عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۴ - قلم زدن نخست در شرح تیغ زدن جمهور سلاطین ماضیهٔ دهلی
خوشا هندوستان و رونق دین
شریعت را کمال عز و تمکین
بدین عزت شده اسلام منصور
بدان خواری سران کفر مقهور
بذمه گر نبودی رخصت شرع
نماندی نام هندو ز اصل تا فرع
ز غزنین تا لب دریا درین باب
همه اسلام بینی بر یکی آب
چنین گوید خبر دانندهٔ حال
کز آن میمون خبر میمون شدش فال
که از غزنه چو بیرون کرد صمصام
معزالدین محمد گوهر سام
از آن سلطان غازی بی‌مدارا
به هندوستان شد اسلام آشکارا
سریر دهلی از وی یافت بنیاد
که بنیاد سریرش تا ابد باد
چو بود است اعتقادی در نهادش
قوی ماند این بنا چون اعتقادش
چنان کو ز آهن شمشیر شاهی
ز دود از روی هندوستان سیاهی
ز یزدان با هزاران دل فروزی
جزای این عمل باداش روزی!
هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد
ز قطب الدین سلطان گشت آباد
زهی بنده که از یک حکم محذوم
همایون کرد ز اسلام این کهن بوم
ز شمشیری که زد بر رای قنوج
در آبش غرقه کرد از آتشین موج
فگند از آب گنگش جامه در نیل
گرفت از وی هزار و چارصد فیل
چنان قطبی چو در مغرب سرامد
ز مشرق چتر شمس‌الدین برآمد
تف تیغش چنان گشت آسمان‌گیر
که همچون صبح دم شد جهانگیر
چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل
نتاج فتح زاد از تیغ حامل
زحد «مالوه» تا عرصهٔ سند
نمودار غزای اوست در هند
چو رفت آن شمس روشن در سیاهی
برآمد اختر فیروز شاهی
به بخشش خلق عالم را رهی کرد
همه گنجینهٔ شمسی تهی کرد
چو ششماهی در آن دولت بسر برد
چو طفل هشت ماهه دولتش مرد
از آن پس چون پسر کم بود شایان
به دختر گشت رای نیک رایان
رضیه دختری مرضیه سیرت
سریر آراست، از جای سریرت
مهی چند آفتابش بود در میغ
چو برق، از پرده میزد پر توتیغ
چو تیغ اندر نیام از کار میماند
فراوان فتنه بی آزار می‌ماند
برید از صدمهٔ شاهی نقابش
ز پرده روی بنمود آفتابش
چنان میراند زور مادهٔ شیران
که حامل می‌شدند از وی دلیران
سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت
کسی بر حرف او ننهاد انگشت
چهارم چون ز کار او ورق گشت
برو هم خامهٔ تقدیر بگذشت
روان شد زان پس از حکم الهی
نگین سکهٔ بهرام شاهی
سه سال او نیز اندر عشرت و جام
نشاطی راند چون پیشینه بهرام
برو هم کرد بهرام فلک زور
شد آن بهرام نیز اندر دل گور
از آن پس بر فراز تخت مقصود
سعادت داد هفت اختر به مسعود
دو سه سالی دگر از دولت و بخت
علائی داشت از وی مسند و تخت
چو آن گلهای کم عمر از چمن جست
جوان سروی به بالین گاه بنشست
به محمودی شه روی زمین گشت
به گیتی ناصر دنیا و دین گشت
به سال بیست ز اوج پایهٔ خویش
جهان میداشت اندر سایهٔ خویش
عجب مهدی همه در کامرانی
بهر خانه نشاط و شادمانی
نه کس دادی کمند کینه را تاب
نه کس دیدی خیال فتنه در خواب
مسلمان چیره دست و هندوان رام
ندانستی کس از جنس مغل نام
شهی در ذاتش از یزدان شکوهی
هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی
خود از مستغرق کار الهی
به امرش بندگان در کار شاهی
چنین تا دور او هم بر سر آمد
جهان را نوبتی دیگر درآمد
الغ خانی کش آن محمود والا
به خویشی کرده بودش کار بالا
ز بهر عون مظلومان دل تنگ
غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ
شهی بود او که بخشایش و زور
خرام پیل نپسندید بر مور
در ایامش مغل ره یافت این سوی
به تاراج بضاعت گشت ره جوی
شد آن خورشید روشن نیز مستور
به برج خاک شد از بیت معمور
پس از وی پور پور وی به شادی
برامد بر سریر کیقبادی
ز سر نو کرد اکلیل شهان را
معز الدین و دنیا شد جهان را
سه سالی سکهٔ او نیز در ضرب
رواجی داشت اندر شرق تا غرب
چو او هم رخش عشرت را عنان داد
بدو هم چرخ دور همگنان داد
به هر پیمانه پر می ریختی در
هم آخر خفت چون پیمانه شد پر
دو ماهی داد پس چون صورت خواب
چراغ کیقبادی شمس دین تاب
هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر
که شیرش واگرفت این دایهٔ پیر
چو بود این طفل در کار جهان خام
جهان بر پخته کاری یافت آرام
به فیروزی درین فیروزه‌گون مهد
سر فیروز شه شد سرور عهد
ز بهر خطبهٔ صدق و صوابش
جلال الدین و دنیا شد خطابش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۳ - ذکر عمارتی که بدار الخلاقه شد بلند و آغاز آن ز جامع دین بست کردگار
چو بنشست بر تخت قطب زمانه
که چون قطب بادش بقا جاودانه
هوس خاستش کاز پی ملک داری
بکار بناها کند استواری
چو صاحب خلافه شد از عدل رافه
نهاده لقب حصن دارالخلافه
چو نیت چنان داشت در دل نهانی
که رایت برآرد به کشور ستانی
شدش در دل به بنیاد خیرات مایل
ز نور نیت کرد یک طرف حایل
به فرمود کاول برارند جامع
که بامش برآید به خورشید لامع
به طاعت چو سر پیش محراب شاید
به محرابی از کافران سر رباید
بهر دار کفری ز محراب و منبر
کند سرکشان را نگونسار و بی سر
رسیدند بنیاد کاران دانا
به «پل بر رخ باد بستن» توانا
پیامی مهیا شد اسباب چندان
که ناید در اندیشهٔ هوشمندان
به تعجیل کردند اندک اساسی
که باشد اساسش عمل را قیاسی
چو محراب بیت الخلافه برآمد
درآمد خلیفه چو جمعه درآمد
در روز آدینه را کرد گلشن
ز نور تعبد چو خورشید روشن
ز ایثار گنج پیاپی سراسر
گل زرد را کرد کبریت احمر
مصمم شدش عزم کشور گشائی
که کوشد در اظهار امر خدائی
من این ماجرا در سپهر نخستین
همه گفته‌ام جنبش شاه و تمکین
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۹ - حدیث بخشش جان و نوازش از ملک غازی مسلمانان دهلی را به لطف بی حد و بی مر
به پرسیدم من از پیروزی بخت
که ای رنگ تو از فیروزه گون سخت
ملک غازی که فتحش هم عنان بود،
خبر گو بعد فیروزی چه سان بود؟
جوابم داد کاز فیروزمندی
چو شد غازی ملک را سر بلندی
ز بعد شکر یزدان شد بر آن عزم
که آید سوی دهلی از پی رزم
وی آن جانب شد اندر کار سازی
که دیگر پی شود دو تیغ بازی
دگر جانب مسلمانان دهلی
که بشکستند با خانان دهلی
به خجلت پیش می‌رفتند غمناک
همی سودند روی عجز بر خاک
سواران ملک غازی ستاده
نظر بر لشکر دهلی نهاده
زبانهاشان چو نوک نیزه در طعن
گهی دشنام گفتند و گهی لعن
یکی گفت: این همه کفران سگالند
کسان در قتل ایشان بی و بالند!
دگر می‌گفت: کاخر اهل دین اند
نشاید گفت بد گر چه چنین اند
دگر گفت: ای نمک خواران بد عهد
چرا کم بود در حق نمک جهد
دگر از طنز گفت اینان چه کردند؟
نمک در دیگ رفت اینها چه خوردند!
دگر می‌گفت گاه کار زاری
نیاید ز اهل دهلی هیچ کاری
ملک بر کرسی دولت نشسته
سران در پیشدستی، دست بسته
اسیر و اسپ و مال و رخت و کالا
زر و سیم و در و لولوی لالا
خزاین می‌رسید اشتر بر اشتر
قطار اندر قطار از گنجها پر
گران گنجی چو دریا بی‌کرانه
که مالامال شد دشت از خزانه
صف پیلان جنگی وا گزیده
ز ماران اژدر ایشان گزیده
بسی صندوق‌ها پر تنگه و زر
که بکشائی اگر صندوق را سر
ظرایف کاید از فرمان گزاران
ز بهر تاج و تخت تاجداران
همه چندین متاع پادشاهی
که بود آثاری از فضل الهی
خدا داد آن خداوند غزا را
که در خور بد غزاهاش، این جزا را
چنین باشد فتوح آسمانی
کت از جائی رسید کان را ندانی
کسی کش ز آسمان یک در کشادند،
ز هر سو صد در دیگر کشادند!
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰۰ - جلوس شه غیاث الدین و دنیا تغلق غازی فراز تخت سلطانی چو افریدون و اسکندر
مبارک روز شنبه گاه پیشین
گه هنگامی است با انوار بیش این
جهان از چشمه خود روی شسته
که و مه سبحه و سجاده جسته
مؤذن قامت خود بر کشیده
جماعت صف به مسجد بر کشیده
ممالک گیر سلطان جهان بخت
در آن ساعت برآمد بر سر تخت
سریر آراست ماه و آفتابش
غیاث دین و دنیا شد خطابش
ملایک جمله گفتندش همانگه
دعا: خلد الرحمن ملکه
خروش کوس، گیتی را خبر کرد
دل بد خواه را زیر و زبر کرد
موافق ریخت گوهرها ز حد بیش
مخالف هم ولیک از دیدهٔ خویش
فلک شادی بدو ران و زمان داد
جهان را مژدهٔ امن و امان داد
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱ - از مناجاتها
ای دو جهان ذرّهٔ از راه تو
هیچتراز هیچ به درگاه تو
پشت فلک طوق سجود از تو یافت
شام عدم صبح وجود از تو یافت
یافته از درگه تو فتح باب
بارگه اِنَّ اِلینا اِیاب
هست کن هر چه بعالم توئی
وانکه همه نیست کند هم توئی
چون ز فنا نیست شود هستیم
جام رضا بخش از آن مستیم
من که بُوَم خاک زبون آمده
صورتی از نیست برون آمده
تا کنم از هستی خود با تو یاد
کز خود هستیّ خود شرم باد
گر تو ز موجود نباشد بزیست
آدمی فانی و معدوم کیست
چون سر دعوی کشد آن کس زهست
کو ز قفای دو عدم گشت پست
هستی مطلق که درو حق تُراست
آن ز تو گوئیم که مطلق تُراست
فکرت ما را سوی تو راه نیست
جز تو کس از سِرّ تو آگاه نیست
در تو زبان را که تواند نهاد
های هُویّت که تواند گشاد
راز تو بر بیخبران بسته در
باخبران نیز ز تو بیخبر
وصف تو ز اندازه دانش فزون
کار تو ز اندیشه مردم برون
هیچ کس از پیچ کمندت نجست
حبل قضای تو که یارد گسست
حکم ترا در خم این نُه زره
رشته درازست گره بر گره
زین همه دندان کواکب به گاز
یک گرهش را نگشادند باز
گر همه عالم بهم آیند تنگ
به نشود پای یکی مور لنگ
جمله جهان عاجز یک پای مور
وای که بر قادر عالم چه زور
به که ز بیچارگی جان خویش
معترف آئیم به نقصان خویش
بر درت ای مایه ده زندگی
پیشه ما چیست به جز بندگی
سوی تو نی دعوی طاعت بریم
عاجزی خود به شفاعت بریم
ای به نوازش در خود کرده باز
از من و از طاعت من بی‌نیاز
نفس مرا کوست سزای گداخت
گر ننوازی که تواند نواخت
گم شدگانیم در این تنگنای
ره تو نمائی که توئی رهنمای
راه چو در پرده کارم دهی
باز کن آن پرده که بارم دهی
گرچه بزنجیر دَرَک در خورم
طوق ده از سلسله کوثرم
ده به صراطم قدمی مستقیم
تا ز پُل آن سوی گرایم سلیم
در ره اسلام دلی بخش نرم
دیده از آن نرم ترم ده ز شرم
بینش من تیره شد از کار خویش
سرمه سپیدم ده از انوار خویش
دیو بس انبوه و پریشان تنم
بدرقه ده که بر ایشان زنم
زین دل آلوده که خون منست
مزبله دیو درون منست
در ره خویشم روشی بخش تیز
تا کنم از خویش بسویت گریز
زین دم غفلت که درونم گرفت
نفس زبونگیر زبونم گرفت
قوت شیرینم چنان ده به چنگ
که آهوی من باز رهد زین پلنگ
آنچه بود مصلحت کار من
دور مدار از من و کردار من
تا ندهد فضل تو باران فراخ
کِشتهٔ کس برندهد نیم شاخ
تخم عمل ده که بکارش برم
ابر کرم بخش کزان بر خورم
گوشم از ان ابر پر آوازه کن
گلشن امید مرا تازه کن
آن عملم بخش که بی گفتنی
پیش تو ارزد به پذیرفتنی
چون بحساب عمل افتد شمار
حکم به دستور عنایت سپار
حرف سیاهم که وبال منست
سلسله گردن حال منست
از رقم عفو دلم شاد کن
خطّ امانم ده و آزاد کن
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۹ - حکایت جوان مردی شیر خدا
بود یدالله بوغا در مصاف
با یکی از کینه وران در طواف
حمله بسی کرد سوار دلیر
گبر ستیزنده نیامد به زیر
تا به چنان کش مکش از دستبرد
شد ز دو سوالت پیکار خرد
هر دو دلاور چون به کین آمدند
گرم ز توسن به زمین آمدند
دست به هم بر زده زان داوری
پای فشردند به زور آوری
حیدر کرار بسی کرد جهد
کاختر دشمن بزمین برد مهد
چون گه آن شد که به خون کردنش
دور کند بار سر از گردنش
زد به دلیری سگ زور آزمای
آب دهن بر رخ شیر خدای
سخت به پیچید به خشم اژدها
کرد ز ته صید مخالف رها
بس که در آویخت درو خشمناک
کان زده با دگر زد به خاک
زد سرش از خنجر و سینه شکافت
سر زده در پیش پیمبر شتافت
گفت رسولش که چو خصم درشت
به رزمی آورد به صد حیله پشت
چیست که بگرفتی و بگذاشتی
بار دگر دست به خون داشتی
گفت نیوشندهٔ ایزد شناس
کایزدم آورد به مغز این هراس
من چو شدم چیره بر آن سخت کوش
آب دهن زد به رخ من ز جوش
در غضب آورد مرا نفس خام
در دهن نفس نهادم لگام
کانچه غزا زین غضب آرام بجای
بهر خودست این نه ز بهر خدای
گشت ضروری که رها کردمش
پس ادب از بهر خدا کردمش
آنکه جهادش ز پی دین بود
این کند و شرط غزا این بود
مرد غزا جز ز پی دین نکرد
دید بسی خسرو اگر این نکرد
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱۳ - ختم کتاب
شکر خدا را که ز فضل خدای
گشت مزین چو بهشت این سرای
بیست خزانه است درو پر ز گنج
بیست خزینه ز صد و بیست و پنج
ور همه بین آوری اندر شمار
سه صد و ده بر شمر و سه هزار
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱۴ - آخرین ابیات
یارب از آیین صواب خودم
هم تو بیاموز جواب خودم
بو که ز نزدهت گه درالسلام
بوی علیکی رسد و السلام
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱ - سرآغاز
خداوندا دلم را چشم بگشای
به معراج یقینم راه بنمای
به رحمت باز کن گنجینهٔ جود
درونم خوان بشاد روان مقصود
دلی بخش از ثنای خویش معمور
زبانی ز آفرین دیگران دور
دراسانیم شکر اندیش گردان
به دشواری سپاسم بیش گردان
امیدم را به جائی کش عماری
که باشد پیشگاه رستگاری
چو خود برداشتی اول ز خاکم
مده آخر به طوفان هلاکم
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳ - مناجات
خدایا چون به منشور الهی
رقم کردی سپیدی و سیاهی
ز باران عنایت گل سرشتی
برات مردمی بر وی نبشتی
مثال هستی ما هم ز اول
به توقیع کرم کردی مسجل
ز گنج بخششم هر چیز دادی
کلید گنج ایمان نیز دادی
چراغم را چو خود بخشیده‌ای نور
مکن بخشیدهٔ خود را ز من دور
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۴ - وصف معراج نبی
سخن آن به که بهر ارجمندی
ز معراج نبی یابد بلندی
رسولی کاسمان را پایه داده
رکابش عرش را پیرایه داده
شبی تنگ آمده زین حجرهٔ تنگ
ز پستی سوی بالا کرد آهنگ
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱ - باسم الملک الوهاب
ای داده به دل خزینهٔ راز
عقل از تو شده خزینه پرداز
ای دیده گشای دوربینان
سرمایه دهٔ تهی نشینان
ای تو به همین صفت سزاوار
نام تو گره کشای هر کار
ای جلوه گر بهار خندان
بینا کن چشم هوشمندان
ای جان به جسد فگنده‌ئی تو
هر کس که به جز تو، بندهٔ تو
اندیشه بهر بلندی و پست
بگذشت و نزد به دامنت دست
پس در ره تو ز تیزهوشی
بیهوده بود سخن فروشی
آن به زنیم سر، خرد را
اقرار کنیم ما عجز خود را
با تو نه سخن رفیع سازیم
نادانی خود شفیع سازیم
داننده تویی بهر چه رازست
سازنده تویی بهر چه سازست
کاری که خرد صلاح آن جست
موقوف به کار سازی تست
قفل همه را کلید بر تو
پنهان همه پدید بر تو
لطف تو انیس مستمندان
قهر تو هلاک زورمندان
گر لطف کنی و گر کنی قهر
در هر دو بود ز مرحمت بهر
همواره در تو جای من باد
توفیق تو رهنمای من باد
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲ - مناجات در حضرت واهب منی و نجات
ای عذر پذیر عذرخواهان
عفو تو شفیع پرگناهان
خسرو که کمینه بندهٔ تست
در هر چه فتد افگندهٔ تست
آنرا که تو افگنی بهر زیست
بر داشتنش به بازوی کیست
بدار ز خاک ره که پستم
از دست رها مکن که مستم
هر چند تن گناه پرورد
در حضرت قرب نیست در خورد
با این همه گر پذیری این خاک
نقصان چه بود به عالم پاک
از یاد خودم کن آن چنان شاد
کز هستی خود نیایدم یاد
تا جان بودم امیدوارم
کز شکر تو دل تهی ندارم
خواهم به ستایش تو بودن
من خود چه توانمت ستودن
هم تو دل پاک ده زبان هم
در مدحت خویش و بلکه جان هم
به گر ندهی، بهیچ سانم
آن جان، که به خویش زنده مانم
جانیم ده، از خزینهٔ بیش
کم زنده به تو کند، نه از خویش
گیرم که نه‌ام به لطف در خور،
آخر، نه که بنده‌ام برین در؟
گر رحمت تست بر نکو زیست،
رحمت کن بندگان بد کیست؟
آخر نه گلم سرشتهٔ تست؟
نیک و بد من نبشهٔ تست؟
جرمم منگر، که چاره‌سازی
طاعت مطلب، که بی نیازی
گر عون تو رحمتی نریزد،
از طاعت چو منی چه خیزد؟
فردا که ز بنده راز پرسی
ناکرده و کرده باز پرسی
چون می دانی، بکارسستم
شرمنده مکن، بساز جستم
از رحمت خویش کن درم باز
بی آنکه ز کرده پرسی‌ام باز
زان گونه به خویش ده پناهم
کز گنج تو خواهم آنچه خواهم
زینسان که امیدوارم از تو
خواهش، به جز این، ندارم از تو
کان دم که دمم ز تن بر آید
با نام تو جان من برآید
در حجلهٔ قدس بخش جایم
تا با تو به جانب تو آیم
آن راه نما به من نهائی
کاندر تو رسم، دگر تو دانی
در قربت حضرت مقدس
پیغمبر پاک رهبرم بس
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۴ - آغاز اسکند نامه
جهان پادشاها خدایی تراست
از تا ابد پادشاهی تراست
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد
برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد
درست و راست کناد این مثل خدای ورا
اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد
... این مصرع ساقط شده ...
خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
کار همه راست، آن چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالطیب طاهر مصعبی
مرا جود او تازه دارد همی
مگر جودش ابر است و من کشتزار
«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین
بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار
نه ماه سیامی، نه ماه فلک
که اینت غلام است و آن پیشکار
نه چون پور میر خراسان، که او
عطا را نشسته بود کردگار
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
بیا، دل و جان را به خداوند سپاریم
اندوه درم و غم دینار نداریم
جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم
وین عمر فنا را بره غزو گزاریم
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی
شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی
... این مصرع ساقط شده ...
کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی
صدر جهان! جهان همه تاریک‌شب شده‌ست
از بهر ما سپیدهٔ صادق همی دمی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
آن که نماند به هیچ خلق خدای است
تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی
روز شدن را نشان دهند به خورشید
باز مر او را به تو دهند نشانی
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته‌ست
یا برود، تا به روز حشر تو آنی