عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سراب آرزو
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاه کاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده ی سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
نکند سیاه کاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده ی سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ستاره خندان
بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
شعله سرکش
لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خنده برق
سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
شراب بوسه
شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
رهی معیری : چند قطعه
شاخک شمعدانی
تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
تو را بود رنگی و بویی نبودت
کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی
گلی بودی از هر گیا بی بهاتر
کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
تو را بود رنگی و بویی نبودت
کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی
گلی بودی از هر گیا بی بهاتر
کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری
رهی معیری : ابیات پراکنده
اندام او
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوا در ساز جان از زخمهٔ تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ندانم باده ام یا ساغرم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بخود نازم گدای بی نیازم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عجم از نغمه ام آتش بجان است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز جان بیقرار آتش گشادم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره میسازی نه با ما ساختی
صد جهان میروید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آنهم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
جرم ما از دانه ئی تقصیر او از سجده ئی
نی به آن بیچاره میسازی نه با ما ساختی
صد جهان میروید از کشت خیال ما چو گل
یک جهان و آنهم از خون تمنا ساختی
پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ
صورت می پرده از دیوار مینا ساختی
طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم
این چه حیرت خانه ئی امروز و فردا ساختی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است
تلاش چشمهٔ حیوان دلیل کم طلبی است
حدیث دل به که گویم چه راه بر گیرم
که آه بی اثر است و نگاه بی ادبی است
غزل به زمزمه خوان پرده پست تر گردان
هنوز نالهٔ مرغان نوای زیر لبی است
متاع قافلهٔ ما حجازیان بردند
ولی زبان نگشائی که یار ما عربی است
نهال ترک ز برق فرنگ بار آورد
ظهور مصطفوی را بهانه بولهبی است
مسنج معنی من در عیار هند و عجم
که اصل این گهر از گریه های نیم شبی است
بیا که من ز خم پیر روم آوردم
می سخن که جوان تر ز باده عنبی است
تلاش چشمهٔ حیوان دلیل کم طلبی است
حدیث دل به که گویم چه راه بر گیرم
که آه بی اثر است و نگاه بی ادبی است
غزل به زمزمه خوان پرده پست تر گردان
هنوز نالهٔ مرغان نوای زیر لبی است
متاع قافلهٔ ما حجازیان بردند
ولی زبان نگشائی که یار ما عربی است
نهال ترک ز برق فرنگ بار آورد
ظهور مصطفوی را بهانه بولهبی است
مسنج معنی من در عیار هند و عجم
که اصل این گهر از گریه های نیم شبی است
بیا که من ز خم پیر روم آوردم
می سخن که جوان تر ز باده عنبی است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلیل منزل شوقم به دامنم آویز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است
این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است
مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم
غوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل است
این تیره خاکدان که جهان نام کرده ئی
فرسوده پیکری ز صنم خانهٔ دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانهٔ دل است
لاهوتیان اسیر کمند نگاه او
صوفی هلاک شیوه ترکانهٔ دل است
محمود غزنوی که صنم خانه ها شکست
زناری بتان صنم خانهٔ دل است
غافل تری ز مرد مسلمان ندیده ام
دل در میان سینه و بیگانهٔ دل است
این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است
مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم
غوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل است
این تیره خاکدان که جهان نام کرده ئی
فرسوده پیکری ز صنم خانهٔ دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانهٔ دل است
لاهوتیان اسیر کمند نگاه او
صوفی هلاک شیوه ترکانهٔ دل است
محمود غزنوی که صنم خانه ها شکست
زناری بتان صنم خانهٔ دل است
غافل تری ز مرد مسلمان ندیده ام
دل در میان سینه و بیگانهٔ دل است
اقبال لاهوری : زبور عجم
این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا
اقبال لاهوری : زبور عجم
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من مینای می در دست وی
درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار
ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئی
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
جام می در دست من مینای می در دست وی
درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار
ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئی
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
اقبال لاهوری : زبور عجم
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد
ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
شبی که گور غریبان نشیمن است او را
مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد
دلی که تاب و تب لایزال می طلبد
کرا خبر که شود برق یا شرر گردد
نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود
مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد
چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام
خدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد
ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد
شبی که گور غریبان نشیمن است او را
مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد
دلی که تاب و تب لایزال می طلبد
کرا خبر که شود برق یا شرر گردد
نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود
مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد
چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام
خدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد