عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۸
یاد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسی
سرنگون گردیده زین کشتی درین دریا بسی
خاک ها در کاسه سرکرده چون موج سراب
رهروان تشنه لب را جلوه دنیا بسی
ترک دنیا پیش دنیادوستان باشد عظیم
ورنه در قاف قناعت هست ازین عنقا بسی
نه همین قارون فرو رفته است در خاک سیاه
خویش را گم کرده اند از جستن دنیا بسی
خاکساری چون سرافرازی نمی دارد زوال
کوهها را پشت سر دیده است این صحرا بسی
شیشه پر زهر گردون چیست در دیر مغان
هر تنک ظرفی تهی کرده است ازین مینا بسی
آسمان سنگدل از گریه ما فارغ است
یاد دارد پل ازین سیلاب بی پروا بسی
از هزاران کس که می بینی یکی صاحبدل است
آهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسی
دست بردار از خم آن زلف چون چوگان که کرد
سروران را گوی میدان صائب این سودا بسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۶
بیش ازین آتش مزن در عالم ای جان کسی
رحم کن بر تشنگان ای آب حیوان کسی
می زند بحر از لب خشک صدف موج سراب
چند خودداری کنی ای ابر نیسان کسی؟
چون کتان در هر قدم صد سینه چاک افتاده است
زیر پای خود ببین ای ماه تابان کسی
پیش ازان کز شکرستانت برآرد گرد مور
تلخکامان را بپرس ای شکرستان کسی
شد گلوی قمریان از اشک حسرت طوق دار
سرکشی تا چند ای سرو خرامان کسی؟
چند زخم از بخیه زنجیر تقاضا بگسلد؟
مهر بردار از لب خود ای نمکدان کسی
پیش ازان کز شرم خط بر رو گذاری آستین
عقده ای بگشا ز کار نابسامان کسی
دیده کنعانیان از انتظارت شد سفید
خیمه بیرون زن ز مصر ای ماه کنعان کسی
در بهاران خاطر بلبل بجو، تا در خزان
بینوایی کم کشی ای باغ و بستان کسی
دست تاراج خزان در آستین (تا) غنچه است
یاد کن ما را به برگی ای گلستان کسی
می تواند ملک عالم را به آسانی گرفت
لشکر دل گر بود صائب به فرمان کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۲
تابش برق و حیات مختصر باشد یکی
جلوه آغاز و انجام شرر باشد یکی
تلخی و شیرینی عالم به هم آمیخته است
نوش و نیش این جهان مختصر باشد یکی
در قناعت می شود هر ناگواری خوشگوار
خاک پیش مور قانع با شکر باشد یکی
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
با گرانخوابی به میزان نظر باشد یکی
خاکیان بی بصیرت بر زمین چسبیده اند
پیش طفلان مهره گل با گهر باشد یکی
با توکل فکر زاد راه کافر نعمتی است
توشه و زنار ما را بر کمر باشد یکی
هر چه از اندازه بیرون رفت دل را می گزد
خون فاسد در بدن با نیشتر باشد یکی
از گرانباری است کشتی را ز هر موجی خطر
ورنه بر کف ساحل و موج خطر باشد یکی
نیست از نازک خیالی قسمتم جز پیچ و تاب
رشته جان من و موی کمر باشد یکی
آخرت را جمع نتوان کرد با دنیای دون
خوشه را نشنیده ای صائب که سر باشد یکی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۳
بندگی کردن پسندیده است با آزادگی
سرو را خط امان شد از خزان استادگی
صد بهار تازه رو را سرو شد شمع مزار
می کشد از چشمه سار خضر آب آزادگی
می شود هر کس به مقدار تواضع سربلند
قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی
ساده لوحان بهره ور گردند از نقش مراد
می شود آیینه گلزار، آب از سادگی
هر چه در میزان بینش از گرانقدران بود
از سبک سنگان بود در پله افتادگی
رد نمی گردد دعای پاک دامانان که اشک
قرة العین اجابت شد ز مردم زادگی
بس که ننشستم ز پا از بی قراری های شوق
بر مجنون را برون آوردم از بی جادگی
من که صد میخانه می کردم به مخموران سبیل
می مکم اکنون لب پیمانه از بی بادگی
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
آب در گوهر نگردد سبز از استادگی
ساده کن صائب دل خود را ز هر نقشی که صبح
می کشد خورشید تابان را به بر از سادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۵
شهره می سازد سخن را در جهان استادگی
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنان
تیر را بخشد پر و بال از نشان استادگی
زندگی با تازه رویان عمر می سازد دراز
سرو را دارد جوان در بوستان استادگی
دل چو آگاه است کم آشفته می گردد حواس
گوسفندان را کند امن از شبان استادگی
از اقامت سبز شد در جوی خضر آب حیات
می شود زنگار بر آب روان استادگی
تا هدف را می توان در زیر بال و پر کشید
تیر را خوش نیست در بحر کمان استادگی
راحت منزل بود بر رهنوردان سنگ راه
می کند آب گوارا را گران استادگی
در چنین وقتی که گل واکرده آغوش وداع
در گشاد در مکن ای باغبان استادگی
پای در دامن کشیدن نیست بر پیران گران
بار باشد بر دل سرو جوان استادگی
از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
سرو را خط امان شد از خزان استادگی
کعبه را چون محمل لیلی به راه انداختم
شوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگی
لازم پیری است صائب برگریزان حواس
در فتادن چون کند برگ خزان استادگی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۶
سرفرازی را نباشد جنگ با افتادگی
دولت خورشید را دارد بپا افتادگی
از تواضع دولت افزاید سعادتمند را
خوش بود چون سایه از بال هما افتادگی
از عزیزی می گذارد پا به چشم آفتاب
هر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگی
مرکز بر گرد سرگردیدن افلاک کرد
نقطه بی دست و پای خاک را افتادگی
رفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردباد
ما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگی
مردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیست
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی
جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است
شعله را گردن فرازی، آب را افتادگی
دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
در جهان خاک باشد کیمیا افتادگی
بی پر و بالی کند نزدیک راه دور را
برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگی
گر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آب
می شود سد ره سیل بلا افتادگی
شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتی
سرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگی
دیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار
می کند دریوزه صائب از خدا افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۷
بی نیازست از دلیل و رهنما افتادگی
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی
از تنزل می توان آسان ترقی یافتن
بی رسن از چه برآرد عکس را افتادگی
شد دل هر کس ز دنیا سرد چون برگ خزان
با کف لرزنده گیرد از هوا افتادگی
از سپر انداختن گل امن شد از نیش خار
می کند کوته زبان خصم را افتادگی
آنقدر کز نقش پا گردن فرازی بدنماست
خوش نماید از سران چون نقش پا افتادگی
سرکشی از سر بنه چون آتش سوزان که کرد
سجده گاه سرفرازان خاک را افتادگی
چون دهم از دست دامان تنزل را، که کرد
سیر معراج اجابت اشک با افتادگی
با گرانقدران تواضع کن که برمی آورد
دانه ها را روسفید از آسیا افتادگی
ذوق منصب دیده را اندیشه ای از عزل نیست
از دویدن نیست مانع طفل را افتادگی
خاکساری پیشه خود کرده ام تا داده است
دانه را بال و پر نشو و نما افتادگی
داد شبنم را درین بستانسرا چون مردمک
در حریم دیده خورشید جاافتادگی
بگذر از تقصیر دشمن چون شدی غالب، که هست
از زبردستان عالم خوشنما افتادگی
پا به دامن کش در ایام کهنسالی که هست
بی نیاز از منت خشک عصا افتادگی
نیست از راه تواضع خاکساری دام را
حیله باشد خصم روبه باز را افتادگی
از تواضع می شود ظاهر عیار پختگی
حجت قاطع بود از میوه ها افتادگی
از ته دیوارها می آورد سالم برون
با همه بی دست و پایی سایه را افتادگی
عالمی جویند از پستی، بلندی چون غبار
تا ز خاک راه بردارد که را افتادگی
بر زمین ناورد صائب پشت ما را هیچ کس
با زمین تا پشت ما کرد آشنا افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۸
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی
قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی
از تواضع افسر خورشید زرین گشته است
کم نمی گردد فروغ گوهر از افتادگی
خصم سرکش را به نرمی می توان خاموش کرد
پست سازد شعله را خاکستر از افتادگی
می تواند یک نفس آفاق را تسخیر کرد
هر که چون پرتو کند بال و پر از افتادگی
از برای پرتو خود مهر می کرد اختیار
رتبه ای می بود اگر بالاتر از افتادگی
رتبه افتادگی این بس که شاهان جا دهند
سایه بال هما را بر سر از افتادگی
بر سر شاهان عالم می تواند پا گذاشت
هر که چون خورشید سازد افسر از افتادگی
خصم بالا دست را خواهی اگر عاجز کنی
هیچ فنی نیست صائب بهتر از افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۴
بر سر آب است بنیاد جهان زندگی
تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی
تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا
می رود بر باد اوراق خزان زندگی
فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند
می رود از بس به سرعت کاروان زندگی
نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین
هر که از دوش افکند بار گران زندگی
از خدنگ عمر، خودداری طمع کردن خطاست
حلقه گردد چون ز پیری ها کمان زندگی
پرده از روی متاع خویش تا واکرده ای
تخته از تابوت می گردد دکان زندگی
توتیا سازد به رغبت خاک صحرای عدم
هر که واکرده است چشمی در جهان زندگی
هر که را دیدیم دارد شکوه از روز سیاه
هست در ظلمت نهان آب روان زندگی
عمر را بسیاری گفتار کوته می کند
چون سبک مغزان مده از کف عنان زندگی
پایداری کردن از دندان طمع، پوچ است پوچ
اختر ثابت ندارد آسمان زندگی
نیست صائب از هزاران تن یکی از زندگان
زنده دل بودن اگر باشد نشان زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۵
کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟
از رسیدن نیست مانع راه را خوابیدگی
از دل بیدار کوته می شود راه دراز
دور می سازد ره کوتاه را خوابیدگی
در حجاب ابر غافل نیست از ذرات، مهر
پرده بینش نگردد شاه را خوابیدگی
جمع سازد در کمین صیاد خود را بیشتر
می کند بیدارتر آن ماه را خوابیدگی
تیغ لنگردار را در قطع، دست دیگرست
بال و پر گردد دل آگاه را خوابیدگی
در زمین گیران غفلت پند را تائثیر نیست
از جرس کمتر نگردد راه را خوابیدگی
فتنه را بیداری دولت بود خواب گران
خوش نباشد صاحبان جاه را خوابیدگی
خصم چون هموار شد از مکر او ایمن مشو
فتنه باشد آب زیر کاه را خوابیدگی
چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
سنگ ره شد صائب گمراه را خوابیدگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۲
قطره ای از قلزم توحید باشد هر دلی
دست رد بر هیچ مخلوقی منه گر واصلی
گرد هستی در سفر دارد ترا چون گردباد
هر کجا این گرد بنشیند ز پا، در منزلی
می گشاید عقده فولاد را آتش چو موم
عشق عالمسوز را یاد آر در هر مشکلی
تا درین وحدت سرا خود را جدا دانی ز خلق
در حساب دفتر ایجاد فرد باطلی
کشتیی را یک معلم بس بود بهر نجات
چرخ از پا درنیاید تا بود صاحبدلی
بر گرانان مشکل است از بحر بیرون آمدن
ورنه خس از هر کف بی مغز دارد ساحلی
سالها باید درین وادی ز خود وحشی شدن
تا به سر وقت تو آید همچو مجنون محملی
باربرداری است بهر توشه فردای تو
مغتنم دان چون به درگاه تو آید سایلی
گرچه با هر کس کنی نیکی، نمی بینی زیان
سعی کن زنهار پیدا کن زمین قابلی
حفظ کن تا می توانی آبروی خویش را
گر ز کشت زندگی داری امید حاصلی
هست در دنبال هم پست و بلند روزگار
سر به جای پا گذاری گر چه شمع محفلی
بیشتر از طول خواهد بود عرض راه تو
این چنین کز مستی غفلت به هر سو مایلی
نوبهار زندگی در خواب غفلت صرف شد
از مآل خویشتن صائب چه چندین غافلی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۴
تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمی
تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی
تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی
تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی
تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد
جان روشن، دیده انور ندارد آدمی
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی
تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت
راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب
سایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمی
تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح
باده بی درد در ساغر ندارد آدمی
تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران
حاصلی از دیده انور ندارد آدمی
روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب
غیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمی
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل
بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی
خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید
بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی
کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی
عمر جاویدست مدی کوته از احسان او
یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی
بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است
بی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمی
می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار
بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی
عیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ را
پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی
چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود
شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۷
گر سر دنیا نداری تاجدار عالمی
گر به دل بیرونی از عالم سوار عالمی
از پریشان خاطری در راه سیل افتاده ای
گر کنی گردآوری خود را حصار عالمی
از سیه کاری نهان از توست اسرار جهان
گر بپردازی به خود آیینه دار عالمی
چون صدف دریوزه گوهر ز نیسان می کنی
غافلی از خود که بحر بیکنار عالمی
کاروانسالار گردون است روح پاک تو
زین تن حیوان صفت در زیر بار عالمی
نغمه شوخی ندارد چون تو قانون فلک
پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمی
گر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدن
بی سخن همچون سلیمان مهردار عالمی
پای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچ
شکر این معنی که نخل میوه دار عالمی
می توان بر توسن گردون به همت شد سوار
از چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟
گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ای
آب دریایی، ولی در جویبار عالمی
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
فکر بی حاصل ترا مغلوب غم ها کرده است
ورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۸
جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۳
بی تائمل صرف نقد وقت در دنیا کنی
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
دست خود از چرک دنیا گر توانی پاک شست
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنی
سنبل و ریحان شود در خوابگاه نیستی
آنچه از انفاس صرف آه در شبها کنی
عیب خود جویند بینایان به صد شمع و چراغ
تو به چندین چشم عیب دیگران پیدا کنی
تا نگردیده است پشتت خم به بالا کن سری
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
چون صدف سهل است کردن قطره را در خوشاب
جهد کن تا قطره خود را مگر دریا کنی
چند در اختر شماری صرف سازی نقد عمر؟
از دم عقرب گره تا کی به دندان وا کنی؟
تا به کی چون غنچه در بستانسرای روزگار
رخنه در قصر وجود از خنده بیجا کنی؟
سیل را روشنگری چون اتصال بحر نیست
سعی کن تا در دل روشن ضمیران جا کنی
دست اگر چون موج شویی از عنان اختیار
می توانی در دل دریا کمر را وا کنی
چون صدف گنجینه گوهر ترا صائب کنند
رزق خود دریوزه گر از عالم بالا کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۴
چند اسباب اقامت جمع در عالم کنی؟
ریشه تا کی در زمین عاریت محکم کنی؟
چند در پیری ز فوت مطلب دنیای دون
قامت خم گشته خود حلقه ماتم کنی؟
فکر آب و نان برآورد از حضور دل ترا
ترک جنت بهر گندم چند چون آدم کنی؟
می شود بی منت مرهم چو داغ لاله خشک
داغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کنی
می توانی همچو عیسی آسمان پرواز شد
سوزن خود گر جدا از رشته مریم کنی
گر کنی گردآوری خود را درین بستانسرا
سر برون از روزن خورشید چون شبنم کنی
خون دل چون آب حیوان بر تو گردد خوشگوار
با سفال خود قناعت گر ز جام جم کنی
آستانت بوسه گاه راست کیشان می شود
از عبادت چون کمان گر قامت خود خم کنی
گر دل خود را به تیغ آه سازی چاک چاک
پنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کنی
جز شکار دل که بوی مشک می آید ازو
بوی خون آید ز هر صیدی که در عالم کنی
در گریبان تنک ظرف اخگری افکنده ای
هر که را جز دل به راز خویشتن محرم کنی
می شوی از شش جهت روشندلان را قبله گاه
صلح اگر چون کعبه با شورابه زمزم کنی
می کنی پیدا به حرف و صوت دشمن بهر خود
از ره برهان و حجت هر که را ملزم کنی
هیچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کنی
کشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهان
کاسه زانوی خود را گر تو جام جم کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۵
تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟
چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟
کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ای
صلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کنی
می توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ای
خرده خود صرف اگر در راه درویشان کنی
سرنمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کنی
عاشقان خون از برای گریه کردن می خورند
تو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنی
از عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنی
جوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباس
از لباس عاریت خود را اگر عریان کنی
چند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟
تا به کی ضبط نفس در چشمه حیوان کنی؟
می شود از کیمیای صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده درمان کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۶
ای که فکر چاره بیماری دل می کنی
نسبت خود را به چشم یار باطل می کنی
نیست جای خرمی ماتم سرای آسمان
زیر تیغ از ساده لوحی رقص بسمل می کنی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
تو ز غفلت همچنان تعمیر منزل می کنی
می توانی صد دل ویرانه را آباد کرد
از زر و سیم آنچه صرف خانه گل می کنی
با تو از دنیا نیاید جز عمل چیزی به خاک
مایه حسرت شود نقدی که حاصل می کنی
قد چو خم گردید غافل زیستن از عقل نیست
خواب تا کی زیر این دیوار مایل می کنی؟
ای که دنبال تکلف می روی چون غافلان
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل می کنی
نیست جای دانه امید این محنت سرا
در زمین شوره تخم خویش باطل می کنی
رشته عمری که دام مطلب حق می شود
صرف در شیرازه اوراق باطل می کنی
بی تائمل می کنی فرموده ابلیس را
چون رسد نوبت به کار خیر، دل دل می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۷
در عمارت زندگانی چند باطل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی
عاقبتاین خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی
دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی
نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی
در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی
می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره نانی اگر در کار سایل می کنی
عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی
راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی
پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی
می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی
با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی
عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!
تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۹
پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
بینش ظاهر غبار دیده باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی
با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی