عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳
جام جهان نما دل انسان کامل است
مرآت حق نما بحقیقت همین دل است
دل مخزن خزاین سرالهی است
مقصود هر دو کون ز دل جو که حاصل است
مهر جمال دوست ز هر ذره عیان
بیند دلی که با مه رویش مقابل است
محروم شد ز دولت و از عمر برنخورد
هرکس که او ز لذت دیدار غافل است
جانا مجو ز خاطر من شادی و نشاط
ما را چو پای دل بغم عشق در گل است
زهاد را بجنت و حورست میل و دل
جانهای عاشقان بجمال تو مایل است
از قید هست و نیست اسیری چو وارهید
زان دم مرا بکوی وصال تو منزلست
مرآت حق نما بحقیقت همین دل است
دل مخزن خزاین سرالهی است
مقصود هر دو کون ز دل جو که حاصل است
مهر جمال دوست ز هر ذره عیان
بیند دلی که با مه رویش مقابل است
محروم شد ز دولت و از عمر برنخورد
هرکس که او ز لذت دیدار غافل است
جانا مجو ز خاطر من شادی و نشاط
ما را چو پای دل بغم عشق در گل است
زهاد را بجنت و حورست میل و دل
جانهای عاشقان بجمال تو مایل است
از قید هست و نیست اسیری چو وارهید
زان دم مرا بکوی وصال تو منزلست
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۷ - ابوعبداللّه احمد بن یحیی الجَـّلا
و از ایشان بود ابوعبداللّه احمدبن یحیی الجَّلاباصل بغدادی بود، برمله مقام داشتی و به دمشق، از بزرگان و پیران شام بود، صحبت ابوتراب و ذاالنّون و ابوعبید بُسْری کرده بود.
ابوعمرو دمشقی گوید که از ابن جّلا شنیدم گفت پدر و مادر را گفتم مرا اندر کار خدای تعالی کنید گفتند کردیم، از ایشان غائب شدم یک چندی، چون بازآمدم شبی بود بارنده در سرای به زدم، پدرم گفت کیست گفتم فرزند تست احمد گفت ما را فرزندی بود و بخدای بخشیده ام و ما از عرب ایم آنچه بخشیده باشیم بازنستانیم و در باز نگشاد.
ابن جّلا گوید هرکس مدح و ذم بنزدیک او برابر گردد زاهد بود، و هر که بر فریضها ایستد به اوّل وقت عابد بود و هر که فعلها همه از خدای بیند موحّد بود. چون وفات وی بود همی خندید چون فرمان یافت همچنان خندان بود، طبیب گفت او زنده است مجسش بنگرید، گفت مرده است و روی وی باز کرد گفت ندانم مرده است یا زنده و اندر پوست او رگی بود مانند اللّه.
ابن جّلا گوید با استاد خویش همی رفتم کودکی دیدم سخت نیکو بود گفتم یا استاد چگوئی خدای این را عذاب کند گفت به وی نگاه کردی بینی آنچه بینی بعد از وی بیست سال قرآن فراموش کردم.
ابوعمرو دمشقی گوید که از ابن جّلا شنیدم گفت پدر و مادر را گفتم مرا اندر کار خدای تعالی کنید گفتند کردیم، از ایشان غائب شدم یک چندی، چون بازآمدم شبی بود بارنده در سرای به زدم، پدرم گفت کیست گفتم فرزند تست احمد گفت ما را فرزندی بود و بخدای بخشیده ام و ما از عرب ایم آنچه بخشیده باشیم بازنستانیم و در باز نگشاد.
ابن جّلا گوید هرکس مدح و ذم بنزدیک او برابر گردد زاهد بود، و هر که بر فریضها ایستد به اوّل وقت عابد بود و هر که فعلها همه از خدای بیند موحّد بود. چون وفات وی بود همی خندید چون فرمان یافت همچنان خندان بود، طبیب گفت او زنده است مجسش بنگرید، گفت مرده است و روی وی باز کرد گفت ندانم مرده است یا زنده و اندر پوست او رگی بود مانند اللّه.
ابن جّلا گوید با استاد خویش همی رفتم کودکی دیدم سخت نیکو بود گفتم یا استاد چگوئی خدای این را عذاب کند گفت به وی نگاه کردی بینی آنچه بینی بعد از وی بیست سال قرآن فراموش کردم.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۱ - صحو و سکر
و از آن جمله صَحْو و سُکر است. صحو باز آمدن بود با حال خویش و حس و علم، با جای آمدن پس از غیبت و سُکر غیبتی بود بواردی قوی و سُکر از غیبت زیادة بود از وجهی و آن آن بود کی صاحب سُکر مبسوط بود چون اندر سُکر تمام نبود خطر چیزها از دل وی بیفتد اندر حال سُکر و آن حال تساکر بود کی وارد اندرو تمام نباشد و حس را اندرو گذر باشد و قوی گردد سُکر تا بر غیبت بیفزاید و بسیار بود کی صاحب سُکر اندر غیبت تمامتر بود از صاحب غیبت چون سُکر او قوی بود و باشد که صاحب غیبت اندر غیبت تمامتر بود از صاحب سُکر اندر سُکر چون متساکر گردد و غیبت تمام نباشد و غیبت بندگانرا بدان بود که غلبه گیرد بر دل ایشان چیزی از موجب رغبت و رهبت و خوف و رجا و سُکر نبود الّا خداوندان مواجید را چون بنده را کشف کنند بنعمت جمال، سُکر حاصل آید و طرب روح، و دلش از جای برخیزد و اندرین معنی آورده اند.
شعر
فَصَحْوُکَ مِن لَفْظی هُو الوَصْلُ کُلُّهُ
وَسُکْرُکَ مِنْ لَحْظی یُبیْحُ لَکَ الشُّرْبا
فما مَلَّ ساقیها ومَا مَلَّ شارِبُ
عُقارَ لِحاظٍ کاسُهُ یُسْکِرُ اللُبّا
وانشدوا شعر
فَاسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَاسٍ
وَکانَ سُکری مِنَ المُدِیرِ
وانشدوا، شعر
لی سَکْرَتانِ ولِلنَّدْمانِ واحِدةُ
شیءٌ خُصِصْتُ به مِن بَیْنهمِ وَحدی
وانشدوا شعر
سُکرانِ سُکرُ هَویً و سُکرُ مدامَةٍ
فمَتی یُفیقُ فَتیً بهِ سُکرانِ
معنی این دو بیت آنست کی از دو گونه مستم یکی از عشق و دیگر از می و کسی کی ازین دو مست بود کی باهوش آید.
و بدانک صحو براندازۀ سُکر بود هر که سُکرش بحق بود صحوش بحق بود و هرکه سُکرش بحظّ آمیخته باشد صَحْوَش بحظّ پیوسته بود و هرکه اندر حال محق بود اندر سُکر معصوم بود و سُکْر و صحو اشارت کنند بطرفی از تفرقه، چون حقیقت را عَلَم پیدا آید صفت بنده فریاد و قهر بود و اندرین معنی آورده اند
شعر:
اذا طَلعَ الصَّباحُ لِنَجمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکرانُ وصاحٍ
قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمَّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً و خَرَّ موسی صِعقاً و این کوه بدان سختی و قوت پاره پاره شد و موسی با صلابت رسالت بیفتاد و بیهوش شد، بنده اندر حال سُکر مُشاهِد جمال بود و اندر حال صحو بشرط عِلم بود، آنک او را نگاه داشته بود نه بتکلّف او و اندر صحو نگاه داشته نه بتصرّف او.
و صحو و سُکر پس از ذوق و شرب بود (و از جمله آنک در سخن ایشان رود).
شعر
فَصَحْوُکَ مِن لَفْظی هُو الوَصْلُ کُلُّهُ
وَسُکْرُکَ مِنْ لَحْظی یُبیْحُ لَکَ الشُّرْبا
فما مَلَّ ساقیها ومَا مَلَّ شارِبُ
عُقارَ لِحاظٍ کاسُهُ یُسْکِرُ اللُبّا
وانشدوا شعر
فَاسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَاسٍ
وَکانَ سُکری مِنَ المُدِیرِ
وانشدوا، شعر
لی سَکْرَتانِ ولِلنَّدْمانِ واحِدةُ
شیءٌ خُصِصْتُ به مِن بَیْنهمِ وَحدی
وانشدوا شعر
سُکرانِ سُکرُ هَویً و سُکرُ مدامَةٍ
فمَتی یُفیقُ فَتیً بهِ سُکرانِ
معنی این دو بیت آنست کی از دو گونه مستم یکی از عشق و دیگر از می و کسی کی ازین دو مست بود کی باهوش آید.
و بدانک صحو براندازۀ سُکر بود هر که سُکرش بحق بود صحوش بحق بود و هرکه سُکرش بحظّ آمیخته باشد صَحْوَش بحظّ پیوسته بود و هرکه اندر حال محق بود اندر سُکر معصوم بود و سُکْر و صحو اشارت کنند بطرفی از تفرقه، چون حقیقت را عَلَم پیدا آید صفت بنده فریاد و قهر بود و اندرین معنی آورده اند
شعر:
اذا طَلعَ الصَّباحُ لِنَجمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکرانُ وصاحٍ
قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمَّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً و خَرَّ موسی صِعقاً و این کوه بدان سختی و قوت پاره پاره شد و موسی با صلابت رسالت بیفتاد و بیهوش شد، بنده اندر حال سُکر مُشاهِد جمال بود و اندر حال صحو بشرط عِلم بود، آنک او را نگاه داشته بود نه بتکلّف او و اندر صحو نگاه داشته نه بتصرّف او.
و صحو و سُکر پس از ذوق و شرب بود (و از جمله آنک در سخن ایشان رود).
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۲ - ذوق و شرب
و از آن جمله ذَوق و شرْب است. و این عبارتی بود از انک ایشان یابند از ثمرات تجلّی و نتیجهاء کشف و پیدا آمدن واردهای بدیهی و اوّل این ذوق بود پس شرب و پس سیری، صفاء معاملت ایشان واجب کند ایشانرا چشیدن معانی و وفاء منازلات ایشان شرب واجب کند و دوام مواصلات سیری واجب کند، خداوند ذوق متساکر بود خداوند شرب سکران بود و خداوند سیری صاحی بود. هرکی دوستی او قوی بودشرب وی دائم بود و چون این حال دائم بود شرب او را سکر نیارد و اگر بحق صاحی بود از حظّ فانی بود، هرچه برو اندر آید اندرو اثر نکند و تغیّر نیارد و هرکه سرّ او صافی شد شرب او بر وی تیره نگردد و هرکه شرب او را غذا گشت از آن صبر نتواند کردن و بی آن باقی نبود. و گفته اند اندرین معنی. شعر:
اِنّما الْکَأسُ رِضاعٌ بَیْنَنا
فاذَا مَا لَمْنَذُقْها لَم نَعِشْ
هم اندرین معنی گوید:
شَرِبْتُ الحُبَّ کَأساً بَعْدِ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ ولا رَوِیتُ
و گویند یحیی بن معاذ رازی نامه نبشت ببویزید بسطامی که اینجا کس هست که اگر یک قدح بخورد هرگز تشنه نشود. بویزید جواب باز نبشت که عجب بماندم از ضعیفی حال که اینجا کس هست که اگر دریاهاء عالم بیاشامد سیر نشود و نیز زیادت خواهد.
و بدانک کأس قرب از غیب اندر آید و آن نگردانند مگر بر اسراری کی از بندگی چیزها آزادی یافته بود.
اِنّما الْکَأسُ رِضاعٌ بَیْنَنا
فاذَا مَا لَمْنَذُقْها لَم نَعِشْ
هم اندرین معنی گوید:
شَرِبْتُ الحُبَّ کَأساً بَعْدِ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ ولا رَوِیتُ
و گویند یحیی بن معاذ رازی نامه نبشت ببویزید بسطامی که اینجا کس هست که اگر یک قدح بخورد هرگز تشنه نشود. بویزید جواب باز نبشت که عجب بماندم از ضعیفی حال که اینجا کس هست که اگر دریاهاء عالم بیاشامد سیر نشود و نیز زیادت خواهد.
و بدانک کأس قرب از غیب اندر آید و آن نگردانند مگر بر اسراری کی از بندگی چیزها آزادی یافته بود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۸ - سرّ
و از آن جمله سرّ است. و احتمال بود که سرّ چیزی بود لطیف اندر قالب همچون روح و اصلهای ایشان واجب کند که آن محلّ مشاهده است چنانک روح محل محبّت بود و دلها جای معرفت بود.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاهم - در شوق
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ کانَ یَرْجوا لِقَاءَ اللّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللّه لَآتٍ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلیمُ.
عطاء بن سائب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پدر خویش که گفت عمّارِ یاسر نماز کرد، ما را نماز سبک گفتم یا اَبَا الْیَقْظانِ سبک نماز کردی گفت بر من چه از آن، خدایرا بخواندم، بدعائی که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم چون برخاست یکی از آن قوم از پس او فرا شد و آن دعا از وی بپرسید گفت اَللَّهُمَّ بِعِلْمِکَ الْغَیْبَ وَقُدْرَتِکَ عَلَی الْخَلْقِ اَحْیِنی ما عَلِمْتَ الْحَیاةَ خَیْراً لی و تَوَفَّنی اِذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَیْراً لی اَللَّهُمَّ اِنّی اَسْأَلُکَ خْشَیتَکَ فی الْغَیْبِ وَالشَّهادَةِ وَأَسْأَلُکَ کَلِمَةَ الْحَقِّ فِی الرِّضا وَالْغَضَبِ و اَسْأَلُکَ الْقَصْدَ فی الْغِنی و اَلْفَقْرِ وَ اَسْأَلُکَ نَعیماً لایَبیدُ وَقُرَّةَ عَیْنٍ لاتَنْقَطِعُ وَاَسْأَلُکَ الرِّضا بَعْدَ الْقَضاءِ وبَرْدَ الْعَیْشِ بَعْدَ الْمَماتِ وَاَسْأَلُکَ النَّظَرَ اِلی وَجْهِکَ الْکَریمِ و شَوْقاً اِلی لِقائِکَ فی غَیرِ ضَرّاءَ مُضِرَّة اَللَّهُمَّ زَیّنا بزیْنةِ الْاِیْمانِ، اَللَّهُمَّ اَجْعَلْنا هُداةً مُهتَدینَ.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید که شوق از جای برخاستن دل بود بدیدار محبوب و شوق بر قدر محبّت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که میان شوق و اشتیاق فرق کرد و گفت شوق بدیدار بنشیند و اشتیاق بدیدار بنشود.
و در این معنی گفته اند:
ما یَرْجِعُ الطَّرْفُ عَنْهُ عِنْدَ رُؤْیَتِهِ
حَتی یَعودُ اِلَیْهِ الطَّرْفُ مُشْتاقاً
نصرآبادی گوید همه خلقانرا مقام شوق است و هیچکس را مقام اشتیاق نیست و هر که اندر حال اشتیاق شد جائی رسد که او را نه اثر ماند و نه قرار.
گویند احمد اسود پیش عبداللّهِ مُنازِل آمد و گفت بخواب دیدم که ترا سالی زندگانی مانده است اگر خواهی ساز رفتن را بساز عبداللّهِ مُنازِل گفت مدّتی دراز در پیش ما نهادی که ما هنوز تا سالی بخواهیم زیست، مرا بدین بیت انسی بود که از ابوعلی ثقفی شنیده ام.
شعر:
یامَنْشَکا شَوْقَهُ مِنْطولِ فُرْقَتِهِ
اِصْبِرْلَعَلَّکَ تَلْقیٰمَنْتُحِبُّ غَدا
ابوعثمان گوید شوق دوستی مرگ است بر بساط راحت.
یحیی بن معاذ گوید علامت شوق آنست که جوارح از شهوات بازداری.
استاد ابوعلی گوید که داود عَلَیْهِ السَّلامُ روزی بصحرا بیرون شده بود تنها، خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که ای داود چونست که ترا تنها می بینم گفت بار خدایا شوق تو اندر دلم اثر کرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است گفت برو باز نزدیک ایشان شو اگر تو بندۀ گریختۀ را باز درگاه من آری نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسلاران اثبات کنم.
گویند که پیرزنی را یکی از خویشان از سفر باز آمد و قوم خانه همه شادی میکردند و آن پیرزن میگریست او را گفتند چرا می گریی گفت بازآمدن این جوان باز خانه مرا یاد داده است ببازگشتن بخدای تعالی.
ابن عطا را از شوق پرسیدند گفت سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود.
پرسیده اند که شوق برتر، یا محبّت گفت محبّت زیرا که شوق از وی خیزد.
بعضی گفته اند شوق آتشی بود که از جگر بدر آید، از فُرْقت ظاهر شود چون دیدار حاصل شد بنشیند و چون غالب بر اسرار، مشاهدت محبوب بود شوق را آنجا راه نبود.
کسی را گفتند بدیدار او مشتاق هستی گفت نه شوق بکسی بود که غایب بود، وی همیشه حاضر است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ اندر تفسیر این آیة وَعَجِلْتُ اِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی مراد آن بود که بتو شتافتم از آرزوی تو بلفظ رضا بپوشید.
هم از وی شنیدم که گفت از علامت شوق آرزوی مرگ بود بر بساط عافیت چنانک یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ او را در چاه افکندند نه گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً چون در زندانش کردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود کردند و پادشاهی و نعمت تمام شد مرگ آرزو خواست گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً.
و درین معنی گفته اند:
نَحْنُ فِی اَکْمَلِ السُّرورِ وَلکِنْ
لَیْسَ اِلّا بِکُمْیَتِمُّ السُّرورُ
عَیْبُ ما نَحْنُ فیهِ یااَهْلَ وُدّی
اَنَّکُمْغُیَّبٌ وَ نَحْنُ حُضورٌ
و هم درین معنی گفته اند:
مَنْسَرَّهُ الْعیدُ الْجَدیدُ
فَقَدْعَدِمْتُ بِهِ السُّرورا
کانَ السُّرورُ یَتِمُّ لی
لَوْکانَ اَحْبابی حُضورا
ابویزید گوید خدایرا بندگانند که اگر یک ساعت اندر بهشت از دیدار خدای بازمانند فریاد خوانند از بهشت چنانک دوزخیان از دوزخ.
حسین انصاری گوید بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود و شخصی دیدم که زیر عرش مجید ایستاده بودی حق تعالی فریشتگانرا گویدی کیست این، گفتند تو بهتر دانی گفت این معروف کرخیست از دوستی من مست شدست باهوش نیامد مگر بدیدار من.
و بروایتی دیگر چنانست که این معروف کرخیست از دنیا بیرون شده است مشتاق بخدای، وی را مباح کرده اند که بخدای می نگرد.
فارِس گوید دلهاء مشتاقان منوّر بود بنور بخدای تعالی چون شوق ایشان بجنبد میان آسمان و زمین روشن گردد خدای تعالی ایشانرا عرضه کند بر فریشتگان گوید این مشتاقان اند بمن، گواه باشید که من بر ایشان مشتاق ترم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسْأَلُکَ التَّوْقَ اِلی لِقائِکَ. گفت شوق صد جزو است، نود و نه پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یکی همه مردمانرا، خواست که این یک جزو نیز او را باشد از رشک آنکه مقداری از شوق دیگر کس را بود.
و گفته اند شوق اهل قرب تمامتر بود از شوق محجوبان و اندرین معنی گفته اند این بیت شعر
وَ اَبْرَحُ مایَکونُ الشَّوْقُ یَوْماً
اِذا دَنَتِ الْخِیامُ مِنَ الْخِیامِ
و گفته اند که مرگ بر مشتاقان چون درآید از آنچه ایشانرا کشف کرده باشند، از رَوْحِ وصال از شهد شیرین تر.
جنید گوید از سری شنیدم که گفت شوق برترین مقام عارف بود چون متحقّق گردد اندرو و چون متحقّق گشت مشغول گردد از هرچه او را از شوق باز دارد.
ابوعثمان حیری گوید در قول خدای تعالی فَاِنَّ اَجَلَ اللّهُ لَآتٍ که این تعزیتی است مشتاقانرا و معنیش آنست که من میدانم که اشتیاق شما بمن بسیار است من وعدۀ نهاده ام شما را و نزدیکست که شما بدان رسید که بدان مشتاقید.
خداوند تعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که جوانان بنی اسرائیل را بگوی که چرا خویشتن را بغیر من مشغول دارید و من مشتاق شماام این جفا چیست.
و هم حق عَزَّاسْمُهُ وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که یا داود اگر بدانند آن گروه که از من برگشته اند چگونه منتظر ایشانم و رفق من با ایشان و شوق من بترک معصیت ایشان همه از شوق بمیرندی و اندامهای ایشان از دوستی من پاره پاره گرددی، یا داود این ارادت من است اندر آن کس که از من برگشته باشد، اندر آنکس که مرا جوید و مرا خواهد ارادت چون بود.
و گویند اندر توریة نبشته است که بآرزو آوردیم شما را و آرزومند نگشتید و بترسانیدیم شما را و نترسیدید و نوحه گری کردیم شما را و نوحه نکردید.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت شعیب عَلَیْهِ السَّلامُ همی گریست تا نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد دیگر باره بگریست چندانک نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد سه دیگر بار چندان بگریست تا نابینا شد خدای تعالی وحی فرستاد و گفت اگر از امید بهشت است این گریستن، من بهشت ترا مباح کردم و اگر از بیم دوزخ است ترا ایمن کردم گفت یارب از شوقست بتو گفت از بهر این بود که پیغامبر و کلیم خویش را ده سال خادم تو کردم.
و گفته اند هر که بخدای مشتاق گردد همه چیزها بدو مشتاق گردد.
و اندر خبر همی آید که بهشت مشتاق است بسه کس به علی و عمّار و سلمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ اَجْمَعِینَ.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که بعضی از پیران گفته اند که ما در بازار میشویم، همه چیزها بخود آرزومند می بینیم و ما از آن همه آزادیم.
از مالک دینار روایت کنند که گفت اندر توریة خوانده ام که بشوق آوردم شما را مشتاق نگشتید و سماع کردم شما را رقص نکردید.
جنید را پرسیدند که گریستن دوستان از چه بود که یکدیگر را ببینند گفت آن از شادی وجد و از سختی شوق به وی.
و دو برادر گویند دست بگردن یکدیگر کرده بودند یکی همی گفت واشَوْقاۀ آن دیگر گفت وا وَجْداه.
عطاء بن سائب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پدر خویش که گفت عمّارِ یاسر نماز کرد، ما را نماز سبک گفتم یا اَبَا الْیَقْظانِ سبک نماز کردی گفت بر من چه از آن، خدایرا بخواندم، بدعائی که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم چون برخاست یکی از آن قوم از پس او فرا شد و آن دعا از وی بپرسید گفت اَللَّهُمَّ بِعِلْمِکَ الْغَیْبَ وَقُدْرَتِکَ عَلَی الْخَلْقِ اَحْیِنی ما عَلِمْتَ الْحَیاةَ خَیْراً لی و تَوَفَّنی اِذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَیْراً لی اَللَّهُمَّ اِنّی اَسْأَلُکَ خْشَیتَکَ فی الْغَیْبِ وَالشَّهادَةِ وَأَسْأَلُکَ کَلِمَةَ الْحَقِّ فِی الرِّضا وَالْغَضَبِ و اَسْأَلُکَ الْقَصْدَ فی الْغِنی و اَلْفَقْرِ وَ اَسْأَلُکَ نَعیماً لایَبیدُ وَقُرَّةَ عَیْنٍ لاتَنْقَطِعُ وَاَسْأَلُکَ الرِّضا بَعْدَ الْقَضاءِ وبَرْدَ الْعَیْشِ بَعْدَ الْمَماتِ وَاَسْأَلُکَ النَّظَرَ اِلی وَجْهِکَ الْکَریمِ و شَوْقاً اِلی لِقائِکَ فی غَیرِ ضَرّاءَ مُضِرَّة اَللَّهُمَّ زَیّنا بزیْنةِ الْاِیْمانِ، اَللَّهُمَّ اَجْعَلْنا هُداةً مُهتَدینَ.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید که شوق از جای برخاستن دل بود بدیدار محبوب و شوق بر قدر محبّت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که میان شوق و اشتیاق فرق کرد و گفت شوق بدیدار بنشیند و اشتیاق بدیدار بنشود.
و در این معنی گفته اند:
ما یَرْجِعُ الطَّرْفُ عَنْهُ عِنْدَ رُؤْیَتِهِ
حَتی یَعودُ اِلَیْهِ الطَّرْفُ مُشْتاقاً
نصرآبادی گوید همه خلقانرا مقام شوق است و هیچکس را مقام اشتیاق نیست و هر که اندر حال اشتیاق شد جائی رسد که او را نه اثر ماند و نه قرار.
گویند احمد اسود پیش عبداللّهِ مُنازِل آمد و گفت بخواب دیدم که ترا سالی زندگانی مانده است اگر خواهی ساز رفتن را بساز عبداللّهِ مُنازِل گفت مدّتی دراز در پیش ما نهادی که ما هنوز تا سالی بخواهیم زیست، مرا بدین بیت انسی بود که از ابوعلی ثقفی شنیده ام.
شعر:
یامَنْشَکا شَوْقَهُ مِنْطولِ فُرْقَتِهِ
اِصْبِرْلَعَلَّکَ تَلْقیٰمَنْتُحِبُّ غَدا
ابوعثمان گوید شوق دوستی مرگ است بر بساط راحت.
یحیی بن معاذ گوید علامت شوق آنست که جوارح از شهوات بازداری.
استاد ابوعلی گوید که داود عَلَیْهِ السَّلامُ روزی بصحرا بیرون شده بود تنها، خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که ای داود چونست که ترا تنها می بینم گفت بار خدایا شوق تو اندر دلم اثر کرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است گفت برو باز نزدیک ایشان شو اگر تو بندۀ گریختۀ را باز درگاه من آری نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسلاران اثبات کنم.
گویند که پیرزنی را یکی از خویشان از سفر باز آمد و قوم خانه همه شادی میکردند و آن پیرزن میگریست او را گفتند چرا می گریی گفت بازآمدن این جوان باز خانه مرا یاد داده است ببازگشتن بخدای تعالی.
ابن عطا را از شوق پرسیدند گفت سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود.
پرسیده اند که شوق برتر، یا محبّت گفت محبّت زیرا که شوق از وی خیزد.
بعضی گفته اند شوق آتشی بود که از جگر بدر آید، از فُرْقت ظاهر شود چون دیدار حاصل شد بنشیند و چون غالب بر اسرار، مشاهدت محبوب بود شوق را آنجا راه نبود.
کسی را گفتند بدیدار او مشتاق هستی گفت نه شوق بکسی بود که غایب بود، وی همیشه حاضر است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ اندر تفسیر این آیة وَعَجِلْتُ اِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی مراد آن بود که بتو شتافتم از آرزوی تو بلفظ رضا بپوشید.
هم از وی شنیدم که گفت از علامت شوق آرزوی مرگ بود بر بساط عافیت چنانک یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ او را در چاه افکندند نه گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً چون در زندانش کردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود کردند و پادشاهی و نعمت تمام شد مرگ آرزو خواست گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً.
و درین معنی گفته اند:
نَحْنُ فِی اَکْمَلِ السُّرورِ وَلکِنْ
لَیْسَ اِلّا بِکُمْیَتِمُّ السُّرورُ
عَیْبُ ما نَحْنُ فیهِ یااَهْلَ وُدّی
اَنَّکُمْغُیَّبٌ وَ نَحْنُ حُضورٌ
و هم درین معنی گفته اند:
مَنْسَرَّهُ الْعیدُ الْجَدیدُ
فَقَدْعَدِمْتُ بِهِ السُّرورا
کانَ السُّرورُ یَتِمُّ لی
لَوْکانَ اَحْبابی حُضورا
ابویزید گوید خدایرا بندگانند که اگر یک ساعت اندر بهشت از دیدار خدای بازمانند فریاد خوانند از بهشت چنانک دوزخیان از دوزخ.
حسین انصاری گوید بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود و شخصی دیدم که زیر عرش مجید ایستاده بودی حق تعالی فریشتگانرا گویدی کیست این، گفتند تو بهتر دانی گفت این معروف کرخیست از دوستی من مست شدست باهوش نیامد مگر بدیدار من.
و بروایتی دیگر چنانست که این معروف کرخیست از دنیا بیرون شده است مشتاق بخدای، وی را مباح کرده اند که بخدای می نگرد.
فارِس گوید دلهاء مشتاقان منوّر بود بنور بخدای تعالی چون شوق ایشان بجنبد میان آسمان و زمین روشن گردد خدای تعالی ایشانرا عرضه کند بر فریشتگان گوید این مشتاقان اند بمن، گواه باشید که من بر ایشان مشتاق ترم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسْأَلُکَ التَّوْقَ اِلی لِقائِکَ. گفت شوق صد جزو است، نود و نه پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یکی همه مردمانرا، خواست که این یک جزو نیز او را باشد از رشک آنکه مقداری از شوق دیگر کس را بود.
و گفته اند شوق اهل قرب تمامتر بود از شوق محجوبان و اندرین معنی گفته اند این بیت شعر
وَ اَبْرَحُ مایَکونُ الشَّوْقُ یَوْماً
اِذا دَنَتِ الْخِیامُ مِنَ الْخِیامِ
و گفته اند که مرگ بر مشتاقان چون درآید از آنچه ایشانرا کشف کرده باشند، از رَوْحِ وصال از شهد شیرین تر.
جنید گوید از سری شنیدم که گفت شوق برترین مقام عارف بود چون متحقّق گردد اندرو و چون متحقّق گشت مشغول گردد از هرچه او را از شوق باز دارد.
ابوعثمان حیری گوید در قول خدای تعالی فَاِنَّ اَجَلَ اللّهُ لَآتٍ که این تعزیتی است مشتاقانرا و معنیش آنست که من میدانم که اشتیاق شما بمن بسیار است من وعدۀ نهاده ام شما را و نزدیکست که شما بدان رسید که بدان مشتاقید.
خداوند تعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که جوانان بنی اسرائیل را بگوی که چرا خویشتن را بغیر من مشغول دارید و من مشتاق شماام این جفا چیست.
و هم حق عَزَّاسْمُهُ وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که یا داود اگر بدانند آن گروه که از من برگشته اند چگونه منتظر ایشانم و رفق من با ایشان و شوق من بترک معصیت ایشان همه از شوق بمیرندی و اندامهای ایشان از دوستی من پاره پاره گرددی، یا داود این ارادت من است اندر آن کس که از من برگشته باشد، اندر آنکس که مرا جوید و مرا خواهد ارادت چون بود.
و گویند اندر توریة نبشته است که بآرزو آوردیم شما را و آرزومند نگشتید و بترسانیدیم شما را و نترسیدید و نوحه گری کردیم شما را و نوحه نکردید.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت شعیب عَلَیْهِ السَّلامُ همی گریست تا نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد دیگر باره بگریست چندانک نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد سه دیگر بار چندان بگریست تا نابینا شد خدای تعالی وحی فرستاد و گفت اگر از امید بهشت است این گریستن، من بهشت ترا مباح کردم و اگر از بیم دوزخ است ترا ایمن کردم گفت یارب از شوقست بتو گفت از بهر این بود که پیغامبر و کلیم خویش را ده سال خادم تو کردم.
و گفته اند هر که بخدای مشتاق گردد همه چیزها بدو مشتاق گردد.
و اندر خبر همی آید که بهشت مشتاق است بسه کس به علی و عمّار و سلمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ اَجْمَعِینَ.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که بعضی از پیران گفته اند که ما در بازار میشویم، همه چیزها بخود آرزومند می بینیم و ما از آن همه آزادیم.
از مالک دینار روایت کنند که گفت اندر توریة خوانده ام که بشوق آوردم شما را مشتاق نگشتید و سماع کردم شما را رقص نکردید.
جنید را پرسیدند که گریستن دوستان از چه بود که یکدیگر را ببینند گفت آن از شادی وجد و از سختی شوق به وی.
و دو برادر گویند دست بگردن یکدیگر کرده بودند یکی همی گفت واشَوْقاۀ آن دیگر گفت وا وَجْداه.
نجمالدین رازی : باب اول
باب اول در دیباچه کتاب
و آن مشتمل است بر سه فصل تبرک بقوله تعالی «و کنتم ازوجاً ثلثه» فصل اول
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل بیستم
قال الله تعالی «ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی» و قال «وان الی ربک المنتهی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «اوحی الله تعالی الی عیسی و قال تجوع ترنی تجرد تصل الی»
بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت است.شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید: «راه بحضرت عزت دو است: یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده. آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است».
موسی علیه السلام از راه خود رفت که «ولما جا موسی لمیقا تنا»لاجرم چون گفت «ارنی انظر الیک» بنما تا ببینم گفتند «لن ترانی» ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را. این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید. چنانک مولف گوید. بیت
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا» از «قاب قوسین» در گذرانیدند و بمقام «اوادنی»رسانیدند. و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم» و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند. چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین».
لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت «من یطع الرسول فقد اطاع الله». بیگانگیی نیست تو مایی ما تو. «ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله».
پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که «وان الی ربک المنتهی» در مبدا اولی و عهد «الست بربکم» بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهادهاند که «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیدهاند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود. زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید. بیت
عشاق تو از الست مست آمدهاند
سر مست ز باده الست آمدهاند
میمینوشند و پند میننیوشند
کایشان ز الست میپرست آمدهاند
همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطرهای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بیتوقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد. همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد. اما ارواح حضرتی روغن صفتاند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند. مولف گوید:
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیدهها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندران منزل بوصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه تاز هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چ بود اندر دو عالمشان بمی بفروختند
نجم رازی را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه». رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که «و کان من الکافرین» داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین». در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود. این رنگ گلیم ما بگیلان کردند. مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آوردهاند. چنانک مولف گوید بیت
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست
شرر آتش عشق در دل سنگ صفت عاشقان در وقت رشاش تعبیه کردند که «ثم رش علیهم من نوره فمن اصا به ذاک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل».
اما در اظهار آن شرر از سنگ بآهن حاجت آمد آهن کلمه «لااله الا الله» را بفرستادند که «امرت ان قاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله». فرمودند که بتصرف «و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون» چندان این کلمه آهن صفت را بر سنگ دل زنید که شرر آتش عشق که در هر دو تعبیه است بظهور پیوندد.
و آنگه در ظلمت نفس اماره بچشم حقارت منگر همچو ملایکه که گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها» اطفال کار نا دیده «انی اعلم مالا تعلمون» بودند. چون اسم خلیفه شنیدند در نگرستند ظلمت نفس دیدند از سیاهی بر میدند. ندانستند که آب حیات معرفت دران ظلمات تعبیه است زیراک شرر آتش عشق چون از سنگ دل و آهن کلمه ظاهر شود اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبهاست و لطیف است قابل آن شرر نیاید.
اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید «وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا». و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد. جز از صفات بشری نیاید که «فاذکرونی اذکر کم». و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که «نسوا الله فنسیهم».
هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر «لا اله» دربن آن شاخ میزند و بر آتش «الا الله» میاندازد. آن آتش بر قضیه «اذکر کم» در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد. تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود. تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد. چنانک مولف گوید. بیت
از عشق مهی چو بر لب آمد جانم
گفتم بکنی بوصل خود در مانم
گفتا اگرت وصال ما میباید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
چون شجره اخضر نفس انسانی فدای آتش حقیقی گشت که «الذی جعل لکم من الشجره الاخضر نارا» آنگه آتش بر زبان شجره ندا میکند کهای بیخبران من آتشم نه شجره. «نودی من شاطی الوادی الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله».
مسکین حسین منصور را چون آتش همگی شجره فرو گرفت شجره هنوز تمام نا سوخته شعلههای «انا الحق»ازو بر آمد. اغیار بر حوالی بودند از شعله «انا الحق»بخواستند سوخت لطف ربوبیت ایشان را دستگیری کرد. گفت خاصیت این آتش آن است که هر که در آن باشد و هر که بر حوالی آن باشد بر هر دو مبارک بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». ای حسین این آتش بر تو مبارک است اما آنها را که بر حوالی اند بخواهد ساخت باید که بر ایشان هم مبارک باشد بر دوست مبارکیم و بر دشمن هم.
آخر برین آتش کم از عود نتوان بود که چون آتش در اجزای وجود او تصرف کند نفس خوش زدن گیرد. آتش بر عود مبارک است که بوی نهفته او را آشکارا میکند و اگر آتش نبودی فرقی نبودی میان عود و چوبهای دیگر. عزت عود بواسطه آتش بود چون آتش بر عود مبارک آمد عود بشکرانه وجود در میان نهاد. گفتن من تمام بسوزم تا آتش بر اهل حوالی من هم مبارک باشد تار ستی نکرده باشم که راه جوانمردان نیست. لاجرم هر چند عود بیش میسوخت اهل حوالیش را بیش میساخت.
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
حسین نیز صوفیانه بقدم استغفار بایستاد وجود بشری بخرقه در میان نهاد. گفت: «الهی افنیت ناسوتیتی فی لا هو تیتک فبحق نا سوتیتی علی لاهوتیتک ان ترحم علی من سعی فی قتلی». ما بکلی شجره وجود انسانی را چون عود فدای آتش عشق تو کردیم تو بلطف خویش مشام ساعیان این سعادت را که بر حوالی این آتشاند بطیب رحمت معطر گردان تا بریشان هم مبارک باشد.
ای حسین اگرچه آتش عشق ما در شجره انسانی تو افتاده بود و شعلههای آتش «انا الحق» ازو بر میخاست اما چون تمام نسوخته بود آن شعلهها از دود انانیت خالی نبود. چون جملگی شجره وجود فدای این آتش کردی و صورت قالب که دود انانیت ازو بر میخاست درباختی و بآتش ابتلای ما بسوختی خاکستر قالب ترا بفرماییم تا بر آب اندازند و نقاب حجاب از جمال کمال تو برداریم تا بر روی آب آتش وجود بی دود در جلوهگری «الله الله» آید و عنایت بیعلت ما معلوم خاص و عام جهانیان گردد که «ان الله لایظلم مثقال ذره» الایه.
پروانه صفتان جانباز عالم عشق که کمند جذبه الوهیت در گردن دل ایشان در عهد الست افتاده است امروز چندان بپر و بال درد طلب گرد سرادقات جمال شمع جلال حضرت پرواز کنند که بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» یک شعله از شعلههای آن شمع «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»
استقبال کند و بدست «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» او را در کنار وصال کشد که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». تا چند بپر و بال پروانگی و خلق الانسان ضعیفا گرد در فضای سر اوقات جمال ما گردی؟ تو بدین پر و بال هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان «والذین جاهدو افینا» درباز تا برسنت «لنهد ینهم سبلنا» پرو بالی از شعله انوار خویش ترا کرامت کنیم که «یهدی الله لنوره من یشاه».
ای دل این ره بقیل وقالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه دران هوا که مرغان ویاند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
تا اکنون که بپر و بال خویش میپریدی پروانهای دیوانه بودی اکنون که بپر و بال ما میپری یکدانهای یگانه شدی. اکنون ازمایی نه بیگانه بلکه همه مایی از میان بر گیر بهانه هم دری و هم در دانه هم جانی و هم جانانانه.
تو جانی و پنداشتستی که شخص
تو آبی وانگا شتستی سبویی
بد ازین تو بتو نیستی زیرا که از تو بر تو جز نامی نیست.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من هم دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «اوحی الله تعالی الی عیسی و قال تجوع ترنی تجرد تصل الی»
بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت است.شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید: «راه بحضرت عزت دو است: یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده. آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است».
موسی علیه السلام از راه خود رفت که «ولما جا موسی لمیقا تنا»لاجرم چون گفت «ارنی انظر الیک» بنما تا ببینم گفتند «لن ترانی» ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را. این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید. چنانک مولف گوید. بیت
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا» از «قاب قوسین» در گذرانیدند و بمقام «اوادنی»رسانیدند. و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم» و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند. چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین».
لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت «من یطع الرسول فقد اطاع الله». بیگانگیی نیست تو مایی ما تو. «ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله».
پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که «وان الی ربک المنتهی» در مبدا اولی و عهد «الست بربکم» بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهادهاند که «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیدهاند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود. زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید. بیت
عشاق تو از الست مست آمدهاند
سر مست ز باده الست آمدهاند
میمینوشند و پند میننیوشند
کایشان ز الست میپرست آمدهاند
همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطرهای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بیتوقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد. همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد. اما ارواح حضرتی روغن صفتاند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند. مولف گوید:
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیدهها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندران منزل بوصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه تاز هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چ بود اندر دو عالمشان بمی بفروختند
نجم رازی را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه». رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که «و کان من الکافرین» داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین». در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود. این رنگ گلیم ما بگیلان کردند. مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آوردهاند. چنانک مولف گوید بیت
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست
شرر آتش عشق در دل سنگ صفت عاشقان در وقت رشاش تعبیه کردند که «ثم رش علیهم من نوره فمن اصا به ذاک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل».
اما در اظهار آن شرر از سنگ بآهن حاجت آمد آهن کلمه «لااله الا الله» را بفرستادند که «امرت ان قاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله». فرمودند که بتصرف «و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون» چندان این کلمه آهن صفت را بر سنگ دل زنید که شرر آتش عشق که در هر دو تعبیه است بظهور پیوندد.
و آنگه در ظلمت نفس اماره بچشم حقارت منگر همچو ملایکه که گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها» اطفال کار نا دیده «انی اعلم مالا تعلمون» بودند. چون اسم خلیفه شنیدند در نگرستند ظلمت نفس دیدند از سیاهی بر میدند. ندانستند که آب حیات معرفت دران ظلمات تعبیه است زیراک شرر آتش عشق چون از سنگ دل و آهن کلمه ظاهر شود اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبهاست و لطیف است قابل آن شرر نیاید.
اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید «وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا». و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد. جز از صفات بشری نیاید که «فاذکرونی اذکر کم». و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که «نسوا الله فنسیهم».
هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر «لا اله» دربن آن شاخ میزند و بر آتش «الا الله» میاندازد. آن آتش بر قضیه «اذکر کم» در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد. تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود. تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد. چنانک مولف گوید. بیت
از عشق مهی چو بر لب آمد جانم
گفتم بکنی بوصل خود در مانم
گفتا اگرت وصال ما میباید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
چون شجره اخضر نفس انسانی فدای آتش حقیقی گشت که «الذی جعل لکم من الشجره الاخضر نارا» آنگه آتش بر زبان شجره ندا میکند کهای بیخبران من آتشم نه شجره. «نودی من شاطی الوادی الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله».
مسکین حسین منصور را چون آتش همگی شجره فرو گرفت شجره هنوز تمام نا سوخته شعلههای «انا الحق»ازو بر آمد. اغیار بر حوالی بودند از شعله «انا الحق»بخواستند سوخت لطف ربوبیت ایشان را دستگیری کرد. گفت خاصیت این آتش آن است که هر که در آن باشد و هر که بر حوالی آن باشد بر هر دو مبارک بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». ای حسین این آتش بر تو مبارک است اما آنها را که بر حوالی اند بخواهد ساخت باید که بر ایشان هم مبارک باشد بر دوست مبارکیم و بر دشمن هم.
آخر برین آتش کم از عود نتوان بود که چون آتش در اجزای وجود او تصرف کند نفس خوش زدن گیرد. آتش بر عود مبارک است که بوی نهفته او را آشکارا میکند و اگر آتش نبودی فرقی نبودی میان عود و چوبهای دیگر. عزت عود بواسطه آتش بود چون آتش بر عود مبارک آمد عود بشکرانه وجود در میان نهاد. گفتن من تمام بسوزم تا آتش بر اهل حوالی من هم مبارک باشد تار ستی نکرده باشم که راه جوانمردان نیست. لاجرم هر چند عود بیش میسوخت اهل حوالیش را بیش میساخت.
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
حسین نیز صوفیانه بقدم استغفار بایستاد وجود بشری بخرقه در میان نهاد. گفت: «الهی افنیت ناسوتیتی فی لا هو تیتک فبحق نا سوتیتی علی لاهوتیتک ان ترحم علی من سعی فی قتلی». ما بکلی شجره وجود انسانی را چون عود فدای آتش عشق تو کردیم تو بلطف خویش مشام ساعیان این سعادت را که بر حوالی این آتشاند بطیب رحمت معطر گردان تا بریشان هم مبارک باشد.
ای حسین اگرچه آتش عشق ما در شجره انسانی تو افتاده بود و شعلههای آتش «انا الحق» ازو بر میخاست اما چون تمام نسوخته بود آن شعلهها از دود انانیت خالی نبود. چون جملگی شجره وجود فدای این آتش کردی و صورت قالب که دود انانیت ازو بر میخاست درباختی و بآتش ابتلای ما بسوختی خاکستر قالب ترا بفرماییم تا بر آب اندازند و نقاب حجاب از جمال کمال تو برداریم تا بر روی آب آتش وجود بی دود در جلوهگری «الله الله» آید و عنایت بیعلت ما معلوم خاص و عام جهانیان گردد که «ان الله لایظلم مثقال ذره» الایه.
پروانه صفتان جانباز عالم عشق که کمند جذبه الوهیت در گردن دل ایشان در عهد الست افتاده است امروز چندان بپر و بال درد طلب گرد سرادقات جمال شمع جلال حضرت پرواز کنند که بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» یک شعله از شعلههای آن شمع «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»
استقبال کند و بدست «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» او را در کنار وصال کشد که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». تا چند بپر و بال پروانگی و خلق الانسان ضعیفا گرد در فضای سر اوقات جمال ما گردی؟ تو بدین پر و بال هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان «والذین جاهدو افینا» درباز تا برسنت «لنهد ینهم سبلنا» پرو بالی از شعله انوار خویش ترا کرامت کنیم که «یهدی الله لنوره من یشاه».
ای دل این ره بقیل وقالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه دران هوا که مرغان ویاند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
تا اکنون که بپر و بال خویش میپریدی پروانهای دیوانه بودی اکنون که بپر و بال ما میپری یکدانهای یگانه شدی. اکنون ازمایی نه بیگانه بلکه همه مایی از میان بر گیر بهانه هم دری و هم در دانه هم جانی و هم جانانانه.
تو جانی و پنداشتستی که شخص
تو آبی وانگا شتستی سبویی
بد ازین تو بتو نیستی زیرا که از تو بر تو جز نامی نیست.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من هم دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای دل، ار پی به سر کوی ارادت بردی
گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت
نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت تست
دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی
تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
پیش ابروی بتان جمله قضا کن شاهی
روزگاری که به محراب عبادت بردی
گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت
نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت تست
دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی
تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
پیش ابروی بتان جمله قضا کن شاهی
روزگاری که به محراب عبادت بردی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٧ - ایضاً له در تهنیت قدوم ارغونشاه
مقدم میمون نوئین جهان فرخنده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٣ - وله ایضاً
زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
ز فر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه ساراوکوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اندو نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزارگونه فتوح اندرین ستوده سفر
ز هر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی ز صورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
ز بحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بهجت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مر این دو اختر فرخنده راز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم و نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم وز زهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوتسرایشان بر در
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
ز فر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه ساراوکوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اندو نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزارگونه فتوح اندرین ستوده سفر
ز هر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی ز صورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
ز بحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بهجت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مر این دو اختر فرخنده راز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم و نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم وز زهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوتسرایشان بر در
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۴ - قصیده در مدح معزالدین حسین کرت
شکر این دولت که یارد گفت ز اهل روزگار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهر بارش نبینی در جهان
هیچ دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد بر کنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری ز لطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم ز بحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گر چه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
ایجنابت قبله اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
ز آب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه آب حیا باشد مدام
بس که میگردد ز بحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد ز شوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده خود در گذار
وز کرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملامت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا ز تاج و دار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هریک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهر بارش نبینی در جهان
هیچ دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد بر کنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری ز لطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم ز بحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گر چه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
ایجنابت قبله اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
ز آب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه آب حیا باشد مدام
بس که میگردد ز بحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد ز شوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده خود در گذار
وز کرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملامت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا ز تاج و دار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هریک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
الا ای دل اگر خواهی تماشاگاه علوی را
بسان قدسیان بر شو به بام گنبد مینا
نظر بگشای تا بینی جهانی جان همه شادان
ولیکن این کسی بیند که دارد دیده ی بینا
درین بیدای بی پایان که شد عقل اندرو حیران
دلیلت عشق می باید نه علم بوعلی سینا
بکوش ای دل که سالک را نشاید یک دم آسودن
زهی دولت اگر باشی ز جمع جاهدوا فینا
تو باری جهد خود میکن چه دانی حال چون باشد
کسی واقف نخواهد گشت بر اسرار لو شئنا
بسان قدسیان بر شو به بام گنبد مینا
نظر بگشای تا بینی جهانی جان همه شادان
ولیکن این کسی بیند که دارد دیده ی بینا
درین بیدای بی پایان که شد عقل اندرو حیران
دلیلت عشق می باید نه علم بوعلی سینا
بکوش ای دل که سالک را نشاید یک دم آسودن
زهی دولت اگر باشی ز جمع جاهدوا فینا
تو باری جهد خود میکن چه دانی حال چون باشد
کسی واقف نخواهد گشت بر اسرار لو شئنا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨
علاء دولت و دین آصف سلیمان فر
زهی جناب تو ارباب فضل را مأوا
ز حادثات کسی کالتجا بجاه تو کرد
درآمد از تف دوزخ بسایه طوبی
توئیکه گوهر مدحت بنظم ابن یمین
ز راه مرتبه گشتست زیور دنیا
منم که نام تو در هر هنر که نام برند
کناره کرد بتابید شعرم از شعرا
مرا بپرور و نام نکو بدست آور
که نام نیک ز هرچ آوری بود اولی
سخن جدا کند اندر زمانه نیک از بد
نگاه کن که چه خوش گفت صابر اینمعنی
چه پایه ذکر که از شعر منتشر گشتست
کریم را بمدیح ولئیم را بهجا
ترا خدای بحمدالله آن کرم دادست
که منشی فلکی مدح تو کند انشا
بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو
همیکند کرمت بر سخنوران املا
زهی جناب تو ارباب فضل را مأوا
ز حادثات کسی کالتجا بجاه تو کرد
درآمد از تف دوزخ بسایه طوبی
توئیکه گوهر مدحت بنظم ابن یمین
ز راه مرتبه گشتست زیور دنیا
منم که نام تو در هر هنر که نام برند
کناره کرد بتابید شعرم از شعرا
مرا بپرور و نام نکو بدست آور
که نام نیک ز هرچ آوری بود اولی
سخن جدا کند اندر زمانه نیک از بد
نگاه کن که چه خوش گفت صابر اینمعنی
چه پایه ذکر که از شعر منتشر گشتست
کریم را بمدیح ولئیم را بهجا
ترا خدای بحمدالله آن کرم دادست
که منشی فلکی مدح تو کند انشا
بقای عمر تو بادا که خود مدایح تو
همیکند کرمت بر سخنوران املا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣
یفلک با من اگر بد کنی ار نیک رواست
نه مرا از تو هراس و نه بتو امیدست
ور دلم محنت دور تو کشد باکی نیست
رسم محنت کشی اهل هنر جاویدست
تیر گردون همه انواع فضایل دارد
لیک در ملک طرب کامروا ناهیدست
هر کمالی که مرا هست تو نقصان بینی
چه کنم عود ز جهل تو چو شاخ بیدست
ور سفالی بود اندر نظرت جام جمی
گنه از خفت عقل است نه از جمشیدست
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده خفاش نه بر خورشیدست
نه مرا از تو هراس و نه بتو امیدست
ور دلم محنت دور تو کشد باکی نیست
رسم محنت کشی اهل هنر جاویدست
تیر گردون همه انواع فضایل دارد
لیک در ملک طرب کامروا ناهیدست
هر کمالی که مرا هست تو نقصان بینی
چه کنم عود ز جهل تو چو شاخ بیدست
ور سفالی بود اندر نظرت جام جمی
گنه از خفت عقل است نه از جمشیدست
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده خفاش نه بر خورشیدست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨
ایدل از احوال عالم باش دائم با خبر
طمطراق خواجگی روزی سه چاری بیش نیست
گه گهی گر سوی دنیا التفاتی میکنند
اهل دل آن از برای اعتباری بیش نیست
نقد عمر آنکس که در تحصیل فانی صرف کرد
بر سر بازار باقی هرزه کاری بیش نیست
بگذر از دوزخ نظر بر جنه المأوی مدار
ز آنکه حاصل زین دو منزل انتظاری بیش نیست
عمر باقی جوی یعنی نام نیک ابن یمین
کاین دو روزه عمر فانی مستعاری بیش نیست
گر نداری گوهر و زر ز آن دژم باشی چرا
این یکی آب روان و آن خاکساری بیش نیست
شهره عالم شدی در خوش کلامی اینت بس
غایت قصوای همت اشتهاری بیش نیست
طمطراق خواجگی روزی سه چاری بیش نیست
گه گهی گر سوی دنیا التفاتی میکنند
اهل دل آن از برای اعتباری بیش نیست
نقد عمر آنکس که در تحصیل فانی صرف کرد
بر سر بازار باقی هرزه کاری بیش نیست
بگذر از دوزخ نظر بر جنه المأوی مدار
ز آنکه حاصل زین دو منزل انتظاری بیش نیست
عمر باقی جوی یعنی نام نیک ابن یمین
کاین دو روزه عمر فانی مستعاری بیش نیست
گر نداری گوهر و زر ز آن دژم باشی چرا
این یکی آب روان و آن خاکساری بیش نیست
شهره عالم شدی در خوش کلامی اینت بس
غایت قصوای همت اشتهاری بیش نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩٨
جهان لطف و کرم تاج ملک خواجه علی
توئی که کس ز تو شد هر که در زمانه کس است
طبیعتی است در احیای مکرمات ترا
که هست خاصیتش آنکه عیسوی نفس است
بجز خیال کسی شبروی نیارد کرد
در آن دیار که سر پاس پاس تو عسس است
بهر مهم که نهد رای تو قدم در پیش
هزار منزل ازو آفتاب باز پس است
سخن سرای که وردش ثنای تو نبود
میان اهل سخن هرزه لای چون جرس است
مرا تو آنچه بتشریف داده ئی همه عمر
ز بهر فخر بر ابنای روزگار بس است
ولیک طوطی طبعم که طوطی ملکوت
بجنب او چو بنزد همای خرمگس است
از آنکه بال و پری نیستش مناسب حال
فتاده اکثر اوقات دربن قفس است
ببخش بال و پری از مثال ترخانیش
که در هوای تو پرواز کردنش هوس است
کنون که دسترست هست دستگیرش باش
مده ز دست مر اینوقت را که دسترس است
توئی که کس ز تو شد هر که در زمانه کس است
طبیعتی است در احیای مکرمات ترا
که هست خاصیتش آنکه عیسوی نفس است
بجز خیال کسی شبروی نیارد کرد
در آن دیار که سر پاس پاس تو عسس است
بهر مهم که نهد رای تو قدم در پیش
هزار منزل ازو آفتاب باز پس است
سخن سرای که وردش ثنای تو نبود
میان اهل سخن هرزه لای چون جرس است
مرا تو آنچه بتشریف داده ئی همه عمر
ز بهر فخر بر ابنای روزگار بس است
ولیک طوطی طبعم که طوطی ملکوت
بجنب او چو بنزد همای خرمگس است
از آنکه بال و پری نیستش مناسب حال
فتاده اکثر اوقات دربن قفس است
ببخش بال و پری از مثال ترخانیش
که در هوای تو پرواز کردنش هوس است
کنون که دسترست هست دستگیرش باش
مده ز دست مر اینوقت را که دسترس است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١٨