عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵ - و قال ایضاً فی مرثیة ابنه لماهلک بالغرق
آنرا که بوصل تو پناهی نبود
بهتر ز عدم پناه گاهی نبود
تو در دهن گوری و من بر لب گور
از لب بدهن دراز راهی نبود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۹
چون باد اجل هم نفس مرد شود
چون صبح زانده نفسش سرد شود
خورشید که کس نیست ازو پر دلنر
از بیم فرو شدن همی زرد شود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۲
ای دل سخن زلف مشوّش بگذار
اندیشه وصل یار مهوش بگذار
در سایۀ گل این دو سه روزی از عمر
گر بگذارند ناخوشان، خوش بگذار
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۴
بگذشت و مرا اشک روان بود هنوز
وندر تن من باقی جان بود هنوز
می گفت و مرا گوش بدان بود هنوز
بیچاره فلانیست، جوان بود هنوز
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
گل را دیدم دمیده از کام آتش
از آب گرفته هفت اندام آتش
گفتم که چه شد ؟ گفت بلائیست دراز
کوتاهی عمر و پس سرانجام آتش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۲
دارم ز حیات غصّه ها بیش از مرگ
پیوسته کنم شاد دل خویش از مرگ
گویی که بکام دل ببینم خود را
گر خود همه یک روز بود پیش از مرگ
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
چون هست بلای زندگی بیش از مرگ
چندین چه کنی رنجه دل خویش از مرگ؟
گر زندگی اینست میندیش از مرگ
جهدی بکن و بمیر خود پیش از مرگ
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۶
با آنکه چو شمع بر سر آمد جانم
هم عاقبت از پای درآمد جانم
پروانۀ وصلی ار بخواهی فرمود
بشتاب که از حلق برامد جانم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۰
یاران منا، چه بودتان از ناگاه
کاندر پی یکدیگر برفتید بگاه؟
ماهی بدو هفته گر برآید هر ماه
دیدم که بیک هفته فرو رفت دوماه
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۷
زیبد اگر از تنگدلی بگریزی
در خرّمی و عیش فراخ آویزی
هم باده، گرت بجان ستانی میلست
هم جرعه ، اگگر دل دهدت خون ریزی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۸
از نور یقین ار بمثل روشنمی
خود را بحیل در آن جهان افگنمی
ور زانکه در آن جهان بجان ایمنی
حقا که سوی مرگ معلق زنمی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضاً
چگونه در چمن خوشدلی کنم پرواز
که مرغ عیش مرا روزگار پر ببرید
دو شاخ هر دو ز یک اصل رسته بر یکجای
بتیغ قهر اجل مان ز یکدیگر ببرید
بنوجوانی ببرسید شاخ عمرش مرگ
اگرچه رسم نبودست شاخ تر ببرید
اگرچه منزل ما در سفر برابر بود
ولیک آنکه جوان بود زودتر ببرید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - وقال ایضاٌ و یصف الشیب
رسول مرگ زناگه بمن رسیدفراز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز
کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز
میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟
چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز
نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز
بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟
زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز
سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز
تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز
بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز
چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز
برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز
زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز
زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز
ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز
چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز
ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز
چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز
توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز
چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز
بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز
نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز
ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز
بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز
درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - فی الشّکایه
مرا که هیچ نصیبی ز شادمانی نیست
بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست
به روزگار جوانی اگر تو را رنگیست
مرا به جز سیبی رنگی از جوانی نیست
ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد
که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست
ز ناروایی کارم شکایتست ار نی
در آب چشمم تقصیر از روانی نیست
برای نظم معیشت همیشه در سعیم
چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟
کسی که او را فضلی چنان که باید هست
گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست
در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر
چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست
چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست
سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست
چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست
مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟
پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟
که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - ایضا له
صورت به جهان زشت تر از گور نبودی
وان صورت زشتش به مکان تو نکوشد
هرگز به جهان تلخ تر از مرگ نبودی
شیرین شد از آن گه که به حلق تو فروشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۳ - و قال فی الشکایة
یا رب تو آگهی که درین اندر سال عمر
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار