عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۰ - صحبت دوم با پیر صاحب تمکین و روشن شدن چشم مرید به نور عین الیقین
صبح که بر حاشیه این چمن
زد علم نور فشان نسترن
ریخت ازین گلشن فیروزه فام
شاخ شکوفه ورق سیم خام
باد سحر خیز گل افشان رسید
رخت سلوکم به گلستان کشید
جلوه گهی یافتم آراسته
سوی به سو جلوه گران خاسته
بلکه یکی صومعه و بسته صف
اهل صفا گرد وی از هر طرف
سبزه مصلا ز گیا ساخته
گرد به گرد چمن انداخته
سبز لباسان به خشوع تمام
کرده به بالای مصلا قیام
مرغ چمن زمزمه ساز همه
کرده ادا ورد نماز همه
جسته چنار اشرف اوقات را
دست برآورده مناجات را
او به مناجات چو تلقین شده
بیشتر یاسمین آمین شده
گل که به تجرید بود رهنمون
نقد خود آورده ز خرقه برون
غنچه به تعلیم طریق ادب
از سخن و خنده فرو بسته لب
کرده بنفشه چو مراقب نشست
با قد خم داده سرافکنده پست
نرگس اکمه که همه دیده بود
گفت چو دیدش نه پسندیده بود
دیده جهان بین نشود جز به دوست
کور بود هر که نه بینا به اوست
مکحله لاله شده سرمه سای
میل زمرد به درون داده جای
یا به میانش الفی کرده راه
گشته پی نفی سوی لااله
قمری و بلبل زده راه سماع
مستمعان کرده به وجد اجتماع
بر دف گل برگ جلاجل شده
شاخ ز رقت متمایل شده
من به چنین وقت پر از یاد پیر
جان و دلی شاد به ارشاد پیر
آتش شوقش ز درون شعله کش
برده ز من صبر و سکون شعله وش
گرد چمن طوف کنان می شدم
جامه دران نعره زنان می شدم
روی نمود آدمیی با جمال
هست نه و نیست نه همچون خیال
چشم گشادم به تأمل که کیست
وآمدنش سوی چمن بهر چست
در دلم افتاد که پیر من است
صیقل مرآت ضمیر من است
پرده دوری چو شد از پیش دور
دیدمش آن موج فشان بحر نور
پیش دویدم که سلام علیک
روحی و نفسی و فؤادی لدیک
گفت جوابی که چو آب حیات
داد ز اندیشه مرگم نجات
از لمعات رخ و نور جبین
چشم مرا ساخت چو دل تیزبین
شد مدد نور نظر نور دل
گشت بصیرت به بصر متصل
آنچه دل از پیش بدانسته بود
پیش بصر جمله هویدا نمود
دید که عالم ز سمک تا سما
نیست بجز واجب ممکن نما
هستی واجب یکی آمد به ذات
هست تعدد ز شئون و صفات
کثرت صورت ز صفات است و بس
اصل همه وحدت ذات است و بس
بحر یکی موج هزاران هزار
روی یکی آینه ها بی شمار
دیده چو شد بهره ور اینسان ز پیر
گفتمش ای خواجه روشن ضمیر
دیده ز یمن نظرت یافتم
وز همه با یمن ترت یافتم
آنچه مرا زابر نوالت رسید
سبزه ز باران بهاری ندید
وانچه ز مهرت به دل و دیده تافت
ذره ز خورشید درخشان نیافت
مدح تو نی حوصله چون منیست
منقبت جان نه حد هر تنیست
گفت که جامی تو کجایی هنوز
باش که تا صبح تو آید به روز
راه سلوک تو به پایان رسد
دانش و دید تو به وجدان رسد
فارغ ازین چشم و دل و جان شوی
هر چه بدیدی به یقین آن شوی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۱ - حکایت سرد شدن پیر سفید موی از نفس آن خورشید گرم خوی که با زلف شبرنگ دم از صبح سفید مویی زد
فصل خزان کز دم باد وزان
کارگه رنگرزان شد رزان
باغ جوان صورت پیری گرفت
سبزه تر رنگ زریری گرفت
برگ درختان ز سر شاخسار
مختلف الوان چو گل اندر بهار
موی سفیدی به قد خم شده
سینه اش آتشکده غم شده
پای نشست از ته دامان کشید
رخت تماشا به گلستان کشید
از ره فکرت قدمی می نهاد
وز سر عبرت نظری می گشاد
دید که با گیسوی چون پر زاغ
کبک خرامی شده طاووس باغ
معجر کافوری او مشک پوش
گوهر و زر زآمدنش در خروش
رنگ حنا را ز کفش خون جگر
هر سر انگشت چو عناب تر
پنجه مرجان زده انگشت او
گوهر خود یافته در مشت او
گشته ز هر ناخن او در خضاب
بدر و هلالی ز شفق رنگ یاب
پیر چو آن دید دل از دست داد
پشت دو تا روی به پایش نهاد
گفت بدین صورت زیبا که یی
