عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات پرده در افتادن فرماید
در آن ساعت که این پرده برافتد
ترا آن دم نظر بر جوهر افتد
در آن ساعت که این پرده نماند
ترا جوهر بنزد خویش خواند
در آن دم باز بینی یار خود گم
که بودی کرده در دیدار قلزم
حجاب آن دم که برگیرندت از پیش
بجز یکی مبین چه پس چه از پیش
حجاب آن دم که برگیرند پیدا
شود اندر یقین ذرّات شیدا
حجاب آن دم که برگیرد نظر کن
دلت از اوّل و آخر خبر کن
حجاب آن دم که برگیرد به بینی
یکی اندر یکی گر در یقینی
حجاب آن دم که برگیرد از آن ذات
یکی گردد در آنجا و یکی ذات
یکی بنگر دوئی بگذار ای جان
که جانانت نبود غیر جانان
حجابی نیست مقصود من اینست
کسی داند که در عین الیقین است
حجابی نیست کل دیدار یارست
عدد بنموده یکی بیشمارست
حجابی نیست یکی بین زمانی
نخواهی یافت بهتر زین زمانی
حجابی نیست در عین شریعت
که یکسانست آخر در حقیقت
حجابی نیست امّا تو حجابی
که پیوسته تو درعین حسابی
حجابی نیست جز برگفتن ای دوست
وگرنه بیشکی میدان که کل اوست
حجابی نیست کاین سر بی حجابست
دل ذرّات با خود در حسابست
حجابی نیست ای دل چند گوئی
یکی داری یکی پیوند جوئی
چو پند تو با دیدار بایست
دل و جانت پر از اسرار بایست
ترا این راز بنمودست سرباز
مگو بسیار هان برخیز و سرباز
چووقت آمد که برداری حجابت
نماند هیچ اعداد و حسابت
چووقت آمد حسابت رفت خواهد
حقیقت بود تن اینجا بکاهد
چووقت آمد که با آن سر شوی باز
سزد کین سرّ ز جانان بشنوی باز
دمادم اقتلونی یا ثقاتی
پس آنگه اِنَّ فی قتلی حیاتی
حیات تست اندر کشتن تو
یقین تو بخون آغشتن تو
بخواهد کشت جانانت در آخِر
که آن مخفی ببینی دوست ظاهر
بخواهد کشت جانانت چنان زار
که آن دم باز بینی عین دیدار
چه باشد جان چو جانان رخ نماید
خوش آن ساعت که او پاسخ نماید
چه باشد تن ز بهر کشتن یار
هزاران جان چه باشد پیشش ایثار
چه باشد آنقدر گویم چه باشد
که عاشق پیش اقدام تو باشد
ترا چون من هزارانست اینجا
ز من سرگشته تو مجروح و شیدا
بکش جانا و کلّی وارهانم
مرا چه غم توئی جان و جهانم
بکُش جانا مرا تا چند سوزی
نماند مر مرا در بند سوزی
بکش جانا مرا در قرب قربت
که دیدستم بسی اندوه و محنت
بکش جانا مرا مراتا من نمانم
کتاب هجر بر تو چند خوانم
بکش جانا مرا تا کل تو مانی
که سرگردانم از دست معانی
مرا بی بود معنی کن که صورت
یقین دانم که خواهد شد ضرورت
چنان از دست معنی ماندهام من
اگرچه جوهرش افشاندهام من
چنان ازدست معنی من اسیرم
حقیقت زین اسیری دستگیرم
چنان ازدست معنی پای بندم
که مانده ناامید و مستمندم
چنان از دست معنی باز ماندم
که بی روی تو دل از راز ماندم
چنانم کرد معنی واله و مست
که صورت با نمود دوست پیوست
ولیکن عشق دید هرزه گویست
در این میدان بسرگردان چو گویست
در این میدان معنی تاختم پر
فشاندستم در این میدان بسی دُر
در این میدان ز دستم گوی وحدت
بهر معنی که بُد دلجوی حضرت
حقیقت معنی اینجا ره ندارد
که عشقش جز دل آگه ندارد
چو معنی نزد عشقش کاردان شد
ز پیدائی در او کلّی نهان شد
ندارد راه معنی سوی دلدار
بگفت و گو شده در کوی دلدار
حقیقت عشق و درد عشق دریاب
ز بود عشق خود یک دم خبر یاب
حقیقت عشق دریاب از معانی
که بنماید نشان بی نشانی
اگر عشقت نماید رخ در اینجا
دهد بیشک ترا پاسخ در اینجا
اگر عشقت نماید دوست یابی
نمود او درون پوست یابی
اگر عشق کند بیرنگ صورت
به بینی روی جانان در حضورت
حضور عشق اگر آری پدیدار
شود اشیا بدستت ناپدیدار
حضور عشق سالک را نداند
وگرداند بجای خود نماند
حضور عشق واصل یافت اینجا
مراد خویش حاصل یافت اینجا
حضور عشق آدم زاندم اوست
مسمّا کرد و گفت این دم دم اوست
حضور عشق جنّات نعیمست
در اینجاگه چه جاس ترس و بیمَست
حضور عشق اینجا رخ نمودست
که این دم در همه گفت و شنوداست
حضور عشق بیشک عین نورست
کسی داند کز آن دم با حضور است
حضور عشق بشناس ای دل ریش
بجز جانان تو منگر از پس و پیش
بجز جانان مبین در عشقبازی
حرامست از چنین جز عشقبازی
بجز جانان مبین در هیچ احوال
چو دیدی این زمان دیگر مزن قال
بجز جانان مبین تا راز دانی
نمود عشقبازی باز دانی
بجز جانان مبین وین پرده بردار
وگر یارت کند با پرده بردار
بجز جانان مبین مانند مردان
که مرادن باز دیدند روی جانان
بجز جانان مبین تو در نمودش
بکن چون جملهٔ مردان سجودش
بجز جانان مبین ای کاردان تو
همه جانان نگر در دید جان تو
بجز جانان مبین و در فنا باش
چو گشتی تو فنا در حق بقاباش
بجز جانان مبین ای جمله بودت
که حق کلّی توکّل در سجودت
ایا نادیده اینجا وصل جانان
بمانده در نمود خویش حیران
تو گر اینجا بیابی اصل آن بود
تو باشی بیشکی دیدار معبود
ایا نادیده وصل جان جانت
در این ظاهر گرفتار عیانت
ابا تست آنچه گم کردی چه جوئی
چو گم چیزی نکردی می چه جوئی
ابا تست آنچه جویانند جمله
ز آتش نیز گویانند جمله
ابا تست و ندیدی ای دل ریش
جمالش تا حجب برداری از پیش
ابا تست آنچه میجویند هر کس
ابا تست این بیان اوّلت بس
ابا تست و تو با اوئی همیشه
چرا در جستن و جوئی همیشه
ابا تست و ترا دیدار باشد
ترا او صاحب اسرار باشد
ابا تست ای سلوکت وصل گشته
نشاط جزو و کل در تو نوشته
چنان رخ را نمود است از نمودار
که در یکّی است کلّی لیس فی الدّار
همه رخ را نمود و گشت دیگر
همه اینجا فکنده اندر آذر
چو خود میگوید و خود روی بنمود
همو اینجاگره از کار بگشود
درون جمله و بیرون گرفتست
حقیقت جمله گردون گرفتست
فنا را در بقا پیوسته با خویش
همی بیخود دراو پیوسته با خویش
که هر کو بود من اینجای بشناخت
ز بود من در اینجا سر برافراخت
چو جز من نیست چیزی آشکاره
کنم اندر جمال خود نظاره
نظاره خود بخود اینجا کنم من
نمود جمله اینجا بشکنم من
حقیقت ذات بیچونی است اینجا
در اینجا بین که بیرون نیست اینجا
چو ناپیدا شود این جسم تحقیق
یقین برخیزد اینجا اسم تحقیق
چو جسم و اسم گردد ناپدیدار
حقیقت جان جان آید پدیدار
جمالش آفتاب عالم افروز
بود کاینجا از او جانست پیروز
جمالش آفتاب جان نموداست
که اندر جانها تابان نمود است
جمالش هست خورشید منوّر
کز او روشن شده اینجا سراسر
جمالش هست بر اشیا همه نور
از این خورشید ذرّاتند مشهور
از این خورشید جانها شد دلم مست
که عکس او درون این دلم هست
از این خورشید شهرآرای جانم
چنان روشن شدم کاندر فغانم
اگرچه محو شد سایه ز خورشید
چنان کام محو بنموداست جاوید
بشد سایه بیکبار از میانه
که خورشید است بیشک جاودانه
بیکباره چو خورشید حقیقی
ابا او کرد مر سایه رفیقی
حقیقت سایه در بود فنا شد
در آن خورشید کل عین بقا شد
درآن خورشید شد دیدار خورشید
چنان کز دید شد در نور جاوید
در آن خورشید دید او از سر ناز
اگر تو مرد رازی زود سرباز
درآن خورشید هر کو در فنا شد
بگویم با تو کل بیشک خدا شد
خدا شد هر که این اسراردریافت
بدان خورشید همچون ذرّه بشتافت
خدا شد هر که این سر باز دید او
چو منصور از حقیقت راز دید او
خدا شد هر که او دیدار دیدست
عجب گر بود اینجا او پدیدست
خدا شد آنکه این سر پی برد او
بجز یکی حقیقت ننگرد او
حقیقت جز خدا غیرست دریاب
همه ذرّات در سیرست دریاب
حقیقت در بر این چار عنصر
همی گردند در این بحر پُر در
ظهورش عنصر آمد در نمودار
دگر خواهد شدن کل لیس فی الدار
ظهورش عنصرآمد راز دیده
که خود در عنصرست او بازدیده
در این عنصر شده پیداست رویش
فتاده ذرّهها در گفتگویش
در این عنصر شناسان گرد و بشناس
جمال دوست را بیرنج وسواس
در این عنصر هر آنکو دید دلدار
بمانندت کسی از خواب بیدار
شود ناگاه باشد خواب دیده
نمود خویش در غرقاب دیده
دگر چون گشت بیدار او از آن خواب
رهائی یافت او از بحر و غرقاب
مثالت همچو خوابی دان و بنگر
که هستی از وجود خویش بر در
دگر ره بازگشته سوی صورت
خیال بود نزد تو نفورت
دگر چون بازهوش آئی دگر تو
بیابی اندر اینجاگه خبر تو
خبر یابی از آن بیهوشی خود
نمودی بینی ازمدهوشی خود
خیالت این جهان و آن جهان بین
خیالی در خیالی در عیان بین
عطار نیشابوری : دفتر دوم
قصّه منصور و عیان او بهر نوع فرماید
چنان گم دید خود در دید اول
که جسم و جان شد اندر هم معطّل
چو او خود دید خود را دید جانان
درون جزو و کل خورشید رخشان
چنان گم دید خود اندر صفات او
که پیدا شد حقیقت عین ذات او
چنان خود دید در آخر در اول
کسی اندر یکی صورت مبدّل
چنان اندر یکی بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
چنان خود دید اندر آفرینش
که او بد بیشکی در جمله بینش
چنان خود دید ذات لایزالی
که بنموده رخش در جمله حالی
چنان خود دید و خود را جمله خود دید
که صورت محو دید کلّی احد دید
احددید اندر اینجا آشکار او
نموده روی خود در پنج و چار او
احد دید و عدد برداشت از پیش
نظاره کرد اینجاگه رخ خویش
احد دید و گمانش با یقین شد
حقیقت کفر او اسرار بین شد
اناالحق راز دان خورشید تابان
که پیشش نیک و بد کل بود یکسان
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بُد جمله او جانان جمله
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بیشک یافت اینجا بی دلارام
چو درعین خدائی او یکی دید
خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید
یقین بر جزو و کل او گشت دانا
یکی شد بروی اینجا عین اشیا
از این معنی دل واصل خبر یافت
که او مانندهٔ او یک نظر یافت
نظر کن یک و بگذر از دوبینی
که تا بی خویشتن حق کل ببینی
نظر کن این دوئی بردار اینجا
چو او شو بیشکی بردار اینجا
چنان در حالتست این چرخ گردان
که میخواهد که یابد راز جانان
در این دیر فلک بنگر زمانی
که تا یای یقین عین العیانی
همه سرگشتگیّ تست از او
که دارد پرده بیشک توی بر تو
چنان در پردهها نور است تابان
که بگرفتست در ذرّات اعیان
در او نور است تابنده چو شمعی
کشیده شیب و بالا عین و معنی
همه ذرّات در وی رخ نهاده
که ازجمه یقین مشکل گشاده
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اینجا میشنو از جزو و کل جمع
فلک زین نور اندر تک و تابست
از این حالت فتاده در شتابست
همی گردد بگرد خویش گردان
که تا راهی برد در سوی جانان
همی گردد ز عشق دوست زارست
از آن پیوسته بیدل بیقرار است
قراری چون ندارد سوی بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
قراری چون ندارد در نمودار
از آن میکرد اینجا عاشق زار
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نیست اینجا تابش خود
چنان در حالت اوّل فتاد است
که کُشته در خرابات اوفتادست
زمین از سیر او شد جمله ذرّات
نهاده روی خود در فیض آن ذات
شد است از عشق خود او ریزه ریزه
چو دریا نیز در شور و ستیزه
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردی باعزاز
زمین و آسمان و چرخ و افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هر آن فیضی که میریزد ز گردون
در اینجا خاک دارد بیچه و چون
هر آن فیضی که میریزد از آن نور
همه میآید اندر خاک مشهور
هر آن فیضی کز آن حضرت درآید
حقیقت خاک قدرت مینماید
هر آن فیضی که میبارند از ذات
خبردارست اینجا جمله ذرّات
از آن بحری که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست
زمین از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بیقرار و مست افتاد
چو حق در خاک رخ بنمود اینجا
از آن آدم شده صفات و مصفّا
هر آن فیضی که میریزد ز افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
حقیقت خاک اینجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
شود اینجا حقیقت جوهر ذات
نماید از همه در عین ذرّات
در اینجا هر که این جوهر ندید است
ولی آینده اینجا ناپدید است
در اینجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
از آن مقصود بُد در آفرینش
که تا پیدا نماید هردو بینش
از آن از جوهر آمد سوی عالم
که جزو و کل شود دیدار آدم
چو جزو و کل بآن پیوسته باشد
نمود ذات از آن پیوسته باشد
زوالی نیست در ذات و صفاتش
که بی نقصانست اثباتِ حیاتش
نمیمیرد کسی از قرب این ذات
ولیکن میشود مر محو ذرّات
نمیمیرد کسی بشنو بیانم
که زین بحر فنا دُر میچکانم
نمیمیرد کسی چون باشد این راز
بگویم با تو این معنی دگر باز
نمیمیرد کسی ای کار دیده
زمانی کن سوی پرگار دیده
نمیمیرد کسی کز نور ذاتست
که ذات کل حیات اندر حیاتست
نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا
نمود یار گرداند در اینجا
صفات اینجایگه در اسم آمد
از آن نورش به پیشت جسم آمد
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکّب گشته نور و اسم در خاک
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرّات آمد
یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی
که در این سر بدانی ذات مولی
همه ذاتست و بهر نقش پیداست
ولیکن عقل در شین است و شیداست
نمود عشق بنگر سوی جانت
که تا گوید یقین راز نهانت
غلام عشق شو تا ره نماید
در بسته برویت برگشاید
غلام عشق شو تا راز دانی
نمود اوّل اینجاباز دانی
غلام عشق شو تا شاه گردی
ز ذات کل بکل آگاه گردی
غلام عشق شو تا جان شوی تو
ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو
غلام عشقم و شاهی است ما را
غلامانم مه و ماهی است ما را
چنان بنمایدت روشن در اینجا
که باشد از نی گلشن در اینجا
تو زان گلشن در اینجا آمدستی
هم از این گلخنی روشن شدستی
ترا چون گلشنت گلخن نموداست
ولی بر آتشت افتاده دود است
در این گلخن بمانده گلشنی باش
بقدر خویش بی کبرو منی باش
در این تاب و تبِ آتش همی سوز
بریز این ریزه و گلشن همی سوز
چنان در گلخنی فارغ نشسته
دَرِ گلشن بروی خود ببسته
فکنده آتش و دودی بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
تو در آن روشنی کرده نظاره
نماند ریزه وانگاهی چه چاره
بیمرد آتش و آنگه بماند
ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند
تو چون در گلخن هستی بمانده
خود اندر عین خاکستر نشانده
ندیدستی دمی مر گلشن یار
که تا روحی ترا آید پدیدار
در این گلخن بماندستی تو مجروح
نداری جز تپش در قوّت روح
در این گلخن بماندستی بناچار
شدی از دود گلخن خسته و زار
در این گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهی کن چو مردان
تو تادر گلخن صورت اسیری
نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سر بسر نور
ببین تا بازیابی گلشن جان
وز این گلخن برو خود را مرنجان
از آن گلشن که گلهایش ستاره
ترا اینجا دمی نامد نظاره
نظاره کن سوی گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عیانست
که میگوید که ماه و آفتابست
جمال یار جانش پر ز تابست
جمال یار از این معنی برونست
نظر کن روی او ای دل که چونست
از آن عالم در این عالم فتادست
جمال یار اسمی برگشادست
در این گلخن سرای عالم چشم
شود پیدا ز بود و مینهد اسم
چو اسم تو در این عالم مسّما
شود بار دگر در بود یکتا
از آن عالم در این عالم در آید
بخود چون منع خود را مینماید
چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار
دگر در باد و آتش ناپدیدار
شود گل چون در این گلخن بسوزد
پس آنگه آتشی دیگر فروزد
شود جان چون بسوزد سوی گلشن
رود بار دگر در سوی گلشن
ز دید مرد کی یابد حیاتی
در آخر باشد او دیدار ذاتی
که موجود است آن بر کل اشیا
از او گشتند سر تاسر هویدا
در آخر چون شود فانی ضرورت
بر جانان شود جان عین صورت
حیات طیبّه آید پدیدار
در آن دم چون شود گل ناپدیدار
صور جان گردد و جان سرّ جانان
شود چون قطرهٔ در بحر پنهان
حیاتی یابد از دیدار دیگر
بیابد بیشکی اسرار دیگر
بمیرد بار دیگر سوی جسم او
حقیقت ذات باشد خود نه اسم او
حقیقت باشد او اندر حیات او
که یابد بار دیگر خود حیات او
دلا عین حیات جان بدیدی
ولی جان دیدی و جانان ندیدی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید
تعالی اللّه از دیدار ذاتم
تعالی اللّه از عین صفاتم
تعالی مالک الملک قدیمم
که هم رحمان و هم حیّ و رحیمم
تعالی واجب الجود وجودم
نباشد تا ستاید زانکه بودم
همه جانها ز من حیران نماید
فلک در ذات من گردان نماید
منم من باشم و گردان این خلق
نهان در ذات بیچونم که الحق
کنم زنده چو میرانم تمامت
نمایم بعد از آن یوم القیامت
حساب عدل آن روز ترازو
برانم یک بیک از زور بازو
یداللّه من از جمله فزونست
که ذاتم هم درون و هم برونست
ید اللّه من آمد در دلِ کل
گرفته برگشاده مشکل کل
بعدلم گر کسی کردست روزی
در اینجاگاه بر بیچاره سوزی
ستانم داد او زو من ستانم
که من جان بخشم و من جان ستانم
دهم من جمله را بستانم آن باز
که دارد آخر اندر عزّ و اعزاز
مرا رحمت فزونست اندر اینجا
فشانم بر جهود و گبر و ترسا
بقدر هر کسی رحمت کنم من
نه همچون دیگران زحمت کنم من
اگرچه سرّ قرآنم هویداست
همه اسرار من اینجا هویداست
حقیقت سرّ قرآنم یقین است
مرا گفتار و راز اوّلین است
نگر قرآن که آن ذات من امد
حقیقت عشق آیات من آمد
ز قرآن درگشا و راز بنگر
تو چون منصور اوّل باز بنگر
ز قرآن درگشاید راز بینی
تو چون منصور خود را باز بینی
ز قرآن جوی هر درمان دردت
کز این عین دوئی آزاد کردت
ز قرآن هر دو را دولت فزاید
ز قرآن سالکان عزّت فزاید
ز قرآن باز بین مر اولیا را
ز قرآن بین حقیقت انبیا را
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
حقیقت جان جانان یافت اینجا
هر آنکو یافت قرآن سرّ دلدار
ز قرآن باز دید اینجا رخ یار
هر آنکو یافت قرآن بیچه و چون
حقیقت برگذشت از هفت گردون
حقیقت ذات قرآن کل خدایست
مگو این چون و آن معنی چرایست
حقیقت ذات قرآن مصطفایست
که اوّل معدن صدق و صفایست
ز قرآن یافت او این عزّت و ناز
ز قرآن در دو عالم شد سرافراز
ز قرآن یافت اینجا سرّ بیچون
که او بُد زاهد اسرار گردون
حقیقت خانقاه اوست دنیا
که او دیدست بیشک سرّ مولی
که او بد مر حبیب آشکاره
بر او مر جزو وکل اینجا نظاره
حقیقت او حبیب کردگارست
که نزد واصلان دیدار یارست
فتاده صیت شرع او بآفاق
که او هست اندر این اسرار کل طاق
محمد(ص) دان تو سرّ ذات جانان
که او آورد مر آیات جانان
تمامت انبیا در پیش بودش
شده تا روز محشر در سجودش
مه از شرم رخش بگداخت اینجا
به پیش او سپر انداخت اینجا
حقیقت شد یقین خور در رخ زرد
چو دید آن نور روی احمد(ص) فرد
بجان هر مشتریش مشتری شد
ز جان و دل ورا در چاکری شد
زُحل در پیش قدرش در وحل ماند
بنزد رفعت او بی محل ماند
چو منصور تو اینجا میزنم دم
اناالحق در تو ای بیچون همدم
چو منصور تو من دیدار دارم
چو او اینجا هوای یار دارم
چو منصور تو میخواهم که جان را
برافشانم ابر خلق جهان را
چو منصور تو میخواهم بر خلق
بسوزانم بت و زنّار با دلق
چو منصور تو میخواهم در اینجا
که اندازم چو او یک شور وغوغا
چو منصور تو یک آتش فروزم
وجود و بود خود در نار سوزم
چو منصور تو من دیوانه هستم
که از خمخانهٔ ذات تو مستم
چو منصورت اناالحق باز دیدم
بگفتم باز آنچه از تو شنیدم
چو منصورت فنای خویش خواهم
تمامت جزو و کل در پیش خواهم
چو منصورت چنانم از غم ای دوست
که میخواهم که بیرون آیم از پوست
چو منصورت چنانم زار مانده
دو دستم زیر پای دارمانده
چو منصورت فتادستم بغوغا
که افتادستم اندر عشق و سودا
چو منصورت چنانم سوخته من
که اندر خویش نار افروخته من
همی خواهم چنان ای ماه افلاک
که محوم داری اینجاگاه بل پاک
انالحق با تو میگویم تو گوئی
دوای دردم اینجاگه تو جوئی
انالحق با تو میگویم دل و جان
همی بارم ز دیده درّ و مرجان
انالحق با تو میگویم بشادی
که این توفیقم آخر می تو دادی
انالحق با تو میگویم که جانی
حقیقت برتر از کون و مکانی
انالحق با تو میگویم دمادم
که کس اینجا ندارد جز تو همدم
انالحق با تو میگویم در این راز
که افکندم ز رویت پرده را باز
انالحق با تو میگویم که چونی
که بگرفته درون را با برونی
انالحق با تو میگویم ز اسرار
که در جانم شدی کلّی پدیدار
انالحق با تو میگویم که ذاتی
مرا بنموده در عین صفاتی
انالحق با تو میگویم که بیچون
نمودستی رخت از کاف و از نون
انالحق با تو میگویم ز حالت
که دیدم بیشکی عین وصالت
انالحق با تو میگویم که گفتم
ز تو این جوهر اسرار سُفتم
ترا دیدم که پیدا و نهانی
مرا جان و دل و هم جان جانی
ترا دیدم از آنت عاشقم من
که بر این عشق جانان لایقم من
ترا دیدم وجود و بود خود باز
که صنع خود نمودستی باعزاز
تو بودی بود من ای بود جمله
نموده در همه معبود جمله
منت دیدم که هستی راز اینجا
نموده روی بر اعزاز اینجا
چو من مستی که دید از قربت دوست
که بیرون آمدم یکباره از پوست
چو من مستی که دید اینجا فتاده
همه حیران نظر بر جان نهاده
ز جان در سوی جانان برده کل راه
شده از سرّ بیچون مست وآگاه
عجائب حالتی باشد در این راز
چگویم با که گویم این سخن باز
منم با دوست سوزانیده صورت
فکنده از خود اینجا خود ضرورت
ز عشق دوست هم در دوست دیدم
چنان کاینجا کمال اوست دیدم
جلالش آن چنانم برده ازدست
که چرخم آسیا بُد خرد بشکست
شدم در آسیای چرخ گردان
دگر گردی شدم افشانده بیجان
دگر مانند ذرّه سوی افلاک
نهادم روی از خورشید بر خاک
شدم چون ذرّه اینجا پایکوبان
جمال دوست اندر جمله جویان
رسیدم سوی خورشید منوّر
بدیدم بود خورشیدم سراسر
چو خورشیدی شدم در عین آن ذات
بتابیدم چو خور بر جمله ذرّات
چو خورشیدی شدم کلّی عیان من
دگر چون خور شدم اینجا نهان من
چو خورشیدی شدم در بود بودم
چو خورشید دگر رخ را نمودم
چو خورشیدی منم اینجای تابان
بهر ذرّات من گشتم شتابان
چو خورشیدی شدم در دیدن دید
گذر کردم ز طامات و ز تقلید
چو خورشیدم کنون اندر کنارست
مرا فیض از رخ او بیشمارست
چو خورشیدم که هستم راهبر من
در آن ره میفشانم درّ و زر من
چو خورشیدم من اندر عین افلاک
فتاده در نمود حقهٔ خاک
چو خورشیدم بمانده در تک و تاب
بهر جا گه روان گشته باشتاب
چو خورشیدم قمر پیدا نموده
قمر در ذرات خود یکتا نموده
چو خورشیدم قمر را محو کرده
دگر در اندرون هفت پرده
چو خورشیدم دگر ز آغاز و انجام
قمر را بدر کرده در سرانجام
منم خورشید گردان کردهام نور
منم در جملهٔ آفاق مشهور
منم خورشید جانها گر بدانند
چو ذرّه خویش سوی من فشانند
منم خورشید اسرار حقیقت
که بسپردم بخود سرّ طریقت
منم خورشید برج لامکانی
که میتابم من از چرخ معانی
منم خورشید و نور مشتریام
که خود بفروشم و خود مشتریم
منم خورشید اینجا رخ نموده
رخ میمون خود فرّخ نموده
منم خورشید این برج سعادت
نموده روی خود در تیه قربت
منم خورشید وهستم بود جمله
حقیقت دان عیان معبود جمله
منم خورشید تابان در دل و جان
منم جان و منم دل جان جانان
منم خورشید اینجا آشکاره
یقین بر من همه عالم نظاره
منم خورشید گشته آسمانها
بسی کرده بخود شرح و بیانها
منم خورشید در آتش فتاده
درون آتش سرکش نهاده
منم خورشید اندر قربت باد
ز نور خویش عالم کرده آباد
منم خورشید اندر آب مانده
درون بحر در سیلاب مانده
منم خورشید پنهان گشته در خاک
نموده راز خود در سیر افلاک
منم خورشید تابان سوی هر کوه
همه ذرّات اینجا بر من انبوه
منم خورشید ودر دریا فتاده
چو جوهر در صفت یکتا فتاده
منم خورشید جوهرباش جمله
که اینجا آمدم نقاش جمله
منم جوهر که بنمودم چو خورشید
بماندم هم بخواهم ماند جاوید
منم خورشید پیدایم ز پنهان
منم جوهر در این دریای عمّان
گهی خورشید و گه جوهر نمایم
گهی خشک و گهی من ترنمایم
گهی خورشیدم و گاهی قمر من
دویدم گِرد اشیا سر بسر من
گهی ماهم ز خود مشتق نموده
گهی چون بدرم و از حق نموده
گهی من گویم و بر چرخ گردان
کمال عشق اندر چرخ جویان
دمی مر تخم اندر عدل مانده
بسی خونها ز عشق خود فشانده
گهی در قربتم گه در بقایم
گهی در نعمتم گه در فنایم
دمی جانم نموده روی در دل
در اینجا گه نمودم راز مشکل
دمی دل دارم و جان محو کرده
نمایم رخ من اندر هفت پرده
دمی چشمم دمی هوش و دمی گوش
دمی دید و زبانم گشته خاموش
دمی گوشم نداری لَنْ تَرانی
همی گویم در این شرح و معانی
دمی هوشم نموده جمله اسرار
بگفته راز خود با جمله اغیار
دمی عقلم در اینجا در تک و تاز
که تا پرده براندازم عیان باز
دمی شوقم درون جان و دلها
نمایم هر کسی را شور و غوغا
دمی عشق ز جان هر رخ نموده
در اسرار کلّی برگشوده
دمی در عشق بنمایم رخ خود
دمی در شوق گویم پاسخ خود
دمی در پرده بنمایم جمالم
بهرگو خواهم اینجاگه وصالم
دمی من پرده ساز و پرده سوزم
ز خود آتش بخود اینجا فروزم
گهی هستم گهی پنهان شده من
گهی با جسمم و گه جان شده من
گهی برگویم این سرّ آشکاره
در اینجا جزو و کل در من نظاره
گهی اینجا اناالحق میزنم باز
برافکنده بکل انجام و آغاز
گهی اینجا بمن غوغای هر کس
گرفته هر نفس از پیش و از پس
دمی با یاردر خلوت نشسته
در اینجا در بروی غیر بسته
دمی در خلوت جانان که باشیم
همه جانان شود ما خود نباشیم
همه جانان شود آن لحظه جسمم
برافتد ننگ و نام و نقش و اسمم
همه جانان تابانم چو خورشید
شود خورشید سایه تا بجاوید
همه جانان شوم در عین خلوت
رسم بیچون بسوی ذات قربت
همه جانان شوم لاگشته کلّی
ز الّا اللّه و الّا گشته کلّی
همه جانان شوم در عین آن ذات
چو خورشیدی که اندر عین ذرّات
همه جانان شوم چون هست جانان
در آن حالت بمانم مست جانان
همه جانان شوم چه از پس و پیش
براندازد ز ناگه برقع خویش
همه جانان شوم چون رخ نماید
مرا هر لحظه این پاسخ نماید
همه من باشم و جانان نباشد
بدین صورت مر این آسان نباشد
دهد پاسخ مرا چون من نباشم
درون دید عین تن نباشم
که ای من با تو و تو در میان گم
تو اندر قطره اندر عین قلزم
که ای نادیده اتمامم سراپای
چه میگردی چو ذرّه جای بر جای
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات و حقیقت صفات و کاف و نون فرماید
ز اصل کاف و نون گشتی تو پیدا
در این روی زمین گشتی هویدا
از آنجا آمدی بیجسم و بیجان
در اینجا فاش گشتی راز خود دان
تو نور جوهر ذات و صفاتی
که از حضرت کنون عین حیاتی
اگر خورشید لاهوتی بیابی
حقیقت مرغ ناسوتی بیابی
زمین وآسمانها در تو پیداست
همه اشیا درون تو هویداست
نباشد هیچ تا آن مر ترا هست
ولی در یافتن آن کی دهد دست
که هر چیزی که بینی خویش یابی
حقیقت جزو و کل در پیش یابی
اگر خورشیدی بینی هم توانی
که در صورت ترا بنمود جانی
تو خورشیدی ز برج ذات گردان
حقیقت دروجود خویش گردان
بتو پیداست اینجا نور خورشید
وگرنه ذات خواهی بود جاوید
بتو پیداست اینجا صورت ماه
زده از بهر تو این هفت خرگاه
بتو پیداست اینجا مشتری بین
ترا صد ماه زهره مشتری بین
بتو پیداست اینجانور زهره
توئی در عین اشیا مانده شهره
بتو پیداست اینجا جمله انجم
حقیقت جملگی در نور تو گم
بتو پیداست اینجا چرخ و افلاک
ز بهر تست گردان جوهر پاک
بتو پیداست اینجا نور آتش
توئی آتش ولیکن گشته سرکش
بتو پیداست اینجا مخزن باد
ز تو پیداست اینجا نور اضداد
بتو پیداست آب اینجا روانه
زند آتش بسوی او زبانه
بتو پیداست اینجا خاک بنگر
تو خود را سر صنع پاک بنگر
بتو پیداست اینجا کوه و دریا
کشیده جوهرت اندر ثریّا
بتو پیداست فرش و عرش و کرسی
قلم با لوح و جنّت می چه پرسی
بتو پیداست نور دل حقیقت
فکنده پرتوی سوی طبیعت
بتو پیداست نور نور جانان
درون جان ودل او مانده پنهان
همه او بین که جز او کس ندید است
از او پیدا همه او ناپدید است
همه او بین و ذات اوست جمله
یقین اشیا صفات اوست جمله
دوئی بگذارو همچون او یکی باش
توئی نقش و درونت اوست نقاش
یکی بنگر که این نقاش بیچون
ز خود کردست پیدا بی چه و چون
یکی بنگر که این نقاش کردست
خودی خود یقینِ هفت پرده است
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
چو منصورت وجود خود رها کن
یکی بین و چو دیدی راز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
یکی بین و یقین را دار در پیش
دگر اینجایگه کافر میندیش
یکی بین گبر و ترسا و مسلمان
که بنمودست از خود جمله جانان
یکی بین بت پرست و اهل زنّار
همه از اوست و او راکل طلبکار
یکی بین کین همه جمله یقین اوست
اگر نه این چنین بینی نه نیکوست
یکی دریاب و در یکی احد شو
حقیقت فارغت از نیک وبد شو
یکی بین و دم اینجا از یکی زن
اگر نه این چنین بینی توئی زن
یکی بین و وجود انبیا باش
حقیقت هم لقای اولیا باش
مسلمانی رها کن گرد کافر
بگو تا چند باشی در پی شر
حقیقت کافر فقر و فنا شو
تو در یکی بکل عین بقا شو
تو در یکی قدم زن همچو مردان
رخت را از دوئی اینجا بگردان
تو در یکی قدم زن اصل آسا
کلش رنج و بلا و خوش بیاسا
تو در یکی قدم زن در تولّا
همه لابین و در لا گرد الا
تو در یکی قدم زن همچو منصور
یک نزدیک بین و بس دوئی دور
تو در یکی قدم زن در اناالحق
انالحق گوی کاین است سرّ مطلق
تو در یکی قدم زن سالک پیر
مکن دیگر تو در هر راز تدبیر
تو در یکی قدم زن بی نمودار
حجابت جسم دان آن نیز بردار
تو چون منصور اینجا راز کل گوی
وگر نادان شدستی راز کل جوی
در این صورت نظر کن نفخهٔ ذات
یقین اللّه بین در جمله ذرّات
تو بیچون آمدی چون این بدانی
مگر آن دم که باشی در معانی
تو بیچون آمدی از پرده بیرون
نمودی روی خود را بیچه و چون
تو بیچون آمدی از هفت پرده
حقیقت راز خود را پی نبرده
تو بیچون آمدی در جمله ذرّات
حقیقت هست اینجا عین آن ذات
تو بیچون آمدی در روی عالم
شدی فارغ عجب در کوی عالم
تو بیچون آمدی ای سرّ بیچون
تو لیلی هستی و خود گشته مجنون
تو بیچون آمدی در هر چه دیدی
ولی اینجا کمال خود ندیدی
تو بیچون آمدی در عین عالم
نمودی سر خود در نقش آدم
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
از آن حضرت زمستان را نظر کن
دل و جانت دگر زین سر خبر کن
نه باران آید از آن حضرتِ پاک
زمستان اندر اینجا بر سر خاک
حقیقت آب آن دریای بود است
که در اینجا حقیقت رخ نمود است
از آن حضرت بدین منزل کند را
شود در کوه و یخ در کوه پیدا
حقیقت سرّ بیچون در بهار است
که رنگارنگ صنع بیشمار است
حقیقت در بهار این سر بدانی
که موجود است در تو این معانی
نظر کن تو بدین هرچار بیچون
که بنماید در او نقش دگرگون
هزاران رنگها بیرون برآرد
گل و شمشاد بر سنگ او نگارد
هزاران رنگ گوناگون الوان
ز خاک مرده پیدا میکند جان
هزاران رنگ گوناگون بصحرا
کند از صنع خود در آب پیدا
هزاران رنگ گوناگون اَبَرکوه
برون آرد بهار و گل به انبوه
هزاران رنگ گوناگون سوی باغ
بر آرد او ز صنع خود ابر راغ
همه حمد و ثنایش بر دل و جان
همی گویند اندر پرده پنهان
ز خود اظهار میکرد اندر اینجا
منقّش سرخ و زرد آسوده آسا
بهر رنگی که بنماید عیان او
بیاید سوی خورشید جهان او
همه در آفتاب عالم افروز
شوند اندر بهاران شاد و فیروز
چو قرص خور سوی برج حمل را
روانه کرد حیّ لَمْ یَزَلْ را
بود خورشید نور افروز جمله
از آن خواهد ورا نور و نه جمله
حقیقت چونکه خورشید حقیقی
کند نورش ابا جمله رفیقی
سه ماه اندر جهان فصل بهار است
بدان این سرّ که از من یادگارست
در این سه ماه عالم شاد باشد
ز خورشید این جهان آباد باشد
در این سه ماه عالم نور گیرد
جهان از نور خود منشور گیرد
جهان از نور خورتابان نماید
درون هر شجر صد جان نماید
جهان از نور خور تابنده باشد
شجرها چون مه تابنده باشد
جهان چشم و چراغی باز بیند
که سالی اندر این سر راز بیند
چو شش مه بگذرد بر گندم و جو
فکنده باشد او بر جمله پرتو
شود پخته ز نور تاب خورشید
دگر سوی دگر دارند امیّد
رساند جمله را در آخر کار
فرو ریزد همه گلها بیکبار
حقیقت گوسپند و گاو و اشتر
ز حیوانهاگیاهان میخورند پر
همه در سوی نطفه باز گردند
ز سرّ عشق صاحب راز گردند
ز سرّ عشق هر یک در مکانی
حقیقت زندگی یابند وجانی
ز سرّ عشق در دریای بیچون
نماید هر یکی نقش دگرگون
ز سرّ عشق در دید تجلّی
شوند پیدا بسی در دار دنیی
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که پیدائی و پنهان جز یکی نیست
همه از او شود پیدا و در آب
نماید صورت هر چیز دریاب
از او پیدا شود در نوبهاران
حقیقت میوه اندر باغ و بستان
از اوّل باغ پر نقش و نگارست
نه از یک لون اینجا بیشمار است
دگر اینجا فرو ریزد بآخر
کند مر میوههای خوب ظاهر
از آن ناپختگی چون پخته آرد
بمعیار خرد آن سخته آرد
همه لذّات انسانست دریاب
یکی اصل دگرسانست دریاب
همه اندر خورش آن را کند اکل
ز دیدت این بیان بشنو از این نقل
ز دیده میکند تقریر قرآن
و اَنْبَتْنا فها حبّاً تو برخوان
همه از قدرت کل آشکار است
بهر لونی از این کل آشکار است
همه اندر نبات اینجا یقین است
کسی داند که کلّی دوست بین است
همه از آب موجودست دریاب
که پیدا میشود این جمله در آب
همه از آب موجودست میدان
مِنَ المأ را زِ سرّ دوست برخوان
از آن چون میندانی اصلت اینجا
کجا دریابد این سرّ گوشت اینجا
بچشم این دیدنی کلّی بدانی
ببینی نیز گر کلّی بدانی
دل پاکیزه باید کین بداند
وگرنه هر کسی این را نخواند
همی خوانند قرآن جمله اینجا
همی دانند یک اسرار اینجا
همه خوانند قرآن و ندانند
از آن سرّ قرآن ناتوانند
همه خوانند قرآن در شریعت
ره او میندانند از حقیقت
همه خوانند قرآن و چه سود است
که کس آگه از او اینجا نبود است
همه خوانند قرآن در بر دوست
کسی باید که باشد رهبر دوست
همه خوانند قرآن از پی راز
نمییابند از اسرار کل باز
همه خوانند قرآن را در اسرار
ولیکن سرّ قرآن کی پدیدار
بود کین جان ترا زین سر حقیقت
درون پیدا شود از دید دیدت
حقیقت گر بقرآن بنگری تو
بسی خوانی در این سر رهبری تو
ترا اوّل بباید خواند تفسیر
نه بحث نفس الّا در بر پیر
بر پیر حقیقت خوان تو قرآن
بَرِ او یاب کلّی نصّ و برهان
بر او خوان و معنی باز دان تو
بَرِ پیر حقیقت راز خوان تو
بر او خوان تو قرآن از حقیقت
که او پیدا کند مر دید دیدت
بر او خوان تو قرآن و زو یاب
کمال جمله اشیا را از او یاب
که قرآنست اصل شیئی و لاشیی
حقیقت ذات پاک بیشک حی
همه معنی اوّل تا بآخر
یقین در سرّ قرآنست ظاهر
همه معنی اوّل و آخرِ کار
ز قرآنت شود اینجا پدیدار
همه معنی ز قرآن باز یابی
ز قرآن بیشکی این راز یابی
ز قرآن این همه شرح و بیانست
که در وی آشکارا ونهان است
کسی نایافت اینجا سرّ او باز
مگر اینجا حقیقت صاحب راز
کجا در پیش او دریافت تحقیق
وز او دریافت اینجاگاه توفیق
هر آنکو طالب قرآن شود او
بذات پاک قرآن بگْرَوَدْ او
ز قرآنش همه روشن شود پاک
حقیقت اندر اینجا جمله در خاک
ز قرآنش همه پیدا نماید
دَرِ جانش ز قرآن برگشاد
ز قرآنش نماید آنچه گفتم
حقیقت دُرّ این معنی که سُفتم
نظر میکن ز قرآن سه عنصر
ز من بشنو دگر معنیّ چون دُر
زناراللّه چندی جای بنگر
بخوان اسرار آن وزوی تو مگذر
بریحٍ صرصرٍ چون جمله باداست
ولی هر یک زیک معنی فتادست
دگر الماء کلُّ شیئ تو برخوان
همی مال التّراث از نصّ قرآن
حقیقت نقش ما از آب و خاکست
که آب و خاک از اسرار پاکست
دگر آتش ابا باد نهانی
از آنجا میدهد اینجا نشانی
دو از بالا دو از شیب و چهارند
که اینجا در حقیقت پایدارند
یقین چون باد با آتش به پیوست
حقیقت آب و خاک این نقشها بست
یقین جانست اندر کل هویدا
نداند این سخن جز مرد دانا
یقین است اینکه نقش هر چهار اوست
ز نور قدس گشته آشکار اوست
ز نور قدس اظهار است جانت
در او پیداحقیقت بر نهانت
ولیکن چون در اینها سرّ بدانی
حقیقت این بیان ظاهر بدانی
که موجود است سرّ ذات در کلّ
حقیقت اوست مر ذرّات را کلّ
برون آید بهر نوعی پدیدار
مر او را میشناسد صاحب اسرار
زهر نوعی که اینجا رخ نماید
مر او را صاحب دل جان فزاید
همه ذرّات در راهند پویان
کمال عشق را در شوق جویان
همه ذرّات جویانند اینجا
نموده نقش از هر گونه پیدا
همه طالب ز مطلوب حقیقت
نظر بگشای اندر دید دیدت
خدا در جملهٔ ذرّات دیدم
از آتش اندر اینجا ذات دیدم
یقین چون آتش و بادست در آب
حقیقت آب را هم جمله دریاب
سوم صنع است ار این می ندانی
که میبخشد حیات جاودانی
حقیقت آینه دانم جمالش
همی یابم در او عکس خیالش
یکی آیینه است آب ار بدانی
در او پیداست سرّ لامکانی
یکی آیینه است از جوهر ذات
که میبخشد حیات جمله ذرّات
یکی آیینه پنهانست و پیداست
چو جان عاشقان اینجا مصفّاست
یکی آیینهٔ پر نور دیدست
از آن پنهان کلّی زو پدیدست
حقیقت مغز آب و خاک اینست
از این مگذر که این عین الیقین است
یقین از آب اینجاگه توان یافت
کسی از آب او راز نهان یافت
نه از آبی چنان کاوّل بگفتم
دُرِ اسرار در اوّل بسُفتم
حقیقت هر چهار از آن یکی شد
که دل اینجا حقیقت در یکی بُد
دل وجان بستهٔ این هر چهارند
ولی ایشان عجب ناپایدارند
بقای صورتی اینجا زوالست
تو جان بشناس کآخر آن وصالست
وصال هر چهار از جان بدانی
بوقتی کین جهان را برفشانی
منزه کردی از ایشان بیکبار
کنی هر چار اینجا ناپدیدار
چو منصور این نمودِ اوِلین دید
حقیقت خویش در عین یقین دید
از اوّل آتشی درخویشتن زد
پس آنگه باد بیرون کرد از خود
یقین مر خاک خود برداد بر باد
بسوی آب اناالحق کرد او یاد
چو آخر سوی آب او باز گردید
بسا عنصر اینجا در نور دید
بسوی آب خاک خود در انداخت
عین در آب عکسی بود بشناخت
بسوی آب شد خاکش روانه
اناالحق زد در اینجا بی بهانه
یکی کرد از بزرگی بر سؤال این
که چون وجه است برگوی حال این
گر اوّل زد اناالحق آخر کار
بآتش خویشتن راکرد افکار
بآخر خاک خود بر باد داد او
حقیقت عشق جانان داد داد او
پس آنگه خاک خود را آب انداخت
اناالحق میزد و وین جای میتاخت
چراخاموش شد در آب جانش
بگو با من کنون سرّ نهانش
جوابش داد کای پاکیزه جوهر
نمود او چنین پاکیزه بنگر
از آن شد سوی آبش حاصل اول
بآتش کرد اینجاگه مبدّل
دگر مر خاک را زان داد بر باد
که جز جانان ندارد هیچ بنیاد
بسوی آب آخر زان درون شد
که آب او در اینجا رهنمون شد
یقین خویشتن در آب دریافت
از آن در سوی او پاکیزه بشتافت
همه آلودگی در آب پالود
که آب روی او از آب و گِل بود
حقیقت خامشی در آب باشد
کسی کز بحر در غرقاب باشد
درون بحر هر کو در فتاد است
مر او را گفتن اینجا کی دهد دست
کسی کاندربحار عشق گم شد
اگرچه اصل فطرت هم از آن بد
فنای قطره اندر عین دریاست
از آن خاموشی اینجاگاه پیداست
اگر صد چشمه وصل رود آید
سوی دریا شود قطره نماید
چنان یابش که اندر چشمه بانگست
هزاران چشمه پیشش نیم دانگست
حقیقت قطره بد منصور ازین بحر
بصورت زو نهان شد در بن قعر
نهان شد قطره و صورت نهان شد
از آن مر بحر بیخویش و فغان شد
نهان شد قطرهٔ در بحر لاهوت
گهر شد ناگهان در قعر لاهوت
از آن دریا که جانها میشود گم
من او را قطرهام در عین قلزم
جزیره دانم این دنیا از آن بحر
که افتادست اینجا بر سر قفر
همه اندر جزیره چون درآئیم
یکی نقشی از این دنیا نمائیم
دو روزی اندر این بیغوله باشیم
دمی شادان دمی بیغوله باشیم
نهنگ جانستان ناگه درآید
از این بیغوله ما آخر رباید
نمیدانم در این بیغوله ره یافت
که بیرون آیم از بیغوله دریافت
در این بیغوله جانم رفت از تن
چنان کاینجا نماند حبّه ازمن
تو ای عطّار زین بحر حقیقت
مرو بیرون تو از حدّ شریعت
ابی کشتی ندانی راه کردن
غم بیهوده اینجاگاه خوردن
دمادم در جنون تا چند گوئی
درون بحری و پیوند جوئی
بیک ره خویش در دریا درافکن
که تا بیرون جهی از ما و از من
بیک ره خویش در دریا درانداز
وجود خویتشن در غم تو مگداز
سلوکت بیحد و اندازه افتاد
که تا در قعر بحر آوازه افتاد
تو ماندستی در این بیغوله تنها
اسیر ودردمند وخوار و شیدا
تمامت ماهیان آهنگ کردند
ز بهر جان تو اندر نبردند
بخواهندت بخوردن آخر کار
طمع بگسل ز خود اینجا بیکبار
شهیدانی که اندر بحر مردند
حقیقت دان که ایشان گوی بردند
در این بحر فنا آخر مر ایشان
حقیقت یافتندش جوهر جان
ز ترکیب طبایع باز رستند
چوجوهر در بُنِ دریا نشستند
وصال جوهر ایشان را حقیقت
مسلّم گشت بی نقش طبیعت
کنون چون هر چهار اینجا یقین شد
دلت در جوهر جان پیش بین شد
دلت درجوهر جانست ساکن
ولی زین چار عنصر نیست ایمن
برانداز این چهار و راه خود گیر
که پیش از این نباشد هیچ تدبیر
دمی در سرّ وحدت راز گوئی
ابا ایشان وز ایشان بازجوئی
برانداز این چهار برگزیده
که در جان و دلی کلّی رسیده
تو از جان و دلی واقف بدین چار
فتاده در کف اینجا بناچار
بسی گفتی و بهبودی ندارد
ابا ایشان ز کل سودی ندارد
ندارد و سود با ایشان نشستن
چنین بهتر کز ایشان باز رستن
ترا چون آخر کار اینچنین است
دلت آخر چرا در بند این است
ولیکن حق شناسی در حقیقت
کز ایشان گشت پیدا دید دیدت
از ایشان وصل دنیا دست دادست
چرا آخر دلت زینسان فتادست
دو روزی شاد باش و اصل او بین
از این فَرعان حقیقت اصل میبین
وصال یار از اینسان آشکارست
ترا با قربت ایشان چکار است
وصال یار چون زیشان پدید است
ترا زیشان همه گفت و شنیدست
وصال یار ایشان نیز بنمای
دری بر رویشان هر لحظه بگشای
وصال یار شان بنمای در دید
یکی کن بودشان در سرّ توحید
وصال یارشان بنمای هر دم
همیگو رازشان اینجا دمادم
مرنجانشان که آخر در زوالند
که همچون تو یقین در قیل و قالند
تو زیشان وصل جانان یافتستی
حقیقت کلّ اعیان یافتستی
دمی در شرع میگوئی از ایشان
که تا زیشان کنی پیوند جانان
همه پیوند بود و بود جانند
در اینجا با تو ایشان همرهانند
در اینجا با تو همراهند و همراز
کرم کن نازشان از خود بینداز
جفا زیشان مبین کایشان اسیرند
اسیرانت کجای دست گیرند
جفا زیشان مبین کایشان حقیقت
ز دید خود اسیرند در طبیعت
بخود اینجا نه خود پیدا شدستند
که ایشان نیز از او شیدا شدستند
چنان اینجا گرفتار و اسیرند
اسیرانت کجا دست تو گیرند
ز خود کاخر فنائی هست از ایشان
تو نیز اینجا فنائی دست ایشان
دلا بنواز مر هر چار اینجا
تو خوش میدارشان ناچار اینجا
تو خوش میدار ایشان را دو روزی
که ایشانند هر ساعت بسوزی
نبودِ جوهری دیدند در تو
حقیقت عین توحیدند در تو
نه خوئی تو بدیشان کردهٔ باز
چو ایشان دردرون پردهٔ راز
دلا خوش باش با ایشان بهردم
که ایشانند اندر پرده همدم
حقیقت همدم جانند اینجا
از آن پیدا و پنهانند اینجا
در آتش سرکشی دیدی ز اوّل
ولی این دم شدت اینجا مبدّل
حقیقت نور او با نار پیوست
ز گبری این زمان زنّار بگسست
مسلمان شد یکی کن درنمودش
بفرما اندر اینجاگه سجودش
سجودش را بفرما از یقین تو
حقیقت مر ورا کن پیش بین تو
دگر مر باد را آزاد گردان
از این بیداد او را کن مسلمان
بفرما سجدهاش در بندگی باز
که تا آخر کند مر بندگی باز
دگر مر آب را اینجا یقینش
ده و اینجا بکن مر پیش بینش
مسلمانش کن و فرمای طاعت
بر خاک از یقینِ استطاعت
حقیقت خاک اینجا خود مسلمانست
که بیشک مر خود او اسرار جانانست
اگرچه هر چهار از اوّل کار
بسی کردند نافرمانی یار
کنون چون با تو یک دل دریقینند
بجز تو هیچ در عالم نبینند
کنون چون همدم عطّار گشتید
ز خوی نفس بدبیزار گشتید
چو کافر شد مسلمان آخر کار
مسلمان بایدش کردن بگفتار
کنون این هر چهار و یک صفاتی
یکی باشند در پاکیزه ذاتی
کنون چون این چهار ای راز دیده
ز جان اسرار جانان بازدیده
کنون این هر چهار اندر یکی یار
ز بیهوده شوند اینجای بیزار
کنون هر چهار اندر یکی دید
یکی بینند اندر عین توحید
چنان کاوّل شما را درستایش
ز دید ذات کردم آزمایش
شما را در یکی اصلی نمودم
بهر معنی شما را در فزودم
شما را در یکیتان راه دادم
در اینجاگه دلی آگاه دادم
شما را در یکی دیدار کردم
حقیقت صاحب اسرار کردم
شما را در یکی سرّ معانی
بگفتم جمله اسرار نهانی
شما را در یکی بنمودهام راز
حقیقت بیشکی انجام و آغاز
شما را در یکی بنمودهام ذات
عیان اینجایگه از سرّ آیات
شما را میکنم واصل در آخر
کنم مقصودتان حاصل در آخر
شما را میکنم واصل ز اوّل
که تا اینجا نمایندش معطّل
شما را میکنم واصل از آن دید
که تا کلّی یکی گردید توحید
شما را میکنم واصل چنان من
نمایم اندر آخر جانِ جان من
شما را میکنم واصل ز دیدار
در آخرتان کنم من ناپدیدار
شما را میکنم واصل زحضرت
که تا چون من عیان یابند قربت
شما را میکنم واصل ز اشیا
که بودِ دوست از آنست پیدا
شما را میکنم واصل ز خورشید
که از نور تجلّی هست جاوید
شما را میکنم واصل من از ماه
که او نوریست هم از حضرت شاه
شما را میکنم واصل زافلاک
که گردانست او در حضرت پاک
شما را میکنم واصل هر چار
ز میکائیل کوشد صاحب اسرار
شما را میکنم واصل ز جبریل
ز عزرائیل آنگاهی سرافیل
شما را میکنم واصل ز هر نور
که در ذاتند بیشک جمله مشهور
شما را میکنم واصل من از لوح
شما را میدهم هر لحظه صد روح
شما را میکنم واصل قلم را
ندانید و زنید از خود رقم را
شما را میکنم واصل من از عرش
حقیقت در شما دیدار هم فرش
شما را میکنم واصل ز کرسی
ز موجودیت اندر روح قدسی
شما را میکنم واصل ز جنّت
که تا افتند اندر عین قربت
شما را میکنم واصل ز اعیان
که اصل اینست اینجاگاه جانان
حقیقت هر چهار از دید دیدست
مر این اسرارها از من شنیدست
حقیقت هر چهار از بود جانست
بدان گفتم که این سرها بدانست
حقیقت هر چهار از راز بیچون
نمودست از جهان بی چه و چون
حقیقت هر چهار از بود اللّه
در اینجاگه شوید از راز آگاه
حقیقت هر چهار از دید دیدار
ز خود گردید اینجاگاه بیزار
حقیقت هر چهار از اصل بودش
که اینجا اند در گفت و شنودش
یکی بینند اینجا همچو منصور
که تاگردید سر تا پای کل نور
یکی بینید و جز یکی ندانید
وگرنه عاقبت حیران بمانید
یکی بینید در اصل حقیقت
بیابی جمله در عین شریعت
یکی بینید چه اوّل چه آخر
که کردم من شما را راز ظاهر
یکی بینید کل اسرار جانان
که آخر هستشان دیدار جانان
یکی بینید اینجا جوهر خویش
که اینجا گاه داری رهبر خویش
چو من یکتا شوید اینجا حقیقت
که تا پیدا شودتان در شریعت
در این معنی که میگویم شما را
حقیقت مینمایمتان خدا را
در این معنی که من میگویم از اصل
حقیقت مینمایمتان یقین وصل
در این معنی که میگویم ز تحقیق
شما را میدهم در عزّ و توفیق
در این معنی که میگویم در اسرار
شما را میکنم از کل خبردار
در این معنی که میگویم عیانی
شما را مینمایم جان جانی
اگر در راه حق پاکیزه گردید
در آخر بیشکی از عشق مَر دید
شما را واصلان خوانیم آخر
اگر تقوی شما را گشت ظاهر
یکی بینید در تقوایِ جانان
حقیقت بیشکی معنای جانان
کنون چون آشنا گشتید با ما
حقیقت همچو ما گردید یکتا
تو ای عطّار دمزن در خدائی
که آمد این زمانت روشنائی
یکی کردی ابا خود چار انباز
کنون هستند در دید تو دمساز
یکی کردی ابا خود بود ایشان
نمودی در یقین معبود ایشان
یکی کردی مر ایشان را ابا خود
که تا نیکو شود نزد تو هر بد
حقیقت در یکی شان راه دادی
اشارتشان بنزد شاه دادی
حقیقت در یکی شان کل نمودی
ز هر معنی دَرِ ایشان گشودی
زهر معنی بدیشان راز میگوی
همه از ذات مولی باز میگوی
ز هر معنی که میگوئی یقین است
که جان تو در ایشان پیش بین است
ز یکی گوی با ایشان تو در راز
حجاب از پیششان کلّی برانداز
ز یکی گوی با ایشان در اینجا
که یکی خواهند شد در جوهر لا
فنا خواهند شد آخر از آن دید
یکی خواهند بُد در عین توحید
حقیقت اندر اینجا آخر کار
ز تو خواهند گشتن ناپدیدار
حقیقت راهشان بنموده باشی
دَرِ ایشان همی بگشوده باشی
حقیقت از تو چون گردید واصل
بود مقصودشان در اصل حاصل
در ایشان مر مر ایشان را حقیقت
نموده باشی اینجا دید دیدت
یقین مر تیغ ایشان بهر ایشانست
یقین مر نوش آخر قهر ایشانست
فراق اینجایگه خواهند دیدن
در آخر تیغ کل خواهد چشیدن
وصال اندر فراقش باز یابند
در آن دم با تو اینجا راز یابند
حقیقت تیغ جانان راحت جانست
که آخر در حقیقت دید جانانست
دم آخر زوال جسم و جانست
چه غم چون عاقبت عین عیانست
دم آخر بدانید رخ نمایان
که آن دم رخ نماید جان جانان
حقیقت وصلتان آن دم یقینست
که آندمتان یقین عین الیقین است
وصالست اندر آندم تا بدانی
بخود اینجایگه در شک بمانی
وصالست اندر آن دم در یکی باز
یقین یابند آندم بیشکی باز
حقیقت وصلتان آندم میسّر
شود کز خود برون آئید بردر
حقیقت وصلتان آندم فنایست
در آن عین فنا بیشک بقایست
حقیقت وصلتان در ذات باشد
شما را بیشکی آیات باشد
در آندم باز بیند آن نظر پاک
نباشد این زمان هم آب و هم خاک
نه آتش نامتان باشد نه خود باد
حقیقت جان جان باشید آباد
حقیقت جان جان آندم بیابند
درون کل در آن لحظه شتابند
حقیقت جان جان یابید در دید
فنا گردید اندر قرب توحید
حقیقت جان جان گردید در کل
نباشد بعد از آنتان رنج و هم ذل
حقیقت جان جان کردند در بود
که در عین ازل تقدیر این بود
قلم بنوشته بر لوح این بیانها
حقیقت در ازل هر جان جانها
قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت
چنین بود و چنین کرد و چنین گفت
قلم بنوشت اینجا باز بینید
کسانی کاندر اینجا راز بینید
قلم بنوشت اینجا سرّ اسرار
که تا خود می چه آید زان پدیدار
قلم بنوشت بر ذرّات عالم
از آن بنماید او سرّ دمادم
قلم بنوشت اندر اصل فطرت
یکی در بُعد و دیگر عین قُربت
قلم بنوشت و غافل مینداند
که هم لوح و قلم این سرّ بخواند
قلم رفتست هر کس را از آن دید
یکی اندر بقا یک عین تقلید
قلم رفتست و میآید دمادم
قضا بر جان فرزندان آدم
دمادم مینماید سرّ بیچون
در این دنیا حقیقت بیچه و چون
دمادم مینماید راز ما یار
در این دنیا همی آید پدیدار
دمادم مینماید آنچه خواهد
قضای رفته را بیشک نکاهد
دمادم مینماید سرّ اسرار
نمیداند کسی کل آخر کار
قضای رفته را تدبیر مرگست
در آخر تا بدانی زانکه ترکست
قضای رفته را گردن نهادیم
ز سر از عشق ما و من نهادیم
قضای رفته را تسلیم گشتیم
از آن بی ترسو خوف و بیم گشتیم
قضای رفته را تدبیر اینست
که عطّار از حقیقت پیش بینست
قضای رفتست و اکنون چاره آنست
که تسلیمیم و جان اندر عیانست
قضا رفتست و ما تسلیم یاریم
فتاده این زمان در پای داریم
قضا رفتست و من از پیش دیدم
ز بی خویشی همان در خویش دیدم
قضا رفتست و اکنون بر سرم باز
که هستم در حقیقت صاحب راز
قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست
برون آور مرا زین نقش در پوست
چو تسلیم قضایم هم تو دانی
مرا بنمودهٔ راز نهانی
چو تسلیم قضای تو شدستم
در آخر هم تو گیر ای دوست دستم
بکش عطّار را تا چند گویم
توئی پیوند و من در گفتگویم
حقیقت از تو دارم زندگانی
مرا بخشیدهٔ تو رایگانی
منم منصور تو در سرّ اسرار
ز هر نوعی ز ذات تو خبردار
خبر دارم ز بود و رفتهٔ بود
مرا عشق تو اینجاگاه بنمود
مرا عشق تو گفت این راز اینجا
که ای عطّار سر درباز اینجا
مرا عشق تو گفت و من شنیدم
حقیقت آن یقین از پیش دیدم
مرا عشق تو اینجا دستگیر است
اگر نه دل در این صورت اسیراست
مرا عشق تو عقل اینجا برانداخت
حقیقت آب را بر آذر انداخت
مرا عشق تو اینجا کرد آباد
که خاکم داد اینجاگاه بر باد
مرا عشق تو این هرچار یک کرد
کز این هر چار اینجا گشتهام فرد
یکی میبینم از عشق تو هر چار
چو من ایشان شده در تو گرفتار
یکی میبینم از عشقت عیانست
که این هر چار در ذاتت نهانست
یکی میبینم و هر چار رفتست
حقیقت جسم وجان این بار رفتست
یکی میبینم از عشقت سراسر
که خواهد رفت در عشقت مرا سر
ز عشقت آنچنان واصل شدستم
که ذات تو عیان حاصل شدستم
منم این لحظه فارغ دل نشسته
میان عاشقان فارغ نشسته
همه اندر طلب من دید مطلوب
عیان دارم ترا ای جان محبوب
همه اندر طلب من عاشق تو
در این سرّ فنا من لایق تو
همه اندر طلب من کل رسیده
حجاب بی نشانت را بدیده
همه اندر طلب من دیده رازت
ز شیب افتاه اینجا از فرازت
همه اندر طلب ای جان جُمله
توئی جان و یقین جانان جمله
همه اندر طلب در عشق پویان
ترا اینجایگه در عشق جویان
تو معشوقی و جمله عاشق تو
ولی تا خود که باشد عاشق تو
تو معشوقی و کس کامی ندیده
در اینجاگه سرانجامی ندیده
تو معشوقی و جلمه در طلب دوست
توئی اینجایگه بیشک سبب دوست
تو معشوقی و جویان تو عشّاق
همه گردند کلّی گِردِ آفاق
تو معشوقی و سالک در ره تو
که تا ناگه رسد بر درگه تو
تو معشوقی و محبوب جهانی
میان جان و دل اینجا عیانی
تو معشوقی و عاشق در غم و رنج
ندیده مر ترا در اندرون گنج
تو معشوقی و عاشق بر تو سودا
ترا اینجا همی جوید بهر جا
تو معشوقی و عاشق در فنایست
همی جوید یقین دید بقایست
تو معشوقی و عاشق مانده خسته
در اینجا تن نزار و دل شکسته
تو معشوقی و عاشق خوار و مجروح
توئی در جسم ودر دل قوّت روح
تو معشوقی و عشّاقت طلبکار
شده گردان تو درعین پرگار
تو معشوقی و عاشق رهنمائی
درونِ خانهٔ و درگشائی
تو معشوقی و بنمائی ره ای دوست
کنی عشّاق را سرّ آگه ای دوست
تو معشوقی که بنمائی حقیقت
هر آنکس را که خواهی دید دیدت
تو معشوقی که کلّی را بسوزی
در آن دم کآتش عشقت فروزی
کسی کو طالب راز تو باشد
در این سر دوست و سرباز تو باشد
کسی کو طالب راز تو گشتست
دودیده همچو تیراز خویش گشتست
کسی کو طالبت آمد در این راز
نمودی مر ورا انجام و آغاز
منم اینجا ترا ای راز دیده
در این جایم ترا من باز دیده
چنان در جان من بنمودهٔ راز
که میگوئی ز عشقم خویش را باز
چو عیسی من کنون در پای دارم
چو منصورت در این سرّ پایدارم
یقین سوی فلک امّید دارد
مقام چارمین خورشید دارد
چنان در چارمین حیران بماندست
که کلّی دست از خود برفشاندست
سمای چارمش چون منزل آمد
ز خورشید رخت او واصل آمد
اگرچه بود عیسی روح پاکت
خدا مانده ز آب و دید خاکت
نهانش بودش و نی بیشکی باد
حقیقت روح خود را کرده آباد
ز بود تو چنان نابود بوده
که با تو گفته و وز تو شنوده
حقیقت کرده اینجا پایداری
در آن منزل فرماند بزاری
بیک سوزن که کردی آن حسابش
حقیقت بود آن سوزن حجابش
بیک سوزن بماند اندر ره تو
نشسته همچنان بر درگه تو
بیک سوزن مر او را داشتی باز
ندیده همچنانت سرّ آغاز
بیک سوزن مر او را خسته کردی
درش از بهر این بربسته کردی
چو یک سوزن حجابست اندر این راه
که یارد گشت از عشق تو آگاه
چو یک سوزن حجابست اندر این سِرّ
که یارد یافت دیدار توظاهر
چو یک سوزن حجاب سالکان است
حقیقت دید تو سرّ نهانست
چو یک سوزن بود اینجا حجابی
که یارد کرد اینجاگه عتابی
مگر آنکو بجان و سر نماند
بیک سوزن در این ره درنماند
بیک سوزن اگر مانی تو در راه
کجا آنجا رسی در حضرت شاه
بیک سوزن اگر مانی تو در راز
نیابی روی جانان را دگر باز
در این ره من بجان و تن نماندم
چو عیسی من بیک سوزن نماندم
در این ره سوزنی بدجان حقیقت
فنا گردم در این دریای دیدت
شکستم سوزن خود را در این بحر
فرو انداختستم اندر این قهر
شکستم سوزن خود تا بدانم
چو عیسی سوی چارم می ندانم
شکستم سوزن و رشته گسستم
حقیقت نیست گشتم تا که هستم
شکستم سوزن اندر عشقبازی
که دانستم نباشد عشق بازی
شکستم سوزن و آزاد ماندم
ز دید دید تو آباد ماندم
شکستم سوزن و فارغ شدم من
در این اسرارها بالغ شدم من
چو موسی سوی طورم هر نفس باز
روم در حضرت اینجا از قبس باز
چو موسی صاحب اسرار عشقم
از آن پیوسته در تکرار عشقم
چو موسی صاحب اسرار جانم
که دایم در دم عین العیانم
چو موسی من در اینجا راز دیدم
بطور عشق جانان باز دیدم
چو موسی دم زدم در نزد عشّاق
فکندم دمدمه در کلّ آفاق
چو موسی دم زدم از دید دلدار
شدم در دید عشقش ناپدیدار
چو موسی دم زدم اینجا یقین من
که چون موسی بدم کل پیش بین من
چو موسی دم زدم زان سرّ بیچون
خدا را دیدم اینجاگاه بیچون
چو موسی دم زدم در دید وحدت
مرا بخشید جانان عین قربت
چو موسی یافتم سرّ نهانی
همه مکشوف کردم در معانی
چو موسی یافتم اسرار عشّاق
بدیدم در عیان دیدار عشّاق
چو موسی صاحب سرّ نهانم
از آن پیوسته در عین العیانم
چو موسی صاحب اسرار طورم
از آن پیوسته چون او غرق نورم
مرا نور حقیقت پیش بین شد
دل و جانم از آن کلّی یقین شد
مرا نور حقیقت راه بنمود
درونم دید روی شاه بنمود
مرا نور حقیقت هست در جان
از آنم گفته مر اسرار پنهان
مرا نور حقیقت راهبر شد
دل و جانم از آن کل باخبر شد
مرا نور حقیقت روی بنمود
حقیقت جان ودل دیدم که او بود
مرا نور حقیقت در درونست
بسوی کائناتم رهنمونست
مرا نور حقیقت راز گفتست
همه اسرارهایم باز گفتست
مرا نور حقیقت هست در دل
از آنم در همه مشهور حاصل
مرا نور حقیقت در نهادست
در گنجینهٔ معنی گشادست
که اینجاگه شدم بیشک عیان یار
مرا نور حقیقت کرد اسرار
مرا نور حقیقت کرد واصل
که تا یکی شد اینجا جان و هم دل
مرا پیر حقیقت پیش بین کرد
که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد
مرا نور حقیقت گفت سرباز
همه اسرار گفت و سرّ من باز
مرا نور حقیقت محو آورد
که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد
کنون در نور عشقم وز الهی
نمیگنجد برم لهو و مناهی
کنون در نور عشقم فرد مانده
در آخر شادم و بی درد مانده
کنون در نور عشقم سالک کل
که خواهم گشت آخر هالک کل
کنون در نور عشقم سرّ بیچون
فکنده خود منم در هفت گردون
کنون در نور عشقم در یکی ذات
یکی را کردهام در نورذرّات
کنون در نور عشقم سر بُریده
که خواهم گشت در کل سر بریده
کنون در نور عشقم در فنا من
ز نورش دیدهام بیشک بقا من
کنون در نور عشقم ذات جمله
که هستم بیشکی ذرّات جمله
کنون در نور یارم دید کرده
برافکنده حجاب هفت پرده
مرا در نور اینجا کرد واصل
که شد نور حقیقت جان و هم دل
دل و جان نور شد تا راز او یافت
همی انجام را آغاز او یافت
دل و جان نور شد در انبیا کل
کزیشان دید اینجا او بقا کل
دل و جان نور شد در ذات پیوست
از آنش این زمان در ذات دل هست
دل و جان نور معنی در گرفتست
حقیقت شیب و بام و در گرفتست
دل و جان نور ذات لایزالست
از آن اندر تجلّی جلالست
دل و جان نور در تجلّی نور دارد
از آن ایندم دم منصور دارد
دل و جان نور در تجلّی واصل اوست
که میدانند کاینجا جملگی اوست
دل و جان نور در تجلّی ناپدیدند
که در نور حقیقت کل رسیدند
دل و جان نور در تجلّی یافت اعیان
دلم جان گشت و جانم گشت جانان
دل و جان نور در تجلّی وصالست
حقیقت در یکی دیدار حالست
دل و جان نور راز میجویند مَردَم
از آن نور تجلّی را دَمادَم
دل و جان راز میگویند در خویش
که دیدستند سرها مر دو از پیش
دل و جان راز میگویند از دید
که بیچونست و در یکیست توحید
دل و جان راز میگویند از یار
وصال خویش میجویند از یار
دل و جان رازها گفتند سرباز
از آن عطّار اینجا گشت سرباز
دل و جان هردو با عطّار یارند
ز دیدار حقیقی بیقرارند
دل و جان هردودیدارست تحقیق
که اندر سرّ اسرارست تحقیق
دل و جان در فنا کل بود گشتند
کسی دیدند از آن معبود گشتند
دل و جان در فنا دیدند اعیان
از آن اندر فنا گشتند جانان
دل و جان هر دو جانند و کس نیست
یکی اندر یکی و پیش و پس نیست
یکی اندر یکی دیدند اینجا
شدند اندر یکی ذرّات شیدا
حقیقت جان و دل در سّر جانان
ندانستند خود را راز پنهان
دل و جان هر یکی معشوق دیدند
چو پیر عشق در جانان رسیدند
چو جانان رخ نمود و آشنا کرد
مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد
چو جانان رخ نمود و دید بنمود
یکی دیدار در توحید بنمود
چو جانان در یک بد جان و دل دو
یکی گشتند اینجاگاه هر دو
دوئی برداشتندش از میانه
یکی گشتند ازوی جاودانه
یکی شد بود اشیا ازعیانی
ز پرده رخ نمود اینجا نهانی
ز پرده رخ نمود و راز برداشت
نمیدانست جان او را ببرداشت
ز پرده رخ نمود اوّل عیان او
اگر در پرده شد اینجا عیان او
ز پرده رخ نمود و راز برگفت
همه با عاشق سرباز برگفت
ز پرده رخ نمود اندر نهانی
دگر تا در نهان گوید معانی
ز پرده رخ نماید او دمادم
نهد بر ریش مر بیچاره مرهم
دوای دردمندان را شفا شد
نمیدانم که در پرده چرا شد
دمادم آنچنان عطّار رخ را
نماید در عیان عشق او را
دمادم رخ نماید بیچه و چون
دگر از پرده کل آید به بیرون
نه اندردست عشّاقست آن ماه
که رخ را مینماید گاه بیگاه
کسی کاندر سلوک راه باشد
یقین از ماه خود آگاه باشد
کسی کان ماه دید اینجا یقین باز
شد اینجا در یقین او پیش بین باز
کسی کان ماه دید اندر دل و جان
یقین دریافت رهبر در دل و جان
دمی غائب مشو از پردهٔ دل
که ناگه بینی آن گم کردهٔ دل
چو بردارد ز رخ می پرده خورشید
که مر ذرّات را او نور جاوید
کند در خود کشد چون قطره دریا
کند اسرارها او را هویدا
دلا خورشید جان از دست مگذار
دمادم سوی روی او نظر دار
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست
که از شوقش حقیقت چرخ گردانست
زهی اسرار کاینجا روی بنمود
در عطّار اینجاگاه بگشود
زهی عطّار کاینجا کس ندیدست
که مر عطّار را کلی بدیدست
حقیقت سرّ اسرار خدائی
درون ماست اینجا روشنائی
حقیقت سرّ او اینجا مرا روی
نمودارست اندر گفت و در گوی
چنان در سرّ اسرار عیانم
که هر دم جوهری دیگر فشانم
حقیقت سرّ او ما راست تحقیق
که گوئی مر مراد اوست توفیق
بسی گفتند از این اسرار هرگز
کسی اینجا نگفت و عقل عاجز
شدست و سرّ این اسرار بیچون
فروماندست عقل اینجای در خون
فروماندست عقل ره نبرده
حقیقت ره بسوی شه نبرده
فروماندست عقل اندر جدائی
ندارد با حقیقت آشنائی
فروماندست عقل مانده حیران
در این اسرارهای جان جانان
فروماندست عقل و ناپدیدست
حقیقت عشق در گفت وشنیدست
فروماندست عقل عشق گفتار
مر این دُرها همی ریزد در اسرار
حقیقت عشق بشنفت این همه راز
که عشق اینجایگه دیدست کل باز
حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت
یقین دیدار آخر در نظر یافت
ز عشقی واصلی پیداست امروز
ولیکن در درون شیداست امروز
ز عشقش وصل پنهان و عیان شد
از آن حیران و سرگردان از آن شد
ز عشقش گرچه بنمودست اسرار
ولیکن در عیان در عین پندار
بماندست آنچنان اینجایگه عقل
نمیآید برون از دین نقل
نمیآید برون از پردهٔ راز
که دریابد چو عشق اعیان کل باز
نمیآید برون تا راز بیند
حقیقت همچو عشق او باز بیند
نمیآید برون از عین پندار
که تا بیند در اینجاگه رخ یار
نمیآید برون از عین هستی
که بگذارد در اینجا بت پرستی
نمیآید برون از دیدن خود
فروماندست اندر نیک و در بد
نمیآید برون از پرده اکنون
حقیقت خویشتن گم کرده اکنون
نمیآید برون ازوصل دلدار
نیابد او بکلّی وصل دلدار
اگرچه وصل دارد زندگی او
نبیند اندر اینجا بیشکی او
اگرچه وصل دارد در خدائی
نمیبیند تمامت روشنائی
اگرچه وصل دارد از رخ یار
فرومانداست او در پاسخ یار
اگرچه وصل دارد از حقیقت
فروماندست در عین شریعت
اگرچه وصل دارد در یقین او
ندیدست از عیان عین الیقین او
حقیقت آنگهی او وصل یابد
اگر پرده بکل بیرون شتابد
درون اندرون گرداند از دید
گلی گردد عیان در سرّ توحید
یکی گردد چو عشق اندر نمودار
به یکباره برون آید ز پندار
یکی گردد ز عشق از راز جانان
شود ازدیدن خود عقل پنهان
زند خود را ابر عشق حقیقی
کند با او حقیقت هم رفیقی
یکی گردد ابا عشق نظر باز
شود تا باز بیند از نظر باز
ولیکن عقل در اعیانِ دیدست
حقیقت درهمه گفت و شنیدست
ندارد زهره اندر پرده مانده است
از آن اینجای بی گم کرده مانده است
ندارد زهره اندر آخر کار
که برگردد حجاب از پرده یکبار
ندارد زهره تا دیدار گردد
ز دید عشق کلّی یار گردد
ندارد زهره در سودای جانان
که تاگردد عیان یکتای جانان
ندارد زهره تا اسرار بیند
برون آید زخویش و یار بیند
ندارد زهره تا جانان شود کل
ز دید خویشتن اعیان شود کل
حقیقت عقل اینجا بازمانده است
اگرچه صاحب اندر راز ماندست
حقیقت عقل در نابود بود است
که اسرارجهان از وی گشود است
حقیقت وصل کل حاصل شود باز
که او را جملگی حاصل بود باز
حقیقت عقل وصل آنگه بیاید
که کل در سوی ذات خودشتابد
نگردد باز تا دیدار بیند
نمود خویشتن را یار بیند
نگردد باز از آن سررشتهٔ راز
وصال خویشتن اینجایگه باز
نگرددباز اینجا تا زاعیان
بیابد او نشان در قربتِ جان
وصال یار آندم باز یابد
که اندر ذات خود را راز یابد
وصال عقل در یکیست پیدا
چو اندر ذات کل گردد هویدا
وصال عقل در یکیست موجود
چو اندر ذات یابد عین معبود
وصال عقل در ذاتست بیشک
که اندر ذات بیند بیشکی یک
وصال عقل عقل در ذاتست اینجا
ولی در عین ذرّاتست اینجا
از این ذرّات بیرون شو تو ای دوست
حقیقت مغز بنگر هم تو ای دوست
از این ذرّات بیرون شو تو ازعقل
بگو تا چند مانی اندر این نقل
از این ذرّات بیرون یقین تو
وصال خویشتن را بازبین تو
از این ذرّات بیرون شو تو در راز
حقیقت باز بین ز انجام وآغاز
از این ذرّات بیرون شو تو از دید
یکی بنگر ز جانان جمله توحید
از این ذرّات بیرون آی و ره کن
ز پردههان تو قصدبارگه کن
از این ذرّات بیرون آی و ره کن
ز دید روی خود در شه نگه کن
از این ذرّات بیرون آی و بشتاب
یقینِ بارگاه شاه دریاب
از این ذرّات بیرون آی آگاه
نظر کن درحقیقت مر رخ شاه
چرا در عین ذرّاتی گرفتار
حقیقت بشنو این معنی ز عطّار
همه در تست عقل و تو سوی جان
حقیقت در دل اسرار پنهان
همه در تست و تو در دل بمانده
چنین فارغ در آب و گل بمانده
همه در تست و تو در گفتگوئی
حقیقت یار در تست و نجوئی
حقیقت یار با تست اندر این دید
توئی اندر عیان سرّتوحید
حقیقت یار با تست اندر این راه
توئی اندر عیان سرّ اللّه
حقیقت یار با تست و ندانی
چنین غافل زگفت او بمانی
همه گفتار تو گفتار یار است
عیان دیدار تودیدار یار است
همه گفتار تو از یار بود است
که او درتو در این گفت و شنودست
همه گفتار تو زو هست پیدا
چرا تو ماندهٔ در شور و غوغا
همه گفتار تو زو هست موجود
چرا تو می نه بینی عین مقصود
همه گفتار تو سرّ اله است
حقیقت در تو مر دیدار شاه است
همه گفتار تو اندر نهانست
ولیکن مر مرا راز نهانست
همه گفتار تو اینجاست در یاب
که محبوبت عیان پیداست دریاب
اگرچه گفتهٔ بسیار ازخود
که نیکی حقیقت گفتهٔ بد
گهی در عین پنداری بمانده
گهی در سرّ اسراری بمانده
گهی در عشق کلّی محو گردی
نمودخویشتن را در نوردی
گهی در خویشتن در تک و تازی
ز تست اینجایگه هم ترکتازی
گهی مستی گهی هشیار مانده
گهی درخانقه آوار مانده
گهی در لذّت حسنی گرفتار
گهی اندر خراباتی تو در کار
گهی در علم و تحصیل داری
گهی در عین خود تبدیل داری
گهی چون جبرئیلی مانده در راز
گهی در عشقی و گه سوز در ساز
گهی اندر گمان گاهی یقینی
حقیقت گرچه عقل پیش بینی
بهردم هر صفت داری دراینجا
اگرچه معرفت داری در اینجا
اگرچه معرفت داری جهانی
حقیقت مینداری کل عیانی
نداری هیچ اگر بیرون کَوْنی
که هر دم ماندهٔ در لَوْن و لَوْنی
بسی گفتی تو از هر معرفت باز
بسی گشتی تو اندر هر صفت باز
نه آن بُد از چه بُد کین راز گفتی
ولیکن هر حقیقت باز گفتی
یقین دان عقل چندین گفتهٔ تو
که دُرّ راز اینجا سُفتهٔ تو
اگرچه راه سالک را حجابی
از آن کاینجا تودر بند حسابی
کتاب صورتی بر ساختستی
همه ای عقل تو پرداختستی
کتاب صورتی اینجایگه تو
بسی تقریر کردی نزد شه تو
دوانی هر صفت در هوی رازی
برآنی هر صفت چون شاهبازی
بهرجائی روی بهر طلب تو
حقیقت آمدی عین ادب تو
ادب از تست و عزت از تو پیداست
حقیقت نیز قربت از تو پیداست
نمود او پئی از اصل موجود
تو پیدا آمدی اوّل ز معبود
از اوّل آمدی پیدا یقین تو
از آن درکایناتی پیش بین تو
حقیقت حق تعالی میشناسی
بقدر خویش اینجا ناسپاسی
یقین دانندهٔ بسیار چیزی
از آن در عقل تو شیئی عزیزی
عزیزت کرد اینجا بهر دیدار
تو آوردی یقین معنی بدیدار
عزیزت کرد از بهر جان تو
ولیکن میشوی هر دم نهان تو
عزیزت کرد او را تا بدانی
کنون درجوهر کل راز دانی
کنون ای عقل مر عطّار دیدی
تو او را صاحب اسرار دیدی
حقیقت او بتو اینجا یقین یافت
که جان تو در اینجا پیش بین یافت
ز تو بنمود اسرار یقین باز
ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز
اگرچه تو خلاف عقل بودی
کنون چون سرّ کل از وی شنودی
خلاف از پیش خودبردار اینجا
نظر در سوی خود بگمار اینجا
بنور او ابا او آشنا گرد
ابا او شو درین دیدار کل فرد
بنور او حقیقت خویشتن یاب
عیان خویشتن درجان و تن یاب
بنور عشق عقلا رهنمون شد
حقیقت همچو او در کاف و نون شو
برون شو تا درون خود بدانی
که هستی در عیان سرّ نهانی
یکی شو عقل از پندار بگریز
بنور عشق مر خود را برآمیز
یکی شو عقل اندر لامکان تو
رها کن این زمان عین ماکن تو
یکی شو عقل در دیدار بیچون
یکی بین و مگو اینجا چه و چون
یکی بین و یکی دان اندر اینجا
که تا در جان جان گردی تو یکتا
یکی بین عقل در صاحب کمالی
فراقت رفت اکنون در وصالی
یکی بین عقل محو آمد فراقت
کنون از عشق کل بین اشتیاقت
یکی بین عشق اندر عقل جانان
که هستی تو کنون در عشق جانان
یکی بین عقل اندر عشق دریاب
نمود خویشتن نور جهان یاب
یکی بین عقل اندر نور هر چیز
که تا یکی شوی درعشق او نیز
یکی بین نور در عشق هدایت
ترا اینجاست اکنون این سعادت
چو در یکی عیان عشق دیدی
تو خود میبین حقیقت صدق دیدی
ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز
همه تقلید از گردن بینداز
ز عشق اینجا بمعشوقی نمودار
که اکنون آمدی از خواب بیدار
ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت
یکی اندر یکی در دید دیدت
یکی بودی یکی گشتی در آخر
همه از یک شدت دیدار ظاهر
یکی بودی دوئی برداشتی تو
کنون اینجا توئی برداشتی تو
یکی بودی دوئی رفت و یکی آی
حقیقت ذات بیچون بیشکی آی
دوئی برداشتی در عشق یاری
چه غم داری کنون با غمگساری
دوئی برداشتی از یک حقیقت
کنون مکشوف شد بیشک حقیقت
دوئی برداشتی بر آستان تو
حقیقت یافتهای جان جان تو
دوئی برداشتی در کلّ اعیان
ز عشقی این زمان دیدار جانان
دوئی برداشتی ای بود جمله
حقیقت یافتی معبود جمله
دوئی برداشتی و در وصالی
کنون اعیان نور ذوالجلالی
دوئی برداشتی در اصل جانان
حقیقت یافتی کل وصل جانان
دوئی برداشتی از اصل توحید
ترا آمد مراد خویش تادید
دوئی برداشتی تا کل شدستی
که از اصلت حقیقت کل بدستی
دوئی برداشتی از ذات مستی
بذات اکنون تو مر ذرّات هستی
معیّن شد کنون ای عقل اینجا
که در عطّار امروزی تو یکتا
معیّن شد کنون عقل از نمودار
که واصل گردد اینجاگاه عطّار
کنون چون واصل هردو جهانی
حقیقت صاحب عشق و معانی
توئی اکنون حقیقت بیگمان تو
چو من بی نام گرد و بی نشان تو
چو من بی نام شو در آخر کار
که افتادستمان پرده بیکبار
برافتادست پرده از رخ دوست
برون شد عقل اکنون جمله از پوست
برون شد عقل تا محبوب آمد
حقیقت طالب و مطلوب آمد
بلای عشق کل شد ازمیانه
نمود اکنون وصال جاودانه
کنون ای عقل اینجا راز داریم
یقین ما هر دو در دیدار یاریم
کنون ای عقل راز چند صورت
یقین بادست بشنو این ضرورت
ضرورت صورت اینجا پایدار است
در او اسرار صنع کردگار است
ز تو پیدا شدست و تو ندیدی
کنون در وصل در اعیان رسیدی
بتو اینجا مشرّف بود از اوّل
شد اندر آخر کار او معطّل
بتو اینجا مشرّف بود ارکان
حقیقت همچو تو گشتند کل جان
بتو اینجا مشرّف یار دیدند
دگر از تو یقین هر چار دیدند
ز نوشان وصل دلدار است هرچار
برون رفتند از آن عین پندار
ز نوشان وصل پیدا گشت امروز
ز تو گشتند دیگر بار فیروز
ز نوشان خلعت نو دادهٔ تو
کنون زیشان بکل آزادهٔ تو
ز نوشان واصلی دادی یقین باز
دگر گشتند در عزّت سرافراز
ز نوشان این زمان دیگر وصالست
دگر اینجایگه نور جلالست
ز نوشان در تجلّی قربت یار
حقیقت این زمان دیدست دیدار
ز نوشان در تجلّی درگرفتست
حقیقت بیشکی پندار رفتست
ز نوشان در تجلّی بود پیداست
دگرباره یقین مقصود پیداست
ز نوشان در تجلّی ذات آمد
عیان عطّار در ذرّات آمد
ز نوشان میکنی واصل دمادم
ابا ذرّات خوداینجا تو هر دم
سرایت میکنی در کلّ اسرار
که تاگردند اعیانت خبردار
خبر دارند از دیداربودت
همی یابند کلّی مر نمودت
خبر دارند این اسرارت ای دوست
چه جان ودل چه مغز و نیز هم پوست
خبر دارند از تو در عیانت
چه دل چه صورت و چه مغز جانت
خبر دارند کاینجا واصلی تو
حقیقت در عیان نی غافل تو
خبر دارند جمله از نمودت
یکی گشته همه در بود بودت
خبر دارند از بود فنایت
که خواهد بود آخر کل لقایت
خبر دارند آخر کل فنایست
یقین بعد از فنا دید بقایست
بسی گفتی ابا ایشان بهر راز
نمودی وصلشان در هر صفت باز
بسی گفتی ابا ایشان از آن سرّ
که تا شد رازشان درعشق ظاهر
اگر عقلست واصل گردی اینجا
مرادش جمله حاصل کردی اینجا
وگر جسمست ذرّات وجودست
دراعیانند اندر بود بود است
اگردل هست هم دلدار دارد
در اینجاگه خبر از یار دارد
اگر جانست خود دیدار شاهست
حقیقت عین دیدار الهست
اگر عقلت بُد اوّل محو شد باز
حقیقت چون تو بودی صاحب راز
اگر جانست از وی این یقینست
که زو دیدار کل عین الیقین است
حقیقت عشق آمد رهنمونت
یکی کرده درون را با برونت
حقیقت عشق اینجا راه بنمود
در آخر کل عیانت شاه بنمود
حقیقت عشق این پرده بر انداخت
ترا اینجا بجانان سر برافراخت
حقیقت عشق اینجاگفتگو شد
در اینجا ذات جمله زو نکو شد
حقیقت عشق واصل کرد ذرّات
که عشق اینجاست نی بی دیدن ذات
حقیقت عشق اینجا بود جانست
حقیقت راز پیدا ونهانست
حقیقت عشق جانانست اظهار
اگرچه جمله زو گشتست دیدار
حقیقت عشق با عقل آشنا شد
که تا مر عقل دیدار خدا شد
حقیقت عشق با عقلست در دید
کنون یکی عیان ذات توحید
حقیقت عشق ذرّات جهان را
یقین بنمود اینجا جان جان را
حقیقت عشق جان در اوّل کار
یقینِ اصل را کرد او پدیدار
حقیقت عشق دل را کرد آگاه
همه ذرّات را بنمود او شاه
حقیقت عشق واصل کرد جمله
که تا گشتند اینجا فرد جمله
همه فردند اینجا از یقین باز
همه گشتند اینجا رازبین باز
همه عشقست اگر خود بازیابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان پدیدار
نموده روی خود اینجا بدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بیندید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصّهها مر عشق داند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرّات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلّی ندیدند
ز عشق از ذرّهٔ بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم بر هم افتد
ز عشق از ذرّهٔ در جان درآید
ز یک ذرّه دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ در جان نمودار
شوداینجا نبینی لیس فی الدّار
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید
دو عالم در دلت یکتا نماید
ز عشقست اینهمه پیدا نموده
ولیکن عشق جانان در ربوده
یقین اسرار عشق اینجا نهانست
که اندر ذات از یکی عیانست
حقیقت ذرّهٔ عشقست اینجا
از آن افتاده اندر شور و غوغا
حقیقت ذرّهٔ در عالم افتد
از آن پیدا نمود آدم افتاد
حقیقت ذرّهٔ بود است بنگر
که آن دیدار معبود است بنگر
حقیقت ذرّهٔ ز آن آشکار است
چنین اینجا عجائب بیشمار است
نمودار است در نقش غرائب
از آن یک ذرّه چندینی عجائب
از آن یک ذرّه اندر سوی افلاک
فتادست و چنین کردست در خاک
از آن یک ذرّه در اشیا فتادست
بسرگردان فلک بی پا ستادسات
فلک گردانست در عشق از معانی
از او پیدا شده راز نهانی
حقیقت ذرّهٔ در آفتابست
از آن پیوسته اندر تک و تابست
حقیقت ذرّهٔ در ماه و هر ماه
فتد کوهی شود مانندهٔ کاه
حقیقت ذرّهٔ در ماه آید
حقیقت سالک خرگاه آید
یقین عشقست یک ذرّه ز حضرت
در اینجا گاه از دیدار قربت
چو یک ذرّه است چندین شور و غوغا
حقیقت بود آن اینجا نه پیدا
حقیقت بود آن دریافت منصور
از آن زد در اناالحق ذات مشهود
حقیقت عشق کل او راست پیدا
حقیقت جزو و کل او راست شیدا
عیان عشق کل منصور دیدم
اناالحق زد حقیقت او از آن دم
اناالحق زد که عشق کل عیان شد
یقین در عشق او کل جان جان شد
اناالحق زد از آن کل تا عیان دید
حقیقت راست گفت او جان جان دید
یقین او بود اینجا عشق کل راز
که دیده بود اندر خویشتن باز
کجا هرذرّهٔ خورشید گردد
سُها هرگز کجا ناهید گردد
حقیقت آفتابی باید اینجا
که ذرّهوار میبنماید اینجا
حقیقت آفتابی باید از نور
که بر ذرّات گردد جمله مشهور
حقیقت آفتابی بود تابان
که شد بر جملهٔ ذرّات رخشان
گمان برداشت اینجا از یقین باز
چودر جان رخ نمودش آن سرافراز
گمان برداشت اینجاگاه عطّار
یقین چون دید و گوید جان ودلدار
گمان برداشت عطّار از جهانش
چو اوشد در حقیقت جان جانش
بدو واصل شدست اندر خراسان
بشد از جان در اینجاگه هراسان
سر خود را فدای روی او کرد
ز دید اودر اینجا گفتگو کرد
ز دید او یقین بنمود اسرار
چو از وی شد حقیقت او خبردار
ز دید او یقین شد همچو خورشد
اناالحق میزند تا عین جاوید
ز دید او اناالحق میزند باز
حقیقت هردل او میکند باز
سر وجانم فدایش باد اینجا
حقیقت خاک پایش باد اینجا
مرا وصلست از دیدارمنصور
که دارم در درون اسرار منصور
مرا وصلست از دیدار آن شاه
که او کردستم اینجاگاه آگاه
همه عشقست اگر خود بازیابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان بدیدار
نموده روی خوداینجا پدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بین دید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصهها مر عشق خواند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرّات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلّی ندیدند
مرا وصلست از دیدار رویش
از آن افتادهام در گفتگویش
مرا وصلست از دیدار آن سّر
که اسرار دوعالم کرد ظاهر
مرا وصلست چون خورشید دارم
حقیقت دید او جاوید دارم
مرا وصلست از او در هر دو عالم
از اودم میزنم در هر دو عالم
مرا وصلست از او تا در عیانم
حقیقت گفت او راز نهانم
مرا وصلست از او در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
معائینه جمال خود نموداست
ابا عطّار در گفت و شنود است
معائینه مراکرد است واصل
حقیقت بود او شد جان و هم دل
معائینه دل و جانم یکی کرد
ز دیدارخود او اینجایگه فرد
معائینه دل و جانم ز اعیان
بذات بود خود او کرد پنهان
معائینه مرا اودید دیدست
بجز خود در جهان او کس ندیدست
بجز من این دم من کس نزد باز
که او کردم حقیقت صاحب راز
بجز من این دم او کس ندارد
که دراین دم حقیقت پایدارد
نشان آنست کآخر سر ببازم
ز سرّ او در اینجا سر فرازم
نشان اینست کآخر باز بیند
حقیقت سالکان راز بیند
نشان اینست کاندر آخر کار
بریده سر شود در عشق عطّار
نشان اینست دادم تا بدانند
بیان کردم بهرجان تا بخوانند
بهرجائی که اندر جوهر ذات
حقیقت وصف کردستم من از ذات
نشان دادم ز وصل سر بریده
که خواهم گشت اینجا سر بریده
نشان دادم اگر دریابی اینجا
چنین کن تا نوا دریابی اینجا
نشان دادم من از اسرار جانان
که خواهم کُشته شد در کار جانان
چو کردم فاش اینجا کشته گردم
بخاک و خون همی آغشته گردم
چو کردم فاش مر اسرار منصور
حقیقت من بپای دار منصور
شوم کشته که اندر پای دارم
حقیقت عشق او را پایدارم
حقیقت پایدارم راز او من
گذشتم من چو او ازجان وز تن
گذشتم از تن و جان آخر کار
چو کردم سرّ جانان من پدیدار
گذشتم از تن و جان من حقیقت
نخواهم آخر کار این طبیعت
گذشتم از تن و جان راز دیدم
نمود عشق جانان باز دیدم
گذشتم از تن و جان من یقین است
که اندر کلّ اشیا بیش بین است
منم اسرار خود در خویش دیده
حقیقت کشتنم از پیش دیده
منم اسرار جانان کرده هان فاش
مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال کردن صاحب اسرار فرماید
یکی پرسید از آن صاحب اسرار
که چون بینم مر این انجام ای یار
کجا آغاز باشد دیگر انجام
بگویم تا بیابم آن سرانجام
کجا است اوّلم تا بازدانم
ز بعد انجام آنگه راز دانم
بدو گفتا اگر هستی خبردار
مبین چیزی دگر در خودنظر دار
بجز خود هیچ منگر تا بدانی
که در عین صور هر دو جهانی
به بین کین هر دو عالم در تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
ز آغاز فلک در دار اوّل
در اینجا می تو ماندستی معطّل
معطّل ماندهٔ در خویشتن باز
همی جوئی دگر انجام وآغاز
برون از تو که باشد هم تو باشی
اگر اینجا تو بیشک هم تو باشی
تو باشی گر تو اندر اصل اوّل
نگردی اندر این صورت مبدّل
از آن خود را نمییابی در اینجا
که یکی را دو میبینی در اینجا
اَزَل را با ابد بینی چو عطّار
اگر بینی خدا در خود نگهدار
توئی آغاز و انجامت بدیده
در این عالم دمی کامت ندیده
ندیدی کار اینجا و ندیدی
تو او را زانکه درخود آرمیدی
دوبینی پیشه کردی مانده احول
شده در صورت و معنی مبدّل
ترااصل از یکی موجود پیداست
سراپایت همه معبود پیداست
چو از یکی ترا مفهوم گردد
در آخر مر ترا معلوم گردد
ترا معلوم اینجا نیست پیدا
که اصل بودت از یکیست پیدا
ترا آغاز اگر خواهی که یابی
ز آبادانیت سوی خرابی
یکی حرفست اگر خواهی که اینجا
بدانی محو شو در جوهر لا
اَزَل را با اَبَد بنگر یکی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
ترا گر صرف نیکو آید ای یار
حقیقت درکشد روغن بیکبار
حقیقت لا بتو محو و توئی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
در اینجا بینی از اینجا بدانی
حقیقت کل توئی کل لابدانی
نظر کن لانگر در جوهرت باز
همه ذرّات از انجام و آغاز
در اینجا جمع کرده هر دوعالم
نهاده از خودی خود را در او دم
یکی صورت ز خود کرده عیانی
نهاده اندر او راز نهانی
نهاده اندر او را زحقیقت
ولیکن در نهادی از طبیعت
یکی اصلست صافی صورت یار
از آنجاگه فتاد از اصل ناچار
عدد پندار یکی از هزاران
هزاران در یکی یکی شمار آن
همه در صورت آدم عیانست
که آدم در حقیقت جان جان است
چو آدم جان جان در وی نظر کن
ز بود ذات خود او را خبر کن
همه اشیا ز آدم گشت پیدا
که آدم کرد آن اینجا هویدا
اگر آدم نبودی اصل آن ذات
کجا پیدا شدی هرگز ز ذرّات
همه چون بنگری اندر یکی بین
یکی شوهر همه یک بیشکی بین
همه درتو شده اینجا ببین باز
تو اصلی هم ز انجام و هم آغاز
اگر آغاز خواهی هفت گردون
درون تست گردون بیچه و چون
نظر کن در درونت نه فلک تو
ببین گردانحقیقت یک بیک تو
دگر در صورت از حال حقیقت
بیاب این جایگه دیدار دیدت
تو اصلی در یکی وندر یکی گم
گهی چون قطرهٔ گه عین قلزم
تو از بحری که پایانی نداری
یکی صورت ولی جانی نداری
تو جانی در تو جانانست بنگر
یکی اندر یکی اعیانست بنگر
تو جانان بین کجاآغاز و انجام
چه جوئی اصل او را جز سرانجام
سرانجام آن طلب کان اصل بود است
که جمله از نمودخود نمود است
سرانجام ار در این جا یافتی تو
کند اینجایگه کار تو نیکو
سرانجامت بدو خواهی رسیدن
جمال بی نشان خواهی بدیدن
بهرزه خورد باشی غم بعالم
اگر او را نمیبینی در این دم
دمی در هر دو عالم در دمید است
دو عالم در یکی اینجا بدید است
دو عالم در یکی آیینه پیداست
در او دلدار در آیینه پیداست
جمال یار ما پیداست روشن
در این آیینه اندر هفت گلشن
سراپای فلک آیینه بگرفت
از او کامی بهر آیینه بگرفت
تو اندر سیر خودهر لحظه بنگر
که هستی در تو پیدا شد سراسر
توئی پیدا و اشیا درتو پیداست
وگرنه هیچ اینجاگه نه پیداست
در اینجا در تو شد پیدا حقیقت
وگرنه نیستی عین طبیعت
بوقتی کاندر اینجا پاک گردی
حقیقت در مقابل خاک گردی
همه اصلست کین جا با عَدَد شد
چو فانی گردی اینجا کل احد شد
عددداری کنون در صورت خود
از آن داری در اینجا نیک یا بد
عدد بردار تا لا بنگری تو
که از لا در دو عالم برتری تو
تو برتر عالم از دوعالم هستی ای دوست
یکی اصلست اینجا مغز با پوست
تو مغزی از دوعالم برگزیده
ولیکن مغز خود اینجا ندیده
تو مغزی پوست اینجا مغز کرده
در اینجاخویشتن را نغز کرده
تو مغزی این زمان عطّار مانده
همه اندر پی اسرار مانده
تو مغزی لیک گر آگاه گردی
حقیقت اندر اینجا شاه گردی
بسی گفتیم اینجاگه ز هر مغز
سخنهای خود از اینجایگه نغز
زهر معنی حکایت باز گفتیم
کنون زانجام وز آغاز گفتیم
چو دانستی توئی انجام و آغاز
که آید اندر اینجا از یقین باز
همو باشد که اینجا باز آید
بداند آنکه صاحب راز آید
ولی این راز اینجا گفتنی نیست
دُرِ اسرار اینجا سفتنی نیست
کسانی کاندر این سر باز دیدند
از این معنی حقیقیت راز دیدند
مقام پختگی حاصل کن ای یار
که تو از پختگی گردی خبردار
از آن اینجایگه خامی بمانده
چو روغن در بر جامی بمانده
یکی جامی تو از سرّ الهی
پر از نور کمال پادشاهی
بری از روغن اینجا مانده پرنور
بنور تو شده روشن مشو دور
بنور تو همه عالم نموداست
که نورت در دمی دیگر فزود است
بنور تو همه عالم پدیداست
ز جامت بیشکی آدم بدیدست
توئی جام عیان از عین مصباح
حقیقت جان جان در عین ارواح
نه جانی نه تنی هم جان و هم تن
چگونه گردد این اسرار روشن
که چونی جان و تن هم تن و هم جان
که یکّی گردی اندر اصل جانان
اگر یکی شوی جانان شوی باز
محیط آئی تو برانجام و آغاز
اگر خوهی که گردی در یکی لا
یکی شو این زمان در عین الّا
یکی شو این زمان لوحی رها کن
چو من خود را وجودت عین لاکن
برون و اندرون دیدار یار است
ولکین نقطه در پرگار یار است
برون و اندرون اصلست دریاب
در اینجا یار بین و وصل دریاب
الاّ ای جان و ای دل چند گوئیم
تو پیوندی کرا پیوند جوئیم
تو پیوندی کنون در جان عطّار
حقیقت بگسل اینجا هم ز دیدار
تو پیوندی کنون در جانم ای جان
بتو میبینم اینجا جمله اعیان
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ارتباط ولایت با نبوت
گفت نی تو گوش داراحوال من
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستار و در برصوف کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلودهٔ دنیا نبود
مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تابماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی ازنور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق رادمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتادعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علیّ بابها
مرتضی گفتا که یا خیر الورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتادلم حق بین شده
مصطفی گفتا که درعالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کلّ علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی این سخن
گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس وعلم
با همه خلق جهان بودم بحلم
این همه ذکر ودعا با ورد نیک
این همه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو توسود خویش از ایمان ستان
تا بیابی درّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
این چنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان ومجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشّه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خواند‌ه‌ام
لیک در راه یقین وامانده‌ام
مانده‌ام در چها تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتاده‌ای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کرده‌ای
در ته چاه فنا دم کرده‌ای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بردرآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مرده‌ای
ور یقینت نیست پس افسرده‌ای
این یقین عطّار دارد ازنخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هر که او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هر که او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سرّچاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
ز آنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطّار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جملهٔ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
هر که دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حقّ تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاه دین
آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سرّ آله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّعجایب شاه ماست
پرتو حقّ در دل آگاه ماست
مظهر ما شمّه‌ای از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هر که او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هر که اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هر که گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امّتان ایمان نبرد
هر که او با شاه ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفت شاه مادر جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنّات النعیم
هر که او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هر که او در دین حقّ آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هر که اودر راه عرفان زد قدم
هست اودر ذات ایشان محترم
هر که او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هر که او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هر که او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هر که او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هر که او را مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هر که او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو می‌خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا راگوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حقّ راز خود را بازگو
در حقیقت نکته‌های رازگو
تا تو از خود کم نه‌ای انسان نه‌ای
واقف اسرار آن جانان نه‌ای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کلّ عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جملهٔ ذرّات نقش نام او
درّ دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حقّ شمر
مرتضی میدان ولیّ حق یقین
انّما در شأن او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت وراست رفت
گمرهان را اوفکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چو قطره فرد باش ونور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خو را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سرّمعنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّخدا
هر که او اینجا بقای حقّ ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و ازانسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
می‌نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سر بلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان وعارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه دردنیای دون باشی بخواب
علم حق را دان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطّار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علوم باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بی او شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذرّه‌ای از پرده‌ات
ماه و خورشید جهان پرورده‌ات
این جهان و آن جهان یک نقش تو
درمیان جان نشسته بخش تو
من که‌ام تاوصفت آرم بر زبان
ز آنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفته‌ام
درّ معنی در معانی سفته‌ام
یا امیرالمؤمنین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل وجانم تمام
تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمؤمنین خود گفته‌ای
وین معانی چو درّ را سفته‌ای
جهد کن عطّار خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
ز آنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست درعالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله می‌رو بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقهٔ ایمان از او بردوختم
من زدنیا رخت خود بربسته‌ام
وز جهان دون بکلی رسته‌ام
من سبق را از الاه آورده‌ام
مصطفی را عذر خواه آورده‌ام
من سبق را از یقینم گفته‌ام
این یقین خود زخود بنهفته‌ام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمی‌دانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا زلام
یا زالهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
درّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تادم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که‌ام یک بندهٔ بیچاره‌ای
از مقام جان و تن آواره‌ای
من کیم خود گردی از نعلین تو
ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّار دین
دادمت اسرار ودرهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرّها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرّها من بمظهر گفته‌ام
این کتاب از گفت حیدر گفته‌ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
می‌توانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در اشاره به کتاب جوهرالذات که از تصنیفات شیخ است و سرلقب عطار
یک شبی در بحر شاه اولیا
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرّها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گوشود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تادر آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرّهای خویش را
گر نبینی کور باطن بوده‌ای
همچو کوران درجهان فرسوده‌ای
ای برادر جشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفته‌ام
وندر آن اسرار مطلق گفته‌ام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آورده‌ام خود صدهزار
بازآیم بر سر این گنج خویش
ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطّار گفت و گفت گو
از من و ازغیر من زنهار جو
ز آنکه عطّاری تودر دکّان من
هرچه جویندت بده ازخوان من
ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سرّکن
هست دریا ذرّه‌ای از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود وتار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دورافتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هر که بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطّار یافت
رو تو ترک غیر کن عطّار شو
و آنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد درراه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد درجهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدان نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهرشاه مردان پیشه کن
گر تو ازجان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چو نی اسراربین
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
المقالة السابعة‌و العشرون
سالک دلدادهٔ بیدل دلیر
پیش جن آمد ز جان خویش سیر
گفت ای پوشیده از غیرت جمال
خیمهٔ خاص تو از خدر خیال
تو چو جان از انس پنهان آمدی
نه غلط کردم تو خود جان آمدی
مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ
قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ
انس جان انس و جان دانستهٔ
در نهان سرجهان دانستهٔ
از لطافت نامدی در غور جسم
جان رود در جسم و جان داری تو اسم
پیش از آدم بعالم بودهٔ
تا بعهد مصطفی هم بودهٔ
سورتی و سورتی قرآن تراست
هر زفانی در دهن گردان تراست
هر زفانی مختلف کان در جهانست
هم بدانی هم بدان حکمت رواست
گر هنر بخشند وگر عیبت دهند
بازگوئی آنچه از غیبت دهند
قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ
حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ
حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست
گاه دوزخ گاه تشریف آمدست
در دو عالم کار ایشان را فتاد
کانچه افتاد انس را جان رافتاد
آدمی را چون توانی اوفکند
هم توانی نیز ازو برداشت بند
بستهٔ بند خودم بندم گشای
سوی سر حق دری چندم گشای
پیش تو بر بوی آن زین آمدم
راستی خواهی بجان زین آمدم
جن چو بشنود این سخن جانش نماند
یک پری گوئی مسلمانش نماند
گفت آخر من پری جفت آمده
ره بمردم جسته در گفت آمده
گر سخن گویم زفان او بود
هرچه گویم حال جان او بود
گرچه عمری و جهانی دیدهام
قوت و قوت ز استخوانی دیدهام
هر زمان در خط و در خوابم کنند
وز فسون درشیشهٔ آبم کنند
آتش من چون بود آب شما
من نیارم لحظهٔ تاب شما
لاجرم بی صبر و بی آرام من
زود سر بر خط نهم ناکام من
گه بود کز نور شرع و نور غیب
گاه گویم از هنر گاهی ز عیب
لیکن این رازی که میجوئی تو باز
هرگز از غیبم نبود این شیوه راز
روزگار خویش و من چندی بری
درگذر چون نیست این کار پری
سالک آمد پیش پیر کار ساز
آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز
پیر گفتش تا که گشتم رهنمون
فعل مس الجن میبینم جنون
هرکرا بوی جنون آمد پدید
همچو گوئی سرنگون آمد پدید
هرکه او شوریده چون دریا بود
هرچه گوید از سر سودا بود
چون بگستاخی رود ز ایشان سخن
مرد چون دیوانه باشد رد مکن
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
المقالة الحادیة الثلثون
سالک جان کرده بر خلعت سبیل
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی
جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی
چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک
هرکرا یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد
اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست
از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند
گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
شد جوانی را حج اسلام فوت
از دلش آهی برون آمد بصوت
بود سفیان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت ای ماتم زده
چار حج دارم برین درگاه من
میفروشم آن بدین یک آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت
آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
دید آن شب ای عجب سفیان بخواب
کامدی از حق تعالیش این خطاب
کز تجارت سود بسیار آمدت
گر بکاری آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز برفتراک تست
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
المقالة السابعة و الثلثون
سالک آتش دل شوریده حال
شد ز خیل حس برون پیش خیال
گفت ای در اصل یک ذات آمده
پنج محسوست مقامات آمده
تو یکی و جملهٔ پاک و نجس
میکنی ادراک همچون پنج حس
شم و ذوق و لمس با سمع و بصر
کرده یک لوح ترا ذات الصور
آنچه حاجت بود پنج آلت برونش
تو بیک آلت گرفتی در درونش
پارهٔ چون دور بودی از عدد
پنج مدرک نقدت آمد از احد
چون زمانی و مکانی آمدی
پنج ره در خرده دانی آمدی
گرچه بودت پنج محسوس آشکار
مدرکت هر پنج شد در پنج یار
چون نیارستی بیک ره پنج دید
از زمان ذات تو چندین رنج دید
وی عجب از پنج ادراک قوی
صورتی ماند از زمانه معنوی
چون بوحدت آمدی نزدیک تر
بود راه تو ز حس باریک تر
پس بوحدت از عدد درکش مرا
ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا
تا برون آیم ز چندین تفرقه
خرقه بر آتش نهم ازمخرقه
سر بوادی محبت آورم
ره درین غربت بقربت آورم
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
گفت من زین نقد بس دور آمدم
زینچه میجوئی تو مهجور آمدم
چون بمن در خواب میآید خطاب
کی توانم دید بیداری بخواب
هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار
نیست جز در پرده بر من آشکار
آنکه در پرده بود فریاد خواه
دیگری را چون دهد در پرده راه
هیچ نگشاید ز من در هیچ حال
من خیالم چند پیمائی خیال
گر طلبکاری ازینجا نقل کن
پای نه بر حس و ره بر عقل کن
سالک آمد پیش پیر مهربان
حال خود با او نهاد اندر میان
پیر گفتش هست دیوان خیال
از حس و از عقل پر خیل مثال
هرکجا صورت جمال آرد پدید
زو مثالی در خیال آرد پدید
قسم حس آمد فراق اما خیال
نقددارد از همه عالم وصال
هرچه خواهد جمله در پیشش بود
وینچنین وصلی هم از خویشش بود
حس چنان در بعد افتادست طاق
کز وصال نقد بیند صد فراق
نانهاده یک قدم در وصل خویش
صد فراقش آید از هر سوی پیش
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در تنبیه و ترغیب سالک
ای دل آخر یک دمی بیدار شو
یک زمان جویای وصل یار شو
ای دل آخر یک دمی بگذر ز جان
تا رسی اندر مقام لامکان
ای دل آخر یک دمی بگذر ز خود
تا رهی از ننگ و نام و نیک و بد
ای دل آخر بگذر از هر دو جهان
تا رسی در عالم عین و عیان
ای دل آخر بگذر از هر نیک و بد
حال در مانی ز عقل بی خرد
ای دل آخر بگذر از کون و مکان
چند بینی خویشتن رادر میان
ای دل آخر بگذر از حرص و هوس
تا نمانی اندر این ره باز پس
ای دل آخر بگذر ازکین و نفاق
تا نمانی در عذاب و در فراق
ای دل آخر بگذر از پندار و کین
تا رسی در قرب رب العالمین
ای دل آخر بگذر از جهل و گمان
تا ز نور عشق یابی صد نشان
ای دل آخر بگذر از سود و زیان
تا ز سودت برتر آید آن جهان
ای دل آخر بگذر از هستی و نیست
همچو برقی می‌رود در ره مایست
ای دل آخر بگذر از بخل و فساد
تا شوی در روز محشر شادشاد
ای دل آخر بگذر از بالا و پست
تا شوی در عشق جانان مست مست
ای دل آخر بگذر از خوف و رجا
تا نباشی در طریق ماجرا
ای دل آخر بگذر از قال و مقال
چند باشی در پی حال و محال
ای دل آخر بگذر از نقش و صور
چند باشی بت پرست ای بی‌خبر
ای دل آخر بگذر از راه گمان
چند باشی انرد این ره بدگمان
ای دل آخر بگذر از عقل فضول
چند باشی در پی رد و قبول
ای دل آخر بگذر از طامات خلق
چند باشی در پی حالات خلق
ای دل آخر بگذر از اسم و عمل
سر به باز و غوطه خور اندر وحل
ای دل آخر بگذر از راه ونشان
همچو مردان خدا شو بی‌نشان
ای دل آخر بگذر از لذاتها
تا بیابی لذتی بی‌منتها
ای دل آخر ترک کن گفتار را
تا بیابی عالم اسرار را
ای دل آخر ترک کن بیدار شو
آنگهی جویای وصل یار شو
ای دل آخر جان خود ایثار کن
پس برافکن پرده و دیدار کن
ای دل آخر خویشتن را کن فنا
تا بیابی در فنا عین بقا
ایدل آخر بگذر ای غیر خدا
احولی باشی چو بینی غیر را
غیر حق اندر جهان نبود پسر
بازشو اسرار بین صاحب نظر
غیر حق اندر دو عالم خود مبین
شک بسوزان و گذر کن در یقین
غیر حق اندر دو عالم نیست کس
در ره توحید این ارشاد بس
گر تو غیر حق ببینی در جهان
منکری باشی بسان کافران
گر تو غیر حق ببینی ای فقیر
هر زمان از جان بر آری صدنفیر
گر تو غیر حق ببینی ای فتا
در میان غیر گردی تو فنا
گر تو غیر حق ببینی ای جوان
میخ بر فرق تو باشد جاودان
گر تو غیر حق ببینی ای پسر
در قیامت حشر گردی کور و کر
گر تو غیر حق بینی در جهان
بازمانی از جمال جاودان
عطار نیشابوری : اشترنامه
آغاز كتاب اشترنامه
یک دمی ای ساربان عاشقان
در چرا آور زمانی اشتران
اندرین صحرای بی پایان درآی
تا درین ره بشنوی بانگ درای
تا در آنجا جمع گردد قافله
سوی حج رانیم ما بی مشغله
کعبهٔ مقصود را حاصل کنیم
در تجلّی خویش را واصل کنیم
عقبی بر شیمهٔ این ره زنیم
حلقه بر سندان داراللّه زنیم
روی در صحرای عشّاق آوریم
یاد از گفتار مشتاق آوریم
باز سرگردان این صحرا شویم
در درون کعبه ناپروا شویم
این چنین ره راه مشتاقان بود
تا ابد این راه بی پایان بود
ای دل آخر جان خود ایثار کن
یک دمی آهنگ کوی یار کن
ره روان رفتند و تو درماندهٔ
حلقهٔ در زن،‌که بر درماندهٔ
اشتران جسم در صحرای عشق
مست میآیند در سودای عشق
همچو ایشان گرم رو باش و مترس
اندرین ره سیر کن فاش و مترس
هر کجا آیی فرود آنجا مباش
این دویی بگذار و جز یکتا مباش
بعد از آن در گرد این صورت مگرد
همچو درّی باش در دریاش فرد
تا که از ملک معانی برخوری
از سر سررشتهٔ خود بگذری
پس مهار عشق در بینی کنی
بعد از آن آهنگ یک بینی کنی
بر قطار اشتران عاشق شوی
در درون کعبه صادق شوی
دیر صورت زود گردانی خراب
تا بتابد از درونت آفتاب
در محبّت تاکه غیری باشدت
در درون کعبه دیری باشدت
بحث بارهبان دیری بر فکن
طیلسان لم یکن در سر فکن
تا ترا معلوم گردد حالها
باز دانی زو همه احوالها
در بن این بحر بی پایان بسی
غرق کشتند و نیامد خود کسی
کس چه داند تا درین دیر کهن
چند تقدیر آوریدند از سخن
جایگاهی خوفناکست این مکان
وامایست و اشتران زینجا بران
تامگر در کعبهٔ جانان روی
در مقام ایمنی خوش بغنوی
کعبهٔ جانها مکانی دیگرست
این زمان آنجا زمانی دیگرست
این رهی بس بینهایت آمدست
تا ابد بیحدّ وغایت آمدست
پای دل در پیچ و بس مردانه باش
در جنون عشق کل دیوانه باش
راه اینست و دگر خود راه نیست
هیچ دل زین راه ما آگاه نیست
ره روان دانند راه عشق را
کز دو عالم هست این ره برترا
راه عشقست این وراه کوی دوست
راه رو تا در رسی در کوی دوست
کعبهٔ عشّاق را دریاب زود
جملهٔ ذرّات شان این راه بود
این ره اندر نیستی پیدا شدست
این چنین ره راه پرغوغا شدست
راه دورست و دمی منشین ورو
ره یکی است و تو ره میبین و رو
جهد کن تا اندرین راه دراز
گرم رو باشی نمانی مانده باز
جهد کن تا هیچ غیری ننگری
تا ز فضل جاودانی برخوری
جهد کن تا تو بمانی برقرار
زانکه بسیارست گل بازخم خار
سالکان پخته و مردان دین
عاشقان بردبار راه بین
اندرین ره رازها برگفتهاند
درّ معنی را بمعنی سفتهاند
گم شدند اول ز خود پس از وجود
لاجرم دیگر ره رفتن نبود
باز بعضی در صور یک بین شدند
باز بعضی مانده و خودبین شدند
باز بعضی در گمان و در یقین
همچو بلعم مانده نه کفر و نه دین
باز بعضی خوار مانده در جنون
باز بعضی گفتشان آمد فنون
باز بعضی در زمین، خوار از تعب
باز ماندند از صورها در عجب
باز بعضی از کتبها دم زدند
داد خود از صورت حس بستدند
باز بعضی در شراب و در قمار
بازماندند اندرین پنج و چهار
باز بعضی خوارو ناپروا شدند
درمیان خلق، تن رسوا شدند
باز بعضی تن ضعیف و جان نزار
خرقهٔ در فقر کردند اختیار
باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند در جنب گناه
باز بعضی کنج بگزیدندو درد
تا فنای شوق آید در نبرد
باز بعضی غرقهٔ آتش شدند
باز افتادند و دل ناخوش شدند
باز بعضی باد کبر از سر برون
آوریدند وشدند ایشان زبون
باز بعضی آبروی خویشتن
عرضه دادند از میان انجمن
باز بعضی زرق وسالوس آمدند
اندرین ره بس بناموس آمدند
باز بعضی عالم منطق شدند
از مقام الکنی ناطق شدند
باز بعضی ناطق وپر گو شدند
در بر چوگان تن،‌چون گوشدند
باز بعضی در جدل جهّال وار
آمدند و قیل کردند اختیار
باز بعضی حاکم دنیا شدند
فارغ ازدانستن عقبی شدند
باز بعضی عدل کردند از یقین
آنچه حق فرموده است از راه دین
باز بعضی دزد و هم رهزن شدند
عاقبت اندر سر این فن شدند
باز بعضی کنج کردند اختیار
تن فرو دادند در صبر و قرار
باز بعضی عقل را عاشق شدند
در مقام عقل خود صادق شدند
باز بعضی درمقام بیخودی
عشق آوردند در الاالذی
باز بعضی عاشق و حیران شدند
در ره توحید، بی برهان شدند
این ره کل دان و باقی هیچ دان
این ره جدّست و باقی پیچ دان
گردرین راه اندر آیی یکدمی
حیرت جان سوز بینی عالمی
چند خفسی خیز و ره را ساز کن
یک زمان اندر یقین پرواز کن
برگذر زین چار طبع و شش جهت
تا به بینی کل جان، در عافیت
کعبهٔ عشاق یزدانست آن
ره نداند برد جسم، الا بجان
گر درین رهها، نهٔ تو راه بین
بازمانی دور افتی از یقین
هرکسی در مذهب و راهی دگر
هر کسی چون دلو در چاهی دگر
آن کسان که دیگ سودا میپزند
هر یکی اندر هوای دیگرند
آنکه او در قید دنیا مبتلاست
او کجا مستوجب راه بقاست
آنکه در تحصیل دنیا باز ماند
در میان چار طبع آز ماند
آنکه او مستغرق عرفان بود
بر سر خلق جهان سلطان بود
آنکه او شایسته آید پیش شاه
کی تواند کرد در غیری نگاه
آنکه او در صحبت سلطان بود
هرچه گوید پادشه را آن بود
آرزویی نکندت تا جان شوی
بعد از آن شایستهٔ جانان شوی
راز سلطان گوش داری در دلست
حل شود اینجایگه هر مشکلست
هرکه او در پیش شه شد راز دار
زان توان دانست هر ترتیب کار
راه کن تا بر در سلطان شوی
ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی
راه کن در گفت و گوی تن ممان
سرّ اسرار حرم را باز دان
چارهٔ در رفتن این ره بجوی
قافله رفتند و ما در گفت و گوی
قافله رفتند و تو در خوابگاه
کی تواند کرد،‌مرد خفته راه
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت استاد نقاش
بود استادی عجایب ماه وسال
هردم ازنوعی ببازیدی خیال
پردیی در پیش رویش بسته بود
در پس آن پرده او بنشسته بود
از صورها مختلف او بی شمار
کرده اندر هر خیالی او نگار
ریسمانی بسته بد بر روی نطع
از صورها جمع کردی پیش نطع
جمله اندر ریسمان دانی فنون
بود نقّاشی عجایب ذوفنون
هرچه در عالم بدی از خیر و شر
جملگی کردند آنجا سر بسر
نقش انسانات هم بر کرده بود
نقش حیوانات بی مرکرده بود
از وحوش و از طیور و هرچه هست
کرده بود از نیست آنجا گاه هست
از برون پرده آن میباختی
در درون آن کار را میساختی
بر سر آن نطع چابک دست بود
هرچه بود او را همه در دست بود
هرچه در فهم آید و عقل و خیال
کرده بود از نقشها خود بی محال
جمله از یک رنگ امّا مختلف
در عبارت گشته کلی متّصف
جمله یکسان بود اما اوستاد
هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد
داشت صندوقی درون پرده او
جملگی پردخته آنجا کرده او
چون برون کردی صورها را از آن
اوفکندی اندران بند روان
هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ
شاد کردی بی محابا جلوهٔ
هر یک از نوعی دگر میباختی
هر صور از گونهٔ میساختی
گاه صورت گاه حیوان گاه خود
ساختی او صورتی از نیک و بد
نقش رنگارنگ او بر لون لون
آوریدی او برون بی عون عون
چون ببازیدی بهر کسوت بران
درکشیدی بند آن در خود روان
بگسلانیدی صورها اوستاد
پس بدادی هم در آن ساعت بباد
پس نهادی آن بصندوق اندرون
او فکندی آن بزرگ رهنمون
اندران صندوق افکندی ورا
کس نمیپرسید ازو این ماجرا
هرکه کردی این سئوال از اوستاد
کز برای چه چنین دادی بباد
از برای چه تو این ها ساختی
خرد کردی عاقبت در باختی
از برای چه تو بر بستی ورا
وز برای چه تو بشکستی ورا
از برای چیست این با ما بگوی
تا چرا کردی و افکندی بگوی
هیچکس او سعی خود باطل کند؟
هیچکس او رنج خود عاطل کند؟
هیچکس هرگز کند انصاف ده
راست برگو آنگهی بنیاد نه
هرکه میکردی سؤال از اوستاد
او جواب هیچکس را مینداد
چون جواب کس ندادی اندر آن
آن همه راز نهانی بد عیان
خلق را از روی دل دیوانه گشت
آشنا بودند اگر بیگانه گشت
زان صورها لون لون بی عدد
او برون کردی عجایب بی مدد
دیگران مردم شدندی پیش او
گرچه دل خونی بدی از نیش او
آن همه نقش عجایب در بساط
اوفکندی اندران عین نشاط
دیگران یکسر همه کردی تباه
صورت و صندوق میکردی نگاه
هم تباهی آوریده اندرو
دیگر آن قوم آمده در گفت و گو
هیچکس را مر جواب اونبود
هرچه گفتندی صواب او نبود
عاقبت چون کس نیامد مرد او
جمله میبودند دل پر درد او
اندران مردم همه میسوختند
هر زمانی آتشی افروختند
بود مردی کامل و بسیار دان
در حقیقت گشته بود او راز دان
بود مردی با کمال و فرّ و هوش
کرده بود او از شراب شوق نوش
صاحب اسراردانش بود او
صاحب عقل و توانش بود او
کار این استاد آنکس فهم داشت
نه چو عقل دیگران او وهم داشت
او رموز و راز اودانسته بود
هرچه بد اسرار اودانسته بود
یک شبی رفت او بنزد اوستاد
کرد اکرامی و پیشش ایستاد
تاکمال خویشتن حاصل کند
خویش را در نزد او واصل کند
نزد آن صاحب رموز راز شد
یک دمی با او بخلوت ساز شد
از طریق عزّت او کردش سلام
تا بماند دولت کل احترام
پیش استاد جهان او راز گفت
هرچه یکسر بود یکره باز گفت
این سؤال از اوستاد آنگاه کرد
تادل خود او از آن آگاه کرد
گفت ای استاد راز کاردان
از حقیقت جمله تو بسیار دان
این رموز تو کسی نایافته
هریک از نوعی دگر بشتافته
چشم عالم همچو تو دیگر نیافت
هردم از نوعی دگر گرچه شتافت
راز صورت را بمعنی جان شدی
با رموز کلّ خود شادان شدی
خلق اندر گفت و گوی تو روند
گرچه اندر جست و جوی تو روند
جملگی در ماجرای خویشتن
جملگی اندر بلای خویشتن
جز خیال تو نمیبینند آن
لیک راز تو نمیدانند آن
در مقالات تو گفتار هوس
میپزند و مینداند هیچکس
کین چنین راز تو از یدّ تو است
این همه نقش از قلم مدّ تواست
می نداند هیچکس اسرار تو
می نهبیند هیچکس هنجار تو
می چه داند هر کسی رمز و رموز
کین نه اسراریست پیدایی هنوز
جمله در کار تو حیران آمدند
جمله همچون چرخ سرگردان شدند
واقف راز تو چون هرگز نبود
زانک دانائی ترا دیده نبود
این زمان بر من رموز تو ز تو
گشت پیدا هر زمانی تو بتو
نی من از تو باز خواهم گفت راز
این حدیث از تو نخواهم گفت باز
آنچه من دیدم ز تو از دید تو
هم ز دید تو بگویم دید تو
از تو دیدم آنچه میبایست دید
از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید
این همه ازتو بکلی با تواند
باتو گویااند و بی تو با تواند
هم کمال تو تو دانی بی شکی
هم ز تو خواهم بگفتن اندکی
آنچه بینی راز تو باشد بکل
پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل
من بدانستم ز بازی های تو
از مقام عشق بازیهای تو
هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا
نزد دید خویشتن دیدم ترا
هر چه کردی آوریدی در بساط
جملهٔ آن نقش کردم احتیاط
احتیاط نوع نوعت کردهام
همچو پرده مانده اندر پردهام
جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف
من یقین دانم نباشد این گزاف
جملهٔ صورت ز یکسان کردهای
جمله را یک رنگ همسان کردهای
جملهٔ ترکیب هر انواع را
کردهای بر هر صفت اصناع را
چون که تو کردی برآوردی برون
از برای دید این نقش فنون
بر بساط مملکت کردی روان
از صفت هر جایگه آن را روان
عاقبت چون از تمامت باختی
از برای چه تو آن را ساختی
چون کنی در عاقبت آن خرد تو
از چه باشد عاقبت دست برد تو
سعی چندینی تو بردی اندران
از چه کردی خرد آنرادر جهان
اول کردن چه بودت ساختن
عاقبت هم خویش آن را باختن
کردن از چه بود و بشکستن ز چه
آوریدن چه و بر بستن ز چه
از چه سعی خود کنی باطل چنین
بازگو این راز با این راز بین
تا بگویم من بدین خلق جهان
وارهند از گفت و گویش این زمان
عاقبت استاد از اسرار حال
مر جوابی گفت از کشف سؤال
گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن
کار عالم نیست پیدا سر زبن
نیک کردی این سؤال لامحال
من بگویم درجواب این سؤال
این سؤال تو نکو کردی ز من
من جواب تو بگویم بی سخن
گوش هوشت باز کن سوی سؤال
تا جوابت بشنوی در کل حال
این سؤال از من که کردی زین همه
راز من یک جزو بودی زین همه
نیک فهمی داری و خوش گفت تو
وین در اسرار کردی سفت تو
اول اصل من ز من تو گوش کن
گر توانائی ازین می نوش کن
اول کار خود از من بازدان
آنگهی تو از حقیقت راز دان
اول از پندار عقل آیی برون
تابدانی سرّ اسرارم کنون
اول این اصل باید کرد حل
تا نباشد کار کلی برحیل
اول این ترتیب اگر حاصل کنی
تا چو آنها خویشتن بیدل کنی
همچو ایشان تو مشو در گفتگو
لیک مر این سر شنو باجستجو
این چنین اسرار مشکل حل بکن
چون شکر در آب خود را حل بکن
سرّ اسرارت ز من گردد یقین
هم ز من بشنو ز من ای راز بین
این همه نقش مخالف از صور
من بکردم هر یک از لونی دیگر
هر یک از لونی دگر برساختم
هر یک از نقشی دگر پرداختم
هریک از شانی دگر آوردهام
هر یک از نوعی دگر من کردهام
هر یکی برکسوتی کردم روان
هر یکی بر یک صفت کردم عیان
هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست
در همه جمله موالف آمدست
رنگ آنجا مختلف بر مختلف
صورت و معنی بیاید متّصف
من همه ترکیب کردم از قیاس
جمله بر ترتیب کن آن را قیاس
من همه پرداختم از بهر کار
تا تماشایی بود در روزگار
چون تماشا بود هم آمد به علم
از تماشا گشت کلی راه علم
هرچه علمست آن و جهلست از یقین
علم و جهل از یکدگر آمد به بین
جهل و علم از یکدگر آمد پدید
این بدان و آن بدین آمد پدید
تا نباشد جهل علم آنگه نبود
علم از جهل آمدت اندر نمود
گرچه علم و جهل حاضر آمدند
هر یکی در کار ناظر آمدند
علم باید گرچه مرد اهل آمدست
تابدانی کاخرش جهل آمدست
علم صورت هیچ باشد بی خلاف
علم معنی هست معنی بی گزاف
علم معنی آن نگردد مختلف
علم معنی میشود زین متّصف
این همه صورت که من آراستم
این همه از دید خود پیراستم
این همه صورت که اعیان کردهام
هر یکی رنگی دگرسان کردهام
این همه صورت ز معنی فاش شد
بود معنی نقش صورتهاش شد
سالها ترتیب کردم جمله را
تا بدانستم اساس جمله را
سالها بنیاد اینها کردهام
سعی بی حد اندرین ها بردهام
چون منم نقّاش هم صورت گرم
هرچه سازم آن به بینم بنگرم
چون منم نقّاش از روی حساب
آورم شان میبرم اندر حجاب
چون منم نقّاش هم استاد هم
من کنم این جمله را بنیاد هم
چون همه من میکنم من باشم او
این همه پیدا ز من شد گفتگو
من چه غم دارم از اینهای دگر
بهتر از لونی کنم لونی دگر
چون منم سازندهٔ کار نخست
بشکنم آنگه کنم کلی درست
چون منم دانندهٔ این کار را
کی بود ترسی ز هر گفتار را
چون منم بر جزو و کل این صور
حاضر و پیدا کننده سر بسر
پرده من دارم درون پرده هم
پا و سر در پردهام گم کردهام
من برون آرم بهر نوعی که هست
هم بیارم هم کنم آن جمله پست
هم بگویم راز و هم گویم بتو
سرّ خود را باز گویم هم بتو
هم منم هم خود مرا معلوم گشت
راز من هم مر مرا مفهوم گشت
هیچکس رازم نمیداند یقین
در گمان افتاده کی یابد یقین
درگمان این راز هرگز پی نبرد
آنکه یابد عاقبت او پی ببرد
در زمان این راز گردد فاش تو
آنگهی پیدا شود نقّاش تو
در یقین آنگه به بینی روی وی
چون بری این راز را کلی بوی
راز ما را کژ مبین ره گم مکن
خویشتن را در صف مردم بکن
هرکه رازم یافت او دیوانه گشت
از خرد یکبارگی بیگانه گشت
کار من از راز من پیدا بشد
این زمان جانها ازین شیدا بشد
من همی دانم چه کردم چون شدم
من ازین پرده همه بیرون شدم
بشکنم آن را به آخر من همان
بار دیگر من برون آرم از آن
این نه اینست و نه آنست آن بدان
رمز من کس را نباشد ترجمان
رمز من اینجا ز اسرار قدم
آمده تا تو بدانی زد قدم
رمز من ز اسرار من گردد عیان
از شکستن هم مرا آید بیان
این عیان صورت تو بشکنم
بردن و آوردن آن روشنم
روشنم آمد نباشد روشنت
تا نه پنداری بکلی جوشنت
تو سفر داری کنون در گفت و گو
حالیا میباش اندر جست و جو
روشن آنگه میشود کو بشکند
زین همه گشتن از آنجا وارهد
روشن آنگه میشود کو خرده گشت
هم بصورت هم بمعنی مرده گشت
روشن آنگه میشود کو خود نبود
آن زمان پیدا شود نابود و بود
اوستاد آبگینه گر ببین
زو ببین اسرار و آنگه زو ببین
چون کند یک شیشه آنگه بشکند
آنگهی بازش بپرده در برد
شیشه دیگر برون آرد لطیف
جوهری شفّاف بس نغز و شریف
جوهر دیگر برون آرد دگر
ور دگر خواهی دگر آرد دگر
جملگی یک آبگینه بود آن
هر یک از نوعی دگر بنمود آن
هر یک از لونی دگر آرد برون
اوستاد جلد سازد پر فنون
جوهرش یکیست اما بیشها
میکند هر نوع نوعی شیشه ها
چون همه یکیست اندر اصل کار
شیشهها آرد تفاوت بی شمار
شیشههای بی تفاوت آورد
ور بخواهد او بکلی بشکند
ور بخواهد همچنان بگذاردش
باز از نوعی دگر باز آردش
هرچه زینسان میکند او کرده است
رنج بی حد اندر آن او برده است
چونکه خود سازد یقین داند که اوست
از چه این کلی زبانها گفتگوست
چون همه من کردم و کردم خراب
هم من از من مر مرا گویم جواب
من همی دانم که این اسرار چیست
نقش این پرده درین پرگار چیست
خرد گردانم تمامت نقش ها
هیچ انجا باز مینکنم رها
راز خود با تو بگویم زین همه
تاترا مقصود جویم زین همه
تا جهان بر گفتگوی من شود
جملگی در جستجوی من شود
تا مرا بشناسد این عقل فضول
گرچه آن جا میکند ردّ و قبول
تا مراد خود ز خود باقی کنم
عاقبت آن جمله در باقی کنم
رازهای دیگرم در پرده است
هیچکس آن را زحل ناکرده است
آنچه من بنمودم آن جا اندکی
بیش ازین دیگر نباشد اندکی
آنچه ما را در نهان پرده است
پرده اندر پرده اندر پرده است
از پس پرده اگر یابی همه
راز ما را کل تو دریابی همه
لیک این معنی مکن بر کس تو فاش
معنیم بنگر تو صورت بین مباش
صورتت بشکن که تا تو بنگری
آنگهی از راز ما تو برخوری
گر تو از راز درون آگه شوی
گرچه بی راهی ولی یاره شوی
راز من چون بر تو گردد جمله فاش
از عذاب جان و دل ایمن مباش
دست من بر دست خود نه استوار
بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار
یک زمان در پردهٔ ما در خرام
یک زمانی بگذر از این ننگ و نام
نام و ننگ خود بکلی در فکن
صورت خود خرد اندر هم شکن
این صورت را کن بکلی خرد تو
تا که بر شیطان نماند عضو تو
از خیال خویشتن آیی برون
در درون پرده آیی از برون
آن خیال آنجا که تودیدی همی
آن خیال از نقل آمد یک دمی
در درون آیی همه آهنگ کن
نام خود بردار و خود بی ننگ کن
در درون پرده شو واقف ز ما
تات بنمائیم هر دم جایها
در درون پرده عزّت خرام
در درون پرده وحدت خرام
خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص
تا شوی اندر درون پرده خاص
پرده بردار و بیا اسرار بین
هر دم از نوعی دگر گفتار بین
پرده بردار و ببین راز مرا
این همه تمکین و اعزاز مرا
در درون پرده صاحب راز شو
آنگهی در سوی ایشان باز شو
آن همه صورت که دید آن زمان
دیگر از نوعی دگر بینی عیان
آن دگر از صورت دیگر ببین
کل طلب کل جوی کل شو کل ببین
صورت خود از میان برداریی
راز خود آنگه بکل دریابی
راز ما در پرده دل باز بین
آنگهی تو معنی و اعزاز بین
در زمان و در مکان آی و برو
در مکان اندر زمان آی و برو
از مکان و از زمان شو تو برون
تا بیابی راز ما بی چه و چون
راز ما دریاب آنگه کل بباش
چون شوی تو کل بکل بی دل بباش
هر که کل شد جزو را با او چه کار
و آنکه جان شد عضو را با او چه کار
کل شوی آنگاه چون بینی تو راز
اولین یابی بآخر هم تو باز
هرکه ساز کوی ما سازد بکل
اول از پندار افتد او بذل
هر که خواهد از وصال ما دمی
حیرت جان سوز بیند عالمی
یک زمان اندر درون پرده آی
پردهٔ راز خود از پرده گشای
مرد ره بین چون زاستاد این شنید
روی استاد حقیقی باز دید
روی او میدید و او پنهان شده
در پس آن پرده او حیران شده
گفت ای استاد دور از انقلاب
از چه افکندی مرا در اضطراب
راه ده اندر درون پردهام
زانکه بی توراه را گم کردهام
راه ده تا من درآیم سوی تو
چون درآیم من ببینم روی تو
گر دهی راهم بیابم دور چرخ
چون دهی را هم رسم در غور چرخ
پرده عشق ترا دوری کنم
بیخ غم از جان و ازدل برکنم
حاجبی آمد برون از پرده او
ایستاد ودست او بگرفت او
گفت بسم اللّه که استاد جهان
میبرد اینجا ترادر میهمان
یک زمان در اندرون آی از برون
تاترا باشم در آنجا رهنمون
دست او بگرفت وشد در پرده باز
اوفکند آن لحظه از هم پرده باز
چون درون پرده شد بیخویشتن
درگذشته ازوجود و جان و تن
عالم صغری چو در کبری فتاد
راز او کلّی در آن عالم گشاد
راه کلی پرده اندر پرده بود
لیک آن راه از صفت گم کرده بود
حاجب از چشمش نهان شد در زمان
مرد را لرزی درآمد در نهان
ناگهان الحاح استاد او شنید
لیک مر استاد را آنجا ندید
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پرده دوم
برگذشت و پرده دیگر بدید
گشت پیدا درد چشم او پدید
پردهٔ بس بی نهایت بی حجاب
پردهٔ کانرا نباشد خود حساب
بود خرگاهی ز نور آن را طناب
از طناب او جهان پر آفتاب
خرگه نوری که پرنور آمدست
لیک گه نزدیک و گه دور آمدست
هر دم از نورش نظر بگداختی
بار دیگر نور هم بر ساختی
نور آن پرده عجب چون روح بود
نه کسی هرگز ز کس آن را شنود
کرد زان نور معظّم نورها
داده جلوه زان میان طنبورها
جملگی در روشنی او شده
کام نور از کام کامش بستده
کرد از استاد اودیگر سؤال
گفت ای استاد دیگر گوی حال
راز این نور دگر تو باز گوی
با من مسکین دگر این راز گوی
گفت استادش که این خرمن گه است
روشنی راه را این در رهست
روشنی پرده زین نور آمدست
گر نداند عقل معذور آمدست
بگذر از این نور و بگذار و برو
نور او بر او تو بسپار و برو
نور نور از نور این آمد پدید
از گمان اینجا یقین آمد پدید
برگذشت و شد بسوی پرده باز
تا چه بیند بار دیگر پرده باز
میگذشت و راه را در مینوشت
هرچه پیش آمد از آنجا میگذشت
راز پرده مرو را حاصل نشد
رنج برد او و در آن واصل نشد
میگذشت او تا بپیری در رسید
روی آن مرد دگر در راه دید
دید پیری روی او مانند نور
دختری در پیش و گشته با حضور
بود پیری صاحب رأی و خرد
بر همه دانا و واقف از خرد
آنچه او را از کتب حاصل شده
بر کمال عشق او واصل شده
سالها در خواندن او بیقرار
با همه در کار لیکن بردبار
سالها دانست اسرار مرا
خوش همی خندید پیر نیک را
رفت پیش پیر پس کردش سلام
تا که پیرش کرد آنجا احترام
پیش پیر آمد بلب خاموش شد
در صفای پیر او مدهوش شد
پیر گفتش این رموز و راز ما
کرده آهنگ یقین از جابجا
از چه مدهوش آمدی نزدیک من
پیش آی اکنون تو در ره یک ز من
پخته باش و اندرین پرده مترس
گرچه هستی راه گم کرده مترس
پرده رازست و استادان زمن
کرده هر یک بر صفت بشنو ز من
گرچه ترسان گشتهٔ زین پرده تو
زود باشد تا شوی گم کرده تو
خود مکن گم لیک پرده گم بکن
هرچه بینی بشنو از من این سخن
میگذر میبین و میرو پیشتر
زانکه این راهیست بیش از بیشتر
بنگر و بگذر بپرس از اوستاد
کاین همه اسرار ما را او نهاد
چون ترا استاد زین آگه کند
هر چه بینی با تو آن همره کند
گفت ای پیر نکو رأی لطیف
باز ده ما را جوابی تو ظریف
من ندانستم درین ره این چنین
کز کجا گردد ترا این سر یقین
این چه دفتر باشد و این از چه چیز
هست رمز این رموزت ای عزیز
رمز حال خود بگو با ما تو باز
تا ببینم رمز تو بازاز نیاز
گفت ای پرسنده حال من بدان
بگذر و بگذار ما را زین جهان
راز من هرگز کجا داند کسی
راز من استاد داند بی شکی
گر تو خواهی مرد راز و راز دان
رو ز استاد این حقیقت باز دان
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پرده پنجم
راه میبرید تا جائی رسید
خود در آنجا گاه ناگه پرده دید
پردهٔ دید او عجب آراسته
پر ز زینت نقش او پیراسته
پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون
اندران پرده عجایب موج خون
موج میزد از درون پرده هم
دید اندر فوق ناگه یک علم
یک علم از نور برافراشته
بر سر پرده عجب بفراشته
پردهٔ دید او عجایب سرخ رنگ
بد فراخ امّا درونش گشته تنگ
رفعت او از بلندی ساز داشت
در درون پرده یک آواز داشت
بود‌آوازی درون پرده در
بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر
بر سر آن خیمه در زیر علم
دید پیری ترک روی دل دژم
ابرویش پرچین و نورانی ولی
پیش او استاده بودی یک تنی
نور رویش شعله در زیر علم
میزدی چون برق هر دم دم بدم
سایه نورش چنان گسترده بود
اوفتاده در تمامت پرده بود
بر سیاست سهمگن بدرای او
زیر پرده بد ستاده جای او
از کمال و رفعت او آنجا یگاه
داشت تیغی تیز در دستش نگاه
هر زمان کردی بهر سوئی نظر
هیچ بالاتر نبد زو یکدگر
یک تنی افتاده سر در پیش او
تن شده بی جان ز زخم نیش او
آن تن افتاده بخون در زار زار
اوفتاده پیش پرده تن نزار
هر زمان در خون طپیدی تن برش
سر نهان گشتی هم از پیش سرش
نور روی او بگرد تن شدی
تادر آن ساعت وجودش بستدی
محو گشتی و دگر باز آمدی
پیر آنجا گه بخود شیدا شدی
تیغ لرزان در کف او همچو آب
بوده سبز و آبدار و چون سذاب
هرکه این رمز و معانی بر گشاد
گشت بی سر تن به پیش سر نهاد
هرکه زین اسرار ما آگاه شد
در درون پرده مرد راه شد
هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن
او بیابد کل و جزو خویشتن
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
وین عجب چون سر بگشتی هر زمان
زندهٔ میگشتی به پیشش ناگهان
گرد سر در تیغ او گردان شدی
پرده از هیبت برو لرزان شدی
طول و عرض آن نبد پیدا سرش
لیک تن پنداشتی هر دم برش
سر به پیش تیغ گردان آمدی
تن درافتادی و بی جان آمدی
راه بین از پیش و پس کردی نگاه
هیچ چیزی می ندید آنجایگاه
نور رویش خیره کرده چشم او
پر سیاست پر نهیب از خشم او
او بچشم خود نگاهی کرد باز
دید او یک تن درون پرده باز
دید شخصی تن ضعیف و ناتوان
ایستاده بدنه تن نه دل نه جان
دید شخصی جسم و دل بگداخته
جان خود در راه حیرت باخته
ترسناک از خوف او استاده بود
چشم سوی روی او بنهاده بود
روی سوی او بکردی هر زمان
حالتی پیدا شدی اندر نهان
این همیشه ترسناک استاده زار
تن ضعیف ودل نحیف و جان نزار
چون نظر در روی او افکند او
سستیی بر حال او افکند او
رفت از ترس و سلامی کرد وی
پس جوابی داد ترک نیک پی
گفت ای شیخ از کجائی هان بگو
از برای چه شدی در جست و جو
جست و جوی تو بگو از بهر چیست
کل مقصودت بگو از بهر کیست
از برای چه در اینجا آمدی
در نبود و بود پیدا آمدی
چه طلب داری تو در این جایگاه
چه همی جویی تو اندر پرده گاه
با من این راز نهانی باز گوی
آنچه هست و آنچه میجویی بجوی
ترسناک استاده بد آن راه بین
گفت خاموش و سخن شد زویقین
تاب هوش آمد از آن بد ترسناک
گفت پیر او را مدار از هیچ باک
تو چرا ترسانی از من تو مترس
آنچه خواهی گفت بر گوی و مترس
من ندارم کار با تو از عزیز
راز خود بر گوی با من تا چه چیز
تو چه خواهی زین مقام خوفناک
از برای چیستی تو ترسناک
رأی خود برگوی تا من بشنوم
بعد از آن مقصود تو حاصل کنم
پس زبان بگشاد مرد راه بین
گفت ای نور عیان عین الیقین
من چه گویم با تو در این جایگاه
این زمانم هست این جا عزم راه
راه بسیاری که اینجا کردهام
همچنان مانده درون پردهام
اوستاد اینجا مرا آورده است
لیک راه عشق ما گم کرده است
من طلب کارم که بینم روی او
راه کردم بی حد اندر کوی او
منزلی بی حد درین ره کردهام
همچنان استاده پیش پردهام
سوی استادم کنون راهی نمای
این گره از بند جانم برگشای
گفت ای پرسنده این اسرار تو
زین سخن گفتی و در گفتار تو
من بدانستم یقینت این زمان
تا چه افتادت در این دور زمان
دور چرخ اکنون چو در کارت فکند
بر برون پرده یکبارت فکند
آمدی این جایگاه ای راه بین
از من این اسرار دل آگاه بین
راه بسیاری بکردی در نهان
در درون پرده گشتی ناتوان
این ره بی حدّ و غایت آمدست
پردههایش بی نهایت آمدست
اوستادم چرخ اینجا ساختست
پردهها از عزّ خود پرداختست
پرده درانیم و ما در پردهایم
همچو تو ما نیز ره گم کردهایم
ما طلب کاریم سوی اوستاد
آنکه این بنیاد کلی اونهاد
هیچکس در پرده او ره نبود
هیچکس از وقت او آگه نبود
کس ندیدم من طلب کار یقین
این زمان دیدم ترا ای راه بین
بس کسازین راه آمد در گذشت
لیک زین راه دراز آگه نگشت
نیست از فرسنگ او آگاه کس
نیست اندر راه او همراه کس
گر نکواستی تو در این جایگاه
بو که ناگاهی بری در پرده راه
راه تو بالای پرده اوفتاد
این چنین راز تو کی بتوان گشاد
من بسی دیدم درین راه دراز
کامدند و درگذشتند از فراز
چون برفتند عاقبت گشتند پس
چون نبدشان بر سر اودست رس
راه میدیدند پایان ناپدید
درد میبردند درمان ناپدید
چون برفتند و بدیدند روی او
بی دل آنگه بازگشتند سوی او
ای بسا جانها کزین راه یقین
اوفتاده در چه حسرت ببین
تو کجا خواهی شدن رو باز گرد
هم بسوی کوی خود پر ساز گرد
باز گرد و تو مروزان جایگاه
تا که گردی همچو ایشان بازراه
باز گرد و سوی دلبر کن قرار
تا مگر افتد ترا مه درکنار
ای بسا روزا که من شب کردهام
همچو تو مانده درون پردهام
در درون پرده دستم بست بست
اوفتاده اندرین پرده زدست
اندرین پرده عجایب بی حدست
تانپینداری که راهی بیخود است
حدندارد راه تو روباز شو
گرچه گنجشکی کنون شهباز شو
راه خود رو ره سلامت پیش گیر
که ترا گفتست این ره پیش گیر
روی سوی راز خود کن این زمان
تا نباشی بازمانده در جهان
در جهان سفل کن کلّی قرار
تانگردی اندرین ره سوکوار
روی سوی پیر نورانی کنی
تو که این رجعت بویرانی کنی
بازگرد و راز من بپذیر و رو
نفقهٔ از ذات من برگیر و رو
ورنه اینجا گاه همچون من بباش
ره رو و در راه بس ایمن بباش
گفت من خواهم شدن در راه باز
لیک ز آنجا هم بخواهم گشت باز
من بدین امید در راه آمدم
خود ندانستم ز ناگاه آمدم
هرکه سوی یار شد او بازگشت
تو یقین دان کوزره ناساز گشت
میروم گر راه بی حد باشدم
هرچه باشد بر تن خود باشدم
خوف چه بود بازگشتن از وجود
تخم ما اینجای کشتن از چه بود
من نخواهم گشتن از اینجای باز
میروم اینک عزیزان برفراز
تا دگر چه پیش آید مرمرا
زین خوشم چون بیش آید مرمرا
هرچه آن استاد داند او کند
هرچه نه استاد خواهد بشکند
کار من با اوستادست از یقین
من ناندیشم کنون از کفر و دین
راه خواهم کرد تا استا شوم
گر هزاران سال اندر ره بوم
عاقبت هم بوی از آنجا در رسد
عاقبت حال مرا هم بنگرد
پیر گفتش بر امیدی این زمان
کام خود یابی زمانها در زمان
چون امید تو باستاد آمدست
پای بست تو به بنیاد آمدست
چون امیدی آمدی پیشش کنون
می نه اندیشی تو از بیشش کنون
هرکه او صبری کند در عاقبت
پیشش آید عاقبت هم عافیت
همچو ما گر تو چنین جان میدهی
جان خود در راه تاوان مینهی
اوستاد این دوست دارد بی خلاف
تا نه پنداری که این کاری گزاف
کشتهٔ او زنده گردد جاودان
گردد آسوده بکلی در جهان
زنده است این کشته در آنجایگاه
همچو تو او نیز بودست او براه
کشته او شو تو تا زنده شوی
از برش با روح پاینده شوی
زنده است این کشته در آنجایگاه
بر مثال تو همی برند راه
اندرین ره همچو تورازش فتاد
در مقام عشق او سازش فتاد
اندرین ره آمد و بر میگذشت
راه استاد حقیقی مینوشت
سالها در ناله و درد رد بود
بی کس و بی جفت و در حق فرد بود
نزد ما دل سالها بر راز داشت
عاقبت استاد او را باز داشت
راز او گر تو نمیدانی مپرس
گرچه استاد جهان دانی مپرس
راز تو چون راز او اندر یقین
در گمانی مانده مرد راه بین
راه کن بی حد تو اندر کوی یار
داشت اسرار نهانی بی شمار
هیچکس از راه او آگه نبد
عاقبت بر باد داد او جان خود
خال خودبرگفت و تن بر باد داد
هرچه خرمن بد همه بر باد داد
خرمن اعزاز کل درباخت او
قیمت این سرّ دل بشناخت او
جان خود درباخت اسرارش چه سود
من ندانم تا که انوارش چه بود
راز او من در نبردم در جهان
تاکه خود چه بود در آنجا گه عیان
چه عیانی بود پیدائی او
از چه بُد آن راز سودایی او
ناگهان یک روز همچون تو براه
در رسید از دور در آنجایگاه
سست بود از عشق نه هشیار بود
همچو تو داننده اسرار بود
نه چو تو خاموش بود و ترسناک
نه چو تو آنجای آمد خوفناک
نه چو تو بر جان خود ترسید او
نه چو تو برجسم خود لرزید او
نه چو تو گفتار با من ساز کرد
نه چو تو این رفعت و اعزاز کرد
بود سوزی در نهادش بلعجب
من ازین درماندهام اندر تعب
او یقین اندر گمان آورده بود
گرچه همچون تو درون پرده بود
پرده او بر درید آنجایگاه
گرچه بی حد کرد اندر پرده راه
چون رسید آنجای مستی ساز کرد
بال و پر مرغ هستی باز کرد
گفت ای دردی که درمان منی
اندرین ره کفر و ایمان منی
ای درون پردهام اندر برون
من برونم هم مقیم اندر درون
من درین پرده ترا پرده درم
چند داری اندرین پرده درم
چندسازی پرده پرده باز کن
یک دمم در پرده هم آواز کن
راز من از پرده در بیرون فکن
زار بکشم آنگهی در خون فکن
پردهٔ ما را تو بیش از حد مدر
کار ما را بیش از این از حد مبر
چند باشم من ترا حیران شده
در میان پرده سرگردان شده
چون ترا آنجایگه بشناختم
این همه راهت بهرزه ساختم
مر مرا مقصود دل روی تو بود
زانکه اندر پرده ره سوی تو بود
مر مرا در پرده راز جان توئی
کلّ مقصود من از دوجهان توئی
پردهٔ تو پرده ما میدرد
چشم تو خود سوی جانم ننگرد
راز تو من دانم و تو راز من
این زمان دانی توکلّی ساز من
راز من در پرده از رازت گشاد
عاقبت مقصود من آن جا بداد
چون درون پرده هم در پردهٔ
از چه ما را اندرین ره کردهٔ
چون درون پردهٔ هم از برون
چند آیم از چنین پرده برون
پرده ما زان تست و تو ز من
من ز تو پیدا شده هم پرده من
چون منم پرده تو برقع برفکن
پیش جان من مگر دان سر زتن
بفکن و کلی بمقصودم رسان
چو تو مقصودی بمعبودم رسان
چون دوی نبود نباشد پرده هم
تو یقین و من گمان گم کردهام
گم بشد اینجا چو جویان آمدم
در زبان تو چو گویان‌ آمدم
تو منی و پرده در ره حاجبست
پرده عجزم درینجا کاذبست
پرده بردار و تو در پرده مشو
همچو دیگر بارگم کرده مشو
پرده رازم در اینجا فاش کن
روی سوی بی دل غمهاش کن
کام من اینجایگه کلّی برآر
یاد من از جان من کلّی برآر
تا شوم فانی بتو واصل شوم
تا قیامت بی تن و بی دل شوم
من نباشم پردهٔ تویی خلاف
گفت و گویم کم شود نبود گزاف
من نباشم من تو باشی جزو و کل
پرده عزّت تو داری بی حبل
پرده کلی من بر هم در ان
مرمر ازین کار کلّی وارهان
چون مرا اینجا یقین شد روی تو
بی خود و بی دل دویدم سوی تو
چند باشی پرده باز و پرده در
پرده بردار و مرا درخود نگر
من نباشم چون تو باشی بی شکی
چون یقین باشد کجا باشد شکی
چون یقین باشد گمانی نبودم
اندرین پرده نهانی نبودم
چون تو با من هر دو یکسانی کنیم
این همه تعجیل آسانی کنیم
وارهان و وارهان و وارهان
پردهام در پردهام پرده دران
تو پس پرده منم خونخوار دل
این چنین گشتم چنان از کاردل
دل حجاب پرده اندر ره عتاب
راه تو اینجا ندارد جز حساب
چون ترا راهست بی پایان شده
هم در آنجا بایدم جویان شده
جان خود ایثار سازم در رهت
تا شود آسان مرادر درگهت
راه خود آسان کنم در نزد خود
کز تو نیکی دیدهام از خویش بد
راه خود بر من کنون آسان بکن
پرده بازی بیش از این چندین مکن
راه خود برمن مکن چندین دراز
تا مرا پیداشود آنجای راز
راه خود گرچه نهانی ساختی
هرچه خود کردی گمانی ساختی
راز خود هم خود بخود پوشیدهٔ
روی خود بر پردهها پوشیدهٔ
پرده از رویت بر افکن رخ نمای
رنگ از آئینه دل برزدای
پرده از رخ یک زمانی باز کن
یک نفس در پردهام همراز کن
از رخت پرده بکلّی بر گسل
بیش ازینم زار و سرگردان مهل
پرده از جان برگشای ای جان و دل
روی خود اینجا مرابنما بدل
پردهٔ جان من اینجا چاک کن
زنگ وحشت ازدل من پاک کن
راه اینجا نیک محکم کردهٔ
خویش را در پردهها گم کردهٔ
در درون پرده راز جسم و جان
در نهان اندر نهان و در عیان
ای عیان تو نهان در پردهها
روی خود کرده عیان در پردهها
راه خود گم کرده و در پردهٔ
پرده دل را کنون ره بردهٔ
مستی رمز حقیقی باز کن
این زمان رمز رموزم راز کن
چند گویم چند جویم چون توئی
در درون پرده میبینم دوی
این دویی از احولی من شدست
بند را هم در دوئی پرده بدست
زود بردار از بر من این دویی
چون همی دانم که یکسان کل تویی
راز تو من دانم از عین الیقین
اندرین ره چون شدم من پیش بین
پیش بینم این زمان در پیشگاه
مر مرا این پیشگاه آمد پناه
پیش ایشان دیدم آن روی ترا
راز بشنید ستم آن موی ترا
های و هویی میزنم در هر نفس
تامگر حاصل شود کلّی نفس
های و هوئی میزنم در پردهات
لیک رازت بی برو گم کرده است
های و هوئی میزنم از شوق تو
راز اعیان میکنم در ذوق تو
های تو با هوی من شد پرده را
برفکن از روی این گم کرده را
چون شناسای خودش آنجا کنی
راز پنهانی من پیدا کنی
راز من با ساز کل کن آشکار
این زمان این از تو کردم اختیار
اختیار عشق من از راز تست
این همه آهنگ من از ساز تست
این زمان اعیان عشقت حاصلم
گشت پیدا راز پنهان واصلم
حاصلت این بُد که من حاصل شوم
زین همه برهان دمی واصل شوم
راه هردم میکنی گم مر مرا
من ترا میبینم اکنون مر ترا
راه من تو گم مکن چون ره شدم
از کمال صنع خود آگه شدم
ای کمال لایزالت بی صفت
یافتم از راه صنعت معرفت
راز خود باتو نهادم در میان
ای مرا پرده شده راز عیان
زهره آنم کجاباشدهمی
تابگویم پردهٔ درجان دمی
گوی از این پرده داران میبرم
در فضای بار عزّت میپرم
میبرم من پردهٔ عشق ترا
وارهان جانم ز اندوه و جفا
چون ز پرده اول و آخر تویی
چون ز پرده باطن و ظاهر تویی
خلق کلی در تو حیران ماندهاند
در درون پرده پنهان ماندهاند
کیست تا او نیست در پرده ترا
راه کلّی جمله گم کرده ترا
کیست تا او نه گرفتار تو است
کیست تانه نقش اسرار تو است
کیست تا نه پرده دار راز تست
کیست تا نه در نهان بیمار تست
کیست تا او نه ز جان شد بندهات
کیست تا آنکس نبد افکندهات
کیست تا او نه طلب کار تو است
اندرین ره در نهان یار تو است
کیست تا نه دم ز حکمت میزند
کیست تا نه رأی حکمت میکند
کیست تا نه سر ترا درباختست
کیست تانه مر ترا نشناختست
کیست تا نه بستهٔ دیدار تست
تا نه سنگ و چوب غرق کار تست
کیست تا نه جان دهد در کار تو
چون شود از جان ودل در کار تو
کیست تا نه پرده داری میکند
کیست تا نه پایداری میکند
کیست تا نه وی چو خود دربازد او
در مقام عشق خود در بازد او
کیست تا نه با تو است و تو باو
میکنی هر لحظهٔ صد گفت و گو
گفت و گوی تو درین دامم فکند
در برون نقش خرگاهم فکند
پرده بازی تو دیدم سالها
تا از آن معلوم کردم حالها
حال من آنست کاندر پردهات
سرنهادم آمده اندر رهت
من زگفت تو درین پرده شدم
گرچه اول راز گم کرده شدم
من ز گفت تو بدیدم روی تو
این زمان هستیم رویا روی تو
اب روی من مریز اینجایگاه
مرمرا تو سر مبر اینجایگاه
راز تو اینک درین لوح دلم
گشت پیدا گرچه بُد این مشکلم
مشکلم از لوح برخواند کنون
نیک از روی تو دیدم کن فکون
مشکلم چون حل شد اکنون بیش ازین
در گمان مفکن مرا از ره یقین
مشکلم حل کن بکلی بی صفت
تابگویم بیش از این در معرفت
این زمان جمله همی دانم تویی
آشکارا پردهها پنهان تویی
آشکارایی و پنهان چون کنم
چون عیان اندر عیانی چون کنم
آشکارا چون شود پنهان من
چون کنم او را بپنهان زین سخن
هستی تو گشت پیدا در دلم
راز مشکل گشت اینجا حاصلم
واصلم گردان در آنجا مرمرا
چند گردانم زبان بر ماجرا
اولی در ظاهر و در باطنی
لیک اینجا ظاهری و باطنی
نور تست اینجا رفیع پردهها
لیک برهانت بدیع پردهها
رفعت و اعزاز از آن کردم تمام
تامرادر دین بیفزاید مقام
گر نمایی رخ تمامم بی حجاب
گفت و گوی من شود اندر حساب
گر تمام این کار آید راست را
راز من گردد بکلی خواست را
خواست دارم تا مرادر روی خود
راز پیدایی کند در سوی خود
راز پنهانی من پیدا بکن
این همه پرده بکل پیدا بکن
تا حجاب از پیش برداری مرا
در میان پرده نگذاری مرا
هاتفی غیبی ز ناگاهان مرا
داد آوازی که تا کی ماجرا
جان خود در باز و بیش از این مگو
راز ما در پرده چندینی مجو
چون تو واصل گشتهٔ اینجایگاه
بیش را در بیشتر چندین مخواه
چون ترا کردیم در اینجا نظر
هم نباشد مر ترا زینجا گذر
چون ترا آگاه کردیم از نخست
کار تو زانجا برآید زود چست
کار تو اینجا تمامت ما کنیم
هرچه باید این زمان پیدا کنیم
تو که جان در راه ما بازی تمام
پرده عزّت برافتد از مقام
وصل ما اینجایگه واصل شود
آنچه میجوئی ترا حاصل شود
تا بکلّی راه بگشایم ترا
آنگهی من روی بنمایم ترا
تا بکلّی گم شوی در اسم من
این چنین است اندر اینجا قسم من
هرچه کردم و آنچه خواهم آن کنم
لیک آنگاهی ترا تاوان کنم
برتر آئی از مقام پردهها
کم شود آنگاه این سودا ترا
آنگهی گفت آن بزرگ پاک رای
هرچه میخواهی بکن راهم نمای
چون شوم قربان و هم جان باز تو
بعد از آن آگه شوم از راز تو
هرچه خواهی کن که من زان توام
این زمان در عشق حیران توام
هرچه خواهی کن که اکنون بندهام
سر بپای عزّ کل افکندهام
هرچه خواهی کن که من خواهم ترا
سرفکنده پیش، کم کن ماجرا
هرچه خواهی کن که ما را این حیات
هست بی تو در درون همچون ممات
این زمان فانی بکن قربان مرا
ای یقین تو شده چون جان مرا
این زمان فانی بکن کلی مرا
ای فنای تو بکل عین بقا
این زمان از خود گذشتم بی حجاب
هرچه خواهی کن تو از روی حساب
این بگفت و جان خود ایثار کرد
خویش را در راه کل بردار کرد
من عجب ماندم درین گفتار او
حیرتم آمد عجب در کار او
ناگهان آمد خطاب از روی کون
کین بزن شمشیر خود را لون لون
این سر او را بکلی در فکن
پره از کارش بکلی بر فکن
زود باش و زخم شمشیری بزن
من چو بشنیدم خطاب این سخن
از خطاب بیخودی حیران شدم
اندرین احوال سرگردان شدم
پس زدم شمشیر اندر گرندش
سرفکندم در زمانی از تنش
این چنین سالک بشد هالک بکل
اوفتاده این چنین در عین ذل
پیش من افتاده است این بی خبر
هر زمان برخود بجنبد بی اثر
من نمیدانم یقین احوال او
تاکه چون باشد بکلی حال او
حال این بودم که از بر کردهام
پیش تو معلوم یکسر کردهام
من نمیدانم رموز این کمال
من نمیدانم گه چون بودست حال
حال او این بود من گفتم ترا
بیش دیگر نیست زینسان ماجرا
حال او این بود و این سر زان او
اوفتاده اندر آنجا گفت و گو
راه بین از گفت او خیره بماند
بعد از آن زانجا فرس تازان براند
در گمان و در یقین افتاده بود
سر بسوی راه کل بنهاده بود
ای دل آخر جان خود ایثار کن
چند خواهی بود اینجا کار کن
چند خواهی بود جان در باز تو
دروصال جان جان میناز تو
چند سازی قصه راه دراز
چند باشی در نشیب و در فراز
چندخواهی بود برجان ترسناک
چند خواهی بود آخر خوفناک
جان خود ایثار کن در راه او
بیش ازین تا چند سازی گفت و گو
عاشقان جانهای خود ردرباختند
سوی یار خویشتن بشتافتند
مطبخ عشقست اینجا سر ببر
از همه خلق جهان یکسر ببر
تا دمی واصل شوی در خاک و خون
چند خواهی ماند از پرده برون
از درون پرده کس آگاه نیست
زانک کس را اندرآنجا راه نیست
راه کل پایان ندارد در نظر
چون برفتی از صور یابی خبر
چون برون آیی ز صورت در زمان
روی یار خویشتن بینی عیان
راه کل راهیست دشوار و دراز
گرچه در پیشی تو چندینی مناز
ترک خود گیر و برون شو از صور
من مگو تا وقت آید کارگر
تو همه حق بین و جز حق را مبین
چون گذشتی بر ره حق شو یقین
چون که حق بینی نگهدار این کمال
تا نیفتی در سلوک بی زوال
این سلوک راه کی باطل شود
راه باید کردتا تن دل شود
چون دل تو محو گردد در صفات
تافتن گیرد ز حضرت نورذات
دیده چون از اشک پرنم باشدت
هرچه میخواهی در آن دم باشدت
درگذر از کون و اندر ره مایست
زانکه اول تا باخر هم یکیست
چون یکی باشد زبانت تا بسر
کی تواند یافت این نقش بشر
نقش برگیر از میان آزاد کن
بس یقین رادر میان بنیاد کن
در میان عشق کل میناز تو
جان خود در راه او در باز تو
پختگی حاصل شود آنجا ترا
ورنه تا تو زندهٔ چون و چرا
راه پرسی از کسی کوره ندید
یک تنی زین راه دل آگه ندید
راه کی از کور بینا گرددت
گر بود دل کار شیدا گرددت
راه را از راه دان باید شنود
تا شود این کار یکباره نمود
آنکه ره را دید باشد ذوفنون
او شود در راه عشقت رهنمون
راه تو از راه دیده کل شود
گر ندانی کار راهت ذل شود
راه بینان جهان اندر رهند
دایما زین راه کلّی آگهند
جمله ذرّات در راهند کل
اوفتاده جملگی در عین ذلّ
راه بینانی که صادق آمدند
عاشق و پیر و موافق آمدند
جان خود در راه عشقش باختند
هرچه شان بد جملگی درباختند
جمله ذرّات گردان آمدند
اندرین ره راز جویان آمدند
گرچه تو چون ذرّه اندره پردهٔ
راه رفتی راه خود گم کردهٔ
ره نبردی همچنان ای بی خبر
از وجود کل نمییابی اثر
اندرین ره هر که آمد مرد شد
سالک ره مرد صاحب درد شد
هرکه دردی داشت او آمد براه
درد باید تارسی آنجایگاه
هر کرا دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
درد باید درد بی حد از فراق
هر زمان در راه او پر اشتیاق
درد باید تا که درمان باشدت
جان دهی امید جانان باشدت
درد باید تا ببینی تو دوا
درد درمانست در عین جفا
ای بسا دردی که آمد جمله را
بو که بتوان گفت کلّی ماجرا
درد عشقست از کمال شوق او
هست درمان دایما در ذوق او
درد باید تا ترا درمان رسد
ناگهان امید از جانان رسد
راه عشق از درد پیدا گشت کل
راه پردردست اندر عین ذل
بی حدست آنجا تو راز خود بپوش
راز با تست و کجا باشد خموش
تو چنین راهی ببازی کردهٔ
خویش را عین مجازی کردهٔ
تو کجایی یار توآخر کجاست
ره روان این راه را رفتند راست
تو ببازی کی رسی در یار خود
چونکه هستی بی خبر از کار خود
تو کجا ز اسرار عشقش ره بری
هر زمان از راه او واپس تری
راه دورست و پر آفت راه کن
لی مع اللْه دل زوقت آگاه کن
سر ما با اوفتادست این سخن
تا همه اسرار گردد سر به بن
این رموز ما کجا داند کسی
فهم دارد گر بخواند او بسی
این رموز من معانی آمدست
سرّ این راز آن جهانی آمدست
تو کجا دریابی این اسرار من
لیک اکنون گوش کن گفتار من
رمز ما از این سخنها باز دان
آنگهی اندر رموزم راز دان
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیی گوی نتواند ربود
این یقین بر جان ودل باید شنود
نه بنقش آب و گل باید شنود
هرکه این برخواند او آگه شود
عاشق آسا آنگهی در ره شود
هرکه این را فهم دارد بی حجاب
بی حساب خواندن روی کتاب
هر که این اسرار کلّی فهم کرد
هر چه گفتم راز با وی فهم کرد
سرّ من ز اسرار آمد آن ز نور
پای تا سر جمله آمد غرق نور
از رموز ما تو چون آگه شوی
آنگهی دستار خوان ره شوی
ترک خور کین چشمهٔ روشن شدست
از رموز پارسی من شدست
گر بسی خوانی تو هر بار این سخن
بازدانی رمز و اسرار کهن
هرکه این اسرار روحانی بخواند
هر زمانی سرّ این تکرار راند
این سخن معنی نه طامات آمدست
نه ز هر فصلی مقامات آمدست
جمله یک رازست اما در نهان
هر زمانی میشود عین عیان
گر تو عمری در جهان باشی دمی
این کتاب من بخوانی هر دمی
رمز کل ز اینجایگه حاصل کنی
جان خود هم زین سبب واصل کنی
معنی و ترکیب این گفتار بین
هر دم از نوعی دگر اسرار بین
هست اسرار نهانی همچو گنج
زانکه مخفی ماند بردم سعی و رنج
ای بسی شب کاندرین پرده براز
گفتم اسرار نهانی جمله باز
خود بخود این رازها کردم عیان
کی تواند بود هرگز این نهان
این رموز عاشقانست از یقین
نه گمان باشد نه اینجا کفر و دین
این رموز از عالم پاک آمدست
در میان زهر تریاک آمدست
گر بسی خواندن میسّر باشدت
بی شکی هر بار خوشتر باشدت
هرکه این برخواند ره را پیش کرد
هر زمانی رونق دل بیش کرد
هرکه این معنی ما را رخ نمود
کفر را ازدل بزودی بر زدود
عاشق آن باشد که بی درمان بود
درد او هر لحظه دیگر سان بود
درد او را تو چه دانی اندرین
ای گمان دیده کجا دانی یقین
درد او خوشتر ز درمان نوش کن
هر زمان در درد جان بیهوش کن
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
جملهٔ جانها از آن آید بکار
تا بریزد خون جانها زار زار
گر تو از کشتن همی ترسی مرو
زین سخن تا چند میپرسی برو
کشتن او دان حیات جاودان
بگذری تو زین جهان و آن جهان
گرچه اکنون در درون پردهٔ
پای تا سر در درون پردهٔ
عاقبت زین پرده بیرون اوفتی
تا ندانی تو که خود چون اوفتی
پرده رازت در آنجا برگشای
تاترا مر عشق باشد رهنمای
چون رهت در عشق آمد پایدار
راه عشق اینست ازمن گوش دار
راه بین چون راه عشق آید بوی
کام او خود زود بردارد زوی
راز را انجام نیست آغاز هم
لیک باید بود با همراز هم
چون ترا همراز نبود زین میان
تاترا باشد در آنجا ترجمان
ترجمان عشق ره برد اندرین
تا رساند مر ترا در ره یقین
این زمان در راه بسیاری شدند
گرچه اندر راه بسیاری بدند
راه خود چون خود روی ره گم کنی
قطره هرگز در کجا قلزم کنی
هر که قلزم قطرهٔ وحدت کند
او کجا آهنگ هر کثرت کند
راه استغناست تو مردانه باش
در جنون عشق کل دیوانه باش
گر ترا مر شاه بنماید نظر
ازکمال او بیابی تو خبر
گر کمال او بکل حاصل کنی
اول از پندار دل باطل کنی
اولت این عقل برباید فکند
طیلسان از روی برباید فکند
اندرین پرده عجایب رهنمون
آید از پرده بهر پرده برون
همچو تو در پرده ایشان راز جوی
سرّ خود با این کسان دیگر مگوی
چون کسی در خویشتن مانده بود
راز تو زو کی همی خوانده بود
چون طبیبی را بخود هرگز دوا
می نداند کردن او زین ماجرا
کی ترا درمان کند هم خود بگوی
بیش ازین درمان خود ازوی مجوی
درد خود با یار خود نه در میان
تاترا بکند دوا اندر زمان
درد تو او هم مداوایی کند
هم زحکمت مرترا دانی کند
ای بسا کس کاندرین ره باز ماند
دایماً سرگشتهٔ این راز ماند
ای بسا کس کاندرین سودا برفت
گرچه بسیاری بره تنها برفت
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند با دست تهی
هیچکس اندر پس این پرده نیست
کو بزاری راه دل گم کرده نیست
هیچکس این راه را منزل نکرد
کو درین ره خون خود چندین نخورد
راه ما پایان ندارد بی خلاف
تا نپنداری که دامست از گزاف
سالها زین راه معبودم که بود
زین مقالت کل مقصودم چه بود
تا یقین حاصل شود بی شک مرا
این بُده مقصود من بی ماجرا
عاقبت چون راه آمد در سلوک
شمس را این ره بسی کرد آن دلوک
هیچ سالک اندرین ره نامدست
کو بنومیدی ازین ره بازگشت
سالکان این پرده از هم بردرند
در یقین افتند و از شک بگذرند
تا یقین هرگز نگردد حاصلت
کی توانی یافت بویی از دلت
تا یقین رخ هر دمی ننمایدت
از کجا این راز دربگشایدت
تا یقین باشد گمان نبود ترا
قد چون سروت کمان نبود ترا
چون یقین گردد یکی باشد همه
آنچه اندیشی شکی باشد همه
گر یقین ناگاه افتد در نظر
هر دو عالم رخ نماید سر بسر
گر یقین بر روی دل ننمایدت
از کجا این راز دل بگشایدت
معرفت را گر بسی حاصل کنی
زین همه تو خویش کی واصل کنی
معرفت ره در سلوکت آورد
تامگر ره در دلوکت آورد
معرفت راهیست در آشیانهاش
تو مگرد از وی نظر کن خانهاش
معرفت راهیست بی پایان همه
معرفت هم راز بگشاید همه
معرفت بسیار لیکن معرفت
کی تواند بود در شرح و صفت
معرفت بسیار و شرح او بسی
کی تواند گفت این راهر کسی
معرفت راهی بحکمت یافتست
زان بهر جانب همی بشتافتست
گر نبودی معرفت در کاینات
کی شدی هرگز عیان این صفات
گر نبودی معرفت هرگز کجا
راه گر دیدی سلوک انبیا
گر نبودی معرفت در جزو و کل
عزّها کلی بدل گشتی بذلّ
گر نبودی معرفت ز آغاز کار
کی بُدی هرگز عددها در شمار
گر نبودی معرفت در روی دهر
نوش بودی نزد مردم همچو زهر
گر نبودی معرفت آدم همی
کی فتادی در مقام خرمی
گر نبودی معرفت ابلیس را
کی بکردی این همه تلبیس را
گر نبودی معرفت مر نوح را
کی بکردی کشتی او فتوح را
گر نبودی معرفت با شیث هم
کی زدی در راه بی منزل قدم
گر نبودی معرفت هم با خلیل
کی بکردی جان و دل در ره سبیل
گر نبودی معرفت ایوب را
این همه زحمت کجا بودی ورا
گر نبودی معرفت اسحق را
کی بُدی کشتن بجان مشتاق را
گر نبودی معرفت با زکریا
جان کجا کردی در آن دم او فدا
گر نبودی معرفت موسی یقین
کی شدی نور تجلّی راه بین
گر نبودی معرفت عیسی کجا
یافتی در آسمان چندین بقا
گر نبودی معرفت با مصطفی
کی شدی هرگز بدین نور و صفا
اوست سلطان تمامت انبیا
اوست اول تا بآخر مقتدا
شرح این ره ازوجودش شد پدید
ذات پاکش از سجودش شد پدید
شرح این ره او تمامت باز یافت
شرح این ره اول از شه باز یافت
او اگر این ره نکردی در بیان
کی بدانستی مرین ره را عیان
گر نبودی راه کل و عقل کل
جملگی بودی یقین خود عین ذل
گر نبودی نور پاکش رهنما
خود نبودی انبیا و اولیا
گر نه او کردی صفت در هر صفت
کی بدی هر ذرّهٔ را معرفت
گرنه او بودی که کردی شرح راه
جملگی ماندی اسیر آنجایگاه
عقل از نقل این سخنها آورد
لیک هرگز کی کند کی آورد
عقل کل باشد نمودار یقین
تا شود در پیش مرد راه بین
راه بینی همچو او دیگر نزاد
همچو او دیگر کسی دادی نداد
اوست داننده درین پرده شده
اولین و آخرین پرده بده
آنچه از اسرار دانست او یقین
مرتضی دانست دیگر راه بین
آنچه از اسرار دانست ازکمال
نیست راه دین وی هرگز زوال
آنچه او از راه شرح کل بگفت
در رموز او کجا داند نهفت
آنچه او را داد هرگز کس نداد
داد این اسرار او آنجا بداد
هرکسی فهمی کند از راز او
کی بداند هر کسی این ساز او
انبیا این ره نبردند از نخست
راه و شرح راه از وی شد درست
انبیا زین راه بسیاری شدند
عاقبت از ما عرفنا دم زدند
او رموز کل بگفت و راز گفت
آن رموز او با علی خود باز گفت
آنچه او را بود آن، کس را نبود
زانکه او بود و ازو بد هرچه بود
بود او باشد نداری فهم دان
تا رموز او کند شرح و بیان
او رموز اندر رموز آورده است
زانکه او را در درون پرده است
رمز او هرگز کجا آید ز نقل
زانکه کان نقل باشد هم ز عقل
نقل را با عقل باشد هم صفت
لیک اشیا برترست و معرفت
عقل بر اشیا محیطست اندکی
راز دان او را بداند بی شکی
عقل کل شرح صفات او نیافت
راز کل رمز و رموز او نیافت
لی مع اللّه او مقام کل شناخت
هر صفت را از کمال ذل شناخت
گر ریاضت نبودت کی ره بری
کی بگو تو ره بدین درگه بری
عقل از راهت بیندازد همی
کی نهد بر جان ریشت مرهمی
عقل اگر از معرفت بویی برد
کی ازین دانش بگو بویی برد
عقل تحقیقی رموز اینجا نیافت
گرچه بسیاری درین معنی شناخت
در سلوک خود بسی هم راز کرد
خویشتن با خویشتن دمساز کرد
شرح بسیاری بگفت از هر صفت
از کمال عقل خود بر معرفت
شرح بسیاری بگفت از کائنات
عاقبت ره را نبرد او سوی ذات
شرح بسیار بگفت و بر طپید
هر دم او اندر مقامی بر جهید
چون نبد راهی کجا او ره برد
گرچه بسیاری از آنجا ره برد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
هم نکرد از اشتیاقش هیچ بس
عشق از وی زاد گر چه ره نبرد
درکمال خویشتن راهی سپرد
آنچنان مشتاق آمد در وجود
بود اما در صور پنهان ببود
آنچنان محبوب بود از عشق دوست
کورها دیگر نکرده مغز و پوست
آنچنان احوال خود معلوم کرد
آنچنان کلی خود مفهوم کرد
جوهری آمد عجایب در عجیب
او بدی از کاینات جان حسیب
او همه تصویر وحدت راست کرد
هم ز معشوق عیان درخواست کرد
او گره از کار کلی برگشاد
او اساس وحدت و عرفان نهاد
هر زمانی رای دیگر ساز کرد
هر دمی اسرار جان آغاز کرد
در درون جان بجانان راه یافت
این کمال از شوق الااللّه یافت
او کمال خود برتبت پیش کرد
راه خود ز اندازه هر دم بیش کرد
او کمال خود بدانست از یقین
زانکه بد او راه بین و پیش بین
تو مباش اصلا کمال این باشدت
چون شوی کم پس وصالت باشدت
این کمال لایزال از خود طلب
عشق بنماید ترا کلی سبب
عشق بد مغز تمامت کاینات
راه برده در صفات نورذات
عشق بد مر عقل را آموزگار
او برفت و این بماند از روزگار
این بماند و او برفت آنجایگاه
او بدید و این بماند اینجا ز شاه
عقل اندر پرده دل بازماند
عشق هر دم بر کمالی ساز راند
عشق خود میبیند او از هر صفت
زانکه او ماندست اندر معرفت
عشق جز حق را ندید آنجایگاه
جست او اندر عیان حق پناه
او عیان خود تمامی بازدید
عقل چون گنجشک آن شهباز دید
راز خود با عاشقان خود بگفت
هرکسی برگونهٔ این در بسفت
درّ دریای حقیقی باز یافت
همچو او دیگر کسی هرگز نیافت
هرکسی بر عکس یاران گشتهاند
هر یکی تخمی ازینسان کشتهاند
گر همی کاری تو تخمی را بکار
کان بود پیوسته باتو پایدار
گر همی کاری تو تخمی راست کن
کان مراد تو بود هم بی سخن
چند با هر کس تو راز خود نهی
چند اینجا دام و ساز تن نهی
راز را با ساز اگر یکسان شود
جان ذاتت رهبر جانان شود
هر کسی بر عقل نقلی کردهاند
لیک همچون عقل اندر پردهاند
راه بر خود میروی کی پی بری
تو نمیدانی که هر دم پس تری
راه بر خود میروی پر ره زن است
جان تو اینجایگه چون ایمنست
ره زنان بر راه تو بس خفتهاند
راه را هرگز نه زینسان رفتهاند
راه آنکس یافت کو با آه شد
عشق با وی اندرین همراه شد
عشق راهت مینماید بر قبول
تو نمیدانی مرین ره را اصول
تو بخود هرگز کجا این ره کنی
کی تو خود را زین سخن آگه کنی
عشق مغزی مینماید سوی دوست
تو بماندی در میانه جمله پوست
عشق بنماید ترا اسرار تو
عقل بنماید ترا گفتار تو
عشق اول مشتق از عقل آمدست
گرچه اینجاگاه بر نقل آمدست
زینت عقلست دنیا سر بسر
لیک از راه حقیقی بی خبر
آمدست اینجا فضولی میکند
آنچه از وی شد اصولی میکند
گر ترا خود عقل و جان باشد قبول
کی شوی درعشق تو صاحب وصول
ای ز عشق لایزالی گم شده
از جمادی نفس تو مردم شده
صورت عقلست در نقلی از آن
کی خبر یابی ز سرّ بی نشان
بس کتب کز عقل باشد پایدار
کی بود هرگز ترا آن پایدار
بس کتب کز عقل صورت ساختند
هرچه آن میخواستند آن ساختند
راحت جان عقل کی بویی رسد
چون ترا زانحال آهویی رسد
چون بماندی در مقام عقل تو
گوش کن از هر کسی هر نقل تو
چند گردی گرد عقل ای بی خبر
زان نمییابی تو زین بوئی اثر
عقل کل چون مر ترا صورت بدید
در مقام جمع حشمت آرمید
چون تو بر عقل این ره کل میروی
پای بسته در بن ذل میروی
ای ترا هر دم ز عقلت پردهٔ
کی ترا باشد یقین از کردهٔ
کرد. تو پیش چشم تو خوشست
راه تو دورست و هم بر آتشست
آتشی در پیش و راهی سخت دور
تن ضعیف ودل شده از وی نفور
آتش طبعی بکش اینجایگاه
تا نسوزد آتشت آنجایگاه
هر که زین آتش بسوزد بی خبر
هم از آن آتش شود او کارگر
آتش طبعیت پر از مشعله
در دل تو اوفکنده ولوله
آتش طبعیت پر مکر و حیل
هر زمانت میکند برجان خلل
آتش طبعیت بارای و هوس
زان بماندی در پس پرده ز پس
آتش طبعیت دشمن مر ترا
چند داری دشمنت را بر قفا
آتش طبعیت تلبیس جهان
خویش از دست طبیعت وارهان
آتش طبعیت رهزن مر ترا
کی توانی بود ازو بی ماجرا
آتش طبعیت ابلیس دژم
هر زمان مکری بسازد لاجرم
آتش طبعیت بر عکس دلت
زان شده راز حقیقی مشکلت
آتش طبعیت ره زن تن شده
در میان جسم در هر فن شده
آتش طبعیت آنجا برفسوس
میکند بر معنی دل پرفسوس
آتش طبعی برادر کین تو
میکند آنجا خراب آئین تو
آتش طبعی فسرده کن دمی
تا نماید آینه اینجا دمی
یک دمی از آتش تن دور باش
بعد از آن اندر میان نور باش
اندر آتش هیچکس چون خوش بود
زآنکه آتش در زمستان خوش بود
این نه آن آتش که او سرما کشد
عاشقان کشته و شیدا کشد
هست این آتش عجب افروخته
هر زمانی عالمی را سوخته
هر زمانی عالمی میسوزد او
هر زمانی راه سر آموزد او
هست ابلیس از تف آن آتشست
جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست
خوش تو اندر راستی خوش خوشی
پای تا سر در درون آتشی
خواب در آتش کنی هر لحظه تو
کی توانی کرد راه پرده تو
ای دریغا آتشت در راه شد
همرهی ناخوش ترا همراه شد
ای دریغا آتشت در بسترست
جای تو در آتش و خاکسترست
عاشقان در آتش معنی شدند
نه چو تو در آتش دعوی شدند
آتش معنی نوزد عاشقان
لیک عاشق خویش را سوزد در آن
آتش معنی طلب کن از یقین
تف اور ا کن قبول ازدل یقین
انبیا را آتش معنی بدست
لیک ایشان را درآن دعوی بدست
آتش معنی چو ابراهیم یافت
خویش را آنجایگه تسلیم یافت
آتش عشقست آنجا معنوی
هست روحانی و دل زو شد قوی
آتش عشقست بی وصف وصفت
آن نیاید هرگز اندر معرفت
عطار نیشابوری : اشترنامه
سؤال سالك وصول از پیر
راه بین گفتا که ای جان جهان
ای مرا تو آمده عین عیان
چون ندانی واصلی آنجایگاه
هم تویی و نه تویی اینجایگاه
راز تو دریافتم چون گفتهٔ
درّ معنی اندرین ره سفتهٔ
راز خود اکنون تو پنهان میکنی
بر من مسکین چه تاوان میکنی
چون تو آوردی مرا اینجایگاه
هم مرا بنمای اکنون کل راه
تامراد خود دمی حاصل کنم
همچو تو من نیز خود واصل کنم
گفت آن هاتف تو خود دیدی همی
کی کجا یابی وصالم یک دمی
خود مبین حق بین که تا تو حق شوی
پس ندایی کن ندایی بشنوی
در نگر کاین سرهم از خود رفته است
تو چنان دانی که از خود رفته است
این زمان هم باخود وهم بیخودست
در مقام کل فتاده بی خودست
سالها اینجا مقیم راز ماست
اندر آنجاگاه او دمساز ماست
این درخت و مرغ و صندوق و گهر
رازها دارد درین ره راهبر
راز ما میداند او اینجایگاه
بازمانده در درون پرده گاه
این زمان مقصود او حاصل کنم
این زمانش دمبدم واصل کنم
راز ما میداند و از خود شدست
یک نظر دیدست و او بیخود شدست
همچنان ناپخته است اینجایگاه
عاقبت دریافت وصل پادشاه
صبر کن تا راز او را بنگری
تا تو نیز از راز او هم برخوری
صبر کن تا راز بنمائیم ما
راز خود بر راز بگشائیم ما
آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم
راز پنهانی بدو پیدا کنیم
این زمان اندر نظر او بیهش است
در چنان بیهوشی او خوش خوشست
این زمان اندر وجودست و عدم
میزند اینجایگه کلی قدم
یک نظر کردیم سوی پیر ما
این چنین گشتست حیران پیر ما
از کمال خود نظر کلّی کنیم
جزو او را این زمان کلّی کنیم
از کمال این پیر ره واصل کنم
عاقبت مقصود او حاصل کنم
یک زمان واایست اینجا و مترس
تا بدانی کاین چه رازست و مترس
برق استغنا چنان آید ز دور
آتشی گردد در آنجا همچو نور
خودببینی آنچه اینجا دیدنیست
بازدانی آنچه اینجا کرد نیست
عشق ما اینست هم در عاقبت
ره ندانی تا که جویی عافیت
عشق ما اینست و ما پیداکنیم
آنچه پنهانست ما پیدا کنیم
عشق ما هرگز نداند عقل بین
در گمان هرگز کجا باشد یقین
تا نسازی و نسوزی پاک تو
کی توانی گشت نور پاک تو
این زمان ما یک نظر خواهیم کرد
از جلال خود نظر خواهیم کرد
تا شود فانی وباقی گردد او
این زمان کلّی تمامت گفت و گو
بشنو این اسرار جان گر آگهی
بشنوی از جان گر مرد رهی
رمز من نه عقل داند اندرین
در گمانت عقل کی یابد یقین
رمز من شوریدگان دانند و بس
رمز من سرّیست از اللّه و بس
رمز من کلّی حقیقت آمدست
اوّلت این عقل باید کرد پست
تا کمال لامکان حاصل شود
جان تو از این سخن واصل شود
بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود
این رموز از لامکانست ای عزیز
سرّ این دریاب ناگردی عزیز
ناگهی از حضرت عزت ز ذات
ناگهانی یک علم زد نور ذات
پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت
اندر آن آتش بکلی برفروخت
آتشش از پای تا سر در گرفت
خوش همی سوزید و خاکستر گرفت
تا تمامت گشت خاکستر وجود
گوییا این پیر خود هرگز نبود
همچنان آواز میآمد یقین
این رموزم هم بدان ای راه بین
همچنان از شوق بودی نعره زن
همچنان از ذوق بود اندر سخن
همچنان در عشق پا تا سر ببود
بودآوازش ولی صورت نبود
همچنان میگفت ای کلّی شده
کام خود در عاقبت تو بستده
هم گمان من یقین گشته ز تو
پای تا سر راه بین گشته ز تو
نیستم هستم کنون در نیستی
هستی تو شد یقینم نیستی
هست گشتم نیستم در پرده من
پردهها کرده همی برگرد من
نیست گشتم هست گشتم جاودان
هست وخواهم بود و هستم جاودان
وارهیدم من ازین رنج و الم
بی وجودم روح پاکم در عدم
نیست در هستم یقین اندر عیان
هم جهانی نه جهانم در جهان
نه عیانم هم عیانم شد که من
نیستم اما توی کلی و من
درتو گم گشتم تویی اکنون مرا
در درون تو شدم بیرون مرا
راز من کلّی تو میدانی تویی
هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی
بود من بود تو بُد چندین که بود
گوییا اکنون نمودم بود بود
آینه گشتم بکلی آینه است
روی من با روی تو هر آینه است
کان قلبی کالغوادی من فتوح
انت قلبی انت عینی انت روح
الصباحی فی منامی حالتی
ثم ضعت فی فوادی ضالتی
حالتی مجلی فوادی ظاهری
این زمان در باطنی و ظاهری
جزو گشتی کل بدیدی جاودان
چون نهان گشتی عیان دیدی نهان
من توم راهت تمامت پردهام
نه چو پرده اولین گم کردهام
واصلم کلی بکن اکنون تمام
تا نمانم من تو مانی والسّلام
واصلم گردان خودی خودنمای
جان جانی تو مرا جانم نمای
اول و آخر یقینم کن یقین
تا شود عین عیان عین یقین
در تن و بی تن چو تنها گشتهام
این زمان بی تن بخون آغشتهام
واصلم کن عین گردانم عیان
جان کنون و جسم رفتم ازمیان
این دگر خواهم که داری حاصلم
هم ز فضلت تو بگردان واصلم
واصلم گردان ازین ما و منی
تا یکی گردم درین سر بی تنی
راز دیدم هم بگویم مر ترا
چون تو من گشتی شنو کل ماجرا
در تو گم گشتم چو تنها آمدم
بی تنم اما چو شیدا آمدم
نه محیطم هم محیطم بر همه
نه شبانم هم شبانم بر رمه
نه دلم اما یقین دل گشتهام
اندرین ی خود خودی دل گشتهام
ره شدم نه ره شدم همره شدم
با توام نه بی توام آگه شدم
عاشقم تا روی تو دیدم عیان
عشق شد معشوقه گشتم جاودان
پردهام نه پردهام در پردهام
نه چو سالک این زمان ره کردهام
بی تنم هم بی تنم هم با تنم
روشنم نه روشنم هم روشنم
صورتم نه صورتم نه سیرتم
نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم
عاقلم نه عاقلم هم عاقلم
صادقم در عاشقی هم صادقم
من توام یا تو منی هم من توام
هر دو یکی گشته و نه من دوام
در وجودم در سجودم در خودم
در مقام عشق اکنون بی خودم
راز دارم ازتو امّا در نهان
بی خودم اما حقیقت بر عیان
راز تو هم باتو خواهم گفت باز
رازدار من تویی ای بی نیاز
راز تو بر من عیان شد بی وجود
بود من کلی هم از بود توبود
راز دانی راز دانی رازدان
هم عیانی هم عیانی هم عیان
در عیان تو نهانی آمدست
در نهان تو عیانی آمدست
این نهان تو عیان را آشکار
کس نهان هرگز ندیده آشکار
در نهانی من عیان میبینمت
در عیانی جان جان میبینمت
راز هر دو کون گشته از تو فاش
هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش
واصلم در ذات توفانی شده
از برون پرده اعیانی شده
واصلم در ذات تو افتاده من
سر بسوی حکم تو بنهاده من
واصلم در ذات تو مستغرقم
در جلال تو عیان مطلقم
ذات تو باقی و بنده فانیست
عین دانائی من نادانیست
راز تو بشناختم بر شش جهت
جمله یکی گشتم از روی صفت
بی صفت گشتم صفت بگذاشتم
از صفات تو دمی پنداشتم
من صفات تو کجا دانم صفت
کز صفت مستغنی و از معرفت
عقل و جان ایثار کردم زین مقام
تا شدم در ذات تو فانی تمام
عقل بیرون ماند و شد در پرده او
همچو تو، من خویشتن گم کرده او
عقل پنهان گشت و او را پرده است
در میان پردهها خو کرده است
بر سلوک خود هوسها میپزد
هرچه میخواهد زسودا میپزد
آخر الامرم وصولی راست شد
گرچه افزون بود علمم کاست شد
کل رازم فهم شد در جای خود
نیست چیزی دیگرم همتای خود
هیچ دیگر در خیالم راه نیست
هیچکس از وقت من آگاه نیست
این زمان از عشق ذاتت سوختم
هرچه بودم جمله کلّی سوختم
در وجود ودرعدم کلی شدم
این زمانه بی عدد کلی شدم
سوختم از آتش عشق تو من
سوخته کی گوید آخر این سخن
تو منی و من ترا خواهم ز تو
گشته افزونم نکاهم من ز تو
بر جمال لایزالت عاشقم
میزنم یک دم که صبح صادقم
صبح گشتم شب شدم هم روز من
از وصال تو شدم فیروز من
این دلم شد محو ازکل نهان
دل بدل شد جان بجان ای جان جان
جان جانی هم عیانی در نظر
باخبر هستم ز عشقت بی خبر
مفلسم لیکن همه زان منست
نقش اشیا جملگی زان منست
هیچ در دستم ولی در دست من
از فراق بیخودی هم مست من
آفتابم نور او هم از منست
آفتاب از نور رویم روشن است
ماهم و افتاده اندر تف و تاب
همچنان مستغرقم در فتح باب
آسمان لیکن نیم گردان شده
کوکبم اما نیم حیران شده
گردش اشیا همه ذات منست
مصحف کل نقش آیات منست
آتشم وز آتش غم سوختم
این چنین نور یقین افروختم
زادم و بر باد دادم زندگی
زنده گشتم من زروی مردگی
آب لطف تو بدم گشته روان
این زمان بر باد دادم آن مکان
حال آن خاکستر اکنون گشته گل
عین کل گشتیم اندر عین ذل
بحرم از شوق تو این ساعت بجوش
تا ابد هرگز نخواهم شد خموش
کوهم امّا کوه غم بگذاشتم
بهره از روی یقین برداشتم
جبرئیلم نه ز جبریل آمدم
کام دل از جبرئیلم بستدم
هستم اسرافیل و صورم در دمست
افکننده صورتم در دم دمست
من ز میکائیل عزت یافتم
از وجود رزق حرمت یافتم
هم ز عزرائیل جان دارم کنون
از غم صورت که آزادم کنون
نه شبم نه روز هم روز و شبم
بی تو اکنون در میان ماتمم
ابرم و از رعد غرّان گشتهام
برقم و از تف سوزان گشتهام
در وجودم از عدم دارم الم
در دلم دارم کرم اما عدم
در نهانم آشکارم از همه
این زمان چون بردبارم از همه
حاصلم شد واصلی بی حاصلم
ازکمال شوق گفتن واصلم
با تومیگویم همه من خود توام
من نخواهم این زمان چون من توام
بی تو کی باشد تمامت جزو و کل
پردههای بی صفت با عین ذل
رفت عقل و رفت صبر و کل شدم
این زمان معشوقهٔ بی دل شدم
کل و جزوم جزو و کل دریافتم
تا که ذاتت بی صفت بشناختم
ذات خواهم گشت در ذات تو من
تا شود منزلگه ذات تو من
من نمانم من نمانم من توام
بی توام اما یقین اندر توام
در زمانم بی زمانم بی مکان
هم زمان بی مکان اندر عیان
هرچهار آمد برون از هر چهار
صد هزار آمد فزون از صد هزار
بحر گردون موج گردم لاجرم
عرش گشتم در درون فرش هم
فرشم و عرش تو گشتم پایدار
این زمان در عرش هستم گوشوار
فرشم و الارض کل مایدون
فرش را دادی شرف از مایدون
گشته کلی راز تو اعیان کنم
تا تو مانی تو برین بر جان کنم
در مقامات تو کلّم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
عارفم مستغنی از کل شده
اولم در آخر تو گم بُده
بودم و هرگز نبودم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
گرچه بسیاری بخواهم گفت باز
هم دُر اسرار خواهم سفت باز
از توجستم وز تو گفتم هرچه هست
هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست
غیر نیست اندر درون ذات تو
غیر هم نبود صفات ذات تو
هیچ غیری نیست کل سیر تو بود
دیدهام این جملگی دیر توبود
چون یقینی پس چرا اندر گمان
داشتی در پرده خویشم نهان
چون یقینی پس چرا بگذاشتی
هم مرا اندر جفا میداشتی
از وفای تو جفا آمد برم
عاقبت محو تمام آمد برم
از تو دارم درد درمانم تویی
آشکارا این زمان دانم تویی
آشکارایی ولی گشته نهان
بگذرم من از نهانت بر عیان
از نهان و از عیان هر دو یکم
در تمامت جزو و کل مستغرقم
کاشکی اول چو آخر بودمی
یعنی از باطن بظاهر بودمی
کاشکی اول مرا من همچنین
بودمی اندر عیان او یقین
چون تو بودی من که بودم لاجرم
این کمال از تو شدم پیدا عدم
چون تو بودی و تو باشی جاودان
هم تو خواهی بود آنجا کاروان
جاودانی جاودانی جان شده
گشته پیدا وز نظر پنهان شده
دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید
یدرک الابصار خود هرگز ندید
نحن اقرب راستی را بر حضور
پای تا سر گر شده نور تو نور
نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات
میکنی کلی صفات بی صفات
نحن اقرب سخت نزدیک گلی
آتشی و باد نه آب و گلی
جمله و از جمله فارغ آمدی
بر همه عالم تو عاشق آمدی
نحن اقرب خویشتن بشناختی
هم کمال خود زعشقت باختی
چون تو بودی این همه اشیا چه بود
چون نهانی این همه پیدا چه بود
هم نهانی و تو پیدا آمدی
آشکارا آشکارا آمدی
آشکارا بودی وپنهان شده
هم ز پیدائی خود یکسان شده
چون نبودم من تو بودی در جهان
هم نبودی محدث ودر جان نهان
کی مکان تو شود پیدا چنین
بی مکان هرگز مکان گردد یقین
این مکان و این زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت
فهم کن تو و هومعکم زین سخن
کی گمانی بود بر تو این سخن
و هومعکم ذات پاک تو بود
هرچه هست کلی چو خاک تو بود
اصلی اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته
آب با برف آمده بسته شده
هر دو یکی گشته و پشته شده
آب چون در گل شود نبود خراب
فهم از این سان باشدت فهم کلاب
آب چون با گل شود در یک جهت
رنگ وبوی گل شود در معرفت
رنگ گل با بوی تو شد همنشین
آب چون گل گشت از روی یقین
بوی او دارد همیشه بوی تو
زانکه خو کرده است او باخوی تو
هر دو یکسان گشت بر کل گوهری
هردو یک بویست چون بوی آوری
هر دو یک بویست از آثار کل
علو کلی میشود آنجای کل
چون یکی گردد یکی به بی صفت
چون توانم کرد کلی معرفت
چون یکی گشتم همه یکی شویم
از دو بینی آن زمان کلی شویم
کل کل گشتیم و در ذات آمدیم
کل کل هستیم و کُلات آمدیم
جزو بودیم این زمان کل گشتهام
گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم
بر صفت گشتم چنین من بی صفت
هم خودی خود بدیدم بی صفت
در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فانی بد بکل بگذاشتم
من نهانیام نهانی بر عیان
بر عیانم بر عیانم بر عیان
در عیان گشتم نهانی زین غرض
تا نداند راز و حالم بد غرض
واقفم بر جملهٔ اسرار کل
این زمان بگذاشتم من عین ذل
ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلی تمامت نور تو
آن زمان یکی بود هم بیشکی
کی بود شکی گمان اندر یکی
چون یکی گشتم نه بینم من دویی
هرچه میگفتم تویی وهم تویی
این همه از تو بگفتم هم بتو
از تو میگویم عیان هم من بتو
با تو خواهم گفت یکی گشتهام
گرچه راهت کل بدو کل گشتهام
من یکی خوانم یکی دانم ترا
هم یکی خواهم شدن بی ماجرا
من یکی ام قل هواللّه احد
چو عدد یکی شود کل عدد
چون یکی گشتم نماندستم دویی
من نمانم این زمان جمله تویی
در ره توحید فانی گشتهام
غرق آب زندگانی گشتهام
جمله یکی گشتهام من بی صفت
جملگی چون اوست نیستم معرفت
معرفت شد جمله در یکی تمام
این زمان یکی ترا بینم مدام
جمله یک چیزست اما من نیم
پای تا سر محو گشتم من نیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحرا
که گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحرا
جهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستی
بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا
معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را
بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا
دراین صحراست آهویی که از شیران رباید دل
زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا
بیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروییست
بسوزان خار دل در نور آتش خوی این صحرا
بیا ای آنکه در زنجیر زلفی بسته داری دل
گشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرا
بیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارد
دلت را شستشویی ده در آب جوی این صحرا
چه در کوی بتان افتاده کوکو میزنی دلتنگ
گشایش را اگر گویی سپاری کوی این صحرا
گشاد سینه ی فیض از گشاد روی این صحرا
به حسن دلبران کی می دهد یک موی این صحرا