عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
به حسن عارض چون ماه و زیب چهرهٔ‌چون خور
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون
ز اشک چشمهٔ چشمم بمیرد آتش اختر
به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل
به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر
شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی
فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور
ز جام حقهٔ لعلت گشوده چشمهٔ حیوان
ز دام حلقهٔ زلفت دمیده نکهت عنبر
نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی
گشاده پستهٔ تنگت کساد کیسهٔ شکر
ز رنگ پنجهٔ نازک نموده دست تو گل رخ
بر آب چهرهٔ رنگین نهاده حسن تو دلبر:
بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته
سواد طرهٔ مشکین به قتل این تن لاغر
به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:
چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست
رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست
رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست
نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست
مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست
زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست
لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست
لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست
نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست
وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست
باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست
وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست
مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست
باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست
سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست
بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست
نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست
غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست
تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست
برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریده‌اند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریده‌اند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیده‌اند
برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیده‌اند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند
بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریده‌اند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیده‌اند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
گرد ماه از مشک چنبر کرده‌ئی
ماه را از مشک زیور کرده‌ئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کرده‌ئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کرده‌ئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کرده‌ئی
روز را در سایهٔ شب برده‌ئی
شام را پیرایهٔ خور کرده‌ئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پرده‌دار عقد گوهر کرده‌ئی
تا به دست آورده‌ئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کرده‌ئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کرده‌ئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کرده‌ئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کرده‌ئی
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب
یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
تب را شبخون زدم در آتش کشتم
یک چند به تعویذ کتابش کشتم
بازش یک بار در عرق کردم غرق
چون لشکر فرعون در آبش کشتم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۳۳
مسلسل زلف بر رخ ریته دیری
گل و سنبل به هم آمیته دیری
پریشان چون کری زلف دو تا را
به هر تاری دلی آویته دیری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را
گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوان‌بندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو می‌ورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
بی قید شهریاری بی‌سکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بی‌اعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بی‌اعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بی‌تهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
خورشید سپهر سر بلندی بهزاد
کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت
گفتند که بر بستر ضعف است ملول
بهر شعفش به دلف بشین باد آن ضاد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
آن دست که نخل قد آدم ریزد
نخلی به نزاکت قدت کم ریزد
گر نازکیت به سر و آزاد دهند
چون باد صبا بجنبد از هم ریزد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف
در خلوت خواب او فلک دانی چیست
چادر شب زرنگار بالای لحاف
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست
بودیم به عیش و عهد کردیم درست
ساقی ز بلور ناب بر روی زمین
میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۳ - عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان
شبی همچون سواد دیده پر نور
هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز
کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمی‌گنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه
گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی
گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی
گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
که این افسانه‌های ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی
در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - مناجات شیرین در شب فراق
شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز می‌گفت
ز روز بد حکایت باز می‌گفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمی‌آرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری می‌توانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
خلخیان خواهی و جماش چشم
گرد سرین خواهی و بارک میان
کشکین نانت نکند آرزوی
نان سمن خواهی گرد و کلان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۲۵
شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر
بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر رابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن
که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو
اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۰
دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد
شب ماهتاب دزدی که به خانه‌ای در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۰۳
آتش اندر آب هرگز دیده‌ای
عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ای ؟
چون دهان و لعل شور انگیز او
پسته و عناب هرگز دیده‌ای ؟
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام پر مهتاب هرگز دیده‌ای ؟
در صدف چون رشته دندان او
لولوی خوشاب هرگز دیده‌ای ؟
نرگسش درطاق ابرو خفته مست
مست در محراب هرگز دیده‌ای ؟
در غمش خسرو چو چشم خون فشان
چشمهٔ خوناب هرگز دیده‌ای ؟