آمدیی یا پریی یا کیی
ناز جوانی ز سر خود بنه
داد دل پی سپر خود بده
نیم دمی همدم من بنده باش
جمع کن پیر پراکنده باش
غنچه نوشین به تبسم گشود
گفت که دیر آمده ای خیز زود
روی به ره کن ببر از من امید
زانکه سرم هست چو معجر سفید
بلکه تو گویی به سر این معجرم
شعر سفید است ز موی سرم
پیر چو از موی شنید این خبر
خاست چو مو حالی و پیچید سر
تازه گل از پیر چو آن شیوه دید
پرده کافور ز سنبل کشید
موی خود آورد ز معجر برون
چون شبه شبرنگ و چو شب قیرگون
پیر بنالید که ای در فروغ
مه ز تو کم بهر چه بود این دروغ
گفت پی آنکه کنم آگهت
کانچه زند از طلب ما رهت
زان سبب افتاده ز راهیم ما
هر چه نخواهی تو نخواهیم ما
پیر شدی جامی و عمرت ز شصت
رشته پیوند به هفتاد بست
یاد جوانی و جوانان مکن
قبله جان جز در جانان مکن
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۷ - درآمدن زلیخا همراه عزیز مصر به مصر و بیرون آمدن مصریان و طبق های نثار بر عماری زلیخا افشاندن
سحرگاهان که زد چرخ مکوکب
ز زرین کوس کوس رحلت شب
کواکب نیز محفل برشکستند
به همراهی شب محمل ببستند
شد از رخشانی آن زر فشان کوس
به رنگ پر طوطی دم طاووس
عزیز آمد به فر شهریاری
نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست
به آیینی که می بایست آراست
ز چتر زر به فرق نیکبختان
به پا شد سایه ور زرین درختان
مرصع زین به پای هر درختی
شده مسند برای نیکبختی
درخت و سایه و مسند روانه
نشسته نیکبخت اندر میانه
طرب سازان نواها ساز کردند
شتررانان حدی آغاز کردند
شد از بانگ حدی و غلغل لحن
فلک ها را طبق پر دشت را صحن
ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
در و دشت از هلال و بدر پر بود
گهی کنده به هر سوی از تک و پوی
هلال از زخم ناخن بدر را روی
گهی طالع شده فرخنده بدری
هلال از وی شده ناچیز قدری
زمین را کرده ریش اسپ از سم خویش
کف پای شتر مرهم بر آن ریش
پی مست آهوان زین نشیمن
صهیل بادپایان ارغنون زن
پی آسودگان هودج ناز
نفیر ساربانان پرده پرداز
کنیزان زلیخا خرم و خوش
که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه
که شد زینسان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ عمر اندر عماری
رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زینسان چه داری
چنین بی صبر و بی سامان چه داری
ندانم در حق تو من چه کردم
که افکندی چنین در رنج و دردم
نخست از من به خوابی دل ربودی
به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی
گه از فرزانگی بندم گشادی
چو شد از تو شکست خود درستم
خطا کردم که از تو چاره جستم
چه دانستم که وقت چاره سازی
ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی نصیبی
فزون کردی بر آن درد غریبی
چو باشد جانگدازی چاره سازیت
معاذالله چه باشد جانگدازیت
منه در ره دگر دام فریبم
میفکن سنگ بر جام شکیبم
دهی وعده کزین پس کامیابی
وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده بغایت شادمانم
ولی گر بختم این باشد چه دانم
زلیخا با فلک این گفت و گو داشت
که آن برداشت را آمد فرو داشت
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل
که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده
خروشان بر لب نیل ایستاده
عزیز مصر را در حق گزاری
به کف بهر نثار آن عماری
طبق های زر از زر و درم پر
طبق های دگر از گوهر و در
گهرریزان بر او صاحب نثاران
چو بر طرف چمن بر غنچه باران
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد
عماری در زر و گوهر نشان شد
نمی آمد ز گوهر ریز مردم
در آن ره مرکبان را بر زمین سم
چو گشتی سم اسبی آتش افکن
ز لعل و نعل بودی سنگ و آهن
همه صف ها کشیده میل در میل
نثار افشان گذشتند از لب نیل
به نیل اندر شد از درهای شاهی
چو پر گوهر صدف هر گوش ماهی
شد از بذل درم ریزان بسیار
نهنگش نیز چون ماهی درم دار
بدین آرایش شاهانه رفتند
به دولت سوی دولتخانه رفتند
سرایی بلکه در دنیا بهشتی
ز فرشش ماه خشتی مهر خشتی
در آن دولتسرا تختی نهاده
به زیبایی ز هر تختی زیاده
در او برده به کار استاد زر کار
پی گوهر نشانی زر به خروار
به پای تخت زر مهدش رساندند
گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته
ازان زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند
میان تخت و تاجش جلوه دادند
ولیکن بود ازان تاج گرانسنگ
به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه
ولی بود آن بر او باران اندوه
ز گوهرها که بردی حور ازان رشک
به چشمش درنیامد جز در اشک
کسی کش دل ز هجران لخت لخت است
ز یک لختیست گر مایل به تخت است
در آن میدان که را باشد سر تاج
که صد سر می رود آنجا به تاراج
چو چشم از اشک نومیدی بود پر
کجا باشد در او گنجایی در
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره‌ای خرم رسیدن
چون سلامان هفته‌ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بیکران
چشم‌های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاوماهی غور او
کوه پیکر موج‌ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
برکنار بحر اخضر، تیزرو
هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان، از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می‌شکافت
روی بر مقصد به سینه می‌شتافت
شد میان بحر پیدا بیشه‌ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر بر یکدگر آمیخته
چشمهٔ آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار
مشت پر دینار از بهر نثار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجهٔ انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچهٔ پیدایی‌اش آنجا شکفت
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دل فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و، خراش خار نی
گنج در پهلو و، رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکرخوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته، دل پر از عیش و طرب
هر دو می‌بردند روز خود به شب
خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیب‌جویان بر کنار
در کنار تو به جز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در مهراب دوشین
نبود آن خواب خوش، بیهوشی‌ای بود
ز سودای شب‌اش مدهوشی‌ای بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد
خمارآلوده چشم از خواب بگشاد
گریبان، مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بست‌اش
فرو می‌خورد چون غنچه به دل خون
نمی‌داد از درون یک شمه بیرون
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره، بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشق‌اش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار می‌داشت
ولی پیوسته دل با یار می‌داشت
دلی کز عشق در دام نهنگ است
ز جست و جوی کام‌اش، پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن، با یار گوید
وگر جوید مراد، از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز ناله نغمهٔ جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟
که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمی‌دانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟
وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار!
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خون‌فشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ
چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیم‌روزان
ز زنگاری مشبک‌ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیان‌پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میان‌شان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بی‌بندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیک‌بختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمن‌بر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهره‌بردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸
نسیم روح‌پرور دارد امشب
شمیم زلف دلبر دارد امشب
گمانم یار در راه است، فایز
که این دل شور در سر دارد امشب
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۲
سحرگه ز نوای مرغ گلزار
سرم پرشور گشت و دیده بیدار
به هر گل بلبلی فایز نواخوان
چه خوش باشد نشستن یار با یار
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۸
تو بر من بگذری چون برق رخشان
منت چون رعد اندر پی خروشان
ز باران سرشک چشم فایز
بروید لاله چون فصل بهاران
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۰
خروس امشب بداده هرزه‌خوانی
مگر وقت سحر امشب ندانی؟
اگر بیدار گردد یار فایز
به بالت تیر تا شهپر نشانی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
گل رویت عرق کرد از می ناب
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
به ناز آن چشم را از خواب مگشای
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالی الله! چه حسنست اینکه هر روز
دهد سر پنجه ی خورشید را تاب؟
ز پا افتادم، آخر دست من گیر
همین گویم: مرا دریاب، دریاب
چو در سر میل ابروی تو دارم
سر ما کی فرود آید به محراب؟
بهاران از در می خانه مگذر
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
هلالی، می به روی ماه رویان
خوش آید، خاصه در شب های مهتاب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
شیشه ی می دور ازآن لب های میگون می گریست
تا دل خود را دمی خالی کند، خون می گریست
دوش بر سوز دل من گریه ها می کرد شمع
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آن نه شبنم بود در ایام لیلی، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
سیل در هامون، صدا در کوه، میدانی چه بود؟
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
چیست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون می گریست
بر رخ زردم ببین خط های اشک سرخ را
این نشانی هاست کامشب چشم من خون می گریست
شب که می خواندی هلالی را و می راندی به ناز
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
مرا بباده، نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم بباغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود ناله مرغ چمن ز جلوه گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و ناله بی اختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بیقرار شد باعث
بمجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
گل شکفت و شوق آن گل چهره از سر تازه شد
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گرد آن رخسار گل گون خط ز نگاری دمید
همچو اطراف چمن، کز سبزه تر تازه شد
آمد از کویت نسیمی، غنچه دلها شکفت
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
تا گذشتی همچو آب خضر بر طرف چمن
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
توسنت بار دگر پا بر رخ زردم نهاد
دولت من بین! که بازم سکه زر تازه شد
زخمهای تیر مژگان سر بسر آورده بود
چون نمک پاشیدی از لبها، سراسر تازه شد
تازه شد جان هلالی، تا بخون عاشقان
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
من و تخیل حسنت، چه یار بهتر ازین؟
بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟
بروزگار شدی یار من، بحمدالله
دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟
بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد
که دید آهوی مردم شکار بهتر ازین؟
ز جرعه کرمت بیشتر فشان بر من
تو ابر رحمتی، آخر ببار بهتر ازین
تبارک الله ازین سبزه و گلی که تراست!
نبوده است و نباشد بهار بهتر ازین
تو مست جام غروری همیشه، ای زاهد
مباش غره، که رنج خمار بهتر ازین
بران سمند، که در چابکی و جلوه گری
نیامدست بمیدان سوار بهتر ازین
ز دور چرخ، هلالی، بداغ دل خوش باش
طمع ز کوکب طالع مدار بهتر ازین
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
برخسار جهان افروز عالم را بیارایی
برعنایی به از سروی، بزیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ بزیبایی و رعنایی
مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
بجان و دل مطیعم، هر چه گویی، هر چه فرمایی
مگر جانی، که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری، که هر گه میروی دیگر نمی آیی؟
چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت!
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی
دل از درد جدایی میکشد آهی و می گوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح یمین الدوله محمود غزنوی
باد نورزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود
باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود
سونش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حلّه چینی شود
گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود
دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب
تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود
خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم
کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود
کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود
مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود
زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست
زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود
باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست
چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود
آب جودش بر دمد زرّین شود گیتی همه
آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود
رنج لاغر با نهاد رای او فربه شود
گنج فربه با گشاد دست او لاغر شود
گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد
چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود
اختر سعدست گویی طلعت میمون او
چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود
باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد
همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود
سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود
ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود
از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر
زرّ گیتی خاک گردد ، خاک گیتی زر شود
سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست
منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن
جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود
چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود
نعت گویی جز بنام او ، سخن ضایع شود
تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود
آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر
باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود
شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان
بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود
چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود
آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود
و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود
خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند
اسم او بر خار داری ، خار نیلوفر شود
مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی
مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود
جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود
خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود
تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا
تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود
زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام
تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
غنودستند بر ماه منور
خط و زلفین آن بت روی دلبر
یکی را سنبل نو رسته بالین
یکی را لالۀ خود روی بستر
ز مشکین جعد زنجیرست گویی
ز عنبر حلقۀ زلفین چنبر
یکی را نقرۀ بی بار نافه است
یکی را آینۀ بی زنگ مجمر
رخ و چشمش ز دو وقت مخالف
دو چیز آرند هر دو مست بنگر
یکی از ماه آذار آب لاله
یکی از ماه آذر چشم عبهر
چو نیکو چهره و قدّش ببیند
شود از نعت هر دو عقل مضطر
یکی را لعبت کشمیر خواند
یکی را برکشیده سرو کشمر
بر وی و موی او بنگر که بینی
بی آذر هر دوانرا فعل آذر
یکی بی دود ، سال و ماه تیره
یکی بی نور ، روز و شب منور
بدندان و لبش بنگر بعبرت
دو معنی هر یکی را بود همبر
یکی لؤلوی عمانی و پروین
یکی یاقوت رمّانی و شکر
مرا بهره دو چیز آمد ز گیتی
دل پاک و زبان مدح گستر
یکی بر مهر جانان وقف کردم
یکی بر آفرین شاه کشور
سپهسالار مشرق کز جمالش
دو پیکر کرد عقل اندر دو پیکر
یکی از فرّ یزدانی مهیّا
یکی از عقل نورانی مصور
نظام آنگه پذیرد ملک و دولت
که نصرت با ظفر باشد برابر
یکی از نصر خیزد ، نام خسرو
یکی از کنیت او بوالمظفر
مبارک دست او دو گونه ابرست
کشندۀ دشمنست و دوست پرور
یکی با تیغ و بارانش همه خون
یکی با بذل و بارانش همه زر
بروز رزم او بسیار بینی
گو لشکر شکار و گرد صفدر
یکی را زخم تیرش کرده بیجان
یکی را ضرب تیغش کرده بیسر
اگر خواهندۀ رزمش به میدان
بود اسفندیار و رستم زر
یکی را مغز خارد نیش افعی
یکی را دیده درآید غضنفر
ز بأس و همتش دو صورت آمد
مرکب گشته هر دو یک بدیگر
یکی را آتش رخشنده بنده
یکی را گنبد گردنده چاکر
اگر فرمان دهدشان رای خسرو
بفال نیک او بی رنج لشکر
یکی از خلخ آرد خرگه خان
یکی از روم شادروان قیصر
وگر لشکر بودشان وقت جنبش
مناقبهای شاه فرخ اختر
یکی را خلد منزلگاه باید
یکی را عالم علوی معسکر
وگر شاه جهان از خامصۀ خویش
دهدشان خلعت زیبا و درخور
یکی را باید از تقدیر مرکب
یکی را باید از توفیق افسر
ز کلک شاه وصفی کرد خواهم
دو شاخش را بدو معنی مفسّر
یکی مر جهل را ضرّی است بی نفع
یکی مر علم را نفعی است بی ضر
دو برهان بینی اندر جنبش او
بهر دو باز بسته اصل و گوهر
یکی داند ز رمز فضل معنی
یکی دارد ز راز غیب چادر
بجنبد تا همی پیرایه بخشد
بجنبش لفظ معنی را ز گوهر
یکی چون عقد مروارید خوشاب
یکی چون رشتۀ یاقوت احمر
همی نقش و ادب را سخره دارد
دو شاخ او بدست خسرو اندر
یکی چون خامه اندر دست مانی
یکی چون رنده اندر دست آزر
همیشه خدمتش دو کار دارد
نبندد ساعتی آن هر دو را در
یکی معروف گرداند بمعروف
یکی منکر کند دل را ز منکر
اگر مر جاه و جودش را خداوند
بدادی صورتی مخصوص و منظر
یکی اندر فلک خورشیدی بودی
یکی اندر زمین دریای اخضر
کرام الکاتبینش گر ببیند
که بنویسد بروز داد داور
یکی گوید که مهدی گشت پیدا
یکی گوید نبی الله اکبر
یکی منجوق و شادروان ملکش
بجای دولت او هر دو معبر
یکی پیوسته از ماهیست تا ماه
یکی گسترده از چین تا بخاور
بروز جنگ تیغ او و گرزش
بزور بازوی شاه دلاور
یکی جیحون خون راند بصحرا
یکی هامون کند سد سکندر
بهیجا پیشه آموزد ز دستش
سنان نیزۀ خطی و خنجر
یکی دل بیند اندر درع و خفتان
یکی مو بیند اندر ترک و مغفر
چو برمالد برزم اندر کمان را
اجل بینی نهان درباد صرصر
یکی گشته کمانش را زه و توز
یکی مر تیر او را تولی و پر
سیاست راندن و فرّش بمجلس
دو فرع آمد ز یک اصل مطهر
یکی مر عدل را سایۀ خدایی
یکی مر فضل را مهر پیمبر
ز عالی همت و جسم همایون
دو عالم را دو سالارست و سرور
یکی سالار ارواحست آنجا
یکی سالار اجسام است ایدر
اگر علم و شجاعت را بجویی
بنزد او بیابیشان مجاور
یکی را عالم علوی متابع
یکی را عالم سفلی مسخر
اگر تنصیف گیرد آفرینش
شود گیتیش دو گونه مسخر
یکی موجود گردانندۀ خیر
یکی معدوم گردانندۀ شر
همی تا باغ و راغ و رود و کشته
چو آید ماه فروردین بآخر
یکی را ابر بخشد کله سبز
یکی را باد دیبای مطیّر
ز آب روی چشم شاه جز وی
معنبر گشت و مایه نامعنبر
شود آبستن از گل شاخ و گردد
زمین چون کودکی با زیب و با فر
یکی را لؤلؤ ناسفته فرزند
یکی را ابر لؤلؤ بار مادر
بملک اندر همی بادند باقی
بکام دوستان آن دو برادر
یکی شاه جهان چونانکه خود هست
یکی سالار و از شادی توانگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین
نگاری که بد طیلسان پرنیانش
بزر از چه منسوج شد پرنیانش
نگاری که نوروز کرد از درختان
چرا باز بسترد باد خزانش
خصومت کند باغ با باد ازیرا
که بستد همه زیور گلستانش
