عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
آن را که نیست در دل ازین سر سکینهای
نبود کم از کم و بود از کم کمینهای
خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست
ناخورده می ز عشق ندانی قرینهای
در دار ملک عشق خلیفه کسی بود
کو را بود ز در حقیقت خزینهای
مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله
کز هر دو کون لایق او نیست چینهای
شهبیت سر عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بس عجب مطلب از سفینهای
عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث
چل روز نیز واطلب از قعر سینهای
در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست
لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینهای
طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد
جز در درون سینه نیابی سفینهای
ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز
هر لحظه پر کن از می دوشین قنینهای
چندان شراب ده تو که با منکر و مقر
در سینهای نه مهر بماند نه کینهای
بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر
در پای زاهدی شکند آبگینهای
عطار در بقای حق و در فنای خود
چون بوسعیدمهنه نیابی مهینهای
نبود کم از کم و بود از کم کمینهای
خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست
ناخورده می ز عشق ندانی قرینهای
در دار ملک عشق خلیفه کسی بود
کو را بود ز در حقیقت خزینهای
مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله
کز هر دو کون لایق او نیست چینهای
شهبیت سر عشق که مطلوب جمله اوست
بیتی است بس عجب مطلب از سفینهای
عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث
چل روز نیز واطلب از قعر سینهای
در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست
لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینهای
طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد
جز در درون سینه نیابی سفینهای
ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز
هر لحظه پر کن از می دوشین قنینهای
چندان شراب ده تو که با منکر و مقر
در سینهای نه مهر بماند نه کینهای
بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر
در پای زاهدی شکند آبگینهای
عطار در بقای حق و در فنای خود
چون بوسعیدمهنه نیابی مهینهای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
تورا گر نیست با من هیچ کاری
مرا با تو بسی کار است باری
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشی غمگساری
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری
بر امید رخ چون آفتابت
چو سایه میگذارم روزگاری
دلم را تا تو خواهی بود باقی
نخواهد بود یک ساعت قراری
دلا گر سر عشقت اختیار است
شوی در راه او بی اختیاری
اگر خود را سر مویی شماری
سر مویی نیایی در شماری
اگر خود را ز فرعونی ندانی
ز فرعونی تمامت خاکساری
جهان پر آفتاب است و تو سایه
نیابی جز فنا اینجا حصاری
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم
برآرد از تو آن یک دم دماری
چه گردی گرد این دریای اعظم
که جایی غرقه گردی زار زاری
اگر موجی ازین دریا برآید
نماند صورت و صورت نگاری
ز دریا چند گویی چون ندیدی
ازین دریا به جز پر خون کناری
تو معذوری که پشمین دیدهای شیر
ندیدی هیچ شیر مرغزاری
اگر روزی ببینی جنگ شیران
ز فای فخر سازی عین عاری
برو چندین چه گردی گرد این راه
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست
ز خدمتکار سلطان باش باری
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگبانی او بر ساز کاری
به هر نوعی که باشی آن او باش
چو بودی آن او چه گل چه خاری
اگر تو یاد گیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری
مرا با تو بسی کار است باری
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشی غمگساری
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری
بر امید رخ چون آفتابت
چو سایه میگذارم روزگاری
دلم را تا تو خواهی بود باقی
نخواهد بود یک ساعت قراری
دلا گر سر عشقت اختیار است
شوی در راه او بی اختیاری
اگر خود را سر مویی شماری
سر مویی نیایی در شماری
اگر خود را ز فرعونی ندانی
ز فرعونی تمامت خاکساری
جهان پر آفتاب است و تو سایه
نیابی جز فنا اینجا حصاری
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم
برآرد از تو آن یک دم دماری
چه گردی گرد این دریای اعظم
که جایی غرقه گردی زار زاری
اگر موجی ازین دریا برآید
نماند صورت و صورت نگاری
ز دریا چند گویی چون ندیدی
ازین دریا به جز پر خون کناری
تو معذوری که پشمین دیدهای شیر
ندیدی هیچ شیر مرغزاری
اگر روزی ببینی جنگ شیران
ز فای فخر سازی عین عاری
برو چندین چه گردی گرد این راه
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست
ز خدمتکار سلطان باش باری
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگبانی او بر ساز کاری
به هر نوعی که باشی آن او باش
چو بودی آن او چه گل چه خاری
اگر تو یاد گیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
دوش سرمست به وقت سحری
میشدم تا به بر سیمبری
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری
گاهگاهی شکری میدهدم
بر سر پای روان در گذری
زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری
تا خبر یافتهام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری
وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری
ماهرویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری
میشدم تا به بر سیمبری
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری
گاهگاهی شکری میدهدم
بر سر پای روان در گذری
زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری
تا خبر یافتهام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری
وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری
ماهرویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی
زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی
چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو میدانی
گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه
کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی
می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود
کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی
هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی
زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی
چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو میدانی
گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه
کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی
می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود
کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی
هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
به هر کویی مرا تا کی دوانی
ز هر زهری مرا تا کی چشانی
چو زهرم میچشاند چرخ گردون
به تریاک سعادت کی رسانی
گهی تابوتم اندازی به دریا
گهی بر تخت فرعونم نشانی
برآری برفراز طور سینا
شراب الفت وصلم چشانی
چو بنده مست شد دیدار خود را
خطاب آید که موسی لنترانی
ایا موسی سخن گستاخ تا چند
نه آنی که شعیبم را شبانی
من آنم که شعیبت را شبانم
تو آنی که شبانی را بخوانی
منم موسی تویی جبار عالم
گرم خوانی ورم رانی تو دانی
شبانی را کجا آن قدر باشد
که تو بیواسطه وی را بخوانی
سخن گویی بدو در طور سینا
درو در و گهر سازی نهانی
ایا موسی تو رخت خویش بربند
که تا خود را به منزلگه رسانی
نه ایوبم که چندین صبر دارم
نیم یوسف که در چاهم نشانی
برون آمد گل زرد از گل سرخ
مکن در باغ ویران باغبانی
نشان وصل ما موی سفید است
رسول آشکارا نه نهانی
زهی عطار کز بحر معانی
به الماس سخن در میچکانی
ز هر زهری مرا تا کی چشانی
چو زهرم میچشاند چرخ گردون
به تریاک سعادت کی رسانی
گهی تابوتم اندازی به دریا
گهی بر تخت فرعونم نشانی
برآری برفراز طور سینا
شراب الفت وصلم چشانی
چو بنده مست شد دیدار خود را
خطاب آید که موسی لنترانی
ایا موسی سخن گستاخ تا چند
نه آنی که شعیبم را شبانی
من آنم که شعیبت را شبانم
تو آنی که شبانی را بخوانی
منم موسی تویی جبار عالم
گرم خوانی ورم رانی تو دانی
شبانی را کجا آن قدر باشد
که تو بیواسطه وی را بخوانی
سخن گویی بدو در طور سینا
درو در و گهر سازی نهانی
ایا موسی تو رخت خویش بربند
که تا خود را به منزلگه رسانی
نه ایوبم که چندین صبر دارم
نیم یوسف که در چاهم نشانی
برون آمد گل زرد از گل سرخ
مکن در باغ ویران باغبانی
نشان وصل ما موی سفید است
رسول آشکارا نه نهانی
زهی عطار کز بحر معانی
به الماس سخن در میچکانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی
سود و سرمایهٔ دین بر سر بازار کنی
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است
خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش
چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر
عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی
آن نه کام است که ناکام بجا بگذری
وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه
نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود
خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی
سهو کارا به تک خاک همی باید خفت
طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه
به چه شادی خرفا خندهٔ بسیار کنی
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ
عنکبوتانه کجا پردهٔ احرار کنی
این همه دانی و کارت همه بی وجه بود
خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن
لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی
خویش و همسایهٔ تو گرسنه وز پر طمعی
نفروشی به کسی غله در انبار کنی
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهٔ آن
تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین
وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند
به تعزز سزد ار در همه نظار کنی
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا
اول آن به که طلبکاری عطار کنی
سود و سرمایهٔ دین بر سر بازار کنی
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است
خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش
چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر
عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی
آن نه کام است که ناکام بجا بگذری
وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه
نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود
خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی
سهو کارا به تک خاک همی باید خفت
طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه
به چه شادی خرفا خندهٔ بسیار کنی
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ
عنکبوتانه کجا پردهٔ احرار کنی
این همه دانی و کارت همه بی وجه بود
خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن
لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی
خویش و همسایهٔ تو گرسنه وز پر طمعی
نفروشی به کسی غله در انبار کنی
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهٔ آن
تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین
وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند
به تعزز سزد ار در همه نظار کنی
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا
اول آن به که طلبکاری عطار کنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
آفتاب رویت ای سرو سهی
بر همه میتابد الا بر رهی
نی خطا گفتم که میتابد بسی
بر من و من مینبینم ز ابلهی
گرچه عالم پر جمال یوسف است
نیست چشم کور را از وی بهی
چون بود کز بحر پر گوهر بسی
باز گردد خشک لب دستی تهی
باز گردیدند ازین بحر عجب
خشک لب هم مبتدی هم منتهی
قعر این دریا جزین دریا نیافت
دیگران هستند از مشتی کهی
حلقه بر در میزنند و میروند
نیست از ایشان کسی را آگهی
جمله را جز عجز آنجا کار نیست
نه مهی است آنجایگاه و نه کهی
می فرو افتد درین حیرت زهم
گر تو اینجا دو جهان برهم نهی
ای فرید اینجا که هستی محو گرد
چند گویی کوتهی بر کوتهی
بر همه میتابد الا بر رهی
نی خطا گفتم که میتابد بسی
بر من و من مینبینم ز ابلهی
گرچه عالم پر جمال یوسف است
نیست چشم کور را از وی بهی
چون بود کز بحر پر گوهر بسی
باز گردد خشک لب دستی تهی
باز گردیدند ازین بحر عجب
خشک لب هم مبتدی هم منتهی
قعر این دریا جزین دریا نیافت
دیگران هستند از مشتی کهی
حلقه بر در میزنند و میروند
نیست از ایشان کسی را آگهی
جمله را جز عجز آنجا کار نیست
نه مهی است آنجایگاه و نه کهی
می فرو افتد درین حیرت زهم
گر تو اینجا دو جهان برهم نهی
ای فرید اینجا که هستی محو گرد
چند گویی کوتهی بر کوتهی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذرهای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذرهای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی به جز شکیبایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذرهای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذرهای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی به جز شکیبایی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور میبینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یکیک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جانهای ایشان ابر بوده است
که میبارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لبهای چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماهروی خوشسخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدانها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ میدان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غمخانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آوردهام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم میشود موی
سیه میگرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زینسان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور میبینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یکیک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جانهای ایشان ابر بوده است
که میبارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لبهای چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماهروی خوشسخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدانها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ میدان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غمخانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آوردهام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم میشود موی
سیه میگرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زینسان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
آهی که برکشید بخار بخور یافت
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت
در پردهدار عشق که معشوق خویش را
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
گر سوز عشق میطلبی سر بنه که شمع
آندم که سر نیافت درین خطه سور یافت
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت
برخوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
داود هر حضور که دید از زبور یافت
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل
محصول کار حصل ما فیالصدور یافت
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
چون غرق راز گشت تجلی نور یافت
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهی خیلالطیور یافت
عطار تا که بود تن خویش را مدام
در تنگنای عالم خاکی نفور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
آهی که برکشید بخار بخور یافت
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت
در پردهدار عشق که معشوق خویش را
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
گر سوز عشق میطلبی سر بنه که شمع
آندم که سر نیافت درین خطه سور یافت
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت
برخوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
داود هر حضور که دید از زبور یافت
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل
محصول کار حصل ما فیالصدور یافت
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
چون غرق راز گشت تجلی نور یافت
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهی خیلالطیور یافت
عطار تا که بود تن خویش را مدام
در تنگنای عالم خاکی نفور یافت
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب
کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد
وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
هر که چو نرگس به باغ دیدهٔ بیننده داشت
پستی و زردی گزید تا برهد از گزند
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست
گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفتهای است
پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد
زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید
زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر میروی
گرچه بباید شدن از در چین تا خجند
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر
هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی
بازی بز میدهد تا کندت خوک بند
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش
این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تختهبند
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند
او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس
پردهٔ نه توی خویش پاره کند چون پرند
پردهٔ خود چون درید هر چه همی جست یافت
شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند
پردهٔ هستی بدر تا برهی از بلا
زهر اجل نوشکن تا ز پی آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
زانکه بسی درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد
پای منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل
چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند
سجده تو را کردهاند خیل ملائک به جمع
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او
خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف
لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم
باز رهانم از آنک دست خوشم کردهاند
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب
کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد
وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
هر که چو نرگس به باغ دیدهٔ بیننده داشت
پستی و زردی گزید تا برهد از گزند
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست
گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفتهای است
پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد
زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید
زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر میروی
گرچه بباید شدن از در چین تا خجند
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر
هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی
بازی بز میدهد تا کندت خوک بند
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش
این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تختهبند
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند
او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس
پردهٔ نه توی خویش پاره کند چون پرند
پردهٔ خود چون درید هر چه همی جست یافت
شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند
پردهٔ هستی بدر تا برهی از بلا
زهر اجل نوشکن تا ز پی آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
زانکه بسی درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد
پای منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل
چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند
سجده تو را کردهاند خیل ملائک به جمع
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او
خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف
لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم
باز رهانم از آنک دست خوشم کردهاند
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل ز هر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشهای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موجزن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیلهگر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره ی نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
میگشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علیالدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز ، شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل ز هر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشهای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موجزن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیلهگر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره ی نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
میگشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علیالدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز ، شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
دم عیسی است که بوی گل تر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد
باد میآید و آن باد دگر میآرد
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند
باد از سینهٔ او بوی جگر میآرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر میآرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوشدارو به بر کشته پسر میآرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر میآرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعهای سوی عمر میآرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر میآرد
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول
میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد
دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد
کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد
لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر میآرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در میآرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر میآرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر میآرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر میآرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر میآرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر میآرد
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد
تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد
باد میآید و آن باد دگر میآرد
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند
باد از سینهٔ او بوی جگر میآرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر میآرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوشدارو به بر کشته پسر میآرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر میآرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعهای سوی عمر میآرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر میآرد
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول
میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد
دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد
کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد
لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر میآرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در میآرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر میآرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر میآرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر میآرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر میآرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر میآرد
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد
تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست، ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهای است
تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فروبند استوار
دیگر به وقت روزهگشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
این است شرط روزه اگر مرد روزهای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
یارب به حق روزهٔ مردان روزهدار
کز هرچه دیدهای تو ز عطار ناپسند
کانرا نبودهای تو به وجهی پسند کار
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه
وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است
تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست، ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهای است
تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فروبند استوار
دیگر به وقت روزهگشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
این است شرط روزه اگر مرد روزهای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
یارب به حق روزهٔ مردان روزهدار
کز هرچه دیدهای تو ز عطار ناپسند
کانرا نبودهای تو به وجهی پسند کار
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه
وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است
تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
آنچه در قعر جان همییابم
مغز هر دو جهان همییابم
وانچه بر رست از زمین دلم
فوق هفت آسمان همییابم
در رهی اوفتادهام که درو
نه یقین نه گمان همییابم
روز پنجه هزار سال آنجا
همچو باد وزان همییابم
غرق دریا چنان شدم که در آن
نه سر و نه کران همییابم
گم شدم گم شدم نمیدانم
که منم آنچه آن همییابم
خاک بر فرق من اگر از خویش
سر مویی نشان همییابم
گاه گاهی چو با خودم آرند
جای خود لامکان همییابم
آنچه آن کس نیافت و جان درباخت
من ز حق رایگان همییابم
هر دم از آفتاب حضرت حق
جای صد مژدگان همییابم
گوییا ای نیم من آنکه بدم
خار را ضیمران همییابم
آنکه پهلو نسود با موری
این دمش پهلوان همییابم
گر تو گویی که من نیم خود را
با تو هم داستان همییابم
جان من زان چنین توانا شد
که تنی ناتوان همییابم
ز غم حق که هر دم افزون باد
دل و جان شادمان همییابم
چون نیم در سبب چرا گویم
شادی از زعفران همییابم
گاه خود را چو مور میبینم
گاه پیل دمان همییابم
گاه سر را به نور دیدهٔ سر
برتر از هفت خان همییابم
پای جان بر ثری همیبینم
فرق بر فرقدان همییابم
چون پری گوشهای گرفتن از آنک
مردم از دیدگان همییابم
من بمردم از آن نگوید کس
کاثری از فلان همییابم
تا گل دل ز خاوران بشکفت
همه دل بوستان همی یابم
طرفه خاری که عشق خود گل اوست
در ره خاوران همییابم
عرش بالا درخت خوشهٔ عشق
خار را گلستان همییابم
از دم بوسعید میدانم
دولتی کین زمان همییابم
از مددهای او به هر نفسی
دولتی ناگهان همییابم
دل خود را ز نور سینهٔ او
گنج این خاکدان همییابم
تا که بیخویش گشتهام من ازو
خویش صاحب قران همییابم
بر تن خویش جزو جزوم را
همچو صد دیدهبان همییابم
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ
پای خود در میان همییابم
هر کجا در دو کون دایرهای است
نقطهٔ جمله جان همییابم
سر مویی که پی به جان دارد
قید شیر ژیان همییابم
چون ز یک قالبند جملهٔ خلق
همه یک خاندان همییابم
از ازل تا ابد هرآنچه برفت
جمله یک داستان همییابم
جملهٔ کاینات زندگی است
من نه تنها چنان همییابم
همه یک رنگ و او ندارد رنگ
این به عین عیان همییابم
هر وجودی که آشکارا گشت
خود به کنجی نهان همییابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست
عقل بر گستوان همییابم
مرغ جان را که علم دانهٔ اوست
از دو کون آشیان همییابم
عقل را آستین به خون در غرق
سر برین آستان همییابم
پنج حس را میان هشت بهشت
چار جوی روان همییابم
نفس خاکی روح بستهٔ اوست
دام دارالهوان همییابم
گردش چرخ را شبان روزی
دایهٔ انس و جان همییابم
آن جهان مغز این جهان است همه
وین جهان استخوان همییابم
هر سبک روح را که اخلاصی است
قیمت او گران همییابم
هر صناعت که خلق میورزند
دانهٔ دام نان همییابم
اهل بازار را ز غایت حرص
پیر بازارگان همییابم
خلق را در امور دنیاوی
زیرک و خرده دان همییابم
رفت نسل کیان کنون بنگر
تا کیان را کیان همییابم
بر سر یوسفان کنعانی
دو سه گرگی شبان همییابم
بر سر هر خری که گاو سر است
رایت کاویان همی یابم
زندگان مردگان بیخبرند
مردگان زندگان همییابم
جمله ذرههای تحت زمین
تاج نوشیروان همییابم
چرخ را همچو گوی سرگردان
در خم صولجان همییابم
روز و شب را که خصم یکدگرند
روم و هندوستان همییابم
خلق را در میان جنگ دو خصم
در خروش و فغان همییابم
از جهان جهنده هیچ مگوی
که جهان را جهان همییابم
اندرین باغ کفر و ایمان را
چون بهار و خزان همییابم
صد هزاران هزار بوقلمون
زیر نه پرنیان همییابم
نقش بندان آفرینش را
جان و دل خان و مان همییابم
ژندهپوشان لاابالی را
شاه خسرو نشان همییابم
توسنان را به زجر داغ ادب
برنهاده بران همییابم
پیش چشم کسی که راه ندید
مژه همچون سنان همییابم
هر که دل همچو تیر دارد راست
پشت او چون کمان همییابم
خلق همچو زرند و دنیی را
محک امتحان همییابم
بود و نابود ما که پنداری است
حکمت جاودان همییابم
ذرههای جهان به عرش خدای
پایه نردبان همییابم
گفتی آن آب را که عرش بر اوست
اشک کروبیان همییابم
رخش فکرت که رستم جان راست
با فلک هم عنان همییابم
قصه خود چگویمت که دو کون
قصه باستان همییابم
هر کجا ذرهای است در دو جهان
زیر بار گران همییابم
چیست آن بار عشق حضرت اوست
راستی جای آن همییابم
زیر عرشش دو کون پر عاشق
اوفتاده ستان همییابم
شمع جان های عاشقانش را
نور بخش جنان همییابم
دل ذرات هر دو عالم را
عشق یک دلستان همییابم
در کمالش دو کون را دایم
باز مانده دهان همییابم
در رسنهای منجنیق شناخت
عقل یک ریسمان همییابم
طوطی روح در رهش چو مگس
دست بر سر زنان همییابم
شیر مردان مرد را اینجا
در پس دوکدان همییابم
جملهٔ خلق را درین دریا
چون نم ناودان همییابم
کوه را تا به کاه بر در او
کمری بر میان همییابم
بر درش سر بریده همچو قلم
عقل بر سر دوان همییابم
راه او از نثار دانهٔ جان
چون ره کهکشان همییابم
بر گواهی او دو عالم را
یک دل و یک زبان همییابم
آسمان و زمین و مطبخ او
آن کفی وین دخان همییابم
خوان کشیده است دایم و هر دم
صد جهان میهمان همییابم
خوانده و راندهای چو درماندند
کرمش میزبان همییابم
بر سر هر چه در وجود آورد
حفظ او پاسبان همییابم
بر همه کاینات تا موری
لطف او مهربان همییابم
بر سر هر که سر نباخت درو
قهر او قهرمان همییابم
در عطاهای دست حضرت او
صد جهان بحر و کان همییابم
بر سر نیستان هست نمای
دست او درفشان همییابم
زرد رویان درگه او را
روی چون ارغوان همییابم
در تماشای او که اوست همه
دو جهان کامران همییابم
هر که سودی طلب کند به از او
همه کارش زیان همییابم
گر چه توفیق کرد تکلیفش
هم دم همکنان همییابم
ملک و جن و انس را که بوند
ره بر کاروان همییابم
رهبر و راه و راهرو همه اوست
من بدین صد بیان همییابم
غیر چون نیست حکم بر که نهند
حکم او خود روان همییابم
آفتابی است حضرتش که دو کون
پیش او سایهبان همییابم
این جهان و آن جهان هر دو یکی است
اثر غیب دان همییابم
معطی جان که خاک درگه اوست
نور عقل و روان همی یابم
جان در اوصاف او همیجوشد
تا قلم در بنان همییابم
شعر عطار را که نور دل است
زیور شعریان همییابم
خالقا عفو کن بپوش و مپرس
وایمنم کن که امان همییابم
مغز هر دو جهان همییابم
وانچه بر رست از زمین دلم
فوق هفت آسمان همییابم
در رهی اوفتادهام که درو
نه یقین نه گمان همییابم
روز پنجه هزار سال آنجا
همچو باد وزان همییابم
غرق دریا چنان شدم که در آن
نه سر و نه کران همییابم
گم شدم گم شدم نمیدانم
که منم آنچه آن همییابم
خاک بر فرق من اگر از خویش
سر مویی نشان همییابم
گاه گاهی چو با خودم آرند
جای خود لامکان همییابم
آنچه آن کس نیافت و جان درباخت
من ز حق رایگان همییابم
هر دم از آفتاب حضرت حق
جای صد مژدگان همییابم
گوییا ای نیم من آنکه بدم
خار را ضیمران همییابم
آنکه پهلو نسود با موری
این دمش پهلوان همییابم
گر تو گویی که من نیم خود را
با تو هم داستان همییابم
جان من زان چنین توانا شد
که تنی ناتوان همییابم
ز غم حق که هر دم افزون باد
دل و جان شادمان همییابم
چون نیم در سبب چرا گویم
شادی از زعفران همییابم
گاه خود را چو مور میبینم
گاه پیل دمان همییابم
گاه سر را به نور دیدهٔ سر
برتر از هفت خان همییابم
پای جان بر ثری همیبینم
فرق بر فرقدان همییابم
چون پری گوشهای گرفتن از آنک
مردم از دیدگان همییابم
من بمردم از آن نگوید کس
کاثری از فلان همییابم
تا گل دل ز خاوران بشکفت
همه دل بوستان همی یابم
طرفه خاری که عشق خود گل اوست
در ره خاوران همییابم
عرش بالا درخت خوشهٔ عشق
خار را گلستان همییابم
از دم بوسعید میدانم
دولتی کین زمان همییابم
از مددهای او به هر نفسی
دولتی ناگهان همییابم
دل خود را ز نور سینهٔ او
گنج این خاکدان همییابم
تا که بیخویش گشتهام من ازو
خویش صاحب قران همییابم
بر تن خویش جزو جزوم را
همچو صد دیدهبان همییابم
هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ
پای خود در میان همییابم
هر کجا در دو کون دایرهای است
نقطهٔ جمله جان همییابم
سر مویی که پی به جان دارد
قید شیر ژیان همییابم
چون ز یک قالبند جملهٔ خلق
همه یک خاندان همییابم
از ازل تا ابد هرآنچه برفت
جمله یک داستان همییابم
جملهٔ کاینات زندگی است
من نه تنها چنان همییابم
همه یک رنگ و او ندارد رنگ
این به عین عیان همییابم
هر وجودی که آشکارا گشت
خود به کنجی نهان همییابم
رخش دل را که جان سوار بر اوست
عقل بر گستوان همییابم
مرغ جان را که علم دانهٔ اوست
از دو کون آشیان همییابم
عقل را آستین به خون در غرق
سر برین آستان همییابم
پنج حس را میان هشت بهشت
چار جوی روان همییابم
نفس خاکی روح بستهٔ اوست
دام دارالهوان همییابم
گردش چرخ را شبان روزی
دایهٔ انس و جان همییابم
آن جهان مغز این جهان است همه
وین جهان استخوان همییابم
هر سبک روح را که اخلاصی است
قیمت او گران همییابم
هر صناعت که خلق میورزند
دانهٔ دام نان همییابم
اهل بازار را ز غایت حرص
پیر بازارگان همییابم
خلق را در امور دنیاوی
زیرک و خرده دان همییابم
رفت نسل کیان کنون بنگر
تا کیان را کیان همییابم
بر سر یوسفان کنعانی
دو سه گرگی شبان همییابم
بر سر هر خری که گاو سر است
رایت کاویان همی یابم
زندگان مردگان بیخبرند
مردگان زندگان همییابم
جمله ذرههای تحت زمین
تاج نوشیروان همییابم
چرخ را همچو گوی سرگردان
در خم صولجان همییابم
روز و شب را که خصم یکدگرند
روم و هندوستان همییابم
خلق را در میان جنگ دو خصم
در خروش و فغان همییابم
از جهان جهنده هیچ مگوی
که جهان را جهان همییابم
اندرین باغ کفر و ایمان را
چون بهار و خزان همییابم
صد هزاران هزار بوقلمون
زیر نه پرنیان همییابم
نقش بندان آفرینش را
جان و دل خان و مان همییابم
ژندهپوشان لاابالی را
شاه خسرو نشان همییابم
توسنان را به زجر داغ ادب
برنهاده بران همییابم
پیش چشم کسی که راه ندید
مژه همچون سنان همییابم
هر که دل همچو تیر دارد راست
پشت او چون کمان همییابم
خلق همچو زرند و دنیی را
محک امتحان همییابم
بود و نابود ما که پنداری است
حکمت جاودان همییابم
ذرههای جهان به عرش خدای
پایه نردبان همییابم
گفتی آن آب را که عرش بر اوست
اشک کروبیان همییابم
رخش فکرت که رستم جان راست
با فلک هم عنان همییابم
قصه خود چگویمت که دو کون
قصه باستان همییابم
هر کجا ذرهای است در دو جهان
زیر بار گران همییابم
چیست آن بار عشق حضرت اوست
راستی جای آن همییابم
زیر عرشش دو کون پر عاشق
اوفتاده ستان همییابم
شمع جان های عاشقانش را
نور بخش جنان همییابم
دل ذرات هر دو عالم را
عشق یک دلستان همییابم
در کمالش دو کون را دایم
باز مانده دهان همییابم
در رسنهای منجنیق شناخت
عقل یک ریسمان همییابم
طوطی روح در رهش چو مگس
دست بر سر زنان همییابم
شیر مردان مرد را اینجا
در پس دوکدان همییابم
جملهٔ خلق را درین دریا
چون نم ناودان همییابم
کوه را تا به کاه بر در او
کمری بر میان همییابم
بر درش سر بریده همچو قلم
عقل بر سر دوان همییابم
راه او از نثار دانهٔ جان
چون ره کهکشان همییابم
بر گواهی او دو عالم را
یک دل و یک زبان همییابم
آسمان و زمین و مطبخ او
آن کفی وین دخان همییابم
خوان کشیده است دایم و هر دم
صد جهان میهمان همییابم
خوانده و راندهای چو درماندند
کرمش میزبان همییابم
بر سر هر چه در وجود آورد
حفظ او پاسبان همییابم
بر همه کاینات تا موری
لطف او مهربان همییابم
بر سر هر که سر نباخت درو
قهر او قهرمان همییابم
در عطاهای دست حضرت او
صد جهان بحر و کان همییابم
بر سر نیستان هست نمای
دست او درفشان همییابم
زرد رویان درگه او را
روی چون ارغوان همییابم
در تماشای او که اوست همه
دو جهان کامران همییابم
هر که سودی طلب کند به از او
همه کارش زیان همییابم
گر چه توفیق کرد تکلیفش
هم دم همکنان همییابم
ملک و جن و انس را که بوند
ره بر کاروان همییابم
رهبر و راه و راهرو همه اوست
من بدین صد بیان همییابم
غیر چون نیست حکم بر که نهند
حکم او خود روان همییابم
آفتابی است حضرتش که دو کون
پیش او سایهبان همییابم
این جهان و آن جهان هر دو یکی است
اثر غیب دان همییابم
معطی جان که خاک درگه اوست
نور عقل و روان همی یابم
جان در اوصاف او همیجوشد
تا قلم در بنان همییابم
شعر عطار را که نور دل است
زیور شعریان همییابم
خالقا عفو کن بپوش و مپرس
وایمنم کن که امان همییابم
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی
راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق
گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی
چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو
خود نگویی تا که را برگویمی گر گویمی
زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند
فیالمثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی
کو کسی که اسرار چون بشنود دریابد ز من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
کو کسی کو هرچه میبیند نه رای آرد به خود
تا دلش را نسخهٔ عالم مقرر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت
تا مثال عالم صغریش از بر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب
تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی
کو دلی کز حلقهٔ گردون به همت بر گذشت
تا بر آن دل هفت گردون حلقهٔ در گویمی
کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت
تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی
کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش
تا ز نور فیض دریای منور گویمی
کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او
هر زمانی صد سخن شیرین، چو شکر گویمی
کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی غواص تیز اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای منکر گویمی
کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب
تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی
کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد
تا ز دواری این طاق مدور گویمی
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید
تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی
کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل
تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی
کو سخن دانی که او را منطقالطیر آرزوست
تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی
کو سکندر حکمتی حکمتپژوه تشنهدل
تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی
کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید
تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی
نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی
تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او
گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی
گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا
با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی
دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون
راز مردان جهان با دامن تر گویمی
جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی
با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی
گر از آن دریای معنی قطرهای بودی مرا
حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی
در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی
نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی
کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من
زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی
گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی
خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی
طفل را هم ماندهٔ حرفی و گرنه طفلمی
من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی
ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من
گر به جز تو در دو عالم بندهپرور گویمی
در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا
مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی
یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را
همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی
گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی
راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق
گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی
چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو
خود نگویی تا که را برگویمی گر گویمی
زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند
فیالمثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی
کو کسی که اسرار چون بشنود دریابد ز من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
کو کسی کو هرچه میبیند نه رای آرد به خود
تا دلش را نسخهٔ عالم مقرر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت
تا مثال عالم صغریش از بر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب
تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی
کو دلی کز حلقهٔ گردون به همت بر گذشت
تا بر آن دل هفت گردون حلقهٔ در گویمی
کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت
تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی
کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش
تا ز نور فیض دریای منور گویمی
کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او
هر زمانی صد سخن شیرین، چو شکر گویمی
کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی غواص تیز اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای منکر گویمی
کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب
تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی
کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد
تا ز دواری این طاق مدور گویمی
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید
تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی
کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل
تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی
کو سخن دانی که او را منطقالطیر آرزوست
تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی
کو سکندر حکمتی حکمتپژوه تشنهدل
تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی
کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید
تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی
نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی
تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او
گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی
گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا
با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی
دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون
راز مردان جهان با دامن تر گویمی
جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی
با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی
گر از آن دریای معنی قطرهای بودی مرا
حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی
در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی
نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی
کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من
زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی
گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی
خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی
طفل را هم ماندهٔ حرفی و گرنه طفلمی
من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی
ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من
گر به جز تو در دو عالم بندهپرور گویمی
در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا
مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی
یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را
همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی
گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
عطار نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۳
کی باشد ازین نشیب نمناک
دل خیمهٔ جان زند برافلاک
بستاند عقل جوهر از جان
بفشاند روح دامن از خاک
وین خیمهٔ چار طاق ایوان
در حلقهٔ عاشقان زند چاک
زهر است مزاج چار عنصر
امید خلاص ازو چو تریاک
عشق است براق جان درین راه
تن کیست طفیلیی به فتراک
آن لحظه که جان شود خرامان
در هودج کبریا بر افلاک
بر نغمهٔ ارغنون توحید
رقاص چو صوفیان چالاک
دست اندازان و پایکوبان
در محفل قدسیان طربناک
از نام و نشان و دل مجرد
وز هستی و نیستی تن پاک
نی از صفت بهیمیش وهم
نی از حجب طبیعیش باک
در مرتبهٔ کمال کلی
ساکن شده است و خرم الاک
در ظل سرادقات الفت
راهی طلبد به سر وحدت
هرگز بود ای رفیق والا
وارسته تو از منی و از ما
من سایه صفت فتاده بر خاک
فارغ ز کشاکش تمنا
تو باز گشاده بال همت
در خوف هوای لا و الا
افراخته رایت جلالت
بر طرهٔ هفت سقف مینا
تکیه زده همچو پادشاهان
بر اوج سریر چرخ خضرا
وز حجرهٔ تنگ آفرینش
بیرون زده رخت دل به صحرا
بربود نقاب ما سوی الله
از چشم خرد در آن تماشا
در شعلهٔ نور عشق یکرنگ
با لمعهٔ برق حسن یکتا
آزاد زبند امر تکلیف
ایمن ز فضولی من و ما
در جذبهٔ وصل یار از آن سان
شبنم که فتد درون دریا
چون قطره ازین رجوع رجعت
یک لحظه بدان شد آمد اینجا
آیا که چه کار و بار بینی
آن دم که جمال یار بینی
شهری است وجود آدمی زاد
بر باد نهاده شهر بنیاد
باد است که خاک را براند
چون باد گذشت خاک استاد
دل خسرو شهر و عقل دستور
شهوت چو عوام و خشم جلاد
گر شاه به مشورت وزیر است
خرم بود آن بلاد و آزاد
ور هیچ به ضد آن بود کار
بنیاد همه به باد برداد
جان گنج طلسم جسم دایم
بر گنج ازین طلسم بیداد
گه خازم گنج ایمن و مصلح
گه باد به دست رند و شیاد
در بسته به مهر خاتم دین
وان مهر به دست عشق همزاد
سلطان چو خزینه نقل فرمود
شد شاه و وزیر و شحنه آزاد
شه خانه خراب و شهر خالی
از گفت و شنود و بانگ و فریاد
عمال مناصب ولایت
هر یک به بلاد دیگر افتاد
در انجمن مقربان است
زیرا که بدین قدم نشان است
این خاک ز لطف نور برخاست
وانگاه روان شد از چپ و راست
شد جانوری که آشیانش
برتر ز ضمیر و وهم داناست
هر لحظه ز فیض و فضل آن نور
بزمی و بساط دیگر آراست
سری که فلک نبود محرم
بر چهرهٔ او چو روز پیداست
نقدی که خلاصهٔ دو کون است
در جنب وجود او مهیاست
مطلوب ظهور سر امر است
مقصود وجود نقش اشیاست
درج گهر و کنوز غیب است
غواص بحور دین و دنیاست
در کوکبهٔ طلوع آدم
منجوق و لوای عز والاست
کین وصف چنین به رمز عشاق
بر قد قبای او بود راست
سودازدگان دین و دنیی
هرگز شنوند این سخن نی
رفتند سران به بزم سلطان
ماندند جنیبه را به دربان
ریحان به ریاض انس پیوست
بردند سفال را به خمدان
پروردهٔ طبع گشت خاموش
نو بردهٔ فهم شد سخندان
شد قطره محیط و ذره خورشید
از محو صفات صنع یزدان
آثار خصال جسم گم شد
در مطلع نور قرب جانان
تا قطرهٔ شبنم سحرگاه
بر روضهٔ وصل اوست غلتان
در پردهٔ نیستی هم آواز
چون نالهٔ نیم خواب مستان
چون هیچ نشان نیابی از خود
تیری به نشان راست بنشان
چون سوخت سپند خوش برآسود
مشکی مکن از جمال خوبان
در نسخهٔ کیمیای توحید
خواندم که فناست مغز ایمان
این است سخن که تا توانی
خود را ز برون در نمانی
آن کیست بر آن سپهر اعظم
وان کیست ورای هر دو عالم
از خاک یکی سواد افتد
وز آب درو بلاد احکم
کم کار ولی درو جهان گم
کم نام ولی دو کون ازو کم
در نور جبینش حج اکبر
در نقش نگینش اسم اعظم
جایی مرو و به خود فرو شو
در نسخهٔ توست این لغت ضم
در حرف نخست باز یابی
اسرار زمین و آسمان هم
گر بر سر سر این معما
افتاد دلت زهی مکرم
خوش باد شب و خجسته روزت
رو رو که جهان شدت مسلم
گنگ از دل درج سر به مسمار
چون شرح دهد زبان گنگم
یک ذره سپهر و هفت خورشید
یک نم ز شراب چارکون یم
عطار ز سر عشق بر گوی
انوار صفات و ذات مبهم
تو نور هوای آن جهانی
بر خاک فتاده ناگهانی
دل خیمهٔ جان زند برافلاک
بستاند عقل جوهر از جان
بفشاند روح دامن از خاک
وین خیمهٔ چار طاق ایوان
در حلقهٔ عاشقان زند چاک
زهر است مزاج چار عنصر
امید خلاص ازو چو تریاک
عشق است براق جان درین راه
تن کیست طفیلیی به فتراک
آن لحظه که جان شود خرامان
در هودج کبریا بر افلاک
بر نغمهٔ ارغنون توحید
رقاص چو صوفیان چالاک
دست اندازان و پایکوبان
در محفل قدسیان طربناک
از نام و نشان و دل مجرد
وز هستی و نیستی تن پاک
نی از صفت بهیمیش وهم
نی از حجب طبیعیش باک
در مرتبهٔ کمال کلی
ساکن شده است و خرم الاک
در ظل سرادقات الفت
راهی طلبد به سر وحدت
هرگز بود ای رفیق والا
وارسته تو از منی و از ما
من سایه صفت فتاده بر خاک
فارغ ز کشاکش تمنا
تو باز گشاده بال همت
در خوف هوای لا و الا
افراخته رایت جلالت
بر طرهٔ هفت سقف مینا
تکیه زده همچو پادشاهان
بر اوج سریر چرخ خضرا
وز حجرهٔ تنگ آفرینش
بیرون زده رخت دل به صحرا
بربود نقاب ما سوی الله
از چشم خرد در آن تماشا
در شعلهٔ نور عشق یکرنگ
با لمعهٔ برق حسن یکتا
آزاد زبند امر تکلیف
ایمن ز فضولی من و ما
در جذبهٔ وصل یار از آن سان
شبنم که فتد درون دریا
چون قطره ازین رجوع رجعت
یک لحظه بدان شد آمد اینجا
آیا که چه کار و بار بینی
آن دم که جمال یار بینی
شهری است وجود آدمی زاد
بر باد نهاده شهر بنیاد
باد است که خاک را براند
چون باد گذشت خاک استاد
دل خسرو شهر و عقل دستور
شهوت چو عوام و خشم جلاد
گر شاه به مشورت وزیر است
خرم بود آن بلاد و آزاد
ور هیچ به ضد آن بود کار
بنیاد همه به باد برداد
جان گنج طلسم جسم دایم
بر گنج ازین طلسم بیداد
گه خازم گنج ایمن و مصلح
گه باد به دست رند و شیاد
در بسته به مهر خاتم دین
وان مهر به دست عشق همزاد
سلطان چو خزینه نقل فرمود
شد شاه و وزیر و شحنه آزاد
شه خانه خراب و شهر خالی
از گفت و شنود و بانگ و فریاد
عمال مناصب ولایت
هر یک به بلاد دیگر افتاد
در انجمن مقربان است
زیرا که بدین قدم نشان است
این خاک ز لطف نور برخاست
وانگاه روان شد از چپ و راست
شد جانوری که آشیانش
برتر ز ضمیر و وهم داناست
هر لحظه ز فیض و فضل آن نور
بزمی و بساط دیگر آراست
سری که فلک نبود محرم
بر چهرهٔ او چو روز پیداست
نقدی که خلاصهٔ دو کون است
در جنب وجود او مهیاست
مطلوب ظهور سر امر است
مقصود وجود نقش اشیاست
درج گهر و کنوز غیب است
غواص بحور دین و دنیاست
در کوکبهٔ طلوع آدم
منجوق و لوای عز والاست
کین وصف چنین به رمز عشاق
بر قد قبای او بود راست
سودازدگان دین و دنیی
هرگز شنوند این سخن نی
رفتند سران به بزم سلطان
ماندند جنیبه را به دربان
ریحان به ریاض انس پیوست
بردند سفال را به خمدان
پروردهٔ طبع گشت خاموش
نو بردهٔ فهم شد سخندان
شد قطره محیط و ذره خورشید
از محو صفات صنع یزدان
آثار خصال جسم گم شد
در مطلع نور قرب جانان
تا قطرهٔ شبنم سحرگاه
بر روضهٔ وصل اوست غلتان
در پردهٔ نیستی هم آواز
چون نالهٔ نیم خواب مستان
چون هیچ نشان نیابی از خود
تیری به نشان راست بنشان
چون سوخت سپند خوش برآسود
مشکی مکن از جمال خوبان
در نسخهٔ کیمیای توحید
خواندم که فناست مغز ایمان
این است سخن که تا توانی
خود را ز برون در نمانی
آن کیست بر آن سپهر اعظم
وان کیست ورای هر دو عالم
از خاک یکی سواد افتد
وز آب درو بلاد احکم
کم کار ولی درو جهان گم
کم نام ولی دو کون ازو کم
در نور جبینش حج اکبر
در نقش نگینش اسم اعظم
جایی مرو و به خود فرو شو
در نسخهٔ توست این لغت ضم
در حرف نخست باز یابی
اسرار زمین و آسمان هم
گر بر سر سر این معما
افتاد دلت زهی مکرم
خوش باد شب و خجسته روزت
رو رو که جهان شدت مسلم
گنگ از دل درج سر به مسمار
چون شرح دهد زبان گنگم
یک ذره سپهر و هفت خورشید
یک نم ز شراب چارکون یم
عطار ز سر عشق بر گوی
انوار صفات و ذات مبهم
تو نور هوای آن جهانی
بر خاک فتاده ناگهانی
عطار نیشابوری : فیفضائل خلفا
فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
خواجهٔ شرع آفتاب جمع دین
ظل حق فاروق اعظم شمع دین
ختم کرده عدل و انصافش به حق
در فراست بوده بر وحیش سبق
آنک حق طاها برو خواند از نخست
تا مطهر شد ز طاها و درست
های طاها در دل او های و هوست
فرخ آنک از های و هو درهای هوست
آنک دارد بر صراط اول گذر
هست او از قول پیغمبر عمر
آنک اول حلقه دار السلام
او بدستآرد زهی عالی مقام
چون نخستش حق نهد در دست دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار دین از عدل او انجام یافت
نیل جنبش، زلزله آرام یافت
شمع جنت بود واندر هیچ جمع
هیچ کس را سایهای نبود ز شمع
شمع را چون سایهای نبود ز نور
چون گریخت از سایه او دیو دور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز درد عشق جان میسوختش
گه ز نطق حق زفان میسوختش
چون نبی دیدش که او میسوخت زار
گفت شمع جنت است این نامدار
ظل حق فاروق اعظم شمع دین
ختم کرده عدل و انصافش به حق
در فراست بوده بر وحیش سبق
آنک حق طاها برو خواند از نخست
تا مطهر شد ز طاها و درست
های طاها در دل او های و هوست
فرخ آنک از های و هو درهای هوست
آنک دارد بر صراط اول گذر
هست او از قول پیغمبر عمر
آنک اول حلقه دار السلام
او بدستآرد زهی عالی مقام
چون نخستش حق نهد در دست دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار دین از عدل او انجام یافت
نیل جنبش، زلزله آرام یافت
شمع جنت بود واندر هیچ جمع
هیچ کس را سایهای نبود ز شمع
شمع را چون سایهای نبود ز نور
چون گریخت از سایه او دیو دور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز درد عشق جان میسوختش
گه ز نطق حق زفان میسوختش
چون نبی دیدش که او میسوخت زار
گفت شمع جنت است این نامدار
عطار نیشابوری : داستان کبک
داستان کبک
کبک بس خرم خرامان در رسید
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه میبرید بیتیغی کمر
گاه میگنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
بودهام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بیتأخیر کرد
در میان سنگ و آتش ماندهام
هم معطل هم مشوش ماندهام
سنگ ریزه میخورم در تفت و تاب
دل پر آتش میکنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ میجویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهریتر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بیگوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بیگهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه میبرید بیتیغی کمر
گاه میگنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
بودهام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم
تفت این آتش چو سر بیرون کند
سنگ ریزه در درونم خون کند
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
سنگ را خون کرد و بیتأخیر کرد
در میان سنگ و آتش ماندهام
هم معطل هم مشوش ماندهام
سنگ ریزه میخورم در تفت و تاب
دل پر آتش میکنم بر سنگ خواب
چشم بگشایید ای اصحاب من
بنگرید آخر به خورد و خواب من
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
دل در این سختی به صد اندوه خست
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
ملکت آن چیز باشد برگذر
ملک گوهر جاودان دارد نظام
جان او با کوه پیوسته مدام
من عیار کوهم و مرد گهر
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
زان گهر در تیغ میجویم مدام
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
نه ز گوهر گوهریتر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است
من به سیمرغ قویدل کی رسم
دست بر سر پای در گل کی رسم
همچو آتش برنتابم سوز سنگ
یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ
گوهرم باید که گردد آشکار
مرد بیگوهر کجا آید به کار
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ
چند لنگی چندم آری عذر لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر
تو به سنگی بازمانده بیگهر
اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ
تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود
هست بی سنگ آنک در رنگی بود
هرک را بوییست او رنگی نخواست
زانک مرد گوهری سنگی نخواست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت خونیی که به بهشت رفت
خونیی را کشت شاهی در عقاب
دید آن صوفی مگر او را به خواب
در بهشت عدن خندان میگذشت
گاه خرم گه خرامان میگذشت
صوفیش گفتا تو خونی بودهای
دایما در سرنگونی بودهای
از کجا این منزلت آمد پدید
زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
گفت چون خونم روان شد به رزمی
میگذشت آنجا حبیب اعجمی
در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه
این همه تشریف و صد چندین دگر
یافتم از عزت آن یک نظر
هرک چشم دولتی بر وی فتاد
جانش در یک دم به صد سر پی فتاد
تانیفتد بر تو مردی را نظر
از وجود خویش کی یابی خبر
گر تو بنشینی به تنهایی بسی
ره بنتوانی بریدن بیکسی
پیر باید، راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو
پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی
هرک او در دولتی پیوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد
دید آن صوفی مگر او را به خواب
در بهشت عدن خندان میگذشت
گاه خرم گه خرامان میگذشت
صوفیش گفتا تو خونی بودهای
دایما در سرنگونی بودهای
از کجا این منزلت آمد پدید
زانچ تو کردی بدین نتوان رسید
گفت چون خونم روان شد به رزمی
میگذشت آنجا حبیب اعجمی
در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه
این همه تشریف و صد چندین دگر
یافتم از عزت آن یک نظر
هرک چشم دولتی بر وی فتاد
جانش در یک دم به صد سر پی فتاد
تانیفتد بر تو مردی را نظر
از وجود خویش کی یابی خبر
گر تو بنشینی به تنهایی بسی
ره بنتوانی بریدن بیکسی
پیر باید، راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو
پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی
هرک او در دولتی پیوسته شد
خار در دستش همه گل دسته شد