عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۶ - پاسخ خسرو شیرین را
چو خسرو دید کان معشوق طناز
ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز
فسونی چند با خواهش بر آمود
فسون بردن به بابل کی کند سود
بلابه گفت کای مقصود جانم
چراغ دیده و شمع روانم
سرم را بخت و بختم را جوانی
دلم را جان و جان را زندگانی
چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
به بستوی تهی میکن سرم چرب
به عشوه عاشقی را شاد میکن
مبارک مردهای آزاد میکن
نبینی عیب خود در تند خوئی
بدینسان عیب من تا چند گوئی
چو کوری کو نبیند کوری خویش
به صد گونه کشد عیب کسان پیش
ز لعل این سنگها بیرون میفکن
به خاک افکندیم در خون میفکن
هلاکم کردی از تیمار خواری
عفاک الله زهی تیمار داری
شب آمد برف میریزد چو سیماب
ز یخ مهری چو آتش روی برتاب
مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم فلکوار
به زانوی ادب پیشت نشینم
بدوزم دیده وانگه در تو بینم
ره آنکس راست در کاشانه تو
که دوزد چشم خود در خانه تو
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که یابی چشم او بر روزن خویش
بر آنکس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندر جاه و مالت
رفیقی کو بود بر تو حسدناک
به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک
مکن جانا به خون حلق مرا تر
مدارم بیش ازین چون حلقه بر در
عذابم میدهی وان ناصوابست
بهشت است این و در دوزخ عذابست
بهشتی میوهای داری رسیده
به جز باغ بهشتش کس ندیده
بهشت قصر خود را باز کن در
درخت میوه را ضایع مکن بر
رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند
و گر ممکن نباشد در گشادن
غریبی را یک امشب بار دادن
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سر جوشم تو بردی
مفرح هم تو دانی کرد بر دست
که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست
لبی چون انگبین داری ز من دور؟
زبان در من کشی چون نیش زنبور؟
مکن با این همه نرمی درشتی
که از قاقم نیاید خار پشتی
چنان کن کز تو دلخوش باز گردم
به دیدار تو عشرت ساز گردم
قدم گر چه غبارآلود دارم
به دیدار تو دل خشنود دارم
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
به دشواری توانی عذر آن خواست
مکن بر فرق خسرو سنگ باری
چو فرهادش مکش در سنگ ساری
کسی کاندازد او بر آسمان سنگ
به آزار سر خود دارد آهنگ
شکست سرکنی خون بر تن افتد
قفای گردنان بر گردن افتد
گذر بر مهر کن چون دلنوازان
به من بازی مکن چون مهرهبازان
نه هر عاشق که یابی مست باشد
نه هر کز دست شد زان دست باشد
گهی با من به صلح و گه به جنگی
خدا توبه دهادت زین دو رنگی
سپیدی کن حقیقت یا سیاهی
که نبود مار ماهی مار و ماهی
شدی بدخو ندانم کاین چه کین است
مگر کایین معشوقان چنین است
مرا تا بیش رنجانی که خاموش
چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش
ترا تا پیشتر گویم که بشتاب
شوی پستر چو شاگرد رسن تاب
مزن چندین جراحت بر دل تنگ
دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ
به کام دشمنم کردی نه نیکوست
که بد کاریست دشمن کامی ای دوست
بده یک وعده چون گفتار من راست
مکن چندین کجی در کار من راست
به رغم دشمنان بنواز ما را
نهان میسوز و میساز آشکارا
به شور انگیختن چندین مکن زور
که شیرین تلخ گردد چون شود شور
بکن چربی که شیرینیت یارست
که شیرینی به چربی سازگارست
ترا در ابر میجستم چو مهتاب
کنونت یافتم چون ابر بیآب
چراغی عالم افروزنده بودی
چو در دست آمدی سوزنده بودی
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش
عتاب از حد گذشته جنگ باشد
زمین چون سخت گردد سنگ باشد
نه هر تیغی بود با زخم هم پشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت
توانم من کز اینجا باز گردم
به از تو با کسی دمساز گردم
ولیکن حق خدمت میگزارم
نظر بر صحبت دیرینه دارم
ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز
فسونی چند با خواهش بر آمود
فسون بردن به بابل کی کند سود
بلابه گفت کای مقصود جانم
چراغ دیده و شمع روانم
سرم را بخت و بختم را جوانی
دلم را جان و جان را زندگانی
چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
به بستوی تهی میکن سرم چرب
به عشوه عاشقی را شاد میکن
مبارک مردهای آزاد میکن
نبینی عیب خود در تند خوئی
بدینسان عیب من تا چند گوئی
چو کوری کو نبیند کوری خویش
به صد گونه کشد عیب کسان پیش
ز لعل این سنگها بیرون میفکن
به خاک افکندیم در خون میفکن
هلاکم کردی از تیمار خواری
عفاک الله زهی تیمار داری
شب آمد برف میریزد چو سیماب
ز یخ مهری چو آتش روی برتاب
مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم فلکوار
به زانوی ادب پیشت نشینم
بدوزم دیده وانگه در تو بینم
ره آنکس راست در کاشانه تو
که دوزد چشم خود در خانه تو
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که یابی چشم او بر روزن خویش
بر آنکس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندر جاه و مالت
رفیقی کو بود بر تو حسدناک
به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک
مکن جانا به خون حلق مرا تر
مدارم بیش ازین چون حلقه بر در
عذابم میدهی وان ناصوابست
بهشت است این و در دوزخ عذابست
بهشتی میوهای داری رسیده
به جز باغ بهشتش کس ندیده
بهشت قصر خود را باز کن در
درخت میوه را ضایع مکن بر
رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند
و گر ممکن نباشد در گشادن
غریبی را یک امشب بار دادن
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سر جوشم تو بردی
مفرح هم تو دانی کرد بر دست
که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست
لبی چون انگبین داری ز من دور؟
زبان در من کشی چون نیش زنبور؟
مکن با این همه نرمی درشتی
که از قاقم نیاید خار پشتی
چنان کن کز تو دلخوش باز گردم
به دیدار تو عشرت ساز گردم
قدم گر چه غبارآلود دارم
به دیدار تو دل خشنود دارم
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
به دشواری توانی عذر آن خواست
مکن بر فرق خسرو سنگ باری
چو فرهادش مکش در سنگ ساری
کسی کاندازد او بر آسمان سنگ
به آزار سر خود دارد آهنگ
شکست سرکنی خون بر تن افتد
قفای گردنان بر گردن افتد
گذر بر مهر کن چون دلنوازان
به من بازی مکن چون مهرهبازان
نه هر عاشق که یابی مست باشد
نه هر کز دست شد زان دست باشد
گهی با من به صلح و گه به جنگی
خدا توبه دهادت زین دو رنگی
سپیدی کن حقیقت یا سیاهی
که نبود مار ماهی مار و ماهی
شدی بدخو ندانم کاین چه کین است
مگر کایین معشوقان چنین است
مرا تا بیش رنجانی که خاموش
چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش
ترا تا پیشتر گویم که بشتاب
شوی پستر چو شاگرد رسن تاب
مزن چندین جراحت بر دل تنگ
دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ
به کام دشمنم کردی نه نیکوست
که بد کاریست دشمن کامی ای دوست
بده یک وعده چون گفتار من راست
مکن چندین کجی در کار من راست
به رغم دشمنان بنواز ما را
نهان میسوز و میساز آشکارا
به شور انگیختن چندین مکن زور
که شیرین تلخ گردد چون شود شور
بکن چربی که شیرینیت یارست
که شیرینی به چربی سازگارست
ترا در ابر میجستم چو مهتاب
کنونت یافتم چون ابر بیآب
چراغی عالم افروزنده بودی
چو در دست آمدی سوزنده بودی
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش
عتاب از حد گذشته جنگ باشد
زمین چون سخت گردد سنگ باشد
نه هر تیغی بود با زخم هم پشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت
توانم من کز اینجا باز گردم
به از تو با کسی دمساز گردم
ولیکن حق خدمت میگزارم
نظر بر صحبت دیرینه دارم
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۳ - جان دادن شیرین در دخمه خسرو
چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور میبرد
شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
ز قلعه زنگیی در ماه میدید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبح گاهان
جهانداران شده یکسر پیاده
بگرداگرد آن مهد ایستاده
قلم ز انگشت رفته باربد را
بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگ امید خرد امید گشته
بلرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو
سپهسالار و شمشیر و علم کو
کجا کان خسرو دنییش خوانند
گهی پرویز و گه کسریش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو
چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقههای زلف بر دوش
کشیده سرمهها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر
حریری سرخ چون ناهید در بر
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد
گشاده پای در میدان عهدش
گرفته رقص در پایان مهدش
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همان شیرویه را نیز این گمان بود
که شیرین را بر او دل مهربان بود
همه ره پای کوبان میشد آن ماه
بدینسان تا به گنبد خانه شاه
پس او در غلامان و کنیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنهای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
پس آورد آنگهی شه را در آغوش
لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
به نیروی بلند آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن و با تن به پیوست
تن از دوری و جان از داوری رست
به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنائی
که چون اینجا رسد گوید دعائی
کالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرین مردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
نه هر کو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است کو بیدرد باشد
بسا رعنا زنا کو شیر مرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه
فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست
هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز
برآوردند حالی یکسر آواز
که احسنت ای زمان وای زمین زه
عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی
نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
در گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشتست
کسی از بهر کس خود را نکشت است
منه دل بر جهان کین سرد ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
به صد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهر بندیست
نشان ده گردنی کو بی کمندیست
نه با چنبر توان پرواز کردن
نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر گشایش چون نمائیم
چو نگشادست کس ما چون گشائیم
همان به کاندرین خاک خطرناک
ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یکبار
که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
شنیدستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهانسوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست
بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کردهاند از دیرگه باز
جدا خواهند گشت از آشنائی
همی گریم بدان روز جدائی
رهی خواهی شدن کان ره درازست
به بیبرگی مشو بیبرگ و سازست
بپای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهر بند خاک بر خاک
مگو بر بام گردون چون توان رفت
توان رفت ارز خود بیرون توان رفت
بپرس از عقل دوراندیش گستاخ
که چون شاید شدن بر بام این کاخ
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی
خرد شیخ الشیوخ رای تو بس
ازو پرس آنچه میپرسی نه از کس
سخن کز قول آن پیر کهن نیست
بر پیران وبال است آن سخن نیست
خرد پای و طبیعت بند پایست
نفس یک یک چو سوهان بند سایست
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند
چو این خصمان که از یارت برارند
بر آن کارند کز کارت برآرند
ازین خرمن مخور یک دانه گاورس
برو میلرز و بر خود نیز میترس
چو عیسی خر برون برزین تنی چند
بمان در پای گاوان خرمنی چند
ازین نه گاوپشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاوافکن زمینوار
اگر زهره شوی چون بازکاوی
درین خر پشته هم بر پشت گاوی
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شورهای کردش نمک سود
بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
حصار چرخ چون زندان سرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست
چگونه تلخ نبود عیش آن مرد
که دم با اژدهائی بایدش کرد
چو بهمن زین شبستان رخت بر بند
حریفی کردنت با اژدها چند
گرت خود نیست سودی زین جدائی
نه آخر ز اژدها یابی رهائی
چه داری دوست آنکش وقت مردن
به دشمن تر کسی باید سپردن
به حرمت شو کزین دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت خر به سیلی
سلامت بایدت کس را میازار
که بد را در عوض تیز است بازار
از آن جنبش که در نشونبات است
درختان را و مرغان را حیات است
