عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۴ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۵ - سؤال کردن فرامرز،آخرکار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۶ - بخشیدن کیخسرو،رای هندی را به فرامرز
سپیده چو از باختر زد درفش
چوکافور شد روی چرخ بنفش
زمین،تازه شد کوه چون سندروس
زدرگاه برخاست آواز کوس
فرامرز با رستم پهلوان
برفتند نزدیک شاه جهان
فرامرز در باره شاه شد
سخن گفتن شاه همراه شد
که با من نکویی بسی کرد رای
هنر در دل خویشتن کرد جای
بدان گه که من اوفتادم برش
یکی نامداری ببد لشکرش
بسی نیکویی ها از او دیده ام
به دانش مر او را پسندیده ام
کنون چشم دارم زشاه جهان
که بخشد برو ملک هندوستان
بدان کو مرا دوستداری نمود
نباید بدو رنج و خواری نمود
چو بشنید شاهنشه دادگر
ورا گفت بخشیدمش سربه سر
ببر همچنانش به هندوستان
به سوی بر و بوم جادوستان
به خوبیش بر تخت شاهی نشان
از ایدر فراوان ببر سرکشان
که آن بوم و بر تا به دریای چین
به شاهی تو را دادم ای پاک دین
به خوبی بساز و میازار کس
نه از کارداران برنجید بس
کشاورز را نیکی آور به جای
زتو نام باید که ماند به جای
فرامرز،روی زمین داد بوس
بدو گفت ای شاه با پیل وکوس
یکی بنده ام پیش تختت به پای
چنان چون بفرمایی آرم به جای
شه هندوان را طلب کردشاه
بدو خلعتی داد زیبای گاه
نوازید بسیار و اندرزکرد
سپهدار هندی آن مرز کرد
بدو گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکنده ام
نپیچم من از چاکران تو سر
گرم دیده خواهند ای نامور
زمین را ببوسید وآمد به در
ره هند را تنگ بسته کمر
از آن پس که آمد برون شاه هند
سپهبد فرامرز نیکی پسند
ورا بر در خیمه خویشتن
ابا نامداران یکی انجمن
به می خوردن اندر نشستند شاد
یکی شب ببودند تا بامداد
چوخورشید بر چرخ بگذارد پای
خروش جرس خاست با بانگ نای
روان شد فرامرز با رای هند
سوی شهر خود از ره مرز سند
چو تنگ اندرآمد سوی هندوان
یکی آگهی آمد از پهلوان
که بر هندوان دیگری خسرو است
شهنشاهی ونامداری گو است
سرافراز مردی مهارک به نام
سپهدار و گردنکش وخویش کام
از آن گه که آن پهلوان سترگ
ازیدر بشد نزد شاه بزرگ
بزرگان هندوستان همچنان
گزیدند شاهی دلیر و جوان
نشاندند بر تخت و بر تاج زر
به فرمانش بستند یکسر کمر
همه عهد کردند مردان هند
بزرگان و گردان و شیران سند
که گر تیغ بارد به ما از سپهر
نسازیم با رای از روی مهر
همانا که کیخسرو از راه کین
ورا کرده باشد نهان در زمین
وگر زنده باشد در این بارگاه
نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه
چو این گفته بشنید مردی ژیان
شگفتی نمودش بیامد دمان
بر رای هند این سخن بازگفت
چو بشنید از او رای پاسخ بگفت
که آن بدرگ بدتن بدنژاد
مهارک که بر نخت من کرده یاد
یکی بنده ای بود باب مرا
پرستنده خاک و آب مرا
زفرمان من شاه کشمیر بود
بدان کشور و مرز،او میربود
من از جان گرامی ترش داشتم
سراو زهرکس برافراشتم
کنون او ز بدخویی و بد تنی
پدیدار کرده است اهریمنی
ره ایزدی هشت و از راه شد
چو بد گوهری کرده گمراه شد
نکو گفت دانای آموزگار
که از بدگهر،چشم نیکی مدار
به نوش ار کسی زهر را پرورد
مه و سال ها رنج و سختی برد
سرشتش دهد از می واز انگبین
به کام اندرش شیر و ماء معین
سرانجام،راز آشکارا کند
همان گونه خویش پیدا کند
فرامرز گفت ای جهان دیده شاه
توزان بدکنش،دل مگردان ز راه
به توفیق دادار فیروزگر
زتختش نگون اندرآرم به سر
یکی نامه باید نوشتن بدو
به نامه شود گونه این گفتگو
اگر رام گردد بدین بارگاه
بیاید سپارد تو را جایگاه
وگرنه به گرز وبه شمشیر تیز
برانگیزم از جان او رستخیز
بدو رای گفتا که فرمان،توراست
دلم بسته رای وفرمان،توراست
چوکافور شد روی چرخ بنفش
زمین،تازه شد کوه چون سندروس
زدرگاه برخاست آواز کوس
فرامرز با رستم پهلوان
برفتند نزدیک شاه جهان
فرامرز در باره شاه شد
سخن گفتن شاه همراه شد
که با من نکویی بسی کرد رای
هنر در دل خویشتن کرد جای
بدان گه که من اوفتادم برش
یکی نامداری ببد لشکرش
بسی نیکویی ها از او دیده ام
به دانش مر او را پسندیده ام
کنون چشم دارم زشاه جهان
که بخشد برو ملک هندوستان
بدان کو مرا دوستداری نمود
نباید بدو رنج و خواری نمود
چو بشنید شاهنشه دادگر
ورا گفت بخشیدمش سربه سر
ببر همچنانش به هندوستان
به سوی بر و بوم جادوستان
به خوبیش بر تخت شاهی نشان
از ایدر فراوان ببر سرکشان
که آن بوم و بر تا به دریای چین
به شاهی تو را دادم ای پاک دین
به خوبی بساز و میازار کس
نه از کارداران برنجید بس
کشاورز را نیکی آور به جای
زتو نام باید که ماند به جای
فرامرز،روی زمین داد بوس
بدو گفت ای شاه با پیل وکوس
یکی بنده ام پیش تختت به پای
چنان چون بفرمایی آرم به جای
شه هندوان را طلب کردشاه
بدو خلعتی داد زیبای گاه
نوازید بسیار و اندرزکرد
سپهدار هندی آن مرز کرد
بدو گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکنده ام
نپیچم من از چاکران تو سر
گرم دیده خواهند ای نامور
زمین را ببوسید وآمد به در
ره هند را تنگ بسته کمر
از آن پس که آمد برون شاه هند
سپهبد فرامرز نیکی پسند
ورا بر در خیمه خویشتن
ابا نامداران یکی انجمن
به می خوردن اندر نشستند شاد
یکی شب ببودند تا بامداد
چوخورشید بر چرخ بگذارد پای
خروش جرس خاست با بانگ نای
روان شد فرامرز با رای هند
سوی شهر خود از ره مرز سند
چو تنگ اندرآمد سوی هندوان
یکی آگهی آمد از پهلوان
که بر هندوان دیگری خسرو است
شهنشاهی ونامداری گو است
سرافراز مردی مهارک به نام
سپهدار و گردنکش وخویش کام
از آن گه که آن پهلوان سترگ
ازیدر بشد نزد شاه بزرگ
بزرگان هندوستان همچنان
گزیدند شاهی دلیر و جوان
نشاندند بر تخت و بر تاج زر
به فرمانش بستند یکسر کمر
همه عهد کردند مردان هند
بزرگان و گردان و شیران سند
که گر تیغ بارد به ما از سپهر
نسازیم با رای از روی مهر
همانا که کیخسرو از راه کین
ورا کرده باشد نهان در زمین
وگر زنده باشد در این بارگاه
نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه
چو این گفته بشنید مردی ژیان
شگفتی نمودش بیامد دمان
بر رای هند این سخن بازگفت
چو بشنید از او رای پاسخ بگفت
که آن بدرگ بدتن بدنژاد
مهارک که بر نخت من کرده یاد
یکی بنده ای بود باب مرا
پرستنده خاک و آب مرا
زفرمان من شاه کشمیر بود
بدان کشور و مرز،او میربود
من از جان گرامی ترش داشتم
سراو زهرکس برافراشتم
کنون او ز بدخویی و بد تنی
پدیدار کرده است اهریمنی
ره ایزدی هشت و از راه شد
چو بد گوهری کرده گمراه شد
نکو گفت دانای آموزگار
که از بدگهر،چشم نیکی مدار
به نوش ار کسی زهر را پرورد
مه و سال ها رنج و سختی برد
سرشتش دهد از می واز انگبین
به کام اندرش شیر و ماء معین
سرانجام،راز آشکارا کند
همان گونه خویش پیدا کند
فرامرز گفت ای جهان دیده شاه
توزان بدکنش،دل مگردان ز راه
به توفیق دادار فیروزگر
زتختش نگون اندرآرم به سر
یکی نامه باید نوشتن بدو
به نامه شود گونه این گفتگو
اگر رام گردد بدین بارگاه
بیاید سپارد تو را جایگاه
وگرنه به گرز وبه شمشیر تیز
برانگیزم از جان او رستخیز
بدو رای گفتا که فرمان،توراست
دلم بسته رای وفرمان،توراست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۷ - نامه فرامرز با مهارک هندی
بفرمود شیر ژیان تا دبیر
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۱ - سئوال سوم فرامرز از برهمن
بپرسید دیگر زیزدان پرست
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۷ - نصیحت کردن ایرانیان،فرامرز را
چو بشنید گردنکش دیو بند
سخن های پردرد از آن مستمند
همان گه برآمد به جای نشست
به بر زد بدین سهمگین کار،دست
چنین گفت کاین کار،کار من است
همان این ددان هم شکار من است
به زور جهان آفرین دادگر
به فرشهنشاه فیروزگر
چو بر زین کشم تنگ شبرنگ را
بشویم به خون ددان چنگ را
چو این گفت، گردان پرخاشجوی
بپیچید هرکس زگفتار اوی
نهانی بگفتند با یکدگر
کزین شیردل گرد پرخاشخر
بدآید سپه را به سرهر زمان
که هر دم رود در دم بدگمان
نیندیشد از شیر و نراژدها
نه پیل دمان یابد از وی رها
زتیغش دل گرگ،پیچان شود
زگرزش تن ببر،بی جان شود
بدین گونه سه رزم بر خود گرفت
سزد گر بمانیم ازو در شگفت
از این پیش با شیر و دیو وپلنگ
بسی رزم جست آن یل تیز چنگ
که فیروزگر بود و مشهور گشت
زدیدار او چشم بد دور گشت
ولیکن سه جنگ چنین هولناک
که برکوه و صحرا ودر آب و خاک
ندید و نبیند جهان دیده مرد
خردمند،خود را هزیمت نکرد
جوانی و گردی و فر وهنر
نژاد و بزرگی ونام وگهر
نماند ورا تا تن آسان شود
که از روز سختی هراسان شود
به هر رزم بر خیزدش دل زجای
سوی جنگ دارد همه روزه رای
ولیکن همه روزه نبود چنان
که خود جوید اندر جهان پهلوان
چه سازیم و تدبیر این کار چیست
ابا این جوان راه گفتار چیست
مبادا کزین جنگ،بی جان شود
دل ودیده ما غریوان شود
اگر چه هنرمند باشدجوان
نباید بدو بودن ایمن به جان
که هر بار فیروزه باشد به جنگ
بود روزکاید سرش زیرسنگ
به جنگ اندر اندیشه باید نخست
که ناید سبو یکسر از جو درست
کسی کوکند رای آوردگاه
نباید سوی بازگشتن به راه
سرانجام،ایرانیان،هم زبان
ستایش گرفتند بر پهلوان
گشادند یکسر زبان ها به پند
به خواهش بر مهتر دیو بند
که از فر تو چشم بد دور باد
شب و روز وسال ومهت سور باد
ازآن گه از پیش فرخ پدر
همان از بر شاه فیروزگر
برون آمدی تا کنون روزگار
بود سال بگذشته دو پنج وچار
که یک دم به آرام ننشسته ای
همه ساله پرخاش و کین جسته ای
همه جنگ جستی به نام بلند
گهی با کمان و گهی با کمند
جهاندار بخشیده فیروزیت
به هرکار بادا دل افروزیت
سپهر ستیزنده رام تو گشت
نبرد دلیران به کام تو گشت
بدان رزم ها سخت دیدیمشان
شب وروز دیدیم در جنگشان
بگفتیم کامد به سر،درد وغم
نبینیم دیگر بلا و ستم
به هنگام شادی و جان پروری
غم اندر دل دوستان آوری
ببندی کمر،این سه رزم گران
پذیرفتی از خسرو قیروان
چه شیر و چه گرگ و چه نراژدها
کز ایشان زمین و زمان در بلا
چوخورشید در هفت چرخ برین
به پرهیز باشد در این رزم و کین
مکن پهلوانا از این درگذر
که کاری بدست این وازبد،بتر
اگر جنگ با او همی بایدت
که از نیکنامی بیفزایدت
مکن تیره بر دوستان،روزگار
تن هود بدین رزم،رنجه مدار
جوانی و گردی و نیروی و فر
چرا خوار داری ایا نامور
که ما رزم گرشسب وسام دلیر
نبرد تهمتن گو نره شیر
چه با دیو و شیر و چه با پیل و گرگ
چه با اژدها و یلان سترگ
شنیدیم و بسیار هم دیده ایم
به نام نکوشان پسندیده ایم
سه رزم چنین در جهان کس ندید
نه از گرزداران گیتی شنید
خردمند نام آور و تیز ویر
به پای خود اندر دم نره شیر
نرفتست و هرگز نیارد روا
همیدون شدن در دم اژدها
نه سنگی نه آهن نه پولاد و روی
چه با این ددان کرد خواهی بگوی
نباشیم یک تن بدین داستان
تواین گفته بپذیر از این راستان
گرت دور از ایدر گزندی رسد
به یک موی بر تنت بندی رسد
به نزدیک رستم چه پوزش بریم
چگونه رخ زال زر بنگریم
چه گوییم نزدیک شاه جهان
نکوهش بود از کهان ومهان
نماند یکی زنده از ما به جای
نبینیم این رزم را هیچ پای
سخن های پردرد از آن مستمند
همان گه برآمد به جای نشست
به بر زد بدین سهمگین کار،دست
چنین گفت کاین کار،کار من است
همان این ددان هم شکار من است
به زور جهان آفرین دادگر
به فرشهنشاه فیروزگر
چو بر زین کشم تنگ شبرنگ را
بشویم به خون ددان چنگ را
چو این گفت، گردان پرخاشجوی
بپیچید هرکس زگفتار اوی
نهانی بگفتند با یکدگر
کزین شیردل گرد پرخاشخر
بدآید سپه را به سرهر زمان
که هر دم رود در دم بدگمان
نیندیشد از شیر و نراژدها
نه پیل دمان یابد از وی رها
زتیغش دل گرگ،پیچان شود
زگرزش تن ببر،بی جان شود
بدین گونه سه رزم بر خود گرفت
سزد گر بمانیم ازو در شگفت
از این پیش با شیر و دیو وپلنگ
بسی رزم جست آن یل تیز چنگ
که فیروزگر بود و مشهور گشت
زدیدار او چشم بد دور گشت
ولیکن سه جنگ چنین هولناک
که برکوه و صحرا ودر آب و خاک
ندید و نبیند جهان دیده مرد
خردمند،خود را هزیمت نکرد
جوانی و گردی و فر وهنر
نژاد و بزرگی ونام وگهر
نماند ورا تا تن آسان شود
که از روز سختی هراسان شود
به هر رزم بر خیزدش دل زجای
سوی جنگ دارد همه روزه رای
ولیکن همه روزه نبود چنان
که خود جوید اندر جهان پهلوان
چه سازیم و تدبیر این کار چیست
ابا این جوان راه گفتار چیست
مبادا کزین جنگ،بی جان شود
دل ودیده ما غریوان شود
اگر چه هنرمند باشدجوان
نباید بدو بودن ایمن به جان
که هر بار فیروزه باشد به جنگ
بود روزکاید سرش زیرسنگ
به جنگ اندر اندیشه باید نخست
که ناید سبو یکسر از جو درست
کسی کوکند رای آوردگاه
نباید سوی بازگشتن به راه
سرانجام،ایرانیان،هم زبان
ستایش گرفتند بر پهلوان
گشادند یکسر زبان ها به پند
به خواهش بر مهتر دیو بند
که از فر تو چشم بد دور باد
شب و روز وسال ومهت سور باد
ازآن گه از پیش فرخ پدر
همان از بر شاه فیروزگر
برون آمدی تا کنون روزگار
بود سال بگذشته دو پنج وچار
که یک دم به آرام ننشسته ای
همه ساله پرخاش و کین جسته ای
همه جنگ جستی به نام بلند
گهی با کمان و گهی با کمند
جهاندار بخشیده فیروزیت
به هرکار بادا دل افروزیت
سپهر ستیزنده رام تو گشت
نبرد دلیران به کام تو گشت
بدان رزم ها سخت دیدیمشان
شب وروز دیدیم در جنگشان
بگفتیم کامد به سر،درد وغم
نبینیم دیگر بلا و ستم
به هنگام شادی و جان پروری
غم اندر دل دوستان آوری
ببندی کمر،این سه رزم گران
پذیرفتی از خسرو قیروان
چه شیر و چه گرگ و چه نراژدها
کز ایشان زمین و زمان در بلا
چوخورشید در هفت چرخ برین
به پرهیز باشد در این رزم و کین
مکن پهلوانا از این درگذر
که کاری بدست این وازبد،بتر
اگر جنگ با او همی بایدت
که از نیکنامی بیفزایدت
مکن تیره بر دوستان،روزگار
تن هود بدین رزم،رنجه مدار
جوانی و گردی و نیروی و فر
چرا خوار داری ایا نامور
که ما رزم گرشسب وسام دلیر
نبرد تهمتن گو نره شیر
چه با دیو و شیر و چه با پیل و گرگ
چه با اژدها و یلان سترگ
شنیدیم و بسیار هم دیده ایم
به نام نکوشان پسندیده ایم
سه رزم چنین در جهان کس ندید
نه از گرزداران گیتی شنید
خردمند نام آور و تیز ویر
به پای خود اندر دم نره شیر
نرفتست و هرگز نیارد روا
همیدون شدن در دم اژدها
نه سنگی نه آهن نه پولاد و روی
چه با این ددان کرد خواهی بگوی
نباشیم یک تن بدین داستان
تواین گفته بپذیر از این راستان
گرت دور از ایدر گزندی رسد
به یک موی بر تنت بندی رسد
به نزدیک رستم چه پوزش بریم
چگونه رخ زال زر بنگریم
چه گوییم نزدیک شاه جهان
نکوهش بود از کهان ومهان
نماند یکی زنده از ما به جای
نبینیم این رزم را هیچ پای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۲ - برداشتن فرامرز،گنج گرشاسب را
چو یک هفته بنشست در پیشگاه
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۷ - دیدن فرامرز،دخمه هوشنگ شاه
درآن جایگه رفت بر تیغ کوه
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶ - دانش پرستی کوش
چو از دانشِ سرکش نیک پی
یکایک شد آگاه فرخنده کی
خوش آمدش دیدار و کردار او
شکیبا نبودی به دیدار او
جوانی خردمند خورشید فش
به دیدار خوب و به گفتار خوش
نگه کرد تا شاه گیتی چه چیز
به دل دوست دارد، به دیدار نیز
برِ شاه گیتی ندید آن جوان
گرامی تر از نامه ی خسروان
شب و روز دفتر بُدی یار او
همه دانش آموختن کار او
فرستاد نزد برادر پیام
که ای شاه فرخنده ی نیکنام
چو جان داردم شاه ایران همی
برافروزدم زین دلیران همی
شب و روز با او بُوَم همنشست
اگر دفتر از پیش، اگر می به دست
همی هر زمان پیشش افزون شوم
رهایی نیابم که بیرون شوم
چو چیزی فرستی تو دانش فرست
که شاه جهان هست دانش پرست
یکایک شد آگاه فرخنده کی
خوش آمدش دیدار و کردار او
شکیبا نبودی به دیدار او
جوانی خردمند خورشید فش
به دیدار خوب و به گفتار خوش
نگه کرد تا شاه گیتی چه چیز
به دل دوست دارد، به دیدار نیز
برِ شاه گیتی ندید آن جوان
گرامی تر از نامه ی خسروان
شب و روز دفتر بُدی یار او
همه دانش آموختن کار او
فرستاد نزد برادر پیام
که ای شاه فرخنده ی نیکنام
چو جان داردم شاه ایران همی
برافروزدم زین دلیران همی
شب و روز با او بُوَم همنشست
اگر دفتر از پیش، اگر می به دست
همی هر زمان پیشش افزون شوم
رهایی نیابم که بیرون شوم
چو چیزی فرستی تو دانش فرست
که شاه جهان هست دانش پرست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲ - فارک و بازماندگانش
به نوک چنین گفت فارک که من
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵ - آغاز سرگذشت کوش پیل دندان
سرِ داستان آفرینِ خدای
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۳ - خواندن شاه چین کوش پیل دندان را به نزد خویش
بیا تا برآیی هم اکنون به تخت
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۳ - پرسش آتبین از کاروانیان درباره ی ماچین
یکی روز، بس کاروانی شگرف
ز ماچین گذر کرد بر کوه ژرف
سوی آتبین بردشان مرد راه
ز بازارگانان بپرسید شاه
کز ایدر به ماچین چه راه است و چند
چگونه؟ چه نام است شاه بلند؟
بر این چارپایان چه دارید بار
چه مایه دهد سودتان روزگار
چنین داد گوینده پاسخ به شاه
کز ایدر فزون است ده روزه راه
با ماچین یکی شاه با فرّ و هوش
به رادی چو ابر و به خوبی سروش
بهک نام شاه است و زیبای شهر
تو گویی ورا از بهشت است بهر
یکی دادگر شهریاری که شیر
در آهو نیارد نگه کرد سیر
چنان رنج برده به کار خدای
که از دانشش خیره شد رهنمای
بر این چارپایان همی خوردنی ست
نه پوشیدنی و نه گستردنی ست
به بازارگانی سوی چین کشیم
به ماچین همه ساله از این کشیم
وز آن جا بر این ره بیابیم باز
به بار اندرون جامه و فرش و ساز
دو چندان شود مایه ی ما ز سود
بدین بر دروغی نشاید فزود
بدو آتبین گفت کای مرد راز
چه گویی بدین رنج و راه دراز
اگر بر تو آسان کنم رنج تو
دو چندان کنم مایه و گنج تو
من از تو چه پاداش یابم از این
چو کوتاه گردانمت راه چین
بدو گفت گوینده کای نیکدل
ز پاداش من بنده دل گسل
بدین مژده پاداش خواه از خدای
که اوی است نیکی ده و رهنمای
بفرمود تا بار برداشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
پس آن چیزها هرچه آمد فراز
دو چندان از آن مایه دادند باز
جهاندیده بازارگان پیش شاه
به رخساره بپسود خاک سیاه
چنین گفت کای نیکدل شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که خشنودی شاه رایست و بس
پس اندیشه ی شاه یزدان پرست
چنان بود کایدر نشاید نشست
سر کوه چون شد زدی ماه پیر
نهفتن تنومند را ناگزیر
بهاران چو کوشش نیاری بجای
به بهمن نشاید کشیدن دوتای
چو گاه جوانی نوروزی تو چیز
به پیری شوی خوار بیچیز نیز
ز فردا گر امروز نایدت یاد
به دست تو فردا بود تیره باد
اگر ماه بهمن سپه برکشد
همان میغ بر کوه لشکر کشد
سپاه مرا اندر آرد ز پای
یکی چاره باید که آرم بجای
ز ماچین گذر کرد بر کوه ژرف
سوی آتبین بردشان مرد راه
ز بازارگانان بپرسید شاه
کز ایدر به ماچین چه راه است و چند
چگونه؟ چه نام است شاه بلند؟
بر این چارپایان چه دارید بار
چه مایه دهد سودتان روزگار
چنین داد گوینده پاسخ به شاه
کز ایدر فزون است ده روزه راه
با ماچین یکی شاه با فرّ و هوش
به رادی چو ابر و به خوبی سروش
بهک نام شاه است و زیبای شهر
تو گویی ورا از بهشت است بهر
یکی دادگر شهریاری که شیر
در آهو نیارد نگه کرد سیر
چنان رنج برده به کار خدای
که از دانشش خیره شد رهنمای
بر این چارپایان همی خوردنی ست
نه پوشیدنی و نه گستردنی ست
به بازارگانی سوی چین کشیم
به ماچین همه ساله از این کشیم
وز آن جا بر این ره بیابیم باز
به بار اندرون جامه و فرش و ساز
دو چندان شود مایه ی ما ز سود
بدین بر دروغی نشاید فزود
بدو آتبین گفت کای مرد راز
چه گویی بدین رنج و راه دراز
اگر بر تو آسان کنم رنج تو
دو چندان کنم مایه و گنج تو
من از تو چه پاداش یابم از این
چو کوتاه گردانمت راه چین
بدو گفت گوینده کای نیکدل
ز پاداش من بنده دل گسل
بدین مژده پاداش خواه از خدای
که اوی است نیکی ده و رهنمای
بفرمود تا بار برداشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
پس آن چیزها هرچه آمد فراز
دو چندان از آن مایه دادند باز
جهاندیده بازارگان پیش شاه
به رخساره بپسود خاک سیاه
چنین گفت کای نیکدل شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که خشنودی شاه رایست و بس
پس اندیشه ی شاه یزدان پرست
چنان بود کایدر نشاید نشست
سر کوه چون شد زدی ماه پیر
نهفتن تنومند را ناگزیر
بهاران چو کوشش نیاری بجای
به بهمن نشاید کشیدن دوتای
چو گاه جوانی نوروزی تو چیز
به پیری شوی خوار بیچیز نیز
ز فردا گر امروز نایدت یاد
به دست تو فردا بود تیره باد
اگر ماه بهمن سپه برکشد
همان میغ بر کوه لشکر کشد
سپاه مرا اندر آرد ز پای
یکی چاره باید که آرم بجای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۹ - نامه ی کوش پیل دندان به طیهور
نبشته به طیهور کز راه داد
یکی پند من کرد بایدْت یاد
به گیتی نداری جز آن کوه جای
نه بر همسر شاه گیتی خدای
فزونتر مکش پای خویش از گلیم
که باشد ز سرمات یکباره بیم
سیه مار را چون سرآید زمان
یکی سوی راه آردش بی گمان
جهانی همه شاه را چاکرند
ز تو مهترند آن کجا کهترند
نیارند با شاه گستاخ وار
سخن گفتن از مایه ی شهریار
تو را زهره آن باشد ای بیخرد
که شاه جهان از تو کیفر برد
چرا دشمن شه چو پیشت رسید
نبستی مر او را چنانچون سزید
از آن پس که بگریخت آن بدنژاد
کس او را ز شاهان پناهی نداد
ز گیتی تو او را پناه آمدی
چنو نیز بدخواه شاه آمدی
گر این کار را زود دریافتی
به بند فرومایه بشتافتی
بپرهیزی از خشم و آزار شاه
وز آزار داری دل ما نگاه
وگر سر بپیچی ز فرمان من
دل تو بپیچد از آزار من
چو من رخش را همچو آتش کنم
فراوان بکوشی که دل خوش کنم
به جان و سر شاه گندآوران
به جان و سر خسرو خاوران
که آزارم از دل نیاید برون
دو چندان کنم آب دریا ز خون
فرستاده آمد ز دربند کوه
ز بالا بدیدندشان آن گروه
از ایشان بپرسید سالاربار
که با کوه و دریا چه دارید کار
فرستاده گفت ای سراینده مرد
همه سوی پرخاش و تندی مگرد
نه ایدر ز راه کمین آمدیم
فرستاده از شاه چین آمدیم
ز دریا بریدیم یک ماهه راه
یکی نامه داریم نزدیک شاه
سخن باژبان را چو آگاه کرد
همان گه سواری سوی راه کرد
به شهر بسیلا در آمد دمان
به خسرو خبر داد از آن مردمان
از ایشان چو آگاه شد شهریار
یکی را فرستاد با صد سوار
ز دربندشان برد نزدیک شاه
چو دیدند کهسار و آن تنگ راه
همی با دل خویش گفتند کوش
همانا ندارد دل و رای و هوش
کسی آسمان را چه چاره کند
وگر خویشتن چون ستاره کند
همی با سپاهش خورد زینهار
اگر لشکر آرد بدین کوهسار
یکی پند من کرد بایدْت یاد
به گیتی نداری جز آن کوه جای
نه بر همسر شاه گیتی خدای
فزونتر مکش پای خویش از گلیم
که باشد ز سرمات یکباره بیم
سیه مار را چون سرآید زمان
یکی سوی راه آردش بی گمان
جهانی همه شاه را چاکرند
ز تو مهترند آن کجا کهترند
نیارند با شاه گستاخ وار
سخن گفتن از مایه ی شهریار
تو را زهره آن باشد ای بیخرد
که شاه جهان از تو کیفر برد
چرا دشمن شه چو پیشت رسید
نبستی مر او را چنانچون سزید
از آن پس که بگریخت آن بدنژاد
کس او را ز شاهان پناهی نداد
ز گیتی تو او را پناه آمدی
چنو نیز بدخواه شاه آمدی
گر این کار را زود دریافتی
به بند فرومایه بشتافتی
بپرهیزی از خشم و آزار شاه
وز آزار داری دل ما نگاه
وگر سر بپیچی ز فرمان من
دل تو بپیچد از آزار من
چو من رخش را همچو آتش کنم
فراوان بکوشی که دل خوش کنم
به جان و سر شاه گندآوران
به جان و سر خسرو خاوران
که آزارم از دل نیاید برون
دو چندان کنم آب دریا ز خون
فرستاده آمد ز دربند کوه
ز بالا بدیدندشان آن گروه
از ایشان بپرسید سالاربار
که با کوه و دریا چه دارید کار
فرستاده گفت ای سراینده مرد
همه سوی پرخاش و تندی مگرد
نه ایدر ز راه کمین آمدیم
فرستاده از شاه چین آمدیم
ز دریا بریدیم یک ماهه راه
یکی نامه داریم نزدیک شاه
سخن باژبان را چو آگاه کرد
همان گه سواری سوی راه کرد
به شهر بسیلا در آمد دمان
به خسرو خبر داد از آن مردمان
از ایشان چو آگاه شد شهریار
یکی را فرستاد با صد سوار
ز دربندشان برد نزدیک شاه
چو دیدند کهسار و آن تنگ راه
همی با دل خویش گفتند کوش
همانا ندارد دل و رای و هوش
کسی آسمان را چه چاره کند
وگر خویشتن چون ستاره کند
همی با سپاهش خورد زینهار
اگر لشکر آرد بدین کوهسار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۲ - بازگشت آتبین به بسیلا به نزد طیهور شاه
وز آن روی چون آتبین بازگشت
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۵ - گفتگوی قارن با کوش درباره ی بخشایش فریدون
وزآن پس بدو گفت قارن که شاه
ببخشود و بگذشت از تو گناه
نگر تا چه مایه نمودی گزند
بجای نیاگان شاه بلند
چو پاداش، آمرزش آمد پدید
ز فرمان او سر نباید کشید
از این پس چنین رو که فرمود شاه
تو آسان بمانی و خشنود شاه
چو بندی کمر پیش و فرمان کنی
چنانچون بفرمایدت آن کنی
تو را مایه ی شهریاری دهد
سرافرازی و کامگاری دهد
چو خشنود باشد ز تو شهریار
کند پیش تو بندگی روزگار
بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد
چو شاه همایون مرا زنده کرد
نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ
که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
گر آن نیکویها ندانم نهان
سزاوار کشتن منم در جهان
وزآن پس به خوردن کشیدند دست
شب و روز با رامش و می به دست
سپهدار قارن در ایوان خویش
سرایی سزاوار مهمان خویش
بیاراست مانند باغ ارم
همه راست کرد اندر او بیش و کم
زنان شبستان او را همه
بدو بازبخشید شاه رمه
نگهداشت قارن همه کار او
خور و خواب و پوشش سزاوار او
بتان را ز پیشش بیاراستی
بدو دادی او را که او خواستی
بدان سان همی داشت او را بناز
به بگماز و خوبان بربط نواز
که یک روز ننشست بر دلش گرد
نه بر رویش آمد دم باد سرد
ببخشود و بگذشت از تو گناه
نگر تا چه مایه نمودی گزند
بجای نیاگان شاه بلند
چو پاداش، آمرزش آمد پدید
ز فرمان او سر نباید کشید
از این پس چنین رو که فرمود شاه
تو آسان بمانی و خشنود شاه
چو بندی کمر پیش و فرمان کنی
چنانچون بفرمایدت آن کنی
تو را مایه ی شهریاری دهد
سرافرازی و کامگاری دهد
چو خشنود باشد ز تو شهریار
کند پیش تو بندگی روزگار
بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد
چو شاه همایون مرا زنده کرد
نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ
که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
گر آن نیکویها ندانم نهان
سزاوار کشتن منم در جهان
وزآن پس به خوردن کشیدند دست
شب و روز با رامش و می به دست
سپهدار قارن در ایوان خویش
سرایی سزاوار مهمان خویش
بیاراست مانند باغ ارم
همه راست کرد اندر او بیش و کم
زنان شبستان او را همه
بدو بازبخشید شاه رمه
نگهداشت قارن همه کار او
خور و خواب و پوشش سزاوار او
بتان را ز پیشش بیاراستی
بدو دادی او را که او خواستی
بدان سان همی داشت او را بناز
به بگماز و خوبان بربط نواز
که یک روز ننشست بر دلش گرد
نه بر رویش آمد دم باد سرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۶ - کوش در پیشگاه فریدون
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۹ - پند دادن فریدون کوش را و سوگند دادن او به دادگری و فرمانبرداری
چو آن جا رسی کشور آباد کن
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۶ - رای زدن فریدون با قارن
بفرمود تا قارن آمد برش
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید