عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۷ - در سفارش میرزا جعفر اردکانی به احمد صفائی نگاشته
احمد ندانم سفارش های مرا درباره دوستان دانسته فراموش می کنی یاراستی راستی گرفتاری. پراکنده کارهات پای پذیرائی شکسته دارد و دست انجام فروبسته، بارها نوشتم با سرکار سید همواره راه نامه نگاری گشاده دار، و پیش از آن کمینه نیاز آزرم انباز که همه ساله او را خواسته ام هر چه خواهش و فرمایش آرد بی آنکه چشم داشت دراز افتد و فرخنده روانش به دلنگرانی انباز آید آماده انجام باش. آنچه پیداست این روزگار دیرباز باری راز نامه نگاری نسرودی و همان کمینه نیاز را که از پستی خورای گفتن و شنودن و سزای نکوهش و ستودن نیز نیست نفرستادی. بیش از اینها بدین رسوائی شوخ چشم و گستاخ، و تنگ پیشانی و پشت گوش فراخ نبودی، مصرع: باز چه کردی که چنین تر شدی.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۹ - به ساسان میرزا پسر بهاءالدوله نوشته
سرکار ساسان را بنده ام و گوهر پاکش را به خداوندی پرستنده این چند روزه که میان سرکار و من بنده جدائی خاست، ندانم بنیاد کار بر چه گذاشته و از نامه خطر و دستان چه نگاشته شنبه تا آدینه یک هفته راه است این هفته در آن راه های نرفته چه گامی فشرده و کدام بیابان نپیموده به پایان برده. راستی را در آموختن سردی و اندوختن را دور از جان سایه پرورد سرکاری بسیار تن آسا و بی درد. در بالا و پیکر مرد کارزاری و به خواندن و نگاشتن کودک شیرخوار. اگر کار نگارش این است و شمار گزارش چنین، هم پیش کودکان دبستان مشت سرکار وا خواهد شد، و هم این پیر شکسته نزد یاران شبستان رسوا خواهد گشت. تا زود است و هنوز آموزگاری من و هنر اندوزی شما راز دهن ها و افسانه انجمن ها نیست، خوشتر آنکه هم تو همان راه پیشینه پیش آری و هم من از دست تو دو پای دیگر وام کرده چار اسبه سر خویش گیرم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته
یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا؛ نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت، جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود، ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد. درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته. چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنائی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است، در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد، و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده، اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت، از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی. قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه، کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید. می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پائی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم.
باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد، و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی. به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد. همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان، مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست. از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید.
تمثیل: سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد، خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد، و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد. ترش بازنشست، و تلخ گفتن در نهاد، و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست، پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام؟ بیت:
اثر چگونه بماند درین دیار از ما
درین دیار چو رنجید شهریار از ما
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را
با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود، درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه، بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل.
درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای روئین بر پای و سر به دلجوئی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید. کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست.
باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد، و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی. به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد. همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان، مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست. از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید.
تمثیل: سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد، خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد، و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد. ترش بازنشست، و تلخ گفتن در نهاد، و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست، پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام؟ بیت:
اثر چگونه بماند درین دیار از ما
درین دیار چو رنجید شهریار از ما
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را
با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود، درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه، بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل.
درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای روئین بر پای و سر به دلجوئی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید. کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته
دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست، و شکنج جان انگیخت. اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند، به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار، سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم، مصرع: گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش.
همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای، و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی. کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی، و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه، پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت، که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد، کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه، نه من تنها که جای هیچ کس نیست، و راه پرواز شاهین تا مگس. کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو. پس کجائی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش، و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی، گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری.
سخن بسیار است و شیون بی شمار، ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم. گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله، مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین، کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه، بیت:
بسوزنده آتش به خاموش خاک
به دل های آگه به جان های پاک
که ما را دل و جان پر از مهر تست
همه آرزو دیدن چهر تست
همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای، و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی. کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی، و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه، پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت، که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد، کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه، نه من تنها که جای هیچ کس نیست، و راه پرواز شاهین تا مگس. کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو. پس کجائی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش، و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی، گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری.
سخن بسیار است و شیون بی شمار، ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم. گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله، مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین، کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه، بیت:
بسوزنده آتش به خاموش خاک
به دل های آگه به جان های پاک
که ما را دل و جان پر از مهر تست
همه آرزو دیدن چهر تست
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته
چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۱ - به میرزا حسن مطرب پسر ملاعبدالغنی نوشته
نامه پارسی نگار که روز گذشته در دست داشتم اینک نگاشته بر دست فرزندی میرزا جعفر روانه داشتم، نمیدانم این دو روزه از روی نامه بزرگ استاد مهربان میرزا حسن آزمون را خامه در انگشت و نامه در مشت آورده ای یا نه؟ اگر چیزی نگارش رفته و از آن دو پارچه در منش جسته تر و با روش بهم پیوسته تر باشد، بامن فرست می خواهم به نگارنده ای که در کیش نگارش دیگر نویسندگان را از تو بیش و ترا کمتر از خویش دانند باز نمایم، تا بدانند در این گرد سواری و در این باغ بهاری هست. خود اندیشه دریافت خجسته دیدار داشتم ولی از باب رفتاری که پریروز نه بر هنجار پیشین و آئین گذشته از سرکار دیده شد، گمان رنجش و دل گرفتگی کردم. ناگزر دستی فرا پیش دل گرفته پای در دامان و سر در گریبان کشیدم تا فرخنده روانت فرسوده نگردد و فرخ دل و جانت آسوده زید.
از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته
دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند، و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنائی نداشت، پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد. فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد. این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است. گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده، و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته. کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار، از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.
چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آئی. پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته، من او را سنجیده به جای نیاورده ام، و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده، اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته، بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد، تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد، بیت:
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
کارت بسیار است و دستت گرانبار، چگونه سفارش های «تبت» و «توحید» را نگارش توان و پسته و هسته «باغ هنر» را گزارش. من هم در این پایان هستی و آغاز پیری و پستی با همه افسردگی ها و دل مردگی ها، شبی از درد زانو تابم بر پر هما و خوابم بر شاخ آهو بود. بیشه دل سگالش رنگ رنگ افتاد، و پنداری رخت نبسته اندیشه دیگر بار افکند. «باغ هنر» را روز ماهه انجام جستم، از به افتاد کار باغ هنر ماه روزه بنیاد آمد. بر این هنجارش با انداز دردی که چالش جان و مالش مرگ را هما ورد بود درهم بستم و با هم پیوسته، بیت:
گرچه تلخ آب و زمین شور و گزوگزنه گیاه
شوره تا بیخ گلو ریگ روان تا کمر است
بر ریاض ای هنری باغ بست با همه عیب
فر این فضل که تاریخ تو باغ هنر است
بسیار پوچ و هیچ است و شنیدش سخندان را مایه تاب و پیچ، ولی داستان آن هلیمی و گداست پولی داد و کشکولی هریسه ستد. نخستین دست بردش نمدپاره به شست افتاد، لب و ابرو تلخ و ترش کرد که هریسه را گوشت باید و دست پخت تو همی نمدزاید. استادش گفت پولی بیش ندادی پس همی خواهی زربفت روید. در آن خاک شور و آب تلخ و خار خشک و ریگ تر با این سال فره و رنج و دوری و درد زانو و نهاد پژمان و بیزاری از هر مایه گفت چه توان یافت، جز سرکار سید از همه چشمش نهفته دار و بهر گوش اندرناگفته مان، شعر:
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم
سخن سرائی چیست یا شیوا درائی کدام؟ جان باید کند نان باید جست خود خورد و به دیگران نیز خورانید.کیمیا کشت و کار است و سودش برگ و بار، منی جو به از خرمنی گوهر است، و از کوه سهلان کوهه تل کاهش برتر. بی انبازی در آب آشنا و بیگانه و دست یازی بر خاک دانا و دیوانه بی چشم بیکار از همه با مزدی در کیش مردم از خرمن من که خوشه از خروار بخشایش بار خداست با دامن خویش به هنگام خود به فرجام خوش بر کاو و در کار، در کوب و بردار. باری با همه گفتن ها و نهفتن ها در کار تبت و توحید آسوده مزی و مرا که از پاک رسته ام و بدان خاک بسته فرسوده مخواه، شاید جائی گردد و به فر فزایش دارو درختش از در آسایش به بخشایش یزدان سایه و شایه بر توانگر و گدائی اندازد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۶ - به میرزا احمد صفائی نوشته
فرزندی میرزا جعفر یک تومان ودو هزار چیزکی زیر یا بالا به دیوان دادنی است. فروغ دیده مصطفی را نگاشتم بگذراند و کس و کار ایشان را از آمد و رفت پا کار و چوبکی آسوده ماند. گوش به زنگ و هوش بر آهنگ باش اگر پرداخت و مشهدی را آسوده ساخت زود آگهی ده که میرزا و من هر دو رنج دلنگرانی و چشمداشت از سامان سینه درکاهیم، چنانچه نیارست یا نخواست، خود بی کم و کاست از کیسه کارسازی کن و نوشته رسید از ایشان درخواه، و مرا آگاه ساز تا راه چاره گشاده دارم و برگ پاداش آماده. از مشهدی و یاران اردیب و کار آنها پیوسته جویا زی و در راه چاره چار اسبه پویا باش، تا کدخدا سپاس نکلاشد و پا کار هراس نتراشد. شتری با بچه در شترهای ما دارد، نادعلی را پیدا و پنهان در نگهداشت سفارش کن، و پاس اندیش جل و جهاز و برف و بارش خواه، تا با این چهار لاشه ما هم بند پنبه دانه و کاه است و انبار آبشخورد و چراگاه، اگر پشمی از پشتش کم و یا موئی از دمش خم گردد، از تو تاوان یک بختی کوه کوهان خواهم خواست و از نادعلی سخت سخت خواهم رنجید. دو ماه است به رنج مرگ شکنج پا درد گرفتارم و روز در تاب و شب در تیمار، میرزا جعفر پرستار است و یک تنه با هزار فرمایش گرفتار. شبان یک چشمزد نغنود و روزان گامی از دوندگی و پرستندگی نیاساید، اگر تو پاداش اندوه یاران وی نبری و کار و کسان او را از خود نشمری من جاودان شرمنده و پیش دوست و دشمن سرافکنده خواهم ماند. پاس یاران داشتن و روز در به افتاد کار و آسایش روزگار ایشان گذاشتن نخستین گام مردانگی است و کمین کیش فرزانگی.
بکوش که بر فرزانگی از همگنان پیش و به پوی مردانگی از همگان بیش باشی تا نامه خشنودی و سپاس مشهدی نرسد، دلنگران و فرسوده خواهم زیست نه شادمان و آسوده.
بکوش که بر فرزانگی از همگنان پیش و به پوی مردانگی از همگان بیش باشی تا نامه خشنودی و سپاس مشهدی نرسد، دلنگران و فرسوده خواهم زیست نه شادمان و آسوده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته
سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده، ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت، و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت. انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش. همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته، درد پائی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمائی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند:
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۰ - به آقا باقر شیرازی ساکن فین کاشان نگاشته
پیش از اینت در کوی چراغ دوده مردمی میرزاحسن نامه نگار آمدم، و دستان چرخ ازرق جامه و خاک سیاه نامه را هنگامه گذار، آرنده را ستادن فراموش افتاد و فرستادن امروز و فردار بر ماه و سال آغوش گشود. پوزش دیر ماندن را نیازمندانه رازی سرودم و بدان در فزودم. پس از ماهی دو در همان مشکوی پرویزی که تلخش شیرین خیز است و زهرش شکرآمیز رامش خسروی جستم. نامه بر جای دیدم و چون مرغ دلش رشته بر پر و بند بر پای، سیم نامه که باز لابه لنگ است و پوزش درنگ به اندک فزایش پیرایه آغاز و آهنگ یافت. در ری زنده ام و یاران را از در یکتائی پرستنده. دو ماه یا افزون شد تا به درد زانوئی نیرم نیرو و رستم بازو گرفتارم، و به رنج درمان بازی چاره اندیشان روز گذار، درد را پیوسته فزایش است. و هر چه کرده و کنیم همه آلایش. امروز با پائی گسسته رگ و پوئی شکسته پی ساز بزم حسن ساختم، و از هر اندیشه و هر کس با تو راز سخن، مگر گوارش این زیبا چهره و گمارش آن شیوا گفت خسته تن را درمان دردی کندو از دامن شکسته جان طوفان گردی فشاند.
اینک با رنگ خورشیدی و آهن ناهیدی دل می رباید و جان می فزاید، جای سرکار نه چندان نمایان است که من گویم یا او جوید. جان فرشتی دستگاهت در میان است و چشم بهشتی نگاهت نگران بی آزار دشمن رامش نیک بختی بین و دور از رنج چشم داشت تماشا اندیش دیدار دوست باش، بیت:
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه ثابت است و نه حایل
امیدوارم فر این درمان یغمای رنج را فرمان راند، و فرسوده جان و کاسته پیکر از کاوش سود ستایان روزه و پرهیز و پرسش زود نشینان گران خیز بر کران پاید. روز به انجام رفت و گونه خورشید در پرده شام شد چشم از دید فرو ماند، و دست از جنبش باز ایستاد. بازمانده داستان به خواست خدای در نامه دیگر رانده خواهد گشت، و در لب آن جوی با هر که دانی و خواهی خوانده خواهد شد، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
اینک با رنگ خورشیدی و آهن ناهیدی دل می رباید و جان می فزاید، جای سرکار نه چندان نمایان است که من گویم یا او جوید. جان فرشتی دستگاهت در میان است و چشم بهشتی نگاهت نگران بی آزار دشمن رامش نیک بختی بین و دور از رنج چشم داشت تماشا اندیش دیدار دوست باش، بیت:
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه ثابت است و نه حایل
امیدوارم فر این درمان یغمای رنج را فرمان راند، و فرسوده جان و کاسته پیکر از کاوش سود ستایان روزه و پرهیز و پرسش زود نشینان گران خیز بر کران پاید. روز به انجام رفت و گونه خورشید در پرده شام شد چشم از دید فرو ماند، و دست از جنبش باز ایستاد. بازمانده داستان به خواست خدای در نامه دیگر رانده خواهد گشت، و در لب آن جوی با هر که دانی و خواهی خوانده خواهد شد، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۶ - به میراز حسن نوشته
نامه زیبا نگار شیوا گفتار که از در آزمون بر فرهنگ دری نگار شگری رفته بود، دوده دید پروردش دیده را سرمه سائی کرد و سامان سینه و جان را چون جام جمشید و آئینه خورشید روشنائی بخشود. بی سازش و خوشگوئی و نوازش و دلجوئی نه چندان درست افتاد، و خوش نشست که زبان ساز آفرین و ستایش گیرد، یا چون چهر مهر فروزت زیبائی خدادادش نیازمند پیرایه و آرایش. اگر روزی یک نامه بر همین راه و روش نگار آری و اندک درنگ و کوشش در جستن فرهنگ و بهم در سرشتن که چندان ناهموار نیفتد بکار بری، شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ و سخن سنجان صاحب سنگ خواهی شد، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۷ - به میرزا جعفر اردیبی نگاشته
میرزا جعفر، ندانم انگیز دیدار تو با رنج تنهائی و تیمار تن ها با آنکه آغاز گسستن پیمان پیوستن پسین افتاد، بیش از پیشینم به کوی سید کشید، ولی محمد بیک از کاسه و کیسه خویش نانی گرم و دوغی سرد فرا پیش آورد و جان بی توان را آز نشان و تاسه پرداز افتاد، و تا شامم به فر هست و بود بی نیازی از طوی و خوان خسرو ایران و خدیو توران رست، بیت:
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
ندانم تو کجا رفتی و چه کردی و چها گفتی و چه خوردی. کنونت تلواس چه و اندیشه کدام است و از این درنگ دیر آهنگ بازارت چه کام، همانا فراموشت نیست و چهره نمای آئینه هوشت هست، که در اردوی شاه آن میزبان خرگاه که خویش دستاربندش بار خدا را در جنگهای هیچ پیروزی پشت و پناه است، و گفت بی مغز و مفت بی سنگش لشکر و سپاه، امشب ما را مهمان خواند و بی تیتال زبان بازی خوشباش خورش و خوان زد. بی اندیشه بوک و مگر باید رفت و اگر همه بر جای پیغاله می پر گاله دل و خون جگر باید خورد، جامش گرفتن و کامش دادن خوشتر. من اینک رفتم اگر هست خواهم بدو پیوست، چنانچه نیست به خواست خدا با میرزا کاظم تا وی از سالار بار رهائی یابد و پرتو آفتاب مهرش بما تابد، از پیوند یاران آزاده در آن کوچه و رستای امامزاده پوی پوی خواهم رفت و پیوست ترا از در و دیوار جست و جوی خواهم داشت. دیر مپای و زود بیا که پیش از فرو رفت خورشید بهم بسته گردیم و از اندیشه هر بستن گسسته. پس از خواندن با دیدن درست در دانست ژاژ و شیوا ماندن اگر چندان سرد و خام و نسنجیده و بی اندام نیست این نوشته را نیز چون دیگر نگارش ها نگاه دار که فردا دگر ره بازگشت و بر پخته و خامش گذشت آرم، چنانچه سزای نوشتن شد بر نگاریم یا به آب در شستن برگزاریم.
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
ندانم تو کجا رفتی و چه کردی و چها گفتی و چه خوردی. کنونت تلواس چه و اندیشه کدام است و از این درنگ دیر آهنگ بازارت چه کام، همانا فراموشت نیست و چهره نمای آئینه هوشت هست، که در اردوی شاه آن میزبان خرگاه که خویش دستاربندش بار خدا را در جنگهای هیچ پیروزی پشت و پناه است، و گفت بی مغز و مفت بی سنگش لشکر و سپاه، امشب ما را مهمان خواند و بی تیتال زبان بازی خوشباش خورش و خوان زد. بی اندیشه بوک و مگر باید رفت و اگر همه بر جای پیغاله می پر گاله دل و خون جگر باید خورد، جامش گرفتن و کامش دادن خوشتر. من اینک رفتم اگر هست خواهم بدو پیوست، چنانچه نیست به خواست خدا با میرزا کاظم تا وی از سالار بار رهائی یابد و پرتو آفتاب مهرش بما تابد، از پیوند یاران آزاده در آن کوچه و رستای امامزاده پوی پوی خواهم رفت و پیوست ترا از در و دیوار جست و جوی خواهم داشت. دیر مپای و زود بیا که پیش از فرو رفت خورشید بهم بسته گردیم و از اندیشه هر بستن گسسته. پس از خواندن با دیدن درست در دانست ژاژ و شیوا ماندن اگر چندان سرد و خام و نسنجیده و بی اندام نیست این نوشته را نیز چون دیگر نگارش ها نگاه دار که فردا دگر ره بازگشت و بر پخته و خامش گذشت آرم، چنانچه سزای نوشتن شد بر نگاریم یا به آب در شستن برگزاریم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
نزدیک سفارش ها کردم و از دور نگارش ها که سالی دو ابره خوش تار و پود «خوری» باف به سرکار میر ابوجعفر فرست، و نیز همواره پاس اندیش پیک و پیام باش. دو سال یکبار جفتی گرگابی که سختی چرم و نرمی تیماجش پا در کفش دو بندی میر مدینه و چکمه میر حاج یارد کرد، نیز انباز نیاز سازی خوشتر.چنان می دانستم همه ساله نیاز گزاری و همه روزه نامه نگار. این روزها در ری نوشته ای از وی رسید که بارها پاس سفارش های ترا به صفائی نگارش ها کرده ام و پوشیده های راز و نیاز دل را که خامه روشنگر و ترجمان است گزارش ها. باری پیامی نداد و اگر همه دشنامی باشد پاسخی نفرستاد. اگر از این پس گرمی ها را سردی زاید و یگانگی را بیگانگی فزاید، گناه از من مدان و آستین بیزاری میفشان. چرا چون تو جوانی تازه بازار که در رسته کیهانت هزار کار است و هنوزت خریداری نیست، و کالای پذیرش را روز بازاری، نبایستی چنین سست شناخت و کم نواخت باشد. ابره و خرمای این دوست نه آنست که دل بهانه سگالد و لب فسانه سراید. هر کس را پایگاهی دگرگون است و شمار یاران یکدل از هنجار بیگانه ساران صد دله بیرون. یکی گویان از دو پرستان جدا کن و سایه از آفتاب بازشناس. اگر تا اکنون نیاز را ساز داده ای و به سر کارش نفرستاده ای نامه پوزش نگار انباز نوا داشته، اگر همه بر دست ابر و باد است فرستادن خواه، و آینده پشت بر هنجار گذشته به یک پای پاداش ایستادن، چرخ های رنگین و کوزه های سنگین که در چنگ آقا رضا و از سنگ آقا رجب سوده ماند از وی بخواه.
گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا، اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت، و آذر از زمین نخواهد رست. با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد. مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی. نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار، او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست. در تماشای «تبت» و «توحید» و «باغ هنر» و «آبگیر آب بندان» و «جوی حرمتی» و دشت «نوبهار» از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد، دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست. به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد، مصرع: من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی.
گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا، اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت، و آذر از زمین نخواهد رست. با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد. مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی. نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار، او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست. در تماشای «تبت» و «توحید» و «باغ هنر» و «آبگیر آب بندان» و «جوی حرمتی» و دشت «نوبهار» از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد، دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست. به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد، مصرع: من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته
سرکار مهربان سرور میرزا ابوالحسن از زبان شما پیغام آورد که نگارشی چند از گزارش های سرد و خام مرا خواسته اند و در انجام این خواهش سفارشی سخت استوار آراسته، ندانم بنیاد و بنوره آن بر چه هنجار باشد و برداشت و انداز بر کدامین شیوه و شمار. گرفتم این که گفتم فرمودی و پرده از رخسار این راز نهفته گشودی، دل و دستی که پخته و خامی در هم توان سرشت و نیروی گشاد و بستی که پشم و دیبائی بر هم توان بافت کو؟ آن هنگام که روزگار جوانی بود و بامداد روز سخن رانی،هرگزچیزی نیارستم که نیم پشیزش بها باشد و کلک نگارشگر یارای سروا و سرودی نداشت، که به آفرین یا نفرینی در خورد نواخت یا نوا آید. امروز که نوبت پریشانی و پیری است و هنگامه سردی و سیری پیداست اگر نامه فرامشت گیرم و خامه در انگشت، هر چه از دل بر زبان آید مایه روسیاهی خواهد بود و چشم و گوش و مغز و هوش را از دید و شنیدش همه کاهش و تباهی خواهد رست.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۸ - به دوستی نگاشته
سرور من تا اکنون که نیمه ماه است گاهت انباز امام اصفهانی می دانستم گاه دمساز نجف بیک مازندرانی. هم بدان خانه هم بدین لانه خاک می رفتم و سنگ می سفتم. یکی از یاران گفت آنرا که به سر پویائی و به جان جویان، دیری است از آن کیش نوآئین برگشت، و با دست و دندان در آهنگ کهن که شیوه پیش بود آویخت. پیشوای مازندرانی را باژگون نماز آورد و پیروان وارون پوی ویرا دور و نزدیک در ستود و بدسرود. رنجیده بدرود ری کرد و چار اسبه انداز جی. بیش از اندازه دست دریغ گزیدم تا چرا چندین گاهم از دید دوست و شنید این مایه رویداد دیری دوری رست و با یک جهان بینائی و شنوائی کری و کوری. نه به دیدارت بخش نگاهی یافتم نه در بزمت بار در خواه بخشایش گناهی.
آغازت آن بستگی ها از چه خاست و انجام این گسستگی ها از چه رست. نه دستی که میرزا محمد علی و دیگر برادرها را خامه در شست نگارش آرم و پرورش و پرستاری فرزندی حبیب الله را که در سرکار آخوند بار آموختن گشاده و رخت اندوختن نهاده راز سفارش، باری اینک که دارنده نامه و آرنده پیغام راه آن بوم و بر می تاخت و بار آن بام و در می جست، نپسندیدم از من نامی نیارد و پیامی نگذارد. در تختگاه کی بر همان پای و پی که دیده و دانی روز و شبی می برم و از کج پلاسی بدکیشان و ناسپاسی خویشان و کین توزی دشمن و مهر سوزی دوست سوز و تبی می کشم. اگر چه بردن این درد و خوردن این درد کاری دشوار است و جامی زهرگوار ولی خواست بار خدا را جز فرمان کردن چه چاره و انجام کام مردم را جز نای ارمان در پای سودن چه درمان.
امیدوارم آسمان و اختر را با شما بیرون از این شیوه شماری باشد، و خواست پاک یزدان را با آن خانواده دگرگون گیرو داری. کار و بار خویش و خویشان را به هنجاری که هست نگارندگی کن و این فرسوده روان را که دور از تو به مرگ نزدیک تر از زندگانی است از نوید تندرستی زندگی بخش. بستگان را سراسر درودی از من برساز و جداگانه نامه را لابه جوی و پوزش اندیش زی.
آغازت آن بستگی ها از چه خاست و انجام این گسستگی ها از چه رست. نه دستی که میرزا محمد علی و دیگر برادرها را خامه در شست نگارش آرم و پرورش و پرستاری فرزندی حبیب الله را که در سرکار آخوند بار آموختن گشاده و رخت اندوختن نهاده راز سفارش، باری اینک که دارنده نامه و آرنده پیغام راه آن بوم و بر می تاخت و بار آن بام و در می جست، نپسندیدم از من نامی نیارد و پیامی نگذارد. در تختگاه کی بر همان پای و پی که دیده و دانی روز و شبی می برم و از کج پلاسی بدکیشان و ناسپاسی خویشان و کین توزی دشمن و مهر سوزی دوست سوز و تبی می کشم. اگر چه بردن این درد و خوردن این درد کاری دشوار است و جامی زهرگوار ولی خواست بار خدا را جز فرمان کردن چه چاره و انجام کام مردم را جز نای ارمان در پای سودن چه درمان.
امیدوارم آسمان و اختر را با شما بیرون از این شیوه شماری باشد، و خواست پاک یزدان را با آن خانواده دگرگون گیرو داری. کار و بار خویش و خویشان را به هنجاری که هست نگارندگی کن و این فرسوده روان را که دور از تو به مرگ نزدیک تر از زندگانی است از نوید تندرستی زندگی بخش. بستگان را سراسر درودی از من برساز و جداگانه نامه را لابه جوی و پوزش اندیش زی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۹ - به یکی از نزدیکان خویش نگاشته
برون از پرده چنگ و چغانه
دراز کیش چمانی و چمانه
تهی از ننگ افسون و فسانه
به خوشتر شیوه شیوا ترانه
سرایم بر سرودی دوستانه
مه مشکو چراغ انجمن را
توان بخشای جان نیروی تن را
بهار بوستان آب چمن را
فروغ خامشی تاب سخن را
بزرگ استاد خود ملاحسن را
که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی، کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین، نظم:
باغ گل هشت کاخ مینو آورد
داغ دل هفت چرخ مینا افکند
روز جدائی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهائی را غریوی شکیب او بار پرداخته. آری بر این گفته گرفت نشاید. و آزموده مردم را شگفت نیاید. بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن . تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد، دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان. اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان، پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست، گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت، سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم:
دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست
رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ
آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.
ولی چون گروهی مردم از در دلجوئی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار، اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید، بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم.
پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی، چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید.
بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوائی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم. همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران. باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته، اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست، از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست . فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم. زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر، درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما.
دراز کیش چمانی و چمانه
تهی از ننگ افسون و فسانه
به خوشتر شیوه شیوا ترانه
سرایم بر سرودی دوستانه
مه مشکو چراغ انجمن را
توان بخشای جان نیروی تن را
بهار بوستان آب چمن را
فروغ خامشی تاب سخن را
بزرگ استاد خود ملاحسن را
که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی، کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین، نظم:
باغ گل هشت کاخ مینو آورد
داغ دل هفت چرخ مینا افکند
روز جدائی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهائی را غریوی شکیب او بار پرداخته. آری بر این گفته گرفت نشاید. و آزموده مردم را شگفت نیاید. بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن . تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد، دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان. اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان، پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست، گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت، سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم:
دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست
رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ
آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.
ولی چون گروهی مردم از در دلجوئی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار، اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید، بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم.
پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی، چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید.
بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوائی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم. همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران. باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته، اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست، از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست . فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم. زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر، درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۱ - به یکی از دوستان نزدیک نگاشته
خداوندگارا خالی از خطر رخت سفر گشودیم احتمال مقاسات تعارفات مجالی به تفقد کار اسمعیل نداده ولی به قناعت زیسته است و از آغاز انجام نگریسته قرضی نیندوخته، مالش نیز نسوخته، نانی تا سر خرمن دارد، و از قلت مایه و کثرت تکلیف بستگان را در شیون جامه و جیره نقصان نیارد. چشم از ذخیره و پس افکند توان بست خدا را سپاس اگر همواره بر این نسق کار معاشق منسق ماند و امر هستی به رونق، سر پرچمه شیخی به کیوان رسانم و سلطنت را از چاردیوار درویشانه خویش ایوان سازم که بار محنت خود به که بار منت خلق.
عنایت پاک یزدان حضرت را نیز از بند ابنای زمان حیلتی سازد و وسیلتی پردازد، که پس از عزم آهو گرفتن به پی لگد خوردن از گوسفندان حی دشوار است. چون خاطر سامی از جمع یاران پریشان است و هر چه داری وقف درویشان، بخشایش دوست گشایش خواهد آورد و نتایج اعمال بی ضنت و منت کریمان اساس آسایش خواهد انگیخت. من بنده را بدین موهبت که دانی از التزام خدمت انکاری نیست، در دیدگان جایت دهم ودامن وش به شکر تشریف بوسه بر پا شمارم.
عریضتی مخلصانه نیاز مبارک شهود سرکار فلان فلان کردم، ملفوف کتاب عالی است، بخوان و غث و سمین مضمون عبارات را به امعان نظر دریاب. اگر صواب افتاد و صلاح آمد بازرسان و در صورتی که اقبال پاسخ کردند جوابی باز فرست. هر هنگام از قید ضروریات خود و زحمت یاران فراغ افتد، از شرح احوال و رجوع هر گونه خدمت سرافرازم کن، مختاری.
عنایت پاک یزدان حضرت را نیز از بند ابنای زمان حیلتی سازد و وسیلتی پردازد، که پس از عزم آهو گرفتن به پی لگد خوردن از گوسفندان حی دشوار است. چون خاطر سامی از جمع یاران پریشان است و هر چه داری وقف درویشان، بخشایش دوست گشایش خواهد آورد و نتایج اعمال بی ضنت و منت کریمان اساس آسایش خواهد انگیخت. من بنده را بدین موهبت که دانی از التزام خدمت انکاری نیست، در دیدگان جایت دهم ودامن وش به شکر تشریف بوسه بر پا شمارم.
عریضتی مخلصانه نیاز مبارک شهود سرکار فلان فلان کردم، ملفوف کتاب عالی است، بخوان و غث و سمین مضمون عبارات را به امعان نظر دریاب. اگر صواب افتاد و صلاح آمد بازرسان و در صورتی که اقبال پاسخ کردند جوابی باز فرست. هر هنگام از قید ضروریات خود و زحمت یاران فراغ افتد، از شرح احوال و رجوع هر گونه خدمت سرافرازم کن، مختاری.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۲ - بعد از ورود به سمنان به یکی از عرفای طهران نگاشته
کعبه اغنیا، قبله فقرا، اگر چه مجالی نیست که احتمالی بر تفقد حال ما نیز توانی، ولی چون از این بنده عرض احوالی شرط ارادت بود جسارت کرد.روز قربان سالما وارد سمنان شدم. منسوب و منتسب دیده شد و جان از کشاکش کلفت رهیده. طرفی از کوی گرفته نشسته ام و در بر روی جهان بسته. اگر یاری به ملاقات آید با شرط یاری بارش کشم، و با قید مغایرت خارش خورم، که در طریقت ما کافری است رنجیدن. امیدوارم که در سایه این همایون دولت روزی دو آسوده شویم و گذشته ها زشت یا زیبا نابوده شماریم. اگر از دویدن ره به مقصد رفتی آهوی هامون شیر گردون شدی و گدای کشور شرم قارون. بلی چیزی که گاه صدمه می زند حرمان خدمت سرکار و برخی یاران است و این پژمرده باغ از هر در محتاج باران خدا بر وجه لایق وصال آرد و شما را بر زحمت ما نیروی احتمال دهد.