عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۸
تنهای یاوران همه در خاک و خون طپان
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۰
تا طیلسان زتارک آن تاجور فتاد
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۱
هر گه به سیر لاله نظر در چمن کنم
یاد از علی اکبر گلگون کفن کنم
اوراق گل چو بنگرم آمود خاک و خون
نسبت به نعش قاسم خونین بدن کنم
شاخی چو سبز و تازه ز نخلی فتد جدا
گشتن جدا تصور دستی ز تن کنم
یاد از دو دست میر علمدار کربلا
عباس آن دلاور اژدر فکن کنم
تا گشت نخل و نسترنش چنگ سود خاک
حاشا که رای سرو و هوای سمن کنم
جاوید نفس ناطقه لال آید از مقال
گر شرحی از سکینه ی شیرین سخن کنم
گر ممکن آیدم همه کیهان فراز و شیب
در هر قدم به سوگ تو صد انجمن کنم
زانگیز حزن و حسرت و اندوه این عزا
دل ها به سینه ها همه بیت الحزن کنم
تا داغ لعل و جزع تو نقشم بدل شود
نام از بدخش رانم و یاد از یمن کنم
تنها به تاب شورش سودای کربلا
آشفته تر ز زلف شکن برشکن کنم
از باز پس افتادن عهد بلای وی
تا رستخیز سرزنش خویشتن کنم
او تشنه وگرسنه سزد جای آب و نان
من خاک و خون سرشته به هم در دهن کنم
دل سرد بر بقای تن از داغ یان غریب
در بنگه فناست روا گر وطن کنم
ذکر مصیبتی که خدا بایدش سرود
دارد کمال نقص بیانی که من کنم
دامان و دست و دیده و دل پاک کرده اند
اصحاب وی که ثوب ریا چاک کرده اند
یاد از علی اکبر گلگون کفن کنم
اوراق گل چو بنگرم آمود خاک و خون
نسبت به نعش قاسم خونین بدن کنم
شاخی چو سبز و تازه ز نخلی فتد جدا
گشتن جدا تصور دستی ز تن کنم
یاد از دو دست میر علمدار کربلا
عباس آن دلاور اژدر فکن کنم
تا گشت نخل و نسترنش چنگ سود خاک
حاشا که رای سرو و هوای سمن کنم
جاوید نفس ناطقه لال آید از مقال
گر شرحی از سکینه ی شیرین سخن کنم
گر ممکن آیدم همه کیهان فراز و شیب
در هر قدم به سوگ تو صد انجمن کنم
زانگیز حزن و حسرت و اندوه این عزا
دل ها به سینه ها همه بیت الحزن کنم
تا داغ لعل و جزع تو نقشم بدل شود
نام از بدخش رانم و یاد از یمن کنم
تنها به تاب شورش سودای کربلا
آشفته تر ز زلف شکن برشکن کنم
از باز پس افتادن عهد بلای وی
تا رستخیز سرزنش خویشتن کنم
او تشنه وگرسنه سزد جای آب و نان
من خاک و خون سرشته به هم در دهن کنم
دل سرد بر بقای تن از داغ یان غریب
در بنگه فناست روا گر وطن کنم
ذکر مصیبتی که خدا بایدش سرود
دارد کمال نقص بیانی که من کنم
دامان و دست و دیده و دل پاک کرده اند
اصحاب وی که ثوب ریا چاک کرده اند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شد وقت سحر چشم تو تا چند بخواب است
برخیز که هنگام می و گاه شراب است
تا باده ننوشی نرود خوابت از سر
می دفع خمار آمد و می داروی خواب است
آن جام نه جام است که آبی است فسرده
وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است
آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است
وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است
گوئی که خوری باده و گویم بلی آری
البته خورم این چه سوال و چه جواب است
آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار
کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است
برخیز که هنگام می و گاه شراب است
تا باده ننوشی نرود خوابت از سر
می دفع خمار آمد و می داروی خواب است
آن جام نه جام است که آبی است فسرده
وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است
آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است
وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است
گوئی که خوری باده و گویم بلی آری
البته خورم این چه سوال و چه جواب است
آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار
کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - قطعه
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
سوزنیم مرد باندام . . . ر
شاعر پخته سخن خام . . . ر
مرهمه را شاه شش اندام، سر
هست مرا شاه شش اندام . . . ر
روز و شب اندر طلب کاف . . . ن
آخته دارم چو سر لام . . . ر
مردی مصلح بدم و نیکنام
کرد مرا مفسد و بدنام . . . ر
بودم در خورد هزار آفرین
کرد مرا از در دشنام . . . ر
کرد بکابین زن و فرزند و باز
گردن من در گرو وام . . . ر
از همه پیران زمانه منم
خار صفت رومه گلفام . . . ر
با همه بیمایگی، افراختم
چون علم غیبت، بر بام . . . ر
پنجه و شش سال ز شلوار من
برد بهر کوی بپیغام . . . ر
هر که بیاید بر من میهمان
شام خورد . . . ر و پس از شام . . . ر
بزم مرا یابد مهمان من
اول جام می و انجام . . . ر
چون سگ دیوانه، گزیده در آب
صورت سگ بیند در جام . . . ر
خشت بود بالین، بستر، حصیر
خادمک ترک دلارام . . . ر
آئی مهمان که منم میزبان
دیو می آشام گه آشام . . . ر
خانه بابرام برم تاز را
تا بخورانمش بابرام . . . ر
شاعر پخته سخن خام . . . ر
مرهمه را شاه شش اندام، سر
هست مرا شاه شش اندام . . . ر
روز و شب اندر طلب کاف . . . ن
آخته دارم چو سر لام . . . ر
مردی مصلح بدم و نیکنام
کرد مرا مفسد و بدنام . . . ر
بودم در خورد هزار آفرین
کرد مرا از در دشنام . . . ر
کرد بکابین زن و فرزند و باز
گردن من در گرو وام . . . ر
از همه پیران زمانه منم
خار صفت رومه گلفام . . . ر
با همه بیمایگی، افراختم
چون علم غیبت، بر بام . . . ر
پنجه و شش سال ز شلوار من
برد بهر کوی بپیغام . . . ر
هر که بیاید بر من میهمان
شام خورد . . . ر و پس از شام . . . ر
بزم مرا یابد مهمان من
اول جام می و انجام . . . ر
چون سگ دیوانه، گزیده در آب
صورت سگ بیند در جام . . . ر
خشت بود بالین، بستر، حصیر
خادمک ترک دلارام . . . ر
آئی مهمان که منم میزبان
دیو می آشام گه آشام . . . ر
خانه بابرام برم تاز را
تا بخورانمش بابرام . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - رای بر آنست که بیرون زنم
سوزنیم، مرد گرانمایه . . . ر
پیر سبکروح گرانسایه . . . ر
با همه خلق از ره خوش صحبتی
خوش خوی و سازنده و با خایه . . . ر
باشد پیرایه پیران خرد
باز منم پیری پیرایه . . . ر
طفل بدم، دایه ببر در کشید
پر شد هر دو بغل دایه . . . ر
ماده نهادند بگهواره در
زانکه نگنجید در او مایه . . . ر
شش بچه گریان در هفت سال
سود همیدادم و سر مایه . . . ر
راست خوهی هیچ خر دیزه را
نیست بدین منزات و پایه . . . ر
دی ز در بام برای مزاح
عرضه زدم بر زن همسایه . . . ر
مانچه اندودن . . . س را بدوغ
خواست ز من عاریه ایرایه . . . ر
قلعه گورنگ بگیرم چو آک
دارم چون گر زبرین قایه . . . ر
رأی بر آنست که بیرون زنم
گردن این بدرگ خود رایه . . . ر
پیر سبکروح گرانسایه . . . ر
با همه خلق از ره خوش صحبتی
خوش خوی و سازنده و با خایه . . . ر
باشد پیرایه پیران خرد
باز منم پیری پیرایه . . . ر
طفل بدم، دایه ببر در کشید
پر شد هر دو بغل دایه . . . ر
ماده نهادند بگهواره در
زانکه نگنجید در او مایه . . . ر
شش بچه گریان در هفت سال
سود همیدادم و سر مایه . . . ر
راست خوهی هیچ خر دیزه را
نیست بدین منزات و پایه . . . ر
دی ز در بام برای مزاح
عرضه زدم بر زن همسایه . . . ر
مانچه اندودن . . . س را بدوغ
خواست ز من عاریه ایرایه . . . ر
قلعه گورنگ بگیرم چو آک
دارم چون گر زبرین قایه . . . ر
رأی بر آنست که بیرون زنم
گردن این بدرگ خود رایه . . . ر
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح میرزا رفیع وزیر و توصیف آستانه حضرت معصومه (س)
به خانهای که تو کردی دمی درو مسکن
نرفت تا ابدش آفتاب از روزن
ز رشک آینه سوزم از آنکه میدانم
که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن
ز شمع روی تو هر خانهای که نور گرفت
دوید پرتو خور همچو دود از روزن
برای طینت حس تو دست صنع بسی
ببیخت ریزة خورشید را به پرویزن
چو هر کجا که کمندیست از بلا و ستم
ز نارسائی بختم مراست در گردن
کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا
ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من
مراست غمکدة سینه دایما تاریک
اگر چه دارد از امدادِ چاک صد روزن
ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا
نفس برون شده بودی هزار بار از تن
امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ
که هست گویی میراث خوار کلبة من
فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید
تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن
مرا چو گردش چشم تو حال گردانست
چرا کنم گله از گردش سپهر کهن
ملامتم ز غم از حد گذشت و میترسم
که تیره گرددم آیینة دل روشن
نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر
تواند از دل زارم زدود گرد محن
زآشنایی بیگانگان ملول شدم
خوشا فراغت بیگانگیّ و کنج حزن
بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی
که وارهم به پناهش زدهر جادو فن
به بزمگاه ولینعمتی که در کنفش
ز شرّ حادثه آسودهاند صد چون من
رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین
بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین
اگر نسب گویی متصل به خیر رسل
اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن
زهی به حسن شیم فایق از همه اقران
چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن
به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا
کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن
جهان ز پنبة مه میکند فتیله مدام
فلک ز شیرة خورشید میدهد روغن
ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد
شبی ز نور معانی به روز آبستن
طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد
به آفتاب رسد جلوة سها کردن
اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون
به کجروی نشود شهرة زمین و زمن
اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید
که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن
چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد
که رشته خطّ نظر شد به دیدة سوزن
تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید
به خاک تیرة لاهور و آب شور دکن
ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست
نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن
ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند
که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن
چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر
که عندلیب فراموش کرده نالیدن
به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست
ولی ز پستی طالع ز تیرهبختی من
اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ
ز آفتاب شکایت نمیتوان کردن
هزار بار شنیدم که گفتهای فیّاض
که هست شمع هنر در زمنه زو روشن
چرا چنین شده خلوتنشین بزم خمول؟
چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟
نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟
نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟
چرا به سایة ما درنمی خزد که شود
چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن
خدایگانا، این لطف را جوابی هست
ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن
هزار بار به دل نقش بستهام که کنم
در آن محیط رجال هنروری مأمن
ولی چه چاره دکنم ره نمیتوانم رفت
که دست حادثه پایم شکسته در دامن
به درگهت نرسم زانکه بیتهیّة زاد
نمینماید احرام کعبه مستحسن
ز دور درد دلی میکنم که در همه وقت
ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن
سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟
که گوش لطف تو از دور میرسد به سخن
توان شناختن احوال از قرینة حال
که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن
ادا چهگونه کنم خود که گشته است از شرم
زبان ناطقه در مدّعای خود الکن
لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم
زبان حال نخواهد مؤونت گفتن
ز شرح حال پریشانی دلم با تو
فتاد سلسلة نظم را شکن به شکن
ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید
هزار نکته به یک خامشی ادا کردن
ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل
به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن
به خار خشک قناعت کنم درین گلزار
به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن
به مال وقت مرا کرده آسمان محتاج
کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من
فلک کنون به تو افکنده است کار مرا
گرت ز دست برآید به دیگری مفکن
مخوان به جانب خویشم اگر چه زین طلبم
رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن
گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو
کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟
شرر اگر چه شب تیره پرتوی دارد
خجل بود به بر آفتاب نورافکن
چو از حوادث دوران پناه داد مرا
به آستانة معصومه حضرت ذوالمن
روا مدار کزین روضه دور مانم دور
که از غبار درش گشته دیدهام روشن
چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان
چنان غبار در او بگیردش دامن
که با هزار فسون و فسانه نتواند
به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن
ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف
کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن
سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس
نهادی از سر رغبت به سجدهاش گردن
مثال روضة او ناشنیده پیر خرد
به شکل مدرسة او ندیده چرخ کهن
بعینه حجراتش صوامع ملکوت
در آن به صورت انسان مَلّک گرفته وطن
ز شرم چشمة حیوان فرو رود به زمین
ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن
چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه
همین بس است که نام وی آیدش به دهن
ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان
در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن
به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل
به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن
فکنده کاهکشان عکس اندران گویی
ز بسکه ریگ ته جو بود فروغافکن
به سنگریزة آن جوهری برد گر پی
برای لؤلؤ دیگر نمیرود به عدن
بدین امید که آسودة درش گردد
سپهر پیر همی آرزو کند مردن
ز فیضبخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت
ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن
بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار
در آستانة آن فیض میتوان رُفتن
از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد
ز شمع بارگه او چراغ خود روشن
نهال شمع که دارد گل تجلّی بار
بود بعینه چون نخل وادی ایمن
در آستانة او کز وفور مایة فیض
به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن
گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی
چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن
در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ
چو بلبلان چمن نغمهسنج و دستانزن
به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی
به فرق زوّار از عکس نور سایهفکن
ز خطّ وهمی ترکیببند شکل بروج
قیاس رشتة قندیلها توان کردن
غبار فرش درش آبروی مهر منیر
خط کتابة او سرنوشت چرخ کهن
همیشه تا بود این آستانه مشرق نور
همیشه تا بود این خاک فیض را معدن
تو با صدارت کل باشیش نسقفرما
به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن
تو همچو شاخ گل آیینفزای این گلزار
چو عندلیب من آوازهسنج این گلشن
نرفت تا ابدش آفتاب از روزن
ز رشک آینه سوزم از آنکه میدانم
که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن
ز شمع روی تو هر خانهای که نور گرفت
دوید پرتو خور همچو دود از روزن
برای طینت حس تو دست صنع بسی
ببیخت ریزة خورشید را به پرویزن
چو هر کجا که کمندیست از بلا و ستم
ز نارسائی بختم مراست در گردن
کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا
ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من
مراست غمکدة سینه دایما تاریک
اگر چه دارد از امدادِ چاک صد روزن
ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا
نفس برون شده بودی هزار بار از تن
امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ
که هست گویی میراث خوار کلبة من
فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید
تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن
مرا چو گردش چشم تو حال گردانست
چرا کنم گله از گردش سپهر کهن
ملامتم ز غم از حد گذشت و میترسم
که تیره گرددم آیینة دل روشن
نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر
تواند از دل زارم زدود گرد محن
زآشنایی بیگانگان ملول شدم
خوشا فراغت بیگانگیّ و کنج حزن
بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی
که وارهم به پناهش زدهر جادو فن
به بزمگاه ولینعمتی که در کنفش
ز شرّ حادثه آسودهاند صد چون من
رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین
بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین
اگر نسب گویی متصل به خیر رسل
اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن
زهی به حسن شیم فایق از همه اقران
چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن
به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا
کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن
جهان ز پنبة مه میکند فتیله مدام
فلک ز شیرة خورشید میدهد روغن
ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد
شبی ز نور معانی به روز آبستن
طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد
به آفتاب رسد جلوة سها کردن
اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون
به کجروی نشود شهرة زمین و زمن
اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید
که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن
چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد
که رشته خطّ نظر شد به دیدة سوزن
تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید
به خاک تیرة لاهور و آب شور دکن
ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست
نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن
ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند
که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن
چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر
که عندلیب فراموش کرده نالیدن
به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست
ولی ز پستی طالع ز تیرهبختی من
اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ
ز آفتاب شکایت نمیتوان کردن
هزار بار شنیدم که گفتهای فیّاض
که هست شمع هنر در زمنه زو روشن
چرا چنین شده خلوتنشین بزم خمول؟
چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟
نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟
نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟
چرا به سایة ما درنمی خزد که شود
چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن
خدایگانا، این لطف را جوابی هست
ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن
هزار بار به دل نقش بستهام که کنم
در آن محیط رجال هنروری مأمن
ولی چه چاره دکنم ره نمیتوانم رفت
که دست حادثه پایم شکسته در دامن
به درگهت نرسم زانکه بیتهیّة زاد
نمینماید احرام کعبه مستحسن
ز دور درد دلی میکنم که در همه وقت
ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن
سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟
که گوش لطف تو از دور میرسد به سخن
توان شناختن احوال از قرینة حال
که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن
ادا چهگونه کنم خود که گشته است از شرم
زبان ناطقه در مدّعای خود الکن
لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم
زبان حال نخواهد مؤونت گفتن
ز شرح حال پریشانی دلم با تو
فتاد سلسلة نظم را شکن به شکن
ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید
هزار نکته به یک خامشی ادا کردن
ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل
به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن
به خار خشک قناعت کنم درین گلزار
به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن
به مال وقت مرا کرده آسمان محتاج
کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من
فلک کنون به تو افکنده است کار مرا
گرت ز دست برآید به دیگری مفکن
مخوان به جانب خویشم اگر چه زین طلبم
رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن
گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو
کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟
شرر اگر چه شب تیره پرتوی دارد
خجل بود به بر آفتاب نورافکن
چو از حوادث دوران پناه داد مرا
به آستانة معصومه حضرت ذوالمن
روا مدار کزین روضه دور مانم دور
که از غبار درش گشته دیدهام روشن
چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان
چنان غبار در او بگیردش دامن
که با هزار فسون و فسانه نتواند
به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن
ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف
کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن
سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس
نهادی از سر رغبت به سجدهاش گردن
مثال روضة او ناشنیده پیر خرد
به شکل مدرسة او ندیده چرخ کهن
بعینه حجراتش صوامع ملکوت
در آن به صورت انسان مَلّک گرفته وطن
ز شرم چشمة حیوان فرو رود به زمین
ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن
چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه
همین بس است که نام وی آیدش به دهن
ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان
در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن
به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل
به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن
فکنده کاهکشان عکس اندران گویی
ز بسکه ریگ ته جو بود فروغافکن
به سنگریزة آن جوهری برد گر پی
برای لؤلؤ دیگر نمیرود به عدن
بدین امید که آسودة درش گردد
سپهر پیر همی آرزو کند مردن
ز فیضبخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت
ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن
بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار
در آستانة آن فیض میتوان رُفتن
از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد
ز شمع بارگه او چراغ خود روشن
نهال شمع که دارد گل تجلّی بار
بود بعینه چون نخل وادی ایمن
در آستانة او کز وفور مایة فیض
به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن
گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی
چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن
در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ
چو بلبلان چمن نغمهسنج و دستانزن
به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی
به فرق زوّار از عکس نور سایهفکن
ز خطّ وهمی ترکیببند شکل بروج
قیاس رشتة قندیلها توان کردن
غبار فرش درش آبروی مهر منیر
خط کتابة او سرنوشت چرخ کهن
همیشه تا بود این آستانه مشرق نور
همیشه تا بود این خاک فیض را معدن
تو با صدارت کل باشیش نسقفرما
به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن
تو همچو شاخ گل آیینفزای این گلزار
چو عندلیب من آوازهسنج این گلشن
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیببند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۹ - این اشعار شیوا اثر طبع شاعر گرانمایه اقا احمد حشمتزاده شیرازیست
که پس از ملاحظه و استماع اشعار صفحه قبل سروده و باصفهان فرستادهاند آقای حشمتزاده یکی از شعرای نامی شیراز فرزند برومند استاد شعر و ادب مرحوم میرزا عبدالرحیم متخلص به حشمت شیرازیست که استاد فقید مرحوم ملکالشعرای بهار در توصیف او فرموده:
هشتند از آن روز که بنیاد سخن
دادند سخنوران بسی داد سخن
بودند بدور خویش هر یک استاد
در دورهٔ ماست حشمت استاد سخن
خود آقای حشمتزاده هم در قصیدهئی میگویند:
تنها نباشد از ادب و شعر فخر من
هم فخر از پدر بود و هم پسر مرا
فرزندهای من همه دانشور و ادیب
بوده است او ستاد مسلم پدر مرا
معظم له اکنون که سال ۱۳۴۲ شمسی است شصت و سه سال از عمر شریفشان گذشته و تا حال مانند مرحوم پدر جز مدح محمد و آل صلواهالله علیهم اجمعین مدح کسی را نسروده خدایش موفق دارد که الحق گویندهئی دانا و شاعری تواناست
این مختصر شرح حال و اشعار ذیل با اجازه خودشان در این دیوان درج شد
صغیرا از ادبام روز فخر اصفهانستی
بجسم اصفهان از علم و دانش همچو جانستی
صغیراستی تو در نام و کبیر استی تو در دانش
ز بس ز شیوابیانستی ز بس شیرین زبانستی
ز رنگ و بوی و شیرینی ادیباشعر شیرینت
برای مردم شیراز سیب اصفهانستی
صفاهان قلب ایرانست و تو قلب صفاهانی
ز بس دانش پژوههستی ز بس دلکش بیانستی
«زمانی» داد از گلزار طبعت نوگلی دستم
بگفت این گل نشانی زان دلاراگلستانستی
زیارت کردم و دیدم ز شیراز است توصیفی
ز طبع نکته پردازت که چون آب روانستی
ز مهد سعدی و حافظ نمودی وصف بیپایان
که نیکو سیرت و نیکو سرشت و نکته دانستی
تشکر میکنم از شخص تو ای منبع دانش
که دارالعلم ما را مدح گور و مدح خوانستی
اگر شیراز باشد مهد دانش ای ادبپرور
صفاهان هم ز اهل علم بحری بیکرانستی
اگر شیراز باشد جایگاه سعدی و حافظ
صفاهان هم خداوندان دانش را مکانستی
مقام ناصر خسرو و جمالالدین کمالالدین
که اصناهان از آنان صاحب نام و نشانستی
فریدالدین ضیاءو جنتی دیگر مصاحبدان
که هریک در فنون شاعری فخر زمانستی
کنم کوته سخنراز انکه در گلزار اصفاهان
هزاران عندلیب و طوطی شکر فشانستی
صبا در اصفهان نزد صغیر از گفته احمد
ببر این چامه کز کانون دانش ارمغانستی
هشتند از آن روز که بنیاد سخن
دادند سخنوران بسی داد سخن
بودند بدور خویش هر یک استاد
در دورهٔ ماست حشمت استاد سخن
خود آقای حشمتزاده هم در قصیدهئی میگویند:
تنها نباشد از ادب و شعر فخر من
هم فخر از پدر بود و هم پسر مرا
فرزندهای من همه دانشور و ادیب
بوده است او ستاد مسلم پدر مرا
معظم له اکنون که سال ۱۳۴۲ شمسی است شصت و سه سال از عمر شریفشان گذشته و تا حال مانند مرحوم پدر جز مدح محمد و آل صلواهالله علیهم اجمعین مدح کسی را نسروده خدایش موفق دارد که الحق گویندهئی دانا و شاعری تواناست
این مختصر شرح حال و اشعار ذیل با اجازه خودشان در این دیوان درج شد
صغیرا از ادبام روز فخر اصفهانستی
بجسم اصفهان از علم و دانش همچو جانستی
صغیراستی تو در نام و کبیر استی تو در دانش
ز بس ز شیوابیانستی ز بس شیرین زبانستی
ز رنگ و بوی و شیرینی ادیباشعر شیرینت
برای مردم شیراز سیب اصفهانستی
صفاهان قلب ایرانست و تو قلب صفاهانی
ز بس دانش پژوههستی ز بس دلکش بیانستی
«زمانی» داد از گلزار طبعت نوگلی دستم
بگفت این گل نشانی زان دلاراگلستانستی
زیارت کردم و دیدم ز شیراز است توصیفی
ز طبع نکته پردازت که چون آب روانستی
ز مهد سعدی و حافظ نمودی وصف بیپایان
که نیکو سیرت و نیکو سرشت و نکته دانستی
تشکر میکنم از شخص تو ای منبع دانش
که دارالعلم ما را مدح گور و مدح خوانستی
اگر شیراز باشد مهد دانش ای ادبپرور
صفاهان هم ز اهل علم بحری بیکرانستی
اگر شیراز باشد جایگاه سعدی و حافظ
صفاهان هم خداوندان دانش را مکانستی
مقام ناصر خسرو و جمالالدین کمالالدین
که اصناهان از آنان صاحب نام و نشانستی
فریدالدین ضیاءو جنتی دیگر مصاحبدان
که هریک در فنون شاعری فخر زمانستی
کنم کوته سخنراز انکه در گلزار اصفاهان
هزاران عندلیب و طوطی شکر فشانستی
صبا در اصفهان نزد صغیر از گفته احمد
ببر این چامه کز کانون دانش ارمغانستی
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - قطعه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در رثای سلطان حسن، پسر خان احمد گیلانی
باز این خرابه را سپه غم گرفته است
افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است
زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه
کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است
عالم سیاه گشته، همانا که صبح را
آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است
بر بیدلان، سراچه عالم درین بلا
تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است
چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی
کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است
هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود
گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است
زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست
در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟
دردا که شمع خانه دولت تباه شد
عالم سیاه از اثر دود آه شد
شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه
روز هزار سوخته کوکب سیاه شد
این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ
رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد
ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید
هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد
وقت جهانگشایی او بود، از غرور
مانند آفتاب جدا از سپاه شد
او از هزار تفرقه آسود و سود کرد
امّا درین معامله، نقصان شاه شد
زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار
بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد
آتش به عالمی زد و آسود جان او
بس دور بود این ز دل مهربان او
خلقی جنازه با دل غمناک میبرند
آب حیات را به سوی خاک میبرند
یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او
او را مسیحوار بر افلاک میبرند
نینی پی علاج به مأوای دیگرش
از بیم این هوای خطرناک میبرند
آلودگی نیافته از گرد معصیت
آوردهاند پاک (و) همان پاک میبرند
آن تازیان برق عنان را کشان کشان
چون آهوان بسته به فتراک میبرند
جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند
سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند
فکری برای درد دل زار او کنید
زانجا قیاس مردن دشوار او کنید
بر گوشه جنازه او افکنید چشم
نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید
در پای آن جنازه که مستانه میرود
یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید
در خاک یافت با دل پر آرزو قرار
اندیشه تحمّل بسیار او کنید
از دل هنوز بر نتواند گرفت دست
آیید و چاره دل افگار او کنید
او را به جان خرید و ازو بهرهای ندید
اندیشه زیان خریدار او کنید
آه از دم وداع که در اضطراب بود
با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود
کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی
آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی
رفتی که جرعهخوار می عافیت شوی
پیمانهنوش زهر بلا را گذاشتی
با من که در فراق تو بودم چراغ صبح
طغیان تندباد فنا را گذاشتی
رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید
با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی
با من خدا عذاب فراقت روا نداشت
تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی
امروز دست من ز عنان تو کوته است
چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟
ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود
بیداد اینچنین ز تو کس را گمان نبود
معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو
کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو
جان میدهم به سختی ازین غم که مردنم
ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو
ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم
چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو
بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی
از خاک تا به روز حساب از حجاب تو
کاین جان که در عنان اجل میرود، چرا
بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟
افغان ز بخت خانه برانداز من که هست
آباد عالمی ز تو و من خراب تو
بود این حکایتش به زبان تا خموش شد
خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد
امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود
از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود
بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ
نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود
در باغ، سرفراز ز آزادگیست سرو
از بار میوه باشد اگر نخل خم شود
ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان
این ماجرا عجب که سببساز غم شود
یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب
چندانکه خصم را سبب صد الم شود
صبری دهد خدای درین غصّه شاه را
کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود
افزون شود ز مردن فرزند، دولتش
چندانکه مرگ شهره به یُمن قدم شود
یارب فتور عافیت سرمدی مباد
یعنی زوال دولت خاناحمدی مباد
افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است
زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه
کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است
عالم سیاه گشته، همانا که صبح را
آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است
بر بیدلان، سراچه عالم درین بلا
تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است
چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی
کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است
هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود
گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است
زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست
در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟
دردا که شمع خانه دولت تباه شد
عالم سیاه از اثر دود آه شد
شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه
روز هزار سوخته کوکب سیاه شد
این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ
رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد
ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید
هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد
وقت جهانگشایی او بود، از غرور
مانند آفتاب جدا از سپاه شد
او از هزار تفرقه آسود و سود کرد
امّا درین معامله، نقصان شاه شد
زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار
بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد
آتش به عالمی زد و آسود جان او
بس دور بود این ز دل مهربان او
خلقی جنازه با دل غمناک میبرند
آب حیات را به سوی خاک میبرند
یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او
او را مسیحوار بر افلاک میبرند
نینی پی علاج به مأوای دیگرش
از بیم این هوای خطرناک میبرند
آلودگی نیافته از گرد معصیت
آوردهاند پاک (و) همان پاک میبرند
آن تازیان برق عنان را کشان کشان
چون آهوان بسته به فتراک میبرند
جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند
سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند
فکری برای درد دل زار او کنید
زانجا قیاس مردن دشوار او کنید
بر گوشه جنازه او افکنید چشم
نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید
در پای آن جنازه که مستانه میرود
یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید
در خاک یافت با دل پر آرزو قرار
اندیشه تحمّل بسیار او کنید
از دل هنوز بر نتواند گرفت دست
آیید و چاره دل افگار او کنید
او را به جان خرید و ازو بهرهای ندید
اندیشه زیان خریدار او کنید
آه از دم وداع که در اضطراب بود
با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود
کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی
آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی
رفتی که جرعهخوار می عافیت شوی
پیمانهنوش زهر بلا را گذاشتی
با من که در فراق تو بودم چراغ صبح
طغیان تندباد فنا را گذاشتی
رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید
با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی
با من خدا عذاب فراقت روا نداشت
تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی
امروز دست من ز عنان تو کوته است
چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟
ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود
بیداد اینچنین ز تو کس را گمان نبود
معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو
کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو
جان میدهم به سختی ازین غم که مردنم
ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو
ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم
چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو
بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی
از خاک تا به روز حساب از حجاب تو
کاین جان که در عنان اجل میرود، چرا
بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟
افغان ز بخت خانه برانداز من که هست
آباد عالمی ز تو و من خراب تو
بود این حکایتش به زبان تا خموش شد
خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد
امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود
از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود
بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ
نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود
در باغ، سرفراز ز آزادگیست سرو
از بار میوه باشد اگر نخل خم شود
ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان
این ماجرا عجب که سببساز غم شود
یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب
چندانکه خصم را سبب صد الم شود
صبری دهد خدای درین غصّه شاه را
کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود
افزون شود ز مردن فرزند، دولتش
چندانکه مرگ شهره به یُمن قدم شود
یارب فتور عافیت سرمدی مباد
یعنی زوال دولت خاناحمدی مباد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۹ - ساز سفر
به تکلیف آن هندوی چاپلوس
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
گزیدم سفر از گلستان طوس
چو فارغ ز طی منازل شدم
به غمخانه هند، داخل شدم
دلم گشت عازم که تا پای تخت
کنم راه سر برسیاهی بخت
چو زنگی شب در دم صبح عید
سیه هندوی بخت شد ناپدید
سراسیمه گشتم درین پهن دشت
چه گویم چها بر سر من گذشت
ز بنگاله تا احمدآباد و سند
شدم کوچه پیمای هر شهر هند
ولی برنخوردم به یک مرد راست
ز کج طینتان گر بنالم رواست
خصوصاً ز بازاریان دغل
که بی جنس، گیرند نقد از بغل
ز بقال هرکس متاعی خرید
بجز کشمکش چون ترازو ندید
نگویی به قصاب کاین گوشت چند
که خواهد به افسون ترا پوست کند
چو علاف گیرد ز من نقد هوش
به گندم نمایی شود جوفروش
ز طباخ او گرم تلواسه ام
که ترسم کند خاک در کاسه ام
پنیر از ترشرویی ماست بند
شود سرکه، شیرین بود گر چو قند
به گازر دهم هرکجا رخت خود
بشویم ازان دست، چون بخت خود
مراکفشگر بخیه سان نیش زد
ندانم چه بر قالب خویش زد
به زرگر چو فرمایم انگشترین
کند قید در خانه ام چون نگین
کمانگر نشان داد از قاتلم
کمان خواستم، تیر زد بر دلم
به تلخی کشد کارم از تیرگر
بود گر نی تیر او نیشکر
به شمشیرگر چون شوم سینه صاف؟
که در بند می خواهدم چون غلاف
کشم چون در اشک در تار آه
رباید ز من جوهری از نگاه
نگین کن چه سانم نسازد غمین؟
که ننشست نقشم به او چون نگین
سیاهی فروشم مرکب چو داد
سیه کار شد خامه ام چون مداد
شد از دست نجار او لخت لخت
دل ساده لوحم چو ساق درخت
درین ملک کافسرده برگ و نوا
ندیدم ز کس گرمیی، جز هوا!
دلم شد ز گرمی درین دشت دور
به ته خانه خاک، راضی چو مور
به چشمم درین باغ پرداغ و درد
گل چنپه ماند به زنبور زرد
درین عرصه، اسبم چه جوید خوید؟
که چون اسب شطرنج، کاهی ندید
به هند جگرخوارم افتاد کار
دلم چون نگردد ز دستش فگار؟
زکثرت مثل در همه عالم است
که هندوستان جنگل آدم است
سراپا شدم چشم چون قرص نیل
بزرگی ندیدم درو غیر فیل!
ولی او هم از تنگدستی چو تاک
کند زین چمن برسر خویش خاک ...
مغنی بیا ای عمل سنج ذوق
که یابد ز کارت نوا، گنج ذوق
دم صبح شد، شغل خود ساز کن
سر دفتر نغمه را باز کن
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۲ - عبدالرشید