عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر رادی و حسن سیرت پادشاه
سال قحطی یکی به کسری گفت
کابر بر خلق شد به باران زُفت
گفت کانبارخانه بگشادیم
ابر گر زفت گشت ما رادیم
صبح‌وار از پی ضیا بدمیم
که نه ما در سخا ز ابر کمیم
دیم ما هست اگر دم او نیست
نام ما هست اگر نم او نیست
نم ابر ار ز خلق بگسسته است
دست ما را که در سخا بسته است
نه فلک را به کام بگذاریم
پنج و چار و سه را بینباریم
ابروار از برای ایشانیم
تا بر ایشان گهر برافشانیم
ما سخی‌تر ز ابر و بارانیم
به گه قحط مُعطی نانیم
گنج و انبار ما برای شماست
وین خزاین همه عطای شماست
گرسنه مردمان و کسری سیر
سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر
روز پاداش ماه باید شاه
باز بهرام وقت بادافراه
به تهوّر ز گور کور مجوش
به مدارا ز شیر شیر بدوش
مر ترا آمده‌ست چون اشراف
شیر کشتن به خلق آهو ناف
عدل را یار خویش کن رستی
ورنه پیمان و عهد بشکستی
عدل ورز و به گرد ظلم مگرد
ظلم ازین مملکت برآرد گرد
شاه عادل بُوَد به ملک اندر
نایب کردگار و پیغامبر
باز ظالم بود ز آتش و دود
یار دجّال و نایب نمرود
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی شکایة اهل الزمان
اندرین عصر بوالفضولی چند
کرده از بر دو فصلک از ترفند
هیچ نادیده از علوم اثر
هیچ نایافته ز حال خبر
همچو خر مانده عاجز معلف
کرده عمر عزیز خویش تلف
همه در بند لقمه‌ای و جماع
همه را خون حلال بر اجماع
همه چون گاو و خر کشندهٔ بار
همه اشتر صفت اسیر مهار
بی‌خبر جمله از حقیقت کار
همه از علم دین شده ناهار
به گه لقمه چون سبع تازان
به گه شهوه همچو خر یازان
در غضب همچو شیر درّنده
در طلب همچو مرغ پرّنده
شهوت آن را که گشت مستولی
هردو یکسان امام و مستملی
حسد و حقد و خشم و شهوت و آز
گردشان اندر آمده چو پیاز
نز خدا ترس و نه ز مردم شرم
یکسو انداخته ره آزرم
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت به جمله بیگانه
شرع را جمله پشت پای زده
هریک از رای خویش رای زده
کرده منسوخ شرع را احکام
همه پیش مراد خویش غلام
ای رسول خدای بی‌همتای
از پی امتت ز بهر خدای
در مدینه ز روضه سر بردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شبیر و شبّر تو
باد بدرود شرع و سنّت تو
وان پسندیده راه امّت تو
باد بدرود دین و شرع رسول
گشت پیدا به جای فضل فضول
باد بدرود صدق بوبکری
فارغ از عیب و ریب و پر مکری
باد بدرود هیبت عمری
منهزم گشته جمع دیو و پری
باد بدرود سیرت عثمان
آنکه بود او مرتّب قرآن
باد بدرود زخم تیغ علی
آنکه او را خدای خواند ولی
وان گزیده جماعت اصحاب
همه در راه دین اولوالالباب
وان ستوده مهاجر و انصار
همه در راه شرع نیکوکار
و اهل صفّه موافقان رسول
همه فارغ ز عیب و ریب و فضول
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مثالب شعراء المدّعین
چون ستودی بسی عدولان را
سخنی گوی بوالفضولان را
آنکه بی‌آلتند و بی‌مایه
همه عریان چو کیر بی‌خایه
یا طلبکار زرق و تزویرند
یا جهان را به حسبه می‌گیرند
شعر برده به گازر و جولاه
خواسته زو بهای کفش و کلاه
همچو خلقانیان کهن پیرای
کرده یک شعر را دو گرده بهای
همچو سگ در به در به دریوزه
خوانده مر زهر را شکر بوزه
مدح شاهان به عامیان برده
دیو را هوش خویش بسپرده
یک رمه ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخچ و نازیبا
جای خلخال تاج بنهاده
شعرشان همچو ریششان ساده
هیچ نشناخته معانی را
بد زبانی ز خوش زبانی را
تابه از آفتابه نشناسند
شکل چرخ از ذوابه نشناسند
نزد ایشان کراسه با کاسه
هست یکسان چو تاس با تاسه
شاه را مدحت امیر برند
میر را در علو به تیر برند
عامیان را خدایگان خوانند
مهتران را به پاسبان خوانند
مدح و ذم نزدشان چو یکسانست
کس زنشان چو خانه ویرانست
همه محتاج لقمهٔ نانند
همه بی‌آلتند و حیرانند
همه ناشسته روی و منحوسند
همه تطفیل خوی و جاسوسند
همه با روی و طلعت شومند
زان همه ساله خوار و محرومند
بی‌زبانی ورا زبانی کرد
آلت خویش بی‌زبانی کرد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مثالب المنحولین
وانکه هستند در سخن منحول
گاه تکرار در مقوله فضول
از عروض و علل زنند نفس
سالم و منزحف ز پیش و ز پس
در افاعیل و در مفاع و فعول
گفته دایم به جای فضل فضول
کرده انجام بیت زا آغاز
هزج از منسرح نداند باز
یک قصیده دویست جا خوانده
پیش هر سفله ریش را لانده
شده قانع به یک دو دسته تره
فرق ناکرده ناسره ز سره
یک دو فصل رکیک کرده ز بر
کرده از کدیه شهر زیر و زبر
بر خبّاز و کلبهٔ هرّاس
پیش قصاب و مطبخ روّاس
بر اسکاف و درزی و خفّاف
زده در شاعری هزاران لاف
همگان مدح ناسزا گفته
خزف و دُر به یک نمک سفته
دُر و خرمهره جمع کرده به هم
بی‌خبر در سخن ز بیش و ز کم
خلق از افعالشان شده رنجور
سال و مه همچو ابلهان مغرور
نه هرآنکس که یک دو بیت بخواند
ژاژ خایید و دم و ریش بلاند
باشد آنکس سخنور و شاعر
بر معانی شده بود ماهر
کیر خر خلق را مناره بود
فرش دهلیز همچو شاره بود
هست یکسان چو پشت آینه روی
همچو کیر خر است و دستنبوی
خلق از ایشان همیشه در رنجند
همچو سیم سیاه ده پنجند
بگذر از ذکر جاهلان کردن
هستشان در خورِ قفا گردن
بی‌زبانان پُر زبانانند
همه کورند و دیده‌بانانند
شاه اگر کارها گزیده کند
نسلشان از جهان بریده کند
خلق از این غم به جمله باز رهند
که ز افعال مایهٔ گنهند
همه ترک غزاند غارت دوست
نیست بر ذرّه‌ای از ایشان پوست
در هر آن خانه‌ای که ره یابند
در شد آمد بسان سیمابند
ایزد این قوم را هلاک کناد
دهر از ایشان به جمله پاک کناد
چند از این جری بر مثالبشان
روح بادا جدا ز قالبشان
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در ذمّ عوام و بازاریان و جهال گوید ذکر مساوی العوان للخواص نفع عام
عامه تا در جهانِ اسبابند
همه در کشتی‌اند و در خوابند
دل عامی چو دیدهٔ یار است
نیم بیمار و نیم بیدار است
گنده و بی‌مزه است صحبت عام
چون سگ پخته و چو مردم خام
زان گروهی که سوی درویشان
نفرت آرد همی خرد زیشان
از دل عامی و بخیل و حسود
کینه آید ولیک ناید جود
مگس و گزدمند مردم دون
نیشی اندر دهان یکی در کون
نه به دل بر نهد جهان پلید
بر سر دیو چتر مروارید
ز آفت نیش یک جهان گزدم
چشم من پر مژه‌ست چون گندم
روی چون ابر از آن دژم دارند
که چو ابر آب در شکم دارند
چون خُره زان سزای قربانند
که خره‌وار مغ مسلمانند
چون مگس روی بهر نان شویند
در چو گربه برای خوان جویند
مزد باشد برای خندیدن
سبلت زن به مزدشان ریدن
گاه شوخی پلید چون مگس‌اند
گاه صحبت به غیض چون دنس‌اند
شوخ همچون مگس ولی‌بانان
طعمهٔ عنکبوت بی‌سامان
بهر پیوند جان مهمان را
روزه فرموده سال و مه جان را
گر یکی میهمان بخوان رسدش
کارد گویی به استخوان رسدش
گر دهند این گره به کوه آوا
نکند کُه بزرگشان به صدا
از پی یک دو لقمه خرد به هیچ
کرده بسیار گونه راه بسیچ
مردم عامه همچو زنبورست
که صلاح از وجودشان دورست
هوس دخلشان چودوزخشان
دفتر خرجشان چو مطبخشان
از پی یک دو لقمهٔ تر و شور
بام و دیوار خز چو گربه و مور
ریششان سال و مه ببردن چیز
از شره مانده بر گذر گه تیز
حاصل سفله چیست جز غم و رنج
قفص تیز چیست جز قولنج
یک دم ار تخته در بغل گیرند
خانهٔ خویش در تبل گیرند
یک دم ار گوش سوی رود آرند
به دو گوز آسمان فرود آرند
شکر ایشان بخواهم ارچه به روز
بشکند زوبه ساعتی صد گوز
ذکرش بر هجاش شیر گواست
ریش مادر غرش بکن که رواست
آمد از چنگشان ز سبلت حیز
در تظلم میان درکهٔ تیز
چون نعامه به گاه نان خوردن
لیک چون مرغ وقت اه کردن
اه کنند از دریغ اه کردن
خه کنند از جواب خه کردن
عامه مانند گردباد بُوَد
که سبک خیز همچو باد بُوَد
به یکی باد خوش شود ناچیز
صورت مرد دارد و تن حیز
عرض عامه بسان نار بُوَد
گرچه بی‌مال و بی‌تبار بُوَد
کرده مجروح چون دد از بیداد
که نه دندان نه ناخنش ماناد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی مذمّة الختن
کیست این هست مر مرا داماد
کرده حمدان ز بهر زن پر باد
گه و بیگه درآید از درِ تو
کام و ناکام گشته همسر تو
گشته معروف هرکه و هرجای
کیست این مر مراست خواهر گای
گادن آنگه کند که گیرد زر
کس خواهر به زر درد آن خر
وان زمانی که سیم نستاند
ای بسا گاو و خر که برراند
هر تجمل که دارد از پی کیر
بدهد وان دنس نگردد سیر
چون نماند درم طلاق دهد
چک بیزاری و فراق دهد
سال و مه گادن به زر کند او
چون نماند درم به در کند او
خاک بر فرق خواهر و داماد
که نگردد کسی از ایشان شاد
هرکه خواهد جماع سیم دهد
زر به معشوق خود سلیم دهد
زانکه داماد تا نیابد سیم
نکند فرج خواهرت به دو نیم
آنکه او خواهرت همی گاید
مرگ بابات را همی پاید
دور باد ای برادر از ما دور
خواهر و دختر ار چه بس مستور
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت عمّ گوید
آنکه عمّ تو و آنکه خال تواند
همه در قصد خون و مال تواند
عمّ که بدگوی و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
در مهی خویشتن پدر کرده
به گه پرورش به در کرده
در کن و در مکن مه خانه
در بیار و بده چو بیگانه
چون عقاب و چو باز وقت گرفت
همچو گنجشک وعکه خوار گرفت
همچو کیر جوان به وقت بگیر
باز وقت بیار خایهٔ پیر
دیدی ار دست و پای بلعم را
دردسر آن عمامهٔ عم را
گرت بخشد عمامه عم مستان
کان بود چون عطای بدمستان
کان عمامه نه بهر آن دادست
کز وجود تو خوشدل و شادست
تا ندیده است پای را هنجار
ندهد دست عم ترا دستار
انده خال و غمّ عم بگذار
تا بوی شاد خوار و برخوردار
ورنه جان کن که دل ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خویش صوفی گوید
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلق‌پوش زرق‌فروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبله‌شان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگس‌وار بهر لقمه و دانگ
گوشت گنده‌کنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیده‌کش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هست‌گویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنج‌گانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسه‌ای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خرده‌ت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابه‌ش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانه‌ای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بی‌غلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایة فی‌التّمثّل الصوفی
آن شنیدی که بُد به شهر هری
خواجهٔ فاضلی و پر هنری
خسته از رنج بی‌کرانهٔ دهر
گشته از فضل خود یگانهٔ دهر
از خرد رخت بر فلک برده
محنتش زیر پای بسپرده
محنتش را مگر یکی آن بود
که در اندوه قوت حمدان بود
مدتی بود تا که گای نداشت
پسری راست کرد و جای نداشت
چون پناهی نیافت مضطر شد
به ضرورت به مسجدی در شد
دید محراب و مسجدی خالی
خواست تا گادنی کند حالی
چون برانداخت پرده از تل سیم
تا برد سوی چشمه ماهی شیم
مسجد از نور شد چنان روشن
که برون تاخت شعله از روزن
زاهدی زان حکایت آگه شد
پی برون برد و بر سرِ ره شد
پسری دید برده سر سوی پشت
مرد فاسق گرفته بوق به مشت
تاش بنهد میان حلقهٔ کون
زاهد آمد شد از برون به درون
کاج و مشت و عصا فراز نهاد
گلویی همچو گاو باز نهاد
کین همه شومی شما باشد
که نه باران و نه گیا باشد
چه فضولی است این و خانهٔ حق
شرع را نیست نزدتان رونق
ای کذی و کذی چه کار است این
در ره شرع ننگ و عارست این
دامنِ آخرالزمان آمد
نوبت جهل جاهلان آمد
خلق را نیست از خدای هراس
شد دل خلق مسکن وسواس
از چنین کارهاست در کشور
آسمان بی‌نم و زمین بی‌بَر
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را مایهٔ حیات نماند
از گناهان لوطی و زانی
خشک شد چشم ابر نیسانی
بشود لامحاله دهر خراب
چون لواطه کنند در محراب
مرد فاسق به حیله بیرون جست
تا مؤذّن براو نیابد دست
مرد فاسق چو شد برون از در
مرد زاهد گرفت کار از سر
مرد فاسق چو بازپس نگریست
تا ببیند که حال زاهد چیست
دید بی نیم‌دانگ و بی‌حبّه
گزر شیخ بر سرِ دبّه
سر درون کرد و گفت ای زاهد
این همان مسجد و همان شاهد
لیکن از بخت ما و گردش حال
بود بر من حرام و بر تو حلال
شکر و منت خدای را کاکنون
گشت حال زمانه دیگرگون
بر بساط زمین نبات نماند
خلق را قوّت حیات بماند
شکر حق را که ابرها بارید
بَدلِ آب درّ مروارید
ابرهای تهی پر از نم شد
دل اهل زمانه خرّم شد
کشتها قوّت تمام گرفت
کارهای جهان نظام گرفت
ای خدا ترس اهل زهد و صلاح
هست از انفاس تو جهان به فلاح
حرمت صومعه تو می‌دانی
بر تو مانده است و بس مسلمانی
چون چنین‌اند زاهدان جهان
چه طمع داری آخر از دگران
زاهدی کاینچنین بُوَد فن او
بگریز از سرا و برزن او
صوفیی کاینچنین بُوَد فن او
یک جهان کیر در کس زن او
تا بدانی که زاهدان چه کسند
همه همچون میان تهی جرسند
همه در بند زرق و سالوسند
وز در صدهزار افسوسند
دست از این صوفیان دهر بشوی
تو چه گویی حکایت از خود گوی
چون رهی پیش آنکه مدهوشند
از پی خلق حلقه در گوشند
گردن جمله از تف سیلی
همچو کرباس در کف نیلی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر قرابت فقیه گوید
ور بود خود فقیه خویشاوند
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بی‌بصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیک‌دان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بی‌سَلم جواب سلام
می‌کز آن لب خورد نه دندانست
جام می‌کش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر صفت مرائی و قرّاء و سالوس گوید
خلق را زیر گنبد دوّار
دیده‌ها کور و دیدنی بسیار
هرکه از خواندنی کرانه کند
اوستادش به موش خانه کند
نیست اندر جهان نکو نفسی
نه بسی ماند چرخ را نه کسی
خواجه لاحول گوی در کویت
زان بماندست تا کَند مویت
اندرین کارگاه بومرّه
تو به لاحولشان مشو غرّه
کاندرین روزگار پر تلبیس
نان ز لاحول می‌خورد ابلیس
تو چنانی به حیلت و تلبیس
کز تو اعراض می‌کند ابلیس
هرکه در خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بار خدای
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت جاه‌جویان و زر طلبان و درویشان صورت گوید
وین گروهی که نو رسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سرِ باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماه‌رویان تیره هوشانند
جاه‌جویان دین فروشانند
همه جویای کین و تمکین را
همه کاسه کجا نهم دین را
همه رعنای و سر تهی تازند
کور زشت و کر خرآوازند
باد و بوشی برای حرمت و فرع
بل غرام و بهانه‌شان بر شرع
همه باز آشیان شاهین خشم
همه طوطی زبان کرگس چشم
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث، بگذارند
وآنچه باشد شنیع، بردارند
همه چون استرند تند و حرون
گاو تقطیع از درون و برون
دعوتی ساخت یک تن از همه‌شان
چون بترسید گرگ از رمشان
چون نهادند خوان برِ اخوان
گفت یک تن ز مجمع ایشان
گرچه خوان هست نان نمی‌بینم
ورچه تن هست جان نمی‌بینم
همه از جهد و جود پرهیزند
همه از علم و حلم بگریزند
سرِ بدره گرفته زیر بغل
که که‌ام خواجه و امام اجل
کرده با جانشان بسی جفتی
نز پی دین برای ای مفتی
در سرِ آنکه زیر پای شود
تا که بی‌جان و ژاژخای شود
گشته گویان ز بغض یکدیگر
کین فلان ملحد آن فلان کافر
همه از راه صدق بیخبرند
آدمی صورتند لیک خرند
مکتب شرع را ندیده هنوز
به در عقل نارسیده هنوز
همه دیوان آدمی رویند
همه غولان بیرهی پویند
معنی دیو چیست بیدادی
تو به بیدادیش چرا شادی
همه ز آواز خود بپرهیزند
از هم‌آواز خویش بگریزند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خورد و خفت همچو ستور
همه براکل و بر جماع حریص
آزشان کرده سال و مه تحریص
همه گشته نفایه سیم دغل
آنکه گفتش خدای بل هم اضل
همه خونخوار و آز ور چو مگس
همه فرزین به کجروی و فرس
همه جویای کبر و تمکین‌اند
همه قلب شریعت و دین‌اند
به خدا ار به شرع ره دانند
بی‌خبر از حیات دو جهانند
زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد
مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد
چون کمیز شتر ز بازیشان
رنجه دارند همچو خرمگسان
داده فتوی به خون اهل زمین
از سرِ جهل و حرص و از سر کین
همه در دست یک رمه رعنا
همچو شمعند پیش نابینا
همه بسیار گوی کم دانند
همه چون غول در بیابانند
در سخن چون شتر گسسته مهار
چون شترمرغ جمله آتش‌خوار
دیو ز افعالشان حذر کرده
آنچه او گفته زان بتر کرده
در نفاق و خیانت و تلبیس
درگذشته به صد درک ز ابلیس
مال ایتام داشته به حلال
خورده اموال بیوه و اطفال
هیچ نا یافته ز تقوی بوی
تهی از آب مانده همچو سبوی
پسِ دیوار کعبه خر گایند
ور دهی تیز غسل فرمایند
گر به چرخ این سگان برآیندی
دختر نعش را بگایندی
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون مارند
پرده در گشته آن که این فهمست
زورعوا خوانده آن که این سهمست
همه رشوت خرند و قاعده‌گر
زیربارند و خوار همچون خر
از پی مال و جاه بی‌فردا
همه یوسف فروش نابینا
پرده در همچو راز غمّازان
بی‌نمازان بیهده تازان
بنهند ار جهند ازین زشتی
پای بر فرق بحر چون کشتی
ریختی آب رویت از پی نان
ای لت انبان کجاست دست اشنان
زان بمانده است خیره در پس در
خواجهٔ گاو سار همچون خر
بهرهٔ علم تو نیابد کس
زانکه از علم نام داری و بس
صبر و جودش به رغم مردم کوی
روز و شب دوستدار دشمن روی
تو چه مردان قوّت و قوتی
مرد سنبیدنی و سنبوتی
تو چه مرد کناری و بوسی
مرد زرقی و یار سالوسی
سر و ریش ار در آینه دیدی
رو که بر روی آینه ریدی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در حق کسی گوید از بزرگان غزنین
بگذر از عالمان و درویشان
تو و عام و خصومت ایشان
چون تو از خوان شرع بی‌قوتی
تو و سالوس و کبر و سنبوتی
هر سخن کان ترا کند فربه
هذیان پرسمت نه از وی به
خویشتن کشته‌ای ز بی‌‌باکی
که بی‌اصلاح خوردی انطاکی
هرکه دارو ستاند از معتوه
زود گیرد همه جهان در کوه
هرکه بر رفت خیره بر سر چوب
گفت تذکیر هاون و جاروب
نشود واعظ و نه حافظ دین
نبود وارث رسول امین
هرچه او گفت خنده آرد و بس
هرچه او کرد زو نگیرد کس
مرد ماتم زده ز گفتارش
سال و مه بی‌غمی بود کارش
ناگذشتست وی به کوی سخن
نه بگفته نه دیده روی سخن
نکند نیز رنجه بیش ترا
شرم ناید ز شیب خویش ترا
من ندیدم امام بر منبر
چون تل کوه بر سر زنبر
هیچ دانی به چشم من چون بود
کیر و خایه که در خور کون بود
پشت چون خرس بر سر شخ بود
روی چون بوریای مطبخ بود
ای که در ابلهی و خیره‌سری
خرتر از گاو و هرزه‌تر ز خری
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
دیگری را گوید
بوده مامات اسب و بابات خر
تو مشو تر چو خوانمت استر
بدخو از بی‌نکاح زاده بتر
زانک ازو بار به کشد استر
رو که دین را به شعرک و ناموس
نیک پی کور کردی از سالوس
کانکه با چشم عنکبوت بُوَد
مگسش تخم عنزروت بُوَد
از پی شوخ چشمی ای ناکس
دیده صیقل‌زنی بسان مگس
عقل من چون حدیث تو شنود
گوید ارچه سرِ توش نبود
کان چو طبع خلاف شورانگیز
وان چو دست بهار رنگ‌آمیز
بخورد چشم او چو نوش مگس
چشم دیگر کسان خورد کرگس
نوحهٔ نوحه گر بسی خوشتر
از سخنهای وعظ مادر غر
تا حکیم زمانه احمق شد
دل او عشق باز یرمق شد
هرگز از بهر یک نماز خدای
نبشسته دو دست و روی و نه پای
زان همی گِل خورد چو آبستن
شوی دارد ز شاه و خواجه چو زن
چه عجب زانکه شوی دارد زن
گر شود هر دو سالی آبستن
نوحه‌گر کز پس تسو گرید
آن نه از چشم کز گلو گرید
هرکجا گربه کشت خالیگر
غذی خواجه گشت خاکستر
ژاژ او مرده نظم من جان دار
نیست شیرآفرین چو گربه نگار
برمن ای سرسبک به خوی و به زیست
یک دو مه صبر کن گرانی چیست
خنک آنکس که چهرهٔ تو ندید
واین سخنهای هزل تو نشنید
هم کنون خود رهیم ازین گفتن
تا ابد هم من از تو هم ز تو من
آن زمانی که رخ نماید اجل
زود گردد به جمله حال بدل
بس کنم زین مثالب تو کنون
که ز اندیشهٔ منست افزون
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در مذمّت طبیبان جاهل گوید
وین اطبا که خالی‌اند از طبّ
هیچ نشناخته ز نوبت غبّ
از حمیّات غافل و انواع
وجه اجناس اربع الارباع
نه ز نبض‌اند عالم و نه ز آب
مسئله را نداده هیچ جواب
هیچ نشنوده نوع قارورات
نه ز تبرید و نه ز محرورات
غافل از گرم و سرد و ز تر و خشک
پشک نزدیکشان چو نافهٔ مشک
گر ز انواع پرسی و ز علل
نشناسند نفع و ضرّ ز خلل
به جدل مر ترا جواب دهند
نز ره دانش و صواب دهند
گر تو پرسی ز حدّ هر عللی
کز چه افتاد مرد را خللی
به خدای ار به حق جواب دهند
یا به کس نور آفتاب دهند
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در طبیبان نادان گوید
این نمودیم حدّ این پنجاه
کرد باید کنون سخن کوتاه
حکما جمله حدّ این امراض
این نهادند بر سواد و بیاض
از اطباء عام این ایّام
گر بپرسی از این همه یک نام
به خدا ار شناسد و داند
ور هزارن کتاب برخواند
همه از جهل پر شر و شورند
همه کناس و اکمه و کورند
صدهزاران مریض را هر سال
بکشند از تباهی افعال
همه هستند یار عزرائیل
قاتل ایشان و خلق جمله قتیل
وای آنکس که هست حاجتمند
به چنین قوم کور بی‌در و بند
ای خداوند از این چنین حکما
خلق را کن به فضل خویش رها
که جهان شد ز فعلشان ویران
خلق را زین بدان به جان برهان
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت منجّم حاذق و منافق و تمثیل اصحاب دعوی به غیر معنی فی بطلان احکام النجوم و صفة هیئة‌الفلک و واضع هذاالعلم، قال النبّی علیه‌السّلام: النجوم حق و احکامها باطل، و قال علیه‌السّلام: من آمن بالنجوم فقد کفر، و قال علیه‌السّلام: تعلموا من‌النجوم ماتعرفون به ساعات اللیل والنهار، و قال امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السّلام: تعلموا بالنجوم فانه علم من علوم‌النبوة و قال‌اللّٰه تعالی: والسماء ذات‌البروج، والشّمس والقمر بحسبان
باز اینها که مرد احکامند
همه در فال و زجر خودکامند
نفس از گردش نجوم زنند
سال و مه فال سعد و شوم زنند
همه جاسوس نجم افلاکند
همه با میل و تختهٔ خاکند
همه در راه حکم خود رایند
به سرِ من که ژاژ می‌خایند
زرق بوالعنبس است رهبرشان
کم ز خاکند خاک بر سرشان
نشنیدند نام بطلمیوس
پر فغان و میان تهی چون کوس
همه شاگرد زرق بوالعنبس
همه از زرق او زنند نفس
روز و شب در شمار هفت و چهار
خانهٔ جدّ و خانهٔ ادبار
صاحب لیل و صاحب نوبه
زین چنین علم توبه و به توبه
صاحب ساعت و دلیل نهار
طالع و کدخدا و جان بختار
صاحب وجه و نیز صاحب حدّ
که در احکامشان نباشد ردّ
سبب کدخدایی و هیلاج
که منجّم بدو بود محتاج
صاحب صورتست و ربّ‌الیوم
که برآنند حکیمان یک قوم
حکم و تأثیر و صاحب اوتاد
برتر از حدّ وجه و نقص و زیاد
گردش و رفتن و هبوط و صعود
که ز تأثیرشان شود موجود
انحطاط و حضیض و دور و شمار
اوج خورشید و ثابت و سیار
فلک‌المستقیم و جیب‌المیل
غایت ارتفاع و گردش لیل
گه رحاوی و گاه دولابی
گه حمایل چو تیغ اعرابی
بعد و بهت و تفاوت مابین
حاصل جیب و غایت‌الطولین
زیج یحیی و فاخر و مأمون
ارتفاع طوالع و چه و چون
وانکه بنهاد اوج را حرکات
ارتفاع و تفاوت ساعات
ظلّ مقیاس و نقطهٔ محسوس
که مقادیر زاویه است رؤس
طول و عرض و سطوح و نقطه و خط
که در احوال جمله نیست غلط
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
التمثیل فی احوال المنجّم الجاهل عندالملک العالم
بود وقتی منجّمی کانا
همچو اهل زمانه نابینا
پادشاهی ورا به خدمت خواند
گاه و بی‌گاه پیش خود بنشاند
پادشا مر ورا سؤالی کرد
مشکلش از ره محالی کرد
پادشا زیرک و جهان‌بین بود
ظاهر و باطنش پر از دین بود
گفت روزی برای خود بگزین
رو به تقویم حال خویش ببین
آن زمان کت همه کمال بُوَد
کوکب نحس در وبال بُوَد
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هیچ نکبت نباشدت پیدا
خیز و دل شادمانه پیش من آ
تاترا خلعتی دهم در خور
تا شود فقر و فاقه‌ات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزید
وآنچه مقصود شاه بود ندید
بامدادی بَرِ شه آمد زود
که از آن بهترینش روز نبود
شاه چون دید مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنید
بسته ویرا ز پیش من بکشید
مرد دژخیم مر ورا بکشید
برد واندر زمان سرش ببرید
می ندانست روز نیک از بد
بود تقلید امام او نه خرد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
صفة مقادیر ابروج والکواکب السیّارة
غافلند این منجّمان از کار
نیست در کارشان دل بیدار
همه را زرق و حیلت است آلت
نیست از علم و حلمشان عدّت
شمس کز کرّه هست در مقدار
ز صد و بیست و چار بار شمار
خانه او را اسد نهادستند
دور دور از خرد فتادستند
زُهره کز ربع کرّه بیگانه‌ست
ثور و میزان ورا چرا خانه‌ست
نیست تیر از کره یکی اجزا
با دو خانه است سنبله و جوزا
نیست در کارشان بسی تمییز
خیز و بر ریش آن منجم تیز
می نویسند خیره بر تقویم
نیک و بد بر عموم اینت حکیم
بس تبجّح کنند بر دانش
هیچ دانش نداده یزدانش
نیست فرقی میان مردم دهر
همه یکسان بود طوالع شهر
همه بادست حکم باد انگار
تو ز احکام خیره دست بدار
نیست جز هرزه مندل و تنجیم
زن بود سغبهٔ چنین تعلیم
سخن فال گو ندارد سود
باد پیمود کآسمان پیمود
نیست الّا به قدرت یزدان
نیک و بد در طبایع و ارکان
بی‌قضا خلق یک نفس نزند
مرد عاقل چنین جرس نزند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر بد دلی خویش گوید
منم اندر ولایت خسرو
همچو خفّاش بد دل و شب‌رو
روز از بددلی چو خفّاشم
که نخواهم که صید کس باشم
دلم از نیک و بد رمان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
اهل صورت بدند و نزد خرد
هرکه از بد گریخت نبود بد
کام چون نیست گان تیز بهست
همچو ناوک ز کژ گریز بهست
مرد کز ابلهان نهان باشد
در چنین جای جای آن باشد
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
یک جهان پر بغیض و کافر دل
برحقم گر بترسم از باطل
چنگل باز را همی دانم
در هوا مرغدل چنین زانم
نز پی دانه مرغکی صدبار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
از پی آن چنان بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است
جای آن هست کش غم تلف است
که جهان گرسنه است و او علف است
هست معذور اگر بداندیش است
که جهان را بدی ز به پیش است
غم جان چون به خدمت تو درم
آنکه هرگز نخورده‌ام نخورم
هیچ مگزین به دوستی خس را
کو کسی کو کسی بود کس را
پس در این روزگار نزد خرد
نیک تست آنکه زوت نبود بد
به خدا ار بدیده‌ام روزی
زین همه خلق محتشم گوزی
تا بدانسته‌ام که مردم چیست
اندر آن حیرتم که مردم کیست
کرده‌ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
بر جهان دهر عزل نیکان خواند
بد فزون گشت و نیک هیچ نماند