عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
هر دم زبان مرده همی گوید این سخن
لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی
دل در جهان مبند که دوران روزگار
هر روز بر سری نهد این تاج خسروی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
غم نه بر دل که گر نهی بر کوه
کوه گردد ز بار غصه ستوه
جان شیرین که رنج کش باشد
تن مسکین چگونه خوش باشد؟
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
همه دانند لشکر و میران
که جوانی نیاید از پیران
عذر من بر عذار من پیداست
بعد ازینم چه عذر باید خواست؟
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - حکایت
پیری اندر قبیلهٔ ما بود
که جهاندیده‌تر ز عنقا بود
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشت طاقتش بشکست
دست ذوق از طعام باز کشید
خفت و رنجوریش دراز کشید
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
گشته صد ره ز جان خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
عاقبت پیک جانستان برسد
ما گرفتار و الامان برسد
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سملت بریم یا به خفیف
گفت خاموش ازین سخن زنهار
بیش زحمت مده صداع گذار
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی نه این نه آن خواهم
مگر از دیدنم ملول شدی
که به مرگم چنین عجول شدی؟
می‌روم گر تو را ز من ننگست
که نه شیراز و روستا تنگست
بسم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک بیار کفش و عصا
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
می‌شنیدم که زیر لب می‌گفت
ای دریغا که دیر ننشستم
رخت بی‌اختیار بر بستم
آرزوی زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹
الا تا ننگری در روی نیکو
که آن جسمست و جانش خوی نیکو
اگر شخص آدمی بودمی به دیدار
همین ترکیب دارد نقش دیوار
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴
بکوش امروز تا گندم بپاشی
که فردا بر جوی قادر نباشی
تو خود بفرست برگ رفتن از پیش
که خویشان را نباشد جز غم خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بی‌طنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنین‌ها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در مرثیه
رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیم‌وار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایده‌ست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیده‌ای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست می‌دانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سعدالدین و کیفیت سقطه و حسب حال خود
ای سعد سپهر دین کجایی
کاثار سعادتت نهانست
بازم ز زمانه کم گرفتی
وین هم ز کیادت زمانست
این عادت قلةالمبالات
آیین کدام دوستانست
زین گونه بضاعت مودت
در حمل کدام کاروانست
ما را باری غم تو هر شب
همخوابهٔ مغز استخوانست
زان روی که روزی از فراقت
با سال تمام توامانست
سالیست که دیدهٔ پر آبم
بر طرف دریچه دیدبانست
رخسارهٔ کاه‌رنگم از اشک
در هجر تو راه کهکشانست
روزم سیهست از آنکه چشمم
از آتش سینه پر دخانست
خود صحبت اندساله بگذار
گو مرد غریب ناتوانست
گرچه زدهٔ سپهر پیرست
آخر نه چو بخت ما جوانست
برخیزم و بنگرم که حالش
در حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطهٔ من
پای تو اگرچه در میانست
سری دارم که گر بگویم
گویی بحقیقت آن چنانست
آن شب که دو عالم از حوادث
گویی که دو محنت آشیانست
و اجرام نحوس را به یکبار
در طالع عافیت قرانست
وز عکس شفق هوای گیتی
یک معرکه لمعهٔ سنانست
گفتم که چو شب گران‌رکابست
تدبیر می سبک عنانست
مهمان تو آمدیم یالیت
یالیتم از آن دو میهمانست
تا از در مجلست که خاکش
همتای بهشت جاودانست
سر در کردم اشارتت گفت
در صدر نشین که جایت آنست
من نیز به حکم آنکه حکمت
بر جان و روان من روانست
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست
عیبی نبود که میزبانست
القصه چو جای خود بدیدم
کز منطقه نیک بر کرانست
با خود گفتم که انوری هی
هرچند که خانهٔ فلانست
لیکن به حضور او که حدش
حاضر شدن همه جهانست
دانی که تصدری بدین حد
نه حد تو خام قلتبانست
فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک
خود موجب خجلتم عیانست
اندازهٔ رسم دانی من
داند آن کس که رسم دانست
بر پای نشستم آخرالامر
چونان که گمان همگنانست
پی کورکنان حریف جویان
زانگونه که هیچکس ندانست
گفتم که چو شب سبکترک شد
اکنون گه ساغر گرانست
چون تو به سه گانه دست بردی
برجستم و این سخن نشانست
از گوشهٔ طارمت که سمکش
معیار عیار آسمانست
بر خاک درت نثار کردم
شخصی که برو نثار جانست
یعنی که گرم ز روی تمکین
بر سدرهٔ منتهی مکانست
درگاه سپهر صورتت را
تا حشر سرم بر آستانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - حکیم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطین احتراز می‌نموده، وقتی سلطان غور او را طلبید این قطعه را بدو فرستاد
کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
حالتی دادم اندرو که در آن
چرخ در غبن و رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوی سپهر
ذره‌ای نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محیط
والهٔ لمعهٔ سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب منست
رحل اجزا و نان خشک برو
گرد خوان من و کباب منست
شیشهٔ صبر من که بادا پر
پیش من شیشهٔ شراب منست
قلم کوته و صریر خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب منست
خرقهٔ صوفیانهٔ ارزق
بر هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بیرون از این بود کم و بیش
حاش للسامعین عذاب منست
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب منست
زین قدم راه رجعتم بستست
آنکه او مرجع و مب منست
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی باد و آب منست
این طریق از نمایشست خطا
چه کنم این خطا صواب منست
گرچه پیغام روح‌پرور او
همه تسکین اضطراب منست
نیست من بنده را زبان جواب
جامه و جای من جواب منست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - در مطایبه
در جهان چندان که گویی بی‌شمار
نیستی و محنت و ادبیر هست
وز فلک چندان که خواهی بی‌قیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست
گر ز بالای سپهر آگه نه‌ای
زین قیاسش کن که اندر زیر هست
دورها بگذشت بر خوان نیاز
کافرم گر جز قناعت سیر هست
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا زین تمنی دیر هست
گفتمش چون گفت آن اندر گذشت
گر کنون رغبت نمایی ... هست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - لطیفه
صاحبا ماجرای دشمن تو
که کسش در جهان ندارد دوست
گفته‌ام در سه بیت چار لطیف
زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز می‌کرد با جهان کهن
در جهان گفتیی که تازه و نوست
رنگ او با زمانه درنگرفت
رونق رنگ با قیاس رکوست
روزگارش گلی شکفت و برو
همچو بر باقلی کفن شد پوست
آسمان در تنعمش چو بدید
گفت اسراف بیش از این نه نکوست
همچو ریواج پروریده شدست
وقت از بیخ برکشیدن اوست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲
نیست یک تن در همه روی زمین
کو به نوعی از جهان فرسوده نیست
نیست بی‌غصه به گیتی هیچ کار
در زمانه هیچ شخص آسوده نیست
رنده می‌باید چنانک آید ز پیش
کار گیتی بر کسی پیموده نیست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - فی‌الحکمة والنصیحة
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بی‌برگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - صفی‌الدین موفق هیزمی به انوری وعده کرد و حکیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نکرد این قطعه در هجو او گفت
صفی‌الدین موفق را چو بینی
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه می‌کرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو می‌کرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن می‌شست
صبا از تاب زلفش فرش می‌رفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - سید مجدالدین بوطالب نعمه را گوید
ای زتو بنهاده کلاه منی
هر که نیاید کلهش از دو برد
نام تو اوراق سعادت نبشت
جاه تو الواح نحوست سترد
ازخلفات ذات دویم چون برفت
نام مبارک پدرت را سپرد
جز تو کرا در صف عرض جهان
عارض تقدیر جهانی شمرد
باد صبای کرمت چون بجست
آتش آز بنی‌آدم بمرد
قدر فلک باتو چه گر سخت باخت
نرد تقدم نتواتنست برد
رو که دراین عهد ز می تلخ‌تر
صاف تویی باقی خم جمله درد
در شکم خاک کسی نیست کو
پشت زمین چون تو به واجب سپرد
بار بزرگیت زمین کی کشد
کیک و عماری نه محالیست خرد
ای که ز تو آز شود پایمال
وی که ز تو حرص برد دستبرد
من که ره از حادثه گم کرده‌ام
پی سپری می‌شوم اکنون چو کرد
عزم بر آنست که عهدی رود
پای بر آن عهد بخواهم فشرد
خرقه بپوشم به همین قافیت
قافیت اول یعنی که برد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - در نصیحت
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت
آن قدر عمری که یابد مردم آزاد مرد
کاستینها در غم او ترکنند از آب گرم
فی‌المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۲ - در حکمت و موعظه
روز را رایگان ز دست مده
نیست امکان آنکه باز رسد
دست این روزهای کوتاهست
که بدان دولت دراز رسد
آنچ از آن چاره نیست آنرا باش
به سرت گرچه ترکتاز رسد
سایه بر قحبهٔ جهان مفکن
تا برت آفتاب ناز رسد
باری از راه خویشتن برخیز
چون که کارت به احتراز رسد
مفس با بند آرزو بر پای
دیر درعقل بی‌نیاز رسد
مهر و حقه است ماه و سپهر
که به شاگرد حقه‌باز رسد
مستعدان به کام خویش رسند
کارها چون به کارساز رسد
عمر بر ناگریز تفرقه کن
تا ازو قسم آز رسد
هر کرا درد ناگزیر گرفت
کی به غم خوردن مجاز رسد
یک غذا شو که مایه چندان نیست
که همه چیز را فراز رسد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸
دعاگو اسبکی دارد که هر روز
ز بهر کاه تا شب می‌خروشد
غزل می‌گویم و در وی نگیرد
دو بیتی نیز کمتر می‌نیوشد
توقع دارد از اصطبل مخدوم
که اورا کولواری کاه نوشد
وگر که نیست در اصطبل مخدوم
در این همسایه شخصی می‌فروشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - لغز
یکی و پنج و سی وز بیست نیمی
وگر قدرت بود فرسنگکی چند
چو زین بگذشت و ما و مطرب و می
گناه از بنده و عفو از خداوند