عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - اختر برج جمال
ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
تا کند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسکری مهدی آخر زمان
ای که به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان
مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم زآنکه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
کشته ی امید خص باد سراسر خزان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
تا کند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسکری مهدی آخر زمان
ای که به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان
مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم زآنکه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
کشته ی امید خص باد سراسر خزان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - نوبهار
اگر سری است با گلت به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طرّه آن نگا را بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا که می برد دلت به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به کوه لاله زارها، به دشت سبزه کارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهارکی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه بار بین
مبر به سوی سبزه ره، میار بر سخن نگه
به روی آن دو هفته مه، سمن به سبزه زار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو، به نرگسش خمار بین
مگو که نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
رخیش جانفزا نگر، قدیش دلربا نگر
لبیش خنده زا نگر، خطیش مشکبار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنجو و عشوه اش
تعلل و کرشمه اش، فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشکبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بتی بجوی سیمتن، مهی همه دلال و فن
وز آن به کام خویشتن، مدار روزگار بین
ز لعل او یمن نگر، ز روی او چمن نگر
به موی او ختن نگر، تتارها، به تار بین
به بیهده به هر طرف، مساز عمر را تلف
الا خلاف ما سلف، بخود زمانه یار بین
بجوی طرفه یارکی، بتی سمن عذارکی
بهشت وش نگارکی، وز آن به دل قرار بین
کرشمه و تطاولش، تکبر و تغافلش
تمسخر و تعللش، فزون و بیشمار بین
غزل سرای، بذله خوان، کنایه گوی طعنه ران
ادای فهم و نکته دان، بت کرشمه کار بین
جهان سروری نگر، سحاب برتری نگر
محیط داوری نگر، سپهر اقتدار بین
به صفّ بار او مهان، ستاره بین چو بندگان
به گاه رزم او یلان، چو طفل نی سوار بین
همین نه انجم و مهش بسوده رخ به درگهش
به درگه از که و مهش، هزار خاکسار بین
یلان همه به بند او، فتاده کمند او
اسیر و دردمند او، بگاه گیر و دار بین
نه خود کرانه تا کران گرفته حزم او جهان
که خصم را به دودمان، ز تیغ او شرار بین
منش که مدح گستری نمودم و سخنوری
بر انجمم ز برتری، کلاه افتخار بین
هماره تا که در چمن، دمد بنفشه و سمن
ورا بشادی و محن، مُحب و خصم یار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طرّه آن نگا را بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا که می برد دلت به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به کوه لاله زارها، به دشت سبزه کارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهارکی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه بار بین
مبر به سوی سبزه ره، میار بر سخن نگه
به روی آن دو هفته مه، سمن به سبزه زار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو، به نرگسش خمار بین
مگو که نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
رخیش جانفزا نگر، قدیش دلربا نگر
لبیش خنده زا نگر، خطیش مشکبار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنجو و عشوه اش
تعلل و کرشمه اش، فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشکبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بتی بجوی سیمتن، مهی همه دلال و فن
وز آن به کام خویشتن، مدار روزگار بین
ز لعل او یمن نگر، ز روی او چمن نگر
به موی او ختن نگر، تتارها، به تار بین
به بیهده به هر طرف، مساز عمر را تلف
الا خلاف ما سلف، بخود زمانه یار بین
بجوی طرفه یارکی، بتی سمن عذارکی
بهشت وش نگارکی، وز آن به دل قرار بین
کرشمه و تطاولش، تکبر و تغافلش
تمسخر و تعللش، فزون و بیشمار بین
غزل سرای، بذله خوان، کنایه گوی طعنه ران
ادای فهم و نکته دان، بت کرشمه کار بین
جهان سروری نگر، سحاب برتری نگر
محیط داوری نگر، سپهر اقتدار بین
به صفّ بار او مهان، ستاره بین چو بندگان
به گاه رزم او یلان، چو طفل نی سوار بین
همین نه انجم و مهش بسوده رخ به درگهش
به درگه از که و مهش، هزار خاکسار بین
یلان همه به بند او، فتاده کمند او
اسیر و دردمند او، بگاه گیر و دار بین
نه خود کرانه تا کران گرفته حزم او جهان
که خصم را به دودمان، ز تیغ او شرار بین
منش که مدح گستری نمودم و سخنوری
بر انجمم ز برتری، کلاه افتخار بین
هماره تا که در چمن، دمد بنفشه و سمن
ورا بشادی و محن، مُحب و خصم یار بین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - عید عاشقان
عید است و بسته هر کران، زیبا بتان زیور همه
دارند هر سو دلبران، زرین قبا در بر همه
هر سو بتی دامن کشان، در هر طرف سروی روان
در باغ دل در راغ جان، از یکدگر بهتر همه
زیبا بتان در دلبری، دل برده از حود و پری
هر سو پی غارتگری، گردیده غارتگر همه
آیین فتانی دگر، بگرفته هر شوخی ز سر
افکنده هر سو شور و شر، صد فتنه شان در سر همه
رندان عاشق پیشه بین، مستان بی اندیشه بین
در دست هر یک شیشه بین، در جامشان آذر همه
صنعان صفت در کافری، از عقل و دین جمله بری
پیران به پیرانه سری، گشته جوان از سر همه
هر سو بتان نازنین، از خط و خال عنبرین
صد نافه از آهوی چین، افکنده در مجمر همه
در این میانم دلبری، گفتا به صد جادوگری
بنگر بتان آذری، با روی چون آذر همه
زلف چو سنبل ریخته، یا مشک تر آویخته
بر عارض مه بیخته، از خط و خال عنبر همه
بنگر بتان سیمتن، با طرّه های پر شکن
بوی گل و عطر و سمن، در جعدشان مضمر همه
عذرا عذاران صف زنان، هم پای کوبان کف زنان
با عیش و شادی دف زنان، هر سو به بوم و بر همه
در هر طرف سیمین تنی، بگرفته طرف دامنی
چون سامری در هر فنی، گردیده جادوگر همه
مریخ وش از هر طرف، زیبا وشانی بسته صف
بگرفته از مژگان به کف، در قصد جان خنجر همه
از منظر هر خلوتی، سر کرده بیرون لعبتی
هر گوشه چشمک زنی بتی، از گوشه معجر همه
در عیش و شادی دمبدم، از ناله های زیر و بم
رامشگران پر نغم، گردیده رامشگر همه
عید است و غم شد کاسته، بانگ و نوا برخاسته
هر سو بتان آراسته، از یکدگر خوشتر همه
دارند هر سو دلبران، زرین قبا در بر همه
هر سو بتی دامن کشان، در هر طرف سروی روان
در باغ دل در راغ جان، از یکدگر بهتر همه
زیبا بتان در دلبری، دل برده از حود و پری
هر سو پی غارتگری، گردیده غارتگر همه
آیین فتانی دگر، بگرفته هر شوخی ز سر
افکنده هر سو شور و شر، صد فتنه شان در سر همه
رندان عاشق پیشه بین، مستان بی اندیشه بین
در دست هر یک شیشه بین، در جامشان آذر همه
صنعان صفت در کافری، از عقل و دین جمله بری
پیران به پیرانه سری، گشته جوان از سر همه
هر سو بتان نازنین، از خط و خال عنبرین
صد نافه از آهوی چین، افکنده در مجمر همه
در این میانم دلبری، گفتا به صد جادوگری
بنگر بتان آذری، با روی چون آذر همه
زلف چو سنبل ریخته، یا مشک تر آویخته
بر عارض مه بیخته، از خط و خال عنبر همه
بنگر بتان سیمتن، با طرّه های پر شکن
بوی گل و عطر و سمن، در جعدشان مضمر همه
عذرا عذاران صف زنان، هم پای کوبان کف زنان
با عیش و شادی دف زنان، هر سو به بوم و بر همه
در هر طرف سیمین تنی، بگرفته طرف دامنی
چون سامری در هر فنی، گردیده جادوگر همه
مریخ وش از هر طرف، زیبا وشانی بسته صف
بگرفته از مژگان به کف، در قصد جان خنجر همه
از منظر هر خلوتی، سر کرده بیرون لعبتی
هر گوشه چشمک زنی بتی، از گوشه معجر همه
در عیش و شادی دمبدم، از ناله های زیر و بم
رامشگران پر نغم، گردیده رامشگر همه
عید است و غم شد کاسته، بانگ و نوا برخاسته
هر سو بتان آراسته، از یکدگر خوشتر همه
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - طرحی نو
دوش اندر آمد از درم، خوش خوش نکو دلدارکی
عیارکی، مکّارکی، سحّارکی، طرّارکی
بالا و رخسار خوشش، گیسوی و جزع دلکشش
کشمیرکی، بغدادکی، تبریزکی، تاتارکی
از مشک بر رخ خالکش وز می دگرگون حالکش
افتاده بر دنبالکش، گیسوی عنبر بارکی
از خط به ماهش هاله ها، وز خوی گلش را ژاله ها
بگرفته چون قوّال ها در کف خروشان تارکی
پیوند بر، پیمان گسل، شمشاد قد پولاد دل
ماه ختن، شوخ چگل، جادویی افسونکارکی
نش از کسی یک ره حذر، نش سوی مسکینی نظر
نش از خدا و دین خبر، یک سنگدل خونخوارکی
خوش خوش بیامد بر سرم، نرمک نشست اندر برم
نگریست کاندر بسترم، تن گشته چونان تارکی
مویه کنان، ویهک زنان، رخ برنجه کرد از ناخنان
گفتا چه افتادت که هان، با رنج و محنت یارکی
گلبرگ را خوشاب زد، مرجان به مشک ناب زد
بر یاسمین عناب زد، کاوخ بمیرم زارکی
شد کهربایت ارغوان، ژولیده گشتت ضیمران
وه از کدامین گلستان، برپا خلیدت خارکی
بنشسته خوی گرد گلت، پژمرده گشته سنبلت
جز من مگر برده دلت، عیارکی، مکّارکی
هان، این ترش روییت چه، اینگونه بدخوییت چه،
لب بسته ناگوییت چه، آخر نه با من یارکی
چند از اسف سایم دو کف، چندم ز کف بر مه کلف،
خیز و خلاف ما سلف،هان تازه کن دیدارکی
سویم نگر، رویم ببین، کامم بجو، وصلم گزین
بوسم ستان، پیشم نشین، چندم به اندوه یارکی
لعبم نگر،بازیم بین، لاغ و طرب سازیم بین
شوخی و طنازیم بین، وه تا کیم غمخوارکی
زلف دلاویزم نگر، لعل شکرریزم نگر
بالای نو خیزم نگر، چندم چنین افکارکی
نظمی سرا، شعری بخوان، پایی بزن، دستی فشان
چند ای ادیب نکته دان، چون نرگسم بیمارکی
رسم کهن از یاد کن، طرحی ز نو بنیاد کن
در مدح یار انشاد کن نیکوترنی اشعارکی
عیارکی، مکّارکی، سحّارکی، طرّارکی
بالا و رخسار خوشش، گیسوی و جزع دلکشش
کشمیرکی، بغدادکی، تبریزکی، تاتارکی
از مشک بر رخ خالکش وز می دگرگون حالکش
افتاده بر دنبالکش، گیسوی عنبر بارکی
از خط به ماهش هاله ها، وز خوی گلش را ژاله ها
بگرفته چون قوّال ها در کف خروشان تارکی
پیوند بر، پیمان گسل، شمشاد قد پولاد دل
ماه ختن، شوخ چگل، جادویی افسونکارکی
نش از کسی یک ره حذر، نش سوی مسکینی نظر
نش از خدا و دین خبر، یک سنگدل خونخوارکی
خوش خوش بیامد بر سرم، نرمک نشست اندر برم
نگریست کاندر بسترم، تن گشته چونان تارکی
مویه کنان، ویهک زنان، رخ برنجه کرد از ناخنان
گفتا چه افتادت که هان، با رنج و محنت یارکی
گلبرگ را خوشاب زد، مرجان به مشک ناب زد
بر یاسمین عناب زد، کاوخ بمیرم زارکی
شد کهربایت ارغوان، ژولیده گشتت ضیمران
وه از کدامین گلستان، برپا خلیدت خارکی
بنشسته خوی گرد گلت، پژمرده گشته سنبلت
جز من مگر برده دلت، عیارکی، مکّارکی
هان، این ترش روییت چه، اینگونه بدخوییت چه،
لب بسته ناگوییت چه، آخر نه با من یارکی
چند از اسف سایم دو کف، چندم ز کف بر مه کلف،
خیز و خلاف ما سلف،هان تازه کن دیدارکی
سویم نگر، رویم ببین، کامم بجو، وصلم گزین
بوسم ستان، پیشم نشین، چندم به اندوه یارکی
لعبم نگر،بازیم بین، لاغ و طرب سازیم بین
شوخی و طنازیم بین، وه تا کیم غمخوارکی
زلف دلاویزم نگر، لعل شکرریزم نگر
بالای نو خیزم نگر، چندم چنین افکارکی
نظمی سرا، شعری بخوان، پایی بزن، دستی فشان
چند ای ادیب نکته دان، چون نرگسم بیمارکی
رسم کهن از یاد کن، طرحی ز نو بنیاد کن
در مدح یار انشاد کن نیکوترنی اشعارکی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای ز ماه طلعتت خورشید تابان شرمسار
وز عبیر طرّه ات مشک تتاری یادگار
چیست شهد جان مشتاق، آن دو لعل شکرین
چیست تار عمر عاشق، آن دو زلف تابدار
صبح و شام از ساحت گیتی گریزد در عدم
پرده برداری اگر روزی از آن زلف و عذار
چیست پنهان در کمانت، ای کمان ابرو که صید
می خورد تیر تو را چون سبزه اندر مرغزار
خون گره در ناف آهوی ختایی شد زرشک
تا به صحرای ختا، بردت صبا بویی ز تار
خواهمت روزی چو جان اندر کنار خویشتن،
همچو بادام دو مغز اندر یکی جلد استوار
نار در مار آوری پنهان ز هر آئین و کیش
مار بر نار افکنی پیدا ز هر رسم و شعار
در بهار ار نغمه سنج آمد هزار اندر چمن
افسر، اندر گلشن تو نغمهها زد چون هزار
وز عبیر طرّه ات مشک تتاری یادگار
چیست شهد جان مشتاق، آن دو لعل شکرین
چیست تار عمر عاشق، آن دو زلف تابدار
صبح و شام از ساحت گیتی گریزد در عدم
پرده برداری اگر روزی از آن زلف و عذار
چیست پنهان در کمانت، ای کمان ابرو که صید
می خورد تیر تو را چون سبزه اندر مرغزار
خون گره در ناف آهوی ختایی شد زرشک
تا به صحرای ختا، بردت صبا بویی ز تار
خواهمت روزی چو جان اندر کنار خویشتن،
همچو بادام دو مغز اندر یکی جلد استوار
نار در مار آوری پنهان ز هر آئین و کیش
مار بر نار افکنی پیدا ز هر رسم و شعار
در بهار ار نغمه سنج آمد هزار اندر چمن
افسر، اندر گلشن تو نغمهها زد چون هزار
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
پرورده نهان به مشک و کافور
در شهپر زاغ بیضه نور
دارد مه نو عیان به غبغب
کافور به ساتکین بلور
ماه تو که شرم روی مهر است
چشم بد آفتاب از او دور
ماهی تو و مهر کرم شب تاب
مهری تو و ماه مرغ شب کور
شمشاد تو شرم قد طوبی
رخسار تو رشک گلشن حور
با آن که ملولم ماندم از غم
جانم به امید توست مسرور
دور از لبت ای بت شکرخند
نوشم شده همچو نیش زنبور
در شهپر زاغ بیضه نور
دارد مه نو عیان به غبغب
کافور به ساتکین بلور
ماه تو که شرم روی مهر است
چشم بد آفتاب از او دور
ماهی تو و مهر کرم شب تاب
مهری تو و ماه مرغ شب کور
شمشاد تو شرم قد طوبی
رخسار تو رشک گلشن حور
با آن که ملولم ماندم از غم
جانم به امید توست مسرور
دور از لبت ای بت شکرخند
نوشم شده همچو نیش زنبور
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱ - تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴ - صفت بزّازان
بزّازانش حریر خویند
ماننده ی نافه مُشک بویند
از حسن، جمالشان بهار است
دکّان ز متاع، لاله زار است
بنموده به چشم شوق بلبل
هر تَنگِ متاع، غنچه ی گل
بر روی هم آن متاع الوان
چون قوس قزح عیان ز دکّان
تیر گز شان کمان ندیده
صد بیدل را به خون کشیده
از ما چو نسیه دل خریدند
خط ها بر گزه از آن کشیدند
انگشت گزیده از فسوس است
یا مفرده ی حساب بوس است
ماننده ی نافه مُشک بویند
از حسن، جمالشان بهار است
دکّان ز متاع، لاله زار است
بنموده به چشم شوق بلبل
هر تَنگِ متاع، غنچه ی گل
بر روی هم آن متاع الوان
چون قوس قزح عیان ز دکّان
تیر گز شان کمان ندیده
صد بیدل را به خون کشیده
از ما چو نسیه دل خریدند
خط ها بر گزه از آن کشیدند
انگشت گزیده از فسوس است
یا مفرده ی حساب بوس است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۱ - صفت شمشیرگر
سیّاف که خنده اش چو قند است
چون تیغ، نگاه او کُشنده است
آن آهوی چین چو ناخن شیر
در کف دارد همیشه شمشیر
بر شمشیرش غریب و بومی
مالند جبین چو سنگ رومی
چون تیغِ ز جوهر است دشوار
از دام، رهاییِ گرفتار
ما را شده استخوان ازین دام
شمشیر چو ماهیان در اندام
از ابروی آن نگار فتّان
افتاده گذاره تیر مژگان
این تیغ که هم چو ذوالفقار است
در دیده چو تیغ رخنه دار است
بر صفحه ی او نوشته تقدیر
با خط غبار، شکل شمشیر
چون تیغ، نگاه او کُشنده است
آن آهوی چین چو ناخن شیر
در کف دارد همیشه شمشیر
بر شمشیرش غریب و بومی
مالند جبین چو سنگ رومی
چون تیغِ ز جوهر است دشوار
از دام، رهاییِ گرفتار
ما را شده استخوان ازین دام
شمشیر چو ماهیان در اندام
از ابروی آن نگار فتّان
افتاده گذاره تیر مژگان
این تیغ که هم چو ذوالفقار است
در دیده چو تیغ رخنه دار است
بر صفحه ی او نوشته تقدیر
با خط غبار، شکل شمشیر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۶ - صفت چاقشور دوزان
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۶
چو باز شد به شکر خنده پستهٔ دهنش
گشاد تنگ شکر طوطی شکر سخنش
فکند نافه ی خود آهو از حسد بر خاک
به پیش چیندو زلف چو نافهٔ ختنش
زبهر خدمت قد چو سرو او در باغ
بنفشه وار شود قد سرو، برچمنش
پر از شکوفه کند نرگس پرآب مرا
رخ چو نسترن و قامت چو نارونش
چو خط و نقطه بغایت رساند حسن ورا
میان چون خط موهوم و نقطهٔ دهنش
ز شرم گشت سهیل سمن به رنگ ادیم
به پیش نور رخ چون سهیل در یمنش
شهاب وار دود بر رخم ستارهٔ اشک
مگر به دست کند گیسوی چو اهرمنش
ز چاه، ماه مقنع برآمدهست و کنون
میان ماه مقنع نگر چه ذقش
مرا چو حلقه ی شست است پشت، تا دیدم
که همچو ماهی شیم است در حبال تنش
بشست چشم مرا اشک تا سپیدش کرد
بران امید که یابم نسیم پیرهنش
تویی که یاسمن زلف تو چو دید بهار
زغم شکست درآمد به زلف یاسمنش
از آنکه زلف تو برچشمه حیات توزد
هزار جان بود اندر میان هرشکنش
چو سر بتافت زخط چو مشک بی آهوت
به سان نافه ی آهو به خاک برفکنش
ضیاء دولت و دین احمد ابوبکر آنک
بود صفات علی در خلایق حسنش
هزار فن بودش در هنر که هیچ نظر
ندید عالم پر مکر و فن به هیچ فنش
عجب نباشد اگر چون منش ثنا گوید
که هست سوسن آزاد بنده همچومنش
زشرم سرخ شود چون رخ عقیق یمن
در عدن زسخنهای چون در عدنش
اگر نه نسر فلک بال در هواش زند
کند زمحور گردون زمانه با بزنش
گمان بری که میان نجوم، خورشید است
دران زمان که ببینی میان انجمنش
بنات وار کند تفرقه به دست چو ابر
زری که جمع کند آفتاب چون پرنش
فراز گردش گردون گرفت مسکن خویش
ازان گزند نباشد زگردش زمنش
قلم زدست قضا عنبرین زبان نشدی
اگر نبودی دریای دست تو وطنش
چو شمع رای تو دید این زمردین پنگان
زسینه کرد برون مهر آن زرین لگنش
رهی که خاک تو شد لاله و گل آوردت
اگر نسیم فرستی زخلق خویشتنش
سپهر تا زره آب را زر اندوه
کند زماه سپردار و مهر تیغ زنش
هرآنکه تخم هوایت نکارد اندر دل
وگرچه طوبی باشد ز بیخ و بن بکنش
گشاد تنگ شکر طوطی شکر سخنش
فکند نافه ی خود آهو از حسد بر خاک
به پیش چیندو زلف چو نافهٔ ختنش
زبهر خدمت قد چو سرو او در باغ
بنفشه وار شود قد سرو، برچمنش
پر از شکوفه کند نرگس پرآب مرا
رخ چو نسترن و قامت چو نارونش
چو خط و نقطه بغایت رساند حسن ورا
میان چون خط موهوم و نقطهٔ دهنش
ز شرم گشت سهیل سمن به رنگ ادیم
به پیش نور رخ چون سهیل در یمنش
شهاب وار دود بر رخم ستارهٔ اشک
مگر به دست کند گیسوی چو اهرمنش
ز چاه، ماه مقنع برآمدهست و کنون
میان ماه مقنع نگر چه ذقش
مرا چو حلقه ی شست است پشت، تا دیدم
که همچو ماهی شیم است در حبال تنش
بشست چشم مرا اشک تا سپیدش کرد
بران امید که یابم نسیم پیرهنش
تویی که یاسمن زلف تو چو دید بهار
زغم شکست درآمد به زلف یاسمنش
از آنکه زلف تو برچشمه حیات توزد
هزار جان بود اندر میان هرشکنش
چو سر بتافت زخط چو مشک بی آهوت
به سان نافه ی آهو به خاک برفکنش
ضیاء دولت و دین احمد ابوبکر آنک
بود صفات علی در خلایق حسنش
هزار فن بودش در هنر که هیچ نظر
ندید عالم پر مکر و فن به هیچ فنش
عجب نباشد اگر چون منش ثنا گوید
که هست سوسن آزاد بنده همچومنش
زشرم سرخ شود چون رخ عقیق یمن
در عدن زسخنهای چون در عدنش
اگر نه نسر فلک بال در هواش زند
کند زمحور گردون زمانه با بزنش
گمان بری که میان نجوم، خورشید است
دران زمان که ببینی میان انجمنش
بنات وار کند تفرقه به دست چو ابر
زری که جمع کند آفتاب چون پرنش
فراز گردش گردون گرفت مسکن خویش
ازان گزند نباشد زگردش زمنش
قلم زدست قضا عنبرین زبان نشدی
اگر نبودی دریای دست تو وطنش
چو شمع رای تو دید این زمردین پنگان
زسینه کرد برون مهر آن زرین لگنش
رهی که خاک تو شد لاله و گل آوردت
اگر نسیم فرستی زخلق خویشتنش
سپهر تا زره آب را زر اندوه
کند زماه سپردار و مهر تیغ زنش
هرآنکه تخم هوایت نکارد اندر دل
وگرچه طوبی باشد ز بیخ و بن بکنش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هرکه دلاویزی گیسوت دید
خسته دلی بسته ی هر موت دید
فتنه ی سحاری هاروت را
در نظر نرگس جادوت دید
معجز جان بخشی روح القدس
در دهن لعل سخنگوت دید
نافه گری های دم صبح را
شمه ای از غالیه ی بوت دید
قدرت استادی نقاش صنع
در بر و بالای بلاجوت دید
چهر تو سنجید چو با آفتاب
صد فلک افزون به ترازوت دید
زهره که بودش فلکی مشتری
مشتری خاک سرکوت دید
از پی صیدی چو شدی شیرگیر
شیر فلک را سگ آهوت دید
تا به قدت چشم صفایی است باز
سرو و صنوبر همه تابوت دید
خسته دلی بسته ی هر موت دید
فتنه ی سحاری هاروت را
در نظر نرگس جادوت دید
معجز جان بخشی روح القدس
در دهن لعل سخنگوت دید
نافه گری های دم صبح را
شمه ای از غالیه ی بوت دید
قدرت استادی نقاش صنع
در بر و بالای بلاجوت دید
چهر تو سنجید چو با آفتاب
صد فلک افزون به ترازوت دید
زهره که بودش فلکی مشتری
مشتری خاک سرکوت دید
از پی صیدی چو شدی شیرگیر
شیر فلک را سگ آهوت دید
تا به قدت چشم صفایی است باز
سرو و صنوبر همه تابوت دید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گسستن کی توانم زان دو گیسو
که بستم صد هزارش دل به هر مو
سر شکم آبرو برد ای دریغا
که ناید باز آب رفته در جو
نخواهد ماند دل در دست یک تن
کمان و تیر آن مژگان و ابرو
به چهر لاله گونت خال مشکین
در آتش رفته گویی طفل هندو
تعالی الله در اوصافت چه گویم
بدین حسن و بدین رای و بدین رو
ز صنف آفرینش کس ندیدم
بدین خلق و بدین خلق و بدین خو
لبت نوشین بطی میگون و می خوار
رخت سیمین بتی گل رنگ و گلبو
به عکس دلبران دلخواه و دلبند
خلاف دیگران دل دار و دلجو
کم آزاری که لطفش عادت وکیش
وفاداری که مهرش خصلت و خو
ستم درعصر او بر بال عنقا
جفا در عهد او بر شاخ آهو
صفایی تا به زلفت دل فرو بست
به چوگان تو سر بنهاده چون گو
که بستم صد هزارش دل به هر مو
سر شکم آبرو برد ای دریغا
که ناید باز آب رفته در جو
نخواهد ماند دل در دست یک تن
کمان و تیر آن مژگان و ابرو
به چهر لاله گونت خال مشکین
در آتش رفته گویی طفل هندو
تعالی الله در اوصافت چه گویم
بدین حسن و بدین رای و بدین رو
ز صنف آفرینش کس ندیدم
بدین خلق و بدین خلق و بدین خو
لبت نوشین بطی میگون و می خوار
رخت سیمین بتی گل رنگ و گلبو
به عکس دلبران دلخواه و دلبند
خلاف دیگران دل دار و دلجو
کم آزاری که لطفش عادت وکیش
وفاداری که مهرش خصلت و خو
ستم درعصر او بر بال عنقا
جفا در عهد او بر شاخ آهو
صفایی تا به زلفت دل فرو بست
به چوگان تو سر بنهاده چون گو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ای چهر یار وه که چه پاکیزه منظری
کز هر نظاره در نظرم دل رباتری
شکلی ز بس بدیع و جمالی ز بس جمیل
در فر و تاب خجلت خورشید و اختری
حور و پری ز شرم تو پوشد به پرده روی
از بس که پاک پروز و پاکیزه پیکری
دل جویی و ملاحت و حسن و جمال را
مانا تمام جلوه تو مجلی و مظهری
گر شرح حسن صورت خوبان کنند جمع
دیباچه صحیفه وآغاز دفتری
از تابش تو خانه اسلام و کفر سوخت
یک طشت زر فزون نه و یک دشت آذری
هر دم ز چشم و چهر و زنخدان و زلفکان
دل تاز و دل نواز و دل انداز و دلبری
راغی که تاب سنبل و سودای یاسمن
باغی که داغ لاله و آزرم عبهری
ماهی که با کمال ملاحت غزل سرای
مهری که با فنون فصاحت سخنوری
جسمی ولی ز فرط لطافت لطیف جان
جانی ولی چو روح قدس روح پروری
آنگونه جانفزا و جهانتابی از چه وجه
گر خود نه آب خضر و نه جام سکندری
پندارمت که زآن لب و دندان نوش بخش
کان عقیق و بسد و یاقوت و گوهری
پیرامنت چو حلقه زند زلف مشکبار
باغ شقایقی که به سنبل مجدری
بر دی سبق ز ثابت و سیاره کز فروغ
صد چرخ ماه نخشب و خورشید خاوری
از پرتو تو روز صفایی سیاه شد
هر چند بر شب دگران مهر انوری
کز هر نظاره در نظرم دل رباتری
شکلی ز بس بدیع و جمالی ز بس جمیل
در فر و تاب خجلت خورشید و اختری
حور و پری ز شرم تو پوشد به پرده روی
از بس که پاک پروز و پاکیزه پیکری
دل جویی و ملاحت و حسن و جمال را
مانا تمام جلوه تو مجلی و مظهری
گر شرح حسن صورت خوبان کنند جمع
دیباچه صحیفه وآغاز دفتری
از تابش تو خانه اسلام و کفر سوخت
یک طشت زر فزون نه و یک دشت آذری
هر دم ز چشم و چهر و زنخدان و زلفکان
دل تاز و دل نواز و دل انداز و دلبری
راغی که تاب سنبل و سودای یاسمن
باغی که داغ لاله و آزرم عبهری
ماهی که با کمال ملاحت غزل سرای
مهری که با فنون فصاحت سخنوری
جسمی ولی ز فرط لطافت لطیف جان
جانی ولی چو روح قدس روح پروری
آنگونه جانفزا و جهانتابی از چه وجه
گر خود نه آب خضر و نه جام سکندری
پندارمت که زآن لب و دندان نوش بخش
کان عقیق و بسد و یاقوت و گوهری
پیرامنت چو حلقه زند زلف مشکبار
باغ شقایقی که به سنبل مجدری
بر دی سبق ز ثابت و سیاره کز فروغ
صد چرخ ماه نخشب و خورشید خاوری
از پرتو تو روز صفایی سیاه شد
هر چند بر شب دگران مهر انوری
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۰
تا طیلسان زتارک آن تاجور فتاد
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸- شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۷- تاریخ اتمام دکان صباغی وفائی فرزند شاعر - ۱۳۰۸ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۹- مولود دختر آقامحمد
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۴- تاریخ اتمام خانه وبنای سید هاشم گیلانی در جندق
سیدهاشم ای ادیب حکیم
ای کمالت منزه از نقصان
نورافزای دیده ی توحید
نار افروز دوده ی طغیان
آسمان کمال را محور
خاندان جلال را ارکان
حکمای لبیب دانشمند
همه در مدرس تو ابجد خوان
دعوی خصم پیش علم تو چیست
کی ز آدم سبق برد شیطان
از حضورت ظهور حق ظاهر
وز معانی عیان مقام بیان
بر تو صادق خصایص بوذر
در تو ثابت مکارم سلمان
همه فعلت نصایح حزقیل
همه قولت مواعظ لقمان
ای رسومت مرتب از سنت
ای علومت معین از قرآن
ای صراط قویم را رهبر
ای نکات دقیق را برهان
روی گردان ز رای و شبهه و شک
رای تابان ز ظن و وهم وگمان
جز توکشنید ای عدیم المثل
ز انس و جان هر که آشکار و نهان
اختری صدفلک فرشته درو
پیکری و اندرو هزار انسان
چون در آرم معانی تو به لفظ
کش بود عاجز از بیان سحبان
ذره جز خود چه لافد از خورشید
قطره جز خود چه راند از عمان
ای دریغا که در ثنای توام
نیست طول زمان و طی لسان
دادمی ورنه داد مدحت تو
افصح از انوری به از سلمان
الغرض خواستت چو صانع ملک
خانه ای ز آب و گل کند بنیان
آمد استاد پیرک ابراهیم
با یکی عقل پیر و بخت جوان
اوستاد صنیع نادره صنع
پیر پاکیزه دید قاعده دان
طرفه طرحی شگرف ریخت رفیع
که از آن به عمارتی نتوان
دلگشا مأمنی به از مینو
کش ندیدی ندی کس به جهان
رونق صنع سنماری
شست پاک این به ناز لوح زمان
میخ خجلت سپوخت بر بهرام
ننگ نکبت نهاد بر نعمان
کاست شوکت به رتبت از مریخ
برد سبقت به رفعت از کیوان
شست رنگ از نگارخانه ی چین
داغ حسرت کشید بر خاقان
راست خواهی بدین بنای بدیع
کش شد امروز مظهر این سامان
کیست دار الاماره ی تبریز
چیست شمس العماره ی طهران
برد از یاد ساکنین زمین
نقش بغداد و نام اصفاهان
به تماشا سزد که حورالعین
سوی جندق برون چمد زجنان
در بهشت برین نیارامد
با چنین مسکنی دگر غلمان
پی تعظیم خاک ایوانش
راست خم گشته پشت هفت ایوان
فرق دولت به عرش ساید اگر
دست گردون رسد به گردن آن
با کمال ستایش این خانه
تو در آن مثل ماه در سرطان
یا چو بوذر به بنگه ربذه
یا چو سلمان اسیر قید خسان
دانمت قدر و جاه از اینها بیش
خود کجا جوی و بحر بی پایان
یونس آسا به کام حوت مقیم
یوسف آسا فتاده در زندان
همچو احمد به مأمن بوجهل
همچو مصحف به دامن عثمان
برتو باری مبارک این مکمن
تا مکین ناگزر بود ز مکان
تن و جان بادت از فسون ایمن
تا به مهد فراغ خفته امان
دل و دستت چو بحر و کان کافی
باشدی بحر تا مرادف کان
عمر و عشرت تو را بود همدوش
عز و عصمت تو را زید هم شان
دوستت سال و ماه در شادی
دشمنت هر چه سال و مه پژمان
پوست بل مغز جو که در معنی
جسم را نیست نسبتی با جان
سال انجام این سرای سره
نامعین فتد به نام و نشان
خواستیم از صفائیش تاریخ
پاسخی در کمال حسن بیان
گفت پای زوال از ان کوته
برد آب خورنق این بنیان
۱۳۱۰ق
ای کمالت منزه از نقصان
نورافزای دیده ی توحید
نار افروز دوده ی طغیان
آسمان کمال را محور
خاندان جلال را ارکان
حکمای لبیب دانشمند
همه در مدرس تو ابجد خوان
دعوی خصم پیش علم تو چیست
کی ز آدم سبق برد شیطان
از حضورت ظهور حق ظاهر
وز معانی عیان مقام بیان
بر تو صادق خصایص بوذر
در تو ثابت مکارم سلمان
همه فعلت نصایح حزقیل
همه قولت مواعظ لقمان
ای رسومت مرتب از سنت
ای علومت معین از قرآن
ای صراط قویم را رهبر
ای نکات دقیق را برهان
روی گردان ز رای و شبهه و شک
رای تابان ز ظن و وهم وگمان
جز توکشنید ای عدیم المثل
ز انس و جان هر که آشکار و نهان
اختری صدفلک فرشته درو
پیکری و اندرو هزار انسان
چون در آرم معانی تو به لفظ
کش بود عاجز از بیان سحبان
ذره جز خود چه لافد از خورشید
قطره جز خود چه راند از عمان
ای دریغا که در ثنای توام
نیست طول زمان و طی لسان
دادمی ورنه داد مدحت تو
افصح از انوری به از سلمان
الغرض خواستت چو صانع ملک
خانه ای ز آب و گل کند بنیان
آمد استاد پیرک ابراهیم
با یکی عقل پیر و بخت جوان
اوستاد صنیع نادره صنع
پیر پاکیزه دید قاعده دان
طرفه طرحی شگرف ریخت رفیع
که از آن به عمارتی نتوان
دلگشا مأمنی به از مینو
کش ندیدی ندی کس به جهان
رونق صنع سنماری
شست پاک این به ناز لوح زمان
میخ خجلت سپوخت بر بهرام
ننگ نکبت نهاد بر نعمان
کاست شوکت به رتبت از مریخ
برد سبقت به رفعت از کیوان
شست رنگ از نگارخانه ی چین
داغ حسرت کشید بر خاقان
راست خواهی بدین بنای بدیع
کش شد امروز مظهر این سامان
کیست دار الاماره ی تبریز
چیست شمس العماره ی طهران
برد از یاد ساکنین زمین
نقش بغداد و نام اصفاهان
به تماشا سزد که حورالعین
سوی جندق برون چمد زجنان
در بهشت برین نیارامد
با چنین مسکنی دگر غلمان
پی تعظیم خاک ایوانش
راست خم گشته پشت هفت ایوان
فرق دولت به عرش ساید اگر
دست گردون رسد به گردن آن
با کمال ستایش این خانه
تو در آن مثل ماه در سرطان
یا چو بوذر به بنگه ربذه
یا چو سلمان اسیر قید خسان
دانمت قدر و جاه از اینها بیش
خود کجا جوی و بحر بی پایان
یونس آسا به کام حوت مقیم
یوسف آسا فتاده در زندان
همچو احمد به مأمن بوجهل
همچو مصحف به دامن عثمان
برتو باری مبارک این مکمن
تا مکین ناگزر بود ز مکان
تن و جان بادت از فسون ایمن
تا به مهد فراغ خفته امان
دل و دستت چو بحر و کان کافی
باشدی بحر تا مرادف کان
عمر و عشرت تو را بود همدوش
عز و عصمت تو را زید هم شان
دوستت سال و ماه در شادی
دشمنت هر چه سال و مه پژمان
پوست بل مغز جو که در معنی
جسم را نیست نسبتی با جان
سال انجام این سرای سره
نامعین فتد به نام و نشان
خواستیم از صفائیش تاریخ
پاسخی در کمال حسن بیان
گفت پای زوال از ان کوته
برد آب خورنق این بنیان
۱۳۱۰ق