عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۳ - آتش افتادن در شهر بایام عمر رضی الله عنه
آتشی افتاد در عهد عمر
همچو چوب خشک می‌خورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانه‌ها
تا زد اندر پر مرغ و لانه‌ها
نیم شهر از شعله‌ها آتش گرفت
آب می‌ترسید ازان و می‌شگفت
مشک‌های آب و سرکه می‌زدند
بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استیزه افزون می‌شدی
می‌رسید او را مدد از بی‌حدی
خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما می‌نمیرد هیچ از آب
گفت آن آتش ز آیات خداست
شعله‌یی از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست؟ نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آل منید
خلق گفتندش که در بگشوده‌ایم
ما سخی واهل فتوت بوده‌ایم
گفت نان در رسم و عادت داده‌اید
دست از بهر خدا نگشاده‌اید
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوی و نیاز
مال تخم است و به هر شوره منه
تیغ را در دست هر ره‌زن مده
اهل دین را باز دان از اهل کین
هم‌نشین حق بجو، با او نشین
هرکسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۸ - تعجب کردن آدم علیه‌السلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن
چشم آدم بر بلیسی کو شقی‌ست
از حقارت وز زیافت بنگریست
خویش‌بینی کرد و آمد خودگزین
خنده زد بر کار ابلیس لعین
بانگ بر زد غیرت حق، کی صفی
تو نمی‌دانی ز اسرار خفی
پوستین را بازگونه گر کند
کوه را از بیخ و از بن برکند
پردهٔ صد آدم آن دم بردرد
صد بلیس نو مسلمان آورد
گفت آدم توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
واصرف السوء الذی خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا
تلخ‌تر از فرقت تو هیچ نیست
بی‌پناهت غیر پیچاپیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راه‌زن
جسم ما مر جان ما را جامه کن
دست ما چون پای ما را می‌خورد
بی‌امان تو کسی جان چون برد؟
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
زان که جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود
چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان که بی تو زنده باشد، مرده گیر
گر تو طعنه می‌زنی بر بندگان
مر تو را آن می‌رسد ای کامران
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
آن به نسبت با کمال تو رواست
ملک اکمال فناها مر تو راست
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
آن که رویانید، داند سوختن
زان که چون بدرید ، داند دوختن
می‌بسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کی بسوزیده برون آ،  تازه شو
بار دیگر خوب و خوب‌آوازه شو
چشم نرگس کور شد، بازش بساخت
حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی می‌زنیم
گر نخوانی، ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر که را که زندگی‌ست
بی عصا و بی عصاکش کور چیست؟
غیر تو هر چه خوش است و ناخوش است
آدمی سوز است و عین آتش است
هر که را آتش پناه و پشت شد
هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل
ان فضل الله غیم هاطل
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست
چون که صوفی بر نشست و شد روان
رو در افتادن گرفت او هر زمان
هر زمانش خلق بر می‌داشتند
جمله رنجورش همی پنداشتند
آن یکی گوشش همی پیچید سخت
وان دگر در زیر کامش جست لخت
وان دگر در نعل او می‌جست سنگ
وان دگر در چشم او می‌دید زنگ
باز می‌گفتند ای شیخ این ز چیست؟
دی نمی‌گفتی که شکر این خر قوی‌ست؟
گفت آن خر کو به شب لا حول خورد
جز بدین شیوه نداند راه کرد
چون که قوت خر به شب لا حول بود
شب مسبح بود و روز اندر سجود
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام علیک‌شان کم جو امان
خانهٔ دیو است دل‌های همه
کم پذیر از دیومردم دمدمه
از دم دیو آن که او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آید در نبرد
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوست‌رو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوه‌های یار بد منیوش هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
دم دهد گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وای او کز دشمنان افیون چشد
سر نهد بر پای تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ریزد زار زار
همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوه‌ی اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بی‌کسی بهتر ز عشوه‌ی ناکسان
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن،کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی
جوهر خود را نبینی فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مشک چه بود؟ نام پاک ذوالجلال
آن منافق مشک بر تن می‌نهد
روح را در قعر گلخن می‌نهد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بی‌ایمان او
ذکر با او همچو سبزه‌ی گلخن است
بر سر مبرز گل است و سوسن است
آن نبات آن‌جا یقین عاریت است
جای آن گل مجلس است و عشرت است
طیبات آید به سوی طیبین
للخبیثین الخبیثات است هین
کین مدار آن‌ها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین‌داران نهند
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار
ور تو جزو جنتی ای نامدار
عیش تو باشد ز جنت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود؟
ای برادر تو همان اندیشه‌‌یی
مابقی تو استخوان و ریشه‌یی
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمه‌ی گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند
ور تو چون بولی برونت افکنند
طبله‌ها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین
جنس‌ها با جنس‌ها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته
گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش
طبله‌ها بشکست و جان‌ها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند
حق فرستاد انبیا را با ورق
تا گزید این دانه‌ها را بر طبق
پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم
کس ندانستی که ما نیک و بدیم
قلب و نیکو در جهان بودی روان
چون همه شب بود و ما چون شب‌روان
تا بر آمد آفتاب انبیا
گفت ای غش دور شو، صافی بیا
چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را
چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان می‌خلد خاشاک‌ها
دشمن روزند این قلابکان
عاشق روزند آن زرهای کان
زان که روزاست آینه‌ی تعریف او
تا ببیند اشرفی تشریف او
حق قیامت را لقب زان روز کرد
روز بنماید جمال سرخ و زرد
پس حقیقت روز سر اولیاست
روز پیش ماهشان چون سایه‌هاست
عکس راز مرد حق دانید روز
عکس ستاریش شام چشم‌دوز
زان سبب فرمود یزدان والضحی
والضحی نور ضمیر مصطفی
قول دیگر کین ضحی را خواست دوست
هم برای آن که این هم عکس اوست
ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست
خود فنا چه لایق گفت خداست؟
از خلیلی لا احب الآفلین
پس فنا چون خواست رب العالمین؟
باز والیل است ستاری او
وان تن خاکی زنگاری او
آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هین ما ودعک
وصل پیدا گشت از عین بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلی
هر عبارت خود نشان حالتی‌ست
حال چون دست و عبارت آلتی‌ست
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه‌ی کشت کرده ریگ در
آلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر
بود انا الحق در لب منصور نور
بود اناللـه در لب فرعون زور
شد عصا اندر کف موسی گوا
شد عصا اندر کف ساحر هبا
زین سبب عیسی بدان همراه خود
در نیاموزید آن اسم صمد
کو نداند، نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد؟
دست و آلت همچو سنگ و آهن است
جفت باید، جفت شرط زادن است
آن که بی‌جفت است و بی‌آلت یکی‌ست
در عدد شک است و آن یک بی‌شکی‌ست
آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین
متفق باشند در واحد یقین
احولی چون دفع شد، یکسان شوند
دو سه گویان هم یکی گویان شوند
گر یکی گویی تو در میدان او
گرد بر می‌گرد از چوگان او
گوی آن گه راست و بی‌نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود
گوش دار ای احول این‌ها را به هوش
داروی دیده بکش از راه گوش
پس کلام پاک در دل‌های کور
می‌نپاید، می‌رود تا اصل نور
وان فسون دیو در دل‌های کژ
می‌رود چون کفش کژ در پای کژ
گرچه حکمت را به تکرار آوری
چون تو نااهلی، شود از تو بری
ورچه بنویسی، نشانش می‌کنی
ورچه می‌لافی، بیانش می‌کنی
او ز تو رو در کشد ای پر ستیز
بندها را بگسلد، وز تو گریز
ور نخوانی و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو
او نپاید پیش هر نااوستا
همچو طاووسی به خانه‌ی روستا
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۲ - ترسانیدن شخصی زاهدی را کی کم گری تا کور نشوی
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است؟
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را، گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تو راست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه، کو خوش ناصر است
لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسی‌ات
کام فرعونی مخواه از موسی‌ات
بر دل خود کم نه اندیشهٔ‌ی معاش
عیش کم ناید، تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کششتی‌یی مر نوح را
ترک چون باشد، بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می‌جست شب آن کنجکاو
دست می‌مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان می‌خاردم
کو درین شب گاو می‌پنداردم
حق همی‌گوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیده‌‌یی
لاجرم غافل درین پیچیده‌‌یی
گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی
بی‌نشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
گفت نه، والله بالله العظیم
مالک الملک و به رحمان و رحیم
آن خدایی که فرستاد انبیا
نه به حاجت، بل به فضل و کبریا
آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل
پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان
برگرفت از نار و نور صاف ساخت
وان گه او بر جملهٔ انوار تاخت
آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت
آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفه‌ش کرد آدم کآن بدید
نوح ازان گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود
جان ابراهیم ازان انوار زفت
بی‌حذر در شعله‌های نار رفت
چون که اسماعیل در جویش فتاد
پیش دشنه‌ی آبدارش سر نهاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دست‌بافش نرم شد
چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر
یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب
چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد
نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون که عثمان آن عیان راعین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون زرویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید
چون که کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفه‌ی عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان
کندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق، نام نو می‌جویمش
حق آن آنی که این و آن از اوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجه‌تاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
آنچه می‌دانم زوصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم؟ ای کریم
شاه گفت اکنون از آن خود بگو
چند گویی آن این و آن او
تو چه داری و چه حاصل کرده‌یی؟
از تک دریا چه در آورده‌یی؟
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود؟
در لحد کین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند؟
آن زمان که دست و پایت بردرد
پر و بالت هست تا جان بر پرد؟
آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردن است
این حسن را سوی حضرت بردن است
جوهری داری ز انسان یا خری؟
این عرض‌ها که فنا شد، چون بری؟
این عرض‌های نماز و روزه را
چون که لایبقی زمانین انتفی
نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
گشت پرهیز عرض جوهر به جهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد
از زراعت خاک‌ها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله
آن نکاح زن عرض بد، شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت کردن اسب و اشتر را عرض
جوهر کره به زاییدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت، بستان نک غرض
هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار
صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی زاید صفا
پس مگو که من عمل‌ها کرده‌ام
دخل آن اعراض را بنما، مرم
این صفت کردن عرض باشد، خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش
گفت شاها بی‌قنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یأس بنده نیست
گر عرض کان رفت، باز آینده نیست
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر
این عرض‌ها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتی‌ست
صورت هر یک عرض را نوبتی‌ست
بنگر اندر خود، نه تو بودی عرض؟
جنبش جفتی و جفتی با غرض؟
بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها
در مهندس بود چون افسانه‌ها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض واندیشه‌ها
آلت آورد و ستون از بیشه‌ها
چیست اصل و مایهٔ هر پیشه‌‌یی
جز خیال و جز عرض واندیشه‌‌یی؟
جمله اجزای جهان را بی‌غرض
درنگر،حاصل نشد جز از عرض
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل
میوه‌ها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر می‌شود
چون عمل کردی، شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی
گرچه شاخ و برگ و بیخش اول است
آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود
نقل اعراض است این بحث و مقال
نقل اعراض است این شیر و شغال
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی
این عرض‌ها از چه زاید؟ از صور
وین صور هم از چه زاید؟ از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورت‌ها رسل
عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی، جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت می‌کند
آن عرض زنجیر و زندان می‌شود
بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد؟
این عرض با جوهر آن بیضه‌ست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر
گفت شاهنشه چنین گیر، المراد
این عرض‌های تو یک جوهر نزاد؟
گفت مخفی داشته‌ست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد
زان که گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین
کی درین عالم بت و بتگر بدی؟
چون کسی را زهرۀ تسخر بدی؟
پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا؟
گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه، نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم، نز وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عمل‌ها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمی‌پوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست؟
چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست
گفت شه حکمت در اظهار جهان
آن که دانسته برون آید عیان
آنچه می‌دانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بی‌کار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکی‌یی از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل، تا شود سرت عیان
پس کلابه‌ی تن کجا ساکن شود
چون سر رشته‌ی ضمیرش می‌کشد؟
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بی‌کاری بود چون جان‌کنش
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر، اثر از وی ولد
چون اثر زایید، آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب
این سبب‌ها نسل بر نسل است، لیک
دیده‌‌یی باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن این‌جا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دایم
بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدی‌یی
دیدنت ملک جهان ارزیدی‌یی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دین‌تباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کآشکارا تو دوایی، خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی، بدان
از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان
پس نشین ای گنده‌جان از دور تو
تا امیر او باشد و مأمور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزه‌ی گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو، در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد، بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دری گزین گر عاقلی
این صدف‌های قوالب در جهان
گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ می‌گزین
زان که کم‌یابست آن در ثمین
گر به صورت می‌روی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو می‌بینی که از اندیشه‌یی
قایم است اندر جهان هر پیشه‌‌یی
خانه‌ها و قصرها و شهرها
کوه‌ها و دشت‌ها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمان است واندیشه چو مور؟
می‌نماید پیش چشمت که بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
زابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر
زان که نقشی، وز خرد بی‌بهره‌‌یی
آدمی خو نیستی، خرکره‌‌یی
سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل
شخص ازان شد پیش تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشاید بی‌حجابی پر و بال
کوه‌ها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستی‌ها را فروغ
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
پادشاهی بنده‌‌یی را از کرم
برگزیده بود بر جمله‌ی حشم
جامگی او وظیفه‌ی چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم‌پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بده‌ست
بگذر از این‌ها که نو حادث شده‌ست
کار عارف راست، کو نه احول است
چشم او بر کشت‌های اول است
آنچه گندم کاشتندش، وانچه جو
چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلت‌های کش
آن که بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درون دام و دامی می‌نهد
جان تو نی آن جهد، نی این جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته‌ی اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانی‌ست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی، فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشته‌ست
آخر آن روید که اول کاشته‌ست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی، ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش ازان که روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سخت‌تر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایده‌ی هستی چه بود؟
در سوآلت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سوآلت فایده
چه شنویم این را عبث،بی عایده؟
ور سوآلت را بسی فایده‌هاست
پس جهان بی‌فایده آخر چراست؟
ور جهان از یک جهت بی‌فایده‌ست
از جهت‌های دگر پر عایده‌ست
فایده‌ی تو گر مرا فایده نیست
مر تو را چون فایده‌ست،از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی؟
گاو و خر را فایده چه در شکر؟
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضی‌ست
پس نصیحت کردن او را رایضی‌ست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پنداری که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته، سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک؟
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بی‌گلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی می‌خورد
دل ز هر علمی صفایی می‌برد
صورت هر آدمی چون کاسه‌یی‌ست
چشم از معنی او حساسه‌یی‌ست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
وز قران خاک با باران‌ها
میوه‌ها و سبزه و ریحان‌ها
وز قران سبزه‌ها با آدمی
دلخوشی و بی‌غمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
می‌بزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگ‌ها سرخی بود
وان ز خورشید است و از وی می‌رسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید زاتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم، طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریت است
امر را طاق و طرم ماهیت است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزه‌ی خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چون نمی‌آیند این‌جا که منم
کندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرق‌ها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد، نه فرو شد ذات او
ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی‌فییم
باز گرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سبب‌ها مطلع
هم ازو حبل سبب‌ها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد؟
هیچ هست از غیر هستی چون چرد؟
جمله هستی‌ها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
لیک اسب کور، کورانه چرد
می نبیند روضه را، زان است رد
وان که گردش‌ها ازان دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر می‌گوید به دست راست خور
زآب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست این‌جا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
نیزه‌ گردانی‌ست ای نیزه که تو
راست می‌گردی گهی، گاهی دوتو
ما ز عشق شمس دین بی‌ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمت‌کش استیزفعل
آن که گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند
جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو می‌آرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا هم چنین جان می‌کنم
آن که او باشد حسود آفتاب
وان که می‌رنجد ز بود آفتاب
اینت درد بی‌دوا، کو راست آه
اینت افتاده آید در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او؟ بگو
باز آن باشد که بازآید به شاه
باز کور است آن که شد گم‌کرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خوردم به جغد؟
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود این‌جا، می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، می‌روم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
جغد گفتا باز حیلت می‌کند
تا ز خان و مان شما را بر کند
خانه‌های ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر
می‌نماید سیری این حیلت‌پرست
والله از جمله حریصان بتر است
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه می‌زند، وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟
مشنواش گر عقل داری اندکی
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟
هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟
آنچه می‌گوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گولگیر
هر که این باور کند، از ابلهی‌ست
مرغک لاغر چه درخورد شهی‌ست؟
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاری‌گری از شاه کو؟
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند
جغد چه بود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند،کند با من جفا
شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات وی است
هر کجا که من روم، شه در پی است
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی می‌پرم
پرده‌های آسمان‌ها می‌درم
روشنی عقل‌ها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حیران شود در من هما
جغد که‌بود تا بداند سر ما؟
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیک بختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شه بازان شوید
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بی‌نوا
مالک ملکم، نیم من طبل‌خوار
طبل بازم می‌زند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی
من نیم جنس شهنشه، دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمده‌ست آخر مدام
جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسب او، گردم چو گرد
خاک شد جان و نشانی‌های او
هست بر خاکش نشان پای او
خاک پایش شو، برای این نشان
تا شوی تاج سر گردن‌کشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید، پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلق‌ها نه بی‌کیف است و چون؟
عقل‌ها در دانش چونی زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان ازان آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم، بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخن‌ها خود به معنی یا ربی‌ست
حرف‌ها دام دم شیرین ‌لبی‌ست
چون کند تقصیر، پس چون تن زند؟
چون که لبیکش به یارب می‌رسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن
همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که می‌گویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشک‌تر
او جوان‌تر می‌شود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بی‌حس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نه‌‌یی
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌یی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بی‌ضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان می‌شود
کآتشش از آب ویران می‌شود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چک‌چک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا می‌رویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیه‌رویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که مانده‌ستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمرده‌ست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قوی‌ست
کهنه بیرون کن گرت میل نوی‌ست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوت‌ها و لذت‌ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخی‌ست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شده‌ست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی می‌کند
کژنمایی،پرده‌سازی می‌کند
این که بر کار است، بی‌کار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالی‌نژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بی‌سواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بی‌چشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آن‌گهی جان سوی حق راغب شود
اسب بی‌راکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاه‌راه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی می‌کشد سوی ثری
نور حقش می‌برد سوی علی
زان که محسوسات دون‌تر عالمی‌ست
نور حق دریا و حس چون شبنمی‌ست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمی‌بینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفی‌ست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفی‌ست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش می‌کند، گاهیش پست
گه درستش می‌کند، گاهی شکست
گه یمینش می‌برد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط ‌گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جان‌ها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهی‌ست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهی‌ست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون‌آلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
می‌درد، می‌دوزد، این خیاط کو؟
می‌دمد، می‌سوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و ره‌زن بی‌حد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوه‌ی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیده‌ها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بی‌آلت چو حق
با مریدان داده بی‌گفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتری‌ست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسله‌ی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دل‌ها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهی‌ست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا می‌کند
هست که کآواز صد تا می‌کند
می‌زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون می‌شود
آب‌ها در چشمه‌ها خون می‌شود
زان شهنشاه همایون‌نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود
نه بدن از سبزپوشان می‌شود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوه‌ها را برکند
پس قیامت این کرم کی می‌کند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گل‌رویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمک‌لان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیس‌ها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی می‌لافد و خامش‌وش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بی‌زبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یک‌دم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم‌ گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم می‌رود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بی‌ادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تن‌آلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بی‌پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایه‌ی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دل‌ها پاک شد
گرد پایه‌ی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایه‌ی حوض تن می‌کن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر می‌غژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرین‌تر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوش‌تر بود
ای ملامت‌گر سلامت مر تو را
ای سلامت‌جو تویی واهی العری
جان من کوره‌ست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانه‌ی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنی‌ست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بی‌برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقه‌های سلسله‌ی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شوره‌خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریش‌هاشان می‌ربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطره‌یی
آفتابی مخفی اندر ذره‌یی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راه‌گم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیش‌تر
یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زی‌اند
یوسفان از مکر اخوان در چه‌اند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگی‌ست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بی‌گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دل‌ها می‌رسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشه‌یی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالب‌تر است
چون که زر‌بیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها پنهان ره است
دزدی‌یی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل می‌شوی، باری شریف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسیٰ از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی‌ست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰ‌تر است
این خطا از صد صواب اولی‌تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد ازان در سر موسیٰ حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخن‌ها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بی‌خود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهی‌ست
زان که شرح این ورای آگهی‌ست
ور بگویم، عقل‌ها را برکند
ور نویسم، بس قلم‌ها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پره‌ی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بی‌محابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ی منتهیٰ بشکفته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه می‌گویم نه احوال من است
نقش می‌بینی که در آیینه‌یی‌ست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبوده‌ست آن که می‌پنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالوده‌ست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی می‌رود
لیک باطن را نجاست‌ها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانی‌یی
معنی سبحان ربی دانی‌یی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گل‌ها داد بر
تا بپوشد او پلیدی‌های ما
در عوض برروید از وی غنچه‌ها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکی‌ها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه‌‌یی می‌چیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آن‌جا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گفت موسیٰ ای کریم کارساز
ای که یک دم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصود است نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن؟
آتش ظلم و فساد افروختن؟
مسجد و سجده‌کنان را سوختن؟
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را؟
من یقین دانم که عین حکمت است
لیک مقصودم عیان و رؤیت است
آن یقین می‌گویدم، خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه، جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکل‌ها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوه‌ها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه حسن آدمی‌ست
سابق هر بیشی‌یی آخر کمی‌ست
لوح را اول بشوید بی‌وقوف
آن‌گهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آن‌گهان
وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانه‌یی می‌افکنند
اولین بنیاد را بر می‌کنند
گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر برکشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار
که نمی‌دانند ایشان سر کار
مرد خود زر می‌دهد حجام را
می‌نوازد نیش خون آشام را
می‌دود حمال زی بار گران
می‌رباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانی‌ها اساس راحت است
تلخ‌ها هم پیشوای نعمت است
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا
تخم مایه‌ی آتشت شاخ تر است
سوخته‌ی آتش قرین کوثر است
هر که در زندان قرین محنتی‌ست
آن جزای لقمه‌یی و شهوتی‌ست
هر که در قصری قرین دولتی‌ست
آن جزای کارزار و محنتی‌ست
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی، سبب را گوش دار
آن که بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سبب‌ها آن اوست
بی سبب بیند، نه از آب و گیا
چشم چشمه‌ی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغ است و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زین‌ها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غم‌سوز شد
خلوت شب درگذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را
ترک عیسیٰ کرده، خر پروده‌یی
لاجرم چون خر برون پرده‌یی
طالع عیسی‌ست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت
نالهٔ خر بشنوی، رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسیٰ کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سال‌ها خر بنده بودی، بس بود
زان که خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس توست
کو به آخر باید و عقلت نخست
هم‌مزاج خر شده‌ست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست؟
آن خر عیسیٰ مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زان که غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خر بها
این خر پژمرده گشته‌ست اژدها
گر ز عیسیٰ گشته‌یی رنجوردل
هم ازو صحت رسد، او را مهل
چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج؟
که نبود اندر جهان بی‌مار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود؟
چونی ای یوسف ز مکار و حسود؟
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بی‌هنر؟
چه هنر زاید ز صفرا؟ درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق
ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل، ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا، کرم را وا مگیر
این سزید از ما، چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه افزاید؟ عما
آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز
زآتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی، در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی کاسیر غم شود
عود سوزد، کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور؟
ای ز تو مر آسمان‌ها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا
زان که از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کی طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نامدی
گفت سبحانا، تو پاکی از زیان
این چه رمز است؟ این بکن یارب بیان
باز فرمودش که در رنجوری‌ام
چون نپرسیدی تو از روی کرم؟
گفت یارب نیست نقصانی تو را
عقل گم شد، این سخن را برگشا
گفت آری، بندهٔ خاص گزین
گشت رنجور، او منم، نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد هم‌نشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زان که جزوی بی‌کلی
هر که را دیو از کریمان وابرد
بی‌کسش یابد، سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیو است، بشنو و نیکو بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام؟
صیرفی‌ام، قیمت او کرده‌ام
نیکوان را ره‌نمایی می‌کنم
شاخ‌های خشک را برمی‌کنم
این علف‌ها می‌نهم، از بهر چیست؟
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید، سگ است
ور گیا خواهد، یقین آهو رگ است
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد از این هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید، ابتر است
ور غذای روح خواهد، سرور است
گر کند او خدمت تن، هست خر
ور رود در بحر جان، یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند
نیک را چون بد کنم؟ یزدان نیم
داعی‌ام من، خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم؟ رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟
اهل زندان نیستم، ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیت‌ها می‌کنم من دایه‌وار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من، تا دهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کی فتیٰ
مر مرا چه می‌بری سر بی‌خطا؟
باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو، جرم تو؟
خشک گوید راستم، من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پی‌ام؟
باغبان گوید اگر مسعودی‌یی
کاشکی کژ بودی‌یی، تر بودی‌یی
جاذب آب حیاتی گشته‌یی
اندر آب زندگی آغشته‌یی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۸ - نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن
این حدیثش همچو دود است ای الٰه
دستگیر، ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت برنیایم با بلیس
کوست فتنه‌ی هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الاسما بگ است
در تگ چون برق این سگ بی‌تگ است
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شصت او شد از سماک
نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شر است
صد هزاران سحر در وی مضمر است
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چی‌ام بیدار کردی؟ راست گو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۷ - قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازی‌یی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازی‌یی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کی رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابر
مسجد روز ضرورت، وقت فقر
تا غریبی یابد آن‌جا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زان که با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن، ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی، ما شب، دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب شب‌فروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کآید بی‌دل و جان در زبان
همچو سبزه‌ی تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بی‌وفایان خود مرو
کان پل ویران بود، نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل، و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته می‌شود
از دو سه سست مخنث می‌بود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را
این دراز است و فراوان می‌شود
وانچه مقصود است، پنهان می‌شود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۸ - فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسون‌ها خواندند
رخش دستان و حیل می‌راندند
آن رسول مهربان رحم‌کیش
جز تبسم، جز بلی، ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
می‌نمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک، زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده می‌کرد آن لطیف
شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست می‌فرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفق ترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلۀ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو زغول
کین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند
جمله مقلوب است آنچ آورده‌اند
قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود؟
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول؟
تا جهودی را ز شام این‌جا کشند
که به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری، لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم، آن‌گهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا، باز آمدند
چنگ اندر وعدۀ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
غدر را، ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان، تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمان
حاش لله، حاش لله دم‌زنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتی‌ست
زان که سوگند آن کژان را سنتی‌ست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زان که ایشان را دو چشم روشنی‌ست
نقض میثاق و عهود از احمقی‌ست
حفظ ایمان و وفا کار تقی‌ست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم، یا که سوگند خدا؟
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که به حق این کلام پاک راست
کآن بنای مسجد از بهر خداست
اندر آن‌جا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آن‌جا ذکر و صدق و یاربی‌ست
گفت پیغامبر که آواز خدا
می‌رسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق می‌آیدم
همچو صاف از درد می‌پالایدم
هم‌چنان که موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کی مسعودبخت
از درخت انی انا الله می‌شنید
با کلام انوار می‌آمد پدید
چون ز نور وحی در می‌ماندند
باز نو سوگندها می‌خواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیکارگر؟
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۹ - اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمی‌کند
تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
می‌کندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم؟ کو سترپوشی؟ کو حیا؟
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد زاعتراض او روی‌زرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز می‌زارید کی علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش درربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگ‌هاش اندر حدث جای تباه
می‌دمید از سنگ‌ها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و می‌گریست
کی خدا این‌ها نشان منکری‌ست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو به تو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بی‌مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبه‌یی کردند، حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد؟ فرو خوان از کلام
مر سیه‌رویان دین را خود جهاز
نیست الٰا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد نشان
واقعه، تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک به یک
تا یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک می‌ترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بی‌تقلید می‌پذرفته‌اند
بی محک آن نقد را بگرفته‌اند
حکمت قرآن چو ضاله‌ی مؤمن است
هر کسی در ضالهٔ خود موقن است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحان‌های زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برق‌ها
تا پدید آرد عوارض فرق‌ها
تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیده‌ست این خاک دژم
از خزانه‌ی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنه‌ی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جان‌هاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده‌ها انگیخته‌ست
بهر این نیک و بدی کآمیخته‌ست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می‌بایدش بگزیده‌یی
در حقایق امتحان‌ها دیده‌یی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایه‌ی بد سرش