عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
به ابرام آن که از دنیاپرستان کام می گیرد
زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد
گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را
به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد
به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم
که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد
فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد
فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد
چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد
کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد
که چشمش از سفیدی جامه احرام می گیرد
زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟
تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد
زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این
که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟
به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش
که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد
چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد
اگر میخانه قسمت تهی شد از می صافی
که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟
زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد
گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را
به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد
به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم
که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد
فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد
فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد
چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد
کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد
که چشمش از سفیدی جامه احرام می گیرد
زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟
تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد
زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این
که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟
به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش
که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد
چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد
اگر میخانه قسمت تهی شد از می صافی
که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد
به نسبت می شود سر رشته پیوندها محکم
که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد
چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی
که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد
اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد
همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد
گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن
که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد
نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد
زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد
زخواب امن صائب فتنه بیدار می زاید
که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۶
خمار می مرا در گوشه میخانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد
کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان
که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد
ندارد گرمی هنگامه ما حاجت شمعی
درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد
از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین
زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را
که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد
ندارد حاصل بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی
نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی
که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد
غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی
که قندیل حرم بیجا دین بتخانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما صائب نمی افتد
چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۰
کجا تدبیر پیران کهنسال از جوان خیزد؟
نیاید از دم تیغ آنچه از پشت کمان خیزد
به زور عجز، تمکین بزرگی برنمی آید
به اندک ناله ای فریاد از کوه گران خیزد
سرایت می کند در ظالمان آزار مظلومان
که فریاد از دل سخت کمان پیش از نشان خیزد
مشو در دور خط از فتنه رخسار او ایمن
که گرد فتنه بیش از دامن آخر زمان خیزد
پشیمانی ندارد خنده بر وضع جهان کردن
ندارد گریه در پی خنده ای کز زعفران خیزد
فسان شمشیر را در خونفشانی تیز می سازد
نباشد چون دل سنگین، چه از تیغ زبان خیزد؟
دل سنگین گرفتم آب شد از شرم عصیانم
به یک شبنم چه گرد از چهره این بوستان خیزد؟
گرانتر شد زباد صبح خواب این گرانجانان
به سیلاب فنا از جا مگر این کاروان خیزد
در آن گلشن که صائب غنچه منقار بگشاید
به جای ناله از آتش زبانان الامان خیزد
نیاید از دم تیغ آنچه از پشت کمان خیزد
به زور عجز، تمکین بزرگی برنمی آید
به اندک ناله ای فریاد از کوه گران خیزد
سرایت می کند در ظالمان آزار مظلومان
که فریاد از دل سخت کمان پیش از نشان خیزد
مشو در دور خط از فتنه رخسار او ایمن
که گرد فتنه بیش از دامن آخر زمان خیزد
پشیمانی ندارد خنده بر وضع جهان کردن
ندارد گریه در پی خنده ای کز زعفران خیزد
فسان شمشیر را در خونفشانی تیز می سازد
نباشد چون دل سنگین، چه از تیغ زبان خیزد؟
دل سنگین گرفتم آب شد از شرم عصیانم
به یک شبنم چه گرد از چهره این بوستان خیزد؟
گرانتر شد زباد صبح خواب این گرانجانان
به سیلاب فنا از جا مگر این کاروان خیزد
در آن گلشن که صائب غنچه منقار بگشاید
به جای ناله از آتش زبانان الامان خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر جان دربهای می دهی بر می ستم باشد
که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان
که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد
دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند
زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد
مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان
که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد
سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد
به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب
دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد
که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان
که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد
دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند
زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد
مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان
که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد
سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر
سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد
به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب
دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۵
اثر آه و فغان را در دل خرم نمی باشد
نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد
فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت
کمند وحدتی چون حلقه ماتم نمی باشد
به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده
که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد
مکن مرهم به زخم سینه صد چاک من ضایع
که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد
منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری
تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد
مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا
که عمر خنده شادی به جز یک دم نمی باشد
قدم بیرون منه از حلقه صاحبدلان صائب
سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد
نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد
فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت
کمند وحدتی چون حلقه ماتم نمی باشد
به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده
که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد
مکن مرهم به زخم سینه صد چاک من ضایع
که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد
منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری
تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد
مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا
که عمر خنده شادی به جز یک دم نمی باشد
قدم بیرون منه از حلقه صاحبدلان صائب
سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۲
سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۶
چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟
کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند
دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد
چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند
مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما
نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند
سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی
زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند
توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل
دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند
نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب
که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند
کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند
دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد
چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند
مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما
نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند
سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی
زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند
توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل
دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند
نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب
که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
زخون خوردن اثرهای نمایان باز می ماند
ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند
زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد
به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند
متاب از سختی ایام روی دل که آیینه
چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند
اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را
به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند
مرو در خون صید لاغر من کز شکار من
همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند
رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب
که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند
ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند
زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد
به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند
متاب از سختی ایام روی دل که آیینه
چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند
اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را
به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند
مرو در خون صید لاغر من کز شکار من
همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند
رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب
که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
کسی کز عقل وحشی شد چون مجنون بد نمی بیند
زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند
سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا
سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند
درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را
زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند
غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را
دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند
زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر
میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند
مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد
وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند
ندارد جز گرستن خنده بیهوده انجامی
مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند
به زیر پایه بید آن که از خورشید آساید
زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند
به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین
که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد
به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند
زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند
سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا
سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند
درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را
زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند
غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را
دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند
زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر
میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند
مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد
وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند
ندارد جز گرستن خنده بیهوده انجامی
مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند
به زیر پایه بید آن که از خورشید آساید
زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند
به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین
که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد
به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۵
اگر درد مرا زان بی مروت چاره می آید
نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟
کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را
به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید
کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم
که جای اشک از چشمم دل آواره می آید
نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل
وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید
نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را
تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟
بلا در آستین بسیار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید
نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش
که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید
بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من
که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟
نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟
کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را
به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید
کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم
که جای اشک از چشمم دل آواره می آید
نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل
وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید
نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را
تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟
بلا در آستین بسیار دارد گوشه عزلت
که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید
نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش
که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید
بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من
که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۳
خیال او به تدبیر از دل من برنمی آید
که هرگز خار خار از دل به سوزن برنمی آید
اگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشد
ازین گلزار یک گل پاکدامن برنمی آید
به همت می توان زین خاکدان دل را برآوردن
که بی رستم زقعر چاه بیژن برنمی آید
مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل
که غیر از عشق کار دیگر از من برنمی آید
گذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامن
که می گوید که کاری از نشستن برنمی آید؟
نگردد جامه فانوس نور شمع را مانع
حجاب جسم با دلهای روشن برنمی آید
مشو زنهار بهرجان رهین منت عیسی
که خفاش از خجالت روز روشن برنمی آید
مرا از میکشان بر لاله صائب رشک می آید
که تا می در قدح دارد زگلشن برنمی آید
که هرگز خار خار از دل به سوزن برنمی آید
اگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشد
ازین گلزار یک گل پاکدامن برنمی آید
به همت می توان زین خاکدان دل را برآوردن
که بی رستم زقعر چاه بیژن برنمی آید
مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل
که غیر از عشق کار دیگر از من برنمی آید
گذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامن
که می گوید که کاری از نشستن برنمی آید؟
نگردد جامه فانوس نور شمع را مانع
حجاب جسم با دلهای روشن برنمی آید
مشو زنهار بهرجان رهین منت عیسی
که خفاش از خجالت روز روشن برنمی آید
مرا از میکشان بر لاله صائب رشک می آید
که تا می در قدح دارد زگلشن برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۸
مدام از عشق جوشی در دل بی کینه می باید
چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید
زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان را
جمال هفته را نیل شب آدینه می باید
میسر نیست خودداری درون خانه خالی
نگهبانی ترا در خلوت آیینه می باید
نباشد سرکشی از خامه مو اهل صورت را
برای صید مردم خرقه پشمینه می باید
زمین پاک اکسیری است بهردانه قابل
نهال دوستی را سینه بی کینه می باید
ترقی در شناسایی بود ارباب دولت را
که از حفظ مراتب این بنا را زینه می باید
گشاید عقده های مشکل از فکر کهنسالان
شراب کهنه از بهر غم دیرینه می باید
مکن دست فضولی زینهار از آستین بیرون
که زخم خار را چون گل سپر از سینه می باید
میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب
که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید
چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید
زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان را
جمال هفته را نیل شب آدینه می باید
میسر نیست خودداری درون خانه خالی
نگهبانی ترا در خلوت آیینه می باید
نباشد سرکشی از خامه مو اهل صورت را
برای صید مردم خرقه پشمینه می باید
زمین پاک اکسیری است بهردانه قابل
نهال دوستی را سینه بی کینه می باید
ترقی در شناسایی بود ارباب دولت را
که از حفظ مراتب این بنا را زینه می باید
گشاید عقده های مشکل از فکر کهنسالان
شراب کهنه از بهر غم دیرینه می باید
مکن دست فضولی زینهار از آستین بیرون
که زخم خار را چون گل سپر از سینه می باید
میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب
که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۵
هرکه از گریه بیدرد اثر می طلبد
همت از مردم کوتاه نظر می طلبد
علم فتح بلند از سپر انداختن است
ساده لوح آن که ز شمشیر ظفر می طلبد
نیست هر رشته سزاوار به گلدسته ما
دل صد پاره ما موی کمر می طلبد
گر شود هر سر مو پای طلب کافی نیست
قطع این بادیه سامان دگر می طلبد
طمع از خوان بخیلان نکند قطع امید
مور حرص از نی بی مغز شکر می طلبد
گرچه صد بار گره شد به گلویش این آب
صدف خام همان آب گهر می طلبد
یوسف آنجا که به زندان فراموشان است
از دل گمشده ما که خبر می طلبد؟
ماه از هاله عبث می شود آغوش طراز
سرو سیمین تو آغوش دگر می طلبد
خاک صحرای قناعت جگرش سوخته است
نه ز حرص است اگر مور شکر می طلبد
بی شکستن به مقامی نرسد عزم درست
کشتی ما مدد از موج خطر می طلبد
حاجت خود نکند عرض به هرکس صائب
هرچه می بایدش از آه سحر می طلبد
همت از مردم کوتاه نظر می طلبد
علم فتح بلند از سپر انداختن است
ساده لوح آن که ز شمشیر ظفر می طلبد
نیست هر رشته سزاوار به گلدسته ما
دل صد پاره ما موی کمر می طلبد
گر شود هر سر مو پای طلب کافی نیست
قطع این بادیه سامان دگر می طلبد
طمع از خوان بخیلان نکند قطع امید
مور حرص از نی بی مغز شکر می طلبد
گرچه صد بار گره شد به گلویش این آب
صدف خام همان آب گهر می طلبد
یوسف آنجا که به زندان فراموشان است
از دل گمشده ما که خبر می طلبد؟
ماه از هاله عبث می شود آغوش طراز
سرو سیمین تو آغوش دگر می طلبد
خاک صحرای قناعت جگرش سوخته است
نه ز حرص است اگر مور شکر می طلبد
بی شکستن به مقامی نرسد عزم درست
کشتی ما مدد از موج خطر می طلبد
حاجت خود نکند عرض به هرکس صائب
هرچه می بایدش از آه سحر می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶۶
دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، ترا
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده خود بیشتر از پرده او
هرکه باکم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۰
نفس سرکش چه خیال است به فرمان گردد؟
سگ دیوانه محال است نگهبان گردد
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست
روزی مور شکر خند سلیمان گردد
هوس بیجگر از ناز شود روگردان
عشق را چین جبین سلسله جنبان گردد
می گشاید دل غمگین به سبکدستی آه
گوهر اشک اگر سفته به مژگان گردد
می شود جمع به شیرازه خرمن آخر
تخم هر چند در آغاز پریشان گردد
بی ضرورت به سخن لب مگشا در پیری
که سخن پوچ ز افتادن دندان گردد
لطف حق بیش بود با نظر افتاده خلق
زال را شهپر سیمرغ مگس ران گردد
رهنوردان طلب بال و پر یکدگرند
موج را موج دگر سلسله جنبان گردد
می شود پیش مه روی تو خورشید سفید
کرم شب تاب اگر روز نمایان گردد
حیرت روی تو مهر لب صائب گردید
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
سگ دیوانه محال است نگهبان گردد
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست
روزی مور شکر خند سلیمان گردد
هوس بیجگر از ناز شود روگردان
عشق را چین جبین سلسله جنبان گردد
می گشاید دل غمگین به سبکدستی آه
گوهر اشک اگر سفته به مژگان گردد
می شود جمع به شیرازه خرمن آخر
تخم هر چند در آغاز پریشان گردد
بی ضرورت به سخن لب مگشا در پیری
که سخن پوچ ز افتادن دندان گردد
لطف حق بیش بود با نظر افتاده خلق
زال را شهپر سیمرغ مگس ران گردد
رهنوردان طلب بال و پر یکدگرند
موج را موج دگر سلسله جنبان گردد
می شود پیش مه روی تو خورشید سفید
کرم شب تاب اگر روز نمایان گردد
حیرت روی تو مهر لب صائب گردید
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷۹
دولت حسن ز خط زیر و زبر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۴
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته شمشیر زبان می گردد