عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - شوخی در پارلمان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - به یکی از رقبای سیاسی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - تاریخ لغو امتیاز دارسی
مانده بود از امتیاز دارسی
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - در هجو کسی که بهار را حبس کرد
من و تو هر دو ای ...
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳ - جوابی به قطعه محمود فرخ
بهار قطعهٔ فرخ شنید وخرم گشت
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخنز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوبترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخنچین و دزد و بیایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
بهراستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده میرود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینههای پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیفرنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکتاند
گمان برندکه این است مملکترانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتنآسانی
به کار علم و معارف بهجد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوشآمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«به حسب حال خود این بیت کردهام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - بهار شیروانی
به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام
که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر
هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم
که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
به دیو مردم نادان همی نبندم دل
کزین گروه نبینم به جز گران جانی
ولی از اینان یکتن شدست خصمی من
به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
همی چه گوید گوید کزان بهار توراست
ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل
نکو نداند شروانی از خراسانی
چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود
به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
دربغ باشد پرداختن به چونین دیو
مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل
چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار
سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفهخوار
گفتا موقوفه به موقوفهخوار
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوهزن
ای زتو خون در جگر بیوهزن
ای دهنت باز به غیبتگری
ای دلت انباز به حیلتوری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا میخوری
چون سبعانم ز چه رو می دری
خلق مرا بهر تو ناکردهاند
کز پی خیرات بنا کردهاند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوتنشین
خامشیآموز و زبانبسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی من بر تو حوالت شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری میخورد
ور نبرم من دگری میبرد
نیست به جز مفتخوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بیهنرم بیهنرم بیهنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بیخردم بیخردم بیخرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
کای تو سزای غضب کردگار
ای دل خودکامهٔ تو شیوهزن
ای زتو خون در جگر بیوهزن
ای دهنت باز به غیبتگری
ای دلت انباز به حیلتوری
خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان
روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به
چیست گناهم که مرا میخوری
چون سبعانم ز چه رو می دری
خلق مرا بهر تو ناکردهاند
کز پی خیرات بنا کردهاند
چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من
آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند
گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوتنشین
خامشیآموز و زبانبسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش
جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی
قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به
روزی من بر تو حوالت شد ست
معده من از تو مرمت شدست
گر نخورم من دگری میخورد
ور نبرم من دگری میبرد
نیست به جز مفتخوری کار من
کارگری نیست سزاوار من
جز تو مرا نیست امیدی دگر
بیهنرم بیهنرم بیهنر
جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بیخردم بیخردم بیخرد
شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن
ز بس گفتند ایران بیحساب است
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این مرض صعب و خطیر است
دربغاکاینمریضاز عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب مرد خواهی،ساعتشش
اگر خون آید از حلقش، بشویند
وگر نبضش شودکاهل، نگویند
بگویندش مباش اینقدر مرعوب
مهیا شوکه فردا میشوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین میدان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل، بیفتد خسته و زار
نه خود یکلحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمیسازند معجونی به جز مرگ
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این مرض صعب و خطیر است
دربغاکاینمریضاز عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب مرد خواهی،ساعتشش
اگر خون آید از حلقش، بشویند
وگر نبضش شودکاهل، نگویند
بگویندش مباش اینقدر مرعوب
مهیا شوکه فردا میشوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین میدان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل، بیفتد خسته و زار
نه خود یکلحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمیسازند معجونی به جز مرگ
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان
محمد صالح، ای فرزانه فرزند
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیلالملک، بابت، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم، گرچهعمر نوح با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غمهای نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمیشد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عدهای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیلالملک، بابت، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم، گرچهعمر نوح با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غمهای نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمیشد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عدهای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - از تهران تا قمصر
چو از تدریس فارغ شد دماغم
مه خرداد، خرم گشت باغم
دماغ از درس و بحث علم خسته
سر فارغ زمانی نانشسته
نکرده ساعتی رفع کسالت
شد از فرهنگ کاری نو حوالت
حوالت رفت شغلی ناگهانی
کسالتبخش و سخت و رایگانی
به کار امتحانات کذائی
فزوده سال پنجم بر نهائی
ز تهران و ولایات و ایالات
به یکجاگرد شد کل کمالات
فزون از صدهزار اوراق درهم
به معنی متحد چون نقش دِرهم
همه انموذج افکار منحط
غلط املا و بد انشاء و بد خط
سئوالاتی عجایب در عجایب
جواباتی غرایب در غرایب
چو بود از روی بیذوقی سئوالی
نیفزاید به کودک جز ملالی
گل بدبوی، بد بوبد گلابش
سئوال خام، خام افتد جوابش
ادیبانی که این پرسش نوشتند
نیندار گول و نادان، بدسرشتند
همانا تا مرا مغرض نخوانی
سئوال این بود بشنو تا بدانی:
«بدی و وام و بیماری، سه یارند
که گر هستند اندک، بیشمارند»
سئوالی جامع و بحثی تمام است
بهصورتپخته ،درتحقیقخاماست
جواب این سئوال از طفل مکتب
چه خواهد بود جز تکرار مطلب
« کهبدکردنبد استو،دین دین است
سلامتهرکسیرانصبعیناست»
براینمطلب کهخود عین سئوالست
فزودن، موجب رنج و ملال است
دگر پرسش، معانی و بیان بود
ز تشبیهات و از اقسام آن بود
بود سی سال کاین بحث مفصل
شدست از یاد، چون شرح مطول
قناعت شد ز ملا سعد تازی
به «وطواط» و به «شمسقیس» رازی
دوباره زنده کردندش افاضل
که باقی را چو خود سازند فاضل!
دماغ خلق را معیوب کردند
خداشاناجر بخشد، خوب کردند!
تماشا داشت پاسخهای ایشان
تقلبها و الفاظ پریشان
رهم از خانه تا دارالفنون بود
همه جا آفتابم رهنمون بود
هواگرم و من لاغر پیاده
رهم از نیم فرسنگی زیاده
«اتل» در زیر پای پولداران
درشگه بیاثر، چون مهر یاران
درین اثنا کف پایم تول کرد
برآمد دمّل و دکتر عمل کرد
سفارش کرد کز جایت مخور جم
مده پاسخ به دعوتهای مردم
بگفتم عذر دعوت هست آسان
بغیر از دعوت آقای مهران
که در دارالفنون مشغول کار است
همه روزه مرا در انتظار است
دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد
ز دلسوزی تغیرکرد دکتر
تغییرهای دکتر بیاثر شد
کف پا نیزهرساعت بترشد
نپنداری که این حرف جفنگیست
کههرجا پایلنگیهست سنگیست
چه درد سر دهم، تا نیمهٔ تیر
کمان شد پشتم از اوراق بیپیر!
ز فرط کار چسبیدم به سیگار
شد از سیگار حلق و معده افکار
درآمد بلعجب ضعفی روان کاه
بماند از مرگ تا من، اندکی راه
تبی آمد خفیف و ضعف بسیار
بلای معده باری بر سر بار
در آن حالت رفیقی از در آمد
مرا چون جان شیرین در برآمد
مرا دید از رمق چیزی نمانده
دگر از مرگ پرهیزی نمانده
بگفت این هفته میمیری، فلانی
مگر از جان خود سیری فلانی؟
بگفتم سیر کَس از جان خود نیست
ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست
شود راحت به مردن شخص عادی
ز نامردی و یا از نامرادی
. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند
وگرنه روی نامردان نبیند
جوابم داد یار از روی حکمت
که بایدکرد هر دم شکر نعمت
بیا تا سوی قمصر بار بندیم
دو روزی بر بروت ری بخندیم
چو نفتاندود شد این طاق ادکن
هزاران شمع خاموش، گشت روشن
من و یاران به رخش آهنینپی
نشستیم و برون جستیم از ری
میان شهر تهران و قم، آن شب
نخوابیدیم و میراندیم مرکب
«اتل» سنگین و بار ما ز حد بیش
به تنها میزبان از ده عدد بیشا
میان راه پنچر گشت رهوار
فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار
سیاوشوش نه از آتش گذشتیم
که در آتش سمندروارگشتیم
میان قریهٔ «دهناد» و «سنسن»
قصیل طاقتم را پاک زد سن
همی تابید خورشید جفاجو
گهی ازپشت سر، گاه از بر رو
توگفتی داغ از آتش برآرند
مرا برگردن و عارض گذارند
ز باد سام، صحرا پر علو شد
«اتل» از شدت گرما جدو شد
به گوشت خورده ریگ و باد سامش
به گوش و چشم ما آمد تمامش
ز پس خورشید و باد سام از پیش
کباب خوبش دیدم در بر خوبش
سموم شورهزار و آفتابم
نمک پاشیدی و کردی کبابم
کبابی، گوشتها را لخته سازد
برآتش نرم نرمک پخته سازد
چو شد پخته نمک پاشد سراسر
نهد بر خوان و بگذارد برابر
بود طباخ کاشان بیسرشته
نمک پاشد، کند آنگه برشته
بود در دست این طباخ رهزن
نمکدان و تنور و بادبیزن
اگر خواهی کباب آدمیزاد
ز «سنسن» عصر شو تا «طاهرآباد»
بدین خوبی کباب با نمک نی
دربغا یخ نی وآب خنک نی
غرض چون شد ز گرما حالتم زار
به ابراهیم گفتم کای وفادار
مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه
که این ساعت بپیماییم این راه
بگفت آری! به خونسردی و خنده
ولی غافل ز خون گرم بنده
چو دید ابرام و بیتابی من را
عوض کردیم جای خویشتن را
به پشت گردنش تابید خورشید
ز پهلو باد سامش ریگ پاشید
شکسته شیشه و جای حذر نی
ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی
شوفر را گفت در گرما چنین سیر
برای چرخها خوبست یا خیر؟
شوفر دانست کار جمله زار است
خلیل الله با آذر دچار است
بگفت از هر طرف آتش ببارد
درین گرما رزبن طاقت ندارد
رسیدیم از قضا در جو کناری
قناتی، آبگیری، بیدزاری
اتل را راند در زیر درختی
به زیر سایه آسودیم لختی
قناتی سرد و بید سایه کستر
شکنج آبدان چون جعد دلبر
دهان و بینی و چشم و سر و گوش
میان آب سرد افتاد از جوش
ولی از سوی مغرب باد نکبا
هنوز افشاندی آتش بر سر ما
کباب، از باد سوزان، گردن و روی
ولی یخ بسته دست اندر ته جوی
بهشتی بد به دوزخ چیره گشته
بهشت استاده دوزخ رد نگشته
و یا خود آتش نمرود بوده
براهیم این زمان در وی غنوده
گلستان گشته آتش زیر تابش
ولی پیدا شرار اندر هوایش
برافکندند زیلویی لب جوی
خلیل افتاده چون من روی زیلوی
بیاوردند انگور رسیده
سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده
یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی
یکی چون لعل حوران بهشتی
یکی چون روی عاشق روز هجران
یکی چون اشگ مهجوران حیران
شوفور نیز اندران فرصت به ماشین
فشاند آب خنک در جوی پایین
برستیم اندر آن ساعات معدود
به الطاف خلیل از نار نمرود
از آنجا تا به کاشان تازتازان
ز کاشان تا به قمصر نازنازان
غرض تا پشت قمصر حال این بود
که صحرا آهنین، باد آتشین بود
بدان گرما چنان رفت از تنم زور
که در قمصر فزرتم گشت قمصور!
بلی کار جهان دائم چنین است
زمانی آشتی، گاهی به کین است
جهان هر لحظهای دنگش بگیرد
گهی صلح و گهی جنگش بگیرد
جهان هر دم رهی در پیش دارد
به دستی نوش و دستی نیش دارد
زمانی بر جگرها میزند نیش
زمانی نوشدارو مینهد پیش
اگر نگریزد از میدان او مرد
شود پیروز در پایان ناورد
ولی افسوس از این انسان مضطر
که عمر او کم است و صبر کمتر!
مه خرداد، خرم گشت باغم
دماغ از درس و بحث علم خسته
سر فارغ زمانی نانشسته
نکرده ساعتی رفع کسالت
شد از فرهنگ کاری نو حوالت
حوالت رفت شغلی ناگهانی
کسالتبخش و سخت و رایگانی
به کار امتحانات کذائی
فزوده سال پنجم بر نهائی
ز تهران و ولایات و ایالات
به یکجاگرد شد کل کمالات
فزون از صدهزار اوراق درهم
به معنی متحد چون نقش دِرهم
همه انموذج افکار منحط
غلط املا و بد انشاء و بد خط
سئوالاتی عجایب در عجایب
جواباتی غرایب در غرایب
چو بود از روی بیذوقی سئوالی
نیفزاید به کودک جز ملالی
گل بدبوی، بد بوبد گلابش
سئوال خام، خام افتد جوابش
ادیبانی که این پرسش نوشتند
نیندار گول و نادان، بدسرشتند
همانا تا مرا مغرض نخوانی
سئوال این بود بشنو تا بدانی:
«بدی و وام و بیماری، سه یارند
که گر هستند اندک، بیشمارند»
سئوالی جامع و بحثی تمام است
بهصورتپخته ،درتحقیقخاماست
جواب این سئوال از طفل مکتب
چه خواهد بود جز تکرار مطلب
« کهبدکردنبد استو،دین دین است
سلامتهرکسیرانصبعیناست»
براینمطلب کهخود عین سئوالست
فزودن، موجب رنج و ملال است
دگر پرسش، معانی و بیان بود
ز تشبیهات و از اقسام آن بود
بود سی سال کاین بحث مفصل
شدست از یاد، چون شرح مطول
قناعت شد ز ملا سعد تازی
به «وطواط» و به «شمسقیس» رازی
دوباره زنده کردندش افاضل
که باقی را چو خود سازند فاضل!
دماغ خلق را معیوب کردند
خداشاناجر بخشد، خوب کردند!
تماشا داشت پاسخهای ایشان
تقلبها و الفاظ پریشان
رهم از خانه تا دارالفنون بود
همه جا آفتابم رهنمون بود
هواگرم و من لاغر پیاده
رهم از نیم فرسنگی زیاده
«اتل» در زیر پای پولداران
درشگه بیاثر، چون مهر یاران
درین اثنا کف پایم تول کرد
برآمد دمّل و دکتر عمل کرد
سفارش کرد کز جایت مخور جم
مده پاسخ به دعوتهای مردم
بگفتم عذر دعوت هست آسان
بغیر از دعوت آقای مهران
که در دارالفنون مشغول کار است
همه روزه مرا در انتظار است
دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد
ز دلسوزی تغیرکرد دکتر
تغییرهای دکتر بیاثر شد
کف پا نیزهرساعت بترشد
نپنداری که این حرف جفنگیست
کههرجا پایلنگیهست سنگیست
چه درد سر دهم، تا نیمهٔ تیر
کمان شد پشتم از اوراق بیپیر!
ز فرط کار چسبیدم به سیگار
شد از سیگار حلق و معده افکار
درآمد بلعجب ضعفی روان کاه
بماند از مرگ تا من، اندکی راه
تبی آمد خفیف و ضعف بسیار
بلای معده باری بر سر بار
در آن حالت رفیقی از در آمد
مرا چون جان شیرین در برآمد
مرا دید از رمق چیزی نمانده
دگر از مرگ پرهیزی نمانده
بگفت این هفته میمیری، فلانی
مگر از جان خود سیری فلانی؟
بگفتم سیر کَس از جان خود نیست
ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست
شود راحت به مردن شخص عادی
ز نامردی و یا از نامرادی
. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند
وگرنه روی نامردان نبیند
جوابم داد یار از روی حکمت
که بایدکرد هر دم شکر نعمت
بیا تا سوی قمصر بار بندیم
دو روزی بر بروت ری بخندیم
چو نفتاندود شد این طاق ادکن
هزاران شمع خاموش، گشت روشن
من و یاران به رخش آهنینپی
نشستیم و برون جستیم از ری
میان شهر تهران و قم، آن شب
نخوابیدیم و میراندیم مرکب
«اتل» سنگین و بار ما ز حد بیش
به تنها میزبان از ده عدد بیشا
میان راه پنچر گشت رهوار
فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار
سیاوشوش نه از آتش گذشتیم
که در آتش سمندروارگشتیم
میان قریهٔ «دهناد» و «سنسن»
قصیل طاقتم را پاک زد سن
همی تابید خورشید جفاجو
گهی ازپشت سر، گاه از بر رو
توگفتی داغ از آتش برآرند
مرا برگردن و عارض گذارند
ز باد سام، صحرا پر علو شد
«اتل» از شدت گرما جدو شد
به گوشت خورده ریگ و باد سامش
به گوش و چشم ما آمد تمامش
ز پس خورشید و باد سام از پیش
کباب خوبش دیدم در بر خوبش
سموم شورهزار و آفتابم
نمک پاشیدی و کردی کبابم
کبابی، گوشتها را لخته سازد
برآتش نرم نرمک پخته سازد
چو شد پخته نمک پاشد سراسر
نهد بر خوان و بگذارد برابر
بود طباخ کاشان بیسرشته
نمک پاشد، کند آنگه برشته
بود در دست این طباخ رهزن
نمکدان و تنور و بادبیزن
اگر خواهی کباب آدمیزاد
ز «سنسن» عصر شو تا «طاهرآباد»
بدین خوبی کباب با نمک نی
دربغا یخ نی وآب خنک نی
غرض چون شد ز گرما حالتم زار
به ابراهیم گفتم کای وفادار
مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه
که این ساعت بپیماییم این راه
بگفت آری! به خونسردی و خنده
ولی غافل ز خون گرم بنده
چو دید ابرام و بیتابی من را
عوض کردیم جای خویشتن را
به پشت گردنش تابید خورشید
ز پهلو باد سامش ریگ پاشید
شکسته شیشه و جای حذر نی
ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی
شوفر را گفت در گرما چنین سیر
برای چرخها خوبست یا خیر؟
شوفر دانست کار جمله زار است
خلیل الله با آذر دچار است
بگفت از هر طرف آتش ببارد
درین گرما رزبن طاقت ندارد
رسیدیم از قضا در جو کناری
قناتی، آبگیری، بیدزاری
اتل را راند در زیر درختی
به زیر سایه آسودیم لختی
قناتی سرد و بید سایه کستر
شکنج آبدان چون جعد دلبر
دهان و بینی و چشم و سر و گوش
میان آب سرد افتاد از جوش
ولی از سوی مغرب باد نکبا
هنوز افشاندی آتش بر سر ما
کباب، از باد سوزان، گردن و روی
ولی یخ بسته دست اندر ته جوی
بهشتی بد به دوزخ چیره گشته
بهشت استاده دوزخ رد نگشته
و یا خود آتش نمرود بوده
براهیم این زمان در وی غنوده
گلستان گشته آتش زیر تابش
ولی پیدا شرار اندر هوایش
برافکندند زیلویی لب جوی
خلیل افتاده چون من روی زیلوی
بیاوردند انگور رسیده
سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده
یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی
یکی چون لعل حوران بهشتی
یکی چون روی عاشق روز هجران
یکی چون اشگ مهجوران حیران
شوفور نیز اندران فرصت به ماشین
فشاند آب خنک در جوی پایین
برستیم اندر آن ساعات معدود
به الطاف خلیل از نار نمرود
از آنجا تا به کاشان تازتازان
ز کاشان تا به قمصر نازنازان
غرض تا پشت قمصر حال این بود
که صحرا آهنین، باد آتشین بود
بدان گرما چنان رفت از تنم زور
که در قمصر فزرتم گشت قمصور!
بلی کار جهان دائم چنین است
زمانی آشتی، گاهی به کین است
جهان هر لحظهای دنگش بگیرد
گهی صلح و گهی جنگش بگیرد
جهان هر دم رهی در پیش دارد
به دستی نوش و دستی نیش دارد
زمانی بر جگرها میزند نیش
زمانی نوشدارو مینهد پیش
اگر نگریزد از میدان او مرد
شود پیروز در پایان ناورد
ولی افسوس از این انسان مضطر
که عمر او کم است و صبر کمتر!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، اینهمه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بیهنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بیهنری حاصل تست
گر سوادیاست فقط در دل تست
بیوجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو میدادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصتودوسگمگسازخایهٔخر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت،یا شصتودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی بهسرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مردهشو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگتوله بزاد
شد در آنوحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپتپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
بههوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبدهبازی تا کی
گاه زن، گاه بچه، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچهبازیت چه بود
اینقدر رودهدرازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسیها تاکی
دق کنی گر بچه بازی بکنم؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطهای برپا شد
گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسهها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچهبازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بیپر و پا
علمایی خرف و بیسر و پا
ناظم مدرسهها، لوطیها
درسها ثانی چل طوطیها
وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست
این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
کای پسر، اینهمه غفلت تا کی
گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری
گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی
ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب
گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است
تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی
تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بیهنر و بیعاری
مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود
ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس
حالیا بیهنری حاصل تست
گر سوادیاست فقط در دل تست
بیوجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی
تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر
از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند
دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی
از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود
دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر
گفت با مام، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند
گرچه دایم به تو میدادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش
شصتودوسگمگسازخایهٔخر
پر زد و تاخت به آنجای دگر
من شمردم همه را زود به زود
شصت،یا شصتودو، یا شصت و سه بود
تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من
مادرش کوفت دو دستی بهسرش
فحش باربد به جد و پدرش
گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من
تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد
مردهشو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد
که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگتوله بزاد
شد در آنوحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند
تپتپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست
پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام
تا برد لذتی از منظر چشم
بههوا رفت در آن آتش خشم
خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت
از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری
نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری
لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر
سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر
می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن
دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی
از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده
پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او
خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام
گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبدهبازی تا کی
گاه زن، گاه بچه، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو
سر پیری بچهبازیت چه بود
اینقدر رودهدرازیت چه بود
تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره
شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسیها تاکی
دق کنی گر بچه بازی بکنم؟
پس بفرما به چه بازی بکنم
گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد
هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله
هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر
خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده
مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش
موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطهای برپا شد
گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسهها زد به پک و پوز زنش
گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن، حوصله کن
پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر
پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچهبازی چون من
کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم
دولتی منقلب و بیپر و پا
علمایی خرف و بیسر و پا
ناظم مدرسهها، لوطیها
درسها ثانی چل طوطیها
وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست
این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - باباشملنامه
دوستان آمد ز ره باباشمل
ذکر او حی علی خیر العمل
سال پارین با سران و مهتران
رفت و شد مهمان از ما بهتران
رفت از ایران تا زمانی والمد
در هتلها یکه و تنها لمد
مدتی با خوبرویان سر کند
خستگیهای سیاست درکند
پر نماید چنتهٔ خالی شده
سرخ سازد رنگ متقالی شده
با گروه دختران چشمک زند
در میان حوضشان پشتک زند
فارغ از افکار ابلیسی شود
پارسیگو ترک، پاریسی شود
چندگاهی غیب گردد از نظر
چند روزی دور ماند از خطر
وارهد از دعوی ترکیگری
وز هجوم و حملهٔ پیشهوری
گیرد از دولت به هر کیفیتی
خرج راهی، حکم ماموریتی
فاصله گیرد جناب اوستا
ازکشاورز و رضای روستا
از دم فتنه برون تازد همی
خوبش را ابناللبون سازد همی
گفت: کن فی الفتنه کاین اللبون
باش چون بچهشتر در آزمون
نه تو را پستی که آرندت به زیر
نه تو را پستان کزو دوشند شیر
راحت و آزاد چون باباشمل
جیم شو هرجا که مشکل شد عمل
تا چو افتد آبها از آسیا
دوستان گویند: هان بابا، بیا
آسیا ایمن شدهست از کندوکوب
وقتشلتاقاست برگرد از اروپ
ای اروپا میروم سوی وطن
بعد ازین جای تو، یا جای من
ای اروپا آسیا اوراق شد
طاقت بابا ز هجران طاق شد
ساحت ایران به خون آغشته شد
وان که بایدکشته گردد، کشته شد
مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
خلق محتاج غذای روح گشت
ای ز طوفان جسته، آمد نوحتان
تا کند حاضر غذای روحتان
من نه آن نوحم که در کشتی نشست
بلمنآننوحم کهازطوفانبجست
من چو کنعانزادهٔ نوحم درست
کاز پدر برگشت و راه کوه جست
نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
صادقانه پنجه با طوفان زدند
من پدر را ترک کردم بیدرنگ
راه جستم بر سرکوه فرنگ
روز طوفان بر زبان: اینالمفر
بعد طوفان خواجه برگشت از سفر
همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
دوستان را جا بماند و زد بهچاک
حال فارغ کشته از هر دغدغه
تنگ تر بسته کراوات و یقه
شد چو آذربایجان پاک از نفاق
خواجه وارد گشت با صد طمطراق
گشت دایر دفتر بابا شمل
رفت بابا بر سر شغل و عمل
کرمهای کار را از هر طرف
جمع کرد و چیدشان اطراف رف
پس میان بستند آن بیچارگان
خدمت باباشمل را رایگان
شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه
شاعرانی فاضل و رند و جوان
پاکتر ز افرشتگان آسمان
نان خود را خورده و جان میکنند
پس حلیم خواجه را هم میزنند
از مناعت بر فراز فرقدان
روز و شب «الفقر فخری» بر زبان
خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
لیک «بابا» را دهد خرج فرنگ
شعرهایی گفته چون آب روان
از پی مضمون به هر جانب دوان
نقشهایی طرح کرده چون نگار
متقن و پرمغز و خوب و خندهدار
بهر بابا بیمحابا ساخته
جمله را تقدیم بابا ساخته
جیب بابا پر ز دینار و درم
در محافل کرده از نخوت ورم
لیکن آن بیدست و پای سادهدل
پای سعیش مانده ز استغنا به کل
جزمهندس کاو ببستهبار خوبش
مابقی سرگشته اندرکار خویش
باز بابا ناخلف فرزند شد
ناخن فحشش به مخلص بند شد
امر شد از مصدر عز و علا
که بهمخلص فحش بارد بر ملا
ربشه مشروطهخواهان برکنند
پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند
زان سبب بابا شکم را داده پیش
میزند دائم بر این درویش نیش
جای ذوقیات شیرین لطیف
میدهد دستور دشنام کثیف
از خصومت میزند دم وز مرا
میدهد فرمان فحش و افترا
بر سر یزدانپرستی همچو من
می گذارد نام غول و اهرمن
گر من و امثال من اهریمنند
گنجویها ریمن بن ریمنند
من شدم اهریمن این بوستان
تا چرا کردم دفاع دوستان
گر دفاع دوستان اهریمنی است
پس دفاع اجنبی را نام چیست؟
جان بابا کج نشین و راست گو
آنچه پرسم بیکم و بی کاست گو
وعده صیدی بزرگت دادهاند
کاین چنین چنگال گرگت دادهاند
جان بابا اهرمن میخوانیم
همطراز خویشتن میخوانیم
گاه گویی چون ملک باشد بهار
خالی از دوز و کلک باشد بهار
هم ملک، هم اهرمن خوانی مرا
این تناقض را نمیدانم چرا؟
هرکه را باشد دل و جان ملک
کی شود در سلک دیوان منسلک
جان بابا خویش را ارزان مده
بشنو از من خامه را از کف بنه
شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
جان بابا را به ورّاجی چکار
در اداره مال دولت بردنت
خوشتر از نزل اجانب خوردنت
در اداره گر بری زر، خشت خشت
بهتر است از این تناقضهای زشت
ذکر او حی علی خیر العمل
سال پارین با سران و مهتران
رفت و شد مهمان از ما بهتران
رفت از ایران تا زمانی والمد
در هتلها یکه و تنها لمد
مدتی با خوبرویان سر کند
خستگیهای سیاست درکند
پر نماید چنتهٔ خالی شده
سرخ سازد رنگ متقالی شده
با گروه دختران چشمک زند
در میان حوضشان پشتک زند
فارغ از افکار ابلیسی شود
پارسیگو ترک، پاریسی شود
چندگاهی غیب گردد از نظر
چند روزی دور ماند از خطر
وارهد از دعوی ترکیگری
وز هجوم و حملهٔ پیشهوری
گیرد از دولت به هر کیفیتی
خرج راهی، حکم ماموریتی
فاصله گیرد جناب اوستا
ازکشاورز و رضای روستا
از دم فتنه برون تازد همی
خوبش را ابناللبون سازد همی
گفت: کن فی الفتنه کاین اللبون
باش چون بچهشتر در آزمون
نه تو را پستی که آرندت به زیر
نه تو را پستان کزو دوشند شیر
راحت و آزاد چون باباشمل
جیم شو هرجا که مشکل شد عمل
تا چو افتد آبها از آسیا
دوستان گویند: هان بابا، بیا
آسیا ایمن شدهست از کندوکوب
وقتشلتاقاست برگرد از اروپ
ای اروپا میروم سوی وطن
بعد ازین جای تو، یا جای من
ای اروپا آسیا اوراق شد
طاقت بابا ز هجران طاق شد
ساحت ایران به خون آغشته شد
وان که بایدکشته گردد، کشته شد
مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
خلق محتاج غذای روح گشت
ای ز طوفان جسته، آمد نوحتان
تا کند حاضر غذای روحتان
من نه آن نوحم که در کشتی نشست
بلمنآننوحم کهازطوفانبجست
من چو کنعانزادهٔ نوحم درست
کاز پدر برگشت و راه کوه جست
نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
صادقانه پنجه با طوفان زدند
من پدر را ترک کردم بیدرنگ
راه جستم بر سرکوه فرنگ
روز طوفان بر زبان: اینالمفر
بعد طوفان خواجه برگشت از سفر
همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
دوستان را جا بماند و زد بهچاک
حال فارغ کشته از هر دغدغه
تنگ تر بسته کراوات و یقه
شد چو آذربایجان پاک از نفاق
خواجه وارد گشت با صد طمطراق
گشت دایر دفتر بابا شمل
رفت بابا بر سر شغل و عمل
کرمهای کار را از هر طرف
جمع کرد و چیدشان اطراف رف
پس میان بستند آن بیچارگان
خدمت باباشمل را رایگان
شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه
شاعرانی فاضل و رند و جوان
پاکتر ز افرشتگان آسمان
نان خود را خورده و جان میکنند
پس حلیم خواجه را هم میزنند
از مناعت بر فراز فرقدان
روز و شب «الفقر فخری» بر زبان
خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
لیک «بابا» را دهد خرج فرنگ
شعرهایی گفته چون آب روان
از پی مضمون به هر جانب دوان
نقشهایی طرح کرده چون نگار
متقن و پرمغز و خوب و خندهدار
بهر بابا بیمحابا ساخته
جمله را تقدیم بابا ساخته
جیب بابا پر ز دینار و درم
در محافل کرده از نخوت ورم
لیکن آن بیدست و پای سادهدل
پای سعیش مانده ز استغنا به کل
جزمهندس کاو ببستهبار خوبش
مابقی سرگشته اندرکار خویش
باز بابا ناخلف فرزند شد
ناخن فحشش به مخلص بند شد
امر شد از مصدر عز و علا
که بهمخلص فحش بارد بر ملا
ربشه مشروطهخواهان برکنند
پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند
زان سبب بابا شکم را داده پیش
میزند دائم بر این درویش نیش
جای ذوقیات شیرین لطیف
میدهد دستور دشنام کثیف
از خصومت میزند دم وز مرا
میدهد فرمان فحش و افترا
بر سر یزدانپرستی همچو من
می گذارد نام غول و اهرمن
گر من و امثال من اهریمنند
گنجویها ریمن بن ریمنند
من شدم اهریمن این بوستان
تا چرا کردم دفاع دوستان
گر دفاع دوستان اهریمنی است
پس دفاع اجنبی را نام چیست؟
جان بابا کج نشین و راست گو
آنچه پرسم بیکم و بی کاست گو
وعده صیدی بزرگت دادهاند
کاین چنین چنگال گرگت دادهاند
جان بابا اهرمن میخوانیم
همطراز خویشتن میخوانیم
گاه گویی چون ملک باشد بهار
خالی از دوز و کلک باشد بهار
هم ملک، هم اهرمن خوانی مرا
این تناقض را نمیدانم چرا؟
هرکه را باشد دل و جان ملک
کی شود در سلک دیوان منسلک
جان بابا خویش را ارزان مده
بشنو از من خامه را از کف بنه
شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
جان بابا را به ورّاجی چکار
در اداره مال دولت بردنت
خوشتر از نزل اجانب خوردنت
در اداره گر بری زر، خشت خشت
بهتر است از این تناقضهای زشت
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - ساقینامه
بده ساقی آن می که خواب آورد
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکیجرعهاش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خارهسنگ
شود نرمتر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«پوانکاره» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان«سر ادواردکری»
کشد جرعهای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
کهاین بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش ملک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکیجرعهاش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خارهسنگ
شود نرمتر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«پوانکاره» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان«سر ادواردکری»
کشد جرعهای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
کهاین بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش ملک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
ملکالشعرای بهار : مسمطات
امان از من و تو
هیچ دانی که چه کردیم به مادر من و تو
یا چه کردیم بهم، جان برادر من و تو
سعی کردیم به وبرانی کشور من و تو
رو، که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو
هر دومان مایهٔ ننگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از همان اول، ما و تو بهم رنگ زدیم
وز سر جهل بهم حیله و نیرنگ زدیم
سنگ برداشته بر کلهٔ هم سنگ زدیم
گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم
من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
مستبد گشتم و تو باز مساوات شدی
یا که من صاحب ثروت شده تو لات شدی
اعتدالی شده مخلص، تو دموکرات شدی
الغرض من چو تو لات و تو چو من مات شدی
باز هم بر سر جنگیم، امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
هرچه تو نقش زدی بنده زدم وارویش
هرچه مقصود تو شد، بنده دویدم رویش
تو رخ مام وطن کندی و من گیسویش
چشم او به نشده گشت خراب ابرویش
خوب نقاش زرنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
من به عنوان وکالت تو به عنوان دگر
جلب کردیم بسی فایده زبن مردم خر
نشد از ما و تو حاصل به کسی غیر ضرر
بلکه گشت ایران از روز نخستین بدتر
ما هم افتاده و لنگیم امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
ای برادر تو خری من ز تو خرتر بالله
بهتر از ما و تو دانی چه بود؟ خر، بالله
خر به چاله ننهد پای مکرر بالله
زین خریتها ویران شده کشور بالله
ما به فکر خر لنگیم امان ازمن و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
حرکت دادیم آغاز، دم وگردن و گوش
قاله قاله بفکندیم و نمودیم خروش
چونکه غیری به میان آمد گشتیم خموش
پیش بیگانه حقیریم و ذلیلیم چو موش
با خودی همچو پلنگیم، امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از پی مام وطن خوب عروسی کردیم
بهر این مرغک خود خوب خروسی کردیم
با مسلمانان آهنگ مجوسی کردیم
الغرض پر، خنکی کرده و لوسی کردیم
لایق سیلی و سنگیم امان از من وتو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
حالت ما و تو امروز چنین است بهار
روح مشروطه ز ما و تو غمین است بهار
ای بسا فتنه که ما را به کمین است بهار
روش و سیرت وکردار گر این است بهار
تا ابد واز و ولنگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
یا چه کردیم بهم، جان برادر من و تو
سعی کردیم به وبرانی کشور من و تو
رو، که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو
هر دومان مایهٔ ننگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از همان اول، ما و تو بهم رنگ زدیم
وز سر جهل بهم حیله و نیرنگ زدیم
سنگ برداشته بر کلهٔ هم سنگ زدیم
گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم
من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
مستبد گشتم و تو باز مساوات شدی
یا که من صاحب ثروت شده تو لات شدی
اعتدالی شده مخلص، تو دموکرات شدی
الغرض من چو تو لات و تو چو من مات شدی
باز هم بر سر جنگیم، امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
هرچه تو نقش زدی بنده زدم وارویش
هرچه مقصود تو شد، بنده دویدم رویش
تو رخ مام وطن کندی و من گیسویش
چشم او به نشده گشت خراب ابرویش
خوب نقاش زرنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
من به عنوان وکالت تو به عنوان دگر
جلب کردیم بسی فایده زبن مردم خر
نشد از ما و تو حاصل به کسی غیر ضرر
بلکه گشت ایران از روز نخستین بدتر
ما هم افتاده و لنگیم امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
ای برادر تو خری من ز تو خرتر بالله
بهتر از ما و تو دانی چه بود؟ خر، بالله
خر به چاله ننهد پای مکرر بالله
زین خریتها ویران شده کشور بالله
ما به فکر خر لنگیم امان ازمن و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
حرکت دادیم آغاز، دم وگردن و گوش
قاله قاله بفکندیم و نمودیم خروش
چونکه غیری به میان آمد گشتیم خموش
پیش بیگانه حقیریم و ذلیلیم چو موش
با خودی همچو پلنگیم، امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از پی مام وطن خوب عروسی کردیم
بهر این مرغک خود خوب خروسی کردیم
با مسلمانان آهنگ مجوسی کردیم
الغرض پر، خنکی کرده و لوسی کردیم
لایق سیلی و سنگیم امان از من وتو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
حالت ما و تو امروز چنین است بهار
روح مشروطه ز ما و تو غمین است بهار
ای بسا فتنه که ما را به کمین است بهار
روش و سیرت وکردار گر این است بهار
تا ابد واز و ولنگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
ملکالشعرای بهار : مسمطات
وطن در خطر است
مهرگان آمد و دشت و دمن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خانهات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوسافسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بیخبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟
به کجا رفت پس آن عهد و چهشد آن میثاق؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔمن درخطراست
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکهباهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بیوطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر میگویم
بارها گفتهام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خانهات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوسافسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بیخبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟
به کجا رفت پس آن عهد و چهشد آن میثاق؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔمن درخطراست
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکهباهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بیوطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر میگویم
بارها گفتهام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطنخواهان زنهار وطن در خطر است
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از انجمن همت
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کردهاند زاغ و زعن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن
ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون
بیتو سلطان باغ گشت گدای
بی تو شد روی سبزه خاک آلود
بیتو شد چشم لاله خون پالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های
این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که بهر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین
تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین
تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی شکوفه سمین
باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین
جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ، زهره و پروین
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین
درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین
خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین
باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین
باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفتهاند اهل یقین
که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمنها کنند کرکس و زاغ
ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید
دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید
در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید
دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید
همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید
میشنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید
لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید
گر سخنتان گزافه نیست چرا
اینچنین زبر لب سخن دارید
هرکه بیند گه سخن، گوید
آلوی خشک در دهن دارید
پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل، مختزن دارید
بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما
ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بیدولتی صلای شما
ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما
باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما
هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت
زانکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
انجمن کردهاند زاغ و زعن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن
ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون
بیتو سلطان باغ گشت گدای
بی تو شد روی سبزه خاک آلود
بیتو شد چشم لاله خون پالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های
این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که بهر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین
تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین
تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی شکوفه سمین
باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین
جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ، زهره و پروین
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین
درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین
خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین
باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین
باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفتهاند اهل یقین
که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمنها کنند کرکس و زاغ
ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید
دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید
در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید
دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید
همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید
میشنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید
لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید
گر سخنتان گزافه نیست چرا
اینچنین زبر لب سخن دارید
هرکه بیند گه سخن، گوید
آلوی خشک در دهن دارید
پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل، مختزن دارید
بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما
ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بیدولتی صلای شما
ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما
باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما
هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت
زانکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
خویش را احیا کنید
ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید
حال خود را دیده، واغوثا و واویلا کنید
کیسههای خالی خود را دهید آخر تکان
پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید
تا به کی با این لباس ژنده میریزید اشگ
با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید
کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند
پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید
خانههاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت
آخر ای خانهخرابان لااقل نجوا کنید
انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شهر
کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید
خودکشی باشد قمه برسرزدن، آن تیغ تیز
بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید
این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به
دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید
ای جوانان مدارس، بیسوادان حاکمند
این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید
ای رفیقان اداری، رفت قانون زبر پای
حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید
ای دیانتپیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت
جشمپوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید
چشمهاتان روشن ای مشروب خواران قدیم
هم بهضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید
کشور دارا لگدکوب سمند جور شد
راستی فکری برای کشور دارا کنید
چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام
مستبدین از شما یکیک کشیدند انتقام
رفته حس مردمی از مرد و زن، من باکیم
نیست گوشی تا نیوشد این سخن، من با کیم؟
بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس
تازه از نو میزنم داد وطن، من با کیم
همچو بلبل گر هزار آوا برآرم، چون که هست
گوشها بر نغمهٔ زاغ و زغن، من با کیم
هیعلی و هیحسین و هیحسن گویم،چو نیست
نی علی و نی حسین و نی حسن، من با کیم
گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج
چون نمیبینم مشیری مؤ تمن، من با کیم
میزنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک
پنبه دارد گوش اهل انجمن، من با کیم
خلق ایران دستهای دزدند و بیدین، دستهای
سینهزن، زنجیرزن، قدارهزن، من با کیم
گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن
لیک شیطان گویدش بر خود بزن، من باکیم
گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او
هی زند زنجیر را بر خویشتن، من با کیم
گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه
او بخارد گردن و ریش و ذقن، من با کیم
گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان
باز میپوشد به عاشورا کفن، من با کیم
گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند
او همی بلعد ز بیم آب دهان، من با کیم
گویم ای آخوند خوردند این شپشها خون تو
او شپش میجوید اندر پیرهن، من با کیم
گوبمش دین رفت از کف، گوید این باشد دلیل
بر ظهور مهدی صاحب زمن، من با کیم
گویم ای کلاش، آخر این گدایی تا به کی
گوبدم: چیزی به نذر پنج تن، من با کیم
پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید
مستمع چون نیست باری، خامشی باید گزید
حال خود را دیده، واغوثا و واویلا کنید
کیسههای خالی خود را دهید آخر تکان
پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید
تا به کی با این لباس ژنده میریزید اشگ
با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید
کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند
پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید
خانههاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت
آخر ای خانهخرابان لااقل نجوا کنید
انتظار از مجلس و از شیخ و از ملای شهر
کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید
خودکشی باشد قمه برسرزدن، آن تیغ تیز
بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید
این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به
دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید
ای جوانان مدارس، بیسوادان حاکمند
این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید
ای رفیقان اداری، رفت قانون زبر پای
حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید
ای دیانتپیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت
جشمپوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید
چشمهاتان روشن ای مشروب خواران قدیم
هم بهضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید
کشور دارا لگدکوب سمند جور شد
راستی فکری برای کشور دارا کنید
چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام
مستبدین از شما یکیک کشیدند انتقام
رفته حس مردمی از مرد و زن، من باکیم
نیست گوشی تا نیوشد این سخن، من با کیم؟
بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس
تازه از نو میزنم داد وطن، من با کیم
همچو بلبل گر هزار آوا برآرم، چون که هست
گوشها بر نغمهٔ زاغ و زغن، من با کیم
هیعلی و هیحسین و هیحسن گویم،چو نیست
نی علی و نی حسین و نی حسن، من با کیم
گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج
چون نمیبینم مشیری مؤ تمن، من با کیم
میزنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک
پنبه دارد گوش اهل انجمن، من با کیم
خلق ایران دستهای دزدند و بیدین، دستهای
سینهزن، زنجیرزن، قدارهزن، من با کیم
گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن
لیک شیطان گویدش بر خود بزن، من باکیم
گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او
هی زند زنجیر را بر خویشتن، من با کیم
گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه
او بخارد گردن و ریش و ذقن، من با کیم
گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان
باز میپوشد به عاشورا کفن، من با کیم
گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند
او همی بلعد ز بیم آب دهان، من با کیم
گویم ای آخوند خوردند این شپشها خون تو
او شپش میجوید اندر پیرهن، من با کیم
گوبمش دین رفت از کف، گوید این باشد دلیل
بر ظهور مهدی صاحب زمن، من با کیم
گویم ای کلاش، آخر این گدایی تا به کی
گوبدم: چیزی به نذر پنج تن، من با کیم
پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید
مستمع چون نیست باری، خامشی باید گزید
ملکالشعرای بهار : ترجیعات
اتحاد اسلام
چندگویی چرا مانده ویران
هند و افغان و خوارزم و ایران
چندگویی چرا جسته مأوا
خرس پتیاره بر جای شیران
چندگویی چرا روز حاجت
مانده ازکار، دست دلیران
چندگویی چرا ما اسیریم
زانکه آزادی ما اسیران
جنبش و دوستی و وداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ثروت وملک و ناموس ومذهب
چار چیز است در ما مرکب
ثروت و ملک و ناموس ما را
برده این اختلافات مذهب
اختلافات مذهب در اسلام
روزما را سیه کرده چون شب
عزت ما به دو چیز بسته است
اتحاد اول و بعد مکتب
کاین دو، اول طریق ارشاد است
روز یکرنگی و اتحاد است
اجنبی یارگردد نگردد
خصم، غمخوارگردد نگردد
آنکه بیمار را زهر داده است
خود پرستارگردد نگردد
وآنکه صد بیوفایی به ماکرد
او وفادارگردد نگردد
زبن خرابی که درکار ما هست
سختتر کار گردد نگردد
زین سبب چاره صلح و سداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
هند و ترکیه و مصر و ایران
تونس و فاس و قفقاز و افغان
در هویت دو، اما به دین، یک
مختلف، تن ولی متحد، جان
جملگی پیرو دین احمد
جملگی تابع نص قرآن
مسلمی گر بگرید به طنجه
مؤمنی نالد اندر بدخشان
آری این راه و رسم عباد است
روز یکرنگی و اتحاد است
وقت حقخواهی و حقگزاریست
روز دینداری و روز یاری است
حکم اسلام و حکم پیمبر
بر تو و او و ما جمله جاری است
ما و اویی نباشد در اسلام
کاین سخنها ز دشمن شعاری است
چار یار نبی صلح بودند
زین سبب جنگ ما و تو خواری است
تیشهٔ ریشهٔ دین عناد است
روز یکرنگی و اتحاد است
هند و افغان و خوارزم و ایران
چندگویی چرا جسته مأوا
خرس پتیاره بر جای شیران
چندگویی چرا روز حاجت
مانده ازکار، دست دلیران
چندگویی چرا ما اسیریم
زانکه آزادی ما اسیران
جنبش و دوستی و وداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ثروت وملک و ناموس ومذهب
چار چیز است در ما مرکب
ثروت و ملک و ناموس ما را
برده این اختلافات مذهب
اختلافات مذهب در اسلام
روزما را سیه کرده چون شب
عزت ما به دو چیز بسته است
اتحاد اول و بعد مکتب
کاین دو، اول طریق ارشاد است
روز یکرنگی و اتحاد است
اجنبی یارگردد نگردد
خصم، غمخوارگردد نگردد
آنکه بیمار را زهر داده است
خود پرستارگردد نگردد
وآنکه صد بیوفایی به ماکرد
او وفادارگردد نگردد
زبن خرابی که درکار ما هست
سختتر کار گردد نگردد
زین سبب چاره صلح و سداد است
روز یکرنگی و اتحاد است
هند و ترکیه و مصر و ایران
تونس و فاس و قفقاز و افغان
در هویت دو، اما به دین، یک
مختلف، تن ولی متحد، جان
جملگی پیرو دین احمد
جملگی تابع نص قرآن
مسلمی گر بگرید به طنجه
مؤمنی نالد اندر بدخشان
آری این راه و رسم عباد است
روز یکرنگی و اتحاد است
وقت حقخواهی و حقگزاریست
روز دینداری و روز یاری است
حکم اسلام و حکم پیمبر
بر تو و او و ما جمله جاری است
ما و اویی نباشد در اسلام
کاین سخنها ز دشمن شعاری است
چار یار نبی صلح بودند
زین سبب جنگ ما و تو خواری است
تیشهٔ ریشهٔ دین عناد است
روز یکرنگی و اتحاد است
ملکالشعرای بهار : ترجیعات
دوز و کلک انتخابات
ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد
انتخابات دگر بار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد
حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
صاحبالرأیا! رو صبحنشین روی خرک
رأیها پیش نه و داد بزن های جگرک
پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک
میدود پیشتر و میدهدت پیشترک
هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
این وکالت نه بهآزادی و خوش تعلیمی است
نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی وکمدلی و پربیمی است
یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا بهتسبیح و بهعمامه و تحتالحنکاست
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
تو برو جا به دل مردم بازاری کن
گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن
گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن
ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن
اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است
از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است
هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست
گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است
گاه میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز
هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است
نه ادارات مبراست نه محراب نماز
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز
هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز
نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی
اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی
هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی
ملکهایی که تو بینی همه دارد درکی
این وکالت ده پرفایدهٔ بیدرک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
انتخابات دگر بار شروعیدن کرد
شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد
حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد
وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
صاحبالرأیا! رو صبحنشین روی خرک
رأیها پیش نه و داد بزن های جگرک
پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک
میدود پیشتر و میدهدت پیشترک
هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
این وکالت نه بهآزادی و خوش تعلیمی است
نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است
بلکه در تنبلی وکمدلی و پربیمی است
یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است
یا بهتسبیح و بهعمامه و تحتالحنکاست
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
تو برو جا به دل مردم بازاری کن
گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن
گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن
ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن
اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است
از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است
هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست
گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است
گاه میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز
هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است
نه ادارات مبراست نه محراب نماز
انتخابات شد و اول دوز و کلک است
گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز
هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز
نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی
اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی
هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی
ملکهایی که تو بینی همه دارد درکی
این وکالت ده پرفایدهٔ بیدرک است
انتخابات شد و اول دوز و کلک است