عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹
الهی گردن گردون شود خرد
که فرزندان آدم را همه برد
یکی ناگه که زنده شد فلانی
همه گویند فلان ابن فلان مرد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰
نهالی کن سر از باغی برآرد
ببارش هر کسی دستی برآرد
برآرد باغبان از بیخ و از بن
اگر بر جای میوه گوهر آرد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۸
خوشا آنان که با ته همنشینند
همیشه با دل خرم نشینند
همین بی رسم عشق و عشقبازی
که گستاخانه آیند و ته بینند
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵۷
سه درد آمو به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۳
اگر شیری اگر ببری اگر گور
سرانجامت بود جا در ته گور
تنت در خاک باشد سفره گستر
به گردش موش و مار و عقرب و مور
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۲
دل مو دایم اندر ماتم ته
به دل پیوسته بی‌درد و غم ته
چه پرسی که چرا قدت ببوخم
خم قدم از آن پیچ و خم ته
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۲
اگر شاهین به چرخ هشتمینه
کند فریاد مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹۱
خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی
بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی
ته که هرگز نسوته دیلت از غم
کجا از سوته دیلانت خبر بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹۷
دلا راهت پر از خار و خسک بی
گذرگاه تو بر اوج فلک بی
شب تار و بیابان دور منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹۹
دلا راه تو پر خار و خسک بی
درین ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت بر آید پوست از تن
بیفکن تا که بارت کمترک بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰۲
قدم دایم ز بار غصه خم بی
چو مو محنت کشی در دهر کم بی
مو هرگز از غم آزادی ندیرم
دل بی طالع مو کوه غم بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۴۱
دل بی عشق را افسردن اولی
هر که دردی نداره مردن اولی
تنی که نیست ثابت در ره عشق
ذره ذره به آتش سوتن اولی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵۷
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت
که این دنیا نمی‌ارزد به کاهی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵۸
به نادانی گرفتم کوره راهی
ندانستم که می‌افتم به چاهی
به دل گفتم رفیقی تا به منزل
ندانستم رفیق نیمه راهی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
منتظری عمرها گر بگذاری نشست
آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه
بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل
تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد
هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشق‌ریز باده مرد آزمای
کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم
کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم
که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها
به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را
ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور
گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون
اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او
ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
ای گل به کس این خوبی بسیار نمی‌ماند
دایم گل رعنایی بر بار نمی‌ماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت
کز نار چو گل چینند جز خار نمی‌ماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی
از مجلسیان یک تن هوشیار نمی‌ماند
که مه به تو می‌ماند خوئی که کنون داری
فرداست که در کویت دیار نمی‌ماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا
تا می‌نگری از ما آثار نمی‌ماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی می‌ماند
پاس نفسش میدار کاین یار نمی‌ماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمی‌مانم
تا تیغ زبان من از کار نمی‌ماند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم
وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را
از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی
یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را
خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
من خود ره آن شهسوار از رشک می‌بندم ولی
گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او
صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غم‌مخور
صدخانه گر ویران شود بی‌خانمانی را چه غم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم
شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت
ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم
نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی
نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم
ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی
که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم
ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی
در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم
زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی
که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم
ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان
ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی
ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن
شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی
با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید
با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی
آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند
در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی
با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند
جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی
هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید
کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی
فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد
دیروز به ایمائی امروز به ابرامی
ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید
رعنائی بالا را زیبائی اندامی
در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام
از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی