عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار شدن درویش سودانی
برق بیتابانه رخشید اندر آب
موجها بالید و غلطید اندر آب
بوی خوش از گلشن جنت رسید
روح آن درویش مصر آمد پدید
در صدف از سوز او گوهر گداخت
سنگ اندر سینه کشنر گداخت
گفت «ای کشنر اگر داری نظر
انتقام خاک درویشی نگر
آسمان خاک ترا گوری نداد
مرقدی جز در یم شوری نداد
باز حرف اندر گلوی او شکست
از لبش آهی جگر تابی گسست»
گفت «ای روح عرب بیدار شو
چون نیاکان خالق اعصار شو
ای فواد ای فیصل ای ابن سعود
تا کجا بر خویش پیچیدن چو دود
زنده کن در سینه آن سوزی که رفت
در جهان باز آور آن روزی که رفت
خاک بطحا خالدی دیگر بزای
نغمه توحید را دیگر سرای
ای نخیل دشت تو بالنده تر
بر نخیزد از تو فاروقی دگر
ای جهان مؤمنان مشک فام
از تو می آید مرا بوی دوام
زندگانی تا کجا بی ذوق سیر
تا کجا تقدیر تو در دست غیر
بر مقام خود نیائی تا به کی
استخوانم در یمی نالد چو نی
از بلا ترسی حدیث مصطفی است
«مرد را روز بلا روز صفاست»
ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد
ابر بارید از زمین ها سبزه رست
می شود شاید که پای ناقه سست
جانم از درد جدائی در نفیر
آن رهی کو سبزه کم دارد بگیر
ناقه مست سبزه و من مست دوست
او بدست تست و من در دست دوست
آب را کردند بر صحرا سبیل
بر جبل ها شسته اوراق نخیل
آن دو آهو در قفای یکدگر
از فراز تل فرود آید نگر
یک دم آب از چشمهٔ صحرا خورد
باز سوی راه پیما بنگرد
ریگ دشت از نم مثال پرنیان
جاده بر اشتر نمی آید گران
حلقه حلقه چون پر تیهو غمام
ترسم از باران که دوریم از مقام
ساربان یاران به یثرب ما به نجد
آن حدی کو ناقه را آرد بوجد»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نم اشک است در چشم سیاهش
نم اشک است در چشم سیاهش
دلم سوزد ز آه صبحگاهش
همان می کو ضمیرم را برافروخت
پیاپی ریزد از موج نگاهش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شریک درد و سوز لاله بودم
شریک درد و سوز لاله بودم
ضمیر زندگی را وا نمودم
ندانم با که گفتم نکتهء شوق
که تنها بودم و تنها سرودم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
تجلی ریز بر چشمم که بینی
باین پیری مرا تاب نظر هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را
نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را
نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت
صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را
جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من
چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را
به هرجا می‌روم در اشک نومیدی وطن دارم
ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را
نگردی غافل ای اشک نیاز از ترک خودداری
که بر دوش چکیدن سیر مهتاب است شبنم را
تماشا نیست کم، چشم هوس گر شرمناک افتد
حیا آیینهٔ گلهای سیراب است شبنم را
گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود
گذر در چشم خورشید جهانتاب است شبنم را
خط خوبان‌کمند غفلت اهل نظر باشد
رگ‌گلهای این‌گلشن رگ خواب است شبنم را
فضولی می‌کنم در انتظار مهر تابانش
گرفتم پرده بردارد،‌کجا تاب است شبنم را
به وصل گلرخان نتوان کنار عافیت جستن
که درآغوش‌گل‌، خون جگرآب است شبنم را
ضعیفی تهمت چندین تعلق بست بر حالم
ز پا افتادگی یک عالم اسباب است شبنم را
حیا بال هوس را مانع پرواز می‌گردد
نگه در دیده بیدل موجهٔ آب است شبنم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
هرکجا بی‌رویت از چشمم برون می‌گردد آب
گر همه در پردهٔ خار است خون می‌گردد آب
دل به سعی اشک در راه توگامی می‌زند
آتشی دارم‌که از بهر شگون می‌گردد آب
صافی دل خواهی از سیر و سفر غافل مباش
تختهٔ مشق‌کدورت از سکون می‌گردد آب
نرم‌خویان را به بیتابی رساند انفعال
ترک خودداری‌کند چون سرنگون می‌گردد آب
آرمیدن بیقرار شوق را افسردگی‌ست
چون بهٔکجا می‌شود ساکن زبون می‌گردد آب
روز ما شب‌گشت و ما بی‌اختیارگریه‌ایم
هرکه د‌ر دود افتد از چشمش برون می‌گردد آب
عرض حاجت می‌گدازد جوهر ناموس فقر
آه‌کاین‌گوهر ز دست طبع دون می‌گردد آب
اعتبارت هرقدر بیش است‌کلفت بیشتر
تیرگی بالد ز دریا چون فزون می‌گردد آب
دل ز ضبط‌گریه چندین شعله توفان می‌کند
تا سر این چشمه می‌بندم جنون می‌گردد آب
بسکه سر تا پایم از درد تمنایت گداخت
همچو موجم در رگ و پی‌جای‌خون‌می‌گردد آب
زین خمارآباد حسرت باده‌ای پیدا نشد
شیشه‌ام از درد نومیدی کنون می‌گردد آب
دل به‌توفان رفت هرجا جوهر طاقت‌گداخت
خانه سیلابی‌ست بیدل‌گر ستون می‌گردد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است
احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است
تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است
من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر
یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است
رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است
امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است
کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است
بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است
طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است
موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است
دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است
همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام
رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است
ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند
نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
برگ و سازم جز هجوم‌گریهٔ بیتاب نیست
خانهٔ چشمی‌که من دارم‌کم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس
درگسستن عالمی دارم‌که در مضراب نیست
تا به ذوق‌گوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقهٔ‌گرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آن‌سو می‌زنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بس‌گمگشته‌ایم
سایه‌‌ی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش
زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر
آتش‌است‌ای‌خواجه‌اینهامخمل‌وسنجاب‌نیست‌
دیده‌ها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیک‌درملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخت‌رویان‌کینه جولان می‌کند
سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیده‌ای بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانهٔ ما دستگاه‌خواب‌نیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور
ما چنان آیینه‌ای داریم‌کانجا باب نیست
آنچه‌می‌گویند عنقا ای زخود غافل تویی
گرتوانی‌یافت خودرا مطلبی‌نایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم
آنقدر خاکم‌که در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برق‌نظرها آنچنان در پرده ماند
غافلان‌گرم انتظار و محرمان را تاب نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوهٔ دیدار نیفتاده هنوزم
غصهٔ‌ بی‌غمیم داغ کند ور نه بگویم
داغ بی‌دردیم از پا فکند ور نه بسوزم
رضیم، جملهٔ آفاق فروزان ز چراغم
همچو مه، چشم بدریوزهٔ خورشید ندوزم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۷
گاهیم چو مرده در کفن میسازد
گاهی از من، هزار من میسازد
میسوخت مرا اگر نمیسوخت دلم
این میسوزد که او بمن می‌سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
نیرنگ امل‌ گل بقا بود
امید بهار مدعا بود
کس محرم اعتبار ما نیست
آیینهٔ ما خیال ما بود
حیرت همه جا ترانه‌سوزست
آیینه وعکس‌یک نوا بود
شادم‌ که شهید بیکسم را
خندیدن زخم خونبها بود
خونی‌ که نریختم به پایت
پامال تحیر حنا بود
آن رنگ‌ که آشکار جستیم
در پردهٔ غنچهٔ حیا بود
دل نیز نشد دلیل تحقیق
آیینه‌ به عکس‌ آشنا بود
گر محرم جلوه‌ات نگشتیم
جرم نگه ضعیف ما بود
فریاد که سعی بسمل ما
چون‌ کوشش موج نارسا بود
گلریزی اشک‌، بوی خون داشت
این سبحه ز خاک‌کربلا بود
بر حرف هوس بیان هستی
دخلی‌که نداشتم بجا بود
بیدل ز سر مراد دنیا
برخاست کسی که بی‌عصا بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود
خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بود
کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم
ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود
جوش دردم نونیاز بیقراری نیستم
در خموشی هم سرم بر آستان ناله بود
از فسون عشق حیرانم چها خواهم‌کشید
گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بود
با تظلم‌ پیشگان خوش باشد استغنای عشق
شیشه‌گر بر سنگم آمد امتحان ناله بود
یاد آن محمل‌ طراز‌ی های گرد بیخودی
کز دلم تا کوی جانان ‌کاروان ناله بود
سوختن‌ کرد اینقدر آگاهم از احوال دل
کاین سپند بی‌نوا مهر زبان ناله بود
حسرت دیدار نیرنگی عجب درکار داشت
هرقدر دل آب شد آتش به‌جان ناله بود
شوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست
گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بود
اینقدر ای محمل‌آرا از دلم غافل مباش
روزگاری این جرس هم آشیان ناله بود
بی‌تمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است
خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بود
ترک هستی شد دلیل یک جهان رسوایی‌ام
عالم از خود برون چیدن دکان ناله بود
درد عشق از بی‌نیازی فال معراجی نزد
ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بود
بیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق
گر دلی می‌داشتم با خود جهان ناله بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
شب‌که وصل آغوش‌پرداز دل دیوانه بود
از هجوم زخم شوق آیینهٔ ما شانه بود
عشق‌می‌جوشید هرجاگرد شوخی‌داشت‌حسن
رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بود
یاد آن عیشی‌که از رنگینی بیداد عشق
سیل در ویرانهٔ من باده در پیمانه بود
از محیط ما و من توفان‌کثرت اعتبار
نه صدف‌گل‌کرد اماگوهر یکدانه بود
از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ربختند
هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود
راز دل از وسعت مشرب به رسوایی‌کشید
دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بود
خانه وبرانی به روی آتش من آب ریخت
سوختنها داشتم چون شمع با‌ کاشانه بود
جرم آزادیست‌کر نشناخت ما را هیچکس
معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود
عالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند
بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بود
اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست
هر دو عالم پیچش یک گیسوی بی‌شانه بود
چشم‌لطف‌از سخت‌رویان‌داشتن بی‌دانشی‌ست
سنگ در هرجا نمایان‌گشت آتشخانه بود
دوش حیرانم چه می‌پیمود اشک از بیخودی
کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بود
مفت سامان ادب کز جلوه غافل می‌روبم
چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بود
هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم
بیدل‌آ‌غوش فلک هم روزنی زین خانه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم
آیینه خنده است دماغ تحیرم
آن ناله‌ام‌ که با همه پرواز نارسا
تا دل توان رسید ز نقب تاثرم
پستی درین محیط‌ گهر کرد قطره را
کسب فروتنی است عروج تفاخرم
دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت
گل کرد از گداز خجالت تحیرم
زین‌گلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش
خون می‌شود چو گل دم آبی‌ که می‌خورم
جرات به ناتوانی من ناز می‌کند
رنگی شکسته‌ام چقدرها بهادرم
گرد هزار جاده به منزل شکسته است
چون موج‌ گوهر آبله پای تحیرم
شمع خموشم از سر زانوی من مپرس
آیینه زنگ بست به جیب تفکرم
درد دلم‌، گداز غمم‌، داغ حیرتم
فریاد از خیالم و آه از تصورم
نقدی دگر نمی‌شمرد کیسهٔ حباب
بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم
حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد
گران شد چون صدف آخر به آب این ‌گهر گوشم
به‌ گلشن بی‌ تو می‌لرزم به خویش از نوحهٔ بلبل
مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم
غبار ریزش اشک و گداز ناله‌گیر از من
که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم
ز انداز پیامت لذت دیدار می‌جوشد
نهان می‌گشت چشم انتظار، ای‌کاش درگوشم
نمی‌دانم چه آهنگست قانون خرامت را
که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم
چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من
تویی منظور اگر چشمم‌، تویی مسموع اگر گوشم
خموشم دیده‌ای اما به ساز بینواییها
خروشی هست‌ کان را در نمی‌یابد مگر گوشم
مقیم خلوت رازت نی‌ام لیک اینقدر دانم
که حرفی می‌کشد چون حلقه از بیرون درگوشم
فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن‌سازان
که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم
به تیغ‌ گفتگو آفاق با من برنمی‌آید
اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم
دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی‌باشد
جهان افسانه سامان است بید‌ل هر قدر گوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌گریانم
پر طاووس دامانی‌که نم چیند ز مژگانم
لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرت‌ها
خموشی پنبه‌ است امشب جراحتهای پنهانم
جنون‌ کو تا غبار دستگاه مشربم‌ گیرد
که دامنها فرو رفته‌ست در چاک گریبانم
گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها
به این نم یک دو دم شیرازهٔ خاک پریشانم
دل هر ذره رنگ خانهٔ آیینه می‌ریزد
به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم
چوگل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمی‌خواهد
بهار عالمی طی می‌شود تا رنگ گردانم
کدورت بر نمی‌دارد دماغ انتظار من
محبت می‌دهد ساغر ز چشم پیر کنعانم
سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی
هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم
نه من از خود طرب حاصل‌، نه غیر از وضع من خوشدل
همان در خانهٔ مفلس‌ فضولیهای مهمانم
مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمی‌دارد
به‌گردون می‌برم چون صبح‌ گردی راکه بنشانم
به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم
جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم
ز حرف پوچ بی‌مغزان سراپا شورشم بیدل
ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
دور از تو صبوری نتواند دل من
وصل تو حیات خویش داند دل من
آهسته رو ای دوست که دل هم‌ره توست
زنهار چنان مرو که ماند دل من
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
عمری به خیال تو گذاریم دگر
جان را به هوای تو سپاریم دگر
باز آ که به جان و دل همه مشتاقیم
بی تو نفسی صبر نداریم دگر
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴۹
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۶
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسه‌ها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی