عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فقیر حریص و غنی حریص
دوم در آن که آیا فقیر حریص، که دل او بسته به دنیا باشد بدتر است، یا غنی حریص بخیل؟ و سخن در فقیری است که طالب حرام نباشد و غنی ای که حقوق واجبه خود را بدهد، و الا هر کدام که مرتکب حرام شوند بدتر و اگر هر دو مرتکب شوند هر دو بدند.
پس کلام در فقیری است که حرص بر تحصیل مال از ممر مباح زیاده از قدر قوت داشته باشد و غنی ای که چنین باشد و از آنچه قبلا گذشت معلوم می شود که غنی: بدتر است و چنین فقیری از چنین غنی بهتر و افضل است.
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد
جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد
ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن چشمم
که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره دارد
بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل
کجا مانند او گل نرگس خونخواره دارد
چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را
تو صد آواره داری او همین آواره دارد
سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی
که گردون بلا هم ثابت و سیاره دارد
بعرفان می تواند رست مرد از حیله دانا
چه پروا عارف از مکر زن مکاره دارد
بجان دادن فضولی در غم او چاره خود کن
مگو بیمار این غم غیر مردن چاره دارد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۵
گویند مردمان اروپا که کذب و شید
با طینت اهالی ایران سرشته اند
هستند اگر نفوس اروپا چو مور نارد
ایرانیان بنسبت ایشان فرشته اند
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۲ - در بیان مراتب ترقی و تنزل روح به عقیده بعضی حکماء به اصطلاح عرب و عجم
ای شده جادوی بیهوشی ز هوشت سنگسار
ساخت در بحر رمل این قطعه را با چنگ سار
چون روانی از فرودین تن ببالاتن رود
در عرب نسخ است و در فرهنگ ما فرهنگسار
ور فرود آید روان مردم اندر جانور
نام تازی مسخ دارد نام فرسی ننگسار
ور روان مردم اندر رستنی پیکر رود
فسخ دان در تازی و در پارسی شد تنگسار
ور رود در بستنی رسخ است در لفظ عرب
لیک اندر پارسی گویند ساک و سنگسار
آن علامت ها که در ره بر سر فرسنگها
برنهند از سنگ و چوب و گل بود فرسنگسار
سنبل الطیب است آله تمر هندی انبله
بسدک، اکلیل الملک دان رجم باشد سنگسار
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ز لفظ خواجه دنیی نصیر ملت و دین
که باد صد یک عمرش نهایت پیری
شنیده ام ز دو پیر و جوان که کرد انشاء
دو نظم خوب به شکر و شکایت پیری
یکی ز گفته پیری که بد همه سخنش
دریغ و درد شباب از نکابت پیری
دیگر زقول جوانی به عمر خود نازان
بدان امید که یابد ولایت پیری
حدیث آن زفتور قوی و ضعف مزاج
همه مذمت شیب و حمایت پیری
کلام این ز سر نخوت و غرور شباب
همه محامد شیب و عنایت پیری
جوان کجا شد تا حال من نظاره کند
که من چه می کشم اندر بدایت پیری
اگر نکایت پیری در او رسیده بدی
دگر به خیر نکردی حکایت پیری
بدایتش نتوانم نمودن از سختی
مگر که غایت سختی ست غایت پیری
تو کدخدای تنی ای جوان سرایت تن
برون کند ز سرایت سرایت پیری
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
یاری دارم که عبرت ماه و خور است
سر تا پایش ز یکدگر خوبتر است
من با خرد و علم و هنر عاشق او
و او عاشق و رند و جاهل و بی هنر است
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱ - کوه الوند و شهر همدان
کوه الوند که شهر همدان دامنش است
جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگ هایش زر و آبش همه سو نقره وش است
آبشار از کمر کوه، چو ریزد به نظر
نقره ذوب شده، از سر زر در پرش است
دور شهر از دو طرف، رشته کهساری آن
چون دودستی است که معشوقه، در آغوش کش است
در پناه صف کهسار، طبیعت همه سوی
از زمرد قلمی در کفش و نقشه کش است
همه سو دایه جوئیست، که در تربیت است
همه جا طفل گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشه ایوان جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فر سنجر و از شوکت اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین می گوید
گر چه اندر نظر ساده دهان خمش است
که نیرزد به همه لذت پیری خوشی ای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذت آنی خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است
در چنین خرگه خوش، خیمه زشت همدان
همچو در سینه گرجی، دل خلق حبش است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
طاقت ثمر ما و جفا حاصل تست
آن درگل ما باشد و این در گل تست
آن شیشه که از سنگ ننالد دل ماست
و آن سنگ که بر شیشه نبخشد دل تست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
هر بت که برافروخت رخ از جام غرور
چون با تو دهم نسبتش ای غیرت حور
او برق یما نیست و تو آتش طور
او شعله آتشست و تو شعله نور
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۲
پنبه سان شکستی چوب نرمی پیشه را
نیست سنگی سخت تر از سختی خود شیشه را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵
زهی از دست سوگت چاک تا دامن گریبان‌ها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامان‌ها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان‌ها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خون‌آلوده طوفان‌ها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیره‌ای خاک رهت جان‌ها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکان‌ها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جان‌ها بر کف دستند قربان‌ها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلی‌ها چه سرها گوی سان غلتد به چوگان‌ها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولان‌ها
دریغ آموختم تا نکته‌های رزم جان‌بازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدان‌ها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانه‌ها خوردند و نشکستند پیمان‌ها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف هم‌چشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آن‌ها
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر فیض که آب زندگانی بخشد
بر عکس شراب ارغوانی بخشد
آن زندگی جوان به پیری آرد
این پیران را زنوجوانی بخشد
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸- شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار
شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار
که نهان از دیده ی مردم به ظلمات اندر است
از صفائی خواستم تاریخ آن بی ریب گفت
آب جوی مهدی آباد آبروی کوثر است
۱۲۹۸ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - شیخ عطار فرماید
نسبت روی تو با روی پری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۵
دو قماشند صوف و موئینه
(یکی آرام جان یکی دلبند)
این یکی برزبر عدیم المثل
وان یکی بهر زیر بی مانند
فی المثل در میان این دو قماش
(نیست فرقی مگر بموئی چند)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
قزگفت که نخ چنین که آراست که من
وز جامه چنین بقجه که پیراست که من
والا بتورد از و دلیلی میجست
ماسوره از آنمیانه برخاست که من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
با خراباتیان رهی دارم
در خرابات بنگهی دارم
ننهم جان و دل بگفته شیخ
که دل و جان آگهی دارم
مینگویم که شیخ گمراه است
او رهی نیز من رهی دارم
شیخ اگر رو بدرگهی دارد
نیز من رو بدرگهی دارم
نه چه دستار او بزرگ و گران
نه چنو ریش انبهی دارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در هجو خواجگی ادیب
کیست آن ستوده برده برون از فسار سر
وان آدمی که کرد بر او افتخار خر
این یک همی منم دگر آن خواجگی ادیب
آن تازباز مرد گل افزوش خار خر
من طبع شعر دارم و او تازی ادیب
پر کرده از هوا و هوس باد سار سر
من شعرهای بیمزه گویم گران بوزن
او تازی غریب بیان کالخدار ذر
آواز شعر کرکر من هر که بشنود
گوشش شود ز بانگ من زشت کارگر
در آینه ببایدمان هر دو بنگرید
چونانکه درنگاشته خود نگارگر
من شعر بد سرایم و کس خواستار نی
ور هست نیست کس ز منش خواستارتر
او اندر آب تیره رید و من در آینه
بی پیرهن رید نکند پود و تار تر
بی نفع و بی ضرر دو کلوکیم خر فشار
زو کرده نفع نافع و برده زضار ضر
جائی که بگذریم ز دیدار ما شود
صد کار خیر از من وزان خر فشار شر
ای خواجگی ادیب گرانمایه اصیل
بود آنگهی که بود بحال صغار غر
اکنون شد از کبار و همی بر گرد بطبع
از مازنه خوید وز گند کبار بر
من چون لحام کورم و او چون کلنگ لنگ
آورده من بدین و بدو کنده باربر
او هست تازباز و خوهد نر و ماده نی
چون گاو و خر شده زپی تاز باربر
آن تازباز را که نباشد بکیسه سیم
با آن دگر که نیست به بند ازار زر
هر جا که بگذرد بسوی تاز بنگرد
آید ز تاز تیز بدان تازباز بر
چاریم هردو آن بیکی هجو مضمر است
تا هجو از که کرد خوهد زین دوچار چر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در هجو قوامی
تا ز طبیعی غر سیاه قوامی
چند کنی زین سپید کاری و خامی
د . . . ل غلامی بمانده ای و گرفته
پیر نعامی بجای د . . . ل غلامی
همچو نظامی هلاک و فتنه تازی
لیکن شغل تو بر خلاف نظامی
سیل ترقی ترا ورا به تنزل
رأی بپستی ترا ورا بتمامی
او بلطیفی کند نگاه ظریفی
تو بکلوکی نگه کنی و لگامی
کنک لگامی خوهی و بوس کلوکان
کز پس تو آرد بر کند بدو گامی
وز پس تو آرد برد راز کشد بوق
چون بحنا بر ببسته دست ختامی
. . . ر خوری چون خر و چو گاو بخسبی
گوئی بسپوز یکره ای خر عامی
گرد هلی نیستی چرا نهی ای د . . . ل
دهل حلالی به پیش بوق حرامی
دنبه گروگان چو یافتی دبه . . . ایه
تندی یکسو نهی و سازی رامی
دعوی داری بشاعری و ندیمی
رو که تو نه شاعر و ندیمی دامی
ماهی گرمابه گیری از بس آخر
سر تو معلوم نی مجلس سامی
صدر معالی علی عالی همت
ناصر دین نبی رسول تهامی
آن چو محمد سمر به نیکو خلقی
وان چو علی مشتهر بنیکو نامی
آنکه بآزاده خوئی و بظریفی است
بر دل آزادگان عزیز و گرامی
آن بگه جود نام سایل و زایر
دست تو برداشته کئی و کدامی
هر چه که داری بهر که خواهی بخشی
زانکه در آزادگی تمام تمامی
گاه سؤال و جواب اهل هنر را
عذب عباراتی و فصیح کلامی
از شکر عسکری حدیث تو خوشتر
چون شکر عسکری ز سبزه خامی
چشمه خورشید نور گستری از رای
وز کف بخشند سیل بار غمامی
خاک درت توتیای چشم کرام است
پس تو بدینروی نور چشم گرامی
هر که ببیند ترا سوار چه گوید
شمس فلک مرکب ستاره ستامی
شیر فلک را برد برو به بازی
آنکه تو باشی ورا مربی و حامی
هیبت و سهم تو بشکند دل اعدات
چونان کز آهن آبگینه شامی
روز فروزنده ای چو صبح بر احباب
تیرگی آرنده بر حسود چو شامی
دادی همنام تو طعام بمسکین
گرسنه آز از تو یافت سیر طعامی
سائل وزایر رحام پیش تو آرند
شکر فریضه است بر تو کاهل رخامی
زحمت رحمت شمار زانکه کریمی
رحمت بر تو که نز شمار لئامی