عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۰۲
گر چه بدمستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۶۰
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شگفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دل ربای تو باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۴۳
بیداریم بکشت وه ای ساربان خموش
کاین سو زم از افسانه شنیدن نمی‌رود
می‌بینمش ز دور نیم سیر چون کنم
چون تشنگی آب ز دیدن نمی‌رود
خسرو تو لاف زهد به خلوت چه میزنی
کاین آرزو به گوشه خزیدن نمی‌رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۰۹
ای که بی فایده پندم دهی آن روی نه دیده
گر ببینیش تو هم گوش به آن پند نداری
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۸
به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده
نمانیدست ساراوی و کرهٔ اوت مانیده
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۰۲
دستگاه او نداند کز چه روی؟
تنبل و کنبوره در دستان اوی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵۷
دارم از دست تو بر سر افسر بی‌غیرتی
می‌برم آخر سر خود با سر بی‌غیرتی
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
همچو من پهلو نهد بر بستر بی‌غیرتی
از جبینم کوکبی می‌تابد و می‌خوانمش
بندهٔ داغ عشق و غیرت اختر بی‌غیرتی
هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد
نام او در ملک غیرت کشور بی‌غیرتی
در ریاض وصل می‌بینم بری از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بی‌غیرتی
بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشسته‌ام
بر در غیرت زدم صد ره در بی‌غیرتی
شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بی‌ملک
شهر دل را در میان لشگر بی‌غیرتی
ای دل آتشپاره‌ای بودی تو در غیرت چرا
بر سر خود بیختی خاکستر بی‌غیرتی
یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من
نام دیوان غزل کن دفتر بی‌غیرتی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶
سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو
تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو
کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو
گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو
باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند
ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو
چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ
داده آوازی به یاران کی کسان دار کو
چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو
ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم
ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو
ور مجسطی‌وار عقلی دور داری از خطا
تجربتهای فنون قبهٔ زنگار کو
راه با همره روی همره نگویی تا کجاست
دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو
ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای
آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو
ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفا
پای بر دندان مار و دست بر دینار کو
ور به کوی عمری کو داد و کو مشک و مهار
یک دراعهٔ هفده من ده سال یک دستار کو
ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو
سینهٔ روشن بدین و دیدهٔ بیدار کو
ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای
تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو
گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان
ور جنیدی شست روزه معدهٔ ناهار کو
ور همی گویی که چون بهلول من دیوانه‌ام
بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو
اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی
گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو
ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار
پیش خوانده گفته را با گفته‌ها کردار کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی
دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب
خیمه‌ات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق
رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار
از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری
ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی
بار سازی بر خرت آلت نمی‌بینی همی
از چه معنا بگذری تو آتش اندر خر زنی
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی
باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی
از هوای آدمیت سینه را معزول کن
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم
پردهٔ دیگر نوازی زخمهٔ دیگر زنی
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند
فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه
تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال
شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی
چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود
روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا
از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب
عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی
گر ازین دعوی بی‌معنی قدم یکسو نهی
پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی
نکته‌های خوب من چون شکر آید مر ترا
پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند
منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی
ای سنایی راست می‌گویی ز کج گویان مترس
تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴
ای که اطفال به گهواره درون از ستمت
سور نادیده بجویند همی ماتم را
قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان
اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را
وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک
طاهری از تو نجس‌تر نبود عالم را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶
به گرمای تموز از سرد سوزش
صد و پنجه مسافر خشک بفشرد
رهی رفت و غلام برده برده
زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد
زه ای پستت بمانده ماه بهمن
زهی زنگی زن کیسه کج افسرد
ای شده خاک در تواضع و حلم
زیر پای که و مه و زن و مرد
آز ما گرسنه‌ست سیرش کن
کار را خاک سیر داند کرد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸
خادمان را ز بهر آن بخرند
تا به رخسارشان فرو نگرند
«لا الی هولاء» نه مرد و نه زن
بین ذالک نه ماده و نه نرند
جای ایشان شدست هند و عجم
لاجرم هر دو جا به دردسرند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ای سنایی به گرد حران گرد
تا بیابی ز جود ایشان چیز
نزد نادیدگان و نااهلان
کی بود بذل و همت و تمییز
کودک خرد بی‌خرد بدهد
زر سی دانه را به نیم مویز
بی‌نوا سوی بی‌سخا نشوی
غر نگردد به گرد آلت حیز
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
هر که زین پیش بود امیر سخن
از امیر سخا شدند عزیز
تو همه روز گرد آن گردی
که به نزدیکشان زرست و پشیز
دستهٔ گل بر کسی چه بری
که فروشد به کویها گشنیز
پیرهن زان طمع مکن که ز حرص
دزدد از جامهٔ پدر تیریز
بهر دهلیزبان چگویی شعر
که بمانی چو کفش در دهلیز
بوسه بر لب دهی شکر یابی
بوسه بر کون دهی چه یابی تیز
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
ثنا گفتیم ما مر خواجه‌ای را
که نشناسد مقفا را ز مردف
عطارد در اسد بادش همیشه
یکی مقلوب و آن دیگر مصحف
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
روزگاریست که کان گهرند
اندرین وقت همه بی‌سنگان
بی‌بنان گشته همه بیداران
بیسران مانده همه سرهنگان
همه خردان بزرگ‌اندیشان
همه پستان دراز آهنگان
همه بیدستان در وقت دهش
باز گاه ستدن با چنگان
از چنین مردم نیکو سیرت
گوی بردند همه با رنگان
آنکه یک ماجره دارد در شیر
بیم از آن نیست به خانه لنگان
کودکان با خر و با اسب شدند
ما پیاده همه لنگان لنگان
فاخره دارد شیرینی و بس
تیز بر سبلت سبز آرنگان
هر کرا نیست سر موزه فراخ
چون من و تو بود از دلتنگان
هر که با شرم و حفاظست کنون
هست در خدمتشان چون گنگان
از سر همت و پاک اصلی خویش
ننگ می‌دارم از این بی‌ننگان
در خشو گادن اگر اقبالست
در ره و مذهب با فرهنگان
کار بس یوسف در گر دارد
تیز در ریش سحاق سنگان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه
وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه
طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین
خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه
در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر
بر بساط صایبی خفتند طراران همه
در لحد خفتند بیداران دین مصطفا
بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه
حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید
زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه
غارتی را عادتی کردند بزازان ما
در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه
بی‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گویان دین
بی‌بصر گشته‌ست گویی چشم نظاران همه
ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا
وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه
آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست
آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه
و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران
آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه
مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار
ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۹
تا کی اندر راه دین با نفس دمسازی کنی
بر در میدان این درگاه طنازی کنی
کوزه و ابریق برداری و راه کج روی
جامهٔ صدیق در پوشی و غمازی کنی
ور تو خواهی کز کمان شهوت و تیر نفاق
از سر انگشت دف زن ناوک‌اندازی کنی
نزد مغفرها ستور لنگ گردی و آنگهی
پیش معجرها حدیث از مرکب تازی کنی
چون به کنجی باز بنشینی و با یاران حدیث
از گل و گرمابه و از شانهٔ رازی کنی
رو به گرد خاکبازی گرد کین آن راه نیست
کاندرین ره با براق خلد خر تازی کنی
تا تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل
در کف محنت چو گوی پهنهٔ غازی کنی
نیست سودای دفاع تو که در بازار صدق
با خس و خاشاک می‌خواهی که بزازی کنی
وقت آب و تخم کشتن گشته شیطان را قرین
وقت خرمن کوفتن با موسی انبازی کنی
مگذران در لهو و بازی عمر لیکن روز حشر
کیفر آن گاهی بری با حور عین بازی کنی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - در هجای شهابی
مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار
نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی
دراز کاری دارم که هر سگی را من
بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی