عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
در گدائی و اسیری اوفتاد
در بلا و رنج و پیری اوفتاد
کوه نتواند همی هرگز کشید
صد یک آن بارکان عاجز کشید
یک شبی در راز آمد با خدای
گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
این که توهستی اگر من بودمی
از خودت پیوسته میآسودمی
یک دمت اندوهگین نگذارمی
ای به از من به ازینت دارمی
بیدلان چون گرم در کار آمدند
از وجود خویش بیزار آمدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بود آن دیوانهٔ در اضطرار
در مناجاتی شبی میگفت زار
کای خدا از تو نخواهم هیچ من
یا دهی یا ندهیم بشنو سخن
سخت در خود ماندهام جان در خطر
تا که از من این چه دادی واببر
این وجودم را که داری در زحیر
مینخواهم هیچ میگویم بگیر
هرچه از دیوانه آید در وجود
عفو فرمایند از دیوان جود
گرچه نبود نیک بپذیرند ازو
پس بچیزی نیک بر گیرند ازو
هر بد او را مراعاتی کنند
از نکو وجهی مکافاتی کنند
در مناجاتی شبی میگفت زار
کای خدا از تو نخواهم هیچ من
یا دهی یا ندهیم بشنو سخن
سخت در خود ماندهام جان در خطر
تا که از من این چه دادی واببر
این وجودم را که داری در زحیر
مینخواهم هیچ میگویم بگیر
هرچه از دیوانه آید در وجود
عفو فرمایند از دیوان جود
گرچه نبود نیک بپذیرند ازو
پس بچیزی نیک بر گیرند ازو
هر بد او را مراعاتی کنند
از نکو وجهی مکافاتی کنند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بود صاحب عزلتی در گوشهٔ
از جهان نه زادی ونه توشهٔ
بر توکل روز و شب بنشسته بود
رشتهٔ دل در قناعت بسته بود
چون نمیپیچید هیچ از راه حق
بود گستاخیش با درگاه حق
گرسنه از ره رسیدندش دو کس
واو نداشت از دخل و خرج الانفس
چو نشستند آن دو کس تادیرگاه
در نیامد هیچ معلومی ز راه
چون بسی گشت آن دو تن را انتظار
شیخ شد از شرم ایشان شرمسار
عاقبت بر جست از جای آن زمان
کرد چون دیوانهٔ سر باسمان
گفت آخر من چه دارم بیش و کم
میهمانم میفرستی دم بدم
چون فرستادی دو روزی خواره را
روزنی باید من بیچاره را
گر فرستادی مرا روزی کنون
وارهی از جنگ هر روزی کنون
ورنه زین چوبی نهم برگردنم
جملهٔ قندیل مسجد بشکنم
چون بگفت این مرد دل برخاسته
شد زره خوانی پدید آراسته
در زمان آمد غلامی همچو ماه
کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه
چون شنودند آن دو تن گفتار او
در تعجب آمدند از کار او
هر دو گفتندش که گستاخی عظیم
مینیارد هیچ گستاخیت بیم
گفت دندانی بدو باید نمود
تا که ننمائی ندارد هیچ سود
عاشقانش پاک از نقص آمدند
چون درختان جمله در رقص آمدند
پاک همچون شاخ در گل میشدند
لاجرم در قرب کامل میشدند
از جهان نه زادی ونه توشهٔ
بر توکل روز و شب بنشسته بود
رشتهٔ دل در قناعت بسته بود
چون نمیپیچید هیچ از راه حق
بود گستاخیش با درگاه حق
گرسنه از ره رسیدندش دو کس
واو نداشت از دخل و خرج الانفس
چو نشستند آن دو کس تادیرگاه
در نیامد هیچ معلومی ز راه
چون بسی گشت آن دو تن را انتظار
شیخ شد از شرم ایشان شرمسار
عاقبت بر جست از جای آن زمان
کرد چون دیوانهٔ سر باسمان
گفت آخر من چه دارم بیش و کم
میهمانم میفرستی دم بدم
چون فرستادی دو روزی خواره را
روزنی باید من بیچاره را
گر فرستادی مرا روزی کنون
وارهی از جنگ هر روزی کنون
ورنه زین چوبی نهم برگردنم
جملهٔ قندیل مسجد بشکنم
چون بگفت این مرد دل برخاسته
شد زره خوانی پدید آراسته
در زمان آمد غلامی همچو ماه
کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه
چون شنودند آن دو تن گفتار او
در تعجب آمدند از کار او
هر دو گفتندش که گستاخی عظیم
مینیارد هیچ گستاخیت بیم
گفت دندانی بدو باید نمود
تا که ننمائی ندارد هیچ سود
عاشقانش پاک از نقص آمدند
چون درختان جمله در رقص آمدند
پاک همچون شاخ در گل میشدند
لاجرم در قرب کامل میشدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بود شوریده دلی دیوانهٔ
روی کرده در بن ویرانهٔ
همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود
روی کرده در بن ویرانهٔ
همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
شد مگر دیوانه شبلی چند گاه
برد با دیوانه جایش پادشاه
کرد شه در کار او لختی غلو
کان فلان دارو کنیدش در گلو
پس زفان بگشاد شبلی بی قرار
گفت خود را بیهده رنجه مدار
کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد
هرکجادردی بود درمان پذیر
آن نباشد درد کان باشد زحیر
جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروی من درد بیدرمان بسست
چون ترا با حق نیفتد هیچ کار
تو چه دانی قیمت این روزگار
چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهی یک دم برنجاند ترا
صد رهت مرده کند پس زندهٔ
تاترا نانی دهد یا ژندهٔ
برد با دیوانه جایش پادشاه
کرد شه در کار او لختی غلو
کان فلان دارو کنیدش در گلو
پس زفان بگشاد شبلی بی قرار
گفت خود را بیهده رنجه مدار
کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد
هرکجادردی بود درمان پذیر
آن نباشد درد کان باشد زحیر
جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروی من درد بیدرمان بسست
چون ترا با حق نیفتد هیچ کار
تو چه دانی قیمت این روزگار
چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهی یک دم برنجاند ترا
صد رهت مرده کند پس زندهٔ
تاترا نانی دهد یا ژندهٔ
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
المقالة الثالثة و العشرون
سالک آمد نه درو عقل ونه هوش
وحشی آسا تنگدل پیش وحوش
گفت ای جنبندگان بحر و بر
راه پیمایان عالم سر بسر
پایمال هر خس ودون گشتهاید
در میان خاک در خون گشتهاید
در مقام نیستی افتادهاید
چشم بر هستی حق بنهادهاید
حق بلطف خود مثل زد از شما
جوهر موری بدل زد از شما
سورتی از نص قرآن قدم
کرد گردن بند موری از کرم
باز نحلی را چو شیر فحل کرد
زانکه نام سورتی النحل کرد
عنکبوتی را همین تشریف داد
سورتی را هم بدو تعریف داد
مور را دل پر سخن در پیش کرد
تا سلیمان را ازو بی خویش کرد
چون شما را هست در اسرار دست
شد مراهم چون زفان از کار دست
دست من گیرید تا جائی رسم
بو کزین پستی ببالائی رسم
چون سلیمان پند گیرد از شما
دل سخن از جان پذیرد از شما
وحش چون بشنود از سالک سخن
گفت فرمان کن حدیث من مکن
من که باشم در همه روی زمین
تا مرا نامی بود در کوی دین
عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی
خرده گیری همچو چشم سوزنی
عنکبوتی گر درآمد روز غار
پس شد آن دو چشم دین را پرده دار
عنکبوتی بر سطرلابست نیز
کو نداند بر فلک یک ذره چیز
خلق را روشن شود زو آفتاب
واو نداند آفتاب از هیچ باب
در همه عالم که جست از عنکبوت
قصهٔ حی الذی هولایموت
قصهٔ مور ضعیف تیره حال
هم برین منوال میدان و مثال
نیک بین کز تشنگی مردن ترا
بهتر است از نام ما بردن ترا
گر کسی را از شکر تنگی بود
یک شکر خواهد قوی ننگی بود
عالمی پر عاشق شوریدهاند
جمله صاحب درد و صاحب دیدهاند
چه طلب داری تو از مور ومگس
گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس
تا سخن گفتیم ما را مرده گیر
عمر رفته ره بسر نابرده گیر
سالک آمد پیش پیر تیز هوش
قصهٔ برگفتش از خیل و حوش
پیر گفتش هست وحش تنگ حال
هر صفت را کان خفی باشد مثال
هست در هر ذات صد عالم صفت
لیک اصل جمله آمد معرفت
معرفت را اصل توحید آمدست
ره سوی توحید تفرید آمدست
گر شوی چون وحش در ره پایمال
تا ابد جان را بدست آری کمال
کی دهد هرگز کمال جانت دست
تانگردی پاک نیست از هر چه هست
تا تو با خویشی عدد بینی همه
چون شوی فانی احد بینی همه
وحشی آسا تنگدل پیش وحوش
گفت ای جنبندگان بحر و بر
راه پیمایان عالم سر بسر
پایمال هر خس ودون گشتهاید
در میان خاک در خون گشتهاید
در مقام نیستی افتادهاید
چشم بر هستی حق بنهادهاید
حق بلطف خود مثل زد از شما
جوهر موری بدل زد از شما
سورتی از نص قرآن قدم
کرد گردن بند موری از کرم
باز نحلی را چو شیر فحل کرد
زانکه نام سورتی النحل کرد
عنکبوتی را همین تشریف داد
سورتی را هم بدو تعریف داد
مور را دل پر سخن در پیش کرد
تا سلیمان را ازو بی خویش کرد
چون شما را هست در اسرار دست
شد مراهم چون زفان از کار دست
دست من گیرید تا جائی رسم
بو کزین پستی ببالائی رسم
چون سلیمان پند گیرد از شما
دل سخن از جان پذیرد از شما
وحش چون بشنود از سالک سخن
گفت فرمان کن حدیث من مکن
من که باشم در همه روی زمین
تا مرا نامی بود در کوی دین
عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی
خرده گیری همچو چشم سوزنی
عنکبوتی گر درآمد روز غار
پس شد آن دو چشم دین را پرده دار
عنکبوتی بر سطرلابست نیز
کو نداند بر فلک یک ذره چیز
خلق را روشن شود زو آفتاب
واو نداند آفتاب از هیچ باب
در همه عالم که جست از عنکبوت
قصهٔ حی الذی هولایموت
قصهٔ مور ضعیف تیره حال
هم برین منوال میدان و مثال
نیک بین کز تشنگی مردن ترا
بهتر است از نام ما بردن ترا
گر کسی را از شکر تنگی بود
یک شکر خواهد قوی ننگی بود
عالمی پر عاشق شوریدهاند
جمله صاحب درد و صاحب دیدهاند
چه طلب داری تو از مور ومگس
گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس
تا سخن گفتیم ما را مرده گیر
عمر رفته ره بسر نابرده گیر
سالک آمد پیش پیر تیز هوش
قصهٔ برگفتش از خیل و حوش
پیر گفتش هست وحش تنگ حال
هر صفت را کان خفی باشد مثال
هست در هر ذات صد عالم صفت
لیک اصل جمله آمد معرفت
معرفت را اصل توحید آمدست
ره سوی توحید تفرید آمدست
گر شوی چون وحش در ره پایمال
تا ابد جان را بدست آری کمال
کی دهد هرگز کمال جانت دست
تانگردی پاک نیست از هر چه هست
تا تو با خویشی عدد بینی همه
چون شوی فانی احد بینی همه
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بیدلی را بود مالی بر کسی
در تقاضا رنج میدادش بسی
گرچه میرنجید مرد وام دار
زر بدودادن نبودش اختیار
چون خصومت در میان بسیارشد
بردو خصم آن کار بس دشوار شد
بود درویشی به بیدل گفت خیز
تابود در گردنش تا رستخیز
زر قیامت بهترت آید بکار
پس بدو بگذار و از وی کن کنار
گفت بیدل در قیامت من ازو
نقد نتوانم ستد روشن ازو
هیچ او فردا بمن ندهد خموش
زان شدم امروز با او سخت کوش
مرد گفتا می ندانم سر این
شرح ده تا این شکم گردد یقین
گفت چون هردو برآئیم از قفس
او و من هر دو یکی باشیم و بس
هر کجاتوحید بنماید خدای
شرک باشد گر دوئی ماند بجای
در حقیقت چون من او و او منم
لاجرم آنجا نباشد دشمنم
لیک اینجا نیست توحید آشکار
زو ستانم چون زرم آید بکار
این زمانش زر ستانم بیشکی
بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی
گر عدد گردد احد کاری بود
ورنه بی شک رنج بسیاری بود
در تقاضا رنج میدادش بسی
گرچه میرنجید مرد وام دار
زر بدودادن نبودش اختیار
چون خصومت در میان بسیارشد
بردو خصم آن کار بس دشوار شد
بود درویشی به بیدل گفت خیز
تابود در گردنش تا رستخیز
زر قیامت بهترت آید بکار
پس بدو بگذار و از وی کن کنار
گفت بیدل در قیامت من ازو
نقد نتوانم ستد روشن ازو
هیچ او فردا بمن ندهد خموش
زان شدم امروز با او سخت کوش
مرد گفتا می ندانم سر این
شرح ده تا این شکم گردد یقین
گفت چون هردو برآئیم از قفس
او و من هر دو یکی باشیم و بس
هر کجاتوحید بنماید خدای
شرک باشد گر دوئی ماند بجای
در حقیقت چون من او و او منم
لاجرم آنجا نباشد دشمنم
لیک اینجا نیست توحید آشکار
زو ستانم چون زرم آید بکار
این زمانش زر ستانم بیشکی
بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی
گر عدد گردد احد کاری بود
ورنه بی شک رنج بسیاری بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بیدل دیوانهٔ در حال شد
پیش دکان یکی بقال شد
گفت بر دکان چرا داری نشست
گفت تا آید مرا سودی بدست
گفت چبود سود گفتا آنکه زود
گر یکی داری دو گردد اینت سود
گفت کورست آن دلت دو ماحضر
گر یکی گردد ترا سود این شمر
کار تو بر عکس این افتاد نیک
نیستت توحید در شرکی ولیک
چون دل و گل هر دو در حق گم شود
آنگهی مردم بحق مردم شود
پیش دکان یکی بقال شد
گفت بر دکان چرا داری نشست
گفت تا آید مرا سودی بدست
گفت چبود سود گفتا آنکه زود
گر یکی داری دو گردد اینت سود
گفت کورست آن دلت دو ماحضر
گر یکی گردد ترا سود این شمر
کار تو بر عکس این افتاد نیک
نیستت توحید در شرکی ولیک
چون دل و گل هر دو در حق گم شود
آنگهی مردم بحق مردم شود
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
نازنین میرفت و بس شوریده بود
گفتی از سرباز خوابی دیده بود
میگذشت او بر در مجلس گهی
این سخن گفت آن مذکر آنگهی
این گل آدم خدا از سرنوشت
چل صباح از دست قدرت میسرشت
بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
هست در انگشت حق کرده مقام
نازنین چون این سخن بشنود ازو
زاتش جانش برآمد دود ازو
گفت بیچاره چه سازد آدمی
یا دلست او یا گلست او از زمی
چون دل و چون گل بدست اوست بس
پس بدست ما چه باشد جز هوس
من دلی دارم ز عالم یا گلی
هر دو او راست اینت مشکل مشکلی
از دل و گل در جهان من برچهام
اوست جمله در میان من برچهام
هیچ هستم من ندانم یا نیم
چون همه اوست آخر اینجا من کیم
گفتی از سرباز خوابی دیده بود
میگذشت او بر در مجلس گهی
این سخن گفت آن مذکر آنگهی
این گل آدم خدا از سرنوشت
چل صباح از دست قدرت میسرشت
بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام
هست در انگشت حق کرده مقام
نازنین چون این سخن بشنود ازو
زاتش جانش برآمد دود ازو
گفت بیچاره چه سازد آدمی
یا دلست او یا گلست او از زمی
چون دل و چون گل بدست اوست بس
پس بدست ما چه باشد جز هوس
من دلی دارم ز عالم یا گلی
هر دو او راست اینت مشکل مشکلی
از دل و گل در جهان من برچهام
اوست جمله در میان من برچهام
هیچ هستم من ندانم یا نیم
چون همه اوست آخر اینجا من کیم
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
روستائیی بشهر مرو رفت
در میان مسجد جامع بخفت
بود بر پایش کدوئی بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
دیگری آن باز کرد از پای او
بست بر پا خفت بر بالای او
مرد چون بیدار شد دل خسته دید
کاین کدو بر پای آن کس بسته دید
در تحیر آمد و سرگشته شد
گفت یا رب روستائی گشته شد
ای خدا گر او منم پس من چهام
ور منست او او نگوید من کیم
در میان نفی و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بی من تمام
در میان این و آن درماندهام
در یقین و در گمان درماندهام
در میان مسجد جامع بخفت
بود بر پایش کدوئی بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
دیگری آن باز کرد از پای او
بست بر پا خفت بر بالای او
مرد چون بیدار شد دل خسته دید
کاین کدو بر پای آن کس بسته دید
در تحیر آمد و سرگشته شد
گفت یا رب روستائی گشته شد
ای خدا گر او منم پس من چهام
ور منست او او نگوید من کیم
در میان نفی و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بی من تمام
در میان این و آن درماندهام
در یقین و در گمان درماندهام
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
گفت رکن الدین اکافی مگر
می فشاند اندر سخن روزی گهر
مجلس او پارهٔ شوریده شد
خواجه را آن از کسی پرسیده شد
کاین چه افتادست وین شورش چراست
ما نمیدانیم بر گوئید راست
آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد
در نهان کفشی بدزدید و ببرد
کفش ازو میبستدیم اینجایگاه
شورشی برخاست زان گم کرده راه
خواجه میگفتش مکن قصه دراز
زانکه گر روزی خدای بی نیاز
برفکندی پردهٔ عصمت ز ما
کفش دزد اولستی این گدا
کس چه داند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
گرچه ره جستند هر سوئی ازین
پی نبردند ای عجب موئی ازین
صد جهان حسرت بجان پاک در
میتوان دیدن بزیر خاک در
می فشاند اندر سخن روزی گهر
مجلس او پارهٔ شوریده شد
خواجه را آن از کسی پرسیده شد
کاین چه افتادست وین شورش چراست
ما نمیدانیم بر گوئید راست
آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد
در نهان کفشی بدزدید و ببرد
کفش ازو میبستدیم اینجایگاه
شورشی برخاست زان گم کرده راه
خواجه میگفتش مکن قصه دراز
زانکه گر روزی خدای بی نیاز
برفکندی پردهٔ عصمت ز ما
کفش دزد اولستی این گدا
کس چه داند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
گرچه ره جستند هر سوئی ازین
پی نبردند ای عجب موئی ازین
صد جهان حسرت بجان پاک در
میتوان دیدن بزیر خاک در
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
مرتضی را گفت مردی نامور
تو چه میدانی بعالم بیشتر
گفت طاعت بیشتر بر آسمانست
زانکه آنجا منزل روحانیانست
لیک بر روی زمین از خشک و تر
هیچم از غفلت نیاید بیشتر
ور ز زیر خاک میپرسیم نیز
نیست بیش از حسرت آنجا هیچ چیز
آنکه را از خاک و خون بندی بود
در نگر تاحسرتش چندی بود
کار عالم زادنست و مردنست
گه پدید آوردن و گه بردنست
لاجرم این کار بی پایان فتاد
تا ابد این درد بیدرمان فتاد
این چنین کاری که بیش از حدماست
از زحیر ما نخواهد گشت راست
تو چه میدانی بعالم بیشتر
گفت طاعت بیشتر بر آسمانست
زانکه آنجا منزل روحانیانست
لیک بر روی زمین از خشک و تر
هیچم از غفلت نیاید بیشتر
ور ز زیر خاک میپرسیم نیز
نیست بیش از حسرت آنجا هیچ چیز
آنکه را از خاک و خون بندی بود
در نگر تاحسرتش چندی بود
کار عالم زادنست و مردنست
گه پدید آوردن و گه بردنست
لاجرم این کار بی پایان فتاد
تا ابد این درد بیدرمان فتاد
این چنین کاری که بیش از حدماست
از زحیر ما نخواهد گشت راست
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
سالخورده پیر زالی تنگدست
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
المقالة الرابعة و العشرون
سالک طیار شد پیش طیور
گفت ای پرندگان نار و نور
ای برون جسته ز دام پر بلا
صف کشیده جمله فی جوالسما
هم زفان مرغ در شهر شماست
هم نوا و نور از بهر شماست
زاشیان بی صفت پریدهاید
در جهان معرفت گردیدهاید
هم ز بال و پر قفس بشکستهاید
هم ز دام و بند بیرون جستهاید
از شما شد هدهد دلاله کار
صاحب انگشتری را راز دار
این شما را بس که هدهد یافتست
وز چنان شاهی تفقد یافتست
شب هوای طشت پروین میکنید
تا سحرگه خایه زرین میکنید
ای همه بیواسطه بشتافته
چینه از تغدوا خماصاً یافته
زیر سایه غرب تا شرق شما
سایهٔ سیمرغ بر فرق شما
چون شما را صحبت سیمرغ هست
هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست
طفل راهم چارهٔ شیری کنید
می بمیرم تشنه تدبیری کنید
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ
مرغ گفت ای بیخبر از حال من
زین مصیبت سوخت پر وبال من
زین غمم در خون و درگل مانده
همچو مرغی نیم بسمل مانده
جملهٔ عالم به پر پیمودهام
پر و منقارم بخون آلودهام
روز تا شب این طلب میکردهام
خواب را شب خوش بشب میکردهام
عاقبت همچون تو حیران ماندهام
بال و پر زین جست و جو افشاندهام
هست مرغ عاشق ما عندلیب
واو ندارد هیچ جز دستان نصیب
گر همایست استخوانی میخورد
تا ازو شاهی جهانی میخورد
جلوهٔ طاوس منگر این نگر
کو فرو آرد بیک میویز سر
هدهد از خود نیز در سر میکند
در سرش چیزیست سر بر میکند
چون شتر مرغی ما سیمرغ دید
لاجرم از ننگ ما عزلت گزید
گر تو پریدن بپر ما کنی
پر بریزی خویش را رسوا کنی
سالک آمد پیش پیر بی نظیر
داد حالی شرح از زاری چو زیر
پیر گفتش هست مرغ از بس کمال
جملهٔ معنی علوی را مثال
معنئی کان از سر خیری بود
صورتش را آخرت طیری بود
ذات جان را معنی بسیار هست
لیک تا نقد تو گردد کار هست
هر معانی کان ترا درجان بود
تا نپیوندد بتن پنهان بود
چون بتن پیوست آن خاص آن تست
نیست خاص آن تو گردر جان تست
دولت دین گر میسر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت
گفت ای پرندگان نار و نور
ای برون جسته ز دام پر بلا
صف کشیده جمله فی جوالسما
هم زفان مرغ در شهر شماست
هم نوا و نور از بهر شماست
زاشیان بی صفت پریدهاید
در جهان معرفت گردیدهاید
هم ز بال و پر قفس بشکستهاید
هم ز دام و بند بیرون جستهاید
از شما شد هدهد دلاله کار
صاحب انگشتری را راز دار
این شما را بس که هدهد یافتست
وز چنان شاهی تفقد یافتست
شب هوای طشت پروین میکنید
تا سحرگه خایه زرین میکنید
ای همه بیواسطه بشتافته
چینه از تغدوا خماصاً یافته
زیر سایه غرب تا شرق شما
سایهٔ سیمرغ بر فرق شما
چون شما را صحبت سیمرغ هست
هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست
طفل راهم چارهٔ شیری کنید
می بمیرم تشنه تدبیری کنید
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ
مرغ گفت ای بیخبر از حال من
زین مصیبت سوخت پر وبال من
زین غمم در خون و درگل مانده
همچو مرغی نیم بسمل مانده
جملهٔ عالم به پر پیمودهام
پر و منقارم بخون آلودهام
روز تا شب این طلب میکردهام
خواب را شب خوش بشب میکردهام
عاقبت همچون تو حیران ماندهام
بال و پر زین جست و جو افشاندهام
هست مرغ عاشق ما عندلیب
واو ندارد هیچ جز دستان نصیب
گر همایست استخوانی میخورد
تا ازو شاهی جهانی میخورد
جلوهٔ طاوس منگر این نگر
کو فرو آرد بیک میویز سر
هدهد از خود نیز در سر میکند
در سرش چیزیست سر بر میکند
چون شتر مرغی ما سیمرغ دید
لاجرم از ننگ ما عزلت گزید
گر تو پریدن بپر ما کنی
پر بریزی خویش را رسوا کنی
سالک آمد پیش پیر بی نظیر
داد حالی شرح از زاری چو زیر
پیر گفتش هست مرغ از بس کمال
جملهٔ معنی علوی را مثال
معنئی کان از سر خیری بود
صورتش را آخرت طیری بود
ذات جان را معنی بسیار هست
لیک تا نقد تو گردد کار هست
هر معانی کان ترا درجان بود
تا نپیوندد بتن پنهان بود
چون بتن پیوست آن خاص آن تست
نیست خاص آن تو گردر جان تست
دولت دین گر میسر گرددت
نقد جان با تن برابر گرددت
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت محمود آن جهان را پادشاه
در شکاری دور افتاد از سپاه
در دهی افتاد ویران سر بسر
پیر زالی دید پیش رهگذر
گاو میدوشید روئی چون بهی
گفت ای زن شربتی شیرم دهی
پیرزن گفتش که ای میر اجل
شیر را آخر کجاباشد محل
شوهر من گر بدی اینجایگاه
گاو کردی پیش تو قربان راه
گر شتابت نیست مهمانت کنم
نقد من گاویست قربانت کنم
زان سخن محمود خوش دل گشت ازو
شد پیاده زود بر نگذشت ازو
گاو را در حال دوشیدن گرفت
شیر از پستانش جوشیدن گرفت
دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت
کان بماهی دست زال پیر ریخت
پیرزن چون دید آن بسیار شیر
گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر
زانکه هر انگشت تو گوئی عیان
چشمهٔ پر شیر دارد در میان
با چنین دستی که این ساعت تراست
شیرت از بهر چه میبایست خواست
دولتی داری چو دریا بی کنار
من ندانم تا چه مردی ای سوار
شیرخور نه از من از بازوی خویش
زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش
خویشتن را نقد چندین شیرازو
من بماهی دیدهام ای میر ازو
این همه شیرم که از دست تو زاد
این نه پستان داد کاین دست تو داد
تا درنی بودند صحرائی سپاه
از همه سوئی درآمد گرد شاه
سجده میبردند پیش روی او
حلقه میکردند از هر سوی او
پیرزن را حال اومعلوم گشت
همچو سنگی بود همچون موم گشت
دست و پایش پیش شاه از کار شد
خجلت و تشویر او بسیار شد
گفت تااکنون که مینشناختم
گاو را قربان تو میساختم
چون بدانستم برای جان تو
خویشتن را میکنم قربان تو
از حدیث پیرزن خوش گشت شاه
گفت هر حاجت که میباید بخواه
گفت آن خواهم که گه گه شهریار
اوفتد از لشکر خود بر کنار
آیدم مهمان به تنهائی خویش
فرد آید سوی سودائی خویش
زانکه من بی طاقتم سر تاقدم
می ندارم طاقت کوس و علم
شاه آن ده را عمارت ساز کرد
از برای پیر زن آغاز کرد
ده بدو بخشید وزانجا در گذشت
پیرزن را این سخن شد سرگذشت
چون نبد محمود را دولت مجاز
هرکجا میشد بدو میگشت باز
دولت آمد اصل مردم هوش دار
این قدر دولت که داری گوش دار
ور نداری گوش آن اندک قدر
چشم بد در حال آید کارگر
در شکاری دور افتاد از سپاه
در دهی افتاد ویران سر بسر
پیر زالی دید پیش رهگذر
گاو میدوشید روئی چون بهی
گفت ای زن شربتی شیرم دهی
پیرزن گفتش که ای میر اجل
شیر را آخر کجاباشد محل
شوهر من گر بدی اینجایگاه
گاو کردی پیش تو قربان راه
گر شتابت نیست مهمانت کنم
نقد من گاویست قربانت کنم
زان سخن محمود خوش دل گشت ازو
شد پیاده زود بر نگذشت ازو
گاو را در حال دوشیدن گرفت
شیر از پستانش جوشیدن گرفت
دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت
کان بماهی دست زال پیر ریخت
پیرزن چون دید آن بسیار شیر
گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر
زانکه هر انگشت تو گوئی عیان
چشمهٔ پر شیر دارد در میان
با چنین دستی که این ساعت تراست
شیرت از بهر چه میبایست خواست
دولتی داری چو دریا بی کنار
من ندانم تا چه مردی ای سوار
شیرخور نه از من از بازوی خویش
زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش
خویشتن را نقد چندین شیرازو
من بماهی دیدهام ای میر ازو
این همه شیرم که از دست تو زاد
این نه پستان داد کاین دست تو داد
تا درنی بودند صحرائی سپاه
از همه سوئی درآمد گرد شاه
سجده میبردند پیش روی او
حلقه میکردند از هر سوی او
پیرزن را حال اومعلوم گشت
همچو سنگی بود همچون موم گشت
دست و پایش پیش شاه از کار شد
خجلت و تشویر او بسیار شد
گفت تااکنون که مینشناختم
گاو را قربان تو میساختم
چون بدانستم برای جان تو
خویشتن را میکنم قربان تو
از حدیث پیرزن خوش گشت شاه
گفت هر حاجت که میباید بخواه
گفت آن خواهم که گه گه شهریار
اوفتد از لشکر خود بر کنار
آیدم مهمان به تنهائی خویش
فرد آید سوی سودائی خویش
زانکه من بی طاقتم سر تاقدم
می ندارم طاقت کوس و علم
شاه آن ده را عمارت ساز کرد
از برای پیر زن آغاز کرد
ده بدو بخشید وزانجا در گذشت
پیرزن را این سخن شد سرگذشت
چون نبد محمود را دولت مجاز
هرکجا میشد بدو میگشت باز
دولت آمد اصل مردم هوش دار
این قدر دولت که داری گوش دار
ور نداری گوش آن اندک قدر
چشم بد در حال آید کارگر
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
شهریاری بود عالی شیوهٔ
در جوارش بود کنج بیوهٔ
بیوه هر روزی برافکندی سپند
در تعجب ماندی شاه بلند
خادمی را خواند روزی شهریار
داد صد دینارش از زر عیار
گفت رو این پیرزن را ده زشاه
پس بپرس از وی که هر روزی پگاه
این سپند از بهر چه سوزی همی
چون نداری یک شبه روزی همی
رفت خادم زر بداد و گفت راز
پیر زن در حال گفت ای سرفراز
هرچه در کلّ جهان نامش بری
عاقبت چشمش رسد تا بنگری
از گدائی گرچه جان میسوختم
این سپند از بهر آن میسوختم
چون گدائی خود آمد در خورم
گفتمش چشمی رسد تا بنگرم
اینکم تو زر نهادی در کنار
آن گدائی رفت و گشتم سیم دار
دیدی آخر چون مرا چشمی بدید
آن گدائی مرا چشمی رسید
فارغ از عالم گدائی راندن
بهتر از صد پادشائی راندن
چون بود هر روز یک نانت پسند
هیچ قیدی نیز درجانت مبند
در جوارش بود کنج بیوهٔ
بیوه هر روزی برافکندی سپند
در تعجب ماندی شاه بلند
خادمی را خواند روزی شهریار
داد صد دینارش از زر عیار
گفت رو این پیرزن را ده زشاه
پس بپرس از وی که هر روزی پگاه
این سپند از بهر چه سوزی همی
چون نداری یک شبه روزی همی
رفت خادم زر بداد و گفت راز
پیر زن در حال گفت ای سرفراز
هرچه در کلّ جهان نامش بری
عاقبت چشمش رسد تا بنگری
از گدائی گرچه جان میسوختم
این سپند از بهر آن میسوختم
چون گدائی خود آمد در خورم
گفتمش چشمی رسد تا بنگرم
اینکم تو زر نهادی در کنار
آن گدائی رفت و گشتم سیم دار
دیدی آخر چون مرا چشمی بدید
آن گدائی مرا چشمی رسید
فارغ از عالم گدائی راندن
بهتر از صد پادشائی راندن
چون بود هر روز یک نانت پسند
هیچ قیدی نیز درجانت مبند