عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۳
دنیا راهی بهشت منزلگاهی
این هر دو به نزد اهل معنی کاهی
گر عاشق صادقی ز هر دو بگذر
تا دوست تو را به خود نماید راهی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۱
ای آنکه گشایندهٔ هر بند تویی
بیرون ز عبارت چه و چند تویی
این دولت من بس که منم بندهٔ تو
این عزت من بس که خداوند تویی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
غزل ۲
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۱
باز به پا کرد نوبهار، سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۳
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کامل النسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک‌لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
وز ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد را کوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکی است
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند و ما مغزیم
اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم
قول ما حجت است در هر کار
ز آنکه ما مردمان بلعجبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زآنکه شاگرد کارگاه ربیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۴
بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بی‌کران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۲
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیف‌طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کین‌توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته‌پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد!
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده!
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آیینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود
از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت
سرمایهٔ حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
ز شوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷
بیته یارب به بستان گل مرویاد
وگر روید کسش هرگز مبویاد
بیته هر گل به خنده لب گشاید
رخش از خون دل هرگز مشویاد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۱
ز دست مو کشیدی باز دامان
ز کردارت نبی یک جو پشیمان
روم آخر به دامانی زنم دست
که تا از وی رسد کارم به سامان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۲
اگر مستان هستیم از ته ایمان
وگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از ته ایمان
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۶
تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی
که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند
کنند جای دگر بندگی ولی او را
به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق
ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش ورنه می‌گشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن
می‌رود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود
رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم می‌کند
مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسه‌ای زان شوخ کردم گفت نیست
محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا
به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است
که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است
که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم
برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق
اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی
که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل در قفا دارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد
دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی
دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف
به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام
که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت
که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد
کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار
نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا
کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید
نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دی همایون خبری مژده دهانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبک‌بار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشه‌ای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
بس که چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر
از زبان ما دعا می‌بارد از دست تو زر
شوره‌زار وقت ما و کشتزار عمر تو
تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر
کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح
کاید این الکن زبان از عهدهٔ شکرت بدر
روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو
منت ایزد را که زود آن روزگار آمد به سر
شهریارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر
بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر
سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن
در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر
تا جهان باشد تو باشی کامکار و کامران
تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور
در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند
با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر
در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود
یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
افکنده ره به کلبهٔ درویش خاکسار
سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر
کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود
چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم به آسمان
از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری
سر زد چو در خرابهٔ من آفتاب‌وار
باران عام رحمت او برخلاف رسم
در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت
بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش
تاج سر جمیع سلاطین روزگار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موج‌انگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
می‌توان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
چو می‌خواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام می‌بخشی
که می‌خواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را
به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازه‌ام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من