عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل لابن الغافل والاب العاقل
به پسر شیخ گوکانی گفت
که ترا بهر کارهای نهفت
اندرین کوچه خانه‌ای باید
گر کلیدان به چپ بود شاید
ساز پیرایه در ره تجرید
هم سر از شرع و هم سر از توحید
اندرین منزل عنا و ضرر
چون مسافر درآی و زود گذر
بر درِ بوستان الاالله
برکش و نیست کن قبا و کلاه
نیست شود تا همو دهد به صواب
لمن‌الملک را سؤال و جواب
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ایثار
هرچه داری برای حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار
جان و دل بذل کن کز آب و ز گِل
بهتر از جودهاست جهد مُقل
سیّد و سرفراز آلِ عبا
یافت تشریف سورة هل اتی
زان سه قرص جوین بی‌مقدار
یافت در پیش حق چنین بازار
خیز و بگذار دنیی دون را
تا بیابی خدای بیچون را
درمی صدقه از کف درویش
از هزار توانگر آمد بیش
زانکه درویش را دلی ریش است
از دل ریش صدقه زان بیش است
به توانگر تو آن نگر که دلش
هست تاریک و تیره همچو گِلش
گل درویش صفوت ازلیست
دل او کیمیای لم یزلیست
بشنو تا چه گفت فضل آله
با که گویم که نیست یک همراه
با شهنشاه و خواجهٔ لولاک
گفت لا تعد عنهم عیناک
از تن و جان عقل و دل بگذر
در ره او دلی به دست آور
صورت و وصف و عین درمانند
آن رحم این مشیمه آن فرزند
صورتت پردهٔ صفات بود
صفتت سدّ عین ذات بود
هرچه آن نقش علم و معرفتست
دان که آن کفر عالِم صفتست
این چو مصباح روشن اندر ذات
وان دو همچو زجاجه و مشکات
تا نگشتی در آن گذرگه تنگ
با دو روحی و لعبت یکرنگ
تا بُوَد نسل آدمی بر جای
هست آراسته ورا دو سرای
تا در این خاکدان نبیند رنج
نرسد زان سرای بر سر گنج
این سرای از برای رنج و نیاز
وان سرای از برای نعمت و ناز
آدمی چون نهاد سر در خواب
خیمهٔ او شود گسسته طناب
از تو پرسم که علم و حکمت و شرع
وارث آیی همی به اصل و به فرع
دین ز صورت همیشه بگریزد
تا ز بد مرد را بپرهیزد
یک جوابم بده ز روی صواب
گر نه‌ای مرده یا نه‌ای در خواب
چون ترا بر نهاد خود نفس است
از تو او مر ترا عوض نه بس است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
قصهٔ قیس‌بن عاصم رضی‌الله عنه
آن زمان کز خدای نزد رسول
حکم من ذاالذی نمود نزول
هرکسی آنقدر که دست رسید
پیش مهتر کشید و سر نکشید
گوهر و زر ستور و بنده و مال
هرچه در وسع بودشان در حال
قیس عاصم ضعیف حالی بود
که نکردی طلب ز دنیا سود
رفت در خانه با عیال بگفت
زانچه بشنید هیچیک ننهفت
کاینچنین آیت آمده است امروز
خیز و ما را در انتظار مسوز
آنچه در خانه حاضر است بیار
تا کنم پیش سیّد آن ایثار
گفت زن چیز نیست در خانه
تو نه‌ای زین سرای بیگانه
گفتش آخر بجوی آن مقدار
هرچه یابی سبک به نزد من آر
رفت و خانه بجُست بسیاری
تا برآید مگر ورا کاری
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا بنوا
پیش قیس آورید زن در حال
گفت زین بیش نیست مارا مال
قیس خرما به آستین در کرد
شادمانه برِ رسول آورد
چون درون رفت قیس در مسجد
نز سرِ هزل بلکه از سرِ جد
گفت با وی منافقی بدکار
تا چه آورده‌ای سبک پیش آر
گوهر است این متاع یا زر و سیم
پیش مهتر چه می‌کنی تسلیم
زان سخن قیس گشت خوار و خجل
بنگر تا چه آمدش حاصل
رفت و در گوشه‌ای به غم بنشست
بر نهاده ز شرم دست به دست
آمد از سِدره جبرئیل امین
گفت کای سیّد زمان و زمین
مرد را اندر انتظار مدار
وآنچه آورده است خوار مدار
مصطفی را ز حال کرد آگاه
یلمزون المطوّعین ناگاه
مرد را انتظار چون دارند
ملکوت آمده به نظّارند
زلزله اوفتاده در ملکوت
نیست جای قرار و جای سکوت
حق تعالی چنین همی گوید
دل او را به لطف می‌جوید
کای سرافراز، وی گزیده رسول
اینقدر زود کن ز قیس قبول
که به نزد من این دقل بعیان
بهتر از زرّ و گوهر دگران
زو پذیرفتم این متاع قلیل
زانکه دستش رسید نیست بخیل
از همه چیزهای بگزیده
هست جهدالمقل پسندیده
قیس را زان سبب برآمد کار
زان منافق به فعل بد گفتار
گشت رسوا منافق اندر حال
قیس را کار گشت از آن به کمال
تا بدانی که هرکه پیش آمد
هم برآنسان که بود بیش آمد
با خدای آنکه تو دو دل باشد
از همه فعل خود خجل باشد
راستی بهتر از همه کاری
خوانده باشی تو اینقدر باری
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی حُبّ الدُّنیا و صفة اهله
هست شهری بزرگ در حدِِ روم
باز بسیار اندر آن بر و بوم
نام آن شهر شهره فسطاطست
ساحلش تا به حد دمیاطست
اندرو مرغ خانگی نپرد
زانکه باز از هوا ورا شکرد
واندران شهر مرغ نگذارد
زآنکه در ساعتش بیوبارد
همچو فسطاط شد زمانه کنون
علما همچو مرغ ‌خوار و زبون
من به دست آوریدم این بالا
تا شوم ایمن از بدِ دنیا
گفت دانا که با تو اینجا کیست
بر سرِ کوهپایه حالت چیست
گفت زاهد که نفس من با من
هست روز و شب اندرین مسکن
گفت دانا که پس نکردی هیچ
بیهده راه زاهدان مپیسیچ
گفت زاهد که نفس دوخته‌اند
در من و زی ویم فروخته‌اند
نتوانم ز وی جدا گشتن
چکنم چارهٔ رها گشتن
گفت با زاهد آن ستوده حکیم
نفس افعالِ بد کند تعلیم
گفت زاهد که من بساخته‌ام
زانکه من نفس را شناخته‌ام
هست بیمار نفس و من چو طبیب
من‌کنم روز و شب ورا ترتیب
به مداوای نفس مشغولم
زآنکه گوید همی که معلولم
گه ورا قصد فصد فرمایم
اکحل از دیدگانش بگشایم
چون تصعد کند فرو بارد
فصد تسکینی اندرو آرد
گه ورا مُسهلی بفرمایم
علل از جسم او بپالایم
حبّ دنیا و حقد و بغض و حسد
غل و غشش برون شود ز جسد
گاه نهیش کنم من از شهوات
تا مگر باز ماند از لذّات
از خورش خوی خویش باز کند
درِ شهوت به خود فراز کند
قُوتش از باقلی دودانه کنم
خانه بر وی چو گورخانه کنم
ساعتی نفس چون شود در خواب
من کنم یک دو رکعتی بشتاب
پیش از آن کو ز خواب برخیزد
همچو بیمار در من آویزد
یک دو رکعت بی او چو بگذارم
بعد از آن نفس گشت بیدارم
مردِ دانا چو این سخن بشنید
جامه بر تن ز وجد آن بدرید
گفت للّه درّک ای زاهد
بارک الله عمرک ای عابد
این سخن جز ترا مسلّم نیست
ملک تو کم ز ملکت جم نیست
هرچت امروز هست آرایش
دان که فردات باشد آلایش
نیست آلوده کز گنه خیزد
آن کز اندوه آه و أه خیزد
زن کند بهر میهمانی پاک
موی ابرو و موی رخ چالاک
دل بدین‌جا غریب و نادانست
تا به بندِ چهار ارکانست
خرد اینجا تهی کند جعبه
که تحرّی بد است در کعبه
پیش کعبه مگر که بوالهوسی
بشنود علم سمت قبله بسی
هرکه در کعبه با تحرّی مرد
زیرهٔ تر بسوی کرمان برد
در سه زندان غل و حقد و حسد
عقل را بسته‌ای به بندِ جسد
پنج حس کز چهار ارکانند
پنج غمّاز این سه زندانند
دل شده محرم خزانهٔ راز
چکند ننگ مُنهی و غمّاز
بی‌زبانان زبان او گویند
بی‌نشانان نشانِ او جویند
هرچه جز دوست آتش اندر زن
آنگه از آب عشق سر بر زن
که نه یارند و یار می‌بینی
همه زنهارخوار می‌بینی
گلبن باغ خویشتن بینان
شده چون دُلم دُلم بدبینان
نیک معلوم کن که در محشر
نشود هیچ حال خلق دگر
پیشش آید هرآنچه بگزیند
هرچه زینجا برد همان بیند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
قال اَلنبّی صلّی‌الله عَلَیه وَ سلَم: فرغ‌الله تعالی عَن‌الخلقِ والخُلق والاجلِ وَالرزقِ التمثیل فی نَحنُ قَسَمنا
هرچه آن کدخدای دکاندار
سوی خانه فرستد از بازار
آنکه باشد به خانه در خویشش
در شبانگاه آورد پیشش
هرچه زینجا بری نگه دارند
در قیامت همانت پیش آرند
نیست آنجا تغیّر و تبدیل
نشود نیک بد به هیچ سبیل
چیزی آنجا به کس نخواهد داد
دادنی داد وان دگر همه باد
خیز و برخوان اگر نمیدانی
سرِّ این از کلام ربّانی
لن تجد سنّتش ز تبدیلا
لن تجد ملتش ز تحویلا
نیست بر حکم قاطعش تبدیل
نیست بر امر جامعش تحویل
خیز و تر دامنی ز خود کن دور
ورنه نبوی در آن جهان معذور
آتش اندر غم و زحیر زنی
گر کنون نفس را به تیر زنی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل فی شرائط صلوة الخمس والمناجات والتضرّع والخشوع والوقار والدعاء
قال‌الله تعالی: الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة، و قال النّبی علیه‌السلام عند نزعه: و ما ملکت ایمانکم، و قال النّبی صلی اللّه علیه و سلم حبب الی من دنیاکم ثلاث: الطبیب والنساء و قرّة عینی فی‌الصلوة، و قال علیه‌السلام: من ترک الصلوة متعمداً فقد کفر و بین‌الاسلام والکفر ترک‌الصلوة، و قال: المصلی یناجی ربه، و قال علیه‌السلام لو علم المصلی من یناجی ما التفت و قال علیه‌السلام کن فی صلوتک خاشعا و قال علیه‌السلام: الصلوة نورالمؤمن، من اقام الصلوة اعطی الجنّة بالصلوة.
بنده تا از حدث برون ناید
پردهٔ عزّ نماز نگشاید
چون کلید نماز پاکی تست
قفل آن دان که عیبناکی تست
پای کی بر نهی به بام فلک
باده کی در کشی ز جام ملک
تات چون خر در این سرای خراب
شکم از نان پرست و پشت از آب
تا به زیر چهار و پنج و ششی
باده جز از خم هوس نچشی
کی ترا حق به لطف برگیرد
یا نمازت به طوع بپذیرد
چون دوم کرد امر یزدانت
چار تکبیر بر سه ارکانت
فوطه‌بافان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روی سلطان شرع کی بینی
کون در آب و در آسمان بینی
لقمه و خرقه هردو باید پاک
ورنه گردی میان خاک هلاک
چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشتی خاک
به رعونت سوی نماز مپای
شرم‌ دار و بترس تو ز خدای
سوی خود هرکه نیست بار خدای
دهدش در نماز بار خدای
سگ به دُم جای خود بروبد و باز
تو نروبی به آه جای نماز
از پی جاه و خدمت یزدان
دار پاکیزه جای و جامه و جان
قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست
اُحد سینه کعبهٔ اَحدست
در اُحد حمزه‌وار جان درباز
تا بیابی مزه ز بانگ نماز
هرچه جز حق بسوز و غارت کن
هرچه جز دین از آن طهارت کن
با نیازت به لطف برگیرند
بی‌نیازت نماز نپذیرند
بی‌نیاز ار غم نماز خوری
از جگر قلیهٔ پیاز خوری
باز اگر هست با نماز نیاز
برگِرَد دست لطف پردهٔ راز
هرکه در بارگاه لطف شتافت
دادنی داد و جستنی دریافت
ورنه ابلیس در درون نماز
گوش گیرد برونت آرد باز
تو لئیم آمدی نماز کریم
تو حدیث آمدی نماز قدیم
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هشده هزار عالم دان
پس مگو کین حساب باریکست
زآنکه هفده به هشده نزدیکست
هرکه او هفده رکعه بگذارد
ملک هشده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خدای از گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهی
از عملهای زشت او نرهی
چون نبیند ز دین غنیمت تو
نکند هم نماز قیمت تو
قیمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئیل دریابد
طالب اوّل ز غسل درگیرد
کز جُنُب حق نماز نپذیرد
تا ترا غل و غش درون باشد
غسل ناکرده‌ای تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذمیم
نپذیرد نماز ربّ عظیم
گرچه پاکست هرچه بابت تست
همه در جنب حق جنابت تست
اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
چون ترا از تو دل برانگیزد
پس نماز از نیاز برخیزد
ندهد سوی حق نماز جواز
چون طهارت نکرده‌ای به نیاز
زاری و بی‌خودی طهارت تست
کشتن نفس تو کفارت تست
چون بکشتی تو نفس را در راه
روی بنمود زود فضل اِله
با نیاز آی تا بیابی بار
ورنه یابی سبک طلاق سه بار
کان نمازی که در حضور بُوَد
از تری آب روی دور بُوَد
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بین چو مَلَک
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
المثل فی‌الخشوع و حضورِالقلب فی‌الصّلوة قصة امیرالمؤمنین علیه‌السّلام
در اُحد میر حیدر کرّار
یافت زخمی قوی در آن پیکار
ماند پیکان تیر در پایش
اقتضا کرد آن زمان رایش
که برون آرد از قدم پیکان
که همان بود مرورا درمان
زود مرد جرایحی چو بدید
گفت باید به تیغ باز برید
تا که پیکان مگر پدید آید
بستهٔ زخم را کلید آید
هیچ طاقت نداشت بادمِ گاز
گفت بگذار تا بوقت نماز
چون شد اندر نماز حجّامش
ببرید آن لطیف اندامش
جمله پیکان ازو برون آورد
و او شده بی‌خبر ز ناله و درد
چون برون آمد از نماز علی
آن مر او را خدای خوانده ولی
گفت کمتر شد آن اَلم چونست
وز چه جای نماز پُر خونست
گفت با او جمال عصر حسین
آن بر اولاد مصطفی شده زَیْن
گفت چون در نماز رفتی تو
برِ ایزد فراز رفتی تو
کرد پیکان برون ز تو حجام
باز نا داه از نماز سلام
گفت حیدر به خالق الاکبر
که مرا زین اَلم نبود خبر
ای شده در نماز بس معروف
به عبادت برِ کسان موصوف
این‌چنین کن نماز و شرح بدان
ورنه برخیز و خیره ریش ملان
چون تو با صدق در نماز آیی
با همه کام خویش باز آیی
ور تو بی‌صدق صد سلام کنی
نیستی پخته کار خام کنی
یک سلامت دو صَد سلام ارزد
سجدهٔ صدق صد قیام ارزد
کان نمازی که عادتی باشد
خاک باشد که باد برپاشد
اندرین ره نماز روحانی
آن به آید که خشک جنبانی
جان گدازد نماز بار خدای
خشک جنبان بود همیشه گدای
بود از روی جهل و نااهلی
چون بجوید طریق بوجهلی
گرت باید که مرد باشی مرد
خشک بگذار و گردِ دریا گرد
گرت نبوَد ز بحر دُرّ خوشاب
هم تو دانی که در نمانی از آب
چنگ در راه حق زن ای سرهنگ
گرت نبود مراد نبود ننگ
مرد کز آب و خاک دارد عار
به هوا بر نشیند آتش‌وار
کله آسمان منه بر سر
تا بیابی ز جبرئیل افسر
تاج گردد ترا کلاه مَلَک
باشگونه شود کلاه فلک
تا بدانی حق از هوا و هوس
کین همه هیچ نیست زی تو و بس
عدمت چون وجود یکسانست
هرچه تو خواستی همه آنست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الصّلوة والرغبة
بارگی را بساز آلت و زین
از پی بارگاه علّیّین
با دعا یار کن انابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق
گه گه آیی ز بهر فرض نماز
از حقیقت جدا قرین مجاز
بی‌دعا و تضرّع و زاری
یک دو رکعت بغفله بگزاری
ظن چنان آیدت که هست نماز
به خدای ار دهندت ایچ جواز
بی‌تو باشد به پاک برگیرد
کز تو آلوده گشت نپذیرد
نامه‌ای کز زبان درد روَد
آن رسول از جهان مرد روَد
چون ز نزد نیاز باشد پیک
از تو یارب بُوَد وزو لبیک
نه جوانی که حرفش آلاید
بل جوانی که جان بیاساید
کرده در ره دعای ما برجای
صد هزاران عوان صوتْ سرای
راه از این و از آن چه باید جست
درد تو رهنمای مقصد تست
با رعونت شوی به نزد خدای
جامهٔ کبریا کشان در پای
همچو خواجه که در خرام شود
به برِ بنده و غلام شود
بار منّت نهی همی بر وی
که منم دوستدار عزّ علی
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود رسم مرد بخرد را
این چنین طاعت ای پسر آن به
که نیاری برش بر و مسته
بی‌هُدی آدمی کم از دده است
هرکه او بی‌هُدیست بیهده است
توبه زین طاعت تو ای نادان
خویشتن را دگر تو بنده مخوان
گر ترا در زمانه بودی عون
کم نبودی به فعل از فرعون
که وی از غایت پریشانی
وز کمال غرور و نادانی
چون سرِ بندگی و عجز نداشت
پرده از روی کار خود برداشت
گفت من برتر از خدایانم
در جهان از بلند رایانم
همه را این غرور و نخوت هست
لفظ فرعون بهر جبلت هست
لیکن از بیم سر نیارد گفت
دارد آن راز خویشتن بنهفت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی تقصیرالصلوة
بوشعیب الاُبی امامی بود
که ورا هرکسی همی بستود
قائم‌الیل و صائم‌الدّهری
یافت از زهد در زمان بهری
برده از شهر صومعه برِ کوه
جَسته بیرون ز زحمت انبوه
زنی از اتّفاق رغبت کرد
گفت شیخا زنت بود در خورد
گر بخواهی ترا حلال شوم
به قناعت ترا عیال شوم
به قناعت زیم به کم راضی
نکنم یادِ نعمت ماضی
گفت بخ بخ رواست بپسندم
گر قناعت کنی تو خرسندم
با عفاف و کفاف و خلق حسان
غایتِ حسن و آیتِ احسان
بودش این زن عفیفه جوهره نام
یافته از حسن و زیب بهره تمام
شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گردا گرد
بوریا پاره‌ای فکنده بدید
جوهره بوریا سبک برچید
مر ورا بوشعیب زاهد گفت
کای شده مر مرا گرامی جفت
از برای چه برگرفتی فرش
که بود خاک تیره موضع کفش
گفت بهر صلاح برچیدم
که من این معنی از تو بشنیدم
که بود بهترینِ هر طاعت
که نباشد حجابش آن ساعت
جبهت بنده را ز عین تراب
بوریا بود در میانه حجاب
بود هر شب دو قرص راتبِ او
به وظیفه که بُد معاتب او
به دو قرص جوین گه افطار
بود قانع همیشه آن دیندار
بوشعیب از قیام شب یکروز
گشت رنجور و بود وی معذور
آن شب از ضعف حال آن سره مرد
فرض و سنت نماز قاعد کرد
زن یکی قرص پیش شیخ نهاد
قطره‌ای سرکه داد و بیش نداد
شیخ گفت ای زن این وظیفهٔ من
بیش از این‌ست کم چرا شد زن
گفت زیرا نماز قاعد را
مزد یک نیمه است عابد را
تو نماز ار نشسته کردستی
نیمه‌ای از وظیفه خوردستی
بیش یک نیمه از وظیفه مخواه
از من ای شیخ کردمت آگاه
که نماز نشسته را نیمی
مزد استاده است تقسیمی
چون تو نیمی عباده بگذاری
جمله را مزد چشم چون داری
جمله بگذار و مزد جمله بخواه
ورنه این طاعتست عین گناه
ای تو در راه صدق کم ز زنی
باز بستر ز همچو خویشتنی
مر ترا زین نماز نز سر دل
نیست جان کندنی مگر حاصل
طاعتی کان ز دل ندارد روح
کس ندارد وجود آن به فتوح
زآنکه در اصل خود نیاید نغز
بر سر کاسه استخوان بی‌مغز
هر نمازی که با خلل باشد
دان‌که در حشر بی‌محل باشد
از خشوع دلست مغز نماز
ور نباشد خشوع نیست نیاز
آنکه در بند روزه ماند و نماز
بر درِ جانش ماند قفل نیاز
زان در این عالم فریب و هوس
واندرین صدهزار ساله قفس
دست موزه‌ات کلاه جاه آمد
که سرت برتر از کلاه آمد
هرکرا در نماز عُدّه نکوست
غار مغرب سزای سجدهٔ اوست
رو قضا کن نماز بی‌دمِ آز
که نمازت تبه شد از نمِ آز
شد ز ننگ نماز و روزهٔ تو
کفش پای تو دست موزهٔ تو
مرد باید که در نماز آید
خسته با درد و با نیاز آید
ور نباشد خشوع و دمسازی
دیو با سبلتش کند بازی
لحن خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی
کرده‌ای در ره دعا برپای
صد هزاران عوان صوت سرای
لاجرم حرف آن ز کوه مجاز
چون صدا هم به دمت آید باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار
از پی راه حق کم از کودک
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهره‌اش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی قضائه و قدره و امره و صنعه
داده از حکم تو تمنّی را
امر دین را و عقل دنیی را
آنچه زاید ز عالم از امرست
وآنچه گوید نبی هم از امرست
کفر و دین خوب و زشت و کهنه و نو
یرجع الامر کلّه زی او
هرچه در زیر امر جبّارند
همه بر وفق امر بر کارند
همه مقهور و قدرتش قاهر
صنع او بر ظهورشان ظاهر
همه موقوف قدرت و حلمش
همه محبوس سابق علمش
آنکه عامی و آنکه از علماست
آنکه محکوم و آنکه از حکماست
همه را بازگشت حضرت اوست
هرکرا مُنّتی است مِنت اوست
عقل را نقل کرده اسبابش
نفس را پی بریده انسابش
نسب نفس سوی عالم جان
همچو کورست و گوهر عمان
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
کور را گوهری نمود کسی
زین هوس پیشه مرد بوالهوسی
که ازین مُهره چند می‌خواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی
نشناسد کسی چه داری خشم
لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
پس چو این گوهر نداد خدای
این گهر را ببر تو ژاژ مخای
گرنخواهی که بر تو خندد خر
نزد گوهرشناس بر گوهر
دست گوهرشناس به داند
چون کف پای بر صدف راند
نیک دانی که در فضای ازل
دستِ صُنع خدای عزّوجل
گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش
نتواند کزو کشد سرِ خویش
کرده امر خدای در هر فن
قوّتی را به فعلی آبستن
تا چو راه مشیمه بگشایند
زآنچه کشتند حاملان زایند
آنکه او را عدم برد فرمان
کی وجود آرد اندرو عصیان
کرده یک امر جمله را بیدار
همگان آمدند در پرگار
هرچه استاد برنبشت و براند
طفل در مکتب آن تواند خواند
عقل شد خامه، نفس شد دفتر
مایه صورت‌پذیر و جسم صوَر
عشق را گفت جز زمن مهراس
عقل را گفت خویشتن بشناس
عقل دایم رعیّت عشق است
جان سپاری حمیّت عشق است
عشق را گفت پادشایی کن
طبع را گفت کدخدایی کن
از عنا طعنه ساز ارکان را
پس به کف کن تو آب حیوان را
تا چو زو نطق مایه‌ای سازد
در ره روح قدس در بازد
روح قدسی به نفس باز شود
نفس چون عقل پاکباز شود
همچنین از بدایت ارکان
روش اوست تا نهایت جان
همه زی اوست بازگشت دهور
در نُبی خوانده‌ای تصیرالامور
آنکه مختار زیر پردهٔ اوست
وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست
همه از امر اوست زیر و زبر
غافلند آدمی ز خیر و ز شر
هرچه بودست و هرچه خواهد بود
آن توانند کرد کو فرمود
داند آنکس که خرده‌دان باشد
هرچه او کرد خیرت آن باشد
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نکو بود بدرست
هست عالِم خدای عزّوجل
که ترا چیست پایگاه و محل
نیک داند خدای سرّ دلت
زانکه اول خود او سرشت گلت
کی شود عقل تو بدو مُدرک
چه نماید ترا به جز بد و شک
هرچه ز ایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سر به سر آهوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی نفی صفات المذمومِة عن‌الله تعالی
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
می‌دهد مر ترا به رحمت پند
به خودت می‌کشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی معنی اولئک کالانعام بل هم اضل
کرهّ‌ای را که شد سه سال تمام
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
می‌کشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمان‌پذیر و فرمانده
عقل ایمان‌شناس و ایمان‌ده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بنده‌اند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بی‌اوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بی‌او نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بی‌دین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الکرامة
از درونش چوبوی جان یابند
بی‌زبانان همه زبان یابند
دلش از بند ملک بربایند
ملکوت جهانش بنمایند
تا کند عقلش از پی رازی
گرد میدان عشق پروازی
دل و جانش نهفته شد حق جوی
شد زبانش به حق اناالحق گوی
راه دین صنعت و عبارت نیست
جز خرابی در او عمارت نیست
چون تو گشتی خموش منطیقی
ور بگویی بسان بطریقی
مرد باید که چون خلیل بُوَد
تا ز حق ظّلِ او ظلیل بُوَد
زَهره دارد زمانه از بیمش
یک نفس بر زند به تعلیمش
موسئی را که خفتهٔ کونست
فرّ عونش هلاک فرعونست
عرش چون فرش زیر پای آرد
جغد باشد ولی همای آرد
خواجهٔ این و آن سرای شود
بندهٔ مخلص خدای شود
مر ورا عقل روی بنماید
تنش از نور خود بیاراید
لطف حق سایه‌ش افکند بر دل
بس بگوید که کیف مدالظل
چون ز ظل جان او بیابد لمس
روی بنمایدش جعلنا الشمس
هرکرا توبه زین شراب دهند
بوی و رنگش به باد و آب دهند
بیش بنمایدش به حِس زبون
فلک و طبع و رنگ بوقلمون
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دو رنگی توست
لقب رنگها مجازی کن
خور ز دریای بی‌نیازی کن
تا از آن نعره‌ها به گوش نوی
وحده لا شریک له شنوی
بیش سودای رنگها نپزی
گر کند عیسی تو رنگ‌رزی
هرچه خواهی ز رنگ برداری
در یکی خم زنی برون آری
به حقیقت شنو نه از سرِ جهل
نیست این نکته بابت نااهل
کین همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت کند همه یک رنگ
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یک تو شد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی قصّة ابراهیم الخلیل علیه‌السّلام
آن شنیدی که تا خلیل چه گفت
وقت آتش به جبرئیل نهفت
کرد بیرون سر از دریچهٔ جان
کای برادر تو دور شو ز میان
گفت با جبرئیل اندر سرّ
ربّ یسّر کنان در امر عسر
گشته از منجنیق حکم رها
گرد گردان چو گوی گردِ هوا
گفت پس من دلیل راهِ توام
جبرئیلم که نیکخواه توام
در چنان حال با نهیب خلیل
از سرِ اعتماد و حفظ وکیل
گفت هرچند پایم ای دلبند
هست بر گردن ضعیف ببند
دور کن یک زمان ز خویشتنم
تا بر او بی تو یک نفس بزنم
عصمتِ او دلیل من نه بس است
علم او جبرئیل من نه بس است
بی تو بر درگهش تو حاضر شو
چشم بر دوز و پس تو ناظر شو
یکسو اندر حظّ خود ز میان
تا بیابی تو لذّت ایمان
چون به عشق از چنارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست
چون خلیل آنِ خویشتن بگذاشت
آتش از فعل خویش دست بداشت
گرچه نمرود آتشی افروخت
آتشش چون علف نیافت نسوخت
چون عنان را به دست حکم سپرد
آتش سی و هشت روزه بمرد
بر دمید از میان آتش و دود
چون صدای ندای حق بشنود
عبهرِ عهد و سوسنِ تحقیق
سنبل سنت و گل توفیق
آری آری چو دوست آن باشد
نار نمرود بوستان باشد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الامتحان
آن زمان کاین حجاب برگیرند
کارها جملگی ز سر گیرند
بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست
تا بدانی که دشمنی یا دوست
تا در این بوته زرّ پخته شوی
راست چون سیم خام سخته شوی
خَبث خُبث تو بسوزد پاک
بگذرد خاک پایت از افلاک
فلک‌المستقیم جای تو شد
چون خدای تو رهنمای تو شد
کاین که نه چرخ و چار ارکانست
آزمایش‌ سرای یزدانست
نیک و بد را که آن به پرده درست
آزمون پرده‌ساز و جلوه‌گر است
چیست به زین که نزد دشمن و دوست
بوته و کوره و ترازو اوست
آزمایش جدا کند پس و پیش
کَه و دانه بدو سره کم و بیش
در خیال ار فزون و کاست بود
آزمایش گواه راست بود
آدمی را که بر سقر گذرست
جلوه‌گر کفر و دین و خیر و شرست
تا چو در بوتهٔ هلاک شود
زانچه آلوده گشت پاک شود
شد هلاک ار دلش نباشد پاک
ور بود باک از این سفرش چه باک
پاک رو زین سرای پر شر و شور
ورنه گردی به زیر پای ستور
آنکه او پاک رفت زین منزل
گشت زادِ رهش همه حاصل
وانکه او بدگرست و آلوده
گشت در رنج راه فرسوده
درشکن بام و بوم قلب سلیم
به کلام آی و درگذر ز کلیم
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی عزّة‌القرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس
بهر یک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کرده‌ای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بی‌ادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباس‌باف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاک‌دار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه می‌باید
خون مرغ سیاه می‌باید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر داده‌ای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
التمثیل فی خلقة آدم و عیسی‌بن مریم علیهماالسلام
پدر آدم اندرین عالم
هست از آن دم که زادهٔ مریم
تن که تن شد ز رنگ آدم شد
جان که جان شد ز بوی آن دم شد
هرکرا آن دمست آدم اوست
هرکرا نیست نقش عالم اوست
آدم آن دم که از قدر دریافت
دل خبر یافت سوی جان بشتافت
که از این دم خبر چگونه دهی
گفت هستم ز جام و جامه تهی
جامه و جام ما تهی زانست
کین گرانمایه سخت ارزانست
همه خواهی که باشی او را باش
برِ او سوی خویش هیچ مباش
بر پریده ز دام ناسوتی
در خزیده به دام لاهوتی
دیده خطهای خطّهٔ ملکوت
همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت
آنکه در بند این جهان آویخت
سود کرد ار ز لشکرش بگریخت
کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج
خوانده عاقل ورا سرای سپنج
رهبرت باد بهر صورت و جان
این جهان عقل و آن جهان ایمان
خنک آنکس که عقل رهبر اوست
هر دو عالم به طوع چاکر اوست
خنک آنکس که نقش خویش بشست
نه کس او را نه او کسی را جست
همچو نقش زیاد سوی بسیچ
نبود جز یکی و آن یک هیچ
خویشتن را یکی مخوان در ده
کان یکی نیست هیچ از آن یک به
تو یکیی ولیک هم ز اعداد
نام داری و بس چو نقش زیاد
چون درآمد وصال را حاله
سرد شد گفت و گوی دلّاله
گرچه دلّاله مُنبی کار است
گاه خلوت ترا گرانبار است
زانکه باشد ز روی عقل و نظر
دو هزیمت بوقت خود سه ظفر
پس تو ای بوالفضول بلغاری
چون در این رود بر پل و غاری
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در فترت و جهالت گوید و ستایش پیغمبران علیهم‌السلام کند ذکرالانبیاء خیر من حدیث الجهلاء
انبیا راستانِ دین بودند
خلق را راه راست بنمودند
چون به غرب فنا فرو رفتند
باز خود کامگان برآشفتند
پرده‌ها بست ظلمت از شب شرک
بوسها داد کفر بر لب شرک
این چلیپا چو شاخ گل در دست
وآن چو نیلوفر آفتاب‌پرست
این صنم کرده سال و مه معبود
وآن جدا مانده از همه مقصود
این شمرده ز جهل بی‌برهان
بدی از دیو و نیکی از یزدان
خاک پاشانِ آتش آشامان
آبْ کوبان بادْ پیمایان
این چو باده ز مغز عقل زدای
وان چو نکبا ز سر عمامه‌ربای
این وثن را خدای خود خوانده
وآن شمن‌وار دین برافشانده
این یکی سحر آن دگر تنجیم
این یکی در امید وان در بیم
همه ناخوبْ سیرتان بودند
همه اعمی بصیرتان بودند
عام قانع شده به ریمن دین
خاص مشغول در نشیمن دین
دین حق روی خود نهان کرده
هریکی دین بد عیان کرده
بدعت و شرک پر برآورده
رندقه جمله سر برآورده
این به تلقین هرزه‌ای در بند
وآن به تخییل بیهده خرسند
گوش سرشان هوس شنوده ز ریو
هذیانشان هدی نموده ز دیو
شده نزدیک عام و دانشمند
سفه و غیبت و فضولی پند
خاص در بند لذّت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات
مندرس گشته علم دین خدای
همگان ژاژخای و یافهْ درای
عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم
عقل پوشیده در میانهٔ علم
راستیها ز بیم بند و طلسم
روی پوشیده چون الفـ در بسم
خاصگان چون به خانه باز شدند
عامه هم با سرِ مجاز شدند
آن یکی رفته بر ره موسی
وآن دگر مقتدای او عیسی
کیشِ زردشت آشکار شده
پردهٔ رحم پاره پاره شده
ملک توران و ملکت ایران
شده از جور یکدگر ویران
حبشه تاخته سوی یثرب
فیل با ابرهه ز مرغ هرب
خانهٔ کعبه گشته بتخانه
بگرفته به غصب بیگانه
عتبه و شیبه و لعین بوجهل
یک جهان پر ز ناکس و نااهل
عالمی پر سباع و دیو و ستور
صد هزاران ره و چه و همه کور
بر چپ و راست غول و پیش نهنگ
راهبر گشته کور و همره لنگ
خفتهٔ جهل را ز پر خوابی
گزدم حمق کرده ذبابی
پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ
بر خردمند راه دین شده تنگ
بانگ برداشته سحرگاهان
سگ و خر در جهان گمراهان
ای سنایی چو بر گرفتی کلک
درّ معنی کشیدی اندر سلک
چون بگفتی ثنای حق اوّل
پس بگو نعت احمدِ مرسل
چون ز توحید گفته شد طرفی
گفت خواهم ز انبیا شرفی
خاصه نعت رسولِ بازپسین
آن ز پیغمبران بهین و گزین