عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹
زنی بوده است در نشابور او را ایشی نیلی گفتندی، عابده و زاهده و از خاندان بزرگ واهل نشابور بوی تقرب نمودندی، مدت چهل سال بود کی پای از در سرای بیرون ننهاده بودو دایۀ داشت کی او را خدمت کردی. چون آوازۀ شیخ قدس اللّه روح العزیز در نشابور منتشر شد، روزی ایشی دایه را گفت برخیز و به مجلس شیخ رو و سخنی کی گوید یاد گیر.دایه به مجلس شیخ حاضر آمد و شیخ سخن می‌گفت دایه آن سخن یاد نتوانست گرفت. شیخ این بیت بگفت. بیت:
من دانگی و نیم داشتم حبۀ کم
دو کوزه نبید خریده‌ام پارۀ کم
بر بربط مانه زیر ماندست و نه بم
تا کی گویی قلندری و غم و غم
چون دایه باز آمد ایشی پرسید که شیخ چه گفت؟ او این بیت را یاد گرفته بود، بگفت. ایشی گفت برخیز و دهان بشوی! این چه سخن دانشمندان و زاهدان بود؟ دایه از آن سخن دهان بشست. و این ایشی را عادت بودی که از برای مردمان داروی چشم ساختی، آن شب بخفت، چیزی سهمناک بخواب دید، برجست و هر دو چشم ایشی درد خاست. هر چند کی داروساخت بهتر نشد، بهمۀ اطبا التجا کرد، هیچ شفا نیافت، بیست شبان روز ازین درد فریاد می‌کرد، یک شب در خواب شد، در واقعه می‌بیند کی اگر می‌خواهی کی چشم تو بهتر گردد برو و رضای شیخ بدست آور. دیگر روز ایشی هزار درم فتحی در کیسه کرد و بدایه داد و گفت بخدمت شیخ بر، چون شیخ ازمجلس فارغ شود پیش او بنه و هیچ مگوی و بازگرد. دایه به مجلس آمد چون شیخ از مجلس فارغ شد سلام کرد و کیسۀ سیم پیش شیخ بنهاد. و شیخ را سنت چنان بودی که چون از مجلس فارغ شدی مریدی خشک نانی و خلالی پیش شیخ بنهادی، شیخ نان بخوردی و خلال کردی. چون دایه پیش شیخ آمد شیخ خلال می‌کرد خواست که بازگردد، شیخ گفت بیا و این خلال را نزدیک کدبانو بر، و بگوی که این خلال در آب بشوی و آب آنرا در چشم مال تا شفا یابی. و انکار و داوری این طایفه از دل بیرون کن تا چشم باطنت نیز شفا یابد. دایه این سخن با ایشی بگفت، ایشی اشارت شیخ نگاه داشت و خلال بآب بشست و در چشم کشید، در حال شفا یافت بقدرت خدای.دیگر روز برخاست و هرچ داشت از زر و جواهر و جامه برگرفت و بخدمت شیخ آورد و گفت ای شیخ توبه کردم و انکار و داوری از سینه بیرون کردم. شیخ گفت مبارک باد و گفت او را پیش والدۀ بوطاهر برید تا او را خرقه پوشد. و شیخ او را فرمود کی خدمت این طایفه را اختیار کن. پس ایشی برخاست و خرقه پوشید و خدمت این طایفه پیش گرفت و هرچ داشت درباخت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۷
آورده‌اند کی در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، آنجا امامی بود از اصحاب بوعبداللّه کرام، او را بوالحسین تونی گفتندی و شیخ ما را منکر بودی و انکار وی بدرجۀ بود که هروقت پیش او سخن شیخ گفتندی او لعنت کردی و تا شیخ در نشابور بود او بکوی عدنی کویان که خانقاه شیخ در آنجا بود نگذشته بود. روزی شیخ گفت اسب زین کنید تا به زیارت بوالحسین تونی شویم، جمعی صوفیان و مریدان بدل بر شیخ اعتراض کردند که بزیارت کسی می‌رود که سخن وی پیش او نمی‌توان گفت و اگر نام او شنود لعن می‌کند. شیخ برنشست بامریدان، در راه رافضتی از خانه بیرون آمد، شیخ را دید با جمع، لعنت آغاز کرد، جماعت قصد زخم او کردند، شیخ گفت آرام گیرید، باشد که بدان لعنت بروی رحمت کنند، جمع گفتند چگونه رحمت کنند بر کسی کی بر چون تویی لعنت کند؟ شیخ گفت معاذاللّه او لعنت بر ما نمی‌کند او پندارد کی ما بر باطلیم و او برحقّ، او لعنت برآن باطل می‌کند برای خدایرا، و آن مرد ایستاده بود و آن سخن کی شیخ می‌گفت می‌شنود، حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت ای شیخ توبه کردم، بر حقّ تویی و بر باطل من، اسلام عرضه کن تا بنو مسلمان شوم! شیخ مریدان را گفت: دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد! چون فراتر شدند حسن مؤدب درویشی را پیش فرستاد تا امام بوالحسین را خبر کند که شیخ به سلام تومی‌آید، آن درویش ابوالسحین را خبر کرد، او شیخ را نفرین کرد و گفت او به نزدیک ما چه کار دارد اورا به کلیسای ترسایان باید شد. چون درویش بشنید نزدیک حسن آمد وآنچ بود بگفت. اتفاق را روز یکشنبه بود، شیخ را خود آگاهی بود از آنچ رفت، گفت یا حسن چه می‌رود؟ حسن آنچ شنید بازنمود، شیخ گفت اکنون پیر آنچ فرموده است بجای آریم، روی به کلیسا نهاد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم چنان باید کرد کی پیر می‌فرماید. چون به کلیسا رسید ترسایان جمع بودندو به کار خود مشغول، چون شیخ را بدیدند همه گرد وی درآمدند و در وی نظاره می‌کردند تا بچه کار آمده است و ایشان در پیش کلیسا صفۀ کرده بودند و صورت عیسی و مریم در دیوار صفه کرده و روی بدان آورده و آنرا سجده می‌کردند. شیخ بدنبالۀ چشم بدان صورتها باز نگریست و گفت ءَاَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتْخِذُونی واُمّیَ اِلهَیْنِ مِنْ دُونِ اللّه تویی که می‌گویی مرا و مادر مرا بخدایی گیرید؟ اگر محمد و دین محمد حقّ است درین لحظه حقّ را سبحانه و تعالی سجود کنید. چون شیخ این سخن بگفت آن هر دو صورت درحال بزمین افتادند چنانک رویهاشان از سوی کعبه بود. چون ترسایان آن بدیدند فریاد برآوردند و چهل تن ازیشان زنار ببریدند و مسلمان شدند و مرقعها درپوشیدند و غسل آوردند. شیخ روی بجمع متصوفه آورد و گفت هرک بر اشارت پیران رود چنین بود، و این همه از برکة اشارت آن پیر بود و این خبر پیش ابوالحسین تونی بردند که شیخ را چه رفت و او چه گفت، امام بوالحسین را حالتی پدید آمد و گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه و. او رادر محفه نشاندند چون به خانقاه شیخ رسید گفت مرا از محفه بیرون آرید، او را بیرون آوردند و از در خانقاه شیخ به پهلو می‌گشت ونعره می‌زد تا پیش تخت شیخ، و در دست و پای شیخ افتاد و جمع را حالتها پدید آمد و او جامه خرقه کرد و شیخ و جمع موافقت نمودند و او از کرده استغفار کرد و از مریدان شیخ گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۱
هم درین وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود مریدان بسیار می‌آمدند، بعضی مهذب و بعضی نامهذب. یکی از روستا توبه کرده بود و در خانقاه می‌بود، جفتی کفش داشت بر قطری زده کی هر وقت بخانقاه آمدی آوازی و گفت ترا باید رفت و این درۀ است در میان کوه نشابور و طوس و آبی از آن دره بیرون می‌آید و به رودخانۀ نشابور می‌پیوندد و گفت چون بدان دره درشوی، پارۀ بروی، سنگی است. بر آن سنگ دوگانۀ باید گزارد و منتظر بودن کی دوستی از دوستان ما به نزدیک تو آید، سلام ما بوی رسان و سخنی چند با آن درویش بگفت کی با او بگوی کی او دوست عزیز ماست. آن درویش برغبت تمام روی در راه نهاد و همه راه اندیشه می‌کرد که می‌روم و ولیی از اولیاء حقّ را زیارت کنم. چون بدان موضع رسید کی اشارت رفته بود، ساعتی توقف کرد، آواز طراق طراق در آن کوه ظاهر شد کی کوه از هیبت آن بلرز افتاد. درویش بازنگریست، اژدهایی دید سیاه عظیم،کی از آن عظیم‌تر نتواند بود. حرکت نتوانست کردن. اژدهای آمد تا به نزدیک آن سنگ و سر بر سنگ نهاد و بیستاد. چون درویش با خویشتن آمد دید اژدها را کی بتواضع سر بر سنگ نهاده بود و هیچ حرکت نمی‌کرد. از سر بی خویشتنی و ترس گفت شیخ سلام رسانید. آن اژدها روی بر خاک مالید و تواضع کرد. درویش چون بدید دانست کی شیخ پیغام بوی داده است. آنچ گفته بود با او بگفت و او بسیار تواضع کرد. چون درویش سخن تمام کرد اژدها باز گردید. چون از نظر درویش غایب شد درویش از آن کوه بزیر آمد و چون اندکی برفت بنشست و سنگی برگرفت و آن آهنها کی بر کفش داشت جمله بشکست و برکشید وآهسته می‌امد تا بخانقاه. چون بخانقاه درآمد کسی را خبر نبود و سلام چنان گفت که آواز او اصحاب بحیله بشنودند. چون مشایخ حالت او بدیدند خواستند کی بدانند کی آن کدام پیر بوده است که نیم روزه خدمت و صحت اودر وی چندان اثر کرده است کی عمرها بریاضت و مجاهدت آن تأدیب وشکستگی حاصل نتواند آمد. از وی سؤال کردند شیخ ترا به نزدیک کی فرستاده بود؟ او قصه بگفت، جمع تعجب کردند و مشایخ آن حدیث از شیخ سؤال کردند، شیخ گفت او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از یکدیگر راحتها بوده. فی الجمله بعد از آن روز هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و نه آوازی بلند شنید و بیک نظر شیخ مؤدب ومهذب گشت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۷
آورده‌اند کی شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر آوردند تا شیخ را مداوا کند. مگر طبیب گبر بود، چون به شیخ رسید خواست کی دست بر نبض شیخ نهد، شیخ حسن را گفت ای حسن ناخن پیرا بیار و ناخن او بازکن و موی لبش باز کن و در کاغذی پیچ و بوی ده که ایشان را عادت نباشد که بیندازند وآبی بیار تا دست بشوید. آن طبیب متحیر می‌نگریست و زهره نداشت کی خلاف کردی، چون آنچ شیخ فرمود بجای آوردم طبیب دست بر دست شیخ نهاد. شیخ دست بگردانید و دست وی بگرفت و یک ساعت نگاه داشت پس رها کرد. طبیب برخاست کی بشود، تا بدر خانقاه می‌شد و باز پس می‌نگریست. شیخ آواز داد کی چند از پس نگاه کنی کی ترا بنگذارند کی بروی! آن گبرباز گشت و بدست شیخ مسلمان شد و جملۀ خویشان او ایمان آوردند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۳
خواجه بوالفتوح عیاضی گفت از خواجه حسین عباد ویشی، شنیدم که گفت در نشابور در مجلس شیخ بودم مرا اندیشۀ والده و سرخس به خاطر آمد، شیخ در حال روی بمن کرد و گفت:
لِتَعْجَلْعَلی اُمٍّ عَلَیْکَ حَفِیَّة
تَنُوحُ وَ تَبْکِی مِنْفراقِکَ دائِباً
من از مجلس، بیرون آمدم و روی به سرخس نهادم، والده را در بیماری وفات یافتم، تنگ درآمده، من برسیدم و او را دریافتم، دیگر روز او را وفات رسید. دانستم که آنچ شیخ فرموده بود، سبب آن تعجیل بوده است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۹
آورده‌اند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت می‌بود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و می‌آمد تا پیش شیخ و در زمین می‌گشت. شیخ را آب در چشم می‌آمد و می‌گفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه می‌گوید؟ می‌گوید آمده‌ام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما می‌گوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح می‌کند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۲
بخط امام مالکان رحمةاللّه علیه دیدم که نبشته بود کی زنی را درمجلس شیخ حالتی درآمد، خویشتن را از بام بلند درانداخت، شیخ اشارت کرد، در هوا معلق ماند، زنان دست دراز کردند و زن را بر بام کشیدند، دامن اودر میخی ضعیف آویخته دیدند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
بخط اشرف ابوالیمان دیدم رحمة اللّه علیه کی از منکران شیخ درزیی و جولاهۀ با هم دوستی داشتند و چون بهم رسیدندی می‌گفتندی که کار این شیخ بر اصل نیست. روزی با یکدیگر گفتند کی این مرد دعوی کرامات می‌کند، ما هر دو پیش او رویم، اگر بداند کی ما هر یکی چه کار کنیم بدانیم کی او بر حقّ است. پس هر دو پیش شیخ آمدند، چون چشم شیخ بر ایشان افتاد گفت:
بر فلک بر دو مرد پیشه‌ورند
ز آن یکی درزی و دگر جولاه
پس اشارت به درزی کرد و گفت: «این ندوزد مگر قبای ملوک».
آنگاه اشارت بجولاهه کرد و گفت: «این نبافد مگر گلیم سیاه».
ایشان چون بشنیدند هر دو خجل شدند و از آن انکار توبه کردند.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۳
و دیگر آنکه چون شیخ را وفات بود این پایۀ تخت و کرسی کی شیخ بر وی وضو کردی هر دو بزیر تخت بودی نهاده، و مردمان آنرا زیارت می‌کردند تا بوقت فترت غزکی میهنه خراب کردند و هرکجا دری و چوبی بود بسوختند، آن تخت و کرسی ناپدید شد و هیچ کس از آن جماعت کی در دست ایشان اسیر بودند از هر سه خبر ندادند و چون فرزندان شیخ و مریدان اسیر بودند، چون بیامدند تخت و کرسیها درین موضع دیدند به سلامت، دیگر روز بامداد در شدند هیچ ندیدند.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱ - باب پنجاه و سوم در اثبات کرامات اولیاء
بدانک پیدا آمدن کرامات بر اولیاء جایز است و دلیل بر جواز آن آنست که هر کار که بودن آن صورت به بندد در عقل و حاصل شدن آن ادا نکند برداشتن اصلی از اصول، واجب بود وصف کردن حق تعالی بقدرت بر آفریدن آن و چون واجب بود آن در مقدور حق تعالی باید که روا بود حاصل شدن آن و پدید آمدن کرامات نشان صدق آنکس بود که بر وی ظاهر گردد اندر احوال و هر که صادق نبود کرامات روا نبود که بر وی ظاهر گردد و دلیل برین آنست که قدیم سُبْحانَهُ وَتَعالی ما را بشناساند تا ما فرق کنیم میان آنک صادق بود اندر احوال و میان آنک مُبْطِل بود از طریق استدلال که آن کاریست موهوم و این نبود مگر باختصاص ولی بدانچه باز نیارند در دعوی وی زیرا که اگر اندر دعوی کاذب بود او را کرامت نبود که اگر چنین بودی فرق نبودی میان راست گوی و دروغ گوی و این آن کرامتست که ما بدان اشارت کردیم و لابدّ کرامت فعلی بود ناقض عادت اندر ایّام تکلیف، ظاهر گردد بر کسی که موصوف بود بولایت، اندر معنی تصدیق حال او.
و سخن گفته اند مردمان اندر فرق میان کرامت و معجزات از اهل حق.
استاد امام ابواسحق اسفراینی قُدِسَّ سِرُّهُ گفتی معجزات دلیل صدق انبیاء بود و دلیل نبوّت با غیر نبی یافتن محال بود چنانک فعل محکم عالِم را دلیل بود اندر آن که او عالمست، از کسی که نه عالم بود نیاید و گفتی اولیاء را کرامت بود چون مانند دعائی که اجابت بود امّا آنچه جنس معجزات پیغمبران بود اولیا را نبود.
امّا استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ گوید معجزات دلالت صدقست، اگر کسی دعوی نبوّت کند معجزه فرا نماید دلیل بود بر صدق او و گفتار او و اگر دعوی ولایت کند معجزه دلیل بود بر صدق او اندر حال او و آنرا کرامت گویند و معجزه نگویند، هرچند که او جنس معجزه بود تا فرق بود میان نبی و ولی و معجزه و کرامت.
و او گفتی فرق میان معجزه و کرامت آنست که انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ مأمورند باظهار معجزه و بر ولی پنهان داشتن آن واجبست و نبی بدان دعوی کند و بر قطع و یقین گوید که چنین باشد که من میگویم و ولی دعوی نکند و قطع نکند که چنین کنم از بیم آنک نباید که مکری بود.
چنین گوید آنک یگانۀ روزگار خویش بود اندر بارۀ خویش قاضی امام ابوبکر اشعری قُدِسَّ روحُهُ که معجزات خاصه انبیا را بود و کرامات اولیا را بود و اولیا را معجزات نبود زیرا که از شرط معجزست که دعوی با وی پیوسته بود و معجزت نه عین معجزه را بود و معجزه آنگه معجزه بود که حاصل آید بر وصفهای بسیار که هر گه یک شرط مختلّ شود از شرایط وی، معجزه نبود و یکی از شرایط آن دعوی پیغمبریست و ولی دعوی پیغمبری نکند پس آنچه وی را شود معجزه نبود و این آن قول است که اعتماد بر وی است و ما بدین طریق گوییم و شرائط معجزه بیشتر اندر کرامات بازیابند مگر این یک شرط.
و کرامات فعلی بود ناچار زیرا که هرچه قدیم بود او را بکسی اختصاص نبود و آن ناقض عادت باشد و حاصل شود در زمان تکلیف و اظهار کند بر بنده تخصیص و تفضیل او را، باشد که حاصل شود باختیار و دعاء او و باشد که حاصل نیاید و باشد که بی اختیار او پیدا آید اندر بعضی اوقات.
و ولی را بدعوت کردن خلق نفرموده اندبخویشتن و اگر چیزی پدید کند بر آن کس که اهل بود جایز بود.
و اهل حق مختلف اند که روا بود که ولی داند که او ولی است یا نه.
استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ گفتی نشاید، که خوفش بشود و امن واجب کند.
استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ گفتی روا بود که داند و این گفتی و این اختیار جایز دارد و ما نیز آن را برگزیده ایم و بدان گوییم و این واجب نیست در جمله اولیا تا هریکی از ایشان بداند که او ولی است واجباً ولیکن جائز است که بعضی دانند چنانک جائز است که بعضی ندانند، و چون بعضی داند که او ولی است آن معرفت، کرامتی بود او را، جداگانه، و نه کرامت که یکی را بود از اولیاء واجب بود که همه را، آن بود و اگر ولی را کرامت ظاهر نبود، اندر دنیا، اندر ولایت او بآخرت، قدح نکند نابودن آن کرامت اندر دنیا، بخلاف انبیا عَلَیْهِم السَّلامُ که واجب بود که ایشانرا معجزات بود زیرا که پیغامبر فرستاده است بخلق، مردمانرا حاجت بود بدانستن صدق او و آن صدق بنه توان دانست الّا بمعجزه و حال ولی بعکس این بود زیرا که بر خلق واجب نیست بدانستن او که او ولی است و نه بر وی نیز و ده کس از صحابۀ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ باور داشتند در آنچه ایشانرا خبر داد که ایشان از اهل بهشت اند، اگر کسی گوید این روا نبود زیرا که ایشانرا از درجۀ خوف و بیم بیرون آرد باکی نیست اگر نترسند از تغیّر عاقبت که آنک اندر دل ایشان بود از هیبت و اجلال و عظمت، حق را، از بسیاری خوف بیش بود.
و بدانک ولی پشت بکرامات باز نگذارد و باز آن ننگرد، بود که ایشان اندر پدید آمدن چیزی از آن جنس، قوّت یقین بود و زیادت علم بود از آنک بحقیقت دانند که آن فعل خدایست دلیلی بود ایشانرا بر صحّت آنک ایشان برآنند از عقاید و در جمله قول بکرامات اولیا واجب است و جمهور اهل حق برین اند و از بس خبرهاء متواتر اندرین از هر گونه، و حکایتها آمده است، علم ببودن او و ظاهر شدن آن، بر اولیاء علمیست که شک را بدان راه نیست و هر که در میان این طایفه افتد و حکایتهای ایشان بشنود و خبرها، او را هیچ شک نماند اندرین جمله.
و از دلیلهای این جمله، یکی نصّ قرآنست اندر قصّۀ آصف بن برخیا یار سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ آنک گفت اَنَا آتیکَ بِهِ قَبْلَ اَنْ یَرْتَدَّ اِلَیْکَ طَرْفُکَ و آصف پیغامبر نبود.
از امیرالمؤمنین عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ درست است که او گفت یا سارِیَةُ الْجَبَلَ در میان خطبه روز جمعه و رسیدن آواز عمر بساریه در آن وقت تا از عدو پرهیز کزد و بر کوه شد در آن ساعت.
اگر گوید چگونه روا بود ظاهر شدن کراماتی که زیادت بود در معنی، بر معجزات پیغامبران عَلَیْهِمُ السَّلامُ و روا بود تفضیل اولیا بر انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ گوییم این کرامتها با معجزۀ پیغمبر ما صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شود زیرا که هر که اندر اسلام صادق نبود کرامات بر وی ظاهر نگردد و هر پیغامبر که در امّت وی یکی را کرامتی بود آن کرامت از جمله معجزات آن پیغمبر بود زیرا که اگر این رسول صادق نبودی کرامت ظاهر نشدی بر آنک متابعت او کرد.
امّا رتبت اولیا هرگز برتبت انبیاء نرسد و اجماع برین منعقد است و آنک ابویزید بسطامی را پرسیدند ازین مسئله گفت مثل آنچه انبیاء عَلَیْهِمُ السَّلامُ داده اند چون مثل خیکی انگبین است آن مقدار که از وی بیرون چکد قطرۀ بود و آن قطره مثل کرامات جمله اولیا بود و آنچه در مشک است مثل آنک پیغمبر ما را بود صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ .
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۹ - فصل
اگر گویند که چه چیز باید که غالب بود بر ولی در اوقات که با خویشتن بود گوئیم صدق او درگزارد حقوق حق تَعالی پس رفق او و شفقت او بر خلق در جملۀ احوال و رحمت خواستن او جمله خلق را و تحمّل کردن او از خلق بخوئی نیکو و نیکوئی خواستن او از حق تعالی خلقانرا بی آنک التماسی کند از ایشان و همّت او در رستگاری خلق بود و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حقد برایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و بهمه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان ببد گفتن ازیشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
آن غنچه که عالمی ازو در تاب است
در گلشن یزد مثل او نایاب است
پژمرده بود غنچه که بی آب بود
این نادره غنچه تازه بی آب است
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۶ - باقی قصه ورقه و گلشاه
کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی بهٔزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده در در کنار
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دورخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
همانا تو با ورقهٔ مهر باز
بدی گفتهٔک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
بنالید بسیار ابر درد اوی
ببوسید آن دورخ زرد اوی
به فرمن بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
شما آنچ گویم به جا ی آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
بسی کاخها و بسی خانها
نکردند با باغ و کاشانها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
به شام اندرون بذ ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
مر آن کس کی بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزادهٔ پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز هنباز گشت
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایذر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصهٔ پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰ - داستان پلاطُس
دگر داستان پلاطُس به روم
که خون مسیح از بنه داشت شوم
ز کردار او بازگویم نشان
یکی قیصری بود بر سرکشان
بدان گه که آشفته شد بر زمین
گروه یهود از مسیح گزین
یکی ناسزا گفت از او هر کسی
ز دیدار ایشان نهان شد بسی
یهودا مر او را بدیشان نمود
که یار مسیح گرانمایه بود
چو در کار عیسی برفت آنچه رفت
سوی آسمان بُرد یزدانش تفت
بماندند از آن پاک تن بر زمین
ده و دو تن از کارزاران کین
که خوانی حواری همی نامشان
ز شمعون برآمد همه کامشان
به کین مسیحا نیاز آمدش
ز هر سو سپاهی فراز آمدش
ده و دو هزار از جهودان بکشت
برفت از جهان نیز و بنمود پشت
بماندند ده تن ز یاران او
گزینان و [ا]ز راز داران او
از ایشان دو تن سوی روم آمدند
نهانی بدان مرز و بوم آمدند
یکی آن گزیده که ادنی ش نام
جوانی هشومند و مردی تمام
وگر نامِ دیگر بجویی ز من
متی مرد و کل آن سر انجمن
سگالش چنین بود با یکدگر
که از ما نباید که دارد خبر
نهان گشت متی و ادنی برفت
به نزد پلاطس خرامید تفت
بدو خویشتن را پزشکی نمود
همی در پزشکی سخن برفزود
پلاطس بفرمود تا پیشکار
یکی انجمن کرد هنگام بار
بزرگان آن شهر کردند گرد
همانا فزون آمد از شصت مرد
چو ادنی ز کار پزشکی سخن
برآورد، خیره بماند انجمن
پراگنده گشتند و درماندند
همی هر کسی جادوش خواندند
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه
که هزمان فزودش یکی پایگاه
بزرگان از ادنی بدرد آمدند
یکایک بر شاه گرد آمدند
که ادنی سخن خیره راند همی
پزشکی به دانش نداند همی
نه دارو شناسد نه درمان، نه درد
تو ای شاه، گرد فریبش مگرد
بدو گفت ادنی که شاه بزرگ
سخنهای بیدانشان سترگ
نگیرد، کند بنده را آزمون
به دردی که باشد ز باد و ز خون
بفرمای تا هرچه کرّ است و کور
اگر پای سست است و اندام شور
اگر هست ده ساله بیمار ریش
از این شهر وز کشور آرند پیش
اگر من به یک ماه نیکو کنم
تن خویشتن را بی آهو کنم
وگرنه که یابد ز قیصر گریز
بیکبارگی خون ادنی بریز
برآمد منادیگری گرد شهر
که هر کس که او دارد از رنج بهر
سراسر به درگاه شاه آورید
بدین مایه ور بارگاه آورید
که ادنی همه کرد خواهد درست
به درمان همی درد خواهیم شست
نخواهد ز کس مزد این پاکرای
همی چشم دارد به مزد خدای
به یک هفته آمد به درگاه شاه
ز بیمار بی مر، فزون از سپاه
سرِ ماه از آن لشکر دردمند
بپردخت و برکس نیامد گزند
از ادنی همه روم شد شادکام
به پیش پلاطس برافروخت نام
بدانست کادنی کشیده ست رنج
بسی خلعتش داد و دینار و گنج
پزشک پلاطس شد و همنشست
همی ساخت دیندار با بت پرست
تو را سازگاری رساند به کام
خنک هر که را سازگار است نام
که یکچند بگذشت از این روزگار
جوانی گرامی برِ شهریار
که همزاد او بود و پیوند او
بر او مهرش افزون ز فرزند او
به سکته یکی روز ناگه بمرد
پلاطس به خواری و غم دست برد
همه جامه ی قیصری کرد چاک
پراگند بر تاج و بر تخت خاک
چو بشنید متّی به درگاه شد
چو بیگانه اندر بر شاه شد
به ادنی چنین گفت کای نابکار
غمان از تو بیند همی شهریار
از این سان جوانی تو دادی بباد
وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد
چو دانش ندانی و درمان و درد
به گردِ درِ پادشاهان مگرد
بدو گفت ادنی که یافه مگوی
بدین راهِ بیداد خیره مپوی
که جاوید کس زندگانی نجست
هر آن کس که زاید بمیرد درست
بدو گفت متّی که ای بدگمان
به پیری نهاده ست یزدان، زمان
ز خواب و خورش مرد گردد تباه
به دانش توان داشت مردم نگاه
تو را چون نبوده ست دانش تمام
تبه کردی او را و شد کار، خام
چو دانش نیاموزی از دانشی
همی لاجرم خیره مردم کشی
مرا این مسیح پیمبر نمود
تو گفتی که او خود پیمبر نبود
چو خستو شوی تو بدان رهنمای
کنم زنده این را به نام خدای
هم اکنون از این خاک بردارمش
به یک هفته نزدیک شاه آرمش
بدو گفت ادنی که همداستان
شدم با تو یک ره بدین داستان
اگر تو همی مرده زنده کنی
سزا گشت ما را که بنده کنی
نخستین کسی کاندر آید به دین
منم و آن گهی شهریار گزین
دگر پاک دستور و این سروران
به تو بگرویم از کران تا کران
کنارنگ گفتند و قیصر بنیز
که اکنون بهانه نمانده ست چیز
گر این زنده گردد همه بگرویم
به راهی که پویی بر آن ره رویم
ببستند پیمان و متّی برفت
مر آن مرده را از میان برگرفت
سوی کاخ آن تنّ مرده بشست
به درمان به یک هفته کردش درست
به هشتم سوی قیصر آمد دوان
جوان با وی و روی با ارغوان
بدو بگرویدند و بر دین او
گرفتند از او راه و آیین او
همه روم دین مسیحا گرفت
زن و مرده راه سکوبا گرفت
چو خواهد که کاری بباشد خدای
به اندکترین مایه آیه بجای
همی دین فرزند مریم فزود
بدان تا نگونسار گردد جهود
شد این داستان، داستانی دگر
فرستاد زی خسرو دادگر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - قصیده عربی از سید حسن غزنوی مشهور به اشرف
سلا کالطاف الاله الممجد
سلام کاخلاق النبی المؤید
سلام کتسلیم الحبیب الذی نای
زمانا فزار الصب من غیر موعد
سلام کمثل الصدغ یلهوبه الصبا
علی صفحتی کافور خد مورد
سلام کمانم النسیم تنفسا
باسرار ورد و هو متبسم ندی
سلام کطل صار (؟) عین نرجس
معطر ما بین الجفون منهد
سلام کالحان العنادل سحرة
یحاد بها سجع الحمام المغرد
سلام کما قارس فی دویقیه؟
لدی القاع یشفی علة الکبد الصدی
سلام به فی لیلة القدر تنزل
الملائکة والروح فیها الی الغد
سلام کانفاسی اذا کنت ناطقا
به مدح رسول الله جدی و سیدی
علی من تصدی منصبا ای منصب
علی من تولی سوددا ای سودد
علی من تلقی حکمه ای حکمه
علی من ترقی مصعدا ای مصعد
علی من تحراه الخلائق اوجدت
ولولم یکن ماکان شی ء بموجد
علی من تمطی قاب قوسین بالعلا؟
ففاز باسهام العلی و التفرد
علی من له عیسی بن مریم صاحب
علی من به موسی بن عمران مقید
علی من به عین القلوب تنبهت
فنام بعین الله فی خیر مرقد
امام جمیع المسلمین مطهر
رسول الله العالمین محمد
نظمت لکم عشرین من معجزاتة
علی آنهاوالله لم یتعدد
فمنها سحاب کالمظلمة فوفه
اقام و هو کالشمس بالنون یرتدی
ومنها حصاة سبحت فی بنانه
بنان الندی فاضت بماء مبرد
و منها بعیر جاه متظلما
و عفر مثل الساجد المتعبد
ومنها شواء قال انی ملطخ
فلا تدن منی یا فدینک و تعدی؟
و من ذاک بئرصب فیها طهوره
ففاضت له بحر مغرق الموج مرتد؟
هوی قصر کسری وانطفت نارشر کهم
لمیلاده المیمون فی خیر مولد
عدا رفئه کحلا فلیس قیاده
باعمی ولا المولی علی بارمد
لقد شهد الظبی النفور بصدقه
کماقاله یا ظبی من انا فاشهد
کذی نطق الضب الذی من ضلاله
الی جحره المالوف لم یک یهتد
وقد حلب العجفاء فی غایة الطوا
قدرت له فی خیمتی ام معبد
وایده فی الغار من غیره جاره
باغلب جند کم برده مجند
لقد شق قرص البدر عند امهاتهم؟
بایمائه مثل الرغیف المبرد
تجلی کلام الله فی قلبه الذی
هوالبحر ملی الدر لا فی الزبرجد
فسبحان من اسری فاسری بعبده
وعرجه من مسجد ثم مسجد
ایا سیدالعباد یا من تورمت
له قد ماه من دوام التهجد
نقلب من اصلاب النبیین آدم
وشیث و نوح و الخلیل الموحد
ایا خاتما الرسل کنت نبینا؟
و آدم ملقی بین طین و جلمد؟
فلولاک ما کان ملائکة التی
سجدن لنور فیه الا تحجد
ولولاک فی صلب الخلیل لما انطقت
علی جسمه ما رد قیل لها ابردی
ولو لم تکن ما اخدوت السفر التی؟
امرت علی حلق الذبیح و ماندی
سعی الشجر المجدی علی الارض نحوه
وحی عماد کالکتیب المعمد
ولو لم تکن نار و موسی مسلما
الی الله فی ضمن مهد مهند
ولو لم تکن ما جاء عیسی مبشرا
بمعهد مبعوث مسمی باحمد
ولولاک ماجاد الزمان بمکرم
ولولاک ما فاز الانام به مرشد
ولولاک ماکان السماء تحرکت
ولولاک الارضون الراسیات برکد
ولولاک ماکان النجوم برکع
ولولاک ما کان الظلال بسجد
علیک سلام الله یا قابض العدی
علیک سلام الله یا باسط الندی
علیک سلام الله یا دافع الردی
علیک سلام الله یا شافع الردی
الا ایها الحجاج صلوا و سلموا
علی من به فریم نحله مخلد
وصلو علی اصحابه انجم الهدی
بایهم من یقتدی فهو مهتد
(وبوبکر صدیق و) صاحب غاره
فتی قبل الاسلام دون تردد
(وعمر فاروق و) قائد جیشه
یقول به اللهم دینک اید
(وعثمان ذوالنورین) کاتب و حیه
فتی جمع القرآن لم تتبد
وخصوا علیا کرم الله وجهه
شجرا سخیا فی الملتقی بالمهند
اما ما قد اعطی خاتما فی رکوعه
و صار شهیدا و هو بین التشهد
علی قرنی عینیه و البضعه التی
لدی ربها طلب برویح و یعبد
جزی الله عنا المصطفی ما استحقه
و ما الله یجزی حید غیر حید
اتینا الی الرحمان معتصما به
و من یعتصم بالانبیاء فقد عدی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۵
شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود عصاست
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
نگشاد چشمه ها و نیامد قیاس راست
جوی کفش که بحر عطا بود خشک شد
لیک از دلش که سنگ سیه بود نم نخاست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
آن خمیری را کز آب سلسبیل
با دم عیسی سرشته جبرئیل
دست مریم گشته بیرون ز آستین
پخته زاو نان و برنج و زنجبیل
بوده از شهد شکر در مصر جان
دیده از دریای روغن رود نیل
مانده در طوفان حیرت همچو نوح
رفته در نار محبت چون خلیل
عاقبت از همت والای دوست
جسته ره در مقصد دل بیدلیل
بر طبق بنهاده جان بی اختیار
تا سبیل آرد به ابناء السبیل
پشه گر شیرین کند زوکام جان
حلقه طاعت کشد در گوش فیل
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۹ - بردن مرغ خون آلودی خبر شهادت امام(ع)
یکی بد یهودی به یثرب دیار
یکی دختر بود بیمار و زار
ز پیسی سراپاش رنجور بود
همش هر دو بینندگان کور بود
زشهرش کسان کرده بودند دور
درآن باغ بد جای آن دخت کور
پدر بود و بس یار و غمپرورش
که هرشب ز شهر آمدی در برش
چنان شد که آن شب یهودی به باغ
نیامد بر دخت با درد و داغ
بخوابید تنها و دل پر ز غم
به گوش آمدش درگه صبحدم
که مرغی به شاخی است اندر خروش
که از ناله اش دل در آید به جوش
دل دردمندش از آن بانگ زار
برآمد جا یک غمش شد هزار
پی ناله ی مرغ بگرفت و رفت
به دست و به زانو بدانسوی رفت
بیامد همی تا بر آن نهال
که بودی بر آن مرغ آشفته حال
ز افغان او آتشش تیز شد
هم آواز مرغ سحرخیز شد
گهی ناله می کرد و گه می گریست
گهی گفتی: ای مرغ این ناله چیست؟
همانا چو من دردمندی و زار
جدا مانده از شهر و یار و دیار
و یا خواری از گل شده حاصلت
که چون لاله پر داغ گشته دلت
به ناگاه آن مرغ، خود را خلید
یکی قطره ی خون زبالش چکید
بیامد، بیفتاد در چشم کور
همان دم دو بیننده اش یافت نور
نگه کرد آن مرغ خونین بدید
که هردم از او قطره ای می چکید
فرو ماند از آن کار اندر شگفت
تن خسته در زیر آن خون گرفت
بمالید از آن برتن ناتوان
تو گفتی به پیکرش آمد روان
تنی کز جذام و برص خسته بود
چو پشت هیون پینه ها بسته بود
درخشان چو مهر جهانتاب گشت
چو شاخ گل تازه سیراب گشت
سحرگه که چون دست موسی پدید
شد از جیب گردون درخشنده، شید
یهودی به همره خورش برد و نان
ز شهر اندر آمد به خرماستان
بگردید بسیار برگرد باغ
زگم کرده ی خویش گرم سراغ
چو یک لخت برگرد بستان دوید
یکی دختر ماه پیکر بدید
بدو گفت: دوشین در این باغ من
نهادم یک دخت افگار تن
کنون کامدم نیست بر جای خویش
ندانم که او را چه آمد به پیش
بگفتش: منم دخت بیمار تو
همان تیره بیننده ی زار تو
زیک قطره خون آفریننده ام
چنین کرد روشن چو بیننده ام
تن پیسم از آب حیوان تست
کز اینسان بی آزار گشت و درست
چو گفتار دختش درگوش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
چو آمد به خود گفت: روشن بگوی
که این رحمتت از کجا کرد روی؟
بگفتش: بدان مرغ پر خون نگر
از او درد و رنج من آمد به سر
به من سایه افکند مرغ بهشت
ز آزار و کوریم نامی نهشت
ندانم جز این کان چه، یا از چه جاست؟
که خون پرش داروی درد هاست
بگفتا به مرغ ای به خون شسته پر
همایون همای نکو فال و فر
به آن کت چنین پر پرواز داد
خجسته پر، و دلکش آواز داد
بگو فاش بامن که این ناله چیست؟
پر و بالت آلوده از خون کیست؟
به امر خدا مرغ لب برگشاد
به پاسخ به آن مرد آواز داد
که درکربلا امت مصطفی (ص)
بریدند سر از حسین (ع) از قفا
زدم غوطه در خون آن شهریار
به آگاهی مردم این دیار
بدین سوی پریدم مگر سرنوشت
چنین بد که بینی تو روی بهشت
یهودی از آن حال شد در شگفت
دل تیره اش نور ایمان گرفت
خود و پنچ صد تن زخویشان او
سوی کیش اسلام کردند رو
یکی مرغ از آن دو بیامد ز راه
سوی خانه ی بی خداوند شاه
به دیوار کاخ شه نینوا
نشست و برآرود چون نی، نوا
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۸ - جا دادن اسیران آل پیغمبر
در آن دم یکی گفت با آن سپاه
که نصر حرامی یل رزمخواه
سپاهی برآراسته بی شمار
همه نوجوانان دشمن شکار
که گردد شبانگه چوگیتی سیاه
شبیخون زند بر شما با سپاه
بگیرد اسیران و سرها تمام
بخواهد از این قوم، خون امام
بیفتاد در آن سپه همهمه
سران را دل آمد پر از واهمه
نشستند با یکدیگر رایزن
بگفتند: اگر شد درست این سخن
ندارند مردان ما تاب جنگ
تن مرد خسته، پی باره لنگ
به ویژه ز اعجاز این پاک سر
سراسر پشیمان شده زین سفر
سر نیزه ای گر برآید ز گرد
نماند به جا زین سپه پنچ مرد
در انجام، اینگونه دادند رای
که شب را در آن دیر گیرند جای
چو این رای شد بر همه استوار
نمودند آل علی (ع) را سوار
برفتند نزدیک آن کهنه دیر
سوی دیر شد شمر دون، گرمسیر
چو دیدند این مردمان آن مقام
یکی مرد راهب برآمد به بام
برآورد آوا بگفت: ای سو را
شما را بدین دیر باشد چه کار؟
بگفتا بر او شمردن کاین سپاه
در این دیر جویند امشب پناه
بگفتا بدو پیرمرد کشیش
کیانند و باشد شما را چه کیش؟
بگفتا: که هست از یزید این سپاه
که امروز باشد در اسلام، شاه
بد او را یکی دشمن اندر عراق
به جنگش نمودیم ما اتفاق
بکشتیم او را به شمشیر و تیر
نمودیم پس اهل او را اسیر
سرش را کنون با عیالش تمام
برند این اسیران و سرها به در
سپاهی به ما کرده امشب کمین
همه با سنان و سلیح گزین
که سازند بر ما شبیخون مگر
برند این اسیران و سرها به در
نداریم چون پای با آن سپاه
تو ما را در این دیر می ده پناه
بگفتا بدو پیر روشن روان
که با خود بیندیش ای پهلوان
چنین لشگر اندر چنین جای تنگ
چگونه توان کرد امشب درنگ؟
همان به که آرید دراین حصار
اسیران و سرها و خود هوشیار
به پای همین دیر بر پشت زین
بمانید آماده ی جنگ و کین
که از هر طرف حمله آرد سپاه
شما هم برایشان ببندید راه
پسندید شمر آنچه از وی شنفت
بیامد به نزدیک یاران بگفت
اسیران آل علی (ع) را ببرد
درآن دیر بر دست راهب سپرد
سرشاه دین را به صندوق، در
به یک خانه بنهاد و بر بست در
پرستنده بیمار را با حرم
نشانید در حجره ای، محترم
بیاورد از بهرشان نان و آب
خود آمد از بستر خواب خویش
چو یک لخت بگذشت از شب، کشیش
برون آمد از بستر خواب خویش
بدان حجره کانجا سرشاه بود
نهانی از آن خفته گان رخ نمود
که بیند زمانی برآن پاک سر
یکی روشنی آمدش در نظر
چو نیکو نگه کرد زان حجره بود
هراسان بیامد بدان سوی زود
در حجره بد بسته، مرد ایستاد
سبک دیده بر روزن در نهاد
چه گویم در آن حجره راهب چه دید؟
که هرگز نیاید به گفت و شنید
ز صندوق، نوری بدید آشکار
که می تافت تا عرش پروردگار
همه سقف آن حجره، بشکافته
در آن پرتو نور حق تافته
دل و هوش از آن مرد، بیگانه شد
سراپای او محو آن خانه شد
به ناگه یکی تخت دیدی ز نور
به گردش به پرواز غلمان و حور
همی گفت یک تن که هان راه، راه
که حوا رسد اندر این بارگاه
دگر ساره و هاجر و آسیه
دگر مریم اندر لباس سیه
دگر یک صفورای دخت شعیب
دگر مادر یوسف پاک جیب
از آن بانگ ترسا بلرزید سخت
بیامد فرود اندر آن خانه لخت
زنی چند از آن تخت بر خاستند
به آه و فغان مویه آراستند
ببردند یک یک به سوز و گداز
بدان پاک صندوق و آن سر،نماز
به ناگه بزد نعره بر وی سروش
که چشم خود ای مرد ترسا بپوش
که اینک سر بانوان، فاطمه (س)
رسد با زنان رسولان، همه
از آن بانگ شد خاک، پر زلزله
بیفتاد در عرشیان غلغله
مسیحی از آن نعره از پا فتاد
همش پرده بر چشم بینا فتاد
ولیکن دو گوشش شنیدی که زار
زنی نوحه می کرد بر شهریار
همی گفت: ای نوگل گلشنم
چراغ دو بیننده ی روشنم
ایا کشته ی تشنه در نزد رود
ز من بر تو بادا سلام و درود
فدای تو ای سرشود مادرت
که وقت شهادت نبد بر سرت
که ببریده زینسان گلوی تو را؟
زخون لاله گون کرده روی تو را؟
بخواهم من از دشمنان خون تو
کنم شاد این جان محزون تو
چو آن ناله ی زار ترسا شنید
تو گفتی ز تن مرغ جانش پرید
زمانی بدان گونه بیهوش بود
که گفتی تنش خالی از توش بود
چو یک لخت بگذشت و آمده به هوش
از آن خانه نشنید دیگر خروش
از آن مویه گر انجمن کس ندید
بلرزید از بیم چون شاخ بید
شد از دیده بررخ همی اشک ریز
درحجره بشکست و صندوق، نیز
بریده سرشاه دین را نخست
به مشک و گلاب و به کافور شست
بیاورد آن را به جای نماز
نهاد و نشست از برش با نیاز
بدیدی برآن روی چون آفتاب
به زاری همی ریخت از دیده آب
بدوگفت: کای سر، سر کیستی؟
همانا مسیحی، و گر نیستی
چرا محرمان حریم سپهر
به سوگ تو دارند پرآب، چهر
سروشان عرشت ببوسند خاک
زنان رسل در غمت سینه چاک
نه ای گر تو عیسی به بزم غمت
چرا داشت مریم به پا ماتمت؟
گمانم تو آنی که پروردگار
به انجیل گشتت ستایش نگار
به آنکس که دادت چنین آبروی
تو با من یکی نام خود را بگوی
به گفتن درآمد سر شهریار
بدوگفت: کای راهب هوشیار
منم آنکه دشمن نمود از قفا
سر تاجدارم ز پیکر جدا
منم آنکه کشتند اهریمنان
مرا تشنه با تیغ و تیر و سنان
من آنم که دشمن پس از کشتنم
زکین سود با سم اسبان تنم
بدوگفت راهب که فرمای نام
هم از جد و بابت بگو هم زمام
شهش گفت: نامم حسین (ع) و نیا
بود مصطفی (ص) خاتم انبیا
پدر حیدر (ع) و هاشمی گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
به هر دو جهانم خدا کرده شاه
به یثرب زمینم بود تختگاه
چو آن پیرمرد آن سخن ها شنید
بزد دست و زنار را بر درید
کشید از جگر ناله ی دردناک
بگریید و برسر فرو ریخت خاک
در آن دیر بودند هفتاد مرد
مریدان و شاگرد آن راد مرد
نمودند برگرد پیر انجمن
پژوهش نمودند زان موتمن
بدیشان بگفت آنچه که شب بدید
دگر آن سخن ها که از شه شنید
بریدند زنار آن مردمان
کشیدند در ماتم شه فغان
برفتند با وی بر شاه دین
پناه جهان سیدالساجدین
فتادند در پای آن شهریار
نمودند اسلام و دین اختیار
بگفتند پس کای شهنشاه دین
بده اذن پیکار با مشرکین
که امشب بر ایشان شبیخون زنیم
به راهت همه جامه درخون زنیم
شهنشاه فرمود: منما شتاب
که زود است گردیم ما کامیاب
برآرد خداوند از ایشان دمار
دهد جا درآتش به روز شمار
سحرگه چو برخاست بانگ خروش
برفتند از آن دیر با صد فسوس
شنیدم بدینگونه از ناقلان
کز آنجا برفتند زی عسقلان
بلند اقبال : بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۶ - حکایت از اعمش درباره زنی اعمی وچگونگی آن
گویداعمش مکه میرفتیم ما
منزلی را در دهی کردیم جا
اندر آن ده میل گردش کردمی
پس گذر در کوچه ای آوردمی
درب خانه میگذشتم ناگهان
یک زنی دیدم بهصد آه و فغان
زار و رنجور وعلیل وکور بود
کور ازچشم ودش پرنور بو
بود یا رب یا رب او را بر دو لب
چشم می کرد از خدای خود طلب
گفت زامرت ای خدای بی نیاز
آفتاب از سمت مغرب گشت باز
از برای حیدر صفدر علی
بن عم ودامادپیغمبر علی
قرب وجاهش بود پیشت بیشمار
باودهم سوگندت ای پروردگار
بازگردان چشم من را هم به رو
همچو قرص آفتاب از بهر او
دور فرما کوری از من یا غفور
ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور
گویداعمش اینکه از آن زن به دل
آتش حیرت مرا شد مشتعل
بس تعجب کردم از گفتار او
شد بهگل پایم از اخلاصش فرو
پس دو دینار زرش هشتم به دست
تا دهم لله غم او راشکست
دست مالید و بدور انداخت زر
گفت ای صاحب زر ظاهر نگر
مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار
کور و رنجور وعلیل و سوگوار
زربه من کردی عطا اف بر تو باد
من نخواهم شد از احسان تو شاد
این تصدق را به مسکینی بده
زاهل شهرم من مبین هستم به ده
دوستداران امیر المؤمنین
بی نیازند از همه روی زمین
نیستند ایشان ذلیل وخوار کس
دور هستند از هوی و از هوس
گنج اعمالشان نیاید درنظر
زر به دیگر کس بده از من گذر
پس به کیسه کردم آن زر را و زود
رفتم آنجائیکه منزلگاه بود
لیک درهر منزل وهر رهگذر
از خیال اونمی رفتم به در
چون به مکه رفتم وباز آمدم
بار دیگر وارد آن ده شدم
رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد
شد بهاو یا هست کور آن سان که بد
اعتقاد اوثمر آخر چه داد
همچنان غمگین بود یا گشته شاد
چشم او روشن و یاکور است باز
کردچون با اوخدای کارساز
دیدم آن زن را دوچشم روشن است
از غم آزاد او چو سرو گلشن است
پیش رفتم حال پرسیدم ز وی
گفتمش چشم تو روشن گشت کی
گاه و بیگه یادمی کردم زتو
غصه ها پیوسته میخوردم ز تو
شک یزدان را که روشن گشته ای
نوربخش دیده من گشته ای
گفت زن ای مرد بر گوکیستی
مردم این کوی واین ده نیستی
کی مرا دیدی کجا بشناختی
نردیاری را به من کی باختی
گفتمش روزی گذشتم ز این مکان
دیدمت کوری و در آه وفغان
چشم از مهر علی می خواستی
خوب کار خویش را آراستی
یاد اگر داری زری بخشیدمت
خوار وزار و بینوا چون دیدمت
ریختی زر را به دور از روی قهر
شهد درکامم نمودی همچو زهر
اف به من کردی وگشتی تلخکام
حال بهر من به حق آن امام
سرگذشت خویشتن را بازگو
پیش من بنشین زمانی راز گو
چون شدی روشن بکن روشن دلم
خواهم آسان از توگردد مشکلم
گفت زن شش شب همی نالیدمی
روی برخاک زمین مالیدمی
گه خفی دادم قسم گاهی جلی
پاک یزدان را به شاه دین علی
در شب هفتم شب آدینه بود
کایزد از لوح دلم غمها زدود
شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین
دوست هستی با امیر المؤمنین
گفتمش آری علی را دوستم
نیست جز مهرش به مغز و پوستم
با امید مهر او در روز و شب
می کنم حاجت ز رب خود طلب
گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال
ای خدای بی مثال بی زوا ل
این زن ار صادق بود از جان و دل
روشنش کن در دلش حسرت مهل
چشم بینائی به او فرما کرم
وارهان او را ز درد ورنج وغم
ناگهان برچشم من مالید دست
گشت روشن چشم من این سان که هست
روشن و بینا ز دست او شدم
داد صهبائی ومست اوشدم
دیدم او راهست مردی سبزپوش
نور ریزد از سر و رویش به دوش
گفتم او را کیستی نام توچیست
بازگو گر در دلت مهر علی است
کز تو روشن گشت چشم کور من
من شدم موی ودستت طور من
از تو منت ها بود برجان من
پر شداز احسان تو دامان من
گفت آن مرد ای زن نیکو سیر
من علی را چاکرم در بحر و بر
نه که من قابل با این منصب کیم
من ز خدام محبان ویم
دان که نامم خضر پیغمبر بود
زندگانی من از حیدر بود
نه ز آب زندگانی زنده ام
زنده ام من چون علی را بنده ام
وز علی جویم مدد در بحر و بر
این بگفت و گشت غایب از نظر
یا امیر المؤمنین ای نور پاک
ای ولی کبریا روحی فداک
خضرا را فرما که فرماید مدد
وارهاند مرمرا هم از رمد
تا ببینم معجزاتت را نکو
چون بلنداقبال گردم مدح گو