عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بس که اندر باغ از جنت اثر دارد بهار
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
آب رز در خم آتشین نشده
سیر ازو خاک جرعه چین نشده
ته این لعل دردآمیزست
در نگین خانه خوش نشین نشده
مزه نگرفته ای ز میکده ای
کز لبت باده انگبین نشده
بر چنان لب عجب که تا امروز
لعن ابلیس آفرین نشده
هر که یک بار دیده روی تو را
از غمی در جهان غمین نشده
چه شوی پایمال گل چینان
سنبلت فرش یاسمین نشده
سیب سیمین هنوز در دیده
قابل جیب و آستین نشده
کیست کز سلسبیل رخسارت
خاطرش جنت برین نشده
از مژه دیده ارغوان زارست
در این باغ خارچین نشده
بی قبول نظر «نظیری » را
رقم سجده بر جبین نشده
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
آدمی سنجم به خروار، اشک می بارم به دامن
باد می بندم به چنبر آب می سایم به هاون
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۰
کای میر نامور پدر مهر پرورم
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
وفایی شوشتری : قطعات
قطعه در مدح وفایی از حاج ملااسمعیل «فارس»
ای شاعری که چون تو سخن سنجی از عدم
ننهاده پا به دایره ی روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بدیع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داری وفا تخلّص و دارند نیکوان
از شیوه ی وفا به جهان افتخارها
پای خیال آبله دار، است بسکه سعی
کرد و نیافت مثل ترا، در، دیارها
تأثیم و غول نیست رحیق ترا، به جام
لیکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حیات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معنی طراز تو
بشکست تیر کِلک و ورق سوخت بارها
ای آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاریست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوی تو
بی تاب می کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقی از غمت
حیران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون نی نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زیر تارها
اشعار دلفریب تو کرده ز دلبری
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوری تو ریزد و خیزد علی الدّوام
از دیده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
مقدار قطره چیست به کیل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به میزان اعتبار
قیراطی از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهای کلیم است و پاک خورد
حبل و عصای سحر خیالان چو مارها
از اشتیاق بود، که کردم جسارتی
انفاس اشتیاق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، می کند
تا از محک بلند نماید عیارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
مویش وظیفة شب دیجور می‌دهد
رویش چراغ آینه را نور می‌دهد
مخمور را خیال لبش مست می‌کند
عنّاب او نتیجة انگور می‌دهد
داغم که زخمی نمک آن تبسّم است
طرح نمک به سینة ناسور می‌دهد
دار سیاست سر میدان عشق تست
نخلی که میوة سر منصور می‌دهد
فیّاض من ز سودة الماس دیده‌ام
خاصیّتی که مرهم کافور می‌دهد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - وله
در قرن شاه راستان صاحبقران راستین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷ - قناد
تا نمود آن دلبر قناد شکر خند را
ریختم جام عسل را آب کردم قند را
از حجاب او نبات از شیشه سر بیرون نکرد
نیشکر برید از غیرت ز خود پیوند را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شمع! بنشین ز طربخانه پروانه جدا
ترک فانوس مکن،گور جدا، خانه جدا
تا لب شیشه به صد بوسه نگردد ضامن
لب ساغر نشود از لب جانانه جدا
شانه و زلف به هم تا سر الفت دارند
می کند خون به دلم، زلف جدا، شانه جدا
بس که ناراستی از ساغر دوران گل کرد
همچو نرگس نکنم دست ز پیمانه جدا
بوی آبادی اگر پا نگذارد به میان
چون خرابی، نشود جغد ز ویرانه جدا
در قفس تا نکنم زمزمه با خاطر جمع
داد صیاد به من آب جدا، دانه جدا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
آرام نگیرد نفسی بر مژه ام اشک
کودک چو رود بر سر دیوار، بترسد
در گوشه این کلبه، خرابی شده پنهان
روزی که برآید، در و دیوار بترسد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
با شب تیره ز تاریکی آن مو گفتم
مه چو سر زد، سخن از پرتو آن رو گفتم
بی حجابانه مبادا که به پایت افتد
«مگذار آینه را بر سر زانو» گفتم
سرمه را تیره شب اختر چشمت خواندم
وسمه را ابر سیاه مه ابرو گفتم
همچو من تا نشود دورنشین بت خود
سبب سوختن خویش به هندو گفتم
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸
مگو که شیشه به ساغر شراب می ریزد
به قالب مه نو، آفتاب می ریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون شکایتم ز لب زخم چون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستی‌ست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
رسم عشاقست خندان اشک حرمان ریختن
دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پرده‌های خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینه‌ای گرداب غم
چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن
لاف حیرت می‌زنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
با آن که ز جوش حسن آن دلبر شنگ
بر شاهد آفتاب شد میدان تنگ
بنشسته فسردگان این معرکه را
در آینه دیده نگه همچون رنگ
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
تابان قدح از رخ دلارام من است
یا باده آفتاب در جام من است
نیرنگ تو یا منم که از دولت عشق
عنقای وصال دوست در دام من است
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد