عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
منکر می خواره از حد می برد
پرده خلوت نشینان می درد
محتسب تشنیع های معتبر
می زند با آن که خود هم می خورد
می فروشد جامه تقوا به می
مردم آزاری به جان وا می خرد
خرمن اوقات غارت می کند
دام تزویر و حیل می گسترد
این همه احداد بی توجیه نیست
کز کنار او در میان می آورد
هم بدو عاید شود افعال او
چون پس و پیش عدالت ننگرد
مردمی باید که در سر و علن
چون نزاری خون خورد جان پرورد
مست باشد از سماوات العلا
بر براق همت آسان بگذرد
مرغ جان بر سدره دارد آشیان
کو به بال شوق جانان می پرد
پرده خلوت نشینان می درد
محتسب تشنیع های معتبر
می زند با آن که خود هم می خورد
می فروشد جامه تقوا به می
مردم آزاری به جان وا می خرد
خرمن اوقات غارت می کند
دام تزویر و حیل می گسترد
این همه احداد بی توجیه نیست
کز کنار او در میان می آورد
هم بدو عاید شود افعال او
چون پس و پیش عدالت ننگرد
مردمی باید که در سر و علن
چون نزاری خون خورد جان پرورد
مست باشد از سماوات العلا
بر براق همت آسان بگذرد
مرغ جان بر سدره دارد آشیان
کو به بال شوق جانان می پرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
هر که با سابقان قدم سپرد
هر دو عالم به یک درم نخرد
گو جهان بر خلاف مذهب باش
موقن البته هیچ غم نخورد
غلط احول است قرابه
بود و نابود را به هم شمرد
به همه حال هست مطلق را
نیست بیند چو از عدم نگرد
عقل چون زخم امتحان خورده است
بر سر کوی عشق کم گذرد
سخره دل مشو که نفس شریف
از فرومایگان ستم نبرد
پیش ما خود نزار یا نسزد
هر که با سابقان قدم سپرد
هر دو عالم به یک درم نخرد
گو جهان بر خلاف مذهب باش
موقن البته هیچ غم نخورد
غلط احول است قرابه
بود و نابود را به هم شمرد
به همه حال هست مطلق را
نیست بیند چو از عدم نگرد
عقل چون زخم امتحان خورده است
بر سر کوی عشق کم گذرد
سخره دل مشو که نفس شریف
از فرومایگان ستم نبرد
پیش ما خود نزار یا نسزد
هر که با سابقان قدم سپرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
حلقم بگیرد آن دم اگر شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آخرت وقتی به عمری یاد ما بایست کرد
بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد
خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت
دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد
گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل
درد هجران را به مکتوبی دوا بایست کرد
یا خطابی یا سلامی کم زکم ور اعتماد
بر کس دیگر نکردی بر صبا بایست کرد
بی نسیمی کز گریبانت به ما آید چو گل
هر سحر گه پیرهن بر تن قبا بایست کرد
دوستان با دوستان معتقد زین ها کنند
شرم دار آخر به انصاف جفا بایست کرد
بی گناهی راستی چندین عقوبت شرط نیست
رحمتت نامد نمی گویی چرا بایست کرد
ورخطایی در وجود آمد زما بی اختیار
لطف خویشت عذر خواه آن خطا بایست کرد
ما چو شوخی کرده ایم آخر به قول دشمنان
دوستی با شر عقوبت ماجرا بایست کرد
بر نزاری دیگری بگزیدی ای کوته نظر
باری آخر دوست از دشمن جدا بایست کرد
بود چندین عهد وپیمانت وفا بایست کرد
خستگانت را به بویی مرهمی بایست ساخت
دوستانت را به رویی آشنا بایست کرد
گر نمی بایست تعیین کرد میعادی به وصل
درد هجران را به مکتوبی دوا بایست کرد
یا خطابی یا سلامی کم زکم ور اعتماد
بر کس دیگر نکردی بر صبا بایست کرد
بی نسیمی کز گریبانت به ما آید چو گل
هر سحر گه پیرهن بر تن قبا بایست کرد
دوستان با دوستان معتقد زین ها کنند
شرم دار آخر به انصاف جفا بایست کرد
بی گناهی راستی چندین عقوبت شرط نیست
رحمتت نامد نمی گویی چرا بایست کرد
ورخطایی در وجود آمد زما بی اختیار
لطف خویشت عذر خواه آن خطا بایست کرد
ما چو شوخی کرده ایم آخر به قول دشمنان
دوستی با شر عقوبت ماجرا بایست کرد
بر نزاری دیگری بگزیدی ای کوته نظر
باری آخر دوست از دشمن جدا بایست کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مشتاق لقا روی نظر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیدهء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
بردوزد و از یار نظر باز نگیرد
پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند
لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد
ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع
کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد
تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست
نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد
حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال
گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد
فرزند که عاشق شد از او کار نیاید
در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد
بر بادیهء آتشِ عشق آنکه گذر کرد
آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد
در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع
کو دست ز دامان سحر باز نگیرد
باری ز من این پند درین شهر بگویید
تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد
هرگز قدم از بیم خطر باز نگیرد
جز دیدن خوبان ندهد باصره را نور
کس دوستی از دیدهء سر ، باز نگیرد
صاحب نظر آن است ست که چشم از همه عالم
بردوزد و از یار نظر باز نگیرد
پاکان که نظرشان همه خیرست ز فرزند
لیکن پسری میل ز سر باز نگیرد
ما را مکن ای مدعی از روی نکو منع
کز کبک حذر کردن ، در باز نگیرد
تا زنده شود دوست به بوی نفس دوست
نوش از دهنِ همچو شکر باز نگیرد
حکمی ز ازل رفت یقین دان که چنین حال
گردون به قضا نیز و قدر باز نگیرد
فرزند که عاشق شد از او کار نیاید
در گوشِ دلش پند پدر باز نگیرد
بر بادیهء آتشِ عشق آنکه گذر کرد
آب از دهن تشنه جگر ، باز نگیرد
در پای نزاری مشِکن نیزه تشنیع
کو دست ز دامان سحر باز نگیرد
باری ز من این پند درین شهر بگویید
تا خانه نشین بار سفر باز نگیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میانه بخت دلم گر کرانه یی گیرد
بلای صحبت خوبان بهانه یی گیرد
خلاص یابد و پیرانه سر بیاساید
به طبع زاویه خنب خانه یی گیرد
ولی چگونه رود در رکاب سلطانی
که عالمی به سرِ تازیانه یی گیرد
زمان چو می گذرد از گذشته غم نخورد
محققانه ز نو سر زمانه ای گیرد
نظر گهی ش به عین الیقین شود حاصل
که از خیال مصور نشانه یی گیرد
ز گنج طبع به هر دم دفینه ای بخشد
ز کنج فقر به هر دم خزانه یی گیرد
به بال شوق برآید به اوج سدره عشق
ورای قاف خرد آشیانه یی گیرد
من و مجاورت آستان میخانه
مراد آن که مرید آستانه یی گیرد
غلام همت آنم که چون نزاری مست
پس از دوگانه واجب سه گانه یی گیرد
غنیمتی شمرد نقد وقت را امروز
نوید حاصل فردا فسانه یی گیرد
بلای صحبت خوبان بهانه یی گیرد
خلاص یابد و پیرانه سر بیاساید
به طبع زاویه خنب خانه یی گیرد
ولی چگونه رود در رکاب سلطانی
که عالمی به سرِ تازیانه یی گیرد
زمان چو می گذرد از گذشته غم نخورد
محققانه ز نو سر زمانه ای گیرد
نظر گهی ش به عین الیقین شود حاصل
که از خیال مصور نشانه یی گیرد
ز گنج طبع به هر دم دفینه ای بخشد
ز کنج فقر به هر دم خزانه یی گیرد
به بال شوق برآید به اوج سدره عشق
ورای قاف خرد آشیانه یی گیرد
من و مجاورت آستان میخانه
مراد آن که مرید آستانه یی گیرد
غلام همت آنم که چون نزاری مست
پس از دوگانه واجب سه گانه یی گیرد
غنیمتی شمرد نقد وقت را امروز
نوید حاصل فردا فسانه یی گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
این همه فتنه از آن سرو خرامان خیزد
عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
آن چنان حور محال است که باشد به بهشت
و آن چنان سرو نه ممکن که ز بستان خیزد
کی به هر سنگی در نفع زمرّد باشد
یا ز هر چوبی کی معجز ثعبان خیزد
به تمنای تو گر تشنه بمیرم خوش تر
از بهشتی که درو چشمه حیوان خیزد
معده ی آن که به سد لقمه نباشد خرسند
پر نگردد ز خلالی که ز دندان خیزد
نفس روزن گلخن به خوش آمد نبود
چون نسیمی که ز اطراف گلستان خیزد
هر که عاشق نبود مست نخیزد در حشر
همچنان کافتد از اول هم از آن سان خیزد
هر که در خاک لحد کافر بی دین خفتد
نیست ممکن به قیامت که مسلمان خیزد
این نه شعر است گر انصاف دهی دانی چیست
آنکه از مخزن گنجینه ی عمّان خیزد
هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد
عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
آن چنان حور محال است که باشد به بهشت
و آن چنان سرو نه ممکن که ز بستان خیزد
کی به هر سنگی در نفع زمرّد باشد
یا ز هر چوبی کی معجز ثعبان خیزد
به تمنای تو گر تشنه بمیرم خوش تر
از بهشتی که درو چشمه حیوان خیزد
معده ی آن که به سد لقمه نباشد خرسند
پر نگردد ز خلالی که ز دندان خیزد
نفس روزن گلخن به خوش آمد نبود
چون نسیمی که ز اطراف گلستان خیزد
هر که عاشق نبود مست نخیزد در حشر
همچنان کافتد از اول هم از آن سان خیزد
هر که در خاک لحد کافر بی دین خفتد
نیست ممکن به قیامت که مسلمان خیزد
این نه شعر است گر انصاف دهی دانی چیست
آنکه از مخزن گنجینه ی عمّان خیزد
هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
من آزاد آمدم زان دوست کز دشمن بتر باشد
به ظاهر معتبر گوید به باطن مختصر باشد
حضور و غیبتِ یاران مخلص مختلف نبود
حذر اولاتر از یاری که در غیبت دگر باشد
نه از بی دانشی بود این که دشمن دوست دانستم
ازین بازی بسی افتد قضا را این قدر باشد
نباید عهد پیوستن به شوخی باز بشکستن
دلِ صاحب نظر خستن خطایِ معتبر باشد
بدان می آردم غیرت که دل پیش سگ اندازم
که هر کو دل به ناکس داد از دشمن بتر باشد
محّبِ صادقِ یک دل دو چشم از غیر بر بندد
به هر کس باز نگشاید مگر صاحب نظر باشد
حریفِ صورت از شاهد مرادِ خود کند حاصل
چو بر صورت نظر دارد ز معنی بی خبر باشد
نزاری بعد ازین معنی به صورت در نپیوندی
گرت از عالمِ صورت برین معنی گذر باشد
به ظاهر معتبر گوید به باطن مختصر باشد
حضور و غیبتِ یاران مخلص مختلف نبود
حذر اولاتر از یاری که در غیبت دگر باشد
نه از بی دانشی بود این که دشمن دوست دانستم
ازین بازی بسی افتد قضا را این قدر باشد
نباید عهد پیوستن به شوخی باز بشکستن
دلِ صاحب نظر خستن خطایِ معتبر باشد
بدان می آردم غیرت که دل پیش سگ اندازم
که هر کو دل به ناکس داد از دشمن بتر باشد
محّبِ صادقِ یک دل دو چشم از غیر بر بندد
به هر کس باز نگشاید مگر صاحب نظر باشد
حریفِ صورت از شاهد مرادِ خود کند حاصل
چو بر صورت نظر دارد ز معنی بی خبر باشد
نزاری بعد ازین معنی به صورت در نپیوندی
گرت از عالمِ صورت برین معنی گذر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
یار آن است که با یار موافق باشد
ایمن و ساکن و صافی دل و صادق باشد
یک جهت باید و یک دل که بود صاحبِ وجد
دو سری و دو دلی کارِ منافق باشد
هر چه پیش آیدش از نیک و بد و خوف و رجا
یار آن است که با یار موافق باشد
بی کم و کیف به هم داند و تسلیم کند
دوست را هر چه پسندیده و لایق باشد
بل که گر جان طلبد هیچ تفاوت ننهد
گر نهد عذر و کند دفع نه عاشق باشد
لایقِ عشق و محبّت نبود خاصه دلی
که سرآسیمه به انواعِ علایق باشد
عاشقِ سوخته خرمن چو نزاری باید
که به تشنیع در افواهِ خلایق باشد
همه شب بر سرِ کویِ صَنَمی گل رخ سار
با دلِ سوخته در خون چو شقایق باشد
ایمن و ساکن و صافی دل و صادق باشد
یک جهت باید و یک دل که بود صاحبِ وجد
دو سری و دو دلی کارِ منافق باشد
هر چه پیش آیدش از نیک و بد و خوف و رجا
یار آن است که با یار موافق باشد
بی کم و کیف به هم داند و تسلیم کند
دوست را هر چه پسندیده و لایق باشد
بل که گر جان طلبد هیچ تفاوت ننهد
گر نهد عذر و کند دفع نه عاشق باشد
لایقِ عشق و محبّت نبود خاصه دلی
که سرآسیمه به انواعِ علایق باشد
عاشقِ سوخته خرمن چو نزاری باید
که به تشنیع در افواهِ خلایق باشد
همه شب بر سرِ کویِ صَنَمی گل رخ سار
با دلِ سوخته در خون چو شقایق باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به ترک دوستی کردن نه کار اهل دل باشد
ز روی اهل دل پیوسته نامحرم خجل باشد
ز بُن گاهِ محبّت سویِ وحدت ره توان بردن
و لیکن عالمِ وحدت برون از آب و گِل باشد
اگر صد جان برافشانی و خود را در میان بینی
چه باشد کثرت و کثرت ز وحدت منفصل باشد
میانِ عقل و عشق البتّه اصلاحی نخواهد شد
وگر این ماجرا از حکمِ صد قاضی سجل باشد
چو ما را پس رویِ عشق فرمودند از مبدا
همان اولا بود که عقل پیش از ما بحِل باشد
چو شد تسلیم و بیرون آمد از خود عاشقِ صادق
چه خواهد بود اگر نه بردبار و محتمل باشد
دلِ پاکت صراطِ تست و فردوست رضایِ حق
سزایِ غُل بود غولی که در وی غش و غل باشد
نباشد دل که بازاری ست پر سودا کدامین دل
که در چشمش خیالِ لعبتِ چین و چگل باشد
به وجهی بر کسی ما را چه انکارست اگر اصلا
معادِ خلق تا مبدا به رجعت متصّل باشد
نزاری جان و دل دارد فدایِ آن جوان مردی
که دائِم همّتش بر خیر و خوبی مشتمل باشد
ز روی اهل دل پیوسته نامحرم خجل باشد
ز بُن گاهِ محبّت سویِ وحدت ره توان بردن
و لیکن عالمِ وحدت برون از آب و گِل باشد
اگر صد جان برافشانی و خود را در میان بینی
چه باشد کثرت و کثرت ز وحدت منفصل باشد
میانِ عقل و عشق البتّه اصلاحی نخواهد شد
وگر این ماجرا از حکمِ صد قاضی سجل باشد
چو ما را پس رویِ عشق فرمودند از مبدا
همان اولا بود که عقل پیش از ما بحِل باشد
چو شد تسلیم و بیرون آمد از خود عاشقِ صادق
چه خواهد بود اگر نه بردبار و محتمل باشد
دلِ پاکت صراطِ تست و فردوست رضایِ حق
سزایِ غُل بود غولی که در وی غش و غل باشد
نباشد دل که بازاری ست پر سودا کدامین دل
که در چشمش خیالِ لعبتِ چین و چگل باشد
به وجهی بر کسی ما را چه انکارست اگر اصلا
معادِ خلق تا مبدا به رجعت متصّل باشد
نزاری جان و دل دارد فدایِ آن جوان مردی
که دائِم همّتش بر خیر و خوبی مشتمل باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تماشایِ او کردن آسان نباشد
مرا دیدۀ دیدنِ آن نباشد
چو خورشید طالع شود مرغِ شب را
نظر قابلِ عکسِ لمعان نباشد
من آن جا خود از حیرت افتاده باشم
چو شخصی که در جسمِ او جان نباشد
ز چشمِ گهرپاشِ من هر سرشکی
کم از دانۀ دُرِ عمّان نباشد
چرا با پری کرده ای آشنایی
شکیب از پری کردن آسان نباشد
پشیمانم از کرده و مردِ عاقل
ز بد کردنی چون پشیمان نباشد
به دعوی غلوّ می توان کرد امّا
ز دعوی چه حاصل چو برهان نباشد
چنان گنج کی در چنین کُنج افتد
گدا پیشه را جایِ سلطان نباشد
دلا از تو تا با تو باشد پشیزی
رهت در مقاماتِ مردان نباشد
مباش ایمن از نفس معذور باشی
که آخر ز دشمن هراسان نباشد
ز صورت برون شو که مجموعِ معنی
دگر باره هرگز پریشان نباشد
معاذ الله ار علّتِ جهل داری
که این درد را هیچ درمان نباشد
نزاری فدایِ رهِ دوست کردن
کم از نیم جانی فراوان نباشد
ندانی [که] با دوستان دوستان را
به یک جان سخن بل به صد جان نباشد
مرا دیدۀ دیدنِ آن نباشد
چو خورشید طالع شود مرغِ شب را
نظر قابلِ عکسِ لمعان نباشد
من آن جا خود از حیرت افتاده باشم
چو شخصی که در جسمِ او جان نباشد
ز چشمِ گهرپاشِ من هر سرشکی
کم از دانۀ دُرِ عمّان نباشد
چرا با پری کرده ای آشنایی
شکیب از پری کردن آسان نباشد
پشیمانم از کرده و مردِ عاقل
ز بد کردنی چون پشیمان نباشد
به دعوی غلوّ می توان کرد امّا
ز دعوی چه حاصل چو برهان نباشد
چنان گنج کی در چنین کُنج افتد
گدا پیشه را جایِ سلطان نباشد
دلا از تو تا با تو باشد پشیزی
رهت در مقاماتِ مردان نباشد
مباش ایمن از نفس معذور باشی
که آخر ز دشمن هراسان نباشد
ز صورت برون شو که مجموعِ معنی
دگر باره هرگز پریشان نباشد
معاذ الله ار علّتِ جهل داری
که این درد را هیچ درمان نباشد
نزاری فدایِ رهِ دوست کردن
کم از نیم جانی فراوان نباشد
ندانی [که] با دوستان دوستان را
به یک جان سخن بل به صد جان نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
دلبر ما فرشته خو باشد
روح ما را فرح ازو باشد
دلبر ما می است می که چو روح
همه خاصیتی درو باشد
بد اگر بد خورد نباشد نیک
هرکه نیکو خورد نکو باشد
هرچه ناحق خوری حرام بود
آب رز هم چو آبِ جو باشد
یار عفریت خو چه باشد مار
دلبر ما فرشته خو باشد
سخن اینست و بس که را چندین
سر بیهوده گفت و گو باشد
توبه یارب نزاری و توبه
راست چون سنگ بر سبو باشد
روح ما را فرح ازو باشد
دلبر ما می است می که چو روح
همه خاصیتی درو باشد
بد اگر بد خورد نباشد نیک
هرکه نیکو خورد نکو باشد
هرچه ناحق خوری حرام بود
آب رز هم چو آبِ جو باشد
یار عفریت خو چه باشد مار
دلبر ما فرشته خو باشد
سخن اینست و بس که را چندین
سر بیهوده گفت و گو باشد
توبه یارب نزاری و توبه
راست چون سنگ بر سبو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
دلم تا کی چنین دیوانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چه خواهی دید جز خود را گرت در پیش بنشاند
به چشم خود کسی او را تواند دید نتواند
خیال محض می دانی چه باشد ، خویشتن بینی
نمی داند که نادان است و پندارد که می داند
در آن معرض که مردان خدا بین اند خودبین را
به یک جو بر نمی آید اگر صد جان برافشاند
ارادت چیست تسلیم و مسلم کیست ؟ مستغرق
به طوفانت دهد تسلیم و وز تکلیف برهاند
در آن کشتی نشین یارا در آن دریای بی پایان
که نه بیمش ز طوفان است و نه موجش بگرداند
نه بر ساحل نه بر دریا قضا دیگر نخواهد شد
توکل بر خدا چون ناخدا کشتی فرو راند
ز کثرت در گذر ار نه ابالیس از تو نشکیبد
به رغبت جان بده ار نه عزازیل از تو بستاند
من و تو مشترک باشد موحد کی شود مشرک
مگر وقتی که لوح من علیها فان فرو خواند
اگر خواهی که جمله حشر و نشر بشناسی
نزاری را طلب تا او قیامت با تو بشناسد
به چشم خود کسی او را تواند دید نتواند
خیال محض می دانی چه باشد ، خویشتن بینی
نمی داند که نادان است و پندارد که می داند
در آن معرض که مردان خدا بین اند خودبین را
به یک جو بر نمی آید اگر صد جان برافشاند
ارادت چیست تسلیم و مسلم کیست ؟ مستغرق
به طوفانت دهد تسلیم و وز تکلیف برهاند
در آن کشتی نشین یارا در آن دریای بی پایان
که نه بیمش ز طوفان است و نه موجش بگرداند
نه بر ساحل نه بر دریا قضا دیگر نخواهد شد
توکل بر خدا چون ناخدا کشتی فرو راند
ز کثرت در گذر ار نه ابالیس از تو نشکیبد
به رغبت جان بده ار نه عزازیل از تو بستاند
من و تو مشترک باشد موحد کی شود مشرک
مگر وقتی که لوح من علیها فان فرو خواند
اگر خواهی که جمله حشر و نشر بشناسی
نزاری را طلب تا او قیامت با تو بشناسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
آنها که به دوست راه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
اسرارِ نهان نگاه دارند
در سیر و سلوک شرطِ عشّاق
آن است که سر به راه دارند
بیدوست اگر دمی برآرند
آن دم سرِ هر گناه دارند
هر جا که روند دوستاناند
دانی به چه داغِ شاه دارند
مشهور بود جنودِ ارواح
پیوسته از آن سپاه دارند
کردند به ترک ترکِ دنیا
زان ترک چنین کلاه دارند
بر ترکِ حطامِ نام [و ناموس]
سد محضر پرگواه دارند
آنجا که به عرصۀ مظالم
فریاد به دادخواه دارند
آن روز مگر تو را نزاری
از هاویه در پناه دارند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
آن کداماند و کیاناند و کجا میباشند
کز خرد دور و برانگیخته با اوباشاند
گرچه آزرده و رنجور شود دلهاشان
از جفای دگران سینۀ کس نخراشند
برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم
همچنان مجتهدان دانۀ خود میپاشند
گر به دربانیِ دل نصب شوی قانع باش
ماه و خورشید در این پردهسرا فرّاشاند
نیست با مردمِ نادان سخنِ منکر حق
که ندانی که گدایانِ خدا قلّاشاند
خویشتن را ز خدا دان و منافق بشمار
اغلب اربابِ حقایق به جهالت فاشاند
واعظ آن است که اثبات کند نفیِ وجود
گز ز من راست بپرسی دگران فحّاشاند
صلح کردهست و سپر بر سرِ آب افکندهاست
با نزاری همه زان در جدل و پرخاشاند
کز خرد دور و برانگیخته با اوباشاند
گرچه آزرده و رنجور شود دلهاشان
از جفای دگران سینۀ کس نخراشند
برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم
همچنان مجتهدان دانۀ خود میپاشند
گر به دربانیِ دل نصب شوی قانع باش
ماه و خورشید در این پردهسرا فرّاشاند
نیست با مردمِ نادان سخنِ منکر حق
که ندانی که گدایانِ خدا قلّاشاند
خویشتن را ز خدا دان و منافق بشمار
اغلب اربابِ حقایق به جهالت فاشاند
واعظ آن است که اثبات کند نفیِ وجود
گز ز من راست بپرسی دگران فحّاشاند
صلح کردهست و سپر بر سرِ آب افکندهاست
با نزاری همه زان در جدل و پرخاشاند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
اگر وصال تو دفع مفارقت نکند
زمانه ریش دلم را معالجت نکند
هزار سال وصال از تصوری که مراست
کرای یک دم روز مرافقت نکند
مکن به خون من بیگناه سعی که یار
به قتل یار موافق مبالغت نکند
به حسن غره مشو با شکستگان آن کن
که ایزدت به قیامت مطالبت نکند
مپوش روی ز صاحبنظر که او خود اگر
حرام باشد هرگز مشاهدت نکند
بود که شاهد پاکیزه روی با درویش
به یک دو بوسه سزد گر مضایقت نکند
خلاف اهل نظر گفته اند اهل صلاح
فرشته دیو صفت را متابعت نکند
اگر خلاف نمودی به خوب رویان میل
نظر بدوختمی تا مطالعت نکند
نزاریا نظر بی غرض کنی که خدای
همین گناه کسی را مؤاخذت نکند
زمانه ریش دلم را معالجت نکند
هزار سال وصال از تصوری که مراست
کرای یک دم روز مرافقت نکند
مکن به خون من بیگناه سعی که یار
به قتل یار موافق مبالغت نکند
به حسن غره مشو با شکستگان آن کن
که ایزدت به قیامت مطالبت نکند
مپوش روی ز صاحبنظر که او خود اگر
حرام باشد هرگز مشاهدت نکند
بود که شاهد پاکیزه روی با درویش
به یک دو بوسه سزد گر مضایقت نکند
خلاف اهل نظر گفته اند اهل صلاح
فرشته دیو صفت را متابعت نکند
اگر خلاف نمودی به خوب رویان میل
نظر بدوختمی تا مطالعت نکند
نزاریا نظر بی غرض کنی که خدای
همین گناه کسی را مؤاخذت نکند