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیر بانی
علم بفکن که عالم تنگ نایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست
نفس بردار ازین نای گلوتنگ
گره بگشای ازین پای کهن لنگ
به ملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردنست و بند بر پای
ازین هستی که یابد نیستی زود
بباید شد بهست و نیست خشنود
ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند همراه تو تا گور
روند این همرهان غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک به راهی باز گردند
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
توئی با خویشتن هر جا که هستی
ازین مشتی خیال کاروان زن
عنان بستان علم بر آسمان زن
خلاف آن شد که در هر کارگاهی
مخالف دید خواهی بارگاهی
نفس کو بر سپهر آهنگ دارد
ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
بده گر عاقلی پرواز خود را
که کشتند از تو به صد بار صد را
زمین کز خون ما باکی ندارد
به بادش ده که جز خاکی ندارد
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بر بند کایشان رخت بستند
درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
بباید رخت بر دریا فشاندن
درین دریا سر از غم بر میاور
فرو خور غوطه و دم بر میاور
بدین خوبی جمالی کادمی راست
اگر بر آسمان باشد ز میراست
بفرساید زمین و بشکند سنگ
نماند کس درین پیغوله تنگ
پی غولان درین پیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار
جوانمردان که در دل جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند
ز جان کندن کسی جان برد خواهد
که پیش از دادن جان مرد خواهد
نمانی گر بماند خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری
بسا پیکر که گفتی آهنین است
به صد زاری کنون زیرزمین است
گر اندام زمین را باز جوئی
همه خاک زمین بودند گوئی
کجا جمشید و افریدون و ضحاک
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است
که دیدی کامد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش
اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
سرانجام وجود الا عدم نیست
جهان بین تا چه آسان میکند مست
فلک بین تا چه خرم میزند دست
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گوئی با جهانی پنبه در گوش
شکایتهای عالم چند گوئی
بپوش این گریه را در خندهروئی
چه پیش آرد زمان کان در نگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد
درختی را که بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چار میخش
بهاری را کند گیتی فروزی
به بادش بر دهد ناگاه روزی
دهد بستاند و عاری ندارد
بجز داد و ستد کاری ندارد
جنایتهای این نه شیشه تنگ
همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
مگر در پای دور گرم کینه
شکسته گردد این سبز آبگینه
بده دنیی مکن کز بهر هیچت
دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
ز خود بگذر که با این چار پیوند
نشاید رست ازین هفت آهنین بند
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور میبرد
شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
ز قلعه زنگیی در ماه میدید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبح گاهان
جهانداران شده یکسر پیاده
بگرداگرد آن مهد ایستاده
قلم ز انگشت رفته باربد را
بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگ امید خرد امید گشته
بلرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو
سپهسالار و شمشیر و علم کو
کجا کان خسرو دنییش خوانند
گهی پرویز و گه کسریش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو
چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقههای زلف بر دوش
کشیده سرمهها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر
حریری سرخ چون ناهید در بر
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد
گشاده پای در میدان عهدش
گرفته رقص در پایان مهدش
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همان شیرویه را نیز این گمان بود
که شیرین را بر او دل مهربان بود
همه ره پای کوبان میشد آن ماه
بدینسان تا به گنبد خانه شاه
پس او در غلامان و کنیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنهای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
پس آورد آنگهی شه را در آغوش
لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
به نیروی بلند آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن و با تن به پیوست
تن از دوری و جان از داوری رست
به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنائی
که چون اینجا رسد گوید دعائی
کالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرین مردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
نه هر کو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است کو بیدرد باشد
بسا رعنا زنا کو شیر مرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه
فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست
هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز
برآوردند حالی یکسر آواز
که احسنت ای زمان وای زمین زه
عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی
نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
در گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشتست
کسی از بهر کس خود را نکشت است
منه دل بر جهان کین سرد ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
به صد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهر بندیست
نشان ده گردنی کو بی کمندیست
نه با چنبر توان پرواز کردن
نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر گشایش چون نمائیم
چو نگشادست کس ما چون گشائیم
همان به کاندرین خاک خطرناک
ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یکبار
که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
شنیدستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهانسوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست
بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کردهاند از دیرگه باز
جدا خواهند گشت از آشنائی
همی گریم بدان روز جدائی
رهی خواهی شدن کان ره درازست
به بیبرگی مشو بیبرگ و سازست
بپای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهر بند خاک بر خاک
مگو بر بام گردون چون توان رفت
توان رفت ارز خود بیرون توان رفت
بپرس از عقل دوراندیش گستاخ
که چون شاید شدن بر بام این کاخ
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی
خرد شیخ الشیوخ رای تو بس
ازو پرس آنچه میپرسی نه از کس
سخن کز قول آن پیر کهن نیست
بر پیران وبال است آن سخن نیست
خرد پای و طبیعت بند پایست
نفس یک یک چو سوهان بند سایست
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند
چو این خصمان که از یارت برارند
بر آن کارند کز کارت برآرند
ازین خرمن مخور یک دانه گاورس
برو میلرز و بر خود نیز میترس
چو عیسی خر برون برزین تنی چند
بمان در پای گاوان خرمنی چند
ازین نه گاوپشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاوافکن زمینوار
اگر زهره شوی چون بازکاوی
درین خر پشته هم بر پشت گاوی
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شورهای کردش نمک سود
بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
حصار چرخ چون زندان سرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست
چگونه تلخ نبود عیش آن مرد
که دم با اژدهائی بایدش کرد
چو بهمن زین شبستان رخت بر بند
حریفی کردنت با اژدها چند
گرت خود نیست سودی زین جدائی
نه آخر ز اژدها یابی رهائی
چه داری دوست آنکش وقت مردن
به دشمن تر کسی باید سپردن
به حرمت شو کزین دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت خر به سیلی
سلامت بایدت کس را میازار
که بد را در عوض تیز است بازار
از آن جنبش که در نشونبات است
درختان را و مرغان را حیات است
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیر بانی
علم بفکن که عالم تنگ نایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست
نفس بردار ازین نای گلوتنگ
گره بگشای ازین پای کهن لنگ
به ملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردنست و بند بر پای
ازین هستی که یابد نیستی زود
بباید شد بهست و نیست خشنود
ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند همراه تو تا گور
روند این همرهان غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک به راهی باز گردند
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
توئی با خویشتن هر جا که هستی
ازین مشتی خیال کاروان زن
عنان بستان علم بر آسمان زن
خلاف آن شد که در هر کارگاهی
مخالف دید خواهی بارگاهی
نفس کو بر سپهر آهنگ دارد
ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
بده گر عاقلی پرواز خود را
که کشتند از تو به صد بار صد را
زمین کز خون ما باکی ندارد
به بادش ده که جز خاکی ندارد
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بر بند کایشان رخت بستند
درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
بباید رخت بر دریا فشاندن
درین دریا سر از غم بر میاور
فرو خور غوطه و دم بر میاور
بدین خوبی جمالی کادمی راست
اگر بر آسمان باشد ز میراست
بفرساید زمین و بشکند سنگ
نماند کس درین پیغوله تنگ
پی غولان درین پیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار
جوانمردان که در دل جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند
ز جان کندن کسی جان برد خواهد
که پیش از دادن جان مرد خواهد
نمانی گر بماند خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری
بسا پیکر که گفتی آهنین است
به صد زاری کنون زیرزمین است
گر اندام زمین را باز جوئی
همه خاک زمین بودند گوئی
کجا جمشید و افریدون و ضحاک
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است
که دیدی کامد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش
اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
سرانجام وجود الا عدم نیست
جهان بین تا چه آسان میکند مست
فلک بین تا چه خرم میزند دست
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گوئی با جهانی پنبه در گوش
شکایتهای عالم چند گوئی
بپوش این گریه را در خندهروئی
چه پیش آرد زمان کان در نگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد
درختی را که بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چار میخش
بهاری را کند گیتی فروزی
به بادش بر دهد ناگاه روزی
دهد بستاند و عاری ندارد
بجز داد و ستد کاری ندارد
جنایتهای این نه شیشه تنگ
همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
مگر در پای دور گرم کینه
شکسته گردد این سبز آبگینه
بده دنیی مکن کز بهر هیچت
دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
ز خود بگذر که با این چار پیوند
نشاید رست ازین هفت آهنین بند
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - زاری کردن مجنون در عشق لیلی
مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه میکند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع میدوخت
زنجیر برید و بند میسوخت
میگشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی
دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
میخواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی
هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش
حیران شده هر کسی در آن پی
میدید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی
قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقهای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بیخبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شدهام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتادهام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پردهدری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمیتوان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
بیرحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بیآزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی
جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو
به گر به توام نمینوازند
کاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن میبترسم
من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم
بیحاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دولام خمپذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست
مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش میکنم آب خود درین جوی
از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه میکند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع میدوخت
زنجیر برید و بند میسوخت
میگشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی
دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
میخواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی
هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش
حیران شده هر کسی در آن پی
میدید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی
قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقهای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بیخبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شدهام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتادهام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پردهدری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمیتوان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
بیرحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بیآزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی
جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو
به گر به توام نمینوازند
کاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن میبترسم
من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم
بیحاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دولام خمپذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست
مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش میکنم آب خود درین جوی
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانه کعبه
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضهخوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالهای چون زهر
میداد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآنکه رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیفافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضهخوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالهای چون زهر
میداد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآنکه رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیفافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۹ - آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفتهی رسن بریده
دیوانهی ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
میگشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبویتر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبر تر ز بهر سودا
میکرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بیرخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بیخبر از حساب هستی
مشغول به کار بتپرستی
به گرز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بییار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بیوفائی
خود باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نهپیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نهبیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بیوفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمینیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
برزد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامهپاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پردهنشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفتست
گرچه دگری نکاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینهای بدان دوروئی
اندکتر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
میبود چو مراغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل میسفت
بر عهد شکسته بیت میگفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنونتر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد میگفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روی باز خندم
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بیوفات دانم
عاجز شدهام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که میرمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین ورزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفتهی رسن بریده
دیوانهی ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
میگشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبویتر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبر تر ز بهر سودا
میکرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بیرخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بیخبر از حساب هستی
مشغول به کار بتپرستی
به گرز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بییار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بیوفائی
خود باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نهپیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نهبیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بیوفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمینیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
برزد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامهپاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پردهنشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفتست
گرچه دگری نکاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینهای بدان دوروئی
اندکتر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
میبود چو مراغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل میسفت
بر عهد شکسته بیت میگفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنونتر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد میگفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روی باز خندم
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بیوفات دانم
عاجز شدهام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که میرمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین ورزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۰ - رسیدن نامه اسکندر به مادرش
