عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۵
یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.
یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۲
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی
کسایی مروزی : دیوان اشعار
برف پیری
بنفشه زار بپوشد روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
که برف از ابر فرود آید ، ای عجب ، هر سال
از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟
از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف
گذشت دور جوانی و ، عهد نامهٔ او
سپید شد که نه خطش سیاه ماند ، نه حرف
غلاف و طرف رخم مشک بود و غالیه بود
کنون شمامهٔ کافور شد غلاف و طَرف
ایا کسایی ، کن از پای بند ژرف چنین
که بر طریق تو چاهی است سخت و محکم و ژرف
کسایی مروزی : دیوان اشعار
آسیای زمانه
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و چنگ و چغانه
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای طبع سازوار ...
ای طبع سازوار ، چه کردم تو را ، چه بود
با من همی نسازی و دایم همی ژکی
وایدون فرو کشی به خوشی این می حرام
گویی که شیر مام ز مادر همی مکی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
توان به صبر نمودن دل شکسته درست
که هیچ نقش نگشته‌ست نانشسته درست
کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد
گره نمی‌کند این رشتهٔ‌گسسته درست
چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم
شکست‌ما نشودجز به‌چشم بسته‌درست
به چارهٔ دل مأیوس ما که پردازد
مگرگدازکند شیشهٔ شکسته درست
روا مدارکه مستان شکست بردارند
مبر به میکده غیراز سبوی دسته درست
دگر تظلم الفت‌کجا برد یارب
دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست
تلاش عجز به جایی نمی‌رسد بیدل
مگر چوشمع‌کنی‌کار خود نشسته درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
ناتوانی ‌گر چنین اعضای ما خواهد شکست
استخوان‌دریکدگرچون‌بوریاخواهد شکست
حاصل‌دل ‌، جز ندامت نیست ‌، از تعمیر جسم
بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست
هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد
شیشه‌‌ها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست
در قفس‌ فریاد خاموشی است‌ ما را چون حباب
شور این‌ آهنگ‌ هم‌ در گوش ما خواهد شکست
تا نگردد عالم از توفان ‌گل یگ جام می
چون‌ خزان صفرای رنگ ‌ما کجا خواهد شکست
باطن هر غنچه بزم شبنمستان حیاسب
از شکست ‌یک د‌‌ل ‌اینجا شیشه ها خواهد شکست
سخت در تیمار جسم افتاده‌ای هشیار باش
عاقبت از سعی تعمیر این بنا خواهد شکست
شمع این محفل نمی‌بیند ز خود عاجزتری
موی‌سر بشناش اگرخاری به‌پا خواهد شکست
الرحیلی درکمین ما و من افتاده است
کرد چندین‌کاروان بانگ درا خواهد شکست
گردش صد سال دندان را به سستی می‌کشد
دانهٔ ماگرد چندین آسیا خواهد شکست
حسن وحدت جلوه آفاق را آیینه‌ایم
هر که ا‌ز خود چشم‌پوشد رنگ ‌ما خواهد شکست
بی‌نیازیها محیط آبروی دیگر است
لب‌ به ‌حاجت وامکن‌ رنگ‌ غنا خواهد شکست
نیست غیر از خودسریها سنگ مینای حباب
این‌ سر بی‌مغز را بیدل‌ هوا خواهد شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
شیخ تا عزم بر نماز شکست
صد وضو تازه‌ کرد و باز شکست
صوفی افکند بر زمین مسواک
وجد دندان این گراز شکست
شبهه درس تامل من و تست
رنگ تحقیق از امتیاز شکست
عیش سربسته داشت خاموشی
لب‌گشودن طلسم راز شکست
بر زمین تاخت حادثات فلک
به نشیب آمد از فراز شکست
ادب‌آموز بود وضع سپهر
گردن ما خم نیاز شکست
دل خراب اعاده درد است
شیشه را حسرت‌گداز شکست
ناامیدی کلید مطلبهاست
ای بسا در که ‌کرد باز شکست
دستگاه آنقدر نباید چید
آستینی ‌که شد دراز شکست
مطرب این ندامت انجمنیم
نغمهٔ‌ ماست عجز و ساز شکست
بیدل از پیکر خمیده ما
ناتوانی ‌کلاه ناز شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
بر این ستمکده یارب چه سنگ می‌بارد
که دل شکستگی و دیده رنگ می‌بارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ می‌بارد
چو غنچه واننمودند بی‌گره‌ گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ می‌بارد
بیا که بی‌تو به بزم از ترانه‌های حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ می‌بارد
ژ خاک‌کوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی ‌گل به دماغم خدنگ می‌بارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ می‌بارد
به چشم شوق نگاهی‌که در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ می‌بارد
به ذوق پرورش وهم آب می‌گردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ می‌بارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ می‌بارد
هجوم سایهٔ ‌گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ می‌بارد
زبس به‌کشت حسد خرمن است آفتها
دمی‌که تیر نبارد تفنگ می‌بارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو به‌کام نهنگ می‌بارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی ‌کاسهٔ طنبور شد
برق آفت‌گر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص می‌شود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس می‌کند
شعله‌ای‌ کز دود فارغ ‌گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیده‌ها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی می‌ساختم
بسکه سعی ما رسایی‌کرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون می‌زد ومنصورشد
چون سحر کم نیست‌ گر عرض غباری داده‌ایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته‌ام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند
آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند
جرات‌ستای همت ارباب فقر باش
کز گرد آرزو صف محشر شکسته ‌اند
با شوکت جنون هوس تخت جم‌ کراست
دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند
بیماری مواد طمع را علاج نیست
صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند
در محفلی‌ که سازش آفت سلامت است
آسایش‌ از دلی‌که مکرر شکسته‌اند
کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست
تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته‌ اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست
دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز
ماییم و پهلویی ‌که به بستر شکسته‌اند
اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند
خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند
محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست
گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند
گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود
عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند
پرواز کس‌ به دامن نازت نمی‌رسد
گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند
بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم
زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم‌ کرده‌اند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم ‌کرده‌اند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام
دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند
روزگارسوختنها خوش‌ که در دشت جنون
هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم ‌کرده‌اند
تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است
آتشم‌، خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند
بر که بندم تهمت دانش‌ که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند
سخت‌ دشوار است چون ‌آیینه‌ خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند
پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم ‌گوهر به دوش خویش بارم ‌کرده‌اند
نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه فرماید
در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به ‌گیسوی تو تاب است
دل بی‌تو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بی‌تو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل ‌گذری این چه عتاب است
بی ‌موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی‌ چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون‌ است‌ که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست‌ که بی‌ نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آن‌بی‌تو پر از آتش و این بی‌تو پر آب است
مهر من و جور تو و بی‌مهری ‌گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسن‌شاه‌که‌گردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتث‌ن به چه ماند بسه بکس غمژمان تن‌ا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به ‌یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همه‌گردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
ن‌ا خسته شکالیست‌که‌دراز هژبر اس
پربسته‌حمامیست‌که در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملک‌ستان‌از مَلَک‌العرش خطاب‌است
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرت‌کاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکه‌کنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ‌ تو نهنگ و تن‌بدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیش‌تو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه‌ که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه ‌که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالست‌که طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بی‌طاعت تو هر چه ‌ثوابست‌ گناهست
با خدمت تو هرچه‌‌گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسون‌که بر چهره‌ام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی ‌که ز مردیم عیانست به مردم
ریشی‌است‌که آن‌نیز به‌خوناب خضاب است
بس نیزه‌ که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندی‌که ود بر زنخثث‌ن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نه‌همسر نه خ‌رر وخ‌راب فرشه اس
وادم همه‌محتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زن‌کشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبی‌گفت و نبی‌گفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهره‌که تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بی‌جنّت رویش ‌که بود آتش بغداد
چشمم‌همه‌شب تا به‌سحر دجلهٔ‌آب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بی‌آتش رویش جگرم از چه‌کباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه به‌غیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم‌ سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بی‌مهری تو با چو منی سخت‌ عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همه‌دم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی ‌که به تندی جهد از رگ
خونی‌جهد ازوی‌که نه‌خون نقرهٔ‌ناب است
دیوانه صفت‌کف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطن‌گریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این‌ کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان‌ کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوت‌شیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونه‌که شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونه‌که شاب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر د‌یوان میرزا نبی‌خان فرماید
عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد
مرغان چمن را ز طرب نغمه‌سراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از ه‌جد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی ‌که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بی‌برگی ما آن بت بی‌مهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت ‌که شمس‌الامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زین‌گنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فی‌الحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به‌ گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
می‌ریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به م‌ا داد و هم الح‌ق چه بج‌اکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وام‌که برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گه‌رقص و گهی وجد و‌ گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست ‌که گردون
چرخی زد و ایّام به‌ کام شعرا کرد
خجلت‌زده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم‌ که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ ‌کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بخت‌که یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان‌ گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس‌ که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه‌ کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشت‌نماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلت‌زد‌گان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق می‌چکد از ابر
پیداست‌ که از دست‌ کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبی صلعم گوید
دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر
اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش
به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور
زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی
ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر
به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر
به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر
ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند
که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق
که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان د‌ر ملک فارس‌ گوید
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره‌ گروه از پس‌ گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد‌ کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یک‌طرف سواران با تیغ تابناک
وز یک‌طرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملک‌پرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یک‌طرف سواران چون یک‌کنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک‌ طرف وشاقان چون یک ‌بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه‌جوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
هریک ز روی تافته یک‌کاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جان‌شکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده به‌گیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده ‌کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به ‌کیوان علم زنید
کامد تنی ‌که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به ‌گردون قدم زنید
کامدکسی‌که فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی ‌که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی ‌که بر سر شیران‌ کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسی‌که غازه‌کند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به ‌گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان‌ نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو به‌گوش‌کشد چرخ‌گوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری ‌که ‌کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان ‌کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست ‌کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا به‌کلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا به‌کشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخم‌کرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی‌ که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم ‌که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم‌ گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان ‌کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند این‌یک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاه‌قاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - د‌ر ستایش شیراز صانه‌لله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید
تبارک‌الله از فارس آن خجسته دیار
که می‌نبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ‌ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکش‌تر از نسیم بهشت
هوای او همه خرم‌تر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست ‌کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوای‌کوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگ‌ریزی ابر بهار در هامون
ز مشک‌ بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را به‌کلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری‌ پیکران ‌گروه ‌گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بخت‌عاشق‌درخواب‌چشمشان‌ز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یک‌هزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش ‌که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این‌ کود حصار
به‌گرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خم‌گشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان‌ گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه‌ کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخه‌اش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقی‌که‌کند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-‌- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت ‌گل
پیاله‌ گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال‌ گذر
به عرصه‌اش نبود مرد را طریق‌گذار
صوامعش چو ارم‌ گشته ‌کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرم‌گشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بی‌رنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیه‌خوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همی‌کند تعلیم
یکی رموز الهی همی‌کند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک ‌گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهان‌بین خدای داده بدو
که خیره‌اند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان‌ که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بی‌زبان و بی‌گفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یک‌زبان‌کنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی‌ گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواه‌گشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان‌ که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به ‌هفت‌ خط جهان ‌رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش‌ نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب ‌کاش می‌افزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمی‌برد به‌ کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته‌ کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصف‌کنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه ‌گوهر ریزد ز دست‌ گوهربار
حساب آن نتوان ‌کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی‌ کلانتر دانا که طوطی قلمم
به ‌گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدح‌گویم از میر بهبهان‌که بود
به خوان همت او روزگار خوان ‌سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روان‌کنم به‌کنار
زهی وکیل‌ که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنم‌وصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح‌ گویم از حکمران حومه ‌که هست
یگانه‌گوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
به‌گرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون‌ کز عدل حکمران جهان
شدس حیرت‌کشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله‌ کز سحاب‌ کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گویی‌ست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست ‌که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدل‌تو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول می‌نشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگ‌تر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان‌ کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سبب‌که ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز هم‌گذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راه‌گریزست و نه مجال‌گذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانه‌یی بدین تنگی
که نیک تنگ‌ترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتاده‌ایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع ‌چون‌ دل دانا‌ گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد می‌نشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده‌ که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچ‌کس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه‌ گزندی رسد به خاطر من
به‌تیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود به‌کام تو یارب مدار هفت سپهر
کند به‌گرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرست‌کز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خان‌که انگیزد
به‌ گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - د‌ر مدح شجاع‌السطنه حسنعلی میرزا
منت خدای را که ز تأیید کردگار
فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی ‌که بر کنار فصیل حصار او
نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی‌ که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی‌ که در بیوت بروج رفیع او
سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت باره‌اش
بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی ‌که اوج‌ کنگرهٔ او چنان رفیع
کز وی هزار واسطه تا عرش‌ کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است
جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم
چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل
محکم‌تر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر
چونان‌که بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چون‌کوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه
جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع
کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه‌ که جانسوز خنجرش
برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری‌ که زاده ز یک‌ پشت و یک شکم
شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست
گردد چرا ز مقدم او دشت لاله‌زار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر
چون جاکند به پهنه به هنگام‌گیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن
شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران‌ کوه سنگش پیلی پلنگ خوی
شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان
رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به ‌کاشغر
حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطره‌اش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی‌ که چشمهٔ سوزان تیغ تو
برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو
سرو ار چه می‌نروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت
این ملک را سمین ‌کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال ‌کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست ‌فتنه رفته ز بأسش به ‌خواب مرگ
گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه‌، پیکر ماهی درون آب
برقی ز خنجرت‌کند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان
ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر
البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه ‌کوه خصم
تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتش‌فشان شود
از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب
از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند
از سهم او نهنگ‌ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است
یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن
هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من ‌که از فن نه باب و چهار مام
یک‌باره زین‌ دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی
با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاه‌کارم دارد سیه‌گلیم
با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی ‌گشتم ز غصه پیر
با وصف‌کامرانی‌گشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه می‌نخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود
کم داردی فلک ز حقارت‌ کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم ‌که فلک هرشب از نجوم
بر فرق من عقود دُرر می‌کند نثار
هان ای ملک منم‌که تَنَد بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه‌ گرد غار
هان ای ملک منم ‌که بهم چشمی سپهر
دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منم‌که‌کند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرو‌ر
افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من
انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک
از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب
تضمین ‌کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم
لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل ‌که هست
چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشک‌فشان چون فکندپار
شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع
زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر
ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منست‌که آورده‌یی به دست
از ترس مدعی ز چه نامش‌ نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش
هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنیده ‌کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد
خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بی‌قیاس
تا مدت شهور و سنین است بی‌شمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکایت پیرار و نقل پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه محمد شاه غازی طاب اللّه ثراه‌ گوید
در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام
هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام
هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام
من یار ندارم چکنم جز که خورم غم
یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام
دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم
هرگه‌که دلارام شود با دگری رام
آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند
کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام
آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد
وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام
دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید
بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام
وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام
پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام
رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ
رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند
ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام
چون من شنوم این سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام
نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون
نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام
آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی
از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل
نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام
شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غیر من از یار به بوسه
چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری
در بزم من از میل طبیعت بنهد گام
نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی
با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام
نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب
نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام
یک چاره همی دانم و آن چاره همینست
کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام
مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش
سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام
از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز
از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام
ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین
وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چین
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت
سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پیکار دد و دام
نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس
از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند
کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام
آلام اگر تقویت از مهر تو جویند
تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام
اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند
والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام
اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند
هرگز نبود فایده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند
بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام
اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند
کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام
چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی
تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام
گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی
درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آیند
هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نویسند
هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند
برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرایند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه
پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام
چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم
رزقست عطای تو ازینروی بود عام
جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید
ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام
قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد
تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام
چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی
چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام