عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - حالت مردم دنیا
زبن خداوندان گر یک تن بیتی گوید
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش
میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش
پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش
چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوب‌تر خوانند از نظم جریر و اعشیش
آن‌یکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش
خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش
چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش
آن یکی گوبدکاین شاعرک بی‌سروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش
وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش
ور به اعجاز سخن‌، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام‌، زبان چون افعیش
حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ای‌خوش آن‌مردکه در دیده نیاید دنییش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - قطعهٔ دیگر به همان مناسبت (خطاب به استاد جلال همایی)
همای فضیلت همایی که او را
دعاها پی راحت جان فرستم
قناعت به گلدان گل کرد و اینک
به‌ تشویر گل زی گلستان فرستم
به‌شرم اندرم کز سر ساده‌لوحی
گلی مختصر سوی رضوان فرستم
چه پوزش گزارم که شوخ‌رویی
به باغ ادب چند گلدان فرستم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴ - اندرز به جوانان
مفریب ای بزرگوار پسر
دختری را ز مادر و ز پدر
زن کس را هم ای پسر مفریب
ورت بفریفت زن‌، ازو بشکیب
دزدی عرض و دزدی ناموس
بتر از دزدی زر است و فلوس
زر چو دزدی به جایش آید زر
زن چو دزدی فنا شود شوهر
هرکه عرض کسی دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
می‌شنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در میگساری
می مخور ور خوری مدام مخور
جز شب آن هم میان شام مخور
عرق ساده به زکنیاک است
به ز مرفین و جرس و تریاک است
چون ز پنجه شدی به سال فزون
بایدت خورد گندمی افیون
این من از ده طبیب بشنیدم
خود ازو نیز چیزها دیدم
گر تو را نیست حال معده خراب
می‌توان خورد گاهگاه شراب
چون به‌دست آیدت شراب کهن
همره شام یک دو جام بزن
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفه‌خوار
گفتا موقوفه به موقوفه‌خوار
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوه‌زن
ای زتو خون در جگر بیوه‌زن
ای دهنت باز به غیبت‌گری
ای دلت انباز به حیلت‌وری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا می‌خوری
چون سبعانم ز چه رو می ‌دری
خلق مرا بهر تو ناکرده‌اند
کز پی خیرات بنا کرده‌اند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوت‌نشین
خامشی‌آموز و زبان‌بسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی ‌من ‌بر تو حوالت ‌شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری می‌خورد
ور نبرم من دگری می‌برد
نیست به جز مفت‌خوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بی‌هنرم بی‌هنرم بی‌هنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بی‌خردم بی‌خردم بی‌خرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، این‌همه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به‌ یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بی‌هنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بی‌هنری حاصل تست
گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست
بی‌وجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن ‌پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام‌، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو می‌دادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی به‌سرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مرده‌شو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد
شد در آن‌وحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپ‌تپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
به‌هوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به ‌روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبده‌بازی تا کی
گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچه‌بازیت چه بود
این‌قدر روده‌درازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی ‌سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به ‌وی
خانم این چس نفسی‌ها تاکی
دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطه‌ای برپا شد
گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش
بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن‌، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچه‌بازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بی‌پر و پا
علمایی خرف و بی‌سر و پا
ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها
درسها ثانی چل طوطی‌ها
وزرایی همگی عشوه‌ پَرست
وکلایی همگی رشوه‌ پَرست
این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۵ - عنکبوت و مگس!
نگه کن بدان زشت‌خو جانور
نهاده به زانوی خمیده سر
سر و سینه کوتاه و زانو دراز
ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز
دراز و سرازیر وکج‌،‌دست‌و پاش
چو آب جدا گشته از آبپاش
جدا از همه کوشش و علم و کار
جز از دام گستردن و از شکار
نگه کن که او دام می گسترد
سر رشته‌ها سوی هم می‌ب‌رد
کنون نوبت تار گستردن است
ز بالا سوی زیر نخ بردن است
به جهد و به ‌سرعت ز بهر شکار
بهم بسته هفتاد و هشتاد تار
سپس نوبت پود افکندن است
همه نیتش زود افکندن است
نگه کن که چون پود را نیک بست
به آب دهان و به پا و به دست
بسان یکی بندباز دلیر
فرا رفت بالا، فرو جست زیر
در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
درآویخت ز اندیشه ‌، ‌صد بند و قید
وزآن ‌پس به دالان تاریک خویش
فرو رفت در فکر باریک خویش
صبورانه در گوشهٔ دامگاه
نشیند چو زاهد در آرامگاه
تو گویی مگر کرده او خدمتی
به خلق جهان باشدش منتی
مگس بهر کسب خورش با نشاط
نگه کن که پرواز کرد از بساط
سر و روی خود شستن آغاز کرد
پر و بال مالید و پرواز کرد
به ‌سعی ‌و به کوشش ‌به ‌هرگوشه‌ای
شود تا فراز آورد توشه‌ای
طنینش چنان می‌نماید ز دور
که از پهنهٔ دشت‌، بانگ چگور
به هرگوشه‌ای از پی توشه گشت
بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت
زمام مگس را گرفت احتیاج
کشیدش به بنگاه کین و لجاج
بر آن دیولاخ خطرخیز جای
که خف کرده آن افعی دیوپای
بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
کمینگاه سلطان جولاهکان
نگر چون درافتاد مسکین مگس
در آن دام و آن درتنیده قفس
مگس بهر روزی به تیمار جفت
شود روزی آن که آسوده خفت
چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
نگونسار گشت اندر آن بند و قید
خرامان سوی صید خود بگذرد
چه حاجت که دیگر شتاب آورد
بداند کزان اوستادانه فخ
مگس چه‌؟ که جان برنیارد ملخ‌
به‌آرامی از تارها بگذرد
به‌صد خشم سو‌ی مگس بنگرد
فریسه بلرزد به خود زان نگاه
خروشان و جوشان شود بی گناه
خروشیدنی زار و جوشیدنی
تلاشیدنی سخت وکوشیدنی
به‌هر دم شود مرگ نزدیک‌تر
همان تار امّید باریک‌تر
رسد جانور تا به نزد اسیر
زمانی بر او بنگرد خیر خیر
پیاپی بدان دست و پای درشت
زند بر سر و مغز بیچاره مشت
پس‌ آنگه شود پهن و زشت و دژم
بچسبند ناگه شکم بر شکم
مگس نالهٔ الامان می کشد
حرامی ز جسمش روان می کشد
چو لختی مکد زان تن زنده خون
رها سازدش بسته و سرنگون
رها سازدش تا به وقت دگر
دمادم ازو خون مکد جانور
مکد قطره قطره ز خون شکار
که عیشش پیاپی بود خوشگوار
به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
در اشکنجه بگذاردش دیرگاه
گرش خون بجایست کی غم بود
بباید که رامش دمادم بود
ندانم کی این غم به پایان رسد
کی این درد بیحد به درمان رسد
که تا ذره ای در مگس هست قوت
شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت
وزان پس کز اوکام دل برد سیر
فشاندش چون پرکاهی به زیر
رود همره باد نعش مگس
سرانجام‌هر چیز باد است و بس‌!
چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
شود، وارسی گیرد از تار خوبش
به‌هرگوشه‌تاری که گردیده‌سست
بیاراید و سازدش چون نخست
سپس‌خوشدل و شاد وگردنفراز
شود نرم نرمک به کاشانه باز
بودراضی‌از صنعت و کار خویش
زگیتی‌، وزان گرم بازار خویش
بود خرم از نظم و آیین دهر
که یابد از او مرد هشیار بهر
ز نظم جهانست مسرور و شاد
ز قانون و آزادی و عدل و داد
که هشیار مردم تواند مدام
ز حرص‌ افکند نوع خود را به دام
مثل‌ عنکبوت‌ است‌ و اعیان‌ اساس
یکی‌ دیده‌ای‌ خواهم اعیان‌شناس
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش‌ نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه‌ از آن‌ حالت‌ زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگی‌ها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعب‌ها با جوانمرد باخت
که ‌سوز درون ‌استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخ‌چشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک‌ روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهی‌ام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بی‌منتی
گرم دور می کرد بودم به‌آن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بی‌کران
که‌ خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو برده‌اند
بجای بدی نیکوبی کرده‌اند
بزرگان ما! بخردی می‌کنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کرده‌ای‌، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکویی‌ها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدی‌ها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانه‌ای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کرده‌ای
چنان دان که نابخردی کرده‌ای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی به‌جنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بی‌هنر مردمند
که بی‌دانشند و به غفلت گمند
پدر بی‌هنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به‌ صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب‌، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش‌، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و روده‌بند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نقش فردوسی
پژوهندگی را سپیده‌دمان
فرشته به خاک آمد از آسمان
بدانگه که‌مردم به خواب اندر است
دل دیو ریمن به تاب اندر است
بدانگه که یکسر غنوده است هوش
گشاده در دل به روی سروش
فرشته درآمد چراغی به مشت
روان شد به دعوتگه زردهشت
به ایران زمین جستن اندر گرفت
پژوهیدن هر دلی سر گرفت
هرآن دل که دیوان در آن خفته دید
فرشته از آنجای دم درکشید
به هر دل که‌بد پاک‌، کشتن گرفت
در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت
از آن ییش کاین تیره پهنای خاک
شود چون دل پارسا تابناک
از آن پیش کز قعر دربای قار
کشد دیو، خمیازهٔ نابکار
سوی آسمان شد سروش بلند
بدست اندرش نامه‌ای دلپسند
ز هر دل در آن داستانی زده
فرشته برآن ترجمانی شده
به هر دل دگر نقش‌، دیدار بود
به هر نقش رنگی دگر یار بود
بجز یاد فردوسی پاک‌رای
که در هر دلی داشت نقشی بجای
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۸ - راستی
شنیدم که شاهنشهی نقش بست
ابر خاتم خویشتن‌: «‌راست رست‌»
درین باغ تا راستی‌، رسته‌ای
وگر شاخ ناراستی خسته‌ای
بگو راست‌، ور بیم جان داردت
که خود راستی در امان داردت
یکی روز در مکه غوغا بخاست
به کین محمد که می‌‎گفت راست
به یاری رسیدش یکی رادمرد
به‌ چیزبش پیچید و بر دوش کرد
به ره در رسیدند غوغاییان
گرفتند آن مرد را در میان
بگفنند کاین‌ چیست‌؟ گفت‌ این‌ نبی‌ است
در این پشتواره جز او هیچ نیست
گزندآوران بی گزندان شدند
به‌شوخی گرفتند و خندان شدند
ز راهش گذشتند و بگذشت پیر
وز آن راستگویی برست آن امیر
نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:
«‌بگو راست هرچند مرگ آورد»
شنو تا بدانی که این راز چیست
که گر نشنوی بر تو باید گریست
مگوی‌ آنچه داری‌ به‌ دل راست‌ راست
که هر راست را بازگفتن خطاست
بسا راست کآشوب‌ها راست کرد
وزآن گفته‌ خصم‌ آنچه‌ می‌خواست کرد
نه هر راست را بایدت گفت تیز
نگر تا نگویی به جز راست چیز
کجا فتنه خیزد زگفتار راست
خموشی گزیدن‌ در آنجا رواست
گروهی دروغی روا داشتند
به یک‌جای و آن خیر پنداشتند
دروغی کجا سود آید از آن
به از راست کآشوب زاید از آن
منت راست گوبم که چونین دروغ
وگر سود بخشد ندارد فروغ
ز خوبی زبان خاستن بودنی است
ولی در بدی هیچگه سود نیست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۰ - شاه حریص ترجمهٔ یکی !ز قطعات فر!نسه
پی چیست این ساز و برگ نبرد؟
هم این کشتی وییل جنگی و مرد
به‌«‌پیروس» گفت این‌، یکی هوشیار
که همراز او بود و آموزگار
سوی روم خواهم شدن‌، گفت شاه
بدانجا که جویندم از دیرگاه
چرا گفت‌، گفت از پی گیر و دار
ستودش خردمند آموزگار
که این رای رائی است با دستگاه
سکندر سزد کرد این یا که شاه
چه خواهیم کردن چو شد روم راست
بگفتا همه خاک لاتن ز ما است
خردمند گفت اندرین نیست شک
که آن جمله ما را بود یک‌بهٔک
دگر کار کوته شود؟ گفت نه‌!
به سیسیل از آن پس درآرم بنه
همین کشتی و لشکر بی‌شمار
درآید «‌سراکوش‌» را برکنار
دگرکارگفتا تمام است‌؟ گفت
نه زآنروکه با آب و بادیم جفت
همانگه بسنده است بادی بگاه
که تا خاک « کارتاژ» باز است راه
کنون‌، گفت بر بندگان شه‌، درست
که ما جمله گیتی بخواهیم جست
برانیم تا دامن قیروان
به صحرای «‌لیبی‌» و ریگ روان
به مصر و حجاز اندر آییم تنگ
وز آن پس بتازیم تا رودگنگ
چو ازگنگ بگذشت یکران ما
شد آن مرز و بوم نوین زان ما
بپیچیم از آن پس به توران‌زمین
ز جیحون برانیم تا پشت چین
چو این نیمه بخش جهان بزرگ
درآمد به فرمان شاه سترگ
به دستور ما گشت کار جهان
چه فرمان کند شهریار جهان
به پیروزی و شادی آنگاه گفت‌:
توانیم خندید و نوشید و خفت
بدو گفت دستور آزادمرد
که این را هم‌اکنون توانیم کرد
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچه‌خواهی‌، که گوید مکن؟
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه «‌اپیر»
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
همی خواست گیتی ستاند به‌زور
که گیتی کشیدش به زندان گور
نصیحت بسی گفته‌اند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقت‌نیوش
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخن‌ها دگرگونه شد
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست
سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار دوم در خلقت جهان
آن مهندس که این بنا پرداخت
کس نداند که از برای چه ساخت
دانم این مختصر که در این کار
رمزهایی بود فزون ز شمار
منظری هست فوق این منظر
فوق او نیز منظری دیگر
فوق‌ و تحتی گمان مبر کاینجاست
فوق‌وتحت‌اصطلاح‌ماوشماست
اصل‌هستی و فرع هستی‌، اوست
آن‌وجودی که می‌پرستی‌، اوست
قوه‌ای هست فوق جمله قوی
منقسم در تمامت اشیا
قوهٔ کائنات ازو باشد
کائنی نیست کان جز او باشد
هرکه زان قوه بیش همره داشت
سر عزت بر آسمان افراشت
اندربن قوه رشته‌هاست بسی
سر هر رشته‌ای به دست کسی
هرکه سررشته بیشتر دارد
بیشتر زین جهان خبر دارد
هست این رشته نردبان وجود
که بدان می کند وجود، صعود
هرکه در این سفر سبکبار است
راهش‌ آسان‌ و سهل‌ و هموار است
وان که‌ سنگین‌ دل‌ است‌ و سنگین‌ بار
ندهندش به قرب حضرت‌، بار
تا نشانی بود ز ما و منیش
لن‌ترانی است پاسخ ارنیش
پایبند نیاز دارندش
هم در این قلعه بازدارندش
گاه گل گشته‌، گه سبو گردد
تا سزاوار بزم او گردد
این جهان همچو نقش پرگارست
همه چیزش ز عدل هموار است
کجی و ظلم را در آن ره نیست
بد و خوب و دراز و کوته نیست
همه‌ چیزش‌ ز روی عدل نکوست
هرکسی آن کند که درخور اوست
می‌رود خلق سوی زیبایی
زاد ره‌، همت و شکیبایی
آن که را همت و شکیب کم است
به گمانش که ره سوی عدم است
هرکه‌ را نیست‌ ذوق‌ و طاقت‌ و هوش
نیمه‌ره می کشد ز درد خروش
دوست دارد قبای رنگین‌تر
می‌کند بار خویش سنگین‌تر
بار سنگین و تن ز رخت‌، گران
مانده واپس ز خیل همسفران
فتد از پای و ریش جنباند
دهر را ناکس و دنی خواند
هر چش افزون‌ دهی‌ فزون خواهد
بیم و آزش مدام جان کاهد
گر بپرسی از او که این همه چیز
چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز
دیگری را حدیث پیش آرد
که ندارم هر آنچه او دارد
ور از آن دیگران سؤال کنید
کاین همه از چه جمع مال کنید
همه از این قیاس چانه زنند
تیر را بر همان نشانه زنند
چهر زببای نو عروس جهان
کشت از این ابلهان ز چشم نهان
شد عروسی بدان دل‌آرایی
زشت در دیده تماشایی
ورنه گیتی بهشت را ماند
خلد عنبر سرشت را ماند
بلکه‌ غیر از جهان‌ بهشتی‌ نیست‌
همه‌ خوب‌ است‌ و هیچ‌ زشتی‌ نیست‌
عیب‌ از آنجاست کاوستاد نخست
درس بد داد و راه باطل جست
علم‌ها سر به سر کمال گرفت
علم باطل ره زوال گرفت
به جز این علم اجتماع بشر
که ز باطل شده است باطل‌تر
توشه‌ای کاندربن سرا باشد
خود فزون ز احتیاج ما باشد
جای آرام و آب و نور و هوا
هست کافی به رفع حاجت ما
لطف و مهر طبیعت اندر دهر
سوی ما بیش‌تر که شدت و قهر
صنعت و پیشه نیز بسیار است
هرکه را در جهان یکی کار است
اگر این کین و آز را ابلیس
نفکندی به مغزهای خسیس
غم نبودی به روزگار دراز
نه حسود ونه مفسد و غماز
غم نبودی و چون نبودی غم
زیستی دیر زادهٔ آدم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه‌ از انسان که‌ چون‌ شود سوی پست
هیچ چیزش نمی‌شود پابست
ور شود سوی اوج‌، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عین‌الحیات گیرد جا
گَه شود شوم‌تر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان‌سبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعت‌ها
وین بدآموزی و شناعت‌ها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلق‌را ساخته‌است‌دشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
این‌چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته‌اند این است ‌!
هیچ نشنیده نکته‌ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه‌ای زکتاب
خوب و بد را به‌پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز می‌شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آن‌چنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خون‌ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایه‌ای مهربان‌تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همه‌چشمش‌به‌مال‌همسایه است
وای ‌طفلی کش ‌این ‌سبع‌ دایه است
متجددنما و کهنه‌پرست
بی‌رقم‌، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچه‌خلق‌بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم به‌دست مردم نه
کار مردم به‌دست مردم به
چون شنید این‌، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر‌عاع اا‌
مردمان را همج خطاب کند
جاهل ‌و گول و کج‌ حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق‌ها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی‌؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحب‌علم‌و جود وفضل‌و ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کرده‌ای نه گهر
نه پدر دیده‌ای و نه مادر
زادهٔ فتنه‌ای و فتنه ‌نهاد
فتنه بر خوبش گشته‌ای‌، فریاد!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکمت
پیش زن مدح دیگران مکنید
خوبی غیر را بیان مکنید
زان که جنس لطیف بیباکست
هم حسود است و هم هوسناک ست‌
حُسن زن گر شنید رشگ برد
حسن مرد ار شنید دل سپرد
بار دیگر چو آمدیم اینجا
هم‌ره هم‌، قدم زدیم اینجا
بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش
دیدمش سر فکنده اندر پیش
الغرض چند دردسر دهمت
آخر کار را خبر دهمت
شد مسلم که جفت احمق من
ظن بد برده است در حق من
چون مرا عاشق تو یافته است
در بر شوهرت شتافته است
من ندانم چه گفته است آنجا
یا چه از وی شنفته است آنجا
لیک دانم شدند عاشق هم
هر دو از جان و دل موافق هم
شوهرت چو سفر نمود ز شهر
زن من هم نمود از من قهر
چند روزی نیافتم اثرش
ناگهان آمد از سفر خبرش
شد محقق که آن زن بی‌باک
همره ‌شوهرت زده است به چاک
نه غمم از برای خود تنهاست
بیشتر غصه‌ام برای شماست
شوهرت را وفا و وجدان نیست
بلکه درنده‌ایست انسان نیست
چون منی را چه باک گر آزرد
چون تویی را چرا ز خاطر برد؟
هرکه در خانه‌اش فرشته‌ایست
گر دهد دل به‌ دیو، مردم نیست
زن که از شوهری چو من دل کند
کی شود شوهر ترا دلبند
وان که ‌ازچون تو خانمی ‌شد سیر
دل به یاری دگر نبندد دیر
وه که دینی نماند و وجدانی
نه مسلمانی و نه انسانی
بس که از این دروغ‌ها پرداخت
زن بیچاره را ز پای انداخت
زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش
مرد پتیاره برکشید خروش
آبش افشاند و برکشید لباس
سینه مالید و زد فراوان لاس
چون زن آمد به‌ هوش و آه کشید
خویش را در کنار فاسق دید
خواست زن تا به شوی نامه کند
آتش دل به نوک خامه کند
مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!
قسم خویشتن فرا یاد آر
چه ثمر زین شکایت آرایی
بجز از افتضاح و رسوایی
کاین دو تن بر من و تو می‌خندند
چون رسد نامه‌، شیشکی بندند
نیست ما را، به‌عین سرپوشی
چاره‌ای غیر صبر و خاموشی
چند روزی ‌از این حدیث گذشت
خانم از رنج و غصه ناخوش گشت
هیچ ننوشت بهر شوهر خویش
که از او داشت دست بر سر خویش
گرچه شویش نوشت نامه بسی
لیک از آنها خبر نیافت کسی
زان که آن نامه‌ها به ‌نام و نشان
داشت عنوان مرد بی‌وجدان
مرد بی‌ دین نهفت آنها را
تا ز هم بگسلد روان‌ها را
و آنچه از بهر زن حوالت کرد
مرد بی‌دین به‌خورد و حالت کرد
شد چو دیگ و چراغ زن بی‌زیت
به گروگان نهاد اثاث البیت
ربح سنگین و خلق بی‌انصاف
خانه گشت از اثاث منزل صاف
مرد بی‌دین بیامدی همه روز
چهره‌ غمگین‌ چو مردم دلسوز
ندبه کردی و حسب حالی چند
وام دادی به زن ریالی چند
چون نیامد خبر ز جانب شو
زن یقین کرد گفتهٔ یارو
پس زمستان رسید و برف افتاد
ماهرو در غمی شگرف افتاد
چون که‌از شوی‌خو وکالت‌داشت
دل به اندیشهٔ طلاق گماشت
نفقه و کسوه را بهانه نهاد
با جوان راز در میانه نهاد
وآن جوان دو روی کاغذ ساز
ساخته بود کاغذی ز آغاز
چون که بشنید از زن آن گفتار
گفت شرمنده‌ام از این رفتار
زآن که شوی فسادکامهٔ تو
کرد صادر طلاقنامهٔ تو
زن دلریش بی‌نوای فقیر
گشت هم‌شادمان و هم دلگیر
از ره رشگ و حقد و بدحالی
دلش از مهر شوی شد خالی
پس به محضر شدند آن دو به‌ هم
زن‌و شوهر شدند آن‌دو به‌هم
بعد چندی شنید بدکردار
کاینک آید ز راه‌، شوهر یار
آید و خانه را تهی بیند
تهی از ماه خرگهی بیند
پس اندک تجسس و تفتیش
می‌برد پی به قصهٔ زن خویش
ماجرائی بزرگ خواهد دید
دنبه را نزدگرگ خواهد دید
نکند لاجرم شکیبایی
می کند افتضاح و رسوائی
تندبادی به مغز او بوزبد
لحظه‌ای فکر کرد و چاره گزید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل در بیان مذهب نوخاستگان
مرد باید که دل دژم نکند
زندگی‌صرف‌رنج وغم نکند
از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند
در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند
ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند
گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند
جز به پیش صراحی و ساقی
پیش کس‌پشت خویش خم نکند
زندکی‌حرب‌ و حرب ‌هم خدعه‌است
مرد دانا ز خدعه رم نکند
حرف جزء هواست‌، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند
خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند
وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند
تا توان بود خوش‌، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند
جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مه‌طلعتان کرم نکند
با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند
عقلاگفته‌اند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند
آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید
چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند
پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمه‌جان‌، نیمه کور و نیمه‌چلاق
آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید
شد به دیوان حرب مظلمه‌اش
کرد آن محکمه محاکمه‌اش
چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب
لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآن‌حبس‌شدسه‌سال تمام
چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره
داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش
رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی
رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید
گشت لختی از این‌ور و آن‌ور
کرد پرسش از این در و آن در
عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد
مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را
بستن را چنین تسلی داد
وین‌چنین نزد خویش فتوی داد
کاین سخن‌ها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود
یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن
خفت بر ژنده بالش و بستر
ساخت با نان وآش قصرقجر
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ا ندرز
هرکه عرض کسان دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد
فیلسوفی عظیم و دانشمند
می‌شنیدم که گفت با فرزند
بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دیو وجدان هزار سر دارد
هر سری نغمهٔ دگر دارد
چون که وجدان چنین بود یاران
وای بر حال مرد بی‌وجدان
که نه دین دارد و نه وجدان هم
نیست او کافر و مسلمان هم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صفت عدالت
آسمان‌ها ز دل برپا شد
وانجم از عدل عالم‌آرا شد
وین سرادق که بی‌حسابستی
عدل اگر نیستی خرابستی
عدل اگر از میان برافتادی
اختران یک به دیگر افتادی
عدل همچون به دایره نقط است
هر طرف‌ ظلم‌ و عدل‌ در وسط است
مثلست آن که مهتربطحا
گفت‌: خیر الامور اوسطها
هرکه داند شناخت حد وسط
نکند خود به هیچ کار غلط
عقل شاگرد و اوستاد عدلست
هرکه او عادلست با عقلست
همه استمگران جهولانند
ظالمان‌، جاهلان و غولانند
دیوکآمد به بدتری شهره
بوده مردی ز عقل بی‌بهره
جاهلانند از دوسر ساقط
گه مفرّط شوند و گه مفرط
گوئیش رو که افتی از سر بام
پس رود تا فتد ازآن سر بام
جهل با ظلم خوش درآمیزد
دشمنی‌ ها ازین میان خیزد
راستان مردم میانه‌روند
ظالمان فرقهٔ کرانه‌ روند
عقل خود از قیاس عدل بود
عقل بهر شناس عدل بود
عاقلان عادلند در دنیا
به دو لفظ اندرست یک معنا
جاهلان ظالمند یا مظلوم
مترادف بود جهول و ظلوم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در عقل و علم
خرد و داد و راستی کرم است
کژی و جهل وکاستی ستم است
عاقل ار هیچ علم ناموزد
وز ادب نکته‌ای نیندوزد
در جهان راه راست می‌پوبد
وز کژی‌ها کرانه می‌جوید
ورشود پادشاه کشور خویش
بالد از عقل‌ عدل گستر خویش
بس که با خلق نیکخوی بود
نگسلد رشته گرچه موی بود
گرکشد خلق رشته‌، بگذارد
ور رها کرد او نگهدارد
وآن که‌ را عقل‌ و عدل نیست به‌طبع
الکن است ار کند قرائت سبع
علم او گر بزی و ریمنی است
گر به ‌خورشید سرکشد دنی ‌است
اصل‌ هایی ز علم بگزیند
که به وفق خیال خود بیند
وان که باشد میانهٔ بد و نیک
در دلش دیو را فرشته شریک
علمش از دست دیو برهاند
در سرشتش فرشتگی ماند
وان که باشد فرشته از اول
از ملک بگذرد به علم و عمل
وای از آن دیو طبع بدکردار
که نباشد ز علم برخوردار
جاهل‌ و پست و بی کتاب و شرور
ظالم و دون و طامع و مغرور
مفرط و پر طمع به شهوت و کین
نه شرف نی خرد نه داد و نه دین
از حیا و وقار و مردی و قول
متنفر چو دیو از لاحول
کرده پندار و عجب بی‌درمان
سر او را چوگنبد هرمان
رفته درگوش او مبالغه‌ای
کرده باورکه هست نابغه‌ای
ویژه کاین آسمان ز مکاری
چندگاهی با وی کند یاری
و ابلهی چند از طریق خری
یا ز راه فریب و حیله گری
وارث کورش و جمش خوانند
داربوش معظمش خوانند
بی‌نصیب آید از مسلمانی
خویش راگم کند ز نادانی
نشود ابن سعد سالارش
نیز شمر لعین جلودارش
سیل‌سان بردَوَد به پست و بلند
نشود هیچ چیز پیشش بند
بشکند بند و بگسلد افسار
جفته کوبد به گنبد دوار
اصل‌های کهن براندازد
رسم‌هایی نوین عیان سازد
عالمان را ز خود نفورکند
عاقلان را ز خویش دور کند
دوستانش نخست پند دهند
بخردان پند سودمند دهند
او از آن پندها به خشم آید
دوستان را نکال فرماید
نیکمردان و کاردانان را
کشد و برکشد عوانان را
مردم از بیم جان سکوت کنند
مگسان مدح عنکبوت کنند
هرچه کارآگهان زبون گردند
گرد او ناکسان فزون گردند
کار افتد به دست عامی چند
نان شودپخته بهر خامی چند
چرخ چون برکشد اراذل را
گاو مرگی فتد افاضل را
چاپلوسان سویش هجوم کنند
عارفان ترک مرز و بوم کنند
فسخ گردد اصول آزادی
طی شود رسم مردی و رادی
نر گدایان به جان خلق افتند
قوم در حلق و جلق و دلق افتند
اندک اندک شوند خلق فقیر
پر شود گنج پادشاه و وزیر
جیب یک شهر می‌شود خالی
تاکه قصری بنا شود عالی
خلق گردند مشرف و جاسوس
ازشرف‌دست‌شسته‌وز ناموس
تهمت و کذب و کید و غمازی
حسد و شهوت و دغل‌بازی
این همه عادت عموم شود
کارفرمای مرز وبوم شود
زیردستان به شه نگاه کنند
خلق تقلید پادشاه کنند
کس به فضل و کمال رو نکند
گل جود و نوال بونکند
چون شود شورشی به برکه پدید
بر سر آیند جرم‌های پلید
هرچه باشد به قعر آب‌، لجن
بر سر آبدان کند مسکن
می‌شود تیره سطح صافی آب
آبدانی بدل شود به خلاب
سازد این انقلاب ادباری
این عمل را به مملکت جاری
اهل کشور به مدت دو سه بال
می‌روند آن‌چنان به راه ضلال
که به صد سال عدل و دینداری
نتوانیش باز جای آری
دیده‌ای لکه‌ای که در یک‌دم
بر حریری چکد ز نوک قلم
صد ره ار شویی و کنیش درست
برنگردد دگر به حال نخست
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
رهنمون‌
بود با اهریمنان دانش‌فزون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی‌، می کشی‌، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بی‌موی بود
نسل‌ زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینه‌تن
زن چو مردان‌ساده‌ومردان‌چو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشان‌افراشته‌، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرم‌جوش
بی‌تفکر، کم‌خرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستی‌و شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی‌ داری‌ و جبن‌ و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و ساده‌لوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی‌ درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی‌ پروری
خانه‌ هاشان‌ خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربه‌شان سنگ و ستون
جمله با هم‌، هم‌تبار و هم‌بنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش‌ رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتی‌بن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمان‌ها زیر حکم خاندان
خاندان‌ها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت‌، خیل خیل
رعد و برق‌ و لرزه و طوفان‌ و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیه‌گهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگ‌خونین هر طرف بالاگرفت
سنگ‌ها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون