عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۴ - در تمثیل
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۷ - لغز به اسم سلطان سنجر و بیان آنکه عدد نام سنجر با پیغمبران مرسل یکیست
ای خردمند اگر گوش سوی من داری
قطعهای بر تو بخوانم که عجب مانی از آن
در جهانداری و فرماندهی خلق خدای
بر سزاواری سلطان بنمایم برهان
سیصد و سیزده پیغمبر مرسل بودند
که فرستاده به هر وقت یکی را یزدان
نام سلطان به جمل چون عدد ایشانست
پس بود قاعدهٔ نظم جهان چون ایشان
فر او هرکه ببیند دهد انصاف که او
پادشاهیست به حق بر همه معمور جهان
گر ترا شبهت و شکیست در این دانی چه
شبهت و شک ترا حل نکند جز قرآن
شو اولیالامر بخوان پس عدد آن بشناس
به حساب جمل و مبلغ آن نیک بدان
تا بود راست حسابش چو حساب سنجر
چون که واوی که نه مقروست کنی زو نقصان
گر کسی گوید ما صد همه سنجر نامیم
گویمش نینی منک چو اوئلوالامر بخوان
زانکه منکم ز شما باشد از روی لغت
باز از روی حساب ار تو بدانی سلطان
پس یقین شد که پس از باری و پیغمبر حق
نرسد بر همه آفاق جز او را فرمان
ای سه قرن از مدد عدل تو و رحمت حق
بوده سکان زمین بیخبر از دور زمان
ای به حق سایهٔ آن کس که ترا حافظ اوست
تا بود سایهٔ خورشید در آن حفظ بمان
قطعهای بر تو بخوانم که عجب مانی از آن
در جهانداری و فرماندهی خلق خدای
بر سزاواری سلطان بنمایم برهان
سیصد و سیزده پیغمبر مرسل بودند
که فرستاده به هر وقت یکی را یزدان
نام سلطان به جمل چون عدد ایشانست
پس بود قاعدهٔ نظم جهان چون ایشان
فر او هرکه ببیند دهد انصاف که او
پادشاهیست به حق بر همه معمور جهان
گر ترا شبهت و شکیست در این دانی چه
شبهت و شک ترا حل نکند جز قرآن
شو اولیالامر بخوان پس عدد آن بشناس
به حساب جمل و مبلغ آن نیک بدان
تا بود راست حسابش چو حساب سنجر
چون که واوی که نه مقروست کنی زو نقصان
گر کسی گوید ما صد همه سنجر نامیم
گویمش نینی منک چو اوئلوالامر بخوان
زانکه منکم ز شما باشد از روی لغت
باز از روی حساب ار تو بدانی سلطان
پس یقین شد که پس از باری و پیغمبر حق
نرسد بر همه آفاق جز او را فرمان
ای سه قرن از مدد عدل تو و رحمت حق
بوده سکان زمین بیخبر از دور زمان
ای به حق سایهٔ آن کس که ترا حافظ اوست
تا بود سایهٔ خورشید در آن حفظ بمان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۱ - در غیبت پیروزشاه از بلخ و تهنیت قدوم او
احمد مرسل ز خاک مکه چون هجرت گزید
مدتی آن خطه بود انگشت نومیدی گزان
باز چون باز آمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان
بلخ را پیروز شاه احمد همان هجرت نمود
تا فروبارید از هم همچو برگ اندر خزان
باز چون در ظل عالی رایتش آرام یافت
زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان
شکر یزدان را که شد آباد و خرم تا به حشر
قبهٔ اسلام ازین و کعبهٔ اسلام از آن
مدتی آن خطه بود انگشت نومیدی گزان
باز چون باز آمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان
بلخ را پیروز شاه احمد همان هجرت نمود
تا فروبارید از هم همچو برگ اندر خزان
باز چون در ظل عالی رایتش آرام یافت
زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان
شکر یزدان را که شد آباد و خرم تا به حشر
قبهٔ اسلام ازین و کعبهٔ اسلام از آن
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۰ - در مدیح
به خدایی که ذات لم یزلش
باشد از سر بندگان آگاه
دست صنعتش ز اقتدار نهد
بر سر آفتاب و ماه کلاه
زر فشاند ز صبح هر روزی
در خم این زمردین خرگاه
به رسولی که بد سبابهٔ او
سبب جامه خرقه کردن ماه
به امینی که آورید بدو
ز اسمان امر و نهی بیاکراه
به کتابی که تا بدو داریم
از گناهان به روز حشر گواه
به کلامی که مهر ایمانست
چیست آن لا اله الا الله
که اگر هست یا بخواهد بود
ملک و دین را نظیر همچو تو شاه
تا جهان باشد از تو نازان باد
رایت و چتر و تخت و تاج و کلاه
باشد از سر بندگان آگاه
دست صنعتش ز اقتدار نهد
بر سر آفتاب و ماه کلاه
زر فشاند ز صبح هر روزی
در خم این زمردین خرگاه
به رسولی که بد سبابهٔ او
سبب جامه خرقه کردن ماه
به امینی که آورید بدو
ز اسمان امر و نهی بیاکراه
به کتابی که تا بدو داریم
از گناهان به روز حشر گواه
به کلامی که مهر ایمانست
چیست آن لا اله الا الله
که اگر هست یا بخواهد بود
ملک و دین را نظیر همچو تو شاه
تا جهان باشد از تو نازان باد
رایت و چتر و تخت و تاج و کلاه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۶ - در مدح پادشاه زمان
ای خدایت به پادشاهی خلق
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۴ - در هجو کسی گفته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۸ - در مدح عصمةالدین
خداوند من عصمةالدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۹ - در مدح امیر فخرالدین ابوالمفاخر آبی
ای به تدبیر قطب آن گردون
که ز تقدیر ساختست جدی
وی ز تشویر خاطرت خورشید
غوطها خورده در تموج خوی
هرچه مکنون خطهٔ اشیاست
همه با مکنت تو ادنی شییء
حکمت اندر نفاذ گشته چنان
که نگنجد در انقیادش کی
ظل جاهت از آن کشیدهترست
که کند دور روزگارش طی
سیر حکمت از آن سریعترست
که برد مسرع ضمیرش پی
گر تقلد کنی عمارت عصر
نشود هیچکس خراب از می
آدم از نسبت وجود تو یافت
اختصاص خلقته بیدی
چون عنان قلم روان کردی
آب گردد روان صاحب ری
چون رکاب کرم گران کردی
خاک بوسد عظام حاتم طی
قدرتت گفت روز عرض الست
چون جدا کرد اخطل از اخطی
کای علی خرج این حشم برگیست
همتت گفت قد ضمنت علی
دوش با آسمان همی گفتم
بر سبیل سؤال مطلب ای
که مدار حیات عالم کیست
روی سوی تو کرد و گفتا وی
گفتم این را دلیل باید گفت
هیچ دانی که می چه گویی هی
میر آبست و حق همی گوید
و من الماء کل شیء حی
تا که نی را چو سرو نیست قوام
در بهار و تموز و آذر و دی
باد پیشت جهان چو سرو به پای
پای تا سر کمر ببسته چو نی
پوست بر دشمنت کفن گشته
همچو بر کرم قز تراکم قی
که ز تقدیر ساختست جدی
وی ز تشویر خاطرت خورشید
غوطها خورده در تموج خوی
هرچه مکنون خطهٔ اشیاست
همه با مکنت تو ادنی شییء
حکمت اندر نفاذ گشته چنان
که نگنجد در انقیادش کی
ظل جاهت از آن کشیدهترست
که کند دور روزگارش طی
سیر حکمت از آن سریعترست
که برد مسرع ضمیرش پی
گر تقلد کنی عمارت عصر
نشود هیچکس خراب از می
آدم از نسبت وجود تو یافت
اختصاص خلقته بیدی
چون عنان قلم روان کردی
آب گردد روان صاحب ری
چون رکاب کرم گران کردی
خاک بوسد عظام حاتم طی
قدرتت گفت روز عرض الست
چون جدا کرد اخطل از اخطی
کای علی خرج این حشم برگیست
همتت گفت قد ضمنت علی
دوش با آسمان همی گفتم
بر سبیل سؤال مطلب ای
که مدار حیات عالم کیست
روی سوی تو کرد و گفتا وی
گفتم این را دلیل باید گفت
هیچ دانی که می چه گویی هی
میر آبست و حق همی گوید
و من الماء کل شیء حی
تا که نی را چو سرو نیست قوام
در بهار و تموز و آذر و دی
باد پیشت جهان چو سرو به پای
پای تا سر کمر ببسته چو نی
پوست بر دشمنت کفن گشته
همچو بر کرم قز تراکم قی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۳ - روزی بدمستی کرده بود در عذر آن گوید
خداوند که داند خواست عذر لطف دوشینت
چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری
ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی
ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری
به مستی خارجیها کردهام چندان که از خجلت
نمییارم که عذری خواهم امروزت به هشیاری
اگرچه دم نمییارم زدن لیکن چنانک آید
به شوخی میبرم در پیش تو لنگی به رهواری
به چیزی دیگر این تشریف را تشبیه نتوان کرد
حدیث مصطفی میدان و بو ایوب انصاری
چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری
ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی
ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری
به مستی خارجیها کردهام چندان که از خجلت
نمییارم که عذری خواهم امروزت به هشیاری
اگرچه دم نمییارم زدن لیکن چنانک آید
به شوخی میبرم در پیش تو لنگی به رهواری
به چیزی دیگر این تشریف را تشبیه نتوان کرد
حدیث مصطفی میدان و بو ایوب انصاری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۸ - در تقاضا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۲ - در هجو سیفالدین نامی گفته
تو ای سیف زنگ اجل چون نگیری
که الحق به انصاف درخورد آنی
بدین تیزی و روشنایی و گوهر
ترا در کجا میخورد زندگانی
نه در دست تقدیر ملکی بگیری
نه در حرب ایام خونی برانی
ترا ذوالفقار علی خود گرفتم
گران قلتبانی گران قلتبانی
حقوقی که در گردنت هست واجب
به گوش دلت چون فرو مینخوانی
بدین مایه داد و ستد بعد ماهی
چه تاخیر سردست چون میتوانی
چرا قدر مردم ندانی ولیکن
تو مردم نهای قدر مردم چه دانی
خرابی عالم ز تو هست پیدا
مباد آنکه اندر جهان تو بمانی
که الحق به انصاف درخورد آنی
بدین تیزی و روشنایی و گوهر
ترا در کجا میخورد زندگانی
نه در دست تقدیر ملکی بگیری
نه در حرب ایام خونی برانی
ترا ذوالفقار علی خود گرفتم
گران قلتبانی گران قلتبانی
حقوقی که در گردنت هست واجب
به گوش دلت چون فرو مینخوانی
بدین مایه داد و ستد بعد ماهی
چه تاخیر سردست چون میتوانی
چرا قدر مردم ندانی ولیکن
تو مردم نهای قدر مردم چه دانی
خرابی عالم ز تو هست پیدا
مباد آنکه اندر جهان تو بمانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۱