مغنی یک امشب برآواز چنگ
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد
گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز
به تشنه گیاهی جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد ز مهریر
جوانمردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می
خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بفکند پیر پشمینه پوش
غزالان که در نافه مشک آورند
کبابتر و نقل خشک آورند
نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری
چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن
چه بازی بر آراست چرخ کهن
چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد ازشاه عالم تهی
ملوک طوایف بهر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری
بزرگان اگر دستبوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند
همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ
همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مهر خویش
چو مادر فرو خواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را
ز طومار آن نامهٔ دل شکن
چو طومار پیچید بر خویشتن
ولی گر چه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه
به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون میگریست
چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ
زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد
گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز
به تشنه گیاهی جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد ز مهریر
جوانمردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج
دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می
خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بفکند پیر پشمینه پوش
غزالان که در نافه مشک آورند
کبابتر و نقل خشک آورند
نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری
چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن
چه بازی بر آراست چرخ کهن
چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد ازشاه عالم تهی
ملوک طوایف بهر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری
بزرگان اگر دستبوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند
همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ
همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مهر خویش
چو مادر فرو خواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را
ز طومار آن نامهٔ دل شکن
چو طومار پیچید بر خویشتن
ولی گر چه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه
به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون میگریست
چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۱۲ - در مقام و مرتبت این نامه
منکه سراینده این نوگلم
باغ ترا نغمهسرا بلبلم
در ره عشقت نفسی میزنم
بر سر کویت جرسی میزنم
عاریت کس نپذیرفتهام
آنچه دلم گفت بگو گفتهام
شعبده تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم
صبح روی چند ادب آموخته
پرده ز سحر سحری دوخته
مایه درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو
بر شکر او ننشسته مگس
نی مگس او شکر آلود کس
نوح درین بحر سپر بفکند
خضر درین چشمه سبو بشکند
بر همه شاهان ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو ناموسگاه
هر دو مسجل به دو بهرامشاه
آن زری از کان کهن ریخته
وین دری از بحر نو انگیخته
آن بدر آورده ز غزنی علم
وین زده بر سکه رومی رقم
گرچه در آن سکه سخن چون زرست
سکه زر من از آن بهترست
گر کم ازان شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من
شیوه غریبست مشو نامجیب
گر بنوازش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ
عاریت افروز نشد چون چراغ
اوست در این ده زده آبادتر
تازهتر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید به زبانی که هست
خوان ترا این دو نواله سخن
دست نکردست برو دستکن
گر نمکش هست بخور نوش باد
ورنه ز یاد تو فراموش باد
با فلک آنشب که نشینی بخوان
پیش من افکن قدری استخوان
کاخر لاف سگیت میزنم
دبدبه بندگیت میزنم
از ملکانی که وفا دیدهام
بستن خود بر تو پسندیدهام
خدمتم آخر به وفائی کشد
هم سر این رشته به جائی کشد
گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حساب ایستند
او دگرست این دگران کیستند
من که درین منزلشان ماندهام
مرحله پیش ترک راندهام
تیغ ز الماس زبان ساختم
هر که پس آمد سرش انداختم
تیغ نظامی که سر انداز شد
کند نشد گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بیهمسریست
پای مرا هم سر بالاتریست
اوج بلندست در او میپرم
باشد کز همت خود برخورم
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو
گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم
بود بسیجم که در این یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه
گرچه درین حلقه که پیوستهاند
راه برون آمدنم بستهاند
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود
لیک درین خطه شمشیر بند
بر تو کنم خطبه به بانگ بلند
آب سخن بر درت افشاندهام
ریگ منم این که به جا ماندهام
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب
گشته دلم بحر گهر ریز تو
گوهر جانم کمر آویز تو
تا شب و روزست شبت روز باد
گوهر شاهیت شب افروز باد
این سریت باد به نیک اختری
بهتر باد آن سریت زین سری
باغ ترا نغمهسرا بلبلم
در ره عشقت نفسی میزنم
بر سر کویت جرسی میزنم
عاریت کس نپذیرفتهام
آنچه دلم گفت بگو گفتهام
شعبده تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم
صبح روی چند ادب آموخته
پرده ز سحر سحری دوخته
مایه درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو
بر شکر او ننشسته مگس
نی مگس او شکر آلود کس
نوح درین بحر سپر بفکند
خضر درین چشمه سبو بشکند
بر همه شاهان ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو ناموسگاه
هر دو مسجل به دو بهرامشاه
آن زری از کان کهن ریخته
وین دری از بحر نو انگیخته
آن بدر آورده ز غزنی علم
وین زده بر سکه رومی رقم
گرچه در آن سکه سخن چون زرست
سکه زر من از آن بهترست
گر کم ازان شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من
شیوه غریبست مشو نامجیب
گر بنوازش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ
عاریت افروز نشد چون چراغ
اوست در این ده زده آبادتر
تازهتر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید به زبانی که هست
خوان ترا این دو نواله سخن
دست نکردست برو دستکن
گر نمکش هست بخور نوش باد
ورنه ز یاد تو فراموش باد
با فلک آنشب که نشینی بخوان
پیش من افکن قدری استخوان
کاخر لاف سگیت میزنم
دبدبه بندگیت میزنم
از ملکانی که وفا دیدهام
بستن خود بر تو پسندیدهام
خدمتم آخر به وفائی کشد
هم سر این رشته به جائی کشد
گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حساب ایستند
او دگرست این دگران کیستند
من که درین منزلشان ماندهام
مرحله پیش ترک راندهام
تیغ ز الماس زبان ساختم
هر که پس آمد سرش انداختم
تیغ نظامی که سر انداز شد
کند نشد گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بیهمسریست
پای مرا هم سر بالاتریست
اوج بلندست در او میپرم
باشد کز همت خود برخورم
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو
گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم
بود بسیجم که در این یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه
گرچه درین حلقه که پیوستهاند
راه برون آمدنم بستهاند
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود
لیک درین خطه شمشیر بند
بر تو کنم خطبه به بانگ بلند
آب سخن بر درت افشاندهام
ریگ منم این که به جا ماندهام
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب
گشته دلم بحر گهر ریز تو
گوهر جانم کمر آویز تو
تا شب و روزست شبت روز باد
گوهر شاهیت شب افروز باد
این سریت باد به نیک اختری
بهتر باد آن سریت زین سری
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم
یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزادهایست
هر قدمی فرق ملکزادهایست
ما که جوانی به جهان دادهایم
پیر چرائیم کزو زادهایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو ماندهاست
شهر برون کرده و ده راندهاست
راه رویرا که امان میدهند
در عدم از دور نشان میدهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خوردهام
ریگ مریزید نه خون کردهام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان بردهاند
وادمیان را ز میان بردهاند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که میپرورد
آید روزی که ازو برخورد
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزادهایست
هر قدمی فرق ملکزادهایست
ما که جوانی به جهان دادهایم
پیر چرائیم کزو زادهایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو ماندهاست
شهر برون کرده و ده راندهاست
راه رویرا که امان میدهند
در عدم از دور نشان میدهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خوردهام
ریگ مریزید نه خون کردهام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان بردهاند
وادمیان را ز میان بردهاند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که میپرورد
آید روزی که ازو برخورد
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۵ - داستان جمشید با خاصگی محرم
خاصگی ای محرم جمشید بود
خاصتر از ماه به خورشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید
کز همه عالم ملکش برکشید
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد
با همه نزدیکی شاه آن جوان
دورتری جست چو تیر از کمان
راز ملک جان جوانمرد سفت
با کسی آن راز نیارست گفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت
لاله ی او چون گل خود زرد یافت
گفت که سرو از چه خزان کردهای
کاب ز جوی ملکان خوردهای
زرد چرائی نه جفا میکشی
تنگدلی چیست درین دلخوشی
بر تو جوان گونه ی پیری چراست
لاله ی خودروی تو خیری چراست
شاه جهان را چو توئی رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان
سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه
گفت جوان رای تو زین غافلست
بیخبری زانچه مرا در دلست
صبر مرا هم نفس درد کرد
روی مرا صبر چنین زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش
در دل من گوهر اسرار خویش
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد
راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بستهام
کز سر کم کار زبان بستهام
زان نکنم با تو سر خنده باز
تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل این راز نه بیرون شود
دل نهم آن را که دلم خون شود
ور بکنم راز شهان آشکار
بخت خورد بر سر من زینهار
پیرزنش گفت مبر نام کس
همدم خود همدم خود دان و بس
هیچ کسی محرم این دم مدان
سایه ی خود محرم خود هم مدان
زرد به این چهره ی دینارگون
زانکه شود سرخ به غرقاب خون
میشنوم من که شبی چند بار
پیش زبان گوید سر زینهار
سرطلبی تیغ زبانی مکن
روز نهای راز فشانی مکن
مرد فرو بسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبانکش بود
مصلحت تست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام
راحت این پند به جان ها درست
کافت سرها به زبان ها درست
دار درین طشت زبان را نگاه
تا سرت از طشت نگوید که آه
لب مگشای ارچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند
بد مشنو وقت گران گوشیست
زشت مگو نوبت خاموشیست
چند نویسی قلم آهستهدار
بر تو نویسند زبان بستهدار
آب صفت هر چه شنیدی بشوی
آینهسان آنچه ببینی بگوی
آنچه ببینند غیوران به شب
باز نگویند به روز ای عجب
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه به شب دید نگوید به روز
گر تو درین پرده ادب دیدهای
باز مگوی آنچه به شب دیدهای
شب که نهانخانه ی گنجینههاست
در دل او گنج بسی سینههاست
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند بر او بگذرند
هرکه سر از عرش برون میبرد
گوی ز میدان درون میبرد
چشم و زبانی که برون دوستند
از سر مویند و ز تن پوستند
عشق که در پرده کرامات شد
چون بدر آمد به خرابات شد
این گره از رشته ی دین کردهاند
پنبه حلاج بدین کردهاند
غنچه که جان پرده ی این راز کرد
چشمه ی خون شد چو دهن باز کرد
کی دهن این مرتبه حاصل کند
قصه ی دل هم دهن دل کند
این خورش از کاسه ی دل خوش بود
چون به دهان آوری آتش بود
اینت فصاحت که زبان بستگیست
اینت شتابی که در آهستگیست
روشنی دل خبر آن را دهد
کو دهن خود دگران را دهد
آن لغت دل که بیان دلست
ترجمتش هم به زبان دلست
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت به تمامی تراست
خاصتر از ماه به خورشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید
کز همه عالم ملکش برکشید
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد
با همه نزدیکی شاه آن جوان
دورتری جست چو تیر از کمان
راز ملک جان جوانمرد سفت
با کسی آن راز نیارست گفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت
لاله ی او چون گل خود زرد یافت
گفت که سرو از چه خزان کردهای
کاب ز جوی ملکان خوردهای
زرد چرائی نه جفا میکشی
تنگدلی چیست درین دلخوشی
بر تو جوان گونه ی پیری چراست
لاله ی خودروی تو خیری چراست
شاه جهان را چو توئی رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان
سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه
گفت جوان رای تو زین غافلست
بیخبری زانچه مرا در دلست
صبر مرا هم نفس درد کرد
روی مرا صبر چنین زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش
در دل من گوهر اسرار خویش
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد
راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بستهام
کز سر کم کار زبان بستهام
زان نکنم با تو سر خنده باز
تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل این راز نه بیرون شود
دل نهم آن را که دلم خون شود
ور بکنم راز شهان آشکار
بخت خورد بر سر من زینهار
پیرزنش گفت مبر نام کس
همدم خود همدم خود دان و بس
هیچ کسی محرم این دم مدان
سایه ی خود محرم خود هم مدان
زرد به این چهره ی دینارگون
زانکه شود سرخ به غرقاب خون
میشنوم من که شبی چند بار
پیش زبان گوید سر زینهار
سرطلبی تیغ زبانی مکن
روز نهای راز فشانی مکن
مرد فرو بسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبانکش بود
مصلحت تست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام
راحت این پند به جان ها درست
کافت سرها به زبان ها درست
دار درین طشت زبان را نگاه
تا سرت از طشت نگوید که آه
لب مگشای ارچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند
بد مشنو وقت گران گوشیست
زشت مگو نوبت خاموشیست
چند نویسی قلم آهستهدار
بر تو نویسند زبان بستهدار
آب صفت هر چه شنیدی بشوی
آینهسان آنچه ببینی بگوی
آنچه ببینند غیوران به شب
باز نگویند به روز ای عجب
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه به شب دید نگوید به روز
گر تو درین پرده ادب دیدهای
باز مگوی آنچه به شب دیدهای
شب که نهانخانه ی گنجینههاست
در دل او گنج بسی سینههاست
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند بر او بگذرند
هرکه سر از عرش برون میبرد
گوی ز میدان درون میبرد
چشم و زبانی که برون دوستند
از سر مویند و ز تن پوستند
عشق که در پرده کرامات شد
چون بدر آمد به خرابات شد
این گره از رشته ی دین کردهاند
پنبه حلاج بدین کردهاند
غنچه که جان پرده ی این راز کرد
چشمه ی خون شد چو دهن باز کرد
کی دهن این مرتبه حاصل کند
قصه ی دل هم دهن دل کند
این خورش از کاسه ی دل خوش بود
چون به دهان آوری آتش بود
اینت فصاحت که زبان بستگیست
اینت شتابی که در آهستگیست
روشنی دل خبر آن را دهد
کو دهن خود دگران را دهد
آن لغت دل که بیان دلست
ترجمتش هم به زبان دلست
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت به تمامی تراست
سعدی : غزلیات
غزل ۶
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
سعدی : غزلیات
غزل ۸
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفته ی روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده ی عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب
دیوانه ی کوی خوب رویان
دردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
ای خفته ی روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده ی عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب
دیوانه ی کوی خوب رویان
دردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت
مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت
مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دیباچهٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: «لب چشمه حیات است!»
بر کوزهٔ آب نه دهانت
بردار که کوزهٔ نبات است
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است
زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است
چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است
عهد تو و توبهٔ من از عشق
میبینم و هر دو بی ثبات است
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دیباچهٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است
لبهای تو خضر اگر بدیدی
گفتی: «لب چشمه حیات است!»
بر کوزهٔ آب نه دهانت
بردار که کوزهٔ نبات است
ترسم تو به سحر غمزه یک روز
دعوی بکنی که معجزات است
زهر از قبل تو نوشدارو
فحش از دهن تو طیبات است
چون روی تو صورتی ندیدم
در شهر که مبطل صلات است
عهد تو و توبهٔ من از عشق
میبینم و هر دو بی ثبات است
آخر نگهی به سوی ما کن
کاین دولت حسن را زکات است
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
سعدی غم نیستی ندارد
جان دادن عاشقان نجات است
سعدی : غزلیات
غزل ۶۶
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهتر است
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپر است
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهتر است
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپر است
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است
سعدی : غزلیات
غزل ۷۸
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
سعدی : غزلیات
غزل ۸۱
چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است
ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است
مگر شمعی به دست ساروان است
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است
ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است
سعدی : غزلیات
غزل ۸۳
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
به لاله زار و گلستان نمیرود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
به لاله زار و گلستان نمیرود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست