عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پس از فتح تهران و خلع محمد علی میرزا خطاب
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
سحر بشارتم از دور مهر و ماه آمد
که گاه جشن همایون پادشاه آمد
نجوم ثابته در پرده افق یکبار
نهان شدند و نهفتند رخ که ماه آمد
چگونه ماه توان خواند پادشاهی را
که آفتاب ز رویش باشتباه آمد
ز سر غیب درین روز بر سریر شهود
شهی که مقدم او زیب بارگاه آمد
بشارت ای صف دین پروران که خسرو ما
خداپرست و هنرجوی و دین پناه آمد
چو ره بسوی خدا برد و شمع دین افروخت
خداش حافظ و دینش چراغ راه آمد
بباغ رفته مگر شه که خلق را بمشام
شمیم غالیه از گلبن و گیاه آمد
همیشه خاطرش از بندگان گنه طلبد
ز بسکه در پی بخشایش گناه آمد
ز بسط عدلش جز زلف یار و سنبل تر
کسی ندید که پشتی ز غم دوتاه آمد
بزرگ موهبتی کرد شه که من دانم
بقلبش الهام از حضرت اله آمد
بلی بدشت صدارت کسی گذارد پای
که کاردان و هنرمند و نیکخواه آمد
نه هر کلاه سزاوار سر تواند بود
نه هر سری بهان در خور کلاه آمد
شها بخاک درت راستی سخن کردم
بصدق قولم روح القدس گواه آمد
عدوی جاه تو دایم بسان خامه من
زبان بریده و وارون و روسیاه آمد
که گاه جشن همایون پادشاه آمد
نجوم ثابته در پرده افق یکبار
نهان شدند و نهفتند رخ که ماه آمد
چگونه ماه توان خواند پادشاهی را
که آفتاب ز رویش باشتباه آمد
ز سر غیب درین روز بر سریر شهود
شهی که مقدم او زیب بارگاه آمد
بشارت ای صف دین پروران که خسرو ما
خداپرست و هنرجوی و دین پناه آمد
چو ره بسوی خدا برد و شمع دین افروخت
خداش حافظ و دینش چراغ راه آمد
بباغ رفته مگر شه که خلق را بمشام
شمیم غالیه از گلبن و گیاه آمد
همیشه خاطرش از بندگان گنه طلبد
ز بسکه در پی بخشایش گناه آمد
ز بسط عدلش جز زلف یار و سنبل تر
کسی ندید که پشتی ز غم دوتاه آمد
بزرگ موهبتی کرد شه که من دانم
بقلبش الهام از حضرت اله آمد
بلی بدشت صدارت کسی گذارد پای
که کاردان و هنرمند و نیکخواه آمد
نه هر کلاه سزاوار سر تواند بود
نه هر سری بهان در خور کلاه آمد
شها بخاک درت راستی سخن کردم
بصدق قولم روح القدس گواه آمد
عدوی جاه تو دایم بسان خامه من
زبان بریده و وارون و روسیاه آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
مژده ایدل که ز ره موکب شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
وزرا پاسبان پادشهند
وزرا خسروان بی کلهند
وزرا در سپهر دولت و ملک
تیر و کیوان و آفتاب و مهند
صدر دیوان ستون ایوانند
شمع خرگاه و زیب بارگهند
بر سلیمان چو آصفند مشیر
بر سکندر چو خضر پیر رهند
حامی دین و مجری قانون
حارس ملک و حافظ سپهند
جانشین نسیم فروردین
تالی آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محک نقد طاعت و گنهند
بنگهداری جهان بادل
متفکر بدیده در نگهند
یوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شکنج و بند و چهند
روی در قبله ریا نکنند
پای در ورطه خطا نبهند
از برای هلاک دشمن ملک
شیر سرخند و افعی سیهند
وزرا خسروان بی کلهند
وزرا در سپهر دولت و ملک
تیر و کیوان و آفتاب و مهند
صدر دیوان ستون ایوانند
شمع خرگاه و زیب بارگهند
بر سلیمان چو آصفند مشیر
بر سکندر چو خضر پیر رهند
حامی دین و مجری قانون
حارس ملک و حافظ سپهند
جانشین نسیم فروردین
تالی آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محک نقد طاعت و گنهند
بنگهداری جهان بادل
متفکر بدیده در نگهند
یوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شکنج و بند و چهند
روی در قبله ریا نکنند
پای در ورطه خطا نبهند
از برای هلاک دشمن ملک
شیر سرخند و افعی سیهند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - در وصف پرنس ارفع الدوله
بنور عقل نخستین و ذات موجد دانش
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
باست و قاف محاکم قضیب استیناف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - در جشن سال دوم مجلس شورای ملی ۱۳۲۵
مهناباد این جشن معظم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۱ - در رحلت مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
خسروا ای که ز ابر احسانت
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
شنیدم از پی یک لمحه خواب مؤمن را
ثواب طاعت چل ساله آید از یزدان
بر این قیاس وزیر است اولین مؤمن
مسلم است سخن با دلیل و با برهان
که هم وزیر بخواب از نفاق و شر دورست
هم از بلای وی آسوده اند خلق جهان
چو او بخواب رود چشم فتنه در خوابست
زید زمانه تن آسان به مهد امن و امان
چو مزد خفتنش از کردگار این باشد
ثواب مردنش اندرچگونه است و چسان
بلی به مردن این خواجه کردگار بزرگ
سزد ز نو کند ایجاد حور و طرح جنان
هزار باغ بهشت آورد ز لطف پدید
هزار کوثر سازد به هر بهشت روان
هزار طوبی روید کنار هر کوثر
هزار حور کند زیر هر درخت مکان
قبا ز لعل بر از سیم و پیرهن ز حریر
کله ز مشک و رخ از لاله و لب از مرجان
بدست هر یک از آنان هزار جام و برو
صلا زنند که هان بوسه گیر و باده ستان
خدای عزوجل از سحاب همت وجود
برو فرستد باران رحمت و احسان
دهد قباله این باغ دست جبرائیل
نهد مفاتح آن روضه در کف رضوان
که زی وزیر شتابند و می بگویندش
همی ز گفته دادار داور سبحان
که پیکر تو سزوار دوزخ است و سزد
که می بسوزی تا روز حشر با شیطان
توئی که خانه بیداد کرده ای آباد
چنانکه از ستمت باغ داد شد ویران
ز بس چنین و چنان کرده ای به خلق بدی
ترا بباید کردن بسی چنین و چنان
گناه تو ز حیات تو بد کنون که رسید
ز مردن تو جهان را حیات جاویدان
بدوزخت نفرستم که اهل دوزخ را
کفایت است عذاب و شکنجه نیران
چو بندگان من از مردن تو آسودند
بود به چون تو گران جانی این بهشت ارزان
ایا وزیر موافق که زنده ات ثقلیست
به روده ثقلین و به معده ایران
جهانیان سزد ار قدر عافیت دانند
تو بر خلاف جهان قدر مرگ خویش بدان
که هم ز مرگ تهی گردد و بیاساید
سرت ز باد غرور و تنت ز بار گران
ز مردنت ملک الموت در فلک نازد
چنانکه عیسی از احیای زنده در کنعان
من ار لطیفه بگفتم ز روی دانش و فکر
ولیک نکته دیگر همی کنم عنوان
وزیر مؤمن خاصست لیک مسلم نیست
اگر چه عامست اسلام و خاص شد ایمان
بود مسلمان در شرع و آنکه مسلم را
گزند ناید از آزار او و بدست و زبان
بر این قیاس وزیر ارچه مؤمن است ولی
نه مسلم است که اسلام ازو رسیده به جان
کجا ز مسلم دین راست خار در دیده
کجا ز مسلم حق راست نار در شریان
کجا مسلمان گوید گزاف بر داور
کجا مسلمان جوید خلاف با قرآن
کجا مسلمان با مؤمنان کند حیلت
کجا مسلمان بر مسلمان زند بهتان
گر این مسلمان فاجر همی بود بوذر
گر این مسلمان کافر همی بود سلمان
گر این طریق مسلمانی است و این ره دین
سلام باد بر آن دواثیم و سه خوان
چنان ز آل مکرم ذلیل گشته کرام
که خاندان نبی از نژاد بوسفیان
چو تازیان صف ممتازیان همی تازند
به قصد صید گوزنان به جای شیر ژیان
ایا وزیر ستمگر که کردگار بزرگ
دهد سزایت یک بر هزار در دو جهان
ترا بتاری ایمان نه ای بلفظ فرانس
تمام پردگیان تواند بی ایمان
مرا ز پنجه جورت ز بعد پنجه سال
سرا چو خانه گور است و باغ چون زندان
به کنج غم ز جفای تو خون خورم گوئی
که من جنینم و گیتی همی بود زهدان
مرا زرشک بیغوله ای مکان دادی
چنانکه ناصرخسرو بغار در یمگان
عروس بخت ترا منشی قدر کابین
نبشته گاه به کابینه گه به پارلمان
معاشران و رفیقان و دوستانت را
که ایمنند به دهر از طوارق حدثان
درم به کیسه و می در پیاله یار ببر
جهان مسخر و گیتی به کام و حکم روان
مرا ز بعد دو سال انتظار خدمت و کار
به جای رنج نشابور و زحمت سمنان
کنی روانه به ساوجبلاغ و خود باشی
وزیر عدلیه نائب مناب نوشروان
چرا نصیب تو از ملک نوش بی نیشست
چراست بهره من از تو درد بی درمان
ترا چه پایه هنر بنده را چه عیب بود
ترا زیاده کجا باشد و مرا نقصان
بگو دلیل که تا ده بعذر پردازم
بگو گناه که تا ده بیارمش تاوان
بران امید بدم کز پی درستی و عدل
عنایت تو بکارم دهد سر و سامان
همی علاوه کنم افتخار و حشمت و جاه
همی زیاده کنم اعتبار و شوکت و شان
خلاص گردم از آن رنجهای پی درپی
نجات یابم از آن ورطه های بی پایان
به عکس آنچه همی داشتم ز بخت یقین
خلاف آنچه همی بر دمی بخویش گمان
مرا ترقی معکوس شد نصیب و نصیر
مرا ستاره منحوس شد قرین و قران
بجای آنکه ستانم نشان قدر و شرف
بکاست قدرم و کم شد شرف برفت نشان
ز آه سینه و طوفان دیده هر شب و روز
در آتشم چو سمندر در آب چون سرطان
ز ماه و کیوان وز بخت خود چرا نالم
گنه تراست نه از بخت و نزمه و کیوان
وزارت تو و ادبار من همی ماند
بکار آنکه به سگ جو دهد به خر ستخوان
رسید بر تن زار من از تو بس بیداد
که دادم از تو ستاند خدای دادستان
من از جفای تو آن دیدم ای وزیر که دید
خلیل از پدر خویش و یوسف از اخوان
وزارت تو همی گفت عدل را بدرود
بلی کجا رمه ماند چو گرگ شد چوپان
چه نالم آه عفاک الله آفرین به تو باد
چه گویم اصلحک الله خانه آبادان
مرا بکردان دادی قضا و خود گشتی
ندیم ترکان در گلشن بهارستان
به کوه و صحرا کردی رها و پرتابم
گهی چو سنگ فلاخن گهی چو تیر کمان
مگر بگورم از آن جایگه روان سازی
که نیست قریه آن سو ترک ز عبادان
که دور راشی و ایام مرتشی باشد
نه دور راستی و عدل و رأفت و احسان
شریح قاضی و فرزند بوشوارب را
بود بنزد تو قدر و مقام و جاه و مکان
نه مر مرا که ندارم بکژ روی پیوند
نه مر مرا که نبرم ز راستی پیمان
نه مر مرا که نظیرم نزاده مادر دهر
به صدق لهجه و لطف کلام و حسن بیان
ز رشک کلکم حسرت همی خورد و طواط
ز شرم نطقم خجلت همی برد سحبان
شود به نثر ثنا گسترم ابواسحق
ز من ریاضی تحصیل کرده بوریحان
شکسته خط سنبل به گل کند تعلیق
رقاع نسخم نیلوفر آرد از ریحان
ثواب طاعت چل ساله آید از یزدان
بر این قیاس وزیر است اولین مؤمن
مسلم است سخن با دلیل و با برهان
که هم وزیر بخواب از نفاق و شر دورست
هم از بلای وی آسوده اند خلق جهان
چو او بخواب رود چشم فتنه در خوابست
زید زمانه تن آسان به مهد امن و امان
چو مزد خفتنش از کردگار این باشد
ثواب مردنش اندرچگونه است و چسان
بلی به مردن این خواجه کردگار بزرگ
سزد ز نو کند ایجاد حور و طرح جنان
هزار باغ بهشت آورد ز لطف پدید
هزار کوثر سازد به هر بهشت روان
هزار طوبی روید کنار هر کوثر
هزار حور کند زیر هر درخت مکان
قبا ز لعل بر از سیم و پیرهن ز حریر
کله ز مشک و رخ از لاله و لب از مرجان
بدست هر یک از آنان هزار جام و برو
صلا زنند که هان بوسه گیر و باده ستان
خدای عزوجل از سحاب همت وجود
برو فرستد باران رحمت و احسان
دهد قباله این باغ دست جبرائیل
نهد مفاتح آن روضه در کف رضوان
که زی وزیر شتابند و می بگویندش
همی ز گفته دادار داور سبحان
که پیکر تو سزوار دوزخ است و سزد
که می بسوزی تا روز حشر با شیطان
توئی که خانه بیداد کرده ای آباد
چنانکه از ستمت باغ داد شد ویران
ز بس چنین و چنان کرده ای به خلق بدی
ترا بباید کردن بسی چنین و چنان
گناه تو ز حیات تو بد کنون که رسید
ز مردن تو جهان را حیات جاویدان
بدوزخت نفرستم که اهل دوزخ را
کفایت است عذاب و شکنجه نیران
چو بندگان من از مردن تو آسودند
بود به چون تو گران جانی این بهشت ارزان
ایا وزیر موافق که زنده ات ثقلیست
به روده ثقلین و به معده ایران
جهانیان سزد ار قدر عافیت دانند
تو بر خلاف جهان قدر مرگ خویش بدان
که هم ز مرگ تهی گردد و بیاساید
سرت ز باد غرور و تنت ز بار گران
ز مردنت ملک الموت در فلک نازد
چنانکه عیسی از احیای زنده در کنعان
من ار لطیفه بگفتم ز روی دانش و فکر
ولیک نکته دیگر همی کنم عنوان
وزیر مؤمن خاصست لیک مسلم نیست
اگر چه عامست اسلام و خاص شد ایمان
بود مسلمان در شرع و آنکه مسلم را
گزند ناید از آزار او و بدست و زبان
بر این قیاس وزیر ارچه مؤمن است ولی
نه مسلم است که اسلام ازو رسیده به جان
کجا ز مسلم دین راست خار در دیده
کجا ز مسلم حق راست نار در شریان
کجا مسلمان گوید گزاف بر داور
کجا مسلمان جوید خلاف با قرآن
کجا مسلمان با مؤمنان کند حیلت
کجا مسلمان بر مسلمان زند بهتان
گر این مسلمان فاجر همی بود بوذر
گر این مسلمان کافر همی بود سلمان
گر این طریق مسلمانی است و این ره دین
سلام باد بر آن دواثیم و سه خوان
چنان ز آل مکرم ذلیل گشته کرام
که خاندان نبی از نژاد بوسفیان
چو تازیان صف ممتازیان همی تازند
به قصد صید گوزنان به جای شیر ژیان
ایا وزیر ستمگر که کردگار بزرگ
دهد سزایت یک بر هزار در دو جهان
ترا بتاری ایمان نه ای بلفظ فرانس
تمام پردگیان تواند بی ایمان
مرا ز پنجه جورت ز بعد پنجه سال
سرا چو خانه گور است و باغ چون زندان
به کنج غم ز جفای تو خون خورم گوئی
که من جنینم و گیتی همی بود زهدان
مرا زرشک بیغوله ای مکان دادی
چنانکه ناصرخسرو بغار در یمگان
عروس بخت ترا منشی قدر کابین
نبشته گاه به کابینه گه به پارلمان
معاشران و رفیقان و دوستانت را
که ایمنند به دهر از طوارق حدثان
درم به کیسه و می در پیاله یار ببر
جهان مسخر و گیتی به کام و حکم روان
مرا ز بعد دو سال انتظار خدمت و کار
به جای رنج نشابور و زحمت سمنان
کنی روانه به ساوجبلاغ و خود باشی
وزیر عدلیه نائب مناب نوشروان
چرا نصیب تو از ملک نوش بی نیشست
چراست بهره من از تو درد بی درمان
ترا چه پایه هنر بنده را چه عیب بود
ترا زیاده کجا باشد و مرا نقصان
بگو دلیل که تا ده بعذر پردازم
بگو گناه که تا ده بیارمش تاوان
بران امید بدم کز پی درستی و عدل
عنایت تو بکارم دهد سر و سامان
همی علاوه کنم افتخار و حشمت و جاه
همی زیاده کنم اعتبار و شوکت و شان
خلاص گردم از آن رنجهای پی درپی
نجات یابم از آن ورطه های بی پایان
به عکس آنچه همی داشتم ز بخت یقین
خلاف آنچه همی بر دمی بخویش گمان
مرا ترقی معکوس شد نصیب و نصیر
مرا ستاره منحوس شد قرین و قران
بجای آنکه ستانم نشان قدر و شرف
بکاست قدرم و کم شد شرف برفت نشان
ز آه سینه و طوفان دیده هر شب و روز
در آتشم چو سمندر در آب چون سرطان
ز ماه و کیوان وز بخت خود چرا نالم
گنه تراست نه از بخت و نزمه و کیوان
وزارت تو و ادبار من همی ماند
بکار آنکه به سگ جو دهد به خر ستخوان
رسید بر تن زار من از تو بس بیداد
که دادم از تو ستاند خدای دادستان
من از جفای تو آن دیدم ای وزیر که دید
خلیل از پدر خویش و یوسف از اخوان
وزارت تو همی گفت عدل را بدرود
بلی کجا رمه ماند چو گرگ شد چوپان
چه نالم آه عفاک الله آفرین به تو باد
چه گویم اصلحک الله خانه آبادان
مرا بکردان دادی قضا و خود گشتی
ندیم ترکان در گلشن بهارستان
به کوه و صحرا کردی رها و پرتابم
گهی چو سنگ فلاخن گهی چو تیر کمان
مگر بگورم از آن جایگه روان سازی
که نیست قریه آن سو ترک ز عبادان
که دور راشی و ایام مرتشی باشد
نه دور راستی و عدل و رأفت و احسان
شریح قاضی و فرزند بوشوارب را
بود بنزد تو قدر و مقام و جاه و مکان
نه مر مرا که ندارم بکژ روی پیوند
نه مر مرا که نبرم ز راستی پیمان
نه مر مرا که نظیرم نزاده مادر دهر
به صدق لهجه و لطف کلام و حسن بیان
ز رشک کلکم حسرت همی خورد و طواط
ز شرم نطقم خجلت همی برد سحبان
شود به نثر ثنا گسترم ابواسحق
ز من ریاضی تحصیل کرده بوریحان
شکسته خط سنبل به گل کند تعلیق
رقاع نسخم نیلوفر آرد از ریحان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - اندرز به احمد شاه قاجار هنگام جلوس ۱۳۲۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - در موقع دومین جشن مجلس شورای ملی گوید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مجیرالسلطنه از سعدالملک
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۴
به سردار اسعد بگو ای که از دم
هزار آتش فتنه خاموش کردی
تو آنی که اصلاح کار جهان را
به دامان فضل خطاپوش کردی
تو آنی که افراسیاب ستم را
معاقب به خون سیاوش کردی
تو آنی که هر گربه دزد خائن
گریزان به سوراخ چون موش کردی
تو آنی که از جنبش عزم و رایت
زمین و زمان را پر از جوش کردی
بزرگان و گندآوران جهان را
ز اعجاز خود مات و مدهوش کردی
جهان را ز تیغت همه نیش ماری
ولی از بیانت پر از نوش کردی
سخن های ستوار گوئی ازیرا
که گفتار سنجیده در گوش کردی
ز نیرنگ فرهنگ خود روبهان را
همه خفته که خواب خرگوشی کردی
گرفتی به شمشیر و تدبیر گیتی
عروس شبت را در آغوش کردی
چو در یاد داری همه کار گیتی
چرا بنده ات را فراموش کردی
هزار آتش فتنه خاموش کردی
تو آنی که اصلاح کار جهان را
به دامان فضل خطاپوش کردی
تو آنی که افراسیاب ستم را
معاقب به خون سیاوش کردی
تو آنی که هر گربه دزد خائن
گریزان به سوراخ چون موش کردی
تو آنی که از جنبش عزم و رایت
زمین و زمان را پر از جوش کردی
بزرگان و گندآوران جهان را
ز اعجاز خود مات و مدهوش کردی
جهان را ز تیغت همه نیش ماری
ولی از بیانت پر از نوش کردی
سخن های ستوار گوئی ازیرا
که گفتار سنجیده در گوش کردی
ز نیرنگ فرهنگ خود روبهان را
همه خفته که خواب خرگوشی کردی
گرفتی به شمشیر و تدبیر گیتی
عروس شبت را در آغوش کردی
چو در یاد داری همه کار گیتی
چرا بنده ات را فراموش کردی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۵
خلق گویندم با بار گنه بر در میر
چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف