عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : رباعیات
رباعی فی حقیقة المحمدیه
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
حکایت
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خفته در باران ...
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۱
کیست این کز نگهی رهزن صد جان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۱
خسروی دارم که کرده درگه مهمیز او
لشگر جانها لگد کوب سم شبدیز او
چون نهد بر هم لب نازک ، توان دیدن چو در
عقد دندانها عیان از لعل قند آمیز او
گر کشد بر برگ گل مانی ز مشک تر رقم
کی کشد تصویر روی و خط عنبر بیز او
در پس آئینه بتوان دید رویش را ز بس
رخنه ها افتد در او از غمزه خونریز او
آنچه خار قاقمش با برگ نسرین می کند
دل نخواهد دید هرگز از خدنگ تیز او
گر زدی خالد به شیرین عکس روی خسروم
تنگ شکر میشدی بی شک دل پرویز او
لشگر جانها لگد کوب سم شبدیز او
چون نهد بر هم لب نازک ، توان دیدن چو در
عقد دندانها عیان از لعل قند آمیز او
گر کشد بر برگ گل مانی ز مشک تر رقم
کی کشد تصویر روی و خط عنبر بیز او
در پس آئینه بتوان دید رویش را ز بس
رخنه ها افتد در او از غمزه خونریز او
آنچه خار قاقمش با برگ نسرین می کند
دل نخواهد دید هرگز از خدنگ تیز او
گر زدی خالد به شیرین عکس روی خسروم
تنگ شکر میشدی بی شک دل پرویز او
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف حضرت رضا (علیه السلام) هنگام زیارت
این بارگاه کیست که از عرش برتر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴
داد از تظلم فلک حقه باز داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۲
ای شده در دهر به دانش علم
وی زده بر مهر ز عنبر رقم
نامه اندوه زدایت رسید
شکوه کنان از من و رنج و الم
سلسله اش مرغ روان را چو دام
رایحه اش اخگر دل را چو دم
در حق تو نیست قصوری مرا
لیک، به آن جان عزیزت قسم
هوش نبد در دم باز آمدن
رفت ز یادم که به خدمت رسم
هست بسی کار به بی اختیار
نیست نهان نکته جف القلم
وی زده بر مهر ز عنبر رقم
نامه اندوه زدایت رسید
شکوه کنان از من و رنج و الم
سلسله اش مرغ روان را چو دام
رایحه اش اخگر دل را چو دم
در حق تو نیست قصوری مرا
لیک، به آن جان عزیزت قسم
هوش نبد در دم باز آمدن
رفت ز یادم که به خدمت رسم
هست بسی کار به بی اختیار
نیست نهان نکته جف القلم
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۷
ایرج میرزا : قصیده ها
خوشامد به شاه در مهمانیِ وزیر
تا شهنشاهِ جهان گردید مهمانِ وزیر
متّفق دید آسمان بختِ جوان با رایِ پیر
عمر ها پرورده شد در مرتعِ گردون حَمَل
تا چنین روزی شود طبخِ خدیوِشیر گیر
شیرِ گردون کرد فر به خویش را تا آورند
شهریارِ پیل افکن را کباب از رانِ شیر
ثَور اندر چرخ باشد منتظر تا خواهدش
بهرِ قربانِ قدومِ شه وزیرِ بی نظیر
زین و زیر پیر و زین شاهِ جوان شایسته است
گر جوانی را ز سر گیرد همی گردونِ پیر
دولتِ ایران ز فّرِ کلک او و تیغِ این
زود یابد آرزویی را که در دل داشت دیر
خود به تیغ او بُوَد اقبال و نصرت پای بند
همچنان بر کلکِ این فضل و هنر شد دستگیر
شهریارا روزگارِ دولتت بادا دراز
آنچنان کاین چامه چون عمرِ عَدُویَت شد تقصیر
متّفق دید آسمان بختِ جوان با رایِ پیر
عمر ها پرورده شد در مرتعِ گردون حَمَل
تا چنین روزی شود طبخِ خدیوِشیر گیر
شیرِ گردون کرد فر به خویش را تا آورند
شهریارِ پیل افکن را کباب از رانِ شیر
ثَور اندر چرخ باشد منتظر تا خواهدش
بهرِ قربانِ قدومِ شه وزیرِ بی نظیر
زین و زیر پیر و زین شاهِ جوان شایسته است
گر جوانی را ز سر گیرد همی گردونِ پیر
دولتِ ایران ز فّرِ کلک او و تیغِ این
زود یابد آرزویی را که در دل داشت دیر
خود به تیغ او بُوَد اقبال و نصرت پای بند
همچنان بر کلکِ این فضل و هنر شد دستگیر
شهریارا روزگارِ دولتت بادا دراز
آنچنان کاین چامه چون عمرِ عَدُویَت شد تقصیر
ایرج میرزا : مثنوی ها
زهره و منوچهر
صبح نتابیده هنوز آفتاب
وانشده دیدۀ نرگس ز خواب
تازه گُلِ آتَشیِ مُشک بوی
شُسته ز شبنم به چمن دست و روی
منتظرِ حولۀ بادِ سَحَر
تا که کند خشک بدان رویِ تر
ماه رُخی چشم و چراغ سپاه
نایب اوّل به وِجاهت چو ماه
صاحبِ شمشیر و نشان در جمال
بندۀ مِهمیزِ ظریفش هِلال
نجم فلک عاشق سردوشیاش
زهره طلبکارِ همآغوشیاش
نَیِّر و رَخَشان چو شَبه چَکمهاش
خفته یکی شیر به هر تُکمهاش
دوخته بر دورِ کلاهش لبه
وان لبه بر شکلِ مَهِ یک شبه
بافته بر گردنِ جانها کمند
نامِ کمندش شده واکسیل بند
کرده منوچهر پدر نامِ او
تازهتر از شاخِ گل اندامِ او
چشم بمالید و برآمد ز خواب
با رخِ تابندهتر از آفتاب
روز چو روزِ خوشِ آدینه بود
در گروِ خدمتِ عادی نبود
خواست به میلِ دل و وفقِ مرام
روزِ خوشِ خویش رسانَد به شام
چون ز هوسهایِ فزون از شمار
هیچنبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ
تاخت به صحرا پیِ نخجیر و رنگ
رفت کند هرچه مَرال است و میش
برخیِ بازویِ توانایِ خویش
از طَرَفی نیز در آن صبحگاه
زُهره مِهین دخترِ خالویِ ماه
آلهۀ عشق و خداوندِ ناز
آدمیان را به مَحَبّت گداز
پیشۀ وی عاشقی آموختن
خرمنِ اَبناء بشر سوختن
خسته و عاجز شده در کارِ خود
واله و آشفته جو افکارِ خود
خواست که برخستگی آرد شکست
یک دو سه ساعت کشد از کار دست
سیرِ گلُ و گردشِ باغی کند
تازه ز گلُ گَشت دِماغی کند
کند ز بر کِسوَتِ افلاکیان
کرد به سر مِقنَعه خاکیان
خویشتن آراست به شکلِ بشر
سویِ زمین کرد ز کیهان گذر
آمد از آرامگهِ خود فرود
رفت بدان سو که منوچهر بود
زیرِ درختی به لبِ چشمه سار
چشمِ وی افتاد به چشمِ سوار
تیرِ نظر گشت در او کارگر
کارگرست آری تیرِ نظر
لرزه بیفتاد در اعصابِ او
رنگ پرید از رخِ شادابِ او
گشت به یک دل نه به صد دل اسیر
در خمِ فتراکِ جوانِ دِلیر
رفت که یک باره دهد دل به باد
بادِ اُلوهّیتِ خویش اوفتاد
گفت به خود خلقتِ عشق از منست
این چه ضعیفّی و زبون گشتن است
من که یکی عُنصُرِ اَفلاکیَم
از چه زبونِ پسری خاکیم
آلهۀ عشق منم در جَهان
از چه به من چیره شود این جوان
من اگر آشفته و شدا شوم
پیشِ خدایان همه رسوا شوم
عشق که از پنجۀ من زاده است
وز شکنِ زلفِ من افتاده است
با من اگر دعویِ کَشتی کند
با دگران پس چه دُرُشتی کند؟
خوابگهِ عشق بود مشت من
زادۀ من چون گَزَد انگشتِ من؟
تاری از آن دام که دایم تنم
در رهِ این تازه جوان افکنم
عشق نهم در وی و زارش کنم
طُرفه غزالی است شکارش کنم
دست کشم بر کَل و بر گوشِ او
تا بپرد از سرِ او هوشِ او
جنبشِ یک گوشۀ ابرویِ من
میکَشَدَش سایه صفت سویِ من
من که بشر را به هم انداختم
عاشق و دلدادۀ هم ساختم
خوب توانم که کنم کارِ خویش
سازمش از عشق گرفتارِ خویش
گرچه نظامی است غلامش کنم
منصرِف از شغلِ نظامش کنم
این همه را گفت و قوی کرد دل
داد به خود جرأت و شد مستقلّ
کرد نهان عَجز و عیان نازِ خویش
هیمنه پی داد به آوازِ خویش
گفت سلام ای پسرِ ماه و هور
چشمِ بد از رویِ نکویِ تو دور
ای ز بشر بهتر و بگزیده تر
بلکه ز من نیز پسندیده تر
ای که پس از خَلقِ تو خَلاّقِ تو
همچو خلایق شده مُشتاقِ تو
ای تو بهین میوۀ باغِ بِهی
غنچۀ سرخِ چمنِ فَرّهی
چینِ سرِ زلفِ عروسِ حیات
خالِ دلارایِ رخِ کاینات
در چمنِ حسن گل و فاخته
سرخ و سفیدی به رُخَت تاخته
بسکه تو خِلقت شدهٔی شوخ و شنگ
گشته به خلقت کُنِ تو عرصه تنگ
کز پسِ تو باز چه رنگ آوَرَد
حسنِ جهان را به چه قالب بَرَد
بی تو جهان هیچ صفایی نداشت
باغی اُمید آب و هوایی نداشت
قصدِ کجا داری و نامِ تو چیست
در دلِ این کوه مرامِ تو چیست
کاش فرود آیی از آن تیز کام
کز لبِ این چشمه ستانیم کام
در سرِ این سبزه من و تو به هم
خوش به هم آییم در این صبحدم
مُغتَنم است این چمنِ دلفریب
این شهِ من پای در آر از رکیب
شاخِ گلی پا به سرِ سبزه نه
شاخِ گل اندر وسطِ سبزه به
بند کن آن رشه به قربوسِ زین
جفت بزن از سرِ زین بر زمین
خواهی اگر پنجه به هم افکنیم
ور دو کفِ دست رکابی کنم
تا تو نهی بر کفِ من پای خود
گرم کنی در دل من جایِ خود
یا که بنه پا به سرِ دوشِ من
سر بخور از دوش در آغوشِ من
نرم و سبک روح بیا در بَرَم
تات چو سبزه به زمین گسترم
بوسۀ شیرین دهمت بی شمار
قصۀ شیرین کنمت صد هزار
کوه و بیابان پیِ آهو مَبُر
غصۀ هم چشمیِ آهو مخور
گرم بُوَد روز دلِ کوهسار
آهُوَکا دست بدار از شکار
حیف بُوَد کز اثر آفتاب
کاهَد از آن رویِ چو گُل آب و تاب
یا ز دمِ بادِ جنایت شِعار
بر سرِ زلفت بنشیند غبار
خواهی اگر با دلِ خود شور کن
هرچه دلت گفت همانطور کن
این همه بشنید منوچهر از او
هیچ نیامد به دلش مِهر از او
روحِ جوان همچو دلش ساده بود
منصرِف از میلِ بت و باده بود
گرچه به قد اندکی افزون نمود
سالِ وی از شانزده افزون نبود
کشمکشِ عشق ندیده هنوز
لَذَّت مستی نچشیده هنوز
با همۀ نوش لبی ای عجب
کز میِ نوشش نرسیده به لب
بود در او روحِ سپاهیگری
مانعِ دل باختن و دلبری
لاجَرَم از حُجب جوابی نداد
یافت خِطابی و خِطابی نداد
گویی چسبیده ز شَهد زیاد
لب به لبِ آن پسرِ حور زاد
زُهره دگر باره سخن ساز کرد
زمزمۀ دلبری آغاز کرد
کای پسرِ خوب تعلّل مکن
در عملِ خیر تأمّل مکن
مهر مرا ای به تو از من دُرود
بینی و از اسب نیایی فرود؟!
صبح به این خُرَّمی و این چمن
با چمن آرا صنمی همچو من
حیف نباشد که گِرانی کنی
صابِری و سخت کَمانی کنی
لب مَفِشار اینهمه بر یکدگر
رنگِ طبیعی کند از وی فرار
یا برسد سرخیِ او را شکست
یا کندش سرختر از آنچه هست
آنکه ترا این دهنِ تنگ داد
وان لبِ جان پرورِ گلرنگ داد
داد که تا بوسه فَشانی همی
گه بدهی گه بِسِتانی همی
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم
گیری سی بوسه زمن پشتِ هم
گاه یکی بوسه ببخشی ز خویش
مدّتش از مدّت سی بوسه بیش
بوسۀ اوّل ز لب آید به در
بوسۀ ثانی کشد از ناف سر
حال ببین میلِ کدامین تراست
هر دو هم ارمیل تو باشد رواست
باز چو این گفت و جوابی ندید
زورِ خدایی به تن اندر دمید
دست زد و بندِ رکابش گرفت
ریشۀ جان و رگِ خوابش گرفت
خواه نخواه از سرِ زینش کشید
در بغلِ خود به زمینش کشید
هر دو کشیده سرِ سبزه دراز
هر دو زده تکیه بر آرنجِ ناز
قد متوازی و مُحاذی دو خَد
گویی کاندازه بگیرند قد
عارضِ هر دو شده گلگون و گَرم
این یکی از شهوت و آن یک ز شرم
عشق به آزرم مقابل شده
بر دو طرف مسأله مشکل شده
زهرۀ طناز به انواعِ ناز
کرد بر او دستِ تمتّع دراز
تُکمه به زیر گلویش هرچه بود
با سرِ انگشتِ عَطوفت گشود
یافت چو با بی کُلَهی خوشترش
کج شد و برداشت کلاه از سرش
دست به دو قسمتِ فرقش کشید
برقی از آن فرق به قلبش رسید
موی که نرم افتد و تیمار گرم
برق جهد آخر از آن موی نرم
از کفِ آن دست که با مهر زد
برقِ لطیفی به منوچهر زد
رفت که بوسد ز رخِ فرّخش
رنگِ منوچهر پرید از رُخَش
خورد تکان جملۀ اعضایِ او
از نُکِ سر تا به نُکِ پای او
دید کز آن بوسه فنا میشود
بوالهوس و سر بهوا میشود
دید که آن بوسه تمامش کند
منصرِف از شغلِ نظامش کند
بر تنِ او چِندِشی آمد پدید
پسر عَرَقی گرم به چانش دوید
بُرد کمی صورتِ خود را عقب
طرفی دلی داشته یا للعجب!
زُهره از این واقعه بی تاب شد
بوسه میان دو لبش آب شد
هر رُطَبی را که نچینی به وقت
آب شود بعد به شاخِ درخت
گفت ز من رخ ز چه بر تافتی؟
بلکه ز من خوب تری یافتی
دل به هوایِ دگری داشتی؟
یا لبِ من بی نمک انگاشتی
بر رُخَم ار آخته بودی تو تیغ
به که ز من بوسه نمایی دِریغ
جز تو کس از بوسۀ من سر نخورد
هیچکس این طور به من بر نخورد
از چه کنی اَخم مگر من بَدَم
بلکه ملولی که چرا آمدم؟
من که به این خوبی و رعناییم
دختَرَکی عشقی و شیداییم
گیرِ تو افتادهام ای تازه کار
بهتر از این گیر نیاید شکار
خوب ببین بد به سراپام هست؟
یک سرِ مو عیب در اعضام هست؟
هیچ خدا نقص به من داده است؟
هیچ کسی مثل من افتاده است؟
این سر و سیمایِ فرح زایِ من
این فرح افزا سر و سیمایِ من
این لب و این گونه و این بینیم
بینیِ همچون قلمِ چینیم
این سر و این سینه و این ساقِ من
این کفِ نرم این کفلِ چاقِ من
این کَل و این گردن و این نافِ من
این شکمِ بی شکنِ صافِ من
این سر و این شانه و این سینهام
سینۀ صافی تر از آیینهام
باز مرا هست دو چیزِ دگر
کِت ندهم هیچ از آنها خبر
زازِ درونِ دلِ با چین مپرس
از صفتِ ناف به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازهها
نغمۀ دیگر زند این سازها
چون بنهم پای طرب بر بِساط
از در و دیوار ببارد نَشاط
بر سرِ این سبزه برقسم چنان
کز اثرِ پام نماند نشان
زیرِ پیِ من نشود سبزه لِه
نرمترم من به تن از کُرکِ بِه
چون ز طرب به سرِ گُل پا نهم
در سبکی تالیِ پروانه ام
گر بِجَهَم از سرِ این گُل بر آن
هیچ به گُلها نرسانم زیان
رقصِ من اندر سرِ گُلهایِ باغ
رقصِ شعاع است به رویِ چراغ
بسکه بود نَیِّر و رَخشان تَنَم
نور دهد از پسِ پیراهنم
زانچه ترا خوب بُوَد در نظر
بوسۀ من باشد از آن خوبتر
هرچه ز جنس عسل و شِکّر است
بوسۀ من از همه شیرین تر است
تا دو سه بوسه نسِتانی همی
لَذَّتِ این کار ندانی همی
تو بستان بوسهٔی از من فَرِه
بد شد اگر، باز سرِ چاش نِه!
ناز مکن! من ز تو خوشگلترم
من ز تو در حسن و وجاهت سَرَم
نی غلط افتاد تو خوشگلتری
در همه چیز از همه عالم سری
اخم مکن! گوش به عرضم بده
مَفت نخواهم ز تو، قرضم بده!
نیست در این گفتۀ من سوسهٔی
گر تو بمن قرض دهی بوسهٔی
بوسۀ دیگر سر آن مینهم
لحظۀ دیگر، به تو پس میدهم
من نه ترا بیهده وِل میکنم
گر ندهی بوسه دُوئِل میکنم!
گر ندهی بوسه عذابت کنم
از عَطَشِ عشق کبابت کنم
نی غلطی رفت، ببخشا به من
دور شد از حَدِّ نِزاکت سخن
بر تو اگر گفتۀ من جور کرد
من چه کنم عشقِ تو این طور کرد
من که نگفتم تو بده بوسه مفت
طاق بده بوسه و برگیر جفت
از چه کنی سد درِ داد و ستد؟
فایده در داد و ستد میرسد!
قرض بده منفعتش را بگیر
زود هم این قرض گزارم نه دیر
از لب من بوسه مکرّر بگیر
چون که به آخِر رسد از سر بگیر
از سرِ من تا به قدم یک سره
هست چراگاهِ تو آهو بره
از تو بود درّه و ماهورِ آن
چشمۀ نزدیک و تلِ دور آن
هر طرفش را که بخواهی بچر
هر گُلِ خوبی که بیابی بخور
عیشِ ترا مانع و مخظور نیست
تَمر بود یانِع و ناطور نیست
ور تو ندانی چه کنی، یادگیر!
یاد از این زُهره استاد گیر
خیز تو صیّاد شو و من شکار
من بدوم سر به پیِ من گذار
من نه شکارم که ز تو رم کنم
زحمت پایِ تو فراهم کنم
تیر بینداز که من از هوا
گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پِی تیرِ تو هر سوم دَوَم
تیرِ تو هر سو رود آن سو رَوَم!
چشم من هم نِه که نبینی مرا
من ز تو پنهام شوم این گوشهها
گر تو مرا آیی و پیدا کنی
میدهمت هر چه تمناّ کنی
ریگ بیاور که زنی طاق و جفت
با گروِ بوسه، نه یا حرف مفت
جِر بزنی یا نزنی پَردهٔی
خوب رخی، هرچه کنی کردهٔی!
گاه یکی نیز از آن ریگها
بین دو انگشت بنه در خِفا
بی خبر از من بپران سوی من
نرم بزن بر هدفِ روفِ من
کج شو وزین جویِ روان پشتِ هم
آب بپاش از سرِ من تا قدم
مشت خود از چشمه پر از آب کن
سر به پیِ من نه و پرتاب کن
غصّه مخور گر تنِ من خیس شد
رختِ اتو کردۀ من کیس شد
آب بپاش از سرِ من تا به پا
هست در این کار بسی نکتهها
نازک و تنگ است مرا پیرهن
تر که شود نیک بچسبد به تن
پست و بلندی همه پیدا شود
آنچه نهفته است هویدا شود
کشف بسی سرِّ نهانت کند
رازِ بسِ پرده عیانت کند
گاه بکش دست بر ابرویِ من
گاه به هم زن سرِ گیسویِ من
گاه بیا پیش که بوسی مرا
رخ چو برم پیش تو وا پس گرا
گر گذر از بوسه کند مطلبت
میزنم انگشتِ ادب بر لبت
گر ببری دست به پایینِ من
ترکه خوری از کفِ سیمینِ من
ناف به پایین نبری دست را
نشکنی از بیخِرَدی بست را
گر بِبری دست تَخَطّی به بست
ترکه گُل میزنمت پشتِ دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر
گاه بده کولی و کولی بگیر
گه به لبِ کوه برآریم های
تا به دل کوه بپیچد صَدای
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
همچو دو پروانۀ خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
دست به هم داده بر آن سُر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم
هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
سیر نماییم در آفاقِ نور
از نظرِ مردمِ خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موشِ تو
موشِ گرفتار در آغوشِ تو
گربه صفت وَرجِه و گازَم بگیر
وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
طفل شو و خُسب به دامانِ من
شیر بنوش از سرِ پستانِ من
از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن
با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
ورجِه و شادی کن و بشکن بزن
گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکمِ صافِ من
بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
ماچ کن از سینۀ سیمینِ من
گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش
بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر
من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
از غضب افکنده بر ابرو گِرِه
از پیِ پیکار کمان کرده زه
خواست چو با زُهره کند گفتگو
رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
خفتنِ مژگانش نه از ناز بور
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
امر طبیعی است که در بینِ راه
چون برسد مرد لبِ پرتگاه
خواهد از این سو چو به آن سو جهد
چشمِ خود از واهمه بر جم نِهَد
تازه جوان عاقبت اندیش بود
با خبر از عاقبتِ خویش بود
دید رسیدست لبِ پرتگاه
واهمه از چشم ببست از نگاه
آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
کیست که با عشق بچوشد همی
وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری از آن بوسه جوانِ دِلیر
واهمه بگرفت و سرافکند زیر
گفت که ای نسخه بَدَل از پَری
جلدِ سوم از قمر و مشتَری
عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن
جملۀ تأکید ز باغ و چمن
دانست از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن
صرف مساعی به شکارم مکن
بر لبم آنقدر تِلَنگُر مزن
جاش بماند به لبم، پُر مزن
شوخ مشو، شَعبَده بازی مکن
پیش میا دست درازی مکن
دست مزن تا نشود زینهار
عارضِ من لاله صفت داغدار
گر اثری مانَد از انگشتِ تو
باز شود مشتِ من و مشتِ تو
عذر چه آرد به کسان رویِ من
یک منم و چشمِ همه سویِ من
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقفِ لالای خود
آن که قدش چِفته چو شمشیر شد
تا قدِ من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخِ من لکّه پی
بی شک از آن لکّه خورد یکّهٔی
تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند
مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
خلق چه دانند که این داغ چیست
بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
شهد لبِ من نَمَکیده است کس
در قُرُقِ من نَچَریده است کس
هیچ خیالی نزده راهِ من
بَدرَقه کس نشده آهِ من
زاغچه کس ننشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رُخَم
شاد نگشته دلی از پاسُخَم
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شبِ مهتابِ من
آینۀ من نپذیرفته رنگ
پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
خوردهام از خوب رُخان مشتها
سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
خوب رُخان خوش روشان خیل خیلی
سویِ من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار
سرو قدان بین همه لاله عِذار
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سویِ من
تا زند آرنج به بازویِ من
گرچه جوانم من و صاحب جَمال
مهر بتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام
عشقِ زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مردِ سپاهی کجا
دادنِ دل دست مناهی کجا؟
جایگهِ من شده قلبِ سپاه
قلبِ زنان را نکنم جایگاه
مردمِ بی اسلحه چون گوسفند
در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظِ ناموسِ کسانیم ما
تا که بر این گلّه بزرگی کنیم
نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک
حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
قلبِ سپاه است چو مأوایِ من
قلبِ فلان زن نشود جایِ من
مکرِ زنان مراندهام اندر رُمان
عشقِ زنان دیدهام از این و آن
دیده و دانسته نیفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
شاه پرستی است همه دینِ من
حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
بیند اگر حضرتِ اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف مرا
گر شنود شاه غضب میکند
بی ادبان را شه ادب میکند
هر چه میانِ من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر میبرد
باد بر شاه بَرَد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صَدا
بر سرِ ما فکری اگر ره کند
خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
فُرمِ نظام است چو در بر مرا
صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
بعد که آیم به لباسِ سِویل
از تو فحاشی نکنم بی دلیل
ناز خیاموز تو سرباز را
بهرِ خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مَبَر دست به پایین ترم!
زُهره که در موقعِ گفتارِ او
بود فنا در لبِ گلنارِ او،
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلمِ صورتِ بُهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده نَذَرو
دیده نَذَروی به سرِ شاخِ سرو
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجۀ عشقست و قوی پنجهٔی است
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
منع بُتان عشق فزون تر کند
در دلِ خون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دست رس
بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد
قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ
هست با سنگ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به دَر
لاجَرم از سنگ گران سنگتر
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست
الغرض آن انجمن آرایِ عشق
مانعیِ مستغرِق دریایِ عشق
آتشِ مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتشِ خود سوخته
گرچه از او آیتِ حِرمان شنید
بیش شدش محرص و فزون شد اُمید
گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغِ رمیده نشود زود رام
دام ندیده است که افتد به دام
جَست ز جا با قدِ چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز
مردِ سپاهی و به این کم دلی!
بچّه به این جاهلی و کاهلی!
بسکه ستم بر دلِ عاشق کند
عاشقِ بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست
بینِ جوانان چو تو خونمرد نیست
مرد رشید اینهمه وَسواس چیست
مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
پلک چرا رویِ هم انداختی
روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گُواهی دهد
نامه به ارکانِ سپاهی دهد
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادنِ راپورت نداند کلاغ
قلعه بگی نیست که جَلبَت کند
حاکم شرعی نه که حُدَّت زند
نیست در اینجا ماژُری، محبَسی
منصبِ تو از تو نگیرد کسی
بیهُده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضبِ شاه راه
هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
عشق فکن در سرِ مردم منم
عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
چون گلِ رخسارِ تو وا میشود
شاه هم از زُهره رضا میشود
این همه محبوب شدن بیخود است
حُجب ز اندازه فزون تر بد است
مرد که در کار نباشد جَسور
دور بُود از همه لذات، دور!
هر که نهند پایِ جَلادت به پیش
عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق رُبایند کلاه از سرش
هر که کند پیشۀ خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
کام طلب، نام طلب میشود
شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
گر تو هم این قدر شوی گول و خام
هیچ ترقّی نکنی در نظام
آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا
آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست
اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند
این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست
حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده
بیشتر از حدّ و حساب و آمده
حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
زندگیِ عشق عجب زندگیست
زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
حسنِ بِلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزومِ همند این دو تا
قدرِ جوانی که ندانی بدان
چند صباحی که جوانی بدان
بعد که ریشِ تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که دردیده خواب
عشق بدین مرتبه سهلُالقبول
بر تو گِران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفتِ دلبری
مرد نیی صفحهٔی از مرمِری
پردۀ نقّاشیِ الوانیا
ساخته از زر بُتِ بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور
عضوِ دگر بهره نبیند دگر
عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است
مستیِ چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مِهری بَری
فارغی از رسم و ره دلبری
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
گفت و نگفته است یقیناً دروغ
تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطیِ تو قند نخورده هنوز
جمع نگشتست هنوز از عِفاف
دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامیتر است
من هم از آن سویِ تو بشتافتم
کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
از تو توان لذّتی بسیار بُرد
با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
میگذرد وقت، غنیمت شمار!
بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
چون سخنِ زُهره به این جا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
دید به گِل رفته فرو پای او
شورشی افتاده بر اعضای او
دل به برش زیر و زبر می شود
عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
گویی جامی در کشیده است می
نشوه شده داخلِ شریانِ وی
یا مگر از رخنۀ پیراهنش
مورچِگان یافته ره بر تنش
رفت از این غُصّه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راهِ نَفس میگرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
زان همه الوان که از آن رخ پرید
قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
خواست نیفتاده به دامِ بلا
خیزد و زان ورطه زند ور حلا
گفت دِریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچِ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
سوخت ز خورشید رخِ روشنم
غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
خانگبانم نگرانِ منند
چشم به ره منتظرانِ منند
صحبتِ عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو
باد میانِ من و تو رانندهوو
زهره چو بشنید نوایِ فِراق
طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
دید که مرغِ دل آسیمه سر
در قفسِ سینه زند بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
رویِ هم افکند دو کف از اسف
باز سویِ سینۀ خود برد کف
داد بر آرامگهِ دل فشار
تا نکند مرغِ دل از وی فرار
اشک به دورِ مژهاش حلقه بست
ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
گفت که آه ای پسرِ سنگ دل
از ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
مادری تو گر چو تو مَنّاعه بود
هیچ نبودی تو کنون در وجود
ای عجبا آن که ز زن آفرید
چون ز زن این گونه تواند برید!
حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو
این همه خودخواهی و امساکِ تو
این چه دلست ای پسرِ بی نظیر
سخت تر از سنگ و سیه تر زفیر
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
این همه هم جور و ستم میشود
از تو ز یک بوسه چه کم میشود
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظهٔی آرام نیست
گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
یک دو شبی باش به پهلویِ او
تا که کند در تو اثر خویِ او
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
مکتبِ عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بُتان برده گو
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر
مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
خوب ببین خوب رُخان چون کنند
صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
اهلِ نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خویِ خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
این همه از عشق فحاشی مکن
سفسطه و عذرتراشی مکن
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست
با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگیست
قید بیآلایشی آلودگیست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
گر به رُخَت مهر رساند زیان
دامنِ پاچین کنمت سایبان
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دلِ پیراهنم
در شکنِ زلف نهانت کنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دسته یی از طرّۀ خود بر چِنَم
بادزنی سازم و بادت زنم
اشک بیارم به رخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت اثر
سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال
چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هوا
تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
پر شوم از خاک به سویِ سپهر
تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
گویمشان آمده پر وا کنند
بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
این که گَه از شاه بترسانیَم
گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
هیچ ندانی تو که من کیستم
آمده این جا ز پیِ چیستم
من که تو بینی به تو دل باختم
رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
حجله نشینِ فلکِ سوّمم
عاشق و معشوق کُنِ مردمم
شور به ذرّاتِ جهان میدهم
حسن به این، عشق به آن میدهم
چشم به هر کس که بدوزم همی
خرمنِ هستیش بسوزم همی
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
هرکه ببینم به جنون میرود
دارد از اندازه برون میرود
عشق عنان جانبِ خون می کشد
کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
مختصری رحم به حالش کنم
راه نمایی به وِصالش کنم
چاشنی خوانِ طبیعت منم
زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دینِ من
باد بر او لعنت و نفرینِ من
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
باد چو اطفال همیشه عَجول
بی سببی خوش دل و بی خود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز
خادمِ مستی به لقب خانه سوز
پهن کند بسترِ خوابش به شام
خادمه بی بوالهوس آشفته نام
باد گرفتار به لا و نِعَم
خوف و رَجا چیره بر او دمبدم
صبر و شکیبایی از و دور باد
با گله و دَغدَغه محشور باد
آن که خداوند خدایان بُوَد
خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
عشق چو در قالبِ من آفرید
قالبِ من قالبِ زن آفرید
گر تو شوی با منِ جاوید مَع
زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
نیست فنا چون به من اندر ز مَن
زندۀ جاوید شوی همچو من
من نه ز جنسِ بشرم نه پَری
دارم از این هر دو گهر برتری
رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب
داور حسنم به لِسانِ ادب
اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو
هست مرا خواندنِ مینو نِکو
مینویِ عشقم من و عشقم فن است
وان همه شیدایی و شور از من است
گر نَبُدی مرتعِ من در فلک
سفرۀ هستی نشدی با نمک
سر به سرِ عشق نهادن خطاست
آلهه عشق بسی ناقُلاست
حکم به درویش و به سلطان کند
هرچه کند با همه یک سان کند
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لبِ خود خنده نبینی دگر
گر چه تو در حسن امیرِ منی
عاقبهالامر اسیرِ منی
آلهۀ عشق بسی زیرک است
پیرِ خرد در برِ او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند
مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
هرچه لطیف است در این روزگار
وانچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی
وانچه از او کیف کند آدمی
شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش
سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
فکرِ بدیعِ همه دانشوران
نغمۀ جان پرورِ رامش گران
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
جمله ز آثارِ شریفِ من اند
یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
بذرِ مَحَبَّت را من داشتم
کامده و رویِ زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوایِ من
طرح کنم بر رخش انواعِ فن
رویِ زمین هرچه مرا بند ماند
شاعر و نقّاش و نویسندهاند
گه رافائل گه میکِلانژ آورم
گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
گاه کمالُ المُلک آرم پدید
رویِ صنایع کنم از وی سفید
گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم
بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
گاه به خیلِ شعرا لج کنم
خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
تار دهم در کفِ درویش خان
تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
گاه زنی همچو قمر پروَرَم
در دهنش تَنگِ شکر پرورم
من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام
پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
نام مجازیش عَلیِّ نَقی است
نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
دقّتِ کامل شده در سازِ او
بی خبرم لیک ز آوازِ او
پیشِ خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال
تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
من به رُخَت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پای بست
من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد
نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
من چو ترا خوب بیاراستم
از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
من گُلِ روی تو نمودم پدید
خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
آن که خداوند بُوَد بر سپاه
بر فلکِ پنجمش آرامگاه
نامش مرّیخ خداوندِ عزم
کارش پروردنِ مردانِ رزم
معبد او ساخته از سنگ وروست
تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
بینِ خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در ا نداخته
نزدِ من اما سپر انداخته
خیمۀ جنگش شده بالینِ من
معرکهاش سینۀ سیمینِ من
مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است
نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
بر همه دعویّ خدایی کند
وز لبِ من بوسه گدایی کند
مایلِ بی عاری و مستی شده
شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
بر لبِ او خنده نمیدید کس
مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
عاقبت الامر ادب کردمش
معتدل و صلح طلب کردمش
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مَردِ کِه آدم شده
طبلِ بزرگش که اگر دم زدی
صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
گوشهٔی افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردنِ یارو شده
خواهم اگر بیش لَوَندی کنم
مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
مسخرۀ عالم بالا شود
حاج زکی خانِ خداها شود!
بود به بند تو خداوند عشق
خواست نَبُرَّد گلویت بندِ عشق
باش که حالا به تو حالی کنم
دِقِّ دل خود به تو خالی کنم
ثانیه یی چند بر او چشم بست
برقی از این چشم به آن چشم جَست
یکدوسه نوبت به رُخَش دست بر
گرچه نزد بر رُخِ او دستبرد
کند بِنایِ دلِ او را ز بُن
کرد به وی عشق خوداَنژِکسیُون
باز جوان عذر تراشی گرفت
راهِ تبّریّ و فحاشی گرفت
گفت که ای دخترکِ با جمال
تعبیه در نُطقِ تو سِحرِ حلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم
شرِّ ترا از سرِ خود وا کنم
گر به یکی بوسه تمام است کار
این لبِ من آن لبِ تو هان بیار!
گر بکَشَد مِهرِ تو دست از سرم
من سرِ تسلیم به پیش آورم
گر شوی از من به یکی بوسه سیر
خیز، علی الله، بیا و بگیر
عقل چو از عشق شنید این سخن
گفت که: یا جای تو یا جای من!
عقل و محَبَّت بِهَم آویختند
خون ز سر و صورتِ هم ریختند
چون که کمی خون ز سر عقل ریخت
جَست وز میدان مَحَبّت گُریخت
گفت برو آن تو آن یارِ تو
آن به کف یارِ تو افسارِ تو
رو که خدا بر تو مددکار باد
حافظت از این زنِ بدکارباد
زُهره پی بوسه چو رُخصَت گرفت
بوسۀ خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست
کوزۀ آبِ خنک آرد به دست
جَست و گرفت از عقب او را به بر
کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا
به به از آن متّکی و متّکا
دست به زیر زنخش جای داد
دستِ دگر بر سرِ دُوشَش نهاد
تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت
لب به لبش هِشت و مَکیدن گرفت
زُهره یکی بوسه ز لعلش رُبود
بوسه مگو آتشِ سوزنده بود
بوسه یی از ناف در آمد برون
رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوشِ هم
هر دو فُتادند در آغوش هم
کوه صَدا داد از آن بانگِ بوس
نوبتیِ عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صغیر
آه که شد کودکِ ما بوسه گیر!
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وَجَب از شاخه بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شَعَف بود که این پر زدند
یار اَسَف دست به هم بر زدند؟
گفت برو! کارِ تو را ساختم
در رهِ لاقیدیت انداختم
بارِ مَحَبَّت نکشیدی، بکش!
زحمتِ هِجران نچشیدی، بچَش!
چاشنیِ وصل ز دوری بُوَد
مختصری هَجر ضَروری بُوَد
تا سَخَطِ هَجر بیابی همی
با دگران سخت نتابی همی
زُهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصابِ او
برد در آن حال کمی خوابِ او
از پسِ یک لحظه ز خمیازه پی
جست ز جا بر صفتِ تازه یی
چشم چوزان خوابِ گران بر گشود
غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
دید کمی کوفتگی در تنش
لیک نَشاطی به دلِ روشنش
گفتی از آن عالم تن در شده
وارد یک عالَم دیگر شده
در دلِ او هست نَشاط دگر
دور و بر اوست بِساطِ دگر
جملۀ اعضای تنش تر شده
قالبش از قلب سَبُکتر شده
لحظه یی این گونه تَعاریف داشت
پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بِگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچّه نِه
خواست رود دید که دل مانع است
پای هم البتّه به دل تابع است
عشقِ شکار از دلِ او سلب شد
رفت و شکارِ تپشِ قلب شد
هیچ نمی کَند از آن چشمه دل
جان و دِلَش گشته بدان مُتّصِل
همچو لئیمی که سرِ سبزهها
گُم کند انگشتریِ پر بَها
گویی مانده است در آن جا هنوز
چیزَکی از زُمرۀ گیتی فُروز
بر رُخِ آن سبزۀ نیلی فِراش
رفته و مانده است به جا جایی پاش
از اثرِ پا که بر آن هِشته بود
سبزه چو او داغ به دل گشته بود
می دهد امّا به طریقی بَدَش
سبزۀ خوابیده نشانِ قَدَش
گفت که گر گیرمش اندر بَغَل
نقشِ رخِ سبزه پذیرد خَلَل
این سرو این سینه و این رانِ او
این اثرِ پایِ دُر افشانِ او
گر بزنم بوسه بر آن جایِ پای
سبزۀ خوابیده بجنبد ز جای
حیف بُوَد دست بر این سبزه سود
به که بمانَد به همان سان که بود
این گره آن است که او بسته است
بر گِرِهِ او نتوان بُرد دست
بستۀ او را به چه دل وا کنم
به که بر این سبزه تماشا کنم
آه چه غرقابِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نَهیبی است عشق
غمزۀ خوبان دلِ عالَم شکست!
شیر دل است آن که از این غمزه رَست
وانشده دیدۀ نرگس ز خواب
تازه گُلِ آتَشیِ مُشک بوی
شُسته ز شبنم به چمن دست و روی
منتظرِ حولۀ بادِ سَحَر
تا که کند خشک بدان رویِ تر
ماه رُخی چشم و چراغ سپاه
نایب اوّل به وِجاهت چو ماه
صاحبِ شمشیر و نشان در جمال
بندۀ مِهمیزِ ظریفش هِلال
نجم فلک عاشق سردوشیاش
زهره طلبکارِ همآغوشیاش
نَیِّر و رَخَشان چو شَبه چَکمهاش
خفته یکی شیر به هر تُکمهاش
دوخته بر دورِ کلاهش لبه
وان لبه بر شکلِ مَهِ یک شبه
بافته بر گردنِ جانها کمند
نامِ کمندش شده واکسیل بند
کرده منوچهر پدر نامِ او
تازهتر از شاخِ گل اندامِ او
چشم بمالید و برآمد ز خواب
با رخِ تابندهتر از آفتاب
روز چو روزِ خوشِ آدینه بود
در گروِ خدمتِ عادی نبود
خواست به میلِ دل و وفقِ مرام
روزِ خوشِ خویش رسانَد به شام
چون ز هوسهایِ فزون از شمار
هیچنبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ
تاخت به صحرا پیِ نخجیر و رنگ
رفت کند هرچه مَرال است و میش
برخیِ بازویِ توانایِ خویش
از طَرَفی نیز در آن صبحگاه
زُهره مِهین دخترِ خالویِ ماه
آلهۀ عشق و خداوندِ ناز
آدمیان را به مَحَبّت گداز
پیشۀ وی عاشقی آموختن
خرمنِ اَبناء بشر سوختن
خسته و عاجز شده در کارِ خود
واله و آشفته جو افکارِ خود
خواست که برخستگی آرد شکست
یک دو سه ساعت کشد از کار دست
سیرِ گلُ و گردشِ باغی کند
تازه ز گلُ گَشت دِماغی کند
کند ز بر کِسوَتِ افلاکیان
کرد به سر مِقنَعه خاکیان
خویشتن آراست به شکلِ بشر
سویِ زمین کرد ز کیهان گذر
آمد از آرامگهِ خود فرود
رفت بدان سو که منوچهر بود
زیرِ درختی به لبِ چشمه سار
چشمِ وی افتاد به چشمِ سوار
تیرِ نظر گشت در او کارگر
کارگرست آری تیرِ نظر
لرزه بیفتاد در اعصابِ او
رنگ پرید از رخِ شادابِ او
گشت به یک دل نه به صد دل اسیر
در خمِ فتراکِ جوانِ دِلیر
رفت که یک باره دهد دل به باد
بادِ اُلوهّیتِ خویش اوفتاد
گفت به خود خلقتِ عشق از منست
این چه ضعیفّی و زبون گشتن است
من که یکی عُنصُرِ اَفلاکیَم
از چه زبونِ پسری خاکیم
آلهۀ عشق منم در جَهان
از چه به من چیره شود این جوان
من اگر آشفته و شدا شوم
پیشِ خدایان همه رسوا شوم
عشق که از پنجۀ من زاده است
وز شکنِ زلفِ من افتاده است
با من اگر دعویِ کَشتی کند
با دگران پس چه دُرُشتی کند؟
خوابگهِ عشق بود مشت من
زادۀ من چون گَزَد انگشتِ من؟
تاری از آن دام که دایم تنم
در رهِ این تازه جوان افکنم
عشق نهم در وی و زارش کنم
طُرفه غزالی است شکارش کنم
دست کشم بر کَل و بر گوشِ او
تا بپرد از سرِ او هوشِ او
جنبشِ یک گوشۀ ابرویِ من
میکَشَدَش سایه صفت سویِ من
من که بشر را به هم انداختم
عاشق و دلدادۀ هم ساختم
خوب توانم که کنم کارِ خویش
سازمش از عشق گرفتارِ خویش
گرچه نظامی است غلامش کنم
منصرِف از شغلِ نظامش کنم
این همه را گفت و قوی کرد دل
داد به خود جرأت و شد مستقلّ
کرد نهان عَجز و عیان نازِ خویش
هیمنه پی داد به آوازِ خویش
گفت سلام ای پسرِ ماه و هور
چشمِ بد از رویِ نکویِ تو دور
ای ز بشر بهتر و بگزیده تر
بلکه ز من نیز پسندیده تر
ای که پس از خَلقِ تو خَلاّقِ تو
همچو خلایق شده مُشتاقِ تو
ای تو بهین میوۀ باغِ بِهی
غنچۀ سرخِ چمنِ فَرّهی
چینِ سرِ زلفِ عروسِ حیات
خالِ دلارایِ رخِ کاینات
در چمنِ حسن گل و فاخته
سرخ و سفیدی به رُخَت تاخته
بسکه تو خِلقت شدهٔی شوخ و شنگ
گشته به خلقت کُنِ تو عرصه تنگ
کز پسِ تو باز چه رنگ آوَرَد
حسنِ جهان را به چه قالب بَرَد
بی تو جهان هیچ صفایی نداشت
باغی اُمید آب و هوایی نداشت
قصدِ کجا داری و نامِ تو چیست
در دلِ این کوه مرامِ تو چیست
کاش فرود آیی از آن تیز کام
کز لبِ این چشمه ستانیم کام
در سرِ این سبزه من و تو به هم
خوش به هم آییم در این صبحدم
مُغتَنم است این چمنِ دلفریب
این شهِ من پای در آر از رکیب
شاخِ گلی پا به سرِ سبزه نه
شاخِ گل اندر وسطِ سبزه به
بند کن آن رشه به قربوسِ زین
جفت بزن از سرِ زین بر زمین
خواهی اگر پنجه به هم افکنیم
ور دو کفِ دست رکابی کنم
تا تو نهی بر کفِ من پای خود
گرم کنی در دل من جایِ خود
یا که بنه پا به سرِ دوشِ من
سر بخور از دوش در آغوشِ من
نرم و سبک روح بیا در بَرَم
تات چو سبزه به زمین گسترم
بوسۀ شیرین دهمت بی شمار
قصۀ شیرین کنمت صد هزار
کوه و بیابان پیِ آهو مَبُر
غصۀ هم چشمیِ آهو مخور
گرم بُوَد روز دلِ کوهسار
آهُوَکا دست بدار از شکار
حیف بُوَد کز اثر آفتاب
کاهَد از آن رویِ چو گُل آب و تاب
یا ز دمِ بادِ جنایت شِعار
بر سرِ زلفت بنشیند غبار
خواهی اگر با دلِ خود شور کن
هرچه دلت گفت همانطور کن
این همه بشنید منوچهر از او
هیچ نیامد به دلش مِهر از او
روحِ جوان همچو دلش ساده بود
منصرِف از میلِ بت و باده بود
گرچه به قد اندکی افزون نمود
سالِ وی از شانزده افزون نبود
کشمکشِ عشق ندیده هنوز
لَذَّت مستی نچشیده هنوز
با همۀ نوش لبی ای عجب
کز میِ نوشش نرسیده به لب
بود در او روحِ سپاهیگری
مانعِ دل باختن و دلبری
لاجَرَم از حُجب جوابی نداد
یافت خِطابی و خِطابی نداد
گویی چسبیده ز شَهد زیاد
لب به لبِ آن پسرِ حور زاد
زُهره دگر باره سخن ساز کرد
زمزمۀ دلبری آغاز کرد
کای پسرِ خوب تعلّل مکن
در عملِ خیر تأمّل مکن
مهر مرا ای به تو از من دُرود
بینی و از اسب نیایی فرود؟!
صبح به این خُرَّمی و این چمن
با چمن آرا صنمی همچو من
حیف نباشد که گِرانی کنی
صابِری و سخت کَمانی کنی
لب مَفِشار اینهمه بر یکدگر
رنگِ طبیعی کند از وی فرار
یا برسد سرخیِ او را شکست
یا کندش سرختر از آنچه هست
آنکه ترا این دهنِ تنگ داد
وان لبِ جان پرورِ گلرنگ داد
داد که تا بوسه فَشانی همی
گه بدهی گه بِسِتانی همی
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم
گیری سی بوسه زمن پشتِ هم
گاه یکی بوسه ببخشی ز خویش
مدّتش از مدّت سی بوسه بیش
بوسۀ اوّل ز لب آید به در
بوسۀ ثانی کشد از ناف سر
حال ببین میلِ کدامین تراست
هر دو هم ارمیل تو باشد رواست
باز چو این گفت و جوابی ندید
زورِ خدایی به تن اندر دمید
دست زد و بندِ رکابش گرفت
ریشۀ جان و رگِ خوابش گرفت
خواه نخواه از سرِ زینش کشید
در بغلِ خود به زمینش کشید
هر دو کشیده سرِ سبزه دراز
هر دو زده تکیه بر آرنجِ ناز
قد متوازی و مُحاذی دو خَد
گویی کاندازه بگیرند قد
عارضِ هر دو شده گلگون و گَرم
این یکی از شهوت و آن یک ز شرم
عشق به آزرم مقابل شده
بر دو طرف مسأله مشکل شده
زهرۀ طناز به انواعِ ناز
کرد بر او دستِ تمتّع دراز
تُکمه به زیر گلویش هرچه بود
با سرِ انگشتِ عَطوفت گشود
یافت چو با بی کُلَهی خوشترش
کج شد و برداشت کلاه از سرش
دست به دو قسمتِ فرقش کشید
برقی از آن فرق به قلبش رسید
موی که نرم افتد و تیمار گرم
برق جهد آخر از آن موی نرم
از کفِ آن دست که با مهر زد
برقِ لطیفی به منوچهر زد
رفت که بوسد ز رخِ فرّخش
رنگِ منوچهر پرید از رُخَش
خورد تکان جملۀ اعضایِ او
از نُکِ سر تا به نُکِ پای او
دید کز آن بوسه فنا میشود
بوالهوس و سر بهوا میشود
دید که آن بوسه تمامش کند
منصرِف از شغلِ نظامش کند
بر تنِ او چِندِشی آمد پدید
پسر عَرَقی گرم به چانش دوید
بُرد کمی صورتِ خود را عقب
طرفی دلی داشته یا للعجب!
زُهره از این واقعه بی تاب شد
بوسه میان دو لبش آب شد
هر رُطَبی را که نچینی به وقت
آب شود بعد به شاخِ درخت
گفت ز من رخ ز چه بر تافتی؟
بلکه ز من خوب تری یافتی
دل به هوایِ دگری داشتی؟
یا لبِ من بی نمک انگاشتی
بر رُخَم ار آخته بودی تو تیغ
به که ز من بوسه نمایی دِریغ
جز تو کس از بوسۀ من سر نخورد
هیچکس این طور به من بر نخورد
از چه کنی اَخم مگر من بَدَم
بلکه ملولی که چرا آمدم؟
من که به این خوبی و رعناییم
دختَرَکی عشقی و شیداییم
گیرِ تو افتادهام ای تازه کار
بهتر از این گیر نیاید شکار
خوب ببین بد به سراپام هست؟
یک سرِ مو عیب در اعضام هست؟
هیچ خدا نقص به من داده است؟
هیچ کسی مثل من افتاده است؟
این سر و سیمایِ فرح زایِ من
این فرح افزا سر و سیمایِ من
این لب و این گونه و این بینیم
بینیِ همچون قلمِ چینیم
این سر و این سینه و این ساقِ من
این کفِ نرم این کفلِ چاقِ من
این کَل و این گردن و این نافِ من
این شکمِ بی شکنِ صافِ من
این سر و این شانه و این سینهام
سینۀ صافی تر از آیینهام
باز مرا هست دو چیزِ دگر
کِت ندهم هیچ از آنها خبر
زازِ درونِ دلِ با چین مپرس
از صفتِ ناف به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازهها
نغمۀ دیگر زند این سازها
چون بنهم پای طرب بر بِساط
از در و دیوار ببارد نَشاط
بر سرِ این سبزه برقسم چنان
کز اثرِ پام نماند نشان
زیرِ پیِ من نشود سبزه لِه
نرمترم من به تن از کُرکِ بِه
چون ز طرب به سرِ گُل پا نهم
در سبکی تالیِ پروانه ام
گر بِجَهَم از سرِ این گُل بر آن
هیچ به گُلها نرسانم زیان
رقصِ من اندر سرِ گُلهایِ باغ
رقصِ شعاع است به رویِ چراغ
بسکه بود نَیِّر و رَخشان تَنَم
نور دهد از پسِ پیراهنم
زانچه ترا خوب بُوَد در نظر
بوسۀ من باشد از آن خوبتر
هرچه ز جنس عسل و شِکّر است
بوسۀ من از همه شیرین تر است
تا دو سه بوسه نسِتانی همی
لَذَّتِ این کار ندانی همی
تو بستان بوسهٔی از من فَرِه
بد شد اگر، باز سرِ چاش نِه!
ناز مکن! من ز تو خوشگلترم
من ز تو در حسن و وجاهت سَرَم
نی غلط افتاد تو خوشگلتری
در همه چیز از همه عالم سری
اخم مکن! گوش به عرضم بده
مَفت نخواهم ز تو، قرضم بده!
نیست در این گفتۀ من سوسهٔی
گر تو بمن قرض دهی بوسهٔی
بوسۀ دیگر سر آن مینهم
لحظۀ دیگر، به تو پس میدهم
من نه ترا بیهده وِل میکنم
گر ندهی بوسه دُوئِل میکنم!
گر ندهی بوسه عذابت کنم
از عَطَشِ عشق کبابت کنم
نی غلطی رفت، ببخشا به من
دور شد از حَدِّ نِزاکت سخن
بر تو اگر گفتۀ من جور کرد
من چه کنم عشقِ تو این طور کرد
من که نگفتم تو بده بوسه مفت
طاق بده بوسه و برگیر جفت
از چه کنی سد درِ داد و ستد؟
فایده در داد و ستد میرسد!
قرض بده منفعتش را بگیر
زود هم این قرض گزارم نه دیر
از لب من بوسه مکرّر بگیر
چون که به آخِر رسد از سر بگیر
از سرِ من تا به قدم یک سره
هست چراگاهِ تو آهو بره
از تو بود درّه و ماهورِ آن
چشمۀ نزدیک و تلِ دور آن
هر طرفش را که بخواهی بچر
هر گُلِ خوبی که بیابی بخور
عیشِ ترا مانع و مخظور نیست
تَمر بود یانِع و ناطور نیست
ور تو ندانی چه کنی، یادگیر!
یاد از این زُهره استاد گیر
خیز تو صیّاد شو و من شکار
من بدوم سر به پیِ من گذار
من نه شکارم که ز تو رم کنم
زحمت پایِ تو فراهم کنم
تیر بینداز که من از هوا
گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پِی تیرِ تو هر سوم دَوَم
تیرِ تو هر سو رود آن سو رَوَم!
چشم من هم نِه که نبینی مرا
من ز تو پنهام شوم این گوشهها
گر تو مرا آیی و پیدا کنی
میدهمت هر چه تمناّ کنی
ریگ بیاور که زنی طاق و جفت
با گروِ بوسه، نه یا حرف مفت
جِر بزنی یا نزنی پَردهٔی
خوب رخی، هرچه کنی کردهٔی!
گاه یکی نیز از آن ریگها
بین دو انگشت بنه در خِفا
بی خبر از من بپران سوی من
نرم بزن بر هدفِ روفِ من
کج شو وزین جویِ روان پشتِ هم
آب بپاش از سرِ من تا قدم
مشت خود از چشمه پر از آب کن
سر به پیِ من نه و پرتاب کن
غصّه مخور گر تنِ من خیس شد
رختِ اتو کردۀ من کیس شد
آب بپاش از سرِ من تا به پا
هست در این کار بسی نکتهها
نازک و تنگ است مرا پیرهن
تر که شود نیک بچسبد به تن
پست و بلندی همه پیدا شود
آنچه نهفته است هویدا شود
کشف بسی سرِّ نهانت کند
رازِ بسِ پرده عیانت کند
گاه بکش دست بر ابرویِ من
گاه به هم زن سرِ گیسویِ من
گاه بیا پیش که بوسی مرا
رخ چو برم پیش تو وا پس گرا
گر گذر از بوسه کند مطلبت
میزنم انگشتِ ادب بر لبت
گر ببری دست به پایینِ من
ترکه خوری از کفِ سیمینِ من
ناف به پایین نبری دست را
نشکنی از بیخِرَدی بست را
گر بِبری دست تَخَطّی به بست
ترکه گُل میزنمت پشتِ دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر
گاه بده کولی و کولی بگیر
گه به لبِ کوه برآریم های
تا به دل کوه بپیچد صَدای
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافی و پیوسته و روغن زده
سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد
وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
همچو دو پروانۀ خوش بال و پر
داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
دست به هم داده بر آن سُر خوریم
گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم
هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
سیر نماییم در آفاقِ نور
از نظرِ مردمِ خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موشِ تو
موشِ گرفتار در آغوشِ تو
گربه صفت وَرجِه و گازَم بگیر
وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
طفل شو و خُسب به دامانِ من
شیر بنوش از سرِ پستانِ من
از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن
با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
ورجِه و شادی کن و بشکن بزن
گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکمِ صافِ من
بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
ماچ کن از سینۀ سیمینِ من
گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش
بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر
من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
گفت و دگر باره طلب کرد بوس
باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
از غضب افکنده بر ابرو گِرِه
از پیِ پیکار کمان کرده زه
خواست چو با زُهره کند گفتگو
رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
خفتنِ مژگانش نه از ناز بور
بلکه در آن خفتگی یک راز بود
امر طبیعی است که در بینِ راه
چون برسد مرد لبِ پرتگاه
خواهد از این سو چو به آن سو جهد
چشمِ خود از واهمه بر جم نِهَد
تازه جوان عاقبت اندیش بود
با خبر از عاقبتِ خویش بود
دید رسیدست لبِ پرتگاه
واهمه از چشم ببست از نگاه
آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
کیست که با عشق بچوشد همی
وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری از آن بوسه جوانِ دِلیر
واهمه بگرفت و سرافکند زیر
گفت که ای نسخه بَدَل از پَری
جلدِ سوم از قمر و مشتَری
عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن
جملۀ تأکید ز باغ و چمن
دانست از جنس بشر برتری
لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن
صرف مساعی به شکارم مکن
بر لبم آنقدر تِلَنگُر مزن
جاش بماند به لبم، پُر مزن
شوخ مشو، شَعبَده بازی مکن
پیش میا دست درازی مکن
دست مزن تا نشود زینهار
عارضِ من لاله صفت داغدار
گر اثری مانَد از انگشتِ تو
باز شود مشتِ من و مشتِ تو
عذر چه آرد به کسان رویِ من
یک منم و چشمِ همه سویِ من
ظهر که در خانه نهم پای خود
بگذرم از موقفِ لالای خود
آن که قدش چِفته چو شمشیر شد
تا قدِ من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخِ من لکّه پی
بی شک از آن لکّه خورد یکّهٔی
تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند
مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
خلق چه دانند که این داغ چیست
بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
کیست که این ظلم به من کرده است
مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
شهد لبِ من نَمَکیده است کس
در قُرُقِ من نَچَریده است کس
هیچ خیالی نزده راهِ من
بَدرَقه کس نشده آهِ من
زاغچه کس ننشستم به بام
باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رُخَم
شاد نگشته دلی از پاسُخَم
هیچ پریشان نشده خواب من
ابر ندیده شبِ مهتابِ من
آینۀ من نپذیرفته رنگ
پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
خوردهام از خوب رُخان مشتها
سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
خوب رُخان خوش روشان خیل خیلی
سویِ من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار
سرو قدان بین همه لاله عِذار
هر زن و مردی که به من بنگرد
یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سویِ من
تا زند آرنج به بازویِ من
گرچه جوانم من و صاحب جَمال
مهر بتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام
عشقِ زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مردِ سپاهی کجا
دادنِ دل دست مناهی کجا؟
جایگهِ من شده قلبِ سپاه
قلبِ زنان را نکنم جایگاه
مردمِ بی اسلحه چون گوسفند
در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
گرگ شناسیم و شبانیم ما
حافظِ ناموسِ کسانیم ما
تا که بر این گلّه بزرگی کنیم
نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک
حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
قلبِ سپاه است چو مأوایِ من
قلبِ فلان زن نشود جایِ من
مکرِ زنان مراندهام اندر رُمان
عشقِ زنان دیدهام از این و آن
دیده و دانسته نیفتم به چاه
کج نکنم پای خود از شاهراه
شاه پرستی است همه دینِ من
حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
بیند اگر حضرتِ اشرف مرا
آید و بیرون کند از صف مرا
گر شنود شاه غضب میکند
بی ادبان را شه ادب میکند
هر چه میانِ من و تو بگذرد
باد برِ شاه خبر میبرد
باد بر شاه بَرَد از هوا
کوه بگوید به زبانِ صَدا
بر سرِ ما فکری اگر ره کند
خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
فُرمِ نظام است چو در بر مرا
صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
بعد که آیم به لباسِ سِویل
از تو فحاشی نکنم بی دلیل
ناز خیاموز تو سرباز را
بهرِ خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم
نیز مَبَر دست به پایین ترم!
زُهره که در موقعِ گفتارِ او
بود فنا در لبِ گلنارِ او،
مانده در او خیره چو صورتگری
در قلمِ صورتِ بُهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده نَذَرو
دیده نَذَروی به سرِ شاخِ سرو
دید چو انکارِ منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجۀ عشقست و قوی پنجهٔی است
کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
منع بُتان عشق فزون تر کند
در دلِ خون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دست رس
بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد
قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ
هست با سنگ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به دَر
لاجَرم از سنگ گران سنگتر
گر رادیوم نیز فراوان بُدی
قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست
الغرض آن انجمن آرایِ عشق
مانعیِ مستغرِق دریایِ عشق
آتشِ مِهرِ ابد اندوخته
در شررِ آتشِ خود سوخته
گرچه از او آیتِ حِرمان شنید
بیش شدش محرص و فزون شد اُمید
گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغِ رمیده نشود زود رام
دام ندیده است که افتد به دام
جَست ز جا با قدِ چون سلسله
طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
گفت چه ترسوست، جوان را ببین!
صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز
در صف مردان چه کند جَست و خیز
مردِ سپاهی و به این کم دلی!
بچّه به این جاهلی و کاهلی!
بسکه ستم بر دلِ عاشق کند
عاشقِ بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست
بینِ جوانان چو تو خونمرد نیست
مرد رشید اینهمه وَسواس چیست
مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
پلک چرا رویِ هم انداختی
روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست
پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گُواهی دهد
نامه به ارکانِ سپاهی دهد
سبزه که جاسوس نباشد به باغ
دادنِ راپورت نداند کلاغ
قلعه بگی نیست که جَلبَت کند
حاکم شرعی نه که حُدَّت زند
نیست در اینجا ماژُری، محبَسی
منصبِ تو از تو نگیرد کسی
بیهُده از شاه مترسان مرا
جانِ من آن قدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضبِ شاه راه
هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
عشق فکن در سرِ مردم منم
عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
چون گلِ رخسارِ تو وا میشود
شاه هم از زُهره رضا میشود
این همه محبوب شدن بیخود است
حُجب ز اندازه فزون تر بد است
مرد که در کار نباشد جَسور
دور بُود از همه لذات، دور!
هر که نهند پایِ جَلادت به پیش
عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش
خلق رُبایند کلاه از سرش
هر که کند پیشۀ خود را ادب
در همه کار از همه مانَد عقب
کام طلب، نام طلب میشود
شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
زندگیِ ساده در این روزگار
ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
گر تو هم این قدر شوی گول و خام
هیچ ترقّی نکنی در نظام
آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا
آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
تازه جوانی تو، جوانیت کو؟
عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست
اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند
این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید
شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ
بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد
دخترِ بکر از پیِ کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود
می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست
می نتوان گفت که بی عصمتست
حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده
بیشتر از حدّ و حساب و آمده
حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال
بر نخوری، بر ندهی از جمال
عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی
عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
زندگیِ عشق عجب زندگیست
زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
حسنِ بِلا عشق ندارد صفا
لازم و ملزومِ همند این دو تا
قدرِ جوانی که ندانی بدان
چند صباحی که جوانی بدان
بعد که ریشِ تو رسد تا کمر
با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب
همچو رود نرم که دردیده خواب
عشق بدین مرتبه سهلُالقبول
بر تو گِران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفتِ دلبری
مرد نیی صفحهٔی از مرمِری
پردۀ نقّاشیِ الوانیا
ساخته از زر بُتِ بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور
عضوِ دگر بهره نبیند دگر
عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است
مستیِ چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مِهری بَری
فارغی از رسم و ره دلبری
آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت
وصفِ ترا با من این گونه گفت
گفت و نگفته است یقیناً دروغ
تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز
طوطیِ تو قند نخورده هنوز
جمع نگشتست هنوز از عِفاف
دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است
نوبر هر میوه گرامیتر است
من هم از آن سویِ تو بشتافتم
کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
از تو توان لذّتی بسیار بُرد
با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد
خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
میگذرد وقت، غنیمت شمار!
بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
چون سخنِ زُهره به این جا رسید
کارِ منوچهر به سختی کشید
دید به گِل رفته فرو پای او
شورشی افتاده بر اعضای او
دل به برش زیر و زبر می شود
عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
گویی جامی در کشیده است می
نشوه شده داخلِ شریانِ وی
یا مگر از رخنۀ پیراهنش
مورچِگان یافته ره بر تنش
رفت از این غُصّه فرو در خیال
کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه
ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راهِ نَفس میگرفت
رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا
قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
زان همه الوان که از آن رخ پرید
قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
خواست نیفتاده به دامِ بلا
خیزد و زان ورطه زند ور حلا
گفت دِریغا که نکرده شکار
هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین
کبک نیاویخته بر قاچِ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب
شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
سوخت ز خورشید رخِ روشنم
غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
خانگبانم نگرانِ منند
چشم به ره منتظرانِ منند
صحبتِ عشق و هوس امروز بس
منتظران را به لب آمد نفس
جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو
باد میانِ من و تو رانندهوو
زهره چو بشنید نوایِ فِراق
طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
دید که مرغِ دل آسیمه سر
در قفسِ سینه زند بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بیابان نهد
رویِ هم افکند دو کف از اسف
باز سویِ سینۀ خود برد کف
داد بر آرامگهِ دل فشار
تا نکند مرغِ دل از وی فرار
اشک به دورِ مژهاش حلقه بست
ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
گفت که آه ای پسرِ سنگ دل
از ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
مادری تو گر چو تو مَنّاعه بود
هیچ نبودی تو کنون در وجود
ای عجبا آن که ز زن آفرید
چون ز زن این گونه تواند برید!
حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو
این همه خودخواهی و امساکِ تو
این چه دلست ای پسرِ بی نظیر
سخت تر از سنگ و سیه تر زفیر
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز
وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
این همه هم جور و ستم میشود
از تو ز یک بوسه چه کم میشود
گرچه مرا بی تو روا کام نیست
بی تو مرا لحظهٔی آرام نیست
گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی
این همه حسن از چه نگه داشتی
کاش شود با تو دو روزی ندیم
نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
یک دو شبی باش به پهلویِ او
تا که کند در تو اثر خویِ او
تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال
طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
بین که خداوند چه خوبش نمود
پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
مکتبِ عشق است سپرده به او
اوست که از جمله بُتان برده گو
آنچه ندانی تو ازو یاد گیر
مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
خوب ببین خوب رُخان چون کنند
صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
اهلِ نظر جمله دعایش کنند
شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خویِ خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق
بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
این همه از عشق فحاشی مکن
سفسطه و عذرتراشی مکن
جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست
با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگیست
قید بیآلایشی آلودگیست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب
باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
گر به رُخَت مهر رساند زیان
دامنِ پاچین کنمت سایبان
جا دهمت همچو روان در تنم
گیرمت اندر دلِ پیراهنم
در شکنِ زلف نهانت کنم
مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دسته یی از طرّۀ خود بر چِنَم
بادزنی سازم و بادت زنم
اشک بیارم به رخت آن قَدَر
تا نکند در تو حرارت اثر
سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال
چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حاملِ تختِ منِ نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هوا
تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
پر شوم از خاک به سویِ سپهر
تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
گویمشان آمده پر وا کنند
بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
این که گَه از شاه بترسانیَم
گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
هیچ ندانی تو که من کیستم
آمده این جا ز پیِ چیستم
من که تو بینی به تو دل باختم
رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
حجله نشینِ فلکِ سوّمم
عاشق و معشوق کُنِ مردمم
شور به ذرّاتِ جهان میدهم
حسن به این، عشق به آن میدهم
چشم به هر کس که بدوزم همی
خرمنِ هستیش بسوزم همی
عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم
بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
هرکه ببینم به جنون میرود
دارد از اندازه برون میرود
عشق عنان جانبِ خون می کشد
کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
مختصری رحم به حالش کنم
راه نمایی به وِصالش کنم
چاشنی خوانِ طبیعت منم
زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دینِ من
باد بر او لعنت و نفرینِ من
داد به من چون غم و زحمت زیاد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بُوَد، افسرده و ناکام باد!
عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
یا ز خوشی میرد و یا از ملال
هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
باد چو اطفال همیشه عَجول
بی سببی خوش دل و بی خود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز
خادمِ مستی به لقب خانه سوز
پهن کند بسترِ خوابش به شام
خادمه بی بوالهوس آشفته نام
باد گرفتار به لا و نِعَم
خوف و رَجا چیره بر او دمبدم
صبر و شکیبایی از و دور باد
با گله و دَغدَغه محشور باد
آن که خداوند خدایان بُوَد
خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
عشق چو در قالبِ من آفرید
قالبِ من قالبِ زن آفرید
گر تو شوی با منِ جاوید مَع
زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
نیست فنا چون به من اندر ز مَن
زندۀ جاوید شوی همچو من
من نه ز جنسِ بشرم نه پَری
دارم از این هر دو گهر برتری
رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب
داور حسنم به لِسانِ ادب
اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو
هست مرا خواندنِ مینو نِکو
مینویِ عشقم من و عشقم فن است
وان همه شیدایی و شور از من است
گر نَبُدی مرتعِ من در فلک
سفرۀ هستی نشدی با نمک
سر به سرِ عشق نهادن خطاست
آلهه عشق بسی ناقُلاست
حکم به درویش و به سلطان کند
هرچه کند با همه یک سان کند
گر تو نخندی به رُخم این سفر
بر لبِ خود خنده نبینی دگر
گر چه تو در حسن امیرِ منی
عاقبهالامر اسیرِ منی
آلهۀ عشق بسی زیرک است
پیرِ خرد در برِ او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست
جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند
مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
هرچه لطیف است در این روزگار
وانچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی
وانچه از او کیف کند آدمی
شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش
سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
فکرِ بدیعِ همه دانشوران
نغمۀ جان پرورِ رامش گران
جمله برون آید از این کارگاه
کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
جمله ز آثارِ شریفِ من اند
یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
بذرِ مَحَبَّت را من داشتم
کامده و رویِ زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوایِ من
طرح کنم بر رخش انواعِ فن
رویِ زمین هرچه مرا بند ماند
شاعر و نقّاش و نویسندهاند
گه رافائل گه میکِلانژ آورم
گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
گاه کمالُ المُلک آرم پدید
رویِ صنایع کنم از وی سفید
گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم
بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
گاه به خیلِ شعرا لج کنم
خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
تار دهم در کفِ درویش خان
تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
گاه زنی همچو قمر پروَرَم
در دهنش تَنگِ شکر پرورم
من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام
پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
نام مجازیش عَلیِّ نَقی است
نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
دقّتِ کامل شده در سازِ او
بی خبرم لیک ز آوازِ او
پیشِ خود آموخته آواز را
لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال
تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
من به رُخَت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پای بست
من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد
نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
من چو ترا خوب بیاراستم
از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
من گُلِ روی تو نمودم پدید
خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
آن که خداوند بُوَد بر سپاه
بر فلکِ پنجمش آرامگاه
نامش مرّیخ خداوندِ عزم
کارش پروردنِ مردانِ رزم
معبد او ساخته از سنگ وروست
تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
بینِ خدایان به همه غالب است
طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در ا نداخته
نزدِ من اما سپر انداخته
خیمۀ جنگش شده بالینِ من
معرکهاش سینۀ سیمینِ من
مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است
نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
بر همه دعویّ خدایی کند
وز لبِ من بوسه گدایی کند
مایلِ بی عاری و مستی شده
شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
بر لبِ او خنده نمیدید کس
مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
عاقبت الامر ادب کردمش
معتدل و صلح طلب کردمش
صد من از او سیم و زر اندوختم
تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده
مختصری مَردِ کِه آدم شده
طبلِ بزرگش که اگر دم زدی
صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
گوشهٔی افتاده و وارو شده
میزِ غذا خوردنِ یارو شده
خواهم اگر بیش لَوَندی کنم
مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
مسخرۀ عالم بالا شود
حاج زکی خانِ خداها شود!
بود به بند تو خداوند عشق
خواست نَبُرَّد گلویت بندِ عشق
باش که حالا به تو حالی کنم
دِقِّ دل خود به تو خالی کنم
ثانیه یی چند بر او چشم بست
برقی از این چشم به آن چشم جَست
یکدوسه نوبت به رُخَش دست بر
گرچه نزد بر رُخِ او دستبرد
کند بِنایِ دلِ او را ز بُن
کرد به وی عشق خوداَنژِکسیُون
باز جوان عذر تراشی گرفت
راهِ تبّریّ و فحاشی گرفت
گفت که ای دخترکِ با جمال
تعبیه در نُطقِ تو سِحرِ حلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم
شرِّ ترا از سرِ خود وا کنم
گر به یکی بوسه تمام است کار
این لبِ من آن لبِ تو هان بیار!
گر بکَشَد مِهرِ تو دست از سرم
من سرِ تسلیم به پیش آورم
گر شوی از من به یکی بوسه سیر
خیز، علی الله، بیا و بگیر
عقل چو از عشق شنید این سخن
گفت که: یا جای تو یا جای من!
عقل و محَبَّت بِهَم آویختند
خون ز سر و صورتِ هم ریختند
چون که کمی خون ز سر عقل ریخت
جَست وز میدان مَحَبّت گُریخت
گفت برو آن تو آن یارِ تو
آن به کف یارِ تو افسارِ تو
رو که خدا بر تو مددکار باد
حافظت از این زنِ بدکارباد
زُهره پی بوسه چو رُخصَت گرفت
بوسۀ خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست
کوزۀ آبِ خنک آرد به دست
جَست و گرفت از عقب او را به بر
کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا
به به از آن متّکی و متّکا
دست به زیر زنخش جای داد
دستِ دگر بر سرِ دُوشَش نهاد
تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت
لب به لبش هِشت و مَکیدن گرفت
زُهره یکی بوسه ز لعلش رُبود
بوسه مگو آتشِ سوزنده بود
بوسه یی از ناف در آمد برون
رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوشِ هم
هر دو فُتادند در آغوش هم
کوه صَدا داد از آن بانگِ بوس
نوبتیِ عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صغیر
آه که شد کودکِ ما بوسه گیر!
آن دگری گفت که شادیم شاد
بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وَجَب از شاخه بجستند باز
بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شَعَف بود که این پر زدند
یار اَسَف دست به هم بر زدند؟
گفت برو! کارِ تو را ساختم
در رهِ لاقیدیت انداختم
بارِ مَحَبَّت نکشیدی، بکش!
زحمتِ هِجران نچشیدی، بچَش!
چاشنیِ وصل ز دوری بُوَد
مختصری هَجر ضَروری بُوَد
تا سَخَطِ هَجر بیابی همی
با دگران سخت نتابی همی
زُهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصابِ او
برد در آن حال کمی خوابِ او
از پسِ یک لحظه ز خمیازه پی
جست ز جا بر صفتِ تازه یی
چشم چوزان خوابِ گران بر گشود
غیرِ منوچهرِ شبِ پیش بود
دید کمی کوفتگی در تنش
لیک نَشاطی به دلِ روشنش
گفتی از آن عالم تن در شده
وارد یک عالَم دیگر شده
در دلِ او هست نَشاط دگر
دور و بر اوست بِساطِ دگر
جملۀ اعضای تنش تر شده
قالبش از قلب سَبُکتر شده
لحظه یی این گونه تَعاریف داشت
پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بِگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچّه نِه
خواست رود دید که دل مانع است
پای هم البتّه به دل تابع است
عشقِ شکار از دلِ او سلب شد
رفت و شکارِ تپشِ قلب شد
هیچ نمی کَند از آن چشمه دل
جان و دِلَش گشته بدان مُتّصِل
همچو لئیمی که سرِ سبزهها
گُم کند انگشتریِ پر بَها
گویی مانده است در آن جا هنوز
چیزَکی از زُمرۀ گیتی فُروز
بر رُخِ آن سبزۀ نیلی فِراش
رفته و مانده است به جا جایی پاش
از اثرِ پا که بر آن هِشته بود
سبزه چو او داغ به دل گشته بود
می دهد امّا به طریقی بَدَش
سبزۀ خوابیده نشانِ قَدَش
گفت که گر گیرمش اندر بَغَل
نقشِ رخِ سبزه پذیرد خَلَل
این سرو این سینه و این رانِ او
این اثرِ پایِ دُر افشانِ او
گر بزنم بوسه بر آن جایِ پای
سبزۀ خوابیده بجنبد ز جای
حیف بُوَد دست بر این سبزه سود
به که بمانَد به همان سان که بود
این گره آن است که او بسته است
بر گِرِهِ او نتوان بُرد دست
بستۀ او را به چه دل وا کنم
به که بر این سبزه تماشا کنم
آه چه غرقابِ مَهیبی است عشق!
مهلکۀ پر ز نَهیبی است عشق
غمزۀ خوبان دلِ عالَم شکست!
شیر دل است آن که از این غمزه رَست
ایرج میرزا : مثنوی ها
کار و کوشش سرمایۀ پیروزی است
برزگری کِشته خود را دِرود
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار
تا چه خود از بَدوِ عمل کِشته بود!
بار کَش آورد و بر آن بار کرد
روی ز صحرا سویِ انبار کرد
در سرِ ره تیره گِلی شد پدید
بار کَش و مرد در آن گِل تپید
هرچه بر آن اسب نهیب آزمود
چرخ نجنبید و نبخشید سود
برزگر آشفته از آن سوءِ بخت
کرد تن و جامه به خود لَخت لَخت
گه لَگَدی چند به یابو نواخت
گه دو سه مُشت از زِبَرِ چرخ آخت
راه به ده دور بُد و وقت دیر
کس نه به رَه تا شَوَدش دست گیر
زار و حزین مویه کُنان موکَنان
کردِ سرِ عَجز سویِ آسمان
کای تو کَنَنده درِ خَیبَر ز جای
بَر کَنَم این بار کَش از تیره لای
هاتِفی از غیب به دادش رسید
کامَدَم ای مرد مشو نا امید
نَک تو بدان بیل که داری به بار
هر چه گِلِ تیره بود کُن کِنار
تا مَنَت از مِهر کنم یاوری
بارِ خود از لای بُرون آوَری
برزگر آن کرد و دگر رَه سُروش
آمَدَش از عالمِ بالا به گوش
حال بِنِه بیل و برآوَر کُلَنگ
بر شکن از پیشِ رَه آن قِطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هرچه شکستی ز سرِ ره بِروب
گفت برُفتم همه از بیخ و بُن
گفت کُنون دست به شَلاّق کُن
تا شَوَم السّاعَه مددکارِ تو
باز رهانم ز لَجَن بارِ تو
مرد نیاورده به شَلّاق دست
بار زِ گِل برزگر از غم بِرَست
زین مددِ غیبی گردید شاد
وز سرِ شادی به زمین بوسه داد
کای تو مِهین راه نمایِ سُبُل
نیک برآوَردیَم از گِل چو گُل
گفت سروشش به تقاضایِ کار
کار ز تو یاوری از کِردِگار
ایرج میرزا : مثنوی ها
نوروزِ کودکان
عید نوروز و اوّل سال است
روزِ عیش نَشاطِ اطفال است
همه آن روز رختِ نو پوشند
چای و شربت به خوش دلی نوشند
پسرِ خوب روزِ عید اندر
رَود اَوَّل به خدمتِ مادر
دست بر گردنش کند چون طوق
سر و دستش ببوسَد از سرِ شوق
گوید این عیدِ تو مٌبارَک باد
صد چنین سالِ نو ببینی شاد
بعد آید به دست بوسِ پدر
بوسه بخشد پدر به رویِ پسر
پسر بد چو روزِ عید شود
از همه چیز نااٌمید شود
نه پدر دوست داردش نه عَمٌو
نه کس عیدی آوَرَد بَرِ او
عیدی آن روز حقِ پسر است
که نجیب و شریف و باهنر است
روزِ عیش نَشاطِ اطفال است
همه آن روز رختِ نو پوشند
چای و شربت به خوش دلی نوشند
پسرِ خوب روزِ عید اندر
رَود اَوَّل به خدمتِ مادر
دست بر گردنش کند چون طوق
سر و دستش ببوسَد از سرِ شوق
گوید این عیدِ تو مٌبارَک باد
صد چنین سالِ نو ببینی شاد
بعد آید به دست بوسِ پدر
بوسه بخشد پدر به رویِ پسر
پسر بد چو روزِ عید شود
از همه چیز نااٌمید شود
نه پدر دوست داردش نه عَمٌو
نه کس عیدی آوَرَد بَرِ او
عیدی آن روز حقِ پسر است
که نجیب و شریف و باهنر است
ایرج میرزا : قطعه ها
مادّه تاریخ وفات جعفرقلی میرزا عَمِّ شاعر
هر که آمد در این جهان ناچار
رود از این جهان چه شَه چه گدا
یک جَهانِ دگر خدای آراست
که بُوَد نامِ آن جهانِ بقا
سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس
که بیامد در این سرایِ فنا
پورِ ایرج نَوادۀ خاقان
آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا
من به او صِهر و او به من عَمّ بود
نه من او را نه او پدید مرا
زیست پنجاه و اَندر سال به دَهر
چون در این خاکدان ندید وفا
سویِ جَنَّت برفت با دلِ شاد
تا بماناد جاوادان آن جا
بهرِ تاریخِ فوتش ایرج گفت
رفت جعفرقُلی میرزا از این دنیا
(۱۳۰۷ ه.ق)
رود از این جهان چه شَه چه گدا
یک جَهانِ دگر خدای آراست
که بُوَد نامِ آن جهانِ بقا
سویِ دارِ بَقا رَوَد هر کس
که بیامد در این سرایِ فنا
پورِ ایرج نَوادۀ خاقان
آن مَلِک زادۀ فرشته لَقا
من به او صِهر و او به من عَمّ بود
نه من او را نه او پدید مرا
زیست پنجاه و اَندر سال به دَهر
چون در این خاکدان ندید وفا
سویِ جَنَّت برفت با دلِ شاد
تا بماناد جاوادان آن جا
بهرِ تاریخِ فوتش ایرج گفت
رفت جعفرقُلی میرزا از این دنیا
(۱۳۰۷ ه.ق)
ایرج میرزا : قطعه ها
شمارۀ ۲۸
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱۷
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
واج آرایی (نغمه حروف)
تکرار یک واج (صامت یا مصوت) است، در کلمه های یک مصراع یا یک بیت یا عبارت نثر به گونه ای که کلام را آهنگین می کند و آفریننده ی موسیقی درونی باشد و بر تاثیر سخن بیافزاید این تکرار آگاهانه ی واج ها را «واج آرایی» گویند.
مثال:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جـانب خـوارزم وزان اسـت
توضیح: در این بیت تکرار واج « خ » و « ز » باعث ایجاد موسیقی درونی شده است.
توجه: در زبان فارسی بیست و نه واج داریم / (بیست و سه صامت و شش مصوت)
صامت ها همان حروف الفبای فارسی هستند و مصوت ها « ـــ » و « ا » ، « ی » ، « و » می باشند.
مثال:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جـانب خـوارزم وزان اسـت
توضیح: در این بیت تکرار واج « خ » و « ز » باعث ایجاد موسیقی درونی شده است.
توجه: در زبان فارسی بیست و نه واج داریم / (بیست و سه صامت و شش مصوت)
صامت ها همان حروف الفبای فارسی هستند و مصوت ها « ـــ » و « ا » ، « ی » ، « و » می باشند.
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
سجع
آوردن کلماتی در پایان جمله های نثر که در وزن یا حرف آخر یا هر دو (وزن و حرف آخر) با هم یکسان باشد.
نکته 1: سجع در کلامی دیده می شود که حداقل دو جمله باشد یا دو قسمت باشد.
نکته 2: سجع باعث آهنگین شدن نثر می شود به گونه ای که دو یا چند جمله را هماهنگ سازد.
نکته 3: سجع در نثر حکم فافیه در شعر را دارد.
نکته 4: اگر در پایان جمله ها کلمات تکراری وجود داشته باشد، سجع پیش از آن می آید.
مثال:
الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است
بی دیدار تــو درد و داغ اســت
نکته 5: گاهی در جملات سجع ممکن است افعال به قرینه ی لفظی یا معنوی حذف شوند.
مثال 1: منت خدای را عـزوجل که طاعتـش موجب قـربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (فعل «است» به قرینه ی لفظی حذف شده است)
مثال 2: خـلاف راه صواب است و نقض رای اولـوالالباب «است» (حذف لفظی ) ذوالفقـار علی در نیام (باشد) و زبان سعدی در کام «باشد» (حذف معنوی).
توضیح: فعل «باشد» در دو جمله ی پایانی به قرینه ی معنوی حذف شده است.
توجه: به نثر مسجع، نثر آهنگین نیز می گویند.
انواع سجع
الف) سجع متوازن: آن است که کلمات سجع فقط در وزن اشتراک داشته دارند.
مثال: ملک بی دین باطل است و دین بی ملک ضایع.
توضیح: هر دو کلمه دارای هجای بلند می باشند لذا هم وزن اند.
مثال: طالب علم عزیز است و طالب مال ذلیل.
توضیح: دو کلمه ی «عزیز» و «ذلیل» دارای دو هجا، یکی کوتاه و یکی کشیده هستند. لذا در وزن یکسانند.
ب) سجع مطرف: آن است که کلمات سجع فقط در حرف یا حروف پایانی با هم اشتراک دارند.
مثال: محبت را غایت نیست از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
توضیح: کلمه «غایت» دارای دو هجا و کلمه «نهایت» دارای سه هجا می باشد پس دو کلمه هم وزن نیستند بلکه فقط در حرف آخر مشترک اند.
ج) سجع متوازی: به سجعی گفته می شود که کلمات سجع هم در حرف پایانی و هم در وزن یکسان می باشند.
مثال: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.
نمونه هایی از آثار مسجع: اوّلین بار سجع در مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری (قرن پنجم) به کار گرفته شد و بعدها سعدی در «گلستان»، جامی در «بهارستان» ، نصرالله منشی در «کلیله و دمنه» آن را به حد کمال خود رساندند. و در ادامه کسانی چون قائم مقام فراهانی در «منشئأت» و قاآنی در کتاب «پریشان» از آنها پیروی کردند.
نکته 1: سجع در کلامی دیده می شود که حداقل دو جمله باشد یا دو قسمت باشد.
نکته 2: سجع باعث آهنگین شدن نثر می شود به گونه ای که دو یا چند جمله را هماهنگ سازد.
نکته 3: سجع در نثر حکم فافیه در شعر را دارد.
نکته 4: اگر در پایان جمله ها کلمات تکراری وجود داشته باشد، سجع پیش از آن می آید.
مثال:
الهی اگر بهشت چون چشم و چراغ است
بی دیدار تــو درد و داغ اســت
نکته 5: گاهی در جملات سجع ممکن است افعال به قرینه ی لفظی یا معنوی حذف شوند.
مثال 1: منت خدای را عـزوجل که طاعتـش موجب قـربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (فعل «است» به قرینه ی لفظی حذف شده است)
مثال 2: خـلاف راه صواب است و نقض رای اولـوالالباب «است» (حذف لفظی ) ذوالفقـار علی در نیام (باشد) و زبان سعدی در کام «باشد» (حذف معنوی).
توضیح: فعل «باشد» در دو جمله ی پایانی به قرینه ی معنوی حذف شده است.
توجه: به نثر مسجع، نثر آهنگین نیز می گویند.
انواع سجع
الف) سجع متوازن: آن است که کلمات سجع فقط در وزن اشتراک داشته دارند.
مثال: ملک بی دین باطل است و دین بی ملک ضایع.
توضیح: هر دو کلمه دارای هجای بلند می باشند لذا هم وزن اند.
مثال: طالب علم عزیز است و طالب مال ذلیل.
توضیح: دو کلمه ی «عزیز» و «ذلیل» دارای دو هجا، یکی کوتاه و یکی کشیده هستند. لذا در وزن یکسانند.
ب) سجع مطرف: آن است که کلمات سجع فقط در حرف یا حروف پایانی با هم اشتراک دارند.
مثال: محبت را غایت نیست از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
توضیح: کلمه «غایت» دارای دو هجا و کلمه «نهایت» دارای سه هجا می باشد پس دو کلمه هم وزن نیستند بلکه فقط در حرف آخر مشترک اند.
ج) سجع متوازی: به سجعی گفته می شود که کلمات سجع هم در حرف پایانی و هم در وزن یکسان می باشند.
مثال: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.
نمونه هایی از آثار مسجع: اوّلین بار سجع در مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری (قرن پنجم) به کار گرفته شد و بعدها سعدی در «گلستان»، جامی در «بهارستان» ، نصرالله منشی در «کلیله و دمنه» آن را به حد کمال خود رساندند. و در ادامه کسانی چون قائم مقام فراهانی در «منشئأت» و قاآنی در کتاب «پریشان» از آنها پیروی کردند.
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
موازنه
هرگاه دو مصراع یا دو جمله تقریباً همه كلمات به ترتیب با هم سجع متوازن (کلمات پایانی جمله ها هم وزن باشند ولی واج های پایانی آنها مانند هم نباشد) باشند موازنه می نامند.
مثال:
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
مثال:
این لطافت کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر ِ زلفِ تو من دیدم که دید
مثال:
گر عزم جفا داری سر در رهت اندازم
ور راه ِ وفا گیری جان در قدمت ریزم
مثال:
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
مثال:
این لطافت کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر ِ زلفِ تو من دیدم که دید
مثال:
گر عزم جفا داری سر در رهت اندازم
ور راه ِ وفا گیری جان در قدمت ریزم
آرایه های ادبی : آرایه های معنوی
ارسال المثل
اگـر گـوینده در کلام خود ضرب المثلی را آگاهانه به کار گیرد و یا کلام او بعداً ضـرب المثل شود، می گوییم دارای آرایه ارسال المثل است.
مثال 1:
آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
مثال 2:
تــو نیکی میکن و در دجـــله انــداز
که ایزد در بیابانــت دهـــد بــاز
(همه بیت ضرب المثل است)
مثال 1:
آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
مثال 2:
تــو نیکی میکن و در دجـــله انــداز
که ایزد در بیابانــت دهـــد بــاز
(همه بیت ضرب المثل است)