نه بویست با حلّۀ مشک بیدش
نه رنگست با کلۀ ارغوانش
بغارت ببرد آن جواهر که بودی
پراکنده بر تختۀ بوستانش
ندانم که زر را که داد این بضاعت
که پر زعفران شد میان و کرانش
نپاید بسی تا سیاهان دریا
بپاشند کافور بر زعفرانش
اگر باد رز را زیان کرد شاید
که برنا کند مدح شاه جهانش
ملک نصر بن ناصرالدین که شاهی
نباشد جوان جز ببخت جوانش
گمان میبرد ز آنچه دشمن سگالد
تو گوئی همی غیب داند گمانش
دو کوه ار بیاویزد از زه نیاید
بموئی خم اندر دو خانۀ کمانش
ولی را امل خیزد از کف رادش
عدو را اجل خیزد از تیر دانش
بدلها چنان در رود نیزۀ او
تو گوئی که از فکر تستی سنانش
بدان سان که بزّاز جامه نوردد
نوردد زمین بارگی زیر رانش
ابا روز همبر بپوید تو گویی
که خورشید دارد گرفته عنانش
یکی تیغ دارد بنصرت ز دوده
که حاجت نیاید بچرخ و فسانش
سپهرست و بر حلق مردان مدارش
ستاره ست و با مغز شیران قرانش
چو آب فسرده یکی آتشست او
که یاقوت حل کرده باشد دخانش
بخون مخالف ملک داده آبش
به عظم مخالف قضا کرده سانش
بدان سان که دعوی بمعنی بنازد
بنازد ببازوی کشور ستانش
بر آن دست بر پای باشد کریمی
بنای کریمی است گویی بنانش
زبان نیاز ار بوی بر گشایی
بپاسخ سخاوت بود ترجمانش
اگر خلق او را کسی وصف گوید
بریزد بخروار مشک از دهانش
ز خشمش بدل هر که فکرت سگالد
بسوزد باندیشه جان و روانش
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال
فال فیروزی و زرّست آسمان و بوستان
کان یکی پیروزه جامه است این دگر زرّین نهال
گرد برگ زرد او بر چفته شاخ زرد خوش
راست پنداری که بدر آویختستی از هلال
بگذرد باد شمال ایدون که نشناسی که او
دستهای ناقد زرّست یا باد شمال
آسمان پاکست و یکپاره در او ابر سیاه
یافته است از بزمگاه خسروی مشرق مثال
جام پیروزه است گوئی بیضه عنبر درو
پیش شاهنشاه پیروز اختر نیکو خصال
عالم فضل و یمین دولت و اصل هنر
حجت یزدان ، امین ملت و عین کمال
کامکاری را ثبات و نامداری را سبب
پادشاهی را صلاح و شهریاری را جمال
داور بی مثل و نیکو سیرت و عالی صله
خیر بخش بی ریا و جنگ جوی بیملال
خادم او باش تا مردان ترا خدمت کنند
سائل او باش تا شاهان کنند از تو سؤال
جز بجان اندر ، سنان او نیابد ره همی
کآب دادستش بخون دشمنان روز قتال
مژه از چشم عدو یک یک بنیزه بر کند
ور بخواهد در نشاند هم بجای او نصال
خاک و باد و آب و آتش طبع ازان شد که اسب اوست
خاک طاقت ، آب گردش ، باد پا ، آتش نعال
از غزال و کوه اگر نسبت ندارد پس چرا
گه ثبات کوه دارد گاه انگیز غزال
آلت روز شتاب و منزل روز سفر
نزهت روز شکار و قلعۀ روز نزال
آلتست آری ولیکن آلتی کش نیست عجز
منزل است آری ولیکن منزلی کش نیست هال
آلتست آری ولیکن روزگارش زیر دست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال
آفتاب عقل و رای و روح طبع و دهر عزم
آسمان قدر و زمانه دولت و دریا نوال
این جهان و آن جهان در زیر مهر وجود اوست
مهر او حسن المآب وجود او خیرالمنال
همت عالیش را گوئی عیال است ای عجب
هرچه بشناسی ز هستی جز خدای ذوالجلال
گوهری باشد که در گنجد بدو چندین هنر
همتی باشد که در گنجد بدو چندین عیال
فایدۀ دیدار بیش از دیدن او خیر نیست
گر نبینندش بود دیدار بر دیده و بال
اعتدالست التفانش مر طبایع را نگر
کار ناید زان طبایع کو بماند ز اعتدال
هیچ هندو ننگرد از بیم او در آینه
زانکه جوید روی خویش از تیغ او بیند خیال
تیغش ایشان را شبی دادست کآنرا روز نیست
روی ایشان بیشتر زانست همرنگ لیال
در بلاد و بیشه های هندوان از بیم او
مرد حاسد بر زنست و شیر حاسد بر شکال
گنجهای هندوانرا شاه غارت کرده بود
مانده بود آن پیشروشان تنگدست و سست حال
تیر شاه از کشتگان در جنگ چندان برکشد
تا ز بس پیکان زرین باز گرد آیدش مال
بودنی داند چنان گویی که بی تدبیر او
مر کواکب را بیکدیگر نباشد اتصال
تا نبارد قطرۀ باران ز آتش بر زمین
تا نسوزد آتش سوزنده در آب زلال
بر زیادت باد عمر و روزگار ملک او
ساعت او روز باد و روز ماه و ماه سال