عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون کار تو دل شکستن من باشد
گفتم هنگام باز رستن باشد
کی دانستم که دل بچینی ماند
پیوستن او فزع شکستن باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
از گریه اگر چه یار همدم نشود
آن نیست کزو سوز دلی کم نشود
از گریه ابر خار خشک اندر باغ
ز آتش برهد اگرچه خرّم نشود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
بی گریه به سر نمی برم نیم نفس
خوشتر دارم به طفل اشک از همه کس
بی گریه به سر چنان توان برد که من
وا کردم چشم و اشک را دیدم بس
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
گفتی که چرا بداخترت میگفتم
میگفتم وزین همه بترت میگفتم
رو پای زنت ببوس کز همت او
شاخی داری ورنه خرت میگفتم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
بر بالش راحتی نیامد سر من
با پهلویم آشنا نشد بستر من
ره بسته شد از شش جهتم هستم من
چون مهره نرد و شش جهت ششدرمن
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
در دل دو هزار مدّعا دارم من
زان است که پیوسته جفا دارم من
زان زود شکسته می شود شیشه دل
کورا چو حباب بر هوا دارم من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
با که گویم اینکه در بیخوابیم شب چون گذشت
صحبتم تلخ از جفای آن شکر لب چون گذشت
چون توان گفتن که از دل گرمی جانم چه شد
بر تن فرسوده ام آزار آن تب چون گذشت
من بهر تلخابه یی تا شب رساندم این خمار
روز تا بر آن دل نازک بمکتب چون گذشت
از زنخدانش من بیهوش خود بودم خراب
در خیالم آرزوی سیم غبغب چون گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد
کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو
دل هم به اختیار تمامم نمی کشد
دست من و میان تو زین نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد
بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است
اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد
دل می برد فرشته و ره می زند پری
رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد
این عزتم تمام که در سال و مه کسی
بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد
جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند
همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خطش چو بنام من از خامه برون آید
بس نکته ی دلسوزی کز نامه برون آید
آنروز که در مکتب دیدم سبقش گفتم
کاین طفل گرانمایه علامه برون آید
ننوشته سلام ایدل بهر چه کشی خود را
بگذار که حرفی چند از خامه برون آید
دندان بجگر دارم باشد که ازین مجلس
بخش من کم روزی یک شامه برون آید
ای آنکه نظر داری عمری بزلال خضر
میباش که سرو من از خانه برون آید
دانم که دهد تسکین یک روز فغانی را
هرچند که آن بدخو خود کامه برون آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
طبع تو بدخوی بود نرم و حلیم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل
سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
گشت هوای توام همدم عهد ازل
با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
گنج تمنای تو تاب نیارد ملک
در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
ساخت اسیر توام نغمه ی قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ی سیم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحیم از چه شد
گرنه صباح ازل تیغ سیاست زدی
سیب مه و آفتاب از تو دو نیم از چه شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۴
دلگرمی افزون می شود دور از مهی چون هر شبم
گویا ببرج آتشین کردست منزل کوکبم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۰ - الرّضا و التّسلیم
اقسمت بمن رجوت ان یدنیکم
انّی معکم بکلّ ما یعنیکم
ان کان رضاکم فنایی فیکم
ارضی بجمیع حالةٍ ترضیکم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵۲ - الرّضا و التّسلیم
تا بتوانم به ترک غمها سازم
گر بگریزم من از غمت ناسازم
گفتی غم من به پای تو تاخته نیست
گو پای مباش من زسر پا سازم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۷۶ - الاسرار
زان پیش که ما طفیل آدم بودیم
در خلوت خاص با تو همدم بودیم
این صحبت ما با تو نه امروزین است
پیش از من و تو من و تو با هم بودیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۷۹
از عقل عقیله گشت حاصل ما را
وز فضل فضول گشت منزل ما را
سرگشته بکرده ای تو ای دل ما را
از دست تو پای ماند در گِل ما را
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۹۶
از دل همه ساله درد حاصل باشد
از درد گزیر نیست چون دل باشد
و آن را که زدرد بی نصیب است چو من
هم دل باشد ولیک غافل باشد