عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۲
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۸
به گلگشت جنان گل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندوستان فضل و خلر علم
می موز و قرنفل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندوستان فضل و خلر علم
می موز و قرنفل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم
سرود خوش به بلبل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت
خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است
که جزوی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل
شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم
به ماچین تار کاکل میفرستم
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۹
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامهات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامهات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۱۰
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعهای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
یکی را به کف حقهای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پر صدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه دراعهای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد
به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز
یکی را به کف حقهای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید
زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پر صدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان
کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو
بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۵
سحابی قیرگون بر شد ز دریا
که قیر اندود زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا
به ناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعد سان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وز آن شد روشن و تاریک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بیعصا در سخت سرما
ز برق او را به کف شمعی که هر دم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی محابا
خروشان و شتابان رود کارون
در افزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبار آلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه
که شد کوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موجهایش کف نشسته
چو برف دی مهی بر کوه خارا
که قیر اندود زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا
به ناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعد سان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وز آن شد روشن و تاریک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بیعصا در سخت سرما
ز برق او را به کف شمعی که هر دم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی محابا
خروشان و شتابان رود کارون
در افزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبار آلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه
که شد کوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موجهایش کف نشسته
چو برف دی مهی بر کوه خارا
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۲
هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونهگون زده چون جنگیان به خود
اشجار گونهگون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که نقاش چربدست
الوان گونهگون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیدهاند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشهها که دست طبیعت به خارهسنگ
گلها نشانده بیمدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پارههای اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک
دریا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون
دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب جگر گوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونهگون زده چون جنگیان به خود
اشجار گونهگون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که نقاش چربدست
الوان گونهگون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیدهاند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشهها که دست طبیعت به خارهسنگ
گلها نشانده بیمدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پارههای اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک
دریا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون
دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب جگر گوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۳
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لالههای نشکفته
چنان بود که سر نیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرماند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لالههای نشکفته
چنان بود که سر نیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرماند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۴
بهارا! بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۶
شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید
روز از برون خیمه دراستاد و جابهجای
آن سقف خیمهاش را عمدا بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟
گویی به جام، اختر ناهید در چکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک
همرنگ سرخبید است اما نه سرخبید
آن می که ناچشیده هنوز از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید
روز از برون خیمه دراستاد و جابهجای
آن سقف خیمهاش را عمدا بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر
سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟
گویی به جام، اختر ناهید در چکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم
گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک
همرنگ سرخبید است اما نه سرخبید
آن می که ناچشیده هنوز از میان جام
چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب
از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب
خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز
نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۸
بگریست ابر تیره به دشت اندر
وز کوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد چون کله دارا
ابر سیه چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین، کله خاقان
بر دوش نارون، سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل به نای برده یکی مزمر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس و کاخ بزم
این یک طراز گلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد، باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل ز شرم همی خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خار بن بخندد و سیصد گل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هر آنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لؤلؤ همی بغلتد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
برف از ستیغ کوه فرو غلتد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
وز کوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد چون کله دارا
ابر سیه چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین، کله خاقان
بر دوش نارون، سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل به نای برده یکی مزمر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس و کاخ بزم
این یک طراز گلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد، باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل ز شرم همی خندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خار بن بخندد و سیصد گل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هر آنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لؤلؤ همی بغلتد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
برف از ستیغ کوه فرو غلتد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۱
باز به پا کرد نوبهار، سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهاننمای ضمایر
ناخن فکرش گرهگشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهاننمای ضمایر
ناخن فکرش گرهگشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۱
خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره
اسفندماه رخت برون برد از این دیار
هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره
در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانهگوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
وز شام تا به بام ز بالای شاخسار
آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
بیلطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره
خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب
پاکیزه جامهای است بدآوازه کشکره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تا همچو کودکان به کف آورده استره
خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان
چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بمانم، نه میسره
غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین
می کار این سه را کند از طبع یکسره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتاند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشستهام
چون قاریی که هست نگهبان مقبره
ری شهر مسخره است، از آنم نمیخرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکاند و نخواهند جز قریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره
اسفندماه رخت برون برد از این دیار
هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره
در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانهگوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
وز شام تا به بام ز بالای شاخسار
آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
بیلطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره
خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب
پاکیزه جامهای است بدآوازه کشکره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تا همچو کودکان به کف آورده استره
خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان
چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بمانم، نه میسره
غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین
می کار این سه را کند از طبع یکسره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتاند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشستهام
چون قاریی که هست نگهبان مقبره
ری شهر مسخره است، از آنم نمیخرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکاند و نخواهند جز قریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۳
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صید گوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم از کهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هر کید و زرقی خفتمی
غافل از هر نام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
نه اسیر خمر و بنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زیر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشتر که در این دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
سخت فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صید گوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم از کهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هر کید و زرقی خفتمی
غافل از هر نام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
نه اسیر خمر و بنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زیر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشتر که در این دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۱
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کردهاند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبعگشای!
وای از فتنهٔ زمستان، وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون
بیتو سلطان باغ گشت گدای
بیتو شد روی سبزه خاکآلود
بیتو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنهزای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت
زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
انجمن کردهاند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبعگشای!
وای از فتنهٔ زمستان، وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون
بیتو سلطان باغ گشت گدای
بیتو شد روی سبزه خاکآلود
بیتو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنهزای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت
زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۲
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیفطبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بیخبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بیزبانی
این مژده به گوش من رسانید
«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کینتوز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرتاندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالمافروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز میتوان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجستهپی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد!
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده!
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آیینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود
از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت
سرمایهٔ حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیفطبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بیخبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بیزبانی
این مژده به گوش من رسانید
«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کینتوز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرتاندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالمافروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز میتوان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجستهپی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد!
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده!
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آیینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده
چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود
از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت
سرمایهٔ حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
ملکالشعرای بهار : گزیده اشعار
قطعه
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان، بیخلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان، بیخلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ملکالشعرای بهار : گزیده اشعار
چهارپاره
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
سحرگاهان که این مرغ طلایی
فشاند پر ز روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بیگناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زآن ترنم
سحرگه سر کنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بیزبانی
مهیا، ای عروسان نوآیین!
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بالهاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بیآب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران! از آن بام
کف اندر کفزنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار!
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
سحرگاهان که این مرغ طلایی
فشاند پر ز روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بیگناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زآن ترنم
سحرگه سر کنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بیزبانی
مهیا، ای عروسان نوآیین!
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بالهاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بیآب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران! از آن بام
کف اندر کفزنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار!
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
ملکالشعرای بهار : مسمطها
شمارهٔ ۴
زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینهگون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
گل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا! عبدالمجید خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گویی خود مرتشی نبوده و راشی
حیف است آنجا که دادخواه تو باشی
بر من مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است
ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است
صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخنباف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرا بود به کار و تولا
تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»
خرم و سرسبز مان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینهگون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار جیش براند
از سپه دی سلاحها بستاند
گل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا! عبدالمجید خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گویی خود مرتشی نبوده و راشی
حیف است آنجا که دادخواه تو باشی
بر من مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است
ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است
صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخنباف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرا بود به کار و تولا
تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»
خرم و سرسبز مان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان