنگ
با سپه و تیپ و توپ به جنگ بگشود چنگ
نیز ز سوی دگر تاخت به میدان جنگ
دلیر فرخنژاد، امیر والا شئون
فدائیان وطن هریک چون قسوره
فوجی در میمنه، فوجی در میسره
مرکز پیکار را گشت اجل دایره
گشت ز شلیک توپ کار عدو یکسره
جمله هزیمت شدند جانب کوه و دره
گرفته راه فرار، شکسته پای سکون
مژده که بالا گرفت دولت ستارخان
شهره آفاق شد صولت ستارخان
کوس جلالت نواخت نصرت ستارخان
بار دگر در رسید نوبت ستارخان
سر به فلک برکشید رایت ستارخان
رایت بیداد و جورگشت از او سرنگون
کسان که کار جهان بهر خدا کردهاند
رایتی از معدلت بر سرپا کردهاند
حکم به حق راندهاندکار به جاکردهاند
وآنانک از عدل و داد روی فراکردهاند
جمله خطا رفتهاند، جمله خطا کردهاند
فلاتوجه لهم دعهم فهم خاطئون
زین گره بیخرد چشم نکوئی مدار
کشان ز بیدانشی گشته تبه روزگار
باش کزینان کشد قهر خدایی دمار
شعلهٔ قهر خدا زود شود آشکار
حامی ملت رسید با سپهی بیشمار
سازد این قوم را یکسره خار و زبون
ای گره شهپرست روی به راه آورند
روی به راه آورید پشت به شاه آورید
لشکر ملت رسید، عذرگناه آورید
درکنف لطفشان جمله پناه آورید
عذر جنایات را ز جان گواه آورید
فلیستجیبوا لکم ان کنتم صادقون
زودا! زودا!که عدل منظره بالا زند
حضرت ستارخان خیمه به صحرا زند
پای تقدم نهد کوس معادا زند
توپ شرر بار او لطمه بر اعدا زند
کوکب اقبال سر از افق ما زند
اختر بخت عدو زود شود واژگون
همت ستارخان چون به وطن یار شد
باقر خانش ز جان یار وفادار شد
در همهجا یار او ایزد ستار شد
این یک سالار شد آن یک سردار شد
زبن سر و سالار، کار محکم و ستوار شد
عمر عدوگشت کم فر وطن شد فزون
صورت کبر و نفاق شد ز تو پیراسته
صفحهٔ تاربخ دهر شد زتو آراسته
بنشست از تیغ تو فتنهٔ برخاسته
قوت خصم تورا روز و شبان کاسته
این همه فر و جلال برتو خدا خواسته
مینتوان با خدای دم زدن از چند و چون
تا تو گرفتی قبول از علمای نجف
فر تو پیشی گرفت از امرای سلف
نصرت و اقبال و جاه پیش تو بربست صف
گشته به تیر بلا سینهٔ خصمت هدف
دوران دوران تو است شاد زی و لاتخف
ان الله معک فی ای وقت تکون
وصاح دیکالصباح، فقم لاجلالصبوح
زان می گلگون بیار، نهفته از عهد نوح
کوکب برج ظفر گوهر درج فتوح
نیرو بخشای تن، راحتافزای روح
نه جان که انباز جان، نه خون که همرنگ خون
خیزکه آزادوار روز و شبان میزنیم
هرکه کند منع می تاخته بروی زنیم
بر فرس پردلی بار دگر هی زنیم
ز آذر آبادگان یکسره بر ری زنیم
از میفتح و ظفر جام پیاپی زنیم
به یاد سالار دین، به رغم بدخواه دون
حضرت ستارخان، سپهبد نامدار
امیر نصرت پژوه، هژبر دشمن شکار
پیل دمان روز رزم، شیر ژیان وقت کار
تیغش مغفر شکاف، تیرش خفتان کذار
آنکه بهٔک دار وگیر، آنکه ز یک گیر ودار
کرد ز خون عدو دشت و دمن لاله گون
عینالدوله که بود دیدهٔ شه سوی او
پشت ستبدادیان گرم ز بازوی او
شاه به اسب و سوار فزود نیروی او
کرد به تبریز رخ جیش جهان جوی او
پر شد صحرا و دشت از تک اردوی او
بر شد گرد سپاه بر فلک نیلگون
رسید و آغاز کار خواست به نیرنگ و رنگ
به حلیه آرد شتاب، به کوشش آرد درنگ
دید چو نیرنگ او نیک نبخشید رنگ
با سپه و تیپ و توپ به جنگ بگشود چنگ
نیز ز سوی دگر تاخت به میدان جنگ
دلیر فرخنژاد، امیر والا شئون
فدائیان وطن هریک چون قسوره
فوجی در میمنه، فوجی در میسره
مرکز پیکار را گشت اجل دایره
گشت ز شلیک توپ کار عدو یکسره
جمله هزیمت شدند جانب کوه و دره
گرفته راه فرار، شکسته پای سکون
مژده که بالا گرفت دولت ستارخان
شهره آفاق شد صولت ستارخان
کوس جلالت نواخت نصرت ستارخان
بار دگر در رسید نوبت ستارخان
سر به فلک برکشید رایت ستارخان
رایت بیداد و جورگشت از او سرنگون
کسان که کار جهان بهر خدا کردهاند
رایتی از معدلت بر سرپا کردهاند
حکم به حق راندهاندکار به جاکردهاند
وآنانک از عدل و داد روی فراکردهاند
جمله خطا رفتهاند، جمله خطا کردهاند
فلاتوجه لهم دعهم فهم خاطئون
زین گره بیخرد چشم نکوئی مدار
کشان ز بیدانشی گشته تبه روزگار
باش کزینان کشد قهر خدایی دمار
شعلهٔ قهر خدا زود شود آشکار
حامی ملت رسید با سپهی بیشمار
سازد این قوم را یکسره خار و زبون
ای گره شهپرست روی به راه آورند
روی به راه آورید پشت به شاه آورید
لشکر ملت رسید، عذرگناه آورید
درکنف لطفشان جمله پناه آورید
عذر جنایات را ز جان گواه آورید
فلیستجیبوا لکم ان کنتم صادقون
زودا! زودا!که عدل منظره بالا زند
حضرت ستارخان خیمه به صحرا زند
پای تقدم نهد کوس معادا زند
توپ شرر بار او لطمه بر اعدا زند
کوکب اقبال سر از افق ما زند
اختر بخت عدو زود شود واژگون
همت ستارخان چون به وطن یار شد
باقر خانش ز جان یار وفادار شد
در همهجا یار او ایزد ستار شد
این یک سالار شد آن یک سردار شد
زبن سر و سالار، کار محکم و ستوار شد
عمر عدوگشت کم فر وطن شد فزون
صورت کبر و نفاق شد ز تو پیراسته
صفحهٔ تاربخ دهر شد زتو آراسته
بنشست از تیغ تو فتنهٔ برخاسته
قوت خصم تورا روز و شبان کاسته
این همه فر و جلال برتو خدا خواسته
مینتوان با خدای دم زدن از چند و چون
تا تو گرفتی قبول از علمای نجف
فر تو پیشی گرفت از امرای سلف
نصرت و اقبال و جاه پیش تو بربست صف
گشته به تیر بلا سینهٔ خصمت هدف
دوران دوران تو است شاد زی و لاتخف
ان الله معک فی ای وقت تکون
ملکالشعرای بهار : ترجیعات
الحمدلله
می ده که طی شد دوران جانکاه
آسوده شد ملک، الملکلله
شد شاه نو را اقبال همراه
کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه
شد صبح طالع، طی شد شبانگاه
الحمد لله، الحمد لله
یک چند ما را غم رهنمون شد
جان یارغم گشت،دل غرقخون شد
مام وطن را رخ نیلگون شد
و امروز دشمن خوار و زبون شد
زبن جنبش سخت، زبن فتح ناگاه
الحمد لله، الحمد لله
چندی ز بیداد فرسوده گشتیم
با خاک و با خون آلوده گشتیم
زیر پی خصم پیموده گشتیم
و امروز دیگر آسوده گشتیم
از ظلم ظالم، از کید بدخواه
الحمد لله، الحمد لله
آنان که ما را کشتند و بستند
قلب وطن را از کینه خستند
از کج نهادی پیمان شکستند
از چنگ ملت آخر نجستند
از حضرت شیخ تا حضرت شاه
الحمد لله، الحمد لله
آنان که با جور منسوب گشتند
در پیکر ملک میکروب گشتند
آخر به ملت مغضوب گشتند
از ساحت ملک جاروب گشتند
پیران جاهل، شیخان گمراه
الحمد لله، الحمد لله
چون کدخدا دید جور شبان را
از جا برانگیخت ستارخان را
سدّ ستم ساخت آن مرزبان را
تاکرد رنگین تیغ وسنان را
از خون دشمن وز مغز بدخواه
الحمد لله، الحمد لله
پس مستبدین لختی جهیدند
گفتند لختی، لختی شنیدند
ناگه ز هر سو شیران رسیدند
آن روبهان باز دم درکشیدند
شد طعمهٔ شیر بیچاره روباه
الحمد لله، الحمد لله
یک سو سپهدار شد فتنه را سد
یک سو یورش برد سردار اسعد
ضرغام پر دل، آمد ز یک حد
برکف گرفتند تیغ مهند
بستند بر خصم از هر طرف راه
الحمد لله، الحمد لله
اقبال شد یار با بختیاری
گیلانیان را حق کرد یاری
جیش عدو شد یکسر فراری
درگنج غم گشت دشمن حصاری
شد کار ملت بر طرز دلخواه
الحمد لله، الحمد لله
بد خواه دین را سدی متین بود
لیکن مر او را غم درکمین بود
خاکش به سر شد پاداشش این بود
دشمن که با عیش دایم قرین بود
اکنون قرین است با ناله و آه
الحمد لله، الحمد لله
بخت سپهدار فرخنده بادا
سردار اسعد پاینده بادا
صمصام ایران برنده بادا
ضرغام دین را دل زنده بادا
کافتاد از ایشان بدخواه در چاه
الحمد لله، الحمد لله
ستارخان را بادا ظفر یار
تبریزیان را یزدان نگهدار
سالارشان را نیکو بودکار
احرار را نیز دل باد بیدار
تا حمله گویند با جان آگاه
الحمد لله، الحمد لله
آسوده شد ملک، الملکلله
شد شاه نو را اقبال همراه
کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه
شد صبح طالع، طی شد شبانگاه
الحمد لله، الحمد لله
یک چند ما را غم رهنمون شد
جان یارغم گشت،دل غرقخون شد
مام وطن را رخ نیلگون شد
و امروز دشمن خوار و زبون شد
زبن جنبش سخت، زبن فتح ناگاه
الحمد لله، الحمد لله
چندی ز بیداد فرسوده گشتیم
با خاک و با خون آلوده گشتیم
زیر پی خصم پیموده گشتیم
و امروز دیگر آسوده گشتیم
از ظلم ظالم، از کید بدخواه
الحمد لله، الحمد لله
آنان که ما را کشتند و بستند
قلب وطن را از کینه خستند
از کج نهادی پیمان شکستند
از چنگ ملت آخر نجستند
از حضرت شیخ تا حضرت شاه
الحمد لله، الحمد لله
آنان که با جور منسوب گشتند
در پیکر ملک میکروب گشتند
آخر به ملت مغضوب گشتند
از ساحت ملک جاروب گشتند
پیران جاهل، شیخان گمراه
الحمد لله، الحمد لله
چون کدخدا دید جور شبان را
از جا برانگیخت ستارخان را
سدّ ستم ساخت آن مرزبان را
تاکرد رنگین تیغ وسنان را
از خون دشمن وز مغز بدخواه
الحمد لله، الحمد لله
پس مستبدین لختی جهیدند
گفتند لختی، لختی شنیدند
ناگه ز هر سو شیران رسیدند
آن روبهان باز دم درکشیدند
شد طعمهٔ شیر بیچاره روباه
الحمد لله، الحمد لله
یک سو سپهدار شد فتنه را سد
یک سو یورش برد سردار اسعد
ضرغام پر دل، آمد ز یک حد
برکف گرفتند تیغ مهند
بستند بر خصم از هر طرف راه
الحمد لله، الحمد لله
اقبال شد یار با بختیاری
گیلانیان را حق کرد یاری
جیش عدو شد یکسر فراری
درگنج غم گشت دشمن حصاری
شد کار ملت بر طرز دلخواه
الحمد لله، الحمد لله
بد خواه دین را سدی متین بود
لیکن مر او را غم درکمین بود
خاکش به سر شد پاداشش این بود
دشمن که با عیش دایم قرین بود
اکنون قرین است با ناله و آه
الحمد لله، الحمد لله
بخت سپهدار فرخنده بادا
سردار اسعد پاینده بادا
صمصام ایران برنده بادا
ضرغام دین را دل زنده بادا
کافتاد از ایشان بدخواه در چاه
الحمد لله، الحمد لله
ستارخان را بادا ظفر یار
تبریزیان را یزدان نگهدار
سالارشان را نیکو بودکار
احرار را نیز دل باد بیدار
تا حمله گویند با جان آگاه
الحمد لله، الحمد لله