عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
نوبت عیداست و عید دولت و دین است
عید بدوران شهریار قرین است
خطبة دولت بنام حامی ملک است
شاهد دنیا بکام ناصر دین است
دست کرم زاستین سؤال گرای است
پای ستم زآستان عقال گزین است
صدر قضا آستان رای صوابست
دست قدر آستین عزم متین است
عید اگر میرود چه باک که هر روز
عید جهان خسرو زمان و زمین است
دیر زی ای عید ما که سایه ی حقی
وان دگر از گردش شهور و سنین است
از اثر ابر دست سیم فشانش
باغ بهشت است و بزم چرخ برین است
چشم خرد خیره با فروغ جبینش
شخص چه باشد دگر که سایه چنین است
از چه غمین گردد آنکه خود بتوشاد است
وز که شود شاد آنکه از تو غمین است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دهر خرم از چه از عید کیان
عید خرم از چه از شاه جهان
نو بهاری دلگشا و جانفزا
شهریاری کام بخش و کامران
هر کجا ذکرش سماع اندر سماع
هر کجا شکرش زبان اندر زبان
خاک خوشتر بی ثنایش در دهان
چاک بهتر بی دعایش هر زبان
عشق در عقلش چو شیر اندر شکر
عزم در حزمش چو تیر اندر کمان
هر کجا خشمش بر انگیزد سمند
قدرت و عفو، این رکابست، آن عنان
هر کجا جودش در اندازد صلا
فضل و عدل این رهبر است، آن پاسبان
دولت او را سعادت همنشین
مدت او را نهایت بی نشان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بهار و عید مبارک ببخت شاهنشاه
پناه دولت ایران قوام دین الاه
اساس دولت و ذاتش قیاس جسم و روان
نظام ملت و حکمش مثال چشم و نگاه
جهان و نعمت او همچو گلستان و سحاب
روان و طاعت او همچو بوستان و گیاه
زبان روز و شب امروز صبح و شام همی
ببخت خسرو عالم ببخت شاهنشاه
چه گفت؟ گفت که ای صبح دلگشای ببال
چه گفت؟ گفت که ای شام غمفزای بکاه
جهان به عید بیار است، روی عید بشاه
بروی دوست بیار ای بزم و باده بخواه
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
شهنشاه دریا دل ابر کف
ابر طبع او چه گهر چه خزف
جهانجوی و عادل شه دین پرست
جهان در یکی عزم بگشود و بست
بعالم حصاری متین از کرم
که دارد از او بسته پای ستم
بسالی همایون و فرخ بفال
سر سروران آن شه بی همال
که باروسیان جنگی آهنگ داشت
باین ره هم آهنگ آن جنگ داشت
در این عرصه ی دلکش دلربا
که آرد بتن جان شمیم صبا
به نه پرده زد قبه خرگاه او
چهارم فلک خر گه جاه او
در این دشت چندی بیاسود و ماند
از آن جای لشکر سوی روس راند
چو راندی ابر اشهب دیو تک
ملک از فلک خواندی الامرلک
بیفتاد ازین وادی این سورهش
براین تل که میبود منزلگهش
ز حکم وی این قصر پیراسته
چو قصر فلک یابی آراسته
چنان اندر این قصر افکنده نور
که در قصر گردون فروزنده هور
ملک چهره پوشاند از شرم او
فلک بی سکون رفت ز آزرم او
زمین گشت آرامگاهی چنین
فلک رشک آرد همی بر زمین
در او چون بپیوست سلک نشاط
گهر هم از آن بست کلک نشاط
بیدن قطعه بنگر که پا تا بسر
همی عقد بر عقد در و درر
بدان عقدها تا در او شهد بست
بهر عقد از آن عقد این عهد بست
بهر عقد او گر شماری لآل
دهد یاد آن سال فرخنده فال
جهانبان را جهانی دیگر است این
زمین و آسمانی دیگر است این
بهارش را زیان از دی نباشد
شرابش را خمار از پی نباشد
بگنج وی فنا را نیست دستی
که هرچ افزون دهد افزون ترستی
در آن گیتی که ملکی پایداراست
شهنشه باج گیر و تاجدار است
بسر تاجش ولی از گوهر خویش
ستاند باج لیک از کشور خویش
بدرگاهش کسی را راه باشد
که با وی خاطری آگاه باشد
از آن دریا که غواصش ضمیر است
در آن ایوان که از فکرش سریر است
چو خواهد طبع شه گوهر برآرد
چو خواهد رای خسروپا گذارد
پی ضبط گهر گنجور گردد
بپای دست او دستور گردد
نه هر کس در خور این کار باشد
نه هر سر لایق اسرار باشد
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
صحبت شاه را چو آتش دان
که برافروزدت حرارت او
لیکن از وی بیک شرر سوزی
در تو گر اوفتد شرارت او
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شاها همای فتح و ظفر روز معرکه
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۶
یک راست شنو که از چپ و راست
بر بنده فرشتگان گواهند
از ظلم تو در همه ممالک
مردم به خدای می پناهند
گر پیشه ورند و گر دبیرند
گر برزگرند و گر سپاهند
یا خسته روان و دردمندند
یا بسته زبان و دل تباهند
پاک از زر و سر نیند ایمن
گرچه همه پاک و بیگناهند
گر تو ز خصال بد بکاهی
ایشان ز دعای بد بکاهند
خواهند که رسته شان کند حق
زین عمر که جفت درد و آهند
چون در حق خویش این سگالند
آنانکه دعات صبحگاهند
از جور تو در دعا چه خوانند
وز بهر تو از خدا چه خواهند
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۶
خسروا راز هفت پرده چرخ
پیش رای تو می شود ظاهر
گر به هیبت در آسمان نگری
چرخ در دور تو شود فاتر
قدرت آنجا رسید کز رتبت
می نگردد نظر بر او قادر
ذات تو جوهریست کز تعظیم
شد زبان از بیان آن قاصر
کنه تو عالمی که می نشود
مرغ وهم اندر آن هوا طایر
صدر دیوان تو ز قدر و شرف
فلک است وندر او ملک حاضر
خواجگانی به دور او فرشته صفت
همه در کار مملکت ماهر
در وزارت مشرف الدین است
صد چو آصف به حکمت وافر
ملک را خامه عمادالدین
در خور آمد چو دیده را باصر
مشرف الملک در متانت رای
آفتابیست در زمین زاهر
راستی را مکان مستوفی
مملکت راست حامی و ناصر
خاطرش بحر لطف و کان ذکاست
آفرین باد بر چنین خاطر
نایبانی نشسته هم برشان
در صناعات کاتبی فاخر
چشم بد دور کاین گره هستند
همه عین صواب جز ناظر
بی گناه از میان این حلقه
عزلت بنده از چه بود آخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۳
ز غبن هدهد میمون که شد متابع زاغ
ز رشک ملک سلیمان که شد مسخر دیو
به گوش معنی بشنو که هر دمی صد بار
شهان سلغری از خاک برکشند غریو
کجاست آصف تا نوحه گر شود بر ملک
که بر و بحرش بی کد خدای ماند و خدیو
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
شاها کرمت قیام فرمود و رواست
لیکن ز برای نکته ای نازیباست
تو عالمی و مرا اگر برخیزی
گویند مرا که از تو عالم برخاست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
سیمرغ شهی گزید و خاموش نشست
بلبل نفسی خوش زد و محبوس نشست
شد بوم سپاهان وطن کرکس و جغد
زین زاغ که باز جای طاووس نشست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۱
آنانکه چهان کنند و مردم سوزند
پیوسته مبارک شب و فرخ روزند
زینست مگر که پادشاهان جهان
دون پروری از زمانه می آموزند
میرزاده عشقی : قالبهای نو
به نام عشق وطن
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت مینمایم،شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد باید دانست :این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده !این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم ،هر گاه راه میروم ،فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است!هر وقت آب میخورم میدانم این آب . . . الخ. ازاینرو هر لحظه نفرینی بمرتکب این معامله میگفتم ،تقریبا قصیده ها ،غزل ها و مقاله ها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده ،تقریباتمام آنها از یاد رفت،بی آنکه اثری کرده باشد.فقط ابیات زیر است که از میان آنهابخاطرم مانده.»:
هر چه من ز اظهار راز دل، تحاشی می کنم
بهر احساسات خود، مشکل تراشی می کنم
ز اشک خود بر آتش دل، آب پاشی می کنم
باز طبعم بیشتر، آتش فشانی می کند
ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحه خوانی می کند
دست و پای گله با دست شبانشان بسته اند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرسته اند
گرگهای آنگلوساکسون، بر آن بنشسته اند
هیئتی هم بهرشان، خوان گسترانی می کند!
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت
میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این میهمانی می کند!
ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟
اجرت المثل متاع، بچگی هایت نبود
مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی می کند!
ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند!
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند؟
بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیده اند؟
در رگ این قوم، جای حس و خون شاشیده اند
کاین چنین با خصم جانش، رایگانی می کند!
نه بحال خویشتن، این مردم افسرده را
مرده اند این مردم، آگه کن آزرده را
به که تقسیمش کنند، این ملک صاحب مرده را
تا بردش آن کس که بهتر پاسبانی می کند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کنده اید!
زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامنده اید؟
دست از تابوت بیرون آورید، ار زنده اید!
گفته شد کاین نیم مرده سخت جانی می کند!
این که بینی، آید از گفتار (عشقی) بوی خون
از دل خونینش این گفتار می آید برون
چشم بد مجرای این سرچشمه خون تاکنون
زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می کند!
میرزاده عشقی : قالبهای نو
ای کلاه نمدی ها!
شهر فرنگ است ای کلانمدی ها!
موقع جنگ است ای کلانمدی ها!
خصم که از رو نمی رود، تو ببین روش
آهن و سنگ است ای کلانمدی ها!
بنده قلم دستم است و دست شماها
بیل و کلنگ است، ای کلانمدی ها!
زور بیارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
رو بگو این نکته، بر عوام نماها:
کله تراشیده ها، سه چاک قباها
حق شما را کنند، ضایع و پامال
گر که نباشد قیام و کوشش ماها
کوشش ماها، پی حقوق شماهاست
به که به ماها، کمک کنید شماها
از چه کنارید ای کلانمدی ها
دست درآرید ای کلانمدی ها!
باد صبا! رو بگو، به مردم میدان
ما و شماراست، نام ملت ایران
مال شما را برد وزیر، شد ار دزد
دزد سیاستمدار دوره ساسان
فرق من و تو، کلاه زرد و سیاهست
هیچ شماها ز مردمان خیابان:
فرق ندارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ای رفقا! این زمامدار خرابست
وضع اداری در این دیار خرابست
گر چه به پندار میرزاده عشقی:
هر که به کالسکه شد سوار خرابست
از همه اینها خرابتر، بود این مرد
ملتی از بین برد: کار خرابست
فکر چه کارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ما دگر این مرد را قبول نداریم
رأی بر این خائن عجول نداریم
گر نرسیده به گوششان، سخن ما
هست ازین ره، که ما فضول نداریم
حرف من و دوستان من، همه حقست
این گنه ما بود که پول نداریم
گوش بدارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
تازه شنیدم که داده او به یکی پول
تا که شما را، به این زند گول
چون بدهد بابی است آن که بگوید
دزد نباید شود، وزارت مسئول
کرده شما را به ما طرف که نماید
(شوشتری) را عدوی مردم دزفول
از چه قرارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
حرف من از روی منطقست و اساس است
حرف مرا فهمد آن که، نکته شناس است
ارث پدر ار، قوام السلطنه بخشید
بر ببرادرش، کز اواسط ناس است
دزد اگر نیست، خانه اش ز چه پولی:
گشته به پا، کو در آن مدام پلاس است
خواب و خمارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ارث پدر گفتمت، به او نرسیده
جیب شما، ملت فقیر بریده
پارک بنا کرده، از تو رفته خراسان
هر چه که بوده، در آن دهات خریده
این همه پول از کجا رسیده به این مرد؟
کو بسپارد، به بانک های عدیده
خود بشمارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
روزی ازین روزها که روز حسابست
روز حساب، همین خجسته جنابست
باید از او این سئوال کرد که تو پول:
از چه ره آورده یی ترا چه جوابست؟
گفت: اگر ارث جدم است و فلان است
گو بنما فکر نان که خربزه آبست!
هان نگذارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
نیست در این «دسته بند»، مرد زبردست
مرد زبردست تر، ز دسته او هست
از پی اخراج او، چل و سه وکیل ار
چند دگر رأی داد و پاشد و بنشست:
سخت خورد او شکست و دسته او نیز
بشکند او را کمر، اگر چه نه بشکست
سنگ بیارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
میرزاده عشقی : قالبهای نو
عید نوروز
در تکاپوی غروب است، ز گردون خورشید
دهر پر بیم شد و رنگ رخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ از رحلت خورشید سیه می پوشید
که شب عید حمل، خویش به گردون آراست
سال بگذشته بشد، ظرف زمانش لبریز
ریخت بر ساحت این نامتناهی دهلیز
در کف سال نو، آینده اسرارآمیز
همچو مرغی به نوائی هجن و لحن ستیز
بنشسته است به بام فلک و نغمه سراست
من به بام اندر و گوشم به فغان بومی است
در عجب سخت که امشب چه شب مغمومی است؟
این شب عید مبارک، چه شب مشئومی است
دهر مبهوت، چه آینده نامعلومی است؟
چرخ یک پرده نقاشی، از آثار بلاست!
ناگه از خانه همسایه، یکی ناله زار
در فضا بر شد و بر گوش من افتادش گذار
باری این ناله لرزان شده، از باد بهار
باشد از دخترکی، کز همه عالم یک بار
چهره دلبری از چهره او جلوه نماست
رخ سیمین ورا، پنجه غم بفشرده
آنچنان کاین گل نو گل شده را پژمرده
با لباسی سیه و وضعیتی افسرده
اشک ریزان چو یکی دختر مادر مرده
اشک گه پاک کند دستش و گه سوی خداست
گفتم ای دخت مهین مملکت جمشیدی
عید جمشید است امشب ز چه رو نومیدی؟
سرخ پوشند جهان و تو سیه پوشیدی
عید گیرند همه خلق و تو در نوعیدی
پس از این حرف برآشفت و سبک از جا خاست
بر رخش وضعیت حال، دگرگون آمد
گوئی این حرف، خراشیدش و دل خون آمد
چه ز بس آه، از آن سینه محزون آمد
بوی خون زآن دل خونین شده بیرون آمد
گفت: رو عید مگو، عید چه؟ این عید عزاست!
عید بگرفتن امسال در این ویرانه
نبود مورد طعن خودی و بیگانه؟
عید که، عید کجا، عید چه؟ ای دیوانه!
خانه داران را عید است، ترا کو خانه؟
رو مگو عید؛ که این عید که و عید کجاست؟
ملتی را که چنان جرأت و طاقت نبود
که بخس گوید کذب تو صداقت نبود!
پی حفظ وطن خویش، لیاقت نبود!
عید بگرفتن این قوم، حماقت نبود؟!
عید، نی، در خور یک ملت محکوم فناست!
تو کم ای هموطن از موسوی بی وطنی!
او شد آزاد ترا تازه به گردن رسنی!!
هست هان جامه عید چو توئی و چو منی!
بهر من رخت عزا، بهر تو خونین کفنی
هست زیبنده من، این و ترا آن زیباست
بن این خانه رسیدست بر آب! این عید است؟
وندر این خانه خرابی همه خواب، این عید است؟
ناید اعداد خرابی به حساب، این عید است؟
خانه خود نگر! ای خانه خراب، این عید است؟
به عزا صاحب این عید، نک از دست شماست!
هست از دست شما پاک، روانش به عذاب!
خانه تان ویران کردید ورا خانه خراب!
چون بدین جا برسید، از سر برداشت نقاب
گفت اینت بسرو کرد سوی من پرتاب!
تو نه مردی، کله مردی، بر مرد سزاست!
گفتم ای بانو: این ملت قرنیست درست
زیردست است! مرا چیست گنه، گفت: ای سست!
زیردستی و زبردستی تو، در کف تست
دست بسته نشد آن مرد که دست از جان شست
هرگز از دست نرفت آن که زبردستی خواست
آخر ای مردان! از نابسلامت مردید!
این رذالت چه بود بر سر ما آوردید . . . ؟
زین سخن: دیده من تیره جهان را بردید
وین سخن کارگر اندر دل گردون گردید!
منقلب گشت هوا سخت نسیمی برخاست!
بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد
کاین چه بد بر سرت، ای ملک مه آباد آمد؟
من چو از خسروم، این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار، در آن خانه، به فریاد آمد!
وین چنین روی سخن جانب خسرو آراست
کای شه از خاک برآ، ملک تو این بود؟ ببین!
حال این ملک، به عهد تو، چنین بود؟ ببین!
خطه پاک تو، ویرانه زمین بود؟ ببین!
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود، ببین!
بیستونی ز تو ای شه، فقط اینک برپاست!
همه دار و ندار تو، به تاراج رسید!
کار ملک تو، در این دوره، به حراج رسید!
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید!
نه سری بر تنی و نی ز تنی سر پیداست
زین همه شکوه چه گویم؟ که دل من خون شد!
ز افق خونین خون دل من افزون شد
نقش دلبر به دل، از خون دلم، گلگون شد!
حاصل این همه خون دلم، این مضمون شد:
عید که، عید کجا، عید چه؟ این عید عزاست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲ - در وصف طبیعت و ذکری از سید ضیاء الدین طباطبائی
چو این منظومه آفاق، سرتاسر منظم شد
همانا فارغ آفاق آفرین، از نظم عالم شد
روان فرمود از انوار انجم، بر زمین روحی
که آخر رشته ای زآن روح، ارواح مکرم شد
بدآن روح عمومی، سایه ای از پرتو یزدان
نخستین مرتبت آن روح، اندر قلزم ویم شد
پس از تولید اجسام نباتی، در بن دریا
درون ابر رفت و بر زمین بنشست و شبنم شد
چو اشک آسمان شد او، بشد چشم زمین روشن
درون در چشمه ها گردید و کوه و دشت خرم شد
پس از تولید اجسام نباتی سر ز حیوان زد
روان بخشید بر هر جسم بیجانی که توأم شد
تجلی کرد در هر عضو هر گون جانور آخر
گهی چنگال آهو گشت و گه چنگال ضیغم شد
همین سان تا به جلد جانورها دو پا آمد
نمی دانم چه با این دم بریده کرد؟ کآدم شد!
کشید از جنگل و از غار بیرونشان، به یکدیگر
شناسانید فردا فرد و جمعیت فراهم شد
سپس کرد آشیان، در مغز هر پر مغز انسانی
سوی هر کس که پر زد، صاحب اقلیم و پرچم شد
به خواب داریوش آمد، پریشان شد خیالاتش
نه هشت آسوده اش، تا تاجدار کشور جم شد
قرین در قرن دارا شد به ذوالقرنین اسکندر
ره دارائی دارا زد و دارای عالم شد
هم آن در شد به نوشروان و نوشین شد روان او
شد آن تسلیم سلمان تا مسلمانی مسلم شد
سپس برد از حریم یزدگردی حرمت شاهی
چو او با محرم بیت الحرام کعبه محرم شد
فتاد اندر سر پرشور برخی جنگجویان زان
گهی همدوش «قارون » گشت و گه همدست رستم شد
چو ظاهر گشت بر نادر جهانا گشت ازو ظاهر
چنان کآن یل ز چوپانی به سلطانی مصمم شد
همین روح الغرض با هر که در هر کار شد همره
ز تأییدات وی، بر همگنان خود مقدم شد
به هر ملت که پیدا گشت، از آن بیم فنا گم شد
ز هر جمعیتی کم گشت، از آن بخت بقا گم شد
کنون قرنیست ز ایران، گم شدست این روح کاین گونه
بنای ملک در هم گشت و نظم قوم بر هم شد
مر ایزد را سپاس از بعد از آن کز غیبتش ایران
همه اندوهگین صحنه، سراسر پرده غم شد
پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی
مهین «سید ضیاء الدین » خجسته صدر اعظم شد
شد او اندر شجاعت آن کزو، درمانده ضیغم شد
شد او اندر سخاوت آن کزو، شرمنده حاتم شد
ندانم این طبیب، اجتماعی را چه درمان شد؟
کزو صد ساله زخم مهلک این قوم مرهم شد
من اضمحلال ایران را به چشم خویش می دیدم
کنون در مغز استقلال این کشور مجسم شد
ملک محکم سزد قدر تو محکم رأی را داند
کش از احکام تو، بنیان سست ملک محکم شد
تو فوق العاده مافوقی به فوق العادگان یکسر
ز فوق العادگی ات، فوق فوق العادگان خم شد
چنان تاریخ ایران شد، ز تاریخ تو تاریخی
که این تاریخ: تاریخی ترین تاریخ عالم شد
که می پنداشت ایران را، منظم سازد ایرانی؟
به نام ایزد، کنون، با دست ایرانی منظم شد
ببین «عشقی » که هر کابینه را نفرین نمود اینک
چسان در مدح این کابینه قدرت مصمم شد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳ - مخالفت با قرارداد ایران و انگلیس
نام دژخیم وطن، دل بشنود خون می کند
پس بدین خونخوار، اگر شد روبرو چون می کند؟
آن که گفتی، محو قرآن را همی باید نمود
عنقریب این گفته با سر نیزه مقرون می کند!
وای از این مهمان، که پا در خانه ننهاده هنوز
پای صاحب خانه را، از خانه بیرون می کند؟!
داستان موش و گربه است، عهد ما و انگلیس
موش را گر گربه برگیرد، رها چون می کند؟
شیر هم باشیم گر ما، روبه دهر است او
شیر را روباه معروف است، مغبون می کند؟
هیچ می دانی حریف ما، چه دارد در نظر؟
این همه خرج گزافی را که اکنون می کند؟
انگلیس آخر دلش، بهر من و تو سوخته؟
آنکه بهر یک وجب خاک اینقدر خون می کند؟
آنقدر می دانم امروز، ار که بر ما داده پنج:
غاز، فردا دعوی پنجاه میلیون می کند!
دانم آخر جمله ما را به ملک خویشتن
بی نصیب از آب و خاک و دشت و هامون می کند!
آن که در آفریک بر ریگ بیابان چشم داشت
چشم پوشی، از دیار گنج قارون می کند؟
دزد رهزن دزد نادانست، راحت پشت میز
دزد دانا دزدی از مجرای قانون می کند!
گوش آوخ ندهد، این ملت بدینها! ور دهد:
گوش از این گوش، از آن گوش بیرون می کند!
طبع من مسئول تاریخ است و ساکت مانم ار
هان به وجدانم مرا، تاریخ مدیون می کند!
ورنه می دانم در احساسات این بی حس نژاد
گفته های من نه چیزی کم نه افزون می کند!
ملتی کو مرده در تاریخ و اینش امتیاز
نعش خود با دست خود، این مرده مدفون می کند!
ملتی کز دادن تن، با کمال امتنان:
بر اسارت، خصم را از خویش ممنون می کند!
ملتی کو باز قرن بیستم بر درد خود
چاره باختم و دعا و ذکر و افسون می کند!
ملتی کالوده تریاک باشد صبح و شام
دائم آگنده دماغ، از گند افیون می کند!
ملتی کاو با چو من پور عزیز این وطن
آنچه با یوسف نمود از بخل شمعون می کند!
ملتی کو روز و شب بر خون خود شد تشنه لب
دشمنان را دعوت از بهر شبیخون می کند!
ملتی کز هر جهت بهر زوال آماده است
صرف احساسات من احیاء ورا چون می کند!
خود نه تنها خلق دنیا، جملگی در حیرتند
حیرت از اوضاع ما، خلاق بی چون می کند!
زآسمان نارد ملک، ناچار یک مشت دنی
ز اهل این ملک، آمر این ملت دون می کند!
گشته است اسباب خنده: گریه بر حال وطن
بیشم از حال وطن، این نکته محزون می کند!
ای خدا جای تشکر، چشم زخمم می زنند!
چشم من همچشمی ار با رود جیحون می کند!
آن خیانت ها که، با ایران وزیران می کنند!
بارها بدتر به من، این سفله گردون می کند!
یأس من زین قوم تا اندازه ای باشد به جا
طبع من بی جاست، کز اندازه بیرون می کند!
(عشقی) از عشق وطن، آنسان مجرب شد که این
کهنه دیوانه جنون، تعلیم مجنون می کند!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۶ - لرنامه: در چگونگی اوضاع لرستان
ای بلهوس، تراست به سر، گر هوای لر
یا آن که گشته تنگ، دلت از برای لر
رو کن دمی به سوی شهر بروجرد از صفا
بنگر به کوه و دشت و بیابان جفای لر
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
جز آن دمی که خانه کند در سرای لر
من خود شدم به شهر بروجرد در بهار
وقتی که بود موسم نشو و نمای لر
یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنم
در بوستان ز اول شب از صدای لر
گر سر چو «عوج بن عنق » ایدون زنی به چرخ
دستت نمی رسد که بگیری تو پای لر
پشم تمام گله ایران و هند و چین
مشکل کند کفاف کلاه و قبای لر
از دست مال خویش دهد (لرد) یکسره
در لندن ار که بشنود آواز نای لر
کرد ار هزار مرتبه غارتگری کند
خواهد درآورد کمکی از ادای لر
دزد عراقی و عرب و کرد و بختیار
باید بدیده سرمه کند خاک پای لر
مشکل که خلق زنده، ز لر جان بدر برند
رحمی مگر به خلق نماید خدای لر
لر بیگناه شهره، به غارتگریست ز آنک
غارتگران ملک شده پیشوای لر!
آنکو خورد به نام وزارت، حقوق خلق!
یارب تو مبتلاش نما بر بلای لر
آنکو برد به اسم وکالت حقوق مفت!
زین ملت فقیر، کنش مبتلای لر
یک بنده خدای بماندی به جای اگر
بودند این وزیر و وکیلان به جای لر!
می نشنوند ناله این ملت فقیر!
یارب به گوششان برسان، پس صدای لر
شاید که سر ز خواب تنعم برآورند
بدهند بلکه خاتمه بر پرده های لر
شاید نظر به خاک لرستان کنند باز
بینند حال مردم زار از جفای لر
هرگز لر تمام عیاری، ندیده کس
جز یک نمونه ای ز نماینده های لر
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۰ - زندانی شدن شاعر
خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش