عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - خطاب به ملک اتسز
خسروا، از کمال دانایی
روی دولت همی بیارایی
گاه مال زمین همی ‌بخشی
گاه فرق فلک همی سایی
حرب جویان نهان شوند از بیم
چون تو از حربگه پدید آیی
پای فتنه تویی که بربندی
بند گردون تویی که بگشایی
شکنی روز کین بیک حمله
صد مصاف عدو بتنهایی
در جهان بر همه گنهکاران
بتجاوز همی ببخشایی
داند ایزد که هست خاک درت
نزد من بنده همچو بینایی
شغل من نیست بر در تو مگر
وصف گویی و مدح آرایی
خود نکردم گنه و گر کردم
از سر ابلهی و خود رایی
هیچ از آنجا که لطف سیرت تست
هست ممکن که عفو فرمایی؟
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - هم در مدح اتسز
با من آخر، صنما، جنگ چرا باید داشت؟
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت؟
با عدو مردمی و صلح چرا باید کرد؟
با رهی عربده و جنگ چرا باید داشت؟
گر نداری بمن آهنگ، روا هست، و لیک
بر بداندیش من آهنگ چرا باید داشت؟
ننگ داری همه از صحبت من وین نه نکوست
آخر از صحبت من ننگ چرا باید داشت؟
از ره من ، ای در دل من منزل تو
خویشتن دور بفرسنگ چرا باید داشت؟
من چو اصحاب تظلم بدر نصرة دین
زده در دامن او چنگ چرا باید داشت؟
آن خداوند، که اقبال فلک بندهٔ اوست
پیکر حادثه از پای در افگنده اوست
صنما، عربده پیوسته کنی تا چه شود؟
بغم اندیشهٔ ما بسته کنی تا چه شود؟
هر زمان مشعلهٔ آتش بی خویشتنی
با رهی بیهده پیوسته کنی، تا چه شود؟
بی نیازی تو ز آرایش و چون هست چنین
بر گل از سنبل تردسته کنی، تا چه شود؟
در عنا افگنیم هر نفس و از سر صدق
دشمنم راز عنا رسته کنی، تا چه شود؟
شادی از خاطر من رفته کنی، تا چه بود؟
رامش از سینهٔ من جسته کنی، تا چه شود؟
تیر سازی و کمان غمزه و ابرو و مرا
دل بدان تیر و کمان بسته کنی، تا چه شود؟
دل کنی بر دل من فتنه و خود را امروز
پیش شاه عجم آهسته کنی، تا چه شود؟
شهریاری ، که بدو رایت دین منصورست
عالم علم و کرم از دل او معمورست
صنما، دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجور نخواهم کردن
هرکه مهجور شد از روی تو رنجور دلست
پس دل از هجر تو رنجور نخواهم کردن
دل و جان را، که تو از هر دو گرانمایه تری
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
تا سر من ز گریبان نکنی دور بتیغ
چنگ از دامن تو دور نخواهم کردن
ماتم عمر مرا داشته گیر ، از همه عمر
با جمال رخ تو سور نخواهم کردن
بر سخن های خودم یار کنی، رو، که روان
بر سخن های تو مغرور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء الدوله
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند، کزو روز ضلالت سیهست
قبلهٔ تاجوران اتسز خوارزمشهست
خسروی، کز ره کینش بحذر باید بود
خسروان را بدرش بسته کمر باید بود
چرخ را پیش معالیش زمین باید بود
بحر را پیش ایادیش شمر باید بود
گرده نان را ز کمال فزعش روز مصاف
در وغا بسته لب و خسته جگر باید بود
در جهان طالب انواع هنر اوست ز خلق
مرد را طالب انواع هنر باید بود
از پی کسب شرف وز پی تحصیل جلال
بدر فرخ او کرده مقر باید بود
با وصال قدمش جفت شرف باید گشت
در پناه علمش یار ظفر باید بود
هان! مشو فرد ز فرخنده در با خطرش
که چو زو فرد شوی جفت خطر باید بود
نطق با فایده جز وصف ببیانش نبود
بر بی غایله جر فعل بنانش نبود
خسروا، مهر تو گیتی یله کی یارد کرد؟
جز ترا چرخ فلک عاقله کی یارد کرد؟
عدل تو هست بر آن گونه، که از هیبت او
غول جز رهبری قافله کی یارد کرد؟
باد چون دید که اطلاق اسیران از تست
نیز بر آب همی سلسله کی یارد کرد؟
دست آنکس ، که گریبان بخلافت بندد
گوی را متصل انگله کی یارد کرد؟
گوش رعدار شنود نعرهٔ کوس تو برزم
بیش بر اوج هوا مشعله کی یارد کرد؟
دشمن تو، که گریزد ز جود ظفرت
جز در اکناف عدم مرحله کی یارد کرد؟
چرخ گردنده شب تیرهٔ پر واقعه را
جز بفتح تو همی حامله کی یارد کرد؟
ملک آفاق ترا جمله مسلم شده گیر
صدر تو مرجع ذریت آدم شده گیر
خسروا، جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای در تو کار مرا مرا خوش نبود
هیچ شغلی ، که ازو مثل مرا ، دور از من
کم شود نزد تو بازار، مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خورن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن او
در خور طعنهٔ احرار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه و جبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت تیمار تو اندک بر من
زان سپس مدت بسیار مرا خوش نبود
بی در تو ، بجلال تو ، اگر پای نهم
بر سر گنبد دوار مرا خوش نبود
هر که او بندهٔ این حضرت والا بود
همچو من صاب صد نعمت و آلا گردد
تا جهانست نکو خواه جهان باد ترا
بر همه خلق جهان حکم روان باد ترا
شرع از نکبت ایام امان یافت بتو
از همه نکبت ایام امان باد ترا
عدت بخت همه بهرهٔ تن گشت ترا
مایهٔ عقل همه حصهٔ جان باد ترا
در دو حالت، بدو معنی: بسکون و بمضا
عزم و حزمی چو زمین و چو زمان باد ترا
هر چه شکست در آفاق ترا هست یقین
هر چه سرست بر افلاک عیان باد ترا
عالم علم و کرم زیر نگین تو شدست
مرکب عز و شرف زیر عنان باد ترا
علم و حلمست بهین زیور افعال ملوک
تا بود این دو ،این باد و هم آن باد ترا
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵ - در مرثیۀ جمال الدین یوسف
از وفات جمال الدین یوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم و علم
در دو گز خاک رفت ، اینت عجب
رفت شخصی ، که بود سیرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نا مغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گیتی برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را ، نه حسب
در کمال علو سواری بود
که همی تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشاید در خلاص اکنون
بی کسان را زحبس و رنج و تعب؟
که نماید ره نجات اکنون
مفلسان را زدست و یل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تیره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروری برفت بها
وز دل مهتری برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشیدست
یک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نیکش لب
نیست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جمیل کرد طلب
صبر کن ، ای دل ، اندرین حالت
که رضای خدای به ز غضب
تن فراده ، که بامضای قضا
نکند هیچ سود حرب و هرب
مرگ چون شر بست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازین مشرب
چون همه خلق را همین پیشست
این جزع کردن از پسش چه سبب؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - ترجمه از شعر تازی
هست ابوبکرخته در دانش
لیک در عهد و در وفا خامست
با هر آن کس که دوستی دارد
غایت آن ز صبح تا شامست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعۀ مصنوع
بعلم نظیرش نیابی بهمت
بگیتی مثالش نیابی بحکمت
مقدم بدانش ، ممیز ببخشش
مظفر بکوشش ، موفر بخدمت
ز زمزم حلاوت چشاند بسیرت
ز رضوان نشانی نماید بعصمت
دما دم وفاتش رساند سعادت
پیاپی خلافش چشاند مذمت
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در حق مجد الدین صاحب وزیر
صاحب ، ای فاضلی ، که از دانش
بندهٔ تست صاحب عباد
همت تست پیشوای علوم
فکرت تست مقتدای رشاد
همه محض محامدی و شرف
همه عین مکارمی و سداد
گشته طبع ترا هنر مامور
شده جان ترا خرد منقاد
ای گرفته عیار فضل بدان
طبع نقاد و خاطر وقاد
داند ایزد که : رفت بی تو مرا
هم ز دل صبر و هم ز دیده رقاد
باد حاصل ز من مراد اجل
گر مرا جز لقای تست مراد
تا عروضی ز حاف و خرم همی
اندر اسباب آرد و اوتاد
باد کون تو از فساد آمن
اندرین شاهراه کون و فساد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - خطاب بپادشاه
خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد
دست بر آسمان برد هر کو
پای در خدمت تو بفشارد
بنده روزی که پیش تو نبود
از حساب حیات نشمارد
بشنو این قطعه ، کز شنیدن او
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم این سخن نگرد
بحری از نظم در بپندارد
شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل نگذارد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - در حق جمال الدین وزیر
ای فخر جهان ، جمال دولت
آفاق بتو جمال دارد
گردون ، که بروست مطلع سعد
دیدار تو را بفال دارد
هر اهل هنر ، که در جهان هست
از سعی تو جاه و مال دارد
ای نام گرفته ، مال داده
از حال توبه که حال دارد ؟
جز نام ، دگر هر آنچه باشد
از مال جهان زوال دارد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - در حق ملک اتسز
شها ، دست رادت بکردار نیک
ز آفاق بیخ بدیها بکند
بداندیش را از سریر سرور
نهیبت بچاه نوایب فگند
بروز وفا دست اقبال تو
در آورد پای بدان را ببند
خورد آب در ظل عدلت کنون
ز یک آبخور گرگ با گوسپند
چو گیتی تویی فارغ از هر نهیب
چو گردون تویی ایمن از هر گزند
بگیری ، اگر رأی افتد ترا
خمیده فلک را بخم کمند
خلاف تو کاریست بس بازیان
وفاق تو شغلیست بس سودمند
بسا قلعه ها را که کردی خراب
بنوک سنان و بسم سمند
بسابی خرد باغیان را ، که داد
بهیجا زبان حسام تو پند
تو، ای مرد دانا ، نگویی مرا
کزین قصهٔ طوس و کاوس چند ؟
ندیدی مگر زخم تیغ ملک
بدشت سمرقند و صحرای جند ؟
یکی برگذر ، پس بچشم خرد
نگه کن بدین قلعه های بخند
در مکرمات و عطا باز کن
در حادثات و دواهی ببند
مبادا دلت از نوایب حزین
مبادا رخت از مصایب نژند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در حق حمیدالدین
با جمال تو ، ای حمیدالدین
رونق ماه و آفتاب نماند
در جهان با مکارم دستت
نام و آوازهٔ سحاب نماند
پیش الطاف تو ز غایت لطف
آب را هیچ قدر و آب نماند
طلعت فضل و چهرهٔ دانش
از ضمیر و در حجاب نماند
تا تو معمار گشته ای، یک گام
در جهان هنر خراب نماند
بی تو ما را ، بحق نعمت تو
در دل و دیده صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم بخطا
در دلم فکرت صواب نماند
جامهٔ عیش را تراز برفت
خیمهٔ لهو را طناب نماند
شخص آمال را حیات بشد
جام لذات را شراب نماند
در فراق تو چرخ را با من
جز بلفظ جفا خطاب نماند
هر چه خواهد کنون تواند گفت
که مرا قدرت جواب نماند
بی تو در جمله روزگار مرا
هیچ راحت ز هیچ باب نماند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیۀ رافع بن علاء
از مرگ رافع بن علا، آن جهان جود
از رفعت و علا به جهان در اثر نماند
نه شخص او برفت، که شخص کرم برفت
نه ذات او ماند، که ذا هنر نماند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - در معارف
نکند با عدو مدارا سود
از بر قرب دور باید بود
گرچه داری به ناز کژدم را
بزند هر کجات یابد، زود
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در حق ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
طبعت ، ای صابران اسمعیل
هست دریا ، که درهمی زاید
لفظ تو گوش و گردن معنی
بجواهر همی بیاراید
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزاید
عقدهایی که در علو م افتد
همه جز خاطر تو نگشاید
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندی ز چرخ برباید
ز نک خورده حسام دانش را
صیقل فکرت تو بزداید
از چار طبع در دو زبان
یک هنرمند چون تو ننماید
دست تو دامن شرف گیرد
پای تو تارک فلک ساید
فضل را روزگار کی پوشد ؟
کسب بگل آفتاب ننداید
خصم گر زشت گویدد ، دریا
بدهان سگی نیالاید
کلک پیراسته سر تو ، همه
زلف ابکار نظم پیراید
با تو ای پیر عقل برنا بخت
هیچ برنا و پیر برناید
فلک فضلی و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرساید
طبعت آن بوته شد ، که جز دروی
عقل زر هنر نیالاید
نایبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو می خاید
هست در سیرت و سریرت تو
از بزرگی هر آنچه می باید
نظم ، کز طبع تو رود ، در حال
همه آفاق را بپیماید
روح مجروح را طبیب خرد
دارو از گفتهٔ تو فرماید
عندلیبم خطاب کردستی
هر خطابی که تو کنی شاید
عندلیبیست این رهی ، که بعمر
جز ثنای تو هیچ نسراید
می ستاید ترا و در هر باب
مستحقی ، اگرت بستاید
اعتذاری نوشته ای ، که مرا
جز بدان جان همی نیاساید
خوب شعری چنان ، که گر شعری
بیند آنرا ، ز شرم برناید
اینکش همچو حرز می خوانم
تامرا حادثات نگزاید
خود نبودست وحشتی ، و ربود
با چنان اعتذار کی پاید ؟
بیقین دان که : بعد ازین جانم
جز بسوی رضات نگراید
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ار روزگار بستاید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - در صنعت مقلوب
راز تو با خدای سخت نکوست
زین قبل هست کار خصم تو زار
رأی عالیت را بحل و بعقل
هست تأیید آسمانی یار
راغ و باغ مخالف جاهت
تیره چون چاه و موحشست چو غار
رام شد آسمان بمهر ترا
هست با دشمنت بکینه چو مار
ران تو زین فخر ساید و هست
زین حسد جان حاسدت پر نار
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - در حق نجم الدین
سوار فضلی ای نجم دین و می سازد
زمانه ساعد جاه ترا ز فخر سوار
یسار برده فراوان یمین مادح تو
از آن گزیده یمین و از آن خجسته یسار
نگار یافته از خط تو صحیفه عقل
وزان نگار خجل گشته خط و خد نگار
کنار عاطفت تست مأمن فضلا
که هیچ وقت نگیرند از آن کنار کنار
نزار شد تن بخت از شکوه بخشش تو
چنانکه پیکر شرک از نهیب آل نزار
بهار جود کف تست کز صنایع او
پرست باغ مکارم ز ضمیران بهار
مدار چرخ بفرمان تست و تا باشی
زهیچ حادثه از هیچ چرخ باک مدار
ببار بر سر احرار ، ابروار ، عطا
کزان نیابد الا گل مدیح ببار
بکار تخم محامد ، که نزد اهل خرد
بجز محامد ناید ازین زمانه بکار
بخار جان بد اندیش را بخار بلا
که خیره جان بد اندیش را سزاست بخار
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - در حق ضیاء الدین عراق وزیر
ایا خوب سیرت وزیری ، که ملک
ندیدست مانندهٔ تو وزیر
عراقی بنام و بود با سخات
خراج عراق و خراسان حقیر
مطیع مثالت وضیع و شریف
غلام جنابت صغیر و کبیر
بدست هوای تو دلها رهین
بدام وفای تو جانه اسیر
طویلیست دست تو در مکرمت
که باد از دست تو حوادث قصیر
بانعام و اکرام ذکر ترا
چو شمسست در گرد عالم مسیر
همه خیر ورزی چو دانستی
که عالم خبیرست و ناقد بصیر
بمن روضه ای آمد از خدمتت
کزان روضهٔ عیش من شد نضیر
کنون بر کشیدم بمدح و ثنات
در آن روضه مانند مرغان صغیر
غدیری همی بایدت از می مرا
برنگ عقیق و ببوی عبیر
که تا اندرین فرخ اوقات عید
همم روضه باشد ، ز تو ، هم غدیر
علا تو بود مر زمین را قرار
یتو باد چشم وزارت قریر
نکوه خواه از لطف تو در بهشت
بد اندیش از عنف تو در سعیر
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - در حق مؤتمن الدین امین الملک
ای فخر عصر، مؤتمن دین ، امین ملک
در دل ترا ز آتش انده مباد سوز
با سور و پا سروری و تا هست روزگار
بی سور و بی سرور مبادات هیچ روز
مجروح باد سینهٔ پر کینهٔ عدوت
از رمح سینه دوز وز شمشیر کینه توز
گه در کف تو بادهٔ گل رنگ جان فزا
گه در بر تو کودک مهر وی دل فروز
من خواستم بمجلست آمد و لیک هست
دور از تو در تنم ز مرض باقیی هنوز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - در مدح عمر بن عبدالعزیز
دو عمر آورد پیدا روزگار
هر دو را نام پدر عبدالعزیز
آن عمر را عدل بود آیین و رسم
این عمر را عدل هست و علم نیز
آن عمر مر ظالمان را کرد قهر
این عمر مر سایلان را داد چیز
آن عمر تا اندر آن عالم بود
این عمر بادا درین عالم عزیز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - در معارف
از خدمت مخلوق باز کش
ای نفس عنا کش ، عنان خویش
تا سیر شوی تو ز نان او
سیر آمده باشی ز جان خویش
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۵ - در حق شمس الدین
شمس دین ، کدخدای خاص ملک
ای درت کعبهٔ عوام و خواص
رأی تو گنج عقل را گنجور
طبع تو بحر فضل را غواص
چرخ در خمت تو با رغبت
دهر در طاعت تو با اخلاص
کان و دریا حسود دست تواند
آری «القاص لایحب القاص»
سرورا ، چرخ شخص من بگداخت
در تف حادثات همچو رصاص
آنچه من دیدم از ازمانه ، ندید
فرع بو طالب از نتیجهٔ عاص
پست ناکشته دیده رنج خمار
مرد ناکشته دیده هول قصاص
ندهد از جفای چرخ مرا
جز کمال عنایت تو